فیلم (مورد عجیب بنجامین باتن)
چگونه ساخته شد؟
گردآوری و تدوین:مهردادمیخبر
کارگردان | دیوید فینچر |
---|---|
تهیهکننده | کاتلین کندی فرانک مارشال |
نویسنده | اریک راث رابین سویکورد (بر پایه داستان کوتاه اثر اف. اسکات فیتزجرالد) |
بازیگران | برد پیت کیت بلانشت ترجی پی. هنسون جولیا اورموند الیاس کوتیاس جرید هاریس جیسون فلمینگ تیلدا سوئینتن |
موسیقی | الکساندر دسپلات |
فیلمبرداری | کلادیو میراندا |
تدوین | کریک بکستر انگوس وال |
توزیعکننده | پارامونت پیکچرز برادران وارنر |
تاریخهای انتشار | ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸ |
مدت زمان | ۱۶۶ دقیقه |
کشور | آمریکا |
زبان | انگلیسی |
بودجه | ۱۶۰٬۰۰۰٬۰۰۰ دلار |
فروش | ۳۳۲٬۵۸۲٬۷۱۱ دلار |
دیوید اندرو لئو فینچر ( David Andrew Leo Fincher) (زاده ۲۸ اوت ۱۹۶۲)، فیلمساز آمریکایی است که بخاطر سبک تریلرهای سیاهش مانند هفت، بازی، باشگاه مشت زنی و زودیاک معروف است. فینچر دو نامزدی اسکار بهترین کارگردانی و دو نامزدیگلدن گلوب بهترین کارگردانی برای فیلمهای سرگذشت غریب بنجامین باتن و شبکه اجتماعی را در کارنامه هنری خود دارد که برای فیلمشبکه اجتماعی، گلدن گلوب بهترین کارگردانی را دریافت نمود.دیوید فینچر در دنور از ایالت کلرادو به دنیا آمد و مادرش کلر و پدرش جک نام دارند. وقتی وی دو ساله بود، به همراه خانوادهاش به کالیفرنیا نقل مکان کردند یعنی جایی که فینچر در آنجا فارغالتحصیل شد. او با دیدن فیلم بوچ کسیدی و ساندنس کید به فیلمسازی علاقه پیدا کرد و در ۸ سالگی شروع به فیلمبرداری با دوربین هشت میلیمتری خود نمود. او تاکنون برای شرکتهای بزرگی فیلم تبلیغاتی درست کردهاست. اشاره کرد. فینچر کارگردانی ویدئوکلیپ را با آثاری از مدونا آغاز کرد و بعدها ویدئوکلیپهای خوانندگان و گروههای مشهوری چون ایروسمیث، رولینگ استونز، اوت فیلد و مارک نافلر را ساخت. مورد عجیب بنجامین باتن یا سرگذشت غریب بنجامین باتن ( The Curious Case of Benjamin Button) نام یک فیلم محصول سال ۲۰۰۸ به کارگردانی این فیلمساز خوش قریحه است. شخصیت اصلی این فیلم الهام گرفته از یک داستان کوتاه اثراف. اسکات فیتزجرالد است. فیلمنامه این فیلم را اریک راث نوشته است و برد پیت و کیت بلانشت بازیگران اصلی آن هستند. بسیاری از مخاطبان این فیلم را بهترین فیلم دیوید فینچر میداننداین فیلم با بازخورد بسیار مثبت منتقدین نیز روبرو شد.بنجامین در اواخر قرن نوزدهم و در سن ۸۰ سالگی به دنیا آمده و با گذشت زمان، در حالی که دیگران پیرتر میشوند، او جوانتر میشود. او در کهنسالی عاشق دختری میشود که در سنین کودکی بهسر میبرد. اما در طی سالها در حالی که دخترک بزرگتر میشود، او در روندی وارونه به سوی خردسالی پیش میرود.
عشقها و افسوسها
مورد عجيب بنجامين باتن، پس ازهفت (1995) و باشگاه مشت زني (1999)، سومين همكاري براد پيت با ديويد فينچراست. براد پيت براي ايفاي نقش بنجامين باتن نامزد اسكار بهترين بازيگر نقش اول مرد شد.
- به نظرم پايان مورد عجيب بنجامين باتن راه را براي انتخاب تماشاگر باز ميگذارد. اين فيلم در مورد موضوع هايي جهاني است كه ما همه در هر جاي دنيا كه باشيم، با آن ها آشناييم؛ عشق، اميد، چيزهايي كه از دست ميدهيم و تلاش ميكنيم تا حد امكان جاي خالي آن ها را از نظر پنهان نگه داريم و در نهايت اين كه ما همگي فاني هستيم.
- يك ماه پس از شروع فيلم برداري مادر آنجلينا جولي از دنيا رفت. بعد ديويد فينچر پدرش را از دست داد. سپس مادر اريك راث درگذشت. درحين فيلم برداري بوديم كه با تمام وجود احساس كردم فرصت ما در اين دنيا بسيار محدود است. در حقيقت نمي دانم كه آيا يك روز، ده روز، ده سال يا چهل سال ديگر زنده ام يا نه. آيا نيمي از زندگي ام را پشت سر گذاشته ام يا اين كه به آخر كار بسيار نزديك شده ام؟ پاسخي براي پرسش هايي از اين دست ندارم. به همين دليل نبايد هيچ يك از لحظه هاي زندگي ام را با تنبلي و سستي هدر بدهم و بايد عمرم را دركنار كساني بگذرانم كه اهميت بسياري برايم دارند.
- مورد عجيب بنجامين باتن بيش تر از هر موضوع ديگري به بازنگري لحظه هاي چشم گير زندگي يك فرد مي پردازد. دوستي دارم كه درآسايشگاه بيماران علاج ناپذير كار مي كند. او روزي به من گفت كه بيماران در لحظه هاي پايان عمرشان درباره موفقيت ها و دستاوردهاي شان، جايزه هايي كه گرفته اند يا كتاب هايي كه نوشته اند صحبت نميكنند. آن ها تنها در مورد عشق هاي زندگي خود و افسوس هاي عمرشان حرف مي زنند. به نظرم اين نكته، هسته مركزي مورد عجيب بنجامين باتن را آشكار ميكند.
كيت بلانشت
فينچر بود و خيالمان راحت شد
* كيت بلانشت پيش از اين در فيلم بابل (آلخاندرو گونزالز ايناريتو، 2006) در كنار براد پيت بازي كرده بود.- كار وي مورد عجيب بنجامين باتن دردسرهاي بسياري داشت؛ مدت فيلم طولاني بود، داستانش ساختاري نامتعارف داشت و بايد با وجود گريمي سنگين، بازي ميكردم. اما شايد دشوارترين مسألهاي كه بايد با آن كنار ميآمدم، نزاكت همبازيام براد پيت بود.
- من و براد مدت هاي مديدي در مورد كرم مرطوب كننده صحبت كرديم چون هر دو گريم هاي سنگيني داشتيم و بايد عضو مصنوعي روي صورت هاي مان قرار ميدادند. البته اگر بخواهم منصفانه قضاوت كنم، نبايد شكايتي داشته باشم چون براد از نظر گريم و دستو پنجه نرم كردن با سختي هاي كار با جلوه هاي ويژه خاص فيلم، بايد دشواري هاي بسياري را تحمل ميكرد. تنها كافي است تصوركنيد كه تا ساعت ده شب كار كردهايد و به احتمال قوي مجبوريد كه فردا صبح ساعت چهار بامداد از خواب بيدار شويد چون گريم شما حدود شش ساعت طول ميكشد.
- وقتي بحث يك داستان عاشقانه حماسي در ميان است، فيلمي مثل مورد عجيب بنجامين باتن خيلي راحت ممكن است به دام احساسات گرايي بيفتد اما چون زمام امور به ديويد فينچر، يكي از بدبينترين كارگردان هاي عصر ما، سپرده شد بود، خيال ما كاملاً از هرجهت راحت بود.
- من در كنار مادر بزرگم بزرگ شدم. بزرگ شدن در خانهاي كه سه نسل متفاوت در آن زندگي ميكنند باعث مي شود كه مسائلي مثل فناپذيري را بهتر درك كني. به نظرم اين موضوع براي نقشآفريني در چنين فيلمي خيلي به كمكم آمد.
تاراجي پي. هنسن
پروژه هنرمندان جسور
* تاراجي پي. هنسن در نقش كوييني، زن سياهپوستي كه بنجامين باتن به حال خود رها شده را از جلوي خانه سالمندان برمي دارد و بزرگ مي كند، خوش درخشيد و نامزد دريافت اسكار شد. نقشآفريني طلايي او يادآور بازي هاي درخشان زنان سياهپوست در آثار كلاسيك سينماي آمريكا- از جمله هتي مك دانيل به نقش دايه در فيلم بربادرفته (ويكتور فلمينگ، 1939)- است.
* در حين انتخاب بازيگران بنجامين باتن بود كه متوجه شدم زندگي طنز تلخ و شيريني دارد. من هم مثل هر بازيگر ديگري، فهرستي از بازيگراني داشتم كه دلم مي خواست با آن ها كاركنم. براد پيت بدون شك در صدر فهرست بود. دوست داشتم نقش خوب و جذابي مقابل بيت به دست بياورم اما وقتي دعاهايم براي همبازي شدن با او مستجاب شد، نقش مادر او به من رسيد.
- وقتي براي اولين بار فيلم نامه را خواندم، پيش خودم فكر كردم: «خداي من! اينها چهگونه ميخواهند چنين فيلمي بسازند؟» فيلم نامه به نظرم بسيار جسورانه آمد. بعدها متوجه شدم بنجامين باتن پروژه هنرمندان جسور است؛ از اريك راث گرفته تا ديويد فينچر و براد پيت كه با بيپروايي به دل اين پروژه زدهاند. همه اين ها باعث شد من هم تمام خطرها را به جان بخرم و وارد ميدان بشوم. البته پيش از تست هيچ اميدي نداشتم كه پذيرفته بشوم اما تمام تلاشم را كردم تا بر لاري مي فيلد، كه بازيگران اين فيلم را جمعوجور كرد، تأثير مثبتي بگذارم.
- آن ها سه بازيگر براي ايفاي نقش بنجامين باتن در دوره هاي مختلف زندگي اش به كار گرفتند. كار مهمي كه فينچر در اين مرحله انجام داد اين بود كه مفهوم يكساني از شخصيت باتن براي هر سه بازيگر و براد پيت ترسيم كرد. اما سختي كار خودش را در عمل نشان داد. سه بازيگر ماسك اسكي آبي رنگي روي سرشان ميكشيدند و ما بايد همراه آن ها بازي ميكرديم. البته من از بخش هاي مربوط به جلوه هاي ويژه فيلم بي اطلاع بودم، براي همين به فينچر گفتم: «فينچر، اين جا چه خبر است؟ بازيگراني كه ماسك روي سرشان كشيده اند ديگر كيستند؟ پس براد پيت كجاست؟» بعد فينچر به من گفت: «تو فقط بازي خودت را بكن. بقيه ماجرا به عهده تيم جلوه هاي ويژه است. تو همان كاري را بكن كه داشتي انجام ميدادي.»
- ديويد فينچر بهترين گزينه براي ساخت فيلمي به اين عظمت بود چون او به خوبي توانست فيلم را واقعي از كار دربياورد. براي پذيرفته شدن بنجامين باتن از سوي تماشاگران، بايد آن را بسيار واقعي از كار درآورد و فينچر هم درست همين كار را كرد.
- برخورد كوييني با بنجامين باتن در ابتداي فيلم، لحظه اي بسيار كليدي است. همه چيز به واكنش كوييني نسبت به چهره بنجامين باتن روي راهپله هاي خانه سالمندان بستگي دارد. اگر كوييني در همان لحظه عاشق اين بچه نشود، فيلم تماشاگر را از دست ميدهد. عشقي كه كوييني نسبت به بنجامين باتن پيدا ميكند، عشقي بيقيدوشرط است. يعني او هيچ مورد نژادپرستانهاي در اين قضيه نميبيند و برايش هم اصلاً مهم نيست كه بنجامين باتن نوزادي طبيعي نيست. او با كار در خانه سالمندان آموخته كه چهگونه بايد بيقيدوشرط انسان ها را دوست بدارد. او نميتواند بچهدار بشود و براي همين بنجامين را هديهاي آسماني مي پندارد. در خانه سالمندان، بنجامين نمادي از زندگي است و به آن جا طراوت مي بخشد.
- يكي ديگر از اسامي صدرنشين در فهرست بازيگراني كه دوست دارم با آنها هم بازي شوم، جرج كلوني است.
جوليا ارموند
زندگي يك دايره است
* جوليا ارموند نقش كارولين، دختر ديزي، را بازي ميكند. اهميت نقش كارولين در اين است كه او همان شخصيتي است كه براي اولين بار به واسطه دفترچه خاطرات بنجامين باتن با او آشنا مي شود و به اين حقيقت پي مي برد كه بنجامين پدر واقعي اش است.
- من هيچ شناخت قبلي نسبت به داستان كوتاه مورد عجيب بنجامين باتن نداشتم. اما وقتي فيلم نامه را خواندم، با خودم فكر كردم كه ايده آن بي نظير است؛ اين كه فردي برعكس زندگي كند. كمي كه به اين ايده فكر كردم، متوجه شدم كه مي شود به واسطه آن حرف هاي زيادي درباره زندگي، تجربه هاي كسب شده در آن و مرگ زد. ايده داستاني فيلم بسيار ساده بود اما بي وقفه افق هاي تازه اي جلو چشم ما باز ميكرد. من عاشق اين نكته ايده شدم كه زندگي پديده اي مدور است و در پايان درست مثل دايره اي به نقطه آغازش باز ميگردد. اگر از شخص محتضري پرستاري كرده باشيد، حتماً متوجه شده ايد كه هر چه او به مرگ نزديكتر مي شود، ويژگي هاي كودكانه اش هم بيشتر و بيشتر ميشوند. پدربزرگم زمان مرگ 97 سال داشت. او سه ساعت ميخوابيد و بعد بيدار ميشد و مثل بچه ها هوس چيزي ميكرد. به نظرم داستان اين فيلم هم درست همين حالت را دارد و دوباره به نقطه اول خود باز ميگردد.
- كارولين در واپسين لحظه هاي زندگي ديزي كنار اوست اما وقتي ديزي مي ميرد، ديگر خبري از كارولين نيست. تماشاگر هيچ وقت لحظه اي را كه كارولين به اتاق باز ميگردد و متوجه مرگ ديزي مي شود نمي بيند. اگر فيلم خوب از كار درآمده باشد، ديگر نيازي به اين صحنه نيست.
- بخش هاي مربوط به كارولين و ديزي در بيمارستان به عنوان آخرين مرحله كار، فيلم برداري شد. واقعاً اين از شانس خوب من بود. تمامي صحنه هاي ديگر فيلم گرفته شده بودند و ما اين فرصت را داشتيم كه آن ها را تماشا كنيم تا حال و هواي فيلم دست مان بيايد. قسمت مربوط به من و كيت بلانشت ظرف دو هفته در لسآنجلس فيلم برداري شد. يكي ديگر از ويژگي هاي مثبت كار اين بود كه مي توانستيم اين بخش را سكانس به سكانس جلو ببريم. از لحاظ كار فيلم سازي، اين موضوع براي من تجربه منحصر به فردي بود.
فرانك مارشال و كاتلين كندي، تهيهكنندگان
اگر اسپيلبرگ فيلم را مي ساخت ...
* قصه مورد عجيب بنجامين باتن از هجده سال پيش شروع مي شود. در ابتدا ري استارك حق ساخت آن را خريد و ميخواست آن را براي كمپاني خودش تهيه كند. بعد ورق برگشت و كار را پيش ما در كمپاني امبلين آوردند. استيون اسپيلبرگ مدتي با آن سروكله زد. سال ها بعد وقتي كه ما كمپاني خودمان را تأسيس كرديم، اين متن بسيار براي مان عزيز شده بود و با تمام وجود دوست داشتيم آن را تهيه كنيم. جالب اين بود كه هيچ كسي هم كاري با آن نداشت. ما امتياز آن را خريديم و هجده سال روي ساخت و تهيه آن كار كرديم. نكته جالب اين است كه ديويد فينچر هم دور از چشم ما سرنوشت اين متن را پيگيري ميكرد و حدود دوازده يا سيزده سال پيش هم نسخه اوليه فيلم نامه را خوانده بود. براي فينچر هم هميشه اين موضوع مهم بود كه دست آخر قرار است چه بلايي سر اين متن بيايد. در اين ميان لحظه اي از علاقه او نسبت به اين متن كاسته نشده بود. البته نقطه عطف اصلي زماني به وقوع پيوست كه فيلم نامه اريك راث را فينچر خواند و براي ساخت آن اعلام آمادگي كرد.
ما و اسپيلبرگ مدت زيادي در مورد اين متن با هم صحبت كرديم اما او دست آخر تصميم گرفت آن را نسازد. جالب اين است كه امروز وقتي تلفني با او صحبت ميكرديم، گفت كه فيلم را ديده و بلافاصله گفت كه «نكته شگفت انگيز ماجرا اين است كه ساخت فيلم را به ديويد فينچر محول كرديد. راز قوت فيلم اين است كه فينچر در ساخت فيلم به طور كلي به احساسگرايي نپرداخته است.» به نظر ما، استيون هنوز در اين فكر بود كه اگر اين فيلم نامه را ميساخت، روش فينچر را پي ميگرفت يا نه. به هرحال، او كار فينچر را بسيار ستايش كرد. فينچر كارگرداني كمالگراست، به همين دليل توقعش بسيار بالاست اما هيچ گاه توقع غيرمنطقي ندارد. درست همين سخت گيري هاي او باعث ميشود كه هر كسي كار خود را به نحو احسن انجام بدهد. ما هميشه دلمان ميخواست با او همكاري كنيم چون فينچر بسيار موشكافانه و با وسواس بيش از حد فيلم ميسازد. براي نقش بنجامين باتن هم، براد پيت انتخاب اول ما بود. وقتي براد فهميد كه ديويد فينچر قرار است فيلم را بسازد، بلافاصله پاسخ مثبت و قاطعانه خود را اعلام كرد.
الكساندر دسپلات، سازنده موسيقي متن
وقتي بنجامين پيراست و ديزي جوان
* ديويد فينچر بسياري از ساخته هاي من براي كارگردانان ديگر را شنيده بود؛ از هوس، احتياط (آنگ لي، 2007) گرفته تا دختري با گوشواره مرواريد (پيتر وير، 2003)، سير يانا (استيون گاگن، 2005) و ملكه (اسيتون فريرز، 2006). اما او شيفته موسيقي متن فيلم تولد (جاناتان گليزر، 2004) شده بود و قطعاتي را كه براي آن فيلم ساخته بودم بسيار دوست داشت. همين قطعات در نزديك كردن ديدگاه هاي من و ديويد در حين كار روي بنجامين باتن بسيار كمك مان كرد. موسيقي توليد مشخصه منحصر به فرد حائز اهميتي براي ما داشت؛ در ساخت آن سعي كرده بودم كه خود را درگير هيچ ژانر خاصي نكنم، يعني ملودي ها هم حالت حزن انگيز و رشكآور داشته باشند و هم عجيب و جادويي باشند. در ساخت موسيقي بنجامين باتن هم دقيقاً همين روش را دنبال كرديم. فينچر سال ها در ساخت ويدئوكليپ و تبليغات تلويزيوني فعاليت داشته، به همين دليل به خوبي از اهميت موسيقي روي روايتي تصويري آگاه است. او مي دانست كه اگر در ساخت موسيقي فيلمي مثل مورد عجيب بنجامين باتن مسيري بخش غالب كار را به خود اختصاص بدهد، ممكن است نتيجه همه زحمت هايمان هدر برود.
ساخت موسيقي براي مورد عجيب بنجامين باتن گستره عظيمي از امكانات بالقوه را پيش روي من قرار داد. عادت من در حين ساخت موسيقي متن اين است كه دست به كشف دنياي تازهاي بزنم كه هيچ وقت به آن جا نرفتهام و اين فيلم درست چنين فرصتي را براي من فراهم كرد. يكي از مهمترين چالش هاي كار من اين بود كه چهگونه ميتوانم تمي بسازم كه بتواند پيوند عاطفي شديد ميان ديزي در كودكي و بنجامين با سروشكل پيرمردانه اش را توضيح دهد. در واقع نميشود مثل هميشه تمي عاشقانه ساخت چون قرار دادن ملودي عاشقانه بر چنين صحنه هايي نتيجه كار را عجيب و آشفته ميكند. بايد با دقت و وسواس بسيار تمي براي دوستي ديزي و بنجامين در كودكي بسازي و بقيه موسيقي متن فيلم را بر روي آن پايهريزي كرد.
ژاكلين وست، طراح لباس
به ياد گري كوپر و مارلون براندو
* بزرگ ترين چالشي كه طراحي لباس مورد عجيب بنجامين باتن براي من داشت، اين بود كه داستان از 1919 آغاز مي شد و تا سال 2005 ادامه داشت. بايد لباس ها را طوري طراحي ميكردم كه هم مطابق مد دهههاي مختلف باشد و هم يكپارچگي فيلم و شخصيت هاي متعدد آن را با طراحي هاي مناسب حفظ كنم. در طراحي لباس ها، از آثار كلاسيك سينمايي هم الهام گرفته ام. مثلاً آن كت را كه وقتي براد پيت، تيلدا سوينتن را در آسانسور مي بيند به تن دارد به ياد گري كوپر در فيلم زنگ ها (ناقوس عزا) براي كه به صدا در ميآيد (سام وود، 1943) طراحي كردم. كلاهي هم كه براد در پاريس به سر دارد، مدل مارلون براندويي است.
يكي از خاطرات جالبي كه از فيلم دارم، طراحي و دوخت لباس قرمزي است كه در صحنه ملاقات ديزي و بنجامين در نيواورلئان، كيت بلانشت تنش كرده است. اين لباس قرمز را در اصل قرار بود ديزي در صحنهاي در كلوبي شبانه در نيواورلئان در دهه چهل تنش كند اما در لحظه آخر تصميم گرفتم آن را در صحنه اي تن ديزي بكنم كه بلانشت بتواند با آن برقصد. اول كيت خيال پوشيدن آن را نداشت چون ديويد فينچر از رنگ قرمز خوشش نميآمد اما وقتي آن را تن كيت كردم، هيجان زده شد و گفت: «اجازه بده به ديويد نشانش بدهم.» بعد هم به من گفت: «اين لباس بايد قرمز باشد. ديويد چون هيچ وقت لباس قرمز نپوشيده، از درك قدرت آن عاجز است.» كار كردن در كنار كارگرداني مثل ديويد فينچر تجربه بزرگي است، چون او به راستي هنرمندي واقعي است. هر نمايي كه ميگيرد به تابلوي نقاشي شبيه است. هر وقت سر صحنه مي رفتم تا ببينم او چه گونه ميزانسن مي چيند، احساس مي كردم دارم به كار كردن نقاشاني مثل ادگار دگا و هانري دو تولوز - لوترك (دونقاش فرانسوي) نگاه ميكنم، لباس پوشاندن به بازيگراني كه قرار بود در تابلوهاي نقاشي ديويد فينچر قرار بگيرند، كار بسيار لذت بخشي بود.
كلوديو ميراندا، مدير فيلم برداري
زنده باد وايپر!
* در ابتدا، تكنيسين برق ديويد فينچر بودم و در ساخت فيلم هاي باشگاه مشت زني و بازي مديريت اين بخش را بر عهده داشتم. در زودياك، هريس ساويدز مدير فيلم برداري اصلي بود و من طي دو هفته كار، فيلم برداري چند صحنه اضافه شده فيلم - از جمله صحنه اي در زندان - را بر عهده داشتم. كار بسيار ساده اي بود. نتيجه آن قدر خوب شد كه ديويد از من خواست مدير فيلم برداري مورد عجيب بنجامين باتن بشوم كه در نوع خود پروژه اي عظيم بود مدت فيلم برداري 145 روز بود و چون داستانش از 1918 تا سال هاي آغاز قرن بيستويكم را در برميگرفت، تصويربرداري آن كار بسيار پيچيده اي بود.
ديويد كار با دوربين وايپر را دوست دارد. او دلش مي خواهد برداشت هايي را كه داشته ايم، ببيند يك بار از من پرسيد: «وقتي مي داني تمامي برداشت ها صحيح و سالم سرجاي خودشان هستند، راحتتر نمي خوابي؟» من هم وقتي نسخه نهايي را ديدم از نتيجه كارمان راضي بودم. هدف ما اين نيست كه كاري بكنيم كه تصاويري كه با وايپر گرفته ايم شبيه به فيلم هاي گرفته شده با دوربين هاي ديگر بشود. وايپر ظاهر مختص به خود را دارد. حاصل كار HD (وضوح بالا) نيست، بلكه تصويري است كه فقط از وايپر درميآيد. در زودياك هم ازدوربين وايپر استفاده كرده بوديم و خيال مان راحت بود كه به نتيجه دل خواه مان خواهيم رسيد. كار با وايپر اين حسن را هم دارد كه مي توان در صحنه هاي تاريك تصاوير زيبايي گرفت. در مورد عجيب بنجامين باتن، در صحنه هايي يك لامپ روشن ميكردم و نور كافي را به دست ميآوردم. وايپر در چنين شرايطي تصويرهايي ضبط ميكند كه شبيه به تابلوهاي نقاشي هستند.
اريك باربا، ناظر جلوه هاي ويژه
حذف جلوه هاي تصنعي
* شايد در نگاه نخست جلوه هاي ويژه منحصربهفرد مورد عجيب بنجامين باتن در مقايسه با فيلم هايي مثل شواليه سياه و مرد آهني به چشم نيايد، اما من و گروهم، دو سال تمام روي آن وقت گذاشتيم تا كارهايي انجام بدهيم كه پيش از اين انجام نشده بود. در همان ابتداي كار، فينچر به من گفت كه دلش مي خواهد نتيجه كار طوري باشد كه تماشاگران به آن به چشم فيلمي پر از جلوه هاي ويژه نگاه نكنند. ديويد به من اين تذكر را هم داد كه جلوه هاي ويژه فيلم بايد آن قدر طبيعي از كار دربيايد كه وقتي شخصيت بنجامين باتن به براد پيت سپرده مي شود، تماشاگر احساس جداافتادگي بين دو قسمت فيلم نكند. پيش از اين با استفاده از CG شخصيت هاي باورپذيري كه دقيقاً شبيه به انسان باشند، خلق نشده بودند. به نظرم گولم در واقع مثال بسيار خوبي از شخصيتي خلق شده توسط CG باشد كه بازي چشم گيري از خود نشان داد اما اين شخصيت در حقيقت انسان نبود و بازيگر آن نقش هم بازيگر سرشناسي نبود. اما خوب يادم است اولين بار كه گولم را ديدم، مغزم از فرط شگفتزدگي سوت كشيد. سختي اصلي كار ما اين بود كه ميخواستيم تمامي جنبه هاي تصنعي شخصيتي كه با استفاده از تكنيك CG خلق شده را از بين ببريم. كار ما براي جابهجايي سر براد پيت با بازيگران ديگر 52 دقيقه اوليه فيلم و 325 نما از آن را دربرميگرفت.
تاد تاكر و هاروي لوري، طراحان و مجريان گريم
پير كردن سوپراستارها
* كار اصلي ما اين بود كه براد پيت و كيت بلانشست را پير كنيم. براي به دست آوردن تصويري از چهره آن ها در پيري بايد به دركي هنري از ماجرا متوسل مي شديم. گريم هاي بسياري براي پير ساختن افراد تست كرديم تا به نتيجه دلخواهمان برسيم. شايد جالب ترين خاطره ما از كار روي اين فيلم اين باشد كه براد پيت بعدها تصويري از والدينش در پيري آورد تا به ما نشان دهد كه شمايلي كه ما با گريم براي او در سنين پيري طراحي كرده بوديم، چه قدر شبيه به آن ها بوده است.
اريك راث، فيلم نامه نويس
تام هنكس به من گفت ...
حتي فكر اقتباس از روي داستان كوتاهي از فيتزجرالد بسيار دلهرهآور است، چون او در مقايسه با من صدها برابر نويسنده بهتري است. براي شروع اقتباس تحقيقاتي كردم تا ببينم جايگاه اين داستان كوتاه در پرونده ادبي فيتزجرالد كجاست، چون دلم نمي خواست كه درگير شمايل اسطوره اي او در دنياي ادبيات بشوم. پس از آن كه با زندگينامهنويسان او صحبت كردم، متوجه شدم كه نگارش اين داستان براي فيتزجرالد بيش تر جنبه تفنني داشته. او نياز به پول داشته و براي همين آن را نوشته و كار چندان براي او جدي نبوده. در اصل او اين داستان را براي مجله اي نوشته و حتي قرار هم نبوده داستاني بنويسد بلكه در وهله اول مقاله اي ژورناليستي مد نظر بوده است. نويسنده هاي ديگري هم در مقطعي از كارشان داستان هايي به اين سبك نوشته اند و در حين نوشتن، راه و روش خود را در پيش گرفته اند. اين طوري شد كه براي بال وپر دادن به تخيلات خودم احساس آزادي كردم. اما مهم ترين نكته داستان پابرجا ماند و آن هم ايده اصلي اش بود كه در حقيقت مارك تويين، آن را به فيتزجرالد رسانده بود. مارك تويين ايده را از طريق ويراستار فيتزجرالد يعني ماكسول پركينز به او منتقل كرده بود. ايده اين بود كه اگر انسان پير به دنيا بيايد و به مرور جوان شود، چه احساسي خواهد داشت؟ داستان فيتزجرالد ايده و داستاني عاشقانه دارد كه در متن من اين دو موردي بود كه تقريباً دست نخورده باقي ماندند.
پيچيده ترين كاري كه در حين نوشتن با آن مواجه شدم اين بود كه بتوانم سن عاطفي و سن فيزيكي بنجامين باتن را طبق سال وقوع رويدادها هماهنگ كنم. به همين دليل در گوشه متن به نوعي سن بنجامين و سال وقوع رويدادها را مي نوشتم. نميخواستم تمركزم را در حين نوشتن از دست بدهم. سختي كار در اين بود كه رياضيات من تعريفي ندارد، براي همين حال و روزم شبيه به اين بود: «خُب، اگر او 87 ساله است، صبر كن ببينم، پس او تقريباً دَه يا نُه سال سن بيش تر ندارد.» البته در حين فيلم برداري تغييري هم در ساختار متن داديم ولي به خاطر آن مجبور نشدم دوباره بازنويسي كنم. اصل تغيير به زمان رو شدن كارت پستال هايي كه بنجامين باتن براي كارولين (جولياارموند) فرستاده بود، مربوط مي شد تا به واسطه آن شخصيت كارولين بيش تر به چشم بيايد و روايت فيلم تحت تأثير قرار بگيرد.
هر روز به اين مسأله فكر ميكردم. بخشي از موضوع براي من بسيار جنبه احساسي پيدا كرد چون همان طور كه گفتم والدينيم را در حين اين كار از دست دادم. از طرف ديگر، از نظر سني در مرحله خاصي از زندگيام قرار دارم و حالا نوه و فرزند دارم. اين را هم بايد بگويم كه گذشت زمان هميشه بخشي از آثار من بوده است. اين موضوع در فارست گامپ هم به چشم ميخورد. يكي ديگر از ويژگي هايي كه اكثر اوقات در نوشته هاي من حضور دارد، حس تنهايي و بيكسوكار بودن است. يادم ميآيد كه يك بار تام هنكس به من گفت: «واي، فيلم نامه هاي تو هميشه درباره تنهايي است.» البته مورد عجيب بنجامين باتن صرفاً در مورد تنهايي نيست. چيزي كه در اين فيلم نامه خيلي برايم عزيز است اين است كه چه چيزهايي بيشتر در اين زندگي به ما آرامش ميدهند. ايده مهم ديگر اين كار بازگشت به گذشته است.
* آيا خودتان دل تان مي خواهد كه به گذشته بازگرديد؟
نه، دلم نميخواهد. احتمال دارد دلم بخواهد از ارتكاب چند تا از اشتباهات گذشته ام جلوگيري كنم اما راستش ممكن است كه مرتكب چند اشتباه ديگر بشوم!
جایزهها و نامزدیها
جایزه | رده | دریافتکننده | نتیجه |
---|---|---|---|
جوایز اسکار ۲۰۰۹ | بهترین طراحی صحنه | برنده | |
بهترین گریم | برنده | ||
بهترین جلوههای ویژه | برنده | ||
جایزه گلدن گلوب ۲۰۰۹[۳] | بهترین فیلم درام | نامزد | |
بهترین بازیگر مرد درام | برد پیت | نامزد | |
بهترین فیلمنامه | اریک راث | نامزد | |
بهترین کارگردان | دیوید فینچر | نامزد | |
بهترین موسیقی | الکساندر دسپلات | نامزد | |
جوایز انجمن منتقدان فیلم رسانهای[۴] | بهترین فیلم | نامزد | |
بهترین بازیگر مرد | برد پیت | نامزد | |
بهترین بازیگر زن | کیت بلانشت | نامزد | |
بهترین کارگردان | دیوید فینچر | نامزد | |
بهترین بازیگر زن نقش مکمل | ترجی هنسون | نامزد | |
بهترین بازی | نامزد | ||
بهترین نویسنده | اریک راث | نامزد | |
بهترین موسیقی | الکساندر دسپلات | نامزد |
سه گانه جسم، مرگ و عشق
ماجراي عجيب بنجامين باتن در حقيقت نوعي نگاه تازه و تا حدودي فينچري به زندگی انسانی است. در اين فيلم با يك سه گانه طرفيم كه تا پايان حضورشان را احساس مي كنيم؛ فينچر بر آن بوده تا در اين فيلم به بررسي سه عنصر «جسم»،«مرگ» و«عشق» از نگاه زمان بپردازد. در ابتداي فيلم يك داستان كوتاه به روش فلاشبك به تصوير در مي آيد: ساعت سازي در هنگامه جنگ جهاني اول پيشنهاد ساخت يك ساعت بزرگ براي یک ساختمان عمومی شهر را دریافت می کند. اما در حین کار به دلایلی کار را به فراموشی می سپارد تا این که تنها پسرش به کارزار جنگ رفته و کوتاه زمانی بعد جنازه اش تحویل خانواده می شود. پدر برمی آشوبد و در یک حرکت جالب کار ساخت ساعت را دوباره آغاز می کند. روز رونمایی وقتی که پرده بر می افتد همگان با چشم خود می بینند که عقربه های ساعت به جای حرکت به جلو به عقب حرکت می کنند و در حالی که شاهد تصاویری هستیم که در آن همه چیز به عقب برمی گردد ساعت ساز در پاسخ به سوال کسی که پرسیده بود چرا عقربه ها در حال حرکت به عقب هستند، می گوید: «من این کار را کردم تا پسرهایی را که به جنگ فرستادیم برگردند و کشاورزی کنن، کار کنن و بچه دار بشن تا یه زندگی طولانی رو رهبری کنن. شاید پسر من روزی برگرده...»
ساعت مورد نظر تا انتهای فیلم حضور پررنگی دارد، حضوری که حکایت از باف زمانی و مفهوم زمان در این فیلم است. زمان قاضی یا سنگ عیار تمام روایت ها و اتفاق های فیلم است. زمانی که در سه مفهوم جسم و یا تن، عشق و یا روح و مرگ که همان زندگی تسلسلی است نفوذ کرده و مفهوم آنها را دیگرگون می کند. اما این تغییر چگونه است:
جسم و زمان:
از یک سو موضوع فيلم درباره جسم و تن انسان است؛ جسمي كه به دليل پيچش داستاني، بيش از آنچه ما از اين كلمه و مفهومش در ذهن داريم، متبلور مي شود. از اين زاوبه، داستان درباره مردي است كه جسمش، كودكي را با پيري همراه كرده و پيري را با جواني و مرگ را با نوعي تولد معكوس. همين معكوس بودن زمانی عناصر و مرور وارونه مفاهيم –بر اساس متر و معیار ساعت و زمان- باعث برجستگي بيش از حد شده و داستان را تا حد و اندازه هاي يك مجموعه استعاره مي كشاند. در اين ميان نكته حياتي تبعیت داستان از واقعگرايي محض است. درست است كه داستان با يك دروغ يا يك امر ناواقع- گزاره اي كه احتمال رخدادش به شدت پايين و حتي نزديك به صفر است- آغاز مي شود اما ماجرايي كه بر پايه چنين بنيادي نهاده و ساخته مي شود به طور كامل از اصولي كه ما به عنوان معيارهاي علمي و واقعي مي شناسيم تبعيت مي كند. اصول فيزيولوزيك انساني پررنگترين بخش اين واقعيت هاي علمي است كه به صورت معكوس ولي با دقتي مثال زدني-كه از خصوصيت هاي فينچر است- پرداخته شده و باورپذيري اين داستان متناقض را عملي تر مي كند. اما در فيلم ماجراي عجيب بنجامين باتن، جسم به خودي خود پروسه اي درختگونه را طي مي كند؛ انگار دوربيني در زمستان مقابل يك درخت بگذاريم و تا تابستان بعدي ان را به نمايش دربياوريم. در این نگاه حضور عنصر زمان در کنار جسم باعث می شود که شاهد تناقض میان دو مفهوم «میل» و «توانایی» باشیم. بنجامین در ابتدای فیلم تنی پیر و فرتوت دارد، حتی نمی تواند درست ببیند و درست راه برود اما میل و شهوت او برای کشف دنیا درست مثل بچه هاست. روح کودک او قالب تن پیر را با توانایی های محدودش نمی پذیرد و مدام از آن سر باز می زند تا در نهایت به وسیله امری قدسی مابانه اندک اندک باور پذیری در استفاده از توانایی ها برای ارضا امیال فراهم می شود. میل و شوق کودکی، توانایی های اندک جسم پیر را کنار می زند و در برخورد با دیزی- قهرمانی که نشانه های فراوانی از حس جنسی و عشق به همراه دارد- خود را دوباره می یابد. عنصر زمان در این میان کار را از یک رابطه عاشقانه یا اجتماعی ساده، پیچیده تر می کند. هر چه معشوق بزرگتر می شود، عاشق جوان تر می شود و هر چه معشوق پیرتر، عاشق کودکتر تا این که به شکل یک نوزاد در بغل یا همان آغوش معشوق برای همیشه به ماجرا پایان می دهد. اوج روابط جسمی و عاطفی بنجامین و دیزی در بخشی از داستان است که به مدد قانون های فیزیکی زمان، عاشق و معشوق از لحاظ جسمی به یکسانی می رسند و بعد دوباره فراق است و دوری!
مرگ و زمان:
ضلع دوم مثلث فيلم، مرگ است! بنجامين با مرگ مادرش به دنيا مي آيد و در كل مدت زمان فيلم شاهد مرگ عزيزان و نزديكانش است و در نهايت پس از آنكه خود نيز از دنيا مي رود، مخاطب فيلم، مرگ راوي دوم فيلمنامه يا همان دختر چشم آبي –دیزی- را شاهد است. تاكيد داستان بر روي واژه و مفهوم مرگ آنچنان است كه هر مفهوم ديگري در تقابل با آن معنا مي يابد. كاركترها به دنبال جاودانگي نيستند، از مرگ هم نمي ترسند و با آن برخوردي واقعگرا و به دور از حساسيت زايي دارند و اين بهترين موقعيت براي كارگردان و فيلم نامه نويس است تا از برخورد كاركترهاي مختلف با يك مفهوم واحد تضاد ديالكتيك آن مفهوم را به رخ بكشد. در اين جا باز هم شاهد حضور عنصر زمان هستيم. ماجراي عجيب بنجامين باتن در حقيقت چالش مفهوم مرگ و نقد آن بر اساس عنصر زمان است. داستان هاي روايت شده همگي منشائي مرگ آور دارند، در دل هر حادثه مرگي نهفته است و البته خود داستان هم با نوع روايتي كه دارد به ما نشان مي دهد كه مرگ نقطه پاياني نيست به ويژه اين كه داستان فيلم بر اساس خاطرات يك مرده نقل مي شود. تقابل واژه مرگ با مفهوم زمان در این داستان با همان پیچش ابتدای در روایت آغاز می شود. پیربچه ای که بعدها بنجامین نام می گیرد در حالی که لحظه به لحظه از واژه مرگ اولیه دور می شود-چرا که در ابتدای فیلم، پدرش می خواست او را نابود کند- به مرگ واقعی و اصلی نزدیک می شود. در این پروسه نگاه زمان زده و درگیر با مفهوم زمانی فینچر از مرگ جلوه تازه ای که بی شباهت به بی مرگی یا تسلسل یا تناسخ نیست را به راویت می کشد.
عشق و زمان:
عشق در بنجامین باتن مراحل تکامل خود را با پیوند «بر اساس بیگانگی» طی می کند. بنجامین اولین دستی را که لمس می کند دست زن سیاه پوست غریبه ای است که به تصادف با او آشنا می شود و زندگی اش را نجات می دهد. در مرحله بعد در شعاع مسائل محیطی غرق می شود و با توجه به این که در یک سرای سالمندان زندگی می کند جسم و محیط را یکسان احساس کرده و به نوعی نخستین جرقه های عشق و دوست داشتن در همین بستر زده می شود. آموزش پیانو به نوعی نشان از همین پیوند است. در مرحله بعد با دیزی آشنا می شود که آن هم بر اساس همان پیوند با بیگانگی است. پیوندی که اساسش بیگانگی جسمی و ظاهری بوده ولی در لایه های پنهانش نشان های فراوانی از خودانگیختگی عشق دارد. زمان در این مرحله کاملا غم انگیز و تراژدی وار حرکت می کند. هرچه بنجامین جوانتر می شود معشوقه اش پیرتر، به طوری که پس از آگاه شدن از بارداری دیزی، او را ترک می کند چون: «نمی خواهم برادر این بچه باشم!» اما عشق با جسم آغاز نمی شود که مقصد غایی آن تن و ابعاد و مشخصات آن باشد. آن دو-عاشق و معشوق- بار دیگر به هم می پیوندند. در جایی که به نوعی رجعت به گذشته و یادآور همان سرای سالمندانی است که بنجامین سالها پیش در آن بوده. در نهایت کوچک شدن بنجامین تا آنجا پیش می رود که به صورت نوزادی چند روزه در بغل –آغوش عاشقانه- دیزی پیر می میرد. صحنه های واپسین فیلم که بعد از مرگ دیزی اتفاق می افتد بسیار دیدنی است. آب جاری می شود و ساعت بزرگ را با خود می برد. زمان دوباره به قواعد و قوانین از پیش طراحی شده توسط انسان بر می گردد و عنوان بندی فیلم آغاز می شود، انگار که در کلیت فیلم همه به نوعی به دنبال نبرد با زمان بوده اند و تکرار دیالوگ های مرد ساعت ساز که می تواند هدف غایی فیلم را به نوعی تداعی کند: «من این کار را کردم تا پسرهایی را که به جنگ فرستادیم برگردند و کشاورزی کنن، کار کنن و بچه دار بشن تا یه زندگی طولانی رو رهبری کنن. شاید پسر من روزی برگرده...». آیا بنجامین پسر این نسل سوخته نیست؟