تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
فیلمنوشت: طبقه هفتم
نظرات

 طبقه هفتم

(فیلمنوشت)

نوشته:مهردادمیخبر

( هرگونه برداشت بدون اجازه نویسنده ممنوع است)

_________________

خارجی .خیابان ۱. روز

هواابریست.سودابه ،زنی سی ودوساله ،باسرووضعی معمولی ولباسهائی ارزانقیمت و باکیفی برشانه و چترزرد بسته ای دردست از خانه ای در یک خیابان شلوغ جنوب شهر بیرون میزند.متفکر،برافروخته و آشفته است.گوشی موبایلی راتوی دست دیگرش داردکه گهگاه به آن نگاه میکند و بنظر میرسد برای انجام تماسی بخصوص دارد باخودش کلنجارمیرود.صدای پیرمردی روی تصویر میآید(صدائی از داخل گوشی ،فلاش بکی صوتی از یک تماس)

پدر(صدا از  گوشی) : سلام سودابه خانوم...منو میشناسی؟

سودابه بسرعت گوشی را میگذاردداخل کیف وزیبش را باانگشتانی لرزان میکشد.

پدر(صداازداخل گوشی): من بهرام بزرگی هستم .پدرتون.شماسرکارخانوم ،مگه سودابه بزرگی فرزندبهرام نیستین؟

سودابه پشت به مامیکند ومیخواهد برگردد داخل ساختمان.چندقدمی میرود و...

پدر(صدا ازداخل گوشی.آهی میکشد):یه عمل سخت در پیش دارم دختر.شاید زنده نمونم.حتما باید ببینمت.حتما.

سودابه می ایستد.گویااز بازگشت منصرف شده ولی بااینحال بازهم سخت بلاتکلیف بنظرمیرسدومعلوم نیست درادامه میخواهد چکار کند. تردیدی دارد که در همه حرکاتش هویداست.رعدی میغرد.سودابه هول هولکی چترش راباز میکند وپس از نگاهی به آسمان وچرخشی به دورخود مجددا آنرامیبندد.حالا روبه ما دارد وبلاتکلیفی دررفتن یا برگشتن.تردیددر بروزآشکارای  احساس درونش توی صورت.تردیداینکه بایدغمگین باشد،خوشحال باشد ...یا بی تفاوت.

صدای سودابه روی تصویر میآید(صدائی از داخل گوشی.فلاش بک صوتی از یک تماس)

سودابه( صداازداخل گوشی):آقای محترم  من نمیشناسمتون .

پدر(صداازداخل گوشی):این چه حرفیه؟ معلومه که میشناسی دختر.

سودابه(صداازداخل گوشی):آره ...ظاهرابایدبشناسم ولی حقیقتا نمیشناسمتون..شما،...شما بعد بیست و هفت سال اومدی چیکار؟میدونی مادرمظلوم من چطور مرد؟میدونی چطور رنج این سالهای پرمشقت وشوم عاقبت از پادرش آورد؟ (آهی بلندمیکشد)نه...من هرگز پدرنداشتم .حالاهم ندارم!

پدر(صداازداخل گوشی): اینطور باهام حرف نزن دختر. اگه اومدم ،اگه خیلی دیر اومدم دلایلی داشته.اگه اجازه بدی همه چیو برات تعریف میکنم فقط خواهش میکنم بذار ببینمت.دکترم میگه این عمل لعنتی فقط بیست درصد شانس بهبودی توشه.یعنی امکان داره نتونم زنده ازاتاق عمل بیرون بیام.میفهمی؟یعنی حالا که بعداینهمه سختی ودربدری نوبت زندگی کردنمه بایدبمیرم.

سکوت.پس ازلحظاتی سودابه بر تردیدهایش فائق میاید.چترنیمه بسته راکاملاحمع میکند،میرود کنارخیابان و جلوی یک تاکسی را میگیرد .رعدی باشدتی بیشترازقبل میغرد و سودابه ناخودآگاه تکانی سخت میخورد.او که ازصدای غرش رعد غافلگیرشده بجای اینکه به راننده ی منتظر آدرس را بدهد به آسمان نگاه میکند.یک قطره ی درشت باران  توی چشمش میزند.آخ میگوید وچشمش اذیت میشود۰درحالیکه  چشم  دردناکش را بسته وچهره اش ازدرد درهم رفته است خطاب به راننده:

سودابه: آقاببخشید...دربست میری؟

راننده سری بعلامت رضایت تکان میدهد.

راننده: درخدمتم خانوم.بفرمائید.

سودابه توی تاکسی مینشیند.تاکسی که ته خیابان کوچک میشودرگباری ناگهانی  برزمین میریزدوبعدازلحظه ای، دیگر ازورای ریزش انبوه قطرات باران،تاکسی بوضوح دیده نمیشود.

خارجی .خیابان۲.روز

خیابانی در نواحی مرفه نشین شهر.سودابه باچترباز، زیر باران ،پشت به ماجلوی ساختمان دوازده ای طبقه ایستاده وبه آخرین طبقه نگاه میکند.نرمک نرمک به او نزدیک میشویم.

پدر(صداازداخل گوشی وخارج از تصویر): طبقه دوازدهم اون برج زندگی میکنم .اگربیای ومنو ببینی شایدرنجشهاوکینه هات روفراموش کنی.من  مریضم دختر.پس لطفادشمنی روکناربذار.

سودابه حرکت میکندو وارد ساختمان میشود.

داخلی .پایلوت و آسانسور.ادامه

سودابه نگاهی گذرا به اطراف میاندازد.پایلوت پراست از اتومبیلهای مدل بالای ساکنین .نگاهش از روی ردیف انبارهایی که شماره هرواحد رویشان نوشته شده عبورمیکند وبه آسانسورمیرسد.داخل میشود.کلیدطبقه دوازده را میزند .گوشیش زنگ میخورد .از کیف خارجش میکند.اسم روی صفحه این شکلی نوشته شده است:بابا!!؟؟

پدر(صدااز آنسوی خط): ممنون که اومدی دختر.

سودابه باحرکات صورت نشان میدهد که تمایلی به جواب دادن ندارد.

پدر(صدا): میدونم...نبایدهم بیتاب دیدنم باشی ولی ادب حکم میکنه که جواب بدی.فکرنکنم مادرت بهت آداب رفتاربابزرگترهارو تعلیم نداده باشه.اون خدا بیامرز هرچی که بودوهرایرادی که داشت  ولی زن باشخصیت وخونواده داری بود.

شماره طبقات روی نمایشگر:۱.۲.۳.۴....

سودابه: آخه من نمیدونم...دیگه چه حرف نگفته دیگه ای برای زدن وجودداره؟

پدر(صدا): من یه اقیانوس حرف دارم واست دختر...

سودابه:(باپوزخندواغراقی تمسخرآمیز)اوه...یه اقیانوس حرف!! (وبالحنی تلخ وافسوس آلود)ای کاش فقط یه قطره محبت داشتی.

شماره طبقات روی نمایشگر:۶...۷...

صدایی غیرعادی بلند میشود و اسانسور باتکان شدیدی که تعادل سودابه را بهم میریزد می ایستد.سودابه یک  آخ میگوید و گوشی از دستش بزمین سقوط میکتد.نمایشگرروی عدد ۷ مانده است .سودابه دگمه را بارها فشارمیدهد ولی فایده ای ندارد.عدد۷ چشمک میزند.سودابه بشدت مضطرب میشود وپس از آنکه تلاش رابیفایده میبیندگوشیش رااز زمین برمیدارد.

سودابه: (بالحنی غیض آلود)ازهمون اولش میدونستم اومدنم به اینجااشتباه محضه(کنایه وار) انگاروضعیت این آسانسورم مثل حال  من داغونه.

پدر:(صداازگوشی) صبرکن ، الآن سرایداررو میفرستم دختر.طبقه چندمی؟

سودابه:طبقه هفتم.

خارجی.خیابان ۲.روز

باران بشدت میبارد.آسمان مدام میغردوچندآدم بی چتر که باران غافلگیرشان کرده بسرعت میدوند.

داخلی.راه پله.روز

پیرمردی رنجورو شکسته که پیداست درد زانو آزارش میدهدوبیماراست ازطبقات بالاتر نفس نفس زنان به آسانسور میرسد.نزدیک که میشود متوجه میشویم تنگی نفس هم  آزارش میدهد.

سرایدار:(با تنفسی منقطع) خانوم...خانوم بزرگی...شمااون توهستین؟

سودابه(صدااز پشت در آسانسور) :من اینجا زندونی شدم .شما سرایدارهستین؟

سرایدار: اصلا نترسیدها ...آقازنگ زده سرویسکارآسانسور، الآنه که برسه.من سرایداراین ساختمونم والبته دوست قدیمی پدرتون آقای بزرگی. 

سودابه:(صدائی مضطرب):واای!...اگه هوای این اتاقک تموم بشه چی؟

سرایدار(خنده کنان):نترس خانوم... این اسانسور تهویه داره.نقص فنیه ،برق که قطع نشده.مگه اون توچراغاروشن نیستن؟

داخلی .آسانسور.ادامه

سودابه(نگاهی به لامپهای سقف و گردش پره های تهویه که از پشت شیشه ای مات هویداست میاندازد) درست میگید،برق قطع نیست.بله،تهویه هم کارمیکنه.حالا سرویسکار زود میادش یانه؟راهش نزدیکه؟

سرایدار(صدا) :نزدیکه ...البته اگه ترافیک معطلش نکنه.ولی شمااز هیچی نترسین.تا اون برسه من تنهاتون نمیگذارم واز اینجاتکون نمیخورم .همونطورکه قبلاهم گفتم من دوست قدیمی پدرتون هستم.سی سال قبل هردوتامون باهم اومدیم تهرون و باهمم توی یه کارواش شاگرد شدیم.بهرام چندسال بعدش رفت خارج ومن همینجاتوی تهرون موندم.اینم عاقبتمه.یه سرایدارمریض وقراضه.(میخندد ومتعاقبابه سرفه میافتد)

سودابه:من که نمیبینمتون ولی پیداست که مرد خوبی هستین .صدای مهربونی دارین.

سرایدار(صدا):شمالطف دارید ولی تجربیات من حالیم کرده که نمیشه حتی ازروی اعمال آدمهافهمیدتوی دلشون چی میگذره چه برسه به اینکه بتونیم باشنیدن صدای کسی بفهمیم مهربونه یا نه .

سودابه سکوت میکند .نگران است و در و دیواراتاقک رابااضطرابی مضاعف نظاره میکند.صدای سرایداراورا از آن حال خارج میکند.

سرایدار (صدا):راستی..شما چهره پدرت رو یادت نیست؟

سودابه: (غوطه ورمیشوددرخاطرات وتصاویرذهنی)نه...فقط شبحی مات ومحو ازیه صورت سنگی روبیادمیارم .درست شبیه نقش برجسته های خیلی قدیمی که به مرورزمان تیکه تیکه ازشون کنده شده.من یه دختربچه  هفت ساله بودم. ازپدری که هرگز نبوده ،مسلمه که هیچ تصویرواضحی رو بیادنمیارم عمو.

سرایدار(صدا):پدرت نبوده چون اون زمونا زندگی خیلی بیرحم بود(پس از مکثی جزئی که گویا درتردیدی برای بیان کلمه بعدی میگذرد)...وهنوزهم هست البته.

سودابه: این حرفهارو،این دلایل وبهونه هارونمیتونم قبول کنم. الآن من دیگه اون دختر بچه هفت ساله باموهای بافته و نگاه نگران نیستم.من یه زن سی ودو ساله ام که به یه تعریف مسلم وواضح از زندگی رسیده ام وسالهاست که اونوتوی ذهنم حلاجیش کرده ام و باهر یادآوری بیشتر به درست بودنش ایمان پیدامیکنم.زندگی بیرحم نیست بلکه شفیق و عادله.این آدمهاهستن که بیرحمن .زندگی کامل و بی نقصه.اراده های اشتباهی ماآدمها ست که خرابش میکنه .اراده هائی که همه اش ماروهل میدن بطرف خودپرستی، زیاده خواهی و انحصارطلبی.

سرایدار(صدا):میدونم .منظورت ازهمه این صفات پدرته. زیاده خواهی و انحصارطلبی توی ذات همه آدمها،بالقوه هست.بلااستثنا .اگه یه کسی بروزش نمیده نه که خالیه ازش بلکه دلیلش اینه که نمیتونه یااینکه نمیخواد بروزش بده .ولی بایدیه چیزی رو بهت بگم ،پدرت درموردتوخودخواه نبوده ونیست.اینومطمئنم.

داخلی.راه پله.ادامه

سرایدارتکیه به دیوارزده،سرمیخوردوبتدریج کناردرب آسانسورمینشیند .کلاه کاموائیش رااز سربرمیدارد .عطسه ای میزند وکلاه را ناخودآگاه جلوی دهان و بینی میگیرد.

سرایدار:آخ آخ دیدی چطورسرماهه روهم خوردی پیرمرد؟!شدقوزبالاقوزبااین حال خرابت!

بلندشده،میرودسمت پنجره وپائین رانگاه میکند،سپس مجددا برمیگردد کناردرب آسانسور ومینشیند.

داخلی.آسانسور.ادامه

سرایدار:(صدا)راستی...میدونستی پدرت وقتی که بامادرت که ازدواج کرد یه آقازاده بود.خبرداشتی؟

سودابه(صدا): یه چیزایی از مادرم شنیده بودم ولی دوست دارم بیشتربدونم..

سرایدار:شایدچیزائی که من الآن میخوام برات تعریف کنم با روایت مادرت فرق داشته باشه.مادرت عاشقش بود .البته توی اون کسوت واندازه ها!.پدربزرگت حاج مصیب بزرگی از معتمدین وارکان مهم بازارشهرمون بود که به اقتضای شغلش بامقامات دولتی حشرونشری داشت.توی کارصادرات بود و رئیس صنف فرش فروشها .

داخلی وخارجی.راهرووخیابان۲.روز.ادامه

سرایدار بازهم برمیخیزد،کلاهش راروی سرش میچپاندومیرودکنارپنجره ،سرش رااینباربیشتر بیرون میبردوبالاوپائین خیابان رابدقت نگاه میکند.

سرایدار: نه ...هنوز نیومده ...(نگاهش متوجه کسی میشود)

از نقطه نظراومردی آراسته ،چتربدست دارد از کنار خیابان عبور میکند که ناگهان اتومبیلی بسرعت میزند داخل یک گودال پراز آب گل آلودوشتک آب و گل به سرتاپای مرد میپاشد.سرایدار باتاسف سری میجنباند.مردآراسته سرجایش خشکش زده وبه سرووضع کثیفش نگاه میکند.چترش راباعصبانیت میبنددوخودرا به قطرات باران میسپارد.سرایداربازهم میرود سرجایش،کناردرب آسانسور.

داخلی.آسانسور.ادامه

سودابه:کجارفتین عمو.میخوام بقیه شو بشنوم.

سرایدار:(صدا) ازبخت بد زد و دوسال بعد از ازدواج پدرو ومادرت توی بحبوحه انقلاب،بابابزرگت رفت توی لیست سیاه سرمایه دارای وابسته.باهزارمکافات و وساطت علمای شهرازاعدام نجات پیداکرد.از جونش گذشتن ولی از مالش نه. اموالش مصادره شد.به روز سیاه افتاد .زندونی هم شد.براش فقط دوسال بریدن ولی فقر وبی آبروئی رو طاقت نیاوردو همونجا توی بندکلک خودش رو کند.هیچی براشون نموند.ه بود حتی خونه شون هم مصادره شد آخه اون زمون بااون شوروحال انقلابی مردم جرم رفاقت ومهمونی رفتن با رئیس ساواک و رئیس شهربانی کم جرمی نبود.

کم کم مادرت که همه ی رویاهاشو نقش برآب میدید سرناسازگاری رو گذاشت بابهرام بینوا.مستقیم نمیگفت که از وصلت با اون پشیمونه ولی بقدری  میچزوند ش که گاهی پدرت بسرش میزد مثل باباش خودشو راحت کنه.بهرام خیلی تلاش کرد که مقداری از دارائیهاشو برگردونه ولی فایده ای نداشت.باوجود فقر شدید سعی میکرد بعنوان پسر یه آدم متمول پرستیژش رو توی مردم حفظ کنه وصورتش روباسیلی سرخ نگه داره ولی عاقبت، نداری و گرسنگی تسلیمش کرد.اونکه توی حجره باباش دست به سیاه و سفید نمیزدچون نمیتونست توی شهرخودمون کارگری کنه همراه من که جوون یه لاقبایی بودم وتوی همون دوران فلاکت رفیق شده بودیم او مدیم تهرون وهردومون شدیم کارگر یه کارواش تو ونک.خیلی باهم صمیمی بودیم .مادرت خیلی بیشتراز قبل دلشو میشکست.اون هنوز سودای زندگی تجملاتی توی سرش بود و به حقوق ناچیز کارگری پدرت پوزخندهای تلخی میزدکه بهرام روآب میکرد...غرورش رومیشکست.

سودابه:عمو...مامان مهربونترین مادر دنیابود.

سرایدار(صدا): نوربه قبرش بباره.معلومه که مهربون بود.برمنکرش لعنت.شایداگه جلزوولزمیکرد واززندگی فقیرانه اش اظهارنارضایتی داشت بیشتربخاطر تامین آینده توبود. همه مادرهادرحق بچه هاشون فداکارو مهربونن ولی این موضوع وضعیت رو در موردرابطه سردوتلخ پدر و مادرت عوض نکرد.اون مثل سابق از شوهرش خیلی چیزها میخواست که بهرام دیگه حتی توی خواب هم نمیتونست براش فراهم کنه.

سودابه: اون سازگاربود.قانع بود.خودش میگفت که باتموم سختیهای زندگی ساخته .

سرایدار(صدا): مادرت بخاطر توهیچوقت نخواست که از پدرت جدابشه وباسختیها وکمبودهامیساخت ولی ابدا راضی و خوشحال نبود.باحرفاش،بانگاههاش همیشه بهرام روشماتت میکرد.از آینده ای که در فقر میخواست ساخته بشه وحشت داشت وهمیشه بخاطر کمبودهایی که پدرت رو مسئول همه شون میدونست اونونفرینش میکرد.

سودابه:شمااز کجا میدونی عمو؟

سودابه:(صدا) من و بهرام خیلی صمیمی بودیم و رفت و آمدخانوادگی داشتیم.

سودابه:خوب مگه اون مسئول زندگی نبود؟مگه یه  مرد مسئول تامین رفاه خانواده اش نیست؟

سرایدار(صدا): چرا...مردمسئوله و موظفه رفاه خانواده اش روتامین کنه. پدرت همیشه میخواست زندگی خوبی داشته باشه وتلاش میکردکه بشه .ولی .اونهم مثل همه آدمهای نگون بخت قربانی تقدیر نامراد شده بود..،در نگاه مادرت، پدرتو سراپاتقصیربود . اون زن دنبال یه مقصرمیگشت که سرزنشش کنه واینطوری آروم بشه.نمیخواست باور کنه که بهرام مثل همه آدمهای دیگه داره توی یه جاده که انتهاش نامعلومه پیش برده میشه و گریزاز شرایط اجباری مقدرگاهی ناممکنه.

سودابه: اون که فرار کرد از تقدیر وشرایط اجباری مقدر .وگرنه مثل بقیه می ایستاد و تسلیم سرنوشتش میشد.

سرایدار:(صدا) شایداونجوری بهتربود.کسی چه میدونه.

داخلی.راهرو .ادامه

 مادری با پسرودختری خردسال از کنارسرایدار میگذرندوزن مکثی میکند.

زن: سلام آقا...حالتون بهتره؟ برق که وصله پس چرا آسانسور نداریم؟

سرایدار:بهترکه چه عرض کنم.نه والله.آسانسورگیرکرده خانم معینی.یه خانوم جوون هم داخلش مونده .

زن:وا...آخی ...چرا؟

سرایدار:داشت میرفت طبقه آخرکه گیرکرد.

زن:آخی!(اشاره میکند به اتاقک آسانسور و تن صدایش را پائین میآورد)مهمون شمابود؟اینجاس الآن؟

سرایدار :(باحرکت سر جواب مثبت میدهد)شمانگران نباش .زنگ زدم سرویسکار بیاد.

زن میرود.

داخلی.اطاقک آسانسور.ادامه

سودابه :عمو...شماهنوزاونجائین؟

سرایدار(صدابالحنی مهربان):بله...اینجاهستم.تاآسانسورراه نیفته جائی نمیرم.خیالت راحت باشه.

سودابه:(باخودش)واقعا که چه صدای مهربونی داره این پیرمرد.

سرایدار:(صدا) یه چیزی بپرسم؟

سودابه:(کنجکاو) بپرسید.

سرایدار(صدا): اگه احساس محبتی نسبت به پدرت نداری پس چرااینجائی؟

سودابه: من هیچوقت احساس یک پدررو نسبت به خودم تجربه نکردم نمیدونم چطور میتونم اونو دوست داشته باشم.(مکث)عموجان شمادخترنداری؟

سرایدار(صدا):چرا...دارم.یه دختر همسن خودت.

سودابه:خیلی دوستش داری؟

سرایدار(صدایی بغض آلود): مگه میتونم دوستش نداشته باشم؟مگه ممکنه عاشقش نباشم؟

سودابه:توی این دوروزی که پدرم بمن زنگ میزد یکبار منو دخترم خطاب نکرد...فقط گفت دختر...دختر.این آخه یعنی چی؟

سکوت.

داخلی.راهرو.ادامه

بازهم غرش رعد.سرایدار اشکی را که چشمانش راخیس کرده و روی گونه ها سرازیر است بادستمال پاک میکند.

سودابه(صدا): عموجان هنوزاونجائید؟قولتون که یادتون نرفته.

سرایدا ر(سعی میکندلحن وتن صدای گرفته و بغض آلود خودراکنترل کند): عشق پدر به فرزند ابدیه ...هیچ چیزی نمیتونه اونو ازبین ببره .اگه نگفته دخترم ...خوب...حتمازبونش نچرخیده.آخه اون هیچوقت کنارتونبوده که صدات بزنه.

سرایداربه گریه میافتد و سعی میکند بیصداگریه کند.

سودابه:(صدا)اگه عاشق من بود پس چرامارو تنها گذاشت ؟

سرایدا ر:(پس از سکوتی کوتاه و سعی مجدد در کنترل حال منقلب خود) پدرت رفت خارج از کشور به این امید که ترقی کنه و شماروهم ببره پیش خودش ولی توبلغارستان دستگیرش کردن و زندانی شد.چندسال بعدوقتی که اززندان آزادشدنه پولی داشت و نه رویی برای برگشتن .میدونست اگه برگرده شرایط خیلی بدتراز قبله این بود که مصمم شدبره آلمان.همونجا که مقصدش بودولی زندانی شدن باعث شد دیربهش برسه.تصمیم گرفت مدام کارکنه تا بتونه یه روز بادست پربرگرده پیشتون (مکث)ولی بعضی وقتها آدما خیلی دیر به هدفشون میرسن(سرفه های ممتدمابین کلمات).پدرت توی غربت حتی ازدواج هم نکرد.میگفت با ترک کردن زن و بچه ام و تنها گذاشتنشون ظلم بزرگی در حقشون کردم وحالا نمیخوام حاصل زحمات یک عمرم  رو کس دیگه ای بجز اونها صاحب بشه.

سودابه:(صدا)عمو انگارشما حالتون اصلاخوب نیست.برید داخل سردتون میشه.

سرایدار: نه ...من خوبم.

سودابه(صدا):خوب ...آخرش چی شد؟به هدفش رسید؟

سرایدا ر:هنوز مونده که قصه پدرت به آخرش برسه.پول دیگه برای بهرام بزرگی اهمیتی نداره.تو مهمترین دارایی اونی.میدونم که نمیتونی دوستش داشته باشی.این قابل درکه ولی همینکه بدونی اون تو رو دوست داره و همیشه بفکرت بوده براش کافیه.(مکث وسپس سرفه) باتعریفائی که کردم هنوز از پدرت بدت میاد؟

سودابه(صدا): عموجان توخودت دخترداری .یه دختر هم هیچوقت نمیتونه از پدرش متنفرباشه.حتی اگه اونو سالهای سال ندیده باشه.من فقط ازش رنجیده خاطرم.

سرایدار :(حمله تنفسی موقتاپایان یافته وآرامش به چهره اش بازمیگردد) توحق داری رنجیده خاطر باشی. بهرام حتما خوشحال میشه اگه بفهمه که ازش متنفرنیستی.

باران قطع شده است وپرتوی از نورخورشید از پنجره به روی درب آسانسور و چهره سرایدارمیتابد.صدای اتومبیلی از ببرون میآید .سرایدار بزحمت ازجا بلندشده،سراز پنجره بیرون میبرد وبرای کسی دست تکان میدهدوبعدکلیدی از جیبش خارج کرده ،درب جعبه کلیدبرق روی دیوارراباز میکندو فیوزی را بالا میزند .

داخلی.اتاقک آسانسور .ادامه

صفحه نمایشگر که تابحال روی عدد۷ چشمک میزده از حرکت باز می ایستدوثابت میشود.

سودابه:(باخوشحالی خطاب به سرایدار): عمو ..انگاردرست شد.تعمیرکاراومد؟

سرایدار:(صدا)  آره...درست شد.حالادگمه طبقه دوازده رو بزن وبرو.

آسانسوربحرکت میافتد و زیر نگاه سرایدار ،نمایشگرازعدد۷ به عدد ۱۲ میرسد.

داخلی.طبقه ۱۲.روز

سودابه از آسانسورخارج میشود.گوشی موبایلش زنگ میخورد.کلمه روی صفحه:بابا!!!!

پدر(صدااز داخل گوشی):کلید زیر پادریه بر دار و باز ش کن .اون طبقه پنت هاوسه .یک واحد بیشتر نداره.

تماس قطع میشود.سودابه گوشی رادرکیفش گذاشته و بطرف درب پنت هاوس میرود . کلیدرااز زیر پادری برمیدارد.

داخلی.طبقه هفتم.روز

سرایدار وارد اسانسورمیشود.نمایشگر طبقات پایین رفتن آسانسوررا نشان میدهد.

داخلی وخارجی.پنت هاوس طبقه۱۲وخیابان۲.روز

سودابه از تجملات و بزرگی خانه متحیر و هیجانزده است.همه چیز در اعلی درجه ی زیبائی،لوکس و پیشرفته.مبلمان و وسایل گرانقیمت .پرده ها و سیستم روشنایی همه هوشمند.موبایل زنگ میخورد.

سودابه:پس شما خودت کجایی؟

پدر(صدااز داخل گوشی):این پنت هاوس ودرحقیقت کل این برج متعلق به توه دختر...م.منو ببخش اگه عاقبت خیلی سخت تونستم این میم تعلق رو ادا کنم (به گریه میافتد).

سودابه:(بابغض) من میخوام خودت رو ببینم.

پدر:(صدای لرزان) ازپنجره پائین رو نیگاه کن.

سودابه بطرف پنجره میدود،بازش کرده و پایین را نگاه میکند.سرایدار کنار آمبولانس ایستاده و در حالیکه گوشی موبایلش را کنارگوش داردبرای سودابه دست تکان میدهد.سودابه اشک میریزد.

پدر(صدااز داخل گوشی،روی تصویرش در خیابان):آمبولانس اومده.نمیتونم صبرکنم.وقت عملم نزدیکه دختر...م.(بغض مجدد هنگام ادای کلمه آخر) دخترقشنگم.

از نقطه نظر سودابه، سرایدارکه همان پدراست کنارآمبولانش توان از کف داده وبرزمین مینشیند وبعدبکمک مرد کمک راننده بلندشده وسوار آمبولانس میشود.

سودابه:(گریه کنان)باز م که داری میری بی انصاف؟لااقل آدرس بیمارستان رو بگو که بیام پیشت.توحالت خوب نیست.

امبولانس حرکت کرده، دور میشود و صدای پدر میآید روی تصویر.

پدر(صدا،سرفه کنان ازداخل گوشی): یک عمرنشدکه سایه سرت باشم عزیزم.نشدکه تکیه گاهت باشم.اونموقع که جوون بودم بایدمثل یه کوه پشتت وایمیستادم ولی نتونستم.نمیدونم بایدپشیمون باشم که رفتم یانه.ولی دخترم دیگه نمیخوام حتی ذره ای بخاطر من اذیت بشی.سندساختمون که بنامت زدم توی گاوصندوقه.کلیدشم زیر رومیزی وسط هاله.همه دارائی من همین ساختمونه ومقداری پول که اگه زنده نموندم اونم مال تو میشه.قیمت این برج کم نیست .مطمئن باش خوشبختت میکنه.خوشحالم که زندگیم بیهوده نگذشت وتواز ثمره اش استفاده میکنی.خداحافظ.

کلمه خداحافظ با سرفه های شدید ادا میشودوگوشی قطع میشود.آژیرآمبولانس روشن شده و در خم خیابان ناپدیدمیشود.

                                                                           پایان( ۷ مهر۹۶)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
تعداد بازدید از این مطلب: 7067
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 46223
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40

چهار شنبه 22 شهريور 1397 ساعت : 1:37 قبل از ظهر | نویسنده : م.م

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 986
:: باردید دیروز : 1510
:: بازدید هفته : 6209
:: بازدید ماه : 27770
:: بازدید سال : 153535
:: بازدید کلی : 656889
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.