تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
اسپیلبرگ وهمه آثارش در یک نگاه کوتاه
نظرات

اسپیلبرگ و همه آثارش در یک نگاه کوتاه

منابع:

ویکیپدیاhttp://fa.wikipedia.org/

وبلاگ 30نما کوبریک(http://kubrik.blogfa.com/

 سایت هم میهن(http://forum.hammihan.com/)

سایتhttp://digiato.com/

سایت شخصیت نگارhttp://shakhsiatnegar.com/

**********************************************************************************************************************************

Image result for ‫عکس اسپیلبرگ‬‎Image result for ‫عکس اسپیلبرگ‬‎

  • استیون آلن اسپیلبرگ (Steven Allan Spielberg) در 18 دسامبر سال 1946 میلادی در یک خانواده یهودی در شهر سینسینتی (Cincinnati)‏ در ایالت اوهایو کشور آمریکا به دنیا آمد. مادرش یک پیانیست و همچنین رستوران دار و پدرش مهندس برق بود. 
    اسپیلبرگ دوران کودکی‌اش را در سالن‌های سینما و با دیدن فیلم‌های "والت دیسنی" (Walt Disney)‏ از سازندگان بنام فیلم‌های انیمیشن و آثار حادثه‌ای سپری کرد و همین مسئله موجب شد که در ساخت فیلم‌هایش نیز رگه‌های کودکی و فانتزی را رها نکند، تا جایی که برخی لقب کودک - کارگردان را به او داده‌اند.
    اسپیلبرگ دوران نوجوانی خود را در "نیوجرسی" (New Jersey) ایالتی در شرق آمریکا، جایی که برای اولین بار به تئاتر رفت، گذراند. او در دوران نوجوانی با استفاده از یک دوربین 8 میلیمتری به همراه دوستانش فیلمهای آماتوری می‏ساخت، فیلمنامه هایش را خودش می‏نوشت، از دوستانش برای بازی استفاده می‏کرد و آنها را به نمایش می‏گذاشت. اسپیلبرگ در سال 1961 و در 13 سالگی برای فیلم 40 دقیقه ای وسترن با عنوان "فرار به ناکجا آباد" ( Escape to Nowhere) برنده جایزه محلی شد. اسپیلبرگ در 16 سالگی فیلم بلند "firelight" را نوشت و کارگردانی کرد.
    اسپیلبرگ ورود خود به عرصه فیلم و فیلمسازی را اینگونه توصیف می‏کند: «خوب به یاد دارم زمانی که 13 سالم بود، معلمم از ما خواست که یک داستان را در قالب عکس‌هایی روایت کنیم و من هم که دوربین عکاسی پدرم شکسته بود، از معلم‌مان خواستم که به جای گرفتن عکس، داستانم را از دریچه دوربین فیلمبرداری پدرم روایت کنم. او موافقت کرد و من این ایده به مغزم خطور کرد که یک فیلم وسترن (فرار به ناکجاآباد) بسازم و این شد که من اولین نشان شایستگی‌ام را دریافت کردم و این درست شروع همه چیز بود.»
    او آثار بسیاری در سینما و تلویزیون تهیه و یا کارگردانی کرده که از جمله می‌توان "ای تی" (E.T. the Extra- Terrestrial)، "پارک ژوراسیک" (Jurassic Park)، "فهرست شیندلر" (Schindler's List)، "نجات سرباز رایان" (Saving Private Ryan)، "مونیخ" (Munich) و "اسب جنگی" (War Horse) را نام برد.

    بعد از اینکه پدر و مادر اسپیلبرگ از یکدیگر جدا شدند، اسپیلبرگ همراه پدر به "ساراتوگا" (Saratoga)‏ شهری در شهرستان سانتا کلارا ایالت کالیفرنیا، نقل مکان کرد درحالیکه مادر و 3 خواهرش در آریزونا (Arizona) ماندند.

    او که به مدت 3 سال به دبیرستان "آرکادیا" در فینیکس (Phoenix)‏ مرکز ایالت آریزونا آمریکا رفته بود، سرانجام در سال 1965 از دبیرستان "ساراتوگا" فارغ التحصیل شد. اسپیلبرگ در کالیفرنیا به مدرسه فیلم، تئاتر و تلویزیون در جنوب کالیفرنیا رفت اما موفق نبود. او پس از آن به دانشگاه ایالتی کالیفرنیا رفت و در رشته سینما مشغول به تحصیل شد. اسپیلبرگ در دوره دانشجویی با ساخت فیلم کوتاه "آمبلین" (Amblin) در سال 1969 مورد تحسین قرار گرفت؛ استودیوی "یونیورسال" با دیدن فیلم با او قرارداد بست و به این ترتیب اسپیلبرگ جوان ترین کارگردانی شد که تا آن زمان با یک استودیوی مهم هالیوود قرارداد امضا کرده بود. او اولین کمپانی فیلم سازی خود را در سال 1982 تأسیس کرده و به نام "Amblin Entertainment" نامگذاری کرد.

    استیون اسپیلبرگ در سال 1985 با "امی ایرونیگ" (Amy Irving) ازدواج کرد. آنها در سال 1989 از یکدیگر جدا شدند و این جدایی تبدیل به یکی از گرانقیمت‌ترین طلاق‌های تاریخ شد. او وقتی تصمیم گرفت "امی ایرونیگ" را طلاق دهد، دادگاه مجبورش کرد 100 میلیون دلار به همسرش بپردازد. 
    اسپیلبرگ پس از آن با "کیت کپ شاو" (Kate Capshaw)، بازیگر فیلم "ایندیانا جونز و معبد مرگ" آشنا و در سال 1991 با یکدیگر ازدواج کردند. بعد از آن بود که "کپ شاو" نیز به آیین یهودیت پیوست.
    اسپیلبرگ پس از ازدواج با "امی آروینگ" صاحب یک پسر و از ازدواج دومش با "کیت کپ شاو" صاحب 3 فرزند شد. آنها قبل از ازدواجشان 2 فرزند نیز پذیرفته بودند.    
     
                             Image result for ‫زندگینامه استیون اسپیلبرگ‬‎Image result for ‫زندگینامه استیون اسپیلبرگ‬‎
    اسپیلبرگ در دهه 1970 با ساخت اپیزودهایی از سریال‌های "گالری شب"، "مارکوس ویلبی، پزشک محله"، "نام بازی" و "کلمبو" جذب تلویزیون آمریکا شده و به جوان ترین کارگردان تلویزیونی کمپانی "یونیورسال" تبدیل گردید.
    پس از آن در سال 1971 فیلم "دوئل" (Duel) از "ریچارد ماتسن" را ساخت که مورد تحسین قرار گرفت و فرصتی برای ورود او به سینما را ایجاد کرد. "دوئل" ماجرای سفر یک فروشنده دوره‌گرد بود که اسیر دیوانگی یک راننده تریلر می‌شود، راننده‌ای که تماشاگر هرگز چهره او را نمی‌بیند. اسپیلبرگ در این فیلم به خوبی از پس صحنه‌های تعقیب و گریز برآمد و ایجاد دلهره را در متن کار قرار داد.
    اسپیلبرگ در دهه 1980 و 1990 که بیشتر در سینما کار می‌کرد نیز تلویزیون را فراموش نکرد و نقش مهمی در تولید مجموعه «ER» درمورد شغل و حرفه پزشکی و پرستاری ایفا کرد. چهار سریال کوتاه "دسته برادران"، "اقیانوس آرام"، "ربوده‌شده" و "به سوی غرب" از جمله ساخته های او هستند.
    اسپیلبرگ پس از "دوئل" با فیلمهای بزرگی چون "بزرگراه شوگرلند"، "آرواره ها"، "ایندیانا جونز"، "برخورد نزدیک از نوع سوم"، "ای تی" و "پارک ژوراسیک" خود را در جهان مطرح کرد.
                     Image result for ‫عکسهای استیون اسپیلبرگ‬‎ 
    اسپیلبرگ و گروه جلوه های ویژه اش با نوآوری و ابتکارهای منحصر به فردی که در فیلم "پارک ژوراسیک" (بدون وجود جلوه های ویژه کامپیوتری امروزی) از خود نشان دادند؛ لقب پایه گذاران نسل جدید جلوه های ویژه را از آن خود کردند. 
    او در سال 1993، با ساخت فیلم "فهرست شیندلر"، ساخت یکی از مهمترین فیلم‌های هولوکاستی تاریخ سینمای آمریکا را به نام خود ثبت کرد و بعنوان یکی از یهودیان پرنفوذ هالیوود مطرح شد.
    اسپیلبرگ از معروف ترین صهیونیست‌های پرنفوذ هالیوود، پس از ساخت فیلم‌هایی مانند "فهرست شیندلر" و تصاحب جوایز فراوانی که صهیونیست‌ها به دلیل مظلوم نمایی فراوان اسپیلبرگ از یهودیان در جریان جنگ جهانی دوم، به او دادند، توانست شرکت بزرگ "دریم ورکس" (Dream Works) را تأسیس کند.
                       
     
    افتتاح کمپانی "دریم ورکس" توسط سه چهره شاخص هالیوود از خانواده‌هایی یهودی
    کمپانی دریم ورکس یا "SGK" سال 1994 توسط سه چهره شاخص هالیوود، استیون اسپیلبرگ، "جفری کاتزنبرگ" و "دیوید گفن" افتتاح شد. در واقع SGK مخفف نام فامیلی این سه تن بود.
    جفری کاتزنبرگ، تهیه ‌کننده پولدار هالیوود که در یک خانواده یهودی در نیویورک متولد شده، مدیریت اجرایی کمپانی دریم ورکس را برعهده گرفت. او از سال 1984 تا 1994 ریاست کمپانی فیلمسازی «والت دیزنی» را نیز به عهده داشت. دیوید گفن، در خانواده‌ای مهاجر و یهودی در نیویورک متولد شد. او تهیه‌ کننده تئاتر و سینما و یکی از میلیاردرهای یهودی هالیوود بود.
     
    فیلم "آمیستاد" نامزد دریافت جایزه اتحادیه کارگردانان آمریکایی
    کمپانی "دریم ورکس" اولین فیلم سینمایی خود با نام "صلح جو" (the peacemaker)  را در سپتامبر سال 1997 اکران کرد. بلافاصله پس از این فیلم، اسپیلبرگ اولین فیلم خود با نام "آمیستاد" (Amistad) را برای این کمپانی ساخت که توانست در چهار بخش از جوایز اسکار از جمله بهترین بازیگر نقش اول مرد برای "آنتونی هاپکینز" نامزد شود. اسپیلبرگ برای این فیلم برای هشتمین بار نامزد دریافت جایزه اتحادیه کارگردانان آمریکایی شد.
                     
    جایزه بهترین کارگردانی برای فیلم "نجات سرباز رایان"
    کمپانی دریم ورکس، در سال 1998 در کنار چند فیلم دیگر فیلم "نجات سرباز رایان" را به کارگردانی اسپیلبرگ و در همکاری با کمپانی "پارامونت" ساخت که در 11 بخش از جوایز اسکار نامزد شد و در نهایت توانست 5 جایزه اسکار از جمله بهترین کارگردانی را از آن خود کند.
     
    نجات "دریم ورکس" از ورشکستگی
    اسپیلبرگ، گفن و کاتزنبرگ که 72 درصد از سهام کمپانی "دریم ورکس" را در اختیار داشتند؛ دسامبر سال 2005 تصمیم گرفتند که این کمپانی را به "ویاکوم"، سهامدار اصلی کمپانی فیلمسازی "پارامونت" بفروشند. فرایند فروش کمپانی دریم ورکس، فوریه سال 2006 به اتمام رسید.
    در پایان سال 2008 میلادی "گفن" از کمپانی دریم ورکس جدا شد و این کمپانی اعلام کرد که تصمیم دارد به همکاری خود با کمپانی "پارامونت" پایان دهد، در همین راستا یک قرارداد 1 میلیارد و 500 میلیون دلاری تولید فیلم با کمپانی "رلیانس" هند بسته شد، در این میان کمپانی "رلیانس" به منظور مستقل شدن کمپانی "دریم ورکس" به ریاست اسپیلبرگ، 325 میلیون دلار سرمایه‌گذاری کرد.
            
     
    سهامداران دریم ورکس 
    سهام استودیوهای دریم ورکس در سال 2013 متعلق به استیون اسپیلبرگ، "استنسی اسنایدر"، تهیه ‌کننده آمریکایی و همچنین کمپانی "رلیانس" هند بود.
    کمپانی "دریم ورکس"، از جوان ترین کمپانی های فیلمسازی هالیوود، بیش از همه به علت ساخت انیمیشن هایی چون "شرک" شهرت دارد که در سال 2001 در بخش انیمیشن بلند سینمایی جایزه اسکار را کسب کرد و طی سالهای بعد با پروژه‌های موفق دیگر توانست جوایز اسکار زیادی را در بخش‌های مختلف سینمایی از آن خود کند.
     
    باورپذیری مخاطبان، عامل موفقیت انیمیشن های هالیوودی در القاء خواسته ها
    در انیمیشن، همانند دیگر فیلم‌های هالیوود بزرگترین خطر را می‌توان در بُعد سرگرمی آن جستجو کرد؛ انیمیشن در ظاهری سرگرم ‌کننده تر از دیگر فیلم‌های هالیوود به خوبی توانسته است با اغواگری شدید و ذائقه سازی هوشمند و هم چنین باورمند سازی مخاطب، خواسته‌های خود را در غالب سرگرمی و تفریح به مخاطب القا کند.
    یکی از ویژگی‌ انیمیشن‏ها که موجب نگرانی‌های زیادی می‏شود مخاطب آن می‌باشد، طیف وسیعی از بینندگان انیمیشن‏های هالیوودی کودکان و نوجوانان هستند.
                         
    از کمپانیهایی که با ساخت انیمیشن‏های خوش ساخت و پرفروش در میان جهانیان نامی شد؛ استودیوهای دریم ورکس می‌باشد. این کمپانی در حوزه انیمیشن سازی سابقه طولانی و درخشانی دارد و با ساخت نزدیک به بیش از 30 انیمیشن خود را به یکی از پیشتازان انیمیشن سازی تبدیل کرد که به طور نمونه می‏توان به "ماداگاسکار" (Madagascar)‏، "پاندای کونگ‌ فو کار"(Kung Fu Panda) و "شرک" (Shrek) اشاره کرد. در سال 2012 نیز، این کمپانی با ساخت انیمیشن "ظهور نگهبانان" (Rise of the Guardians) موفقیتی جدید در کارنامه خود ثبت کرد.
     
    "ظهور نگهبانان"، فیلمی فراتر از یک انیمیشن
    انیمیشن "ظهور نگهبانان" به عنوان یک اثر سینمای استراتژیک، با قرار دادن المان‌های متعدد دینی و اعتقادی و همچنین تلفیق آن با افسانه‌ها و ایجاد جلوه‌های بصری توانست به یک انیمیشن مؤثر تبدیل شود. بُعد مؤلفه‌های استراتژیک در انیمیشن به مراتب پیچیده‌تر از فیلم‌های واقعی است چرا که مخاطب این انیمیشن ها علاوه بر بزرگسالان عمدتاً از کودکان و نوجوانان شکل می‌گیرد و القای پیام‌های غیرمستقیم به این رده سنی آثار دو چندانی در باورسازی برای یک کودک خواهد داشت. در این انیمیشن به القای نبرد بین خیر و شر، تجلی ارده‏های غیبی بر دنیای واقعی و القای پوزیتیسم (اثبات گرایی) و اومانیسم (فرد گرایی) پرداخته شده است. این انیمیشن با تلفیق افسانه ها و اعتقادات دینی، نیاز بشر به منجی را زیر سؤال برده و اساس وجود او را نوعی وهم به مخاطب خود معرفی می‏کند.
     بر اساس اسناد منتشر شده توسط سایت ویکی لیکس (WikiLeaks)‏، سازمانی که به ارسال و افشای اسناد از سوی منابع ناشناس می‌پردازد، در جریان نشست اتحادیه عرب در سال 2007، 14 کشور عربی خواستار تحریم فیلم‌های استیون اسپیلبرگ شدند.
    به گزارش خبرگزاری ایسنا در 28 آذرماه سال 1389،‌ سایت ویکی لیکس در افشاگری خود اعلام کرد: «استیون اسپیلبرگ به جهت کمک یک میلیون دلاری که در سال 2006 در جریان حمله به لبنان به رژیم‌ صهیونیستی کرده بود، مورد تحریم اتحادیه عرب قرار گرفت.» یادداشت محرمانه سفارت آمریکا که از سوی ویکی لیکس منتشر شد نشان می‏داد که در جریان نشست این اتحادیه در آوریل 2007، دیپلمات‌هایی به نمایندگی از 14 کشور عربی: الجزایر، لبنان، کویت، امارات، لیبی، مراکش، قطر، عربستان، سودان، سوریه، تونس، یمن، عراق و تشکیلات خودگردان فلسطین موافقت خود را با تحریم فیلم‌های این کارگردان سرشناس آمریکایی اعلام کرده‏اند.
     20 فوریه سال 2007 و در آستانه برگزاری انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، استیون اسپیلبرگ، دیوید گفن و کاتزنبرگ جشن خیریه عمومی برای جمع آوری کمک به باراک اوباما برگزار کردند. در متن دعوتنامه این مراسم نوشته بود: «امید که به ما ملحق شوید و شخصاً با سناتور اوباما دیدار کنید.» 
    با این حال در 14 جولای سال 2007 اسپیلبرگ از کاندیداتوری "هیلاری کلینتون" حمایت کرد؛ به‌ گزارش‌ خبرگزاری‌ فرانسه‌ از واشنگتن‌‌، استیون‌ اسپیلبرگ‌ گفته بود:‌ «من‌ برنامه‌های‌ تمامی‌ نامزدهای‌ حزب‌ دموکرات‌ را بررسی‌ کردم‌ و معتقدم‌ که‌ هیلاری‌ کلینتون‌ شایسته‌ ترین‌ نامزد برای‌ کسب‌ سمت‌ ریاست‌ جمهوری‌ است. ‌‌هیلاری‌ کلینتون رهبری‌ قوی‌ است‌ و همه‌ به‌ وی‌ احترام‌ می‌گذارند‌ وی‌ در کسوت‌ رئیس‌ جمهور می‌تواند آمریکا را متحد کند‌ چهره‌ آمریکا را در خارج‌ بهبود بخشد و امنیت را در آمریکا حفظ کند‌.»
               
       
     
    • به گزارش خبرگزاری آسوشیتدپرس، استیون اسپیلبرگ كه آوريل سال 2006 از سوی كميته برگزاری المپيک پکن به عنوان مشاور هنری اين بازی‌ها دعوت به كار شده بود، در 12 فوریه سال 2008 میلادی در اعتراض به نقش چین در وقایع دارفور سودان، از سمت مشاور هنری المپیک پکن کناره‌گیری کرد.
      در بیانیه‌ای مشترک که توسط "میا فارو" (Mia Farrow) بازیگر آمریکایی و اسپیلبرگ، خطاب به دولت چین منتشر شد، ضمن اعلام خبر استعفای اسپیلبرگ، از این دولت خواسته شد تا به روابط خود با سودان خاتمه دهد. به گزارش آسوشیتدپرس، اسپیلبرگ نامه‌ای خطاب به هو جین تائو، رئیس جمهور وقت چین نوشت و از وی خواست تا از نفوذ دولت خود در طی بازی‌های المپیک 2008 برای خاتمه دادن به فاجعه منطقه بحران‌زده دارفور در سودان استفاده نماید.
      بحران دارفور فاجعه ای انسانی با بیش از 2/5 میلیون آواره و بیش از 200 هزار نفرکشته (علیرغم اختلاف آماری با داده های دولت سودان) که در آغاز هزاره سوم، خاطره تلخی را در اذهان باقی گذاشت. چین به عنوان سرمایه‌گذار مهم در صنعت نفت سودان متهم بود که برای دولت خارطوم تسلیحاتی تامین می‌کند که در نهایت در عملیات در خارطوم مورد استفاده قرار می‌گیرند. 
      اسپیلبرگ در بیانیه‌ خود،‌ دولت چین را متهم کرد که از انجام اقدام مناسب برای فشار بر متحد خود یعنی دولت سودان با هدف اتمام نقض حقوق بشر در این کشور طفره می‌رود. 

       

    •  
    سپتامبر سال 2008 (شهریورماه 1387) بود که اسپیلبرگ به‌ همراه دو استودیو بزرگ فیلم‌سازی هالیوود، "دریم وورکس" و "یونیورسال پیكچرز" متهم به دزدیدن طرح داستان فیلم "پنجره پشتی" اثر "آلفرد هیچكاک" محصول سال 1954، برای ساخت فیلم "دیستربیا" شد.
                             
     
    "شلدون آبند رووکیبل تراست"، صاحب امتیاز فیلم "پنجره پشتی"، به خاطر استفاده از طرح داستانی آن در فیلم سینمایی "دیستربیا" از اسپیلبرگ و چند استودیو مطرح هالیوود شکایت کرد. به گزارش رویترز این شکایت روز دوشنبه، 8 سپتامبر سال 2008 در دادگاه فدرال منهتن در نیویورک تنظیم شد و برابر با آن استیون اسپیلبرگ، دریم ورکس، شرکا ویاکام، یونیورسال پیکچرز و یک واحد ان بی سی یونیورسال وابسته به شرکت جنرال الکتریک، سازندگان و توزیع‌کننده‌های فیلم "دیستربیا" به تخطی از قوانین کپی رایت متهم شدند.
    بر این اساس، سازندگان "دیستربیا"، بدون کسب اجازه از صاحبان امتیاز فیلم "کلاسیک" هیچکاک از طرح داستانی آن در ساخت فیلم خود استفاده کرده‌ بودند. در این شکایت از اسپیلبرگ که یکی از مؤسسان دریم ورکس است به عنوان "خوانده" یاد شده بود.
    در این شکایت آمده بود: «آنچه خوانده‌ها به لحاظ قانونی و مشروع حاضر به انجام آن نبودند با استفاده از پسزمینه داستان "پنجره پشتی" به شکل مخفیانه انجام دادند، بی‌آنکه هزینه آن را بپردازند.» "شلدون آبند" مدعی شده بود داستان "دیستربیا" و "پنجره پشتی" یکی است. هر دو معمای قتل هستند و شروع آنها با مردی است که از پنجره خود شاهد وقوع اتفاقی عجیب در خانه همسایه می‌شود.
      آمریکایی‏ها و صاحبان صهیونیست سینمای هالیود به خوبی آگاهند که نفوذ در فرهنگ کشورها با استفاده از ابزارهای سینمایی یکی از بهترین روشهای تهاجم فرهنگی است و به همین دلیل با حمایت و سرمایه گذاری‏های هنگفت همواره در تلاش هستند تا از این ابزار علیه نظام جمهوری اسلامی استفاده کنند.
     
    استیون اسپیلبرگ که به عنوان یکی از یهودیان پرنفوذ دنیا شناخته می‏شود، در اوریل سال 2010 مصادف با اردیبهشت ماه 1389 در واکنش به بازداشت جعفر پناهی، خواهان آزادی او شد؛ او یکی از کارگردانان مطرح هالیوود بود که به همراه دیگر فیلمسازان و هنرپیشه‏های هالیوود، طی نامه‏ای به صادق لاریجانی رئیس قوه قضائیه وقت در سال 1389، خواستار آزادی جعفر پناهی شد.جعفر پناهی فیلمسازی کم مخاطب بود که در جریان حوادث بعد از انتخابات ریاست جمهوری دهم در سال 1388، در صف فتنه گران قرار گرفت.
                               
    اگر چه تأسیس کمپانی "دریم ورکس" توسط سه چهره یهودی هالیوود از جمله استیون اسپیلبرگ که ماهانه مبلغ قابل توجهی به رژیم صهیونیستی کمک مالی می‌کند، خود نشان دهنده رابطه دوستانه این کمپانی با رژیم صهیونیستی است ولی دیدار "شیمون پرز"، رئیس جمهور وقت رژیم صهیونیستی در اوایل سال 2012 با سران کمپانی دریم ورکس خود تأیید کننده این مطلب است.
    "پرز" در این ملاقات صمیمانه به نقش یهودی‌ها در تأسیس تجارت استودیوهای بزرگ فیلمسازی اشاره کرد و متذکر شد: «نباید ارتباط حیاتی میان هالیوود و آموزش را نادیده گرفت و باید بدانید که کودکان بیش از سیاستمداران به بازیگران اعتقاد دارند.» وی همچنین تأکید کرد: «شما هالیوودی‌های پیام اسرائیل را در جهان توزیع می‌کنید.»
    کاتزنبرگ، مدیر اجرایی دریم ورکس نیز در این دیدار دوستانه تابلویی از انیمیشن «شاهزاده مصر»، اولین انیمیشن سینمایی دریم ورکس را به رئیس جمهور رژیم صهیونیستی هدیه داد.
    انیمیشن "شاهزاده مصر" و "فرار جوجه‌ای" دو نمونه از انیمیشن های دریم ورکس هستند که با قرائت‌های صهیونیستی داستان زندگی حضرت موسی(ع)، داستان خروج بنی اسرائیل از ستم فرعونیان، مظلومیت یهود، جنگ جهانی دوم و زندان‌های مخوف آلمان ها را به تصویر کشیده‌اند. 
     
    انعکاس دیدار "پرز" از هالیوود در عرصه مطبوعات غرب
    روزنامه لس ‌آنجلس تایمز با تیتر «شیمون پرز بر تأثیر جهانی هالیوود تأکید کرد.» خبر این دیدار را انعکاس داده و نوشت: «سفر "شیمون پرز" به آمریکا در حالی صورت گرفته که سیاست‌های اوباما در برابر ایران و اسرائیل به یکی از موضوعات مهم جهان امروز تبدیل شده و این مسئله به شدت موجبات نگرانی دموکرات‌های هالیوود را فراهم آورده است.»
    این روزنامه آمریکایی با اشاره به اینکه دیدار پرز از کمپانی دریم ورکس تحت تدابیر بسیار شدید امنیتی صورت گرفته است، افزود: «اگر چه سفر "شیمون پرز"، برنده جایزهصلح نوبل، سفری تشریفاتی به نظر می‌رسد ولی بر کسی پوشیده نیست که او در واقع نماینده و فرستاده "بنیامین نتانیاهو"، نخست‌وزیر اسرائیل است.»
    سایت سینمایی "هالیوود ریپورتر" نیز با تیتر «رئیس جمهور اسرائیل تأثیر هالیوود بر جوانان را ستود» به انعکاس این خبر پرداخت و متذکر شد: «"شیمون پرز" در زندگی شخصی‌اش نیز با هالیوود در ارتباط است، زیرا "لارن باکال"،(بازیگر مشهور هالیوود و همسر "همفری بوگارت"‌) دختر عموی اوست، هر دوی آن‌ها با نام خانوادگی "پرسکای" متولد شدند ولی خانواده پرز زمانی که به فلسطین مهاجرت کردند فامیلی‌شان را تغییر دادند، "باکال" نیز زمانی که روی صحنه رفت، آن را تغییر داد.»
     
    همچنین نشریه سینمایی "ورایتی" ضمن انعکاس تمامی سخنان پرز، بیش از همه این بخش از سخنان او که درباره تأثیر هالیوود بر کودکان بود را مورد توجه قرار داد.
    البته "شیمون پرز" چند ماه پیش از حضور در کمپانی دریم ورکس، میزبان هیأتی 50 نفره از مقامات هالیوود بود که در آن نشست نیز بر این نکته تأکید کرده بود که: «هالیوودی‌ها نه تنها در عرصه سینما و تلویزیون فعالیت می‌کنند بلکه در واقع فعالان آموزش و پرورش هستند که با کمک اعتمادی که به‌وجود می‌آورند، می‌توانند تأثیرگذار باشند و پیام اسرائیل را در جهان توزیع کنند.»
     بر اساس گزارش مجله "فوربس" در سال 2013، اسپیلبرگ با ثروتی بالغ بر 3 میلیارد و 200 میلیون دلار یکی از ثروتمندترین یهودیان هالیوود است که به اعتراف رسانه‌های غربی هر ساله مبلغ قابل توجهی به رژیم صهیونیستی کمک مالی می‌کند.
     
    نگهداری از آرشیو فیلمهای یهودی
    اسپیلبرگ در کنار دارایی‌های خود صاحب یک آرشیو فیلم یهودی است که وظیفه او نگهداری و تحقیق در زمینه فیلم‌های مستندی است که در رابطه با یهودیان ساخته می‌شود. این آرشیو فیلم همچنین توسط مؤسسه یهودیت معاصر "آبراهام هارمان" در دانشگاه اورشلیم و مرکز آرشیو‌های مرکزی صهیونیسم در سازمان صهیونیسم جهانی مدیریت و پشتیبانی می‌شود.
     
    تاریخ سازی برای حقانیت صهیونیست
    اسپیلبرگ به عنوان یکی از مشهورترین کارگردانان صهیونیسم است که در کارنامه سینمایی خود دو فیلم "فهرست شیندلر" محصول سال 1993 و "نجات سرباز رایان" محصول سال 1998، را دارد. تاریخ سازی برای حقانیت صهیونیست‌ها و شجره سازی صهیون در این دو فیلم بیش از بقیه آثار این فیلمساز به چشم می‌آید؛ زیرا در این دو فیلم موضوع جنگ جهانی دوم، نازی‌ها و یهودیان و هولوکاست بیشتر به چشم می‏خورد. او حتی در فیلم "ترمینال"، در سال 2004 نیز مسیر دائمی تبلیغ صهیون را نادیده نگرفته است؛ فیلمی به کارگردانی اسپیلبرگ و با بازی "تام هنکس" که داستان آن برگرفته از سرگذشت "مهران کریمی ناصری" است. یک شهروند ایرانی که سال 1988 بدون گذرنامه و مدارک معتبر در فرودگاه شارل دوگل فرانسه از هواپیما پیاده شد و 18 سال حیرت آور را در بخش ترانزیت فرودگاه زندگی کرد.
     شصت و ششمین جشنواره فیلم کن از 15 تا 26 مه سال 2013 (25 اردیبهشت تا 5 خردادماه 1392) برگزار شد. استیون اسپیلبرگ ریاست هیأت داوران بخش مسابقه اصلی را بر عهده داشت. تازه‌ ترین ساخته‌های رومن پولانسکی، برادران کوئن، استیون سودربرگ، پائولو سورنتینو و اصغر فرهادی از مطرح‌ترین فیلم‌های بخش رسمی جشنواره کن 2013 بودند که در نهایت فیلم فرانسوی «آبی گرم‌ترین رنگ است» (Blue Is the Warmest Color) جایزه نخل طلایی را کسب کرد.
    دریافت نخل طلایی از سوی این فیلم با مضمون همجنس گرایی درحالی اتفاق افتاد که مخالفین همجنس گرایی در پاریس، برای اعتراض به مصوبه دولت فرانسه برای قانونی کردن ازدواج و حق حضانت همجنسگرایان تجمع کرده بودند؛ حتی "ژولی مارو"، نویسنده اصلی داستان فیلم، صحنه های این فیلم را خجالت آور و نمونه ای از پرنوگرافی دانست که از نظر او هیچ ارزش هنری ندارد.استیون اسپیلبرگ در ژوئن 2013 (تیرماه 1392) در انتقاد از صنعت سینمای هالیوود گفت: «استودیوها تنها به فکر سودهای کلان هستند، مخاطب دیگر از دست ما خسته شده است، شکست هالیوود نزدیک است.»
                            
    سایت خبری "هافینگتون پست" در بررسی سینمای هالیوود به بررسی گفته های اسیپلبرگ و "لوکاس" پرداخت. بر اساس این گزارش اسپیلبرگ و لوکاس معتقدند که هالیوود در نوک قله سقوط قرار دارد و به زودی از درون از هم پاشیده خواهد شد.
    اسپیلبرگ معتقد است: «هالیوود هر ساله در حال شرط بندی روی پروژه‌های عظیم سینمایی است که برخی از این شرط‌بندی‌های بزرگ با شکست روبرو می‌شود و این شکست‌ها است که در حال تخریب سینمای هالیوود است. استودیوها ترجیح می‌دهند به جای آنکه چند پروژه مستقل را بسازند یک پروژه 250 میلیون دلاری را به نتیجه برسانند و این ذوب‌شدنی عظیم را برای آنها در پی دارد. زمانی‌که سه یا چهار و یا حتی نیمی از این پروژه‌ها با شکست روبرو می‌شوند این استودیو از درون از هم می‌پاشد.»

     پایگاه مصری "السینما" در 25 شهریور 1392 گزارش داد: «استیون اسپیلبرگ کارگردان یهودی هالیوود در پایان سال 2013 نشان شوالیه رژیم صهیونیستی را دریافت می‏کند.» 

    بر اساس این گزارش "شیمون پرز" رئیس رژیم صهیونیستی به پاس نقش هنری استیون اسپیلبرگ در حمایت و احیای یاد هولوکاست این نشان را به استیون اسپیلبرگ اهدا می‏کند. نشان اهدایی به این کارگردان یهودی بالاترین نشان در رژیم صهیونیستی محسوب می‌شود که پیش از این به باراک اوباما و بیل کلینتون تعلق گرفته است.
     استیون اسپیلبرگ و "جفری کاتزنبرگ"، دو سینماگر سرشناس هالیوود در نوامبر 2013 هر کدام 10 میلیون دلار به موزه آکادمی اسکار کمک کردند.
    آکادمی علوم و هنرهای سینمایی اسکار پس از کمک 20 میلیون دلاری استیون اسپیلبرگ و جفری کاتزنبرگ به پروژه ساخت موزه این آکادمی، اعلام کرد: «دو گالری اصلی در این موزه را به نام این دو دوست قدیمی و کارگردان نامگذاری خواهد کرد.» "دان هادسن"، رئیس کمیته جمع‌آوری اعانه در آکادمی اسکار اعلام کرد: «نقطه مشترک اسپیلبرگ و کاتزنبرگ عشق به فیلمسازی است.»
    اسپیلبرگ با ساخت فیلم ای.تی (E.T. the Extra Terrestrial) در سال 1982 وارد دوران جدیدی شد. وی توانست بسیاری از اعتقادات یهودی را در این فیلم بگنجاند. پس از این بود که ای.تی به امضای اسپیلبرگ تبدیل شد و کودکان هم نام او را حفظ کردند.
       
    در این فیلم، "ای تی" یک موجود بیگانه کریه المنظر است که از آسمان به زمین می‏آید او که بطور تصادفی از دیگر همراهانش جا مانده، قصد بازگشت به خانه را دارد. پسری او را یافته و با او دوست می‏شود و سرانجام با کمک او و سایر بچه‏ها به آسمان فرستاده می‏شود.
    در مورد فیلم "ای تی" اسپیلبرگ گفته می‏شود که در پوستر فیلم از اثر "Sistine Chapel" میکلانژ استفاده شده است. در اثر میکلانژ تصویر تجسمی دست خدا در حال زندگی بخشیدن به آدم است که در پوستر فیلم "ای تی" انگشت خدا با انگشت یک بیگانه عوض شده بود.
    در این راستا گفته می‏شود تقریباً هر فیلم و برنامه تلویزیونی که در مورد بیگانه‌ها یا ماه ساخته شده است، از تولیدات کارگردانی وابسته به فراماسونری است.

     

  •  
  •  

Image result for ‫عکس اسپیلبرگ‬‎Image result for ‫عکس اسپیلبرگ‬‎

 

 

فیلم‌شناسی(از انتها به ابتدا)

 

 

اسپیلبرگ درسال 2013حضوری افتخاری در فیلم (ردکارپت) بکارگردانی رضا عطاران کارگردان و بازیگر ایرانی داشته است

red carpet

  • (ردکارپت) داستان یک سیاه لشگری را روایت می کند که تصمیم می‌گیرد برای حضور در سینمای حرفه ای فیلمنامه اش را به دست استیون اسپیلبرگ برساند. سودای شهرت و دستمایه ای به نام سینما با نگاهی تجربه گرا در کنار موضوعی جذاب در حواشی فستیوال جهانی فیلم کَن و اتفاقات پیرامون آن اثری را تولید کرده که بسیاری از افراد انتظار دیدن آن را می کشند.

    در این فیلم مواجه شدن رضا عطاران با استیون اسپیلبرگ و جیم جارموش صحنه هایی زیبا و به یادماندنی را برای سینمای ایران و زندگی هنری رضا عطاران رقم زده است.

    عطاران در رد کارپت نقش سیاه لشگری را بازی می کند که ۳۸ ساله شده و با سابقه فعالیت ۱۳ ساله در تئاتر به جایگاه هنری خود مد نظر خود دست نیافته و اینگونه می شود که سودای شهرت او را به جنوب فرانسه می کشاند.

  •  

     31-لینکلن ۲۰۱۲

Lincoln 2012 Teaser Poster.jpg

در زمانی که جنگ داخلی آمریکا با خشونت هر چه تمام تر ادامه دارد، رئیس جمهور امریکا با مسائلی چون ادامه کشتار در میدان های نبرد و درگیری با تعداد زیادی از اعضای کابینه خودش بر سر مسئله منع برده داری و آزاد سازی برده ها کشمکش دارد... 

 جوایز اسکار ۸۵ام فیلم لینکلن نامزد دریافت ۱۲ جایزه اسکار از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بازیگر نقش اول مرد، نقش مکمل زن، نقش مکمل مرد شد و دو اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد (دنیل دی لوییس) و بهترین کارگردانی هنری را دریافت کرد.

با نگاهی موشکافانه تر جنبه سیاسی و تبلیغاتی این فیلم، در راستای ریاست جمهوری دوباره باراک اوباما رئیس جمهور امریکا در سال 2012 به عنوان اولین رئیس جمهور سیاهپوست این کشور مشاهده می‏شود.
 
وقتی هاليوود سياست‌زده حتی به اسپیلبرگ و تارانتینو جفا می‌كند.
فیلم "لینکلن" اسپیلبرگ و آثار دیگری چون "جانگوی آزاد شده" اثر "تارانتینو" و "زندگی پی" اثر "انگ لی" از گزینه های مطرح برای  دریافت جایزه هفتادمین دوره "گلدن کلوب"  در سال 2013 بوند که در نهایت تعجب این جایزه به فیلم "آرگو"، اثر "بن افلک" تعلق گرفت. فیلم اسپیلبرگ، تارانتینو و انگ لی فیلم‌هایی بودند که نسبت به فیلم "آرگو" نمی‌توان از قدرت و کیفیت آن‌ها به راحتی گذشت و ویژگی‌های کیفی آنها را نادیده گرفت. موضوع فیلم "آرگو" به صورت مستقیم به ایران و وضعیت سیاسی آمریکا در قبال ایران بخصوص بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران مرتبط بود درحالیکه فیلمهای اسپیلبرگ و تارانتینو در نگاهی کلی و فراگیرتر سیاست آمریکا را دنبال می‌کردند.

 

 
 
  • 30-اسب جنگی (۲۰۱۱)
  • War-horse-poster.jpg
  • ( War Horse)  محصول سال ۲۰۱۱ است. این فیلم در اسکارموفق به نامزدی در ۶ رشته از جمله بهترین فیلم شد.همچنین این فیلم نامزد ۲ جایزه گلدن گلوب و ۵ جایزه بفتا شد.خلاصه داستان فیلم از این قرار است:

     

     
  • یک جوان وقتی اسب محبوبش به سواره نظام فروخته می شود تصمیم می گیرد به خدمت سربازی برود. او از انگلستان خارج شده و به اروپای در جنگ پا می گذارد. زیبا ترین صحنه فیلم همکاری دو سرباز دشمن یکی از انگلیس و دیگری از آلمان زیر آتش دوطرف میباشد که برای جان نجات یک اسب جان خود را بخطر می اندازند. نهایتا پس از نجات اسب برای تصاحب اسب تنها با یک شیر یا خط قائله را پایان میدهند و هیچ درگیری فیزکی بین آن دو رخ نمیدهد. با اینکه سرباز آلمانی شرط تصاحب اسب را کشتی گرفتن بین آن دو قرار میدهد اما سرباز انگلیسی شرط شیر یا خط را پیشنهاد میکند و نهایتا مشکلشان مسالمت آمیز حل میشود و با دست دادن با یکدیگر به سران و دولت جنگ افروز خود پیغامی را میدهند که شاید در هیچ کتاب آسمانی نمیتوان آن را به این سادگی پیدا کرد
  • 29-ماجراهای تن‌تنراز اسب شاخدار (۲۰۱۱)
  • The Adventures of Tintin - Secret of the Unicorn.jpg
  • (The Adventures of Tintin: The Secret of the Unicorn) فیلمست سه‌بعدی که ساخت آن درسال ۲۰۱۱ انجام شده است.این فیلم بر اساس مجموعه کتاب‌های معروف «ماجراهای تن‌تن و میلو» اثر هرژه ساخته شده‌و تهیه‌کنندهٔ آن پیتر جکسون است. داستان این فیلم ترکیبی از سه کتاب «خرچنگ پنجه طلایی» (۱۹۴۱)، «راز اسب شاخدار» (۱۹۴۳) است و «گنج‌های راکهام» (۱۹۴۴) ماجرای قسمت بعدی آن می‌باشد.

    استیون اسپیلبرگ که شخصاً یکی از طرفداران پر و پاقرص ماجراهای تن‌تن و میلو به شمار می‌آید، پیش از مرگ هرژه، خالق تن‌تن در سال ۱۹۸۳ میلادی حق تولید فیلم از داستان‌های وی را خرید.

     

    •  
    •  
    • تن تن، به همراه سگش در بازار قدیمی شهر بروکسل، ماکت کوچک یک کشتی قدیمی قرن هفدهمی به نام یونیکورن (اسب شاخدار) را می خرد که متعلق به سرفرانسیس است که به دنبال حمله دزدان دریایی به ریاست مرد خبیثی به نام «راکام سرخپوش» (با بازی 

    •  

  • دانیل کریگ) در دریا غرق شده و گنج گران قیمتی را با خود به قعر اقیانوس برده است. تن تن پی می برد که سرفرانسیس، سه ماکت مشابه ساخته و نقشه گنج غرق شده را در آنها جا سازی کرده و حالا مرد شیطان صفتی به نام ساخارین که از نوادگان «راکام سرخپوش» است به دنبال آن نقشه هاست. بقیه ماجرا، رقابت تن تن وهادوک با ساخارین برای دست یابی به ماکت سرفرانسیس است.

  •  
  • 28-ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین (۲۰۰۸)
  • ایندیاناجونز۴.jpg
  • Indiana Jones and the Kingdom of the Crystal Skull) چهارمین قسمت مجموعه فیلم‌های ایندیانا جونز است.

    نخستین نمایش جهانی فیلم ایندیانا جونز چهار با حضور استیون اسپیلبرگ کارگردان، جورج لوکاس تهیه‌کننده و بازیگران فیلمهریسون فورد، کیت بلانشت، جان هارت و شیا لبوف در تالار بزرگ سینه‌لومیر کن صورت گرفت. ایندیانا جونز(هریسون فورد) در این فیلم ۶۷-۶۶ ساله‌است و بسیاری از صحنه‌های اکشن فیلم را خود انجام داده‌است.موضوع فیلم در فضای جنگ سرد بین روسیهٔ شوروی و غرب رخ میدهد. هریسون فورد در نقش دکتر ایندیانا جونز، استاد پاره‌وقت باستان‌شناسی دانشگاه و ماجراجویی تمام‌وقت است. او افسران روسی را که قصد ربودن جمجمهٔ بلورین را دارند، از پا درمی‌آورد.

  •  
  • 27-مونیخ  (۲۰۰۵)
  • Munich 1 Poster.jpg
  • ( Munich) محصول سال ۲۰۰۵ میلادی در ژانر درام و تاریخی،است  که به ماجرای کشتار ورزشکاران اسرائیلی در المپیک مونیخ در سال ۱۹۷۲ به دست گروه فلسطینی موسوم به «سپتامبر سیاه» و انتقام سازمان اطلاعات و وظایف ویژه (موساد) در عملیاتی سرّی با نام «عملیات خشم خدا» می‌پردازد.

    در این عملیات، گروهی تروریست به رهبری مأمور مخفی سابق موساد، آونر (اریک بانا)، به جستجو و کشتن فهرست اعضای سپتامبر سیاه که مسئول قتل یازده ورزشکار اسرائیلی تصور می‌شدند می‌پردازند. مونیخ آشکارا از رویکرد خشونت‌آمیز دولتاسرائیل، در برابر اعمال تروریستی اعراب انتقاد می‌کند.

    بعد از اتفاقاتی که باعث مرگ ورزشکاران اسرائیلی در محل اقامت آنان شد ، موساد آونر را که فرزند یک قهرمان جنگ و مامور رده پایین موساد است را به جلسه با خانم نخست وزیر فرا میخواند . آونر زمانی از نوجوانی خود را در اروپا به خصوص آلمان گذرانده است و موساد با استفاده از تجربه آونر و گمنامی او که باعث راحت بودن انکار اطلاع موساد از اعمال وی می شود ، او را مامور به کشتن اعضای جنبش سپتامبر سیاه می کند که مسئول کشتار مونیخ هستند. سیر داستان فیلم تلاش آونر و همکارانش برای انجام ماموریت را نشان می دهد .

  • تز اسپیلبرگ در حل بحران سرزمینهای اشغالی در فیلم "مونیخ"
    در فیلم "مونیخ"، سران مقاومت فلسطین همسان سران خون ریز صهیونیست معرفی می‏شوند. در همان حال که غاصبان ساکن سرزمین‏های اشغالی نیز با مردم فلسطین یکسان در نظر گرفته شده‏اند. به این معنی که سران هر دو طرف صهیونیستی و فلسطینی محکوم و عامل قربانی شدن مردم فلسطین و اشغالگران صهیونیستی نمایش داده می‏شوند. راه حلی هم که ارائه می‏شود، مبتنی بر سازش و آشتی میان دو طرف است. تز اسپیلبرگ برای برطرف شدن بحران در سرزمین‏های اشغالی که در فیلم "مونیخ" دراماتیزه شده این است که صهیونیست‏ها باید فلسطینی‏ها را تحمل کنند و در مقابل، فلسطینی‏ها هم دست از خشونت و مبارزه بردارند و به تکه زمینی که به عنوان دولت خودگردان به آنها سپرده شده، قانع باشند.
    اسپیلبرگ در فیلم "مونیخ" هیچ اشاره‏ای به اصل مسئله که همان اشغال و غصب سرزمین فلسطین است، نمی‏کند و تنها انتقادش از رفتار دو طرف متخاصم فلسطینی و صهیونیستی است. این فیلم همچنین دارای نوعی غمخواری برای صهیونیست‏هایی است که در المپیک مونیخ توسط فلسطینی‏ها کشته شدند. اگرچه ترورهای صهیونیست‏ها را نیز نشان می‏دهد؛ اما به موازات این تصاویر، صحنه‏هایی هم از عملیات‏های متقابل فلسطینی‏ها را نمایش می‏دهد.
     
    اعتراض اسرائیلیها به فیلم "مونیخ"
    مونیخ اسپیلبرگ، سروصدای سازمان موساد و اسرائیلیهای متعصب را در آورد. آنها معترض بودند که این کارگردان، چهره خشنی از اسرائیلی ها در فیلم خود ارائه کرده است و با فلسطینیها بیش از حد لزوم مهربان بوده است؛ اما اسپیلبرگ که خود یهودی است در مصاحبه ها گفته است که صرفاً آنچه که در کتاب "انتقام"، منبع اصلی فیلم اش، وجود داشته را به تصویر کشیده است.
    جدای از عصبانیت صهیونیستها و برخی از یهودیان متعصب، فیلم مونیخ موضوعی فراتر از منازعه اعراب و اسرائیل را مدنظر قرار داده است. بحث اصلی فیلم درباره بی نتیجه بودن جنگ با ترور است.

     

     
  • 26-جنگ دنیاها  (۲۰۰۵)
  • War of the Worlds poster.jpg
  • (War of the Worlds) فیلمی علمی-تخیلی  است. داستان این فیلم برگرفته از کتاب علمی-تخیلی جنگ دنیاها اثر هربرت جرج ولز، نویسنده بریتانیایی است. در این داستان بیگانگان از فضا به زمین حمله می‌کنند و هیچ مقاومتی کارساز نیست، جز باکتری‌های موجود در هوا.ری فرریه که از همسرش جدا شده، با دو فرزندش راشل ۱۰ ساله و رابی ۱۷ساله در حومه نیویورک زندگی می کند. در یک شب طوفانی، او می بیند ماشین عجیبی که هزاران سال در دل خاک مدفون بوده، از زمین سر بر می آورد و سر راه خود مردمان را از هم متلاشی می کند.

    ری خود و فرزندانش را از این بلا می رهاند و با خودرویی که از اثر آذرخش الکترومغناتیسی به دور مانده و هنوز حرکت می کند، از آنجا می گریزد. روز پس از آن، هنگامی که ری از خواب برمی خیزد، می بیند که لاشه یک هواپیمای جت ۷۴۷ بر روی خانه اش افتاده و آن را ویران کرده است. می پندارد که می تواند در خانه همسرش پناه گیرد. اما خانه را خالی می یابد چرا که همسرش به بوستونرفته است.

    شب را در زیررمین آن خانه با بچه هایش می گذارند. فردای آن روز از روزنامه نگاران می شنود که همه آن خرابکاری‌ها کار موجودات فرازمینی بوده و آذرخش الکترومغناطیسی ماشین‌های شگفت آنان را فعال کرده است.

  • اسپیلبرگ در (War of the Worlds) مسئله تروریسم را مطرح و لزوم مقابله با آن را در لفافه بیان کرده، ویرانگری تروریستها را محدود به یک منطقه نکرده و همه جوامع را مورد هجوم آن‌ها دانسته بود. علاوه بر آن هجوم تروریستها به مترو لندن و زمزمه‌هایی از حمله تروریستی بعدی در فرانسه یا ایتالیا، باعث شد که فیلم جنگ دنیاها به یک پیشگویی و داوری درست از زندگی پر اضطراب در غرب تبدیل شود. اسپیلبرگ در این فیلم با ابزار قدرتمند سینما مقابله با تروریسم جهانی را مطرح کرد و وظیفه شناسایی را بر عهده سیاستمداران گذاشت.

     

    اسپیلبرگ در این فیلم از تمام توان‌های سخت افزاری استفاده کرد. مضمون این فیلم، جنگ بشر با فضایی‌هاست که تماماً حوادث 11 سپتامبر 2001 را تداعی می‏کند. جنگ بین خیر و شر در اکثر آثار اسپیلبرگ دیده می‌شود که در بیشتر آن‌ها علناً خیر نمادی از یهودی صهیونیست یا تفکر تمامیت خواه آمریکایی است. این فیلم بر مبنای رمان معروف علمی تخیلی "هربرت جرج ولز" ساخته شده است

     

     
  •  
  • 25-ترمینال (۲۰۰۴)
  • Movie poster the terminal.jpg
  • ( The Terminal)فیلمیست کمدی-درام  که در سال ۲۰۰۴ به نمایش درآمد. هنرپیشه‌های اصلی این فیلم تام هنکس و کاترین زتا جونز هستند. این فیلم داستان مردیست که از کشور خیالی «کارکوژیا» به فرودگاه بین‌المللی جان اف کندی نیویورک آمده است و اجازه ورود به آمریکا را پیدا نمی‌کند. در عین حال به علت وقوع انقلاب در کشورش امکان بازگشتش نیز وجود ندارد. هدف او از سفر به آمریکا تکمیل امضاهای هنرمندان جاز در عکس روزی عالی در هارلماست.

    عده‌ای بر این باورند که این فیلم از داستان مهران کریمی ناصری پناهنده ایرانی که به علت گم شدن مدارک پناهندگی خود از سال۱۹۸۸ تا سال ۲۰۰۶ در ترمینال یکی از فرودگاه‌های نزدیک پاریس زندگی می‌کرد الهام گرفته است. هرچند که هیچ‌کجا تولیدکنندگان این فیلم به طور رسمی به این موضوع اشاره نکرده‌اند.

  •  
  • 24-اگه میتونی منو بگیر  (۲۰۰۲)
  • Catch Me If You Can 2002 movie.jpg
  • (atch Me if You Can) فیلمیست در ژانر درام که محصولآمریکا در سال ۲۰۰۲ است. فیلم بر پایه خود-زندگی‌نامه‌ایای نوشته فرانک آبیگنل جونیور ساخته شده و در آن بازیگرانی چون لئوناردو دی‌کاپریو، تام هنکس، مارتین شین و کریستوفر واکن بازی کرده‌اند.

    داستان فیلم به فرانک آبیگنل جونیور (با بازی دی‌کاپریو) می‌پردازد که قبل از ۱۹ سالگی‌اش موفق شد میلیون‌ها دلار چک را جعل کند و خود را خلبان هواپیمایی پن ای ام آمریکا، دکتری در جرجیا و وکیلی در لوئیزیانا جا بزند. کارل هنراتی (با بازی تام هنکس) مامور اف بی آی همواره در پی به دام انداختن فرانک است و همیشه هم از او عقب می‌ماند. در این فیلم مسائل مورد علاقه اسپیلبرگ از جمله از هم گسیختگی خانواده‌ها و بی‌وفایی زنان دیده می‌شود. فرانک ویلیام آیبگنل واقعی خود نیز در صحنه‌ای کوتاه در فیلم در نقش پلیسی فرانسوی حاضر شده‌است.داستان فیلم «اگه میتونی منو بگیر» مربوط به زندگی‌نامۀ «فرانک ابگنیل»است، کسی که شهرتش را به خاطر سابقه فعالیتش به عنوان جاعل چک، کلاهبرداری و حقه‌های فرارش از دست ماموران به‌دست آورد. او در دهه شصت میلادی و در 16 سالگی توانسته بود، چک‌های جعلی که مجموعاً به مبلغ ۴ میلیون دلار آمریکا ارزش داشت را در ۲۶ کشور جهان نقد کند، طوری که هيچ بانكي قادر به تشخيص جعلي‌بودن چكهاي او نبود و تا هجده سالگی، بیش از ۲۵۰ پرواز انجام داد و در ۲۶ کشور جهان به این کلاهبرداری‌ها دست زد. اَبیگنِل به خاطر عضویت جعلی که در «خطوط هوایی سراسری آمریکا» داشت، می‌توانست به‌صورت رایگان در هتلها اقامت کند و تمام هزینه های غذا و تفریحش به‌طور مستقیم به شرکت ارسال می‌شد. حتی خودش را به عنوان وکیل جا زد و در چندین پروندۀ دادگاهی شرکت داشت. او سرانجام در سال ۱۹۶۹ در فرانسه دستگیر شد و به دوازده سال زندان محکوم شد که البته پس از گذراندن پنج سال از دوران محکومیت خود به خدمت سازمان «اف‌بی‌آی» در آمد تا در شناسایی چک های جعلی و سرقتی کمک کند.

    اَبیگنِل که هم اکنون رئیس شرکت «کارشناسی جعل و کلاهبرداری» اَبیگنِل و شرکا است در سال 2002، زندگی‌نامۀ خود را در اختیار «استیون اسپیلبرگ» قرار داد و او نیز با استفاده از ماجرای زندگی اَبیگنِل فیلم «اگه میتونی منو بگیر!» را کارگردانی کرد. در این فیلم که «لئوناردو دی‌کاپریو»  نقش اَبیگنِل را بازی می‌کند، مدام تحت تعقیب اف‌بی‌آی قرار دارد.

    اَبیگنِل به عنوان یک فرد دارای هوش بالا، به‌ویژه هوش هیجانی فوق العاده، پس از کلاهبرداری‌ها و جعل‌های فراوان به فرانسه می‌رود و در تمام مدت، «کارل هانرتی» (به انگلیسیCarl Hanratty)، مأموری که او را تعقیب می‌کرد را به دنبال خود می‌کشد. پرسشی که هانرتی از خود می‌پرسید، این بود: « چرا گاه‌ و بی‌گاه، این کلاهبردار جوان به مناسبت‌های مختلف با او تماس می‌گیرد؟» هانرتی، فهمیده بود که اَبیگنِل، چیزی می‌خواهد به او بگوید، چیزی که در یک بازی بروز یافته بود، اینکه: «اگه میتونی منو بگیر!» در واقع او به این روش می‌گفت: «اگه ممکنه با من همدلی کن!» وقتی پلیس فرانسه، اَبیگنِل را محاصره کرده بود، هانرتی می‌توانست اجازه دهد او را بکشند و از شر یک جاعل کلاهبردار، راحت شود اما او بدون اسلحه به نزد اَبیگنِل می‌رود و با او «همدلی»  می‌کند و به این ترتیب، نجات ابیگنل از سقوط به ورطه، تنها به دلیل وجود کسی مانند هانرتی است که با هیجان‌رفتار همدلانه توانست، این نابغۀ کلاهبردار را نجات دهد. بسیاری رابطۀ بین هانرتی و اَبیگنِل را رمانتیک و احساسی‌گری می‌دانند، اما هانرتی به عنوان مأمور دستگیری جاعلان چک، دلش برای اَبیگنِل نمی‌سوخت، بلکه او تلاش می‌کرد علت تعارض عاطفی اَبیگنِل را بیابد و به او کمک کند تا با پذیرفتن خطاها و اشتباه‌هایش مسیر جدیدی را در زندگی شروع کند. به این ترتیب او نه تنها همدلی عاطفی را با تشویق و تحسین هوش اَبیگنِل پرورش می‌داد، بلکه موجب تصحیح خطاهای شناختی او شد (همدلی شناختی).


  •  
  • 23-گزارش اقلیت  (۲۰۰۲)
  • Minority Report.jpg
  • ( Minority Report) فیلمی سینمایی از گونه علمی-تخیلی است  و در سال ۲۰۰۲ میلادی بر پرده سینماها رفته است. داستان فیلم گزارش اقلیت در سال ۲۰۵۴ می‌گذرد و در حقیقت اسپیلبرگ در این فیلم تلاش دارد تا تصویری از آینده نزدیک بشریت ارائه دهد. محور اصلی داستان بر مبنای سیستمی است که بر مبنای ۳ انسان کار می‌کند و می‌تواند جرایم را پیش از وقوع پیش‌بینی کند و بدین ترتیب ماموران اجرایی پیش از وقوع جنایت جلوی آن را می‌گیرند و بدین ترتیب مدت‌هاست که دیگر جنایتی رخ نداده است. اما همین سیستم پیچیده هم ممکن است فریب بخورد. زمانی که ماشین پیش‌بینی می‌کند در زمان مشخصی یکی از ماموران اصلی پروژه دست به قتل خواهد زد، او با این پرسش مواجه می‌شود که آیا خود اراده تغییر آینده خود را دارد یا مجبور است به تقدیر تن در دهد و در این راه معمای پیچیده‌ای را باز می‌کند.

    اما در کنار روایت اصلی فیلم مجموعه‌ای از فناوری‌های مختلف را پیش‌بینی می‌کند که در آینده نزدیک به واقعیت تبدیل خواهند شد. برای کسانی که سعی می‌کنند روند پیشرفت‌های مختلف فناوری را حدس بزنند همیشه پیش‌بینی آینده دور راحت‌تر از آینده نزدیک است. در آینده دور برخی از اقدامات حتماً رخ خواهد داد چرا که اثر فعالیت‌هایی که ممکن است در زمان کوتاه بر جریان یک روند تاثیر بگذارد در درازمدت مرتفع خواهد شد و آن مسیر به پیش می‌رود، اما در آینده نزدیک ده‌ها و صدها پارامتر غیرقابل پیش‌بینی بر نیازهای فوری انسان و مسیر حرکت فناوری او تاثیر می‌گذارد به همین دلیل است که پیش‌بینی علمی آینده نزدیک کاری پر ریسک به شمار می‌رود. یکی از پیش‌بینی‌های این فیلم که اتفاقا خیلی زود قدم به واقعیت گذاشت فناوری‌های لمسی در استفاده از رایانه‌ها بود. در این فیلم کاربران با پوشیدن دستکش‌های مخصوصی می‌توانستند یک سطح مجازی ایجاد شده در فضای ۳ بعدی را لمس کرده و دستورات خود را به آن بدهند. این فناوری در سال‌های اخیر رشد کرد و امروزه فناوری لمسی بر تمام قلمرو IT حکمرانی می‌کند. البته هنوز تا استفاده عمومی از فناوری‌های نمایشگرهای مجازی راه طولانی مانده است اما قدم‌های نخست در این راه برداشته شده است. بحث دیگر که این روزها به طور جدی دنبال می‌شود شناسه‌های زیستی است. آن‌گونه که فیلم نشان می‌دهد این شناسه‌ها روی چشم حک می‌شود و تمام مشخصات فرد و مکان او را مشخص می‌کند. ضرورت به همراه داشتن مشخصات اساسی، از مشخصات شناسنامه‌ای گرفته تا پرونده سلامت افراد از هم اکنون بسیاری از کمپانی‌های فناوری را به سمت ساخت نخستین نسل شناسنامه‌های زیستی سوق داده است. اما برخی از جلوه‌های آینده‌نگرانه این فیلم نیز به نظر بسیار آوانگارد می‌رسد؛ ربات‌های هویت‌یاب، سیستم عصبی پیشگوی آینده و سامانه حمل‌ونقل عمودی از این جمله‌اند، اما چه کسی می‌تواند روند توسعه فناوری را پیش‌بینی کند.

    قانون مور پیش‌بینی می‌کند هر دو سال یک بار توان پردازشگرهای دیجیتال دو برابر می‌شود. شاید این قانون با ضریب دیگری در سایر فناوری‌ها هم صادق باشد و بدین ترتیب کسی چه می‌داند در ۴۰ سال آینده چه اتفاقاتی رخ خواهد داد؟

  • 22-هوش مصنوعی (۲۰۰۱)
  • Artificial Intelligence A.I.jpeg
  • .Artificial Intelligence: A.I) فیلمی سینمایی از گونه علمی-تخیلی است و در سال ۲۰۰۱ میلادی بر پرده سینماها رفته است. این فیلم آخرین پروژهٔ استنلی کوبریککارگردان مطرح سینما بود و به علت مرگ کوبریک قبل از شروع فیلمبرداری، اسپیلبرگ خود را وقف اتمام این پروژه نمود.این فیلم یک اثر بسیار فلسفی و در نوع خود کم نظیر با موضوعی بکر و ناب بود که جشنواره های سینمایی طبق سنت همیشه خود به آن از دید تجاری نگریستند.جود لا و هیلی جوئل آزمنت در این فیلم نقش آفرینی کرده‌اند. فیلم، اقتباس از داستان کوتاهی اثر برایان آلدیساست و همچنین اشارات زیادی به داستان مشهور پینوکیو دارد.

    هوش مصنوعی برندهٔ پنج جایزه ساترن شامل بهترین فیلم علمی-تخیلی و نامزد ۲ جایزه اسکار شامل جایزه اسکار بهترین جلوه‌های ویژه و بهترین موسیقی متن فیلم شد.

  •  
  • 21-نجات سرباز رایان (۱۹۹۸) اسکار بهترین کارگردانی
  • 110894 orig.jpg
  • ( Saving Private Ryan) نام فیلمی جنگی محصول سال ۱۹۹۸ می‌باشد که به کارگردانی استیون اسپیلبرگ ساخته شده‌است. داستان این فیلم در طول نبرد نرماندی در جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد. ۲۷ دقیقه آغازین فیلم که رسیدن نیروهای متفقین به فرانسه در ۶ ژوئن ۱۹۴۴ را نشان می‌دهد، بسیار مشهور است. تام هنکس در نقش کاپیتان جان میلر به همراه هفت سرباز دیگر مأموریت می‌گیرند تا سرباز جیمز فرانسیس رایان را پیدا کنند و به خانه برگردانند. او سه برادر داشته که همگی در جنگ کشته شده‌اند و به دستور فرمانده کل ارتش، رایان می‌تواند به پیش مادرش بازگردد.

    داستان این فیلم در سال ۱۹۹۴ و زمانی در ذهن رودات شکل گرفت که داشت از بنای یادبود چهار برادر کشته شده در جنگ داخلی آمریکا دیدن می‌کرد. رودات تصمیم گرفت تا داستانی شبیه به آن‌ها در جنگ جهانی دوم بنویسد. او فیلم‌نامه را نوشت و در اختیارمارک گوردون قرار داد. نهایتاً استیون اسپیلبرگ به عنوان کارگردان انتخاب شد.

    نجات سرباز رایان، با استقبال خوبی از سوی تماشاگران ومنتقدین روبه‌رو شد. این فیلم به صورت جهانی، ۴۸۱٫۸ میلیون دلار در گیشه فروش داشت که آن را به پرفروش‌ترین فیلم سال ۱۹۹۸ تبدیل کرد. آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک این فیلم را نامزد ۱۱ جایزه اسکار کرد، از جمله اسپیلبرگ که جایزه بهترین کارگردانی را برد. نجات سرباز رایان در سال ۱۹۹۹، وارد شبکه ویدئویی خانگی شد که ۴۴ میلیون دلار فروخت. فیلم با نشان دادن سکانسی از حضور یک سرباز جنگ جهانی دوم به همراه خانواده‌اش، در گورستان کشته‌شدگان نبرد نرماندی، آغاز می‌شود. سپس صحنه به روز ۶ ژوئن ۱۹۴۴ (روز نبرد نرماندی) می‌رود. سربازان آمریکایی برای پیاده شدن در ساحل نرماندی درفرانسه (که به دست آلمانی‌ها اشغال شده‌است) آماده می‌شوند. قایق‌ها به ساحل می‌رسند و سربازها بیرون می‌روند. در همان لحظات نخست ورود سربازان، آلمانی‌ها به روی آنان آتش باز می‌کنند و بسیاری از سربازان کشته می‌شوند. کاپیتان جان اچ. میلر (تام هنکس) به همراه چند تن از سربازان دیگر، سعی می‌کنند تا خطوط دفاعی ساحلی را بشکنند.

    در سکانس بعدی، دفتر جرج مارشال، فرمانده کل ارتش ایالات متحده، نشان داده می‌شود. به او خبر می‌دهند که سه تن از چهار برادر از خانواده رایان در جنگ کشته شده‌اند و مادر آن‌ها در یک روز، خبر مرگ آن‌ها را دریافت کرده‌است. آن‌ها متوجه می‌شوند که فرزند چهارم و کوچک‌تر، جیمز فرانسیس رایان، در جایی در نرماندی، گم شده‌است. او بعد از خواندن نامه بیکسبی که از طرفآبراهام لینکلن برای خانم بیکسبی نوشته شده بود، دستور می‌دهد تا سرباز رایان را هر چه زودتر پیدا کنند و او را به خانه بازگردانند.

    در فرانسه، سه روز بعد از روز دی، میلر دستور می‌گیرد تا رایان را پیدا کنند. او تیمی شش نفره به علاوه یک سرباز که زبان آلمانی و فرانسه را به خوبی صحبت می‌کند، با خود همراه می‌کند و بدون هیچ اطلاعاتی به جستجوی رایان می‌رود. کاپارزو (وین دیزل)، یکی از مردان وی، با ورود به شهر توسط یک تک‌تیرانداز کشته می‌شود. جکسون با مهارت بالای خود تک‌تیرانداز را می‌کشد. آن‌ها یک سرباز به نام جیمز فردریک رایان از ایالت مینه‌سوتا پیدا می‌کنند، اما زود متوجه می‌شوند که اشتباه کرده‌اند. در راه، آن‌ها یکی از اعضای گروهی که رایان در آن بوده را پیدا می‌کنند و محل فرود رایان را می‌فهمند. آن‌ها به محل می‌روند و توسط یکی از دوستانش باخبر می‌شود که رایان به همراه چندتن دیگر از یک پل در شهر رامل، که از نظر استراتژیکی مهم است، دفاع می‌کند.

    در راه شهر رامل، آن‌ها به عده‌ای آلمانی با تیربار برمی‌خورند و تصمیم می‌گیرند تا آن‌ها را از بین ببرند. آن‌ها موفق می‌شوند و یکی از سربازان آلمانی را نیز اسیر می‌کنند. هم‌چنین تیری به شکم وید، پزشک تیم، برخورد می‌کند و او جانش را از دست می‌دهد. سربازان تصمیم می‌گیرند تا سرباز آلمانی را معدوم کنند. فقط آپهام با این کار مخالف است. نهایتاً میلر تصمیم می‌گیرد تا سرباز آلمانی را چشم‌بسته رها کند تا نیروهای آمریکایی او را پیدا کنند. با آزاد کردن سرباز آلمانی، ریبن تصمیم می‌گیرد تا از تیم جدا شود و این باعث می‌شود با هورواث، درگیر شود. درگیری بالا می‌گیرد تا این که میلر به بحث پایان می‌دهد و هم‌چنین در مورد گذشتهٔ خود اطلاعاتی را فاش می‌کند. او می‌گوید که قبل از شروع جنگ یک معلم زبان انگلیسی بوده. بعد از این ریبن تصمیم می‌گیرد بماند.

    آن‌ها به شهر رامل می‌رسند و رایان را پیدا می‌کنند. به او خبر می‌دهند که سه برادرش کشته شده‌اند، هم‌چنین در راه یافتن او، دو سرباز جان خود را از دست داده‌اند و این که او باید به خانه برگردد. ولی او مخالفت می‌کند و می‌گوید انصاف نیست که بقیه را تنها بگذارد. میلر تصمیم می‌گیرد به همراه تیمش در آن‌جا بماند و از پل در برابر آلمانی‌ها دفاع کند.

    نیروهای آلمانی به همراه پنجاه سرباز مجهز به شهر می‌رسند. با وجود تلفات سنگین آلمانی‌ها، بیشتر آمریکایی‌ها از جمله جکسون، ملیش و هورواث کشته می‌شوند. زمانی که میلر می‌خواهد برای جلوگیری از عبور آلمان‌ها، پل را منفجر کند، تیر می‌خورد و مجروح می‌شود. قبل از این که تانک آلمانی‌ها به پل برسد، پی-۵۱ ماستنگ آمریکایی از راه می‌رسد و تانک و نیروهای باقی‌مانده را از بین می‌برد. آپهام که در جریان درگیری از گروه جدا شده‌است،اسیر آلمانی را که توسط میلر آزاد شده و دوباره به جنگ برگشته را می‌کشد. رایان، ریبن و آپهام تنها کسانی هستند که زنده مانده‌اند. رایان در آخرین لحظات زندگی میلر به پیش او می‌رود و میلر در آخرین جمله‌اش به رایان می‌گوید که:«جیمز، سزاورش باش، لیاقتش [کاری را که برایت انجام شد] را داشته باش.»

    دوباره زمان حال نشان داده می‌شود. پیرمردی که در گورستان سربازان کشته‌شده در نبرد نرماندی حضور دارد، همان سرباز رایان است. او بر سر مزار میلر از همسرش می‌خواهد تصدیق کند که او مرد خوبی بوده و لیاقت فداکاری میلر و سربازانش را داشته. سپس دوربین به سنگ قبر نزدیک می‌شود و نام جان اچ. میلر نمایان می‌گردد. فیلم با نشان دادن برافراشته شدن پرچم ایالات متحده پایان می‌یابد.

  • تاثیر پذیری اسپیلبرگ از شهید آوینی و روایت فتح

  • شهید سید مرتضی آوینی، سازنده مجموعه مستند "روایت فتح" در مستند سازی شیوه‌ای را دنبال می‌کرد که خود آن را "شیوه اشراقی" در فیلم‌سازی ‌می‏نامید. روشی كه هدف آن ظاهر كردن واقعيت بود. فیلم بردار در این شیوه، نقش اصلی را ایفا می‌کرد، چرا که در هنگام تصویر برداری از جبهه و درگیری رزمندگان با دشمن همه چیز آنچنان سریع رخ می‌داد که فرصتی برای کارگردان برای ارائه میزانسن نبود، از این رو باید فیلمبردار آن چنان مجرب و حرفه‌ای می‌بود که بلافاصله سوژه را انتخاب، شکار و به طور همزمان دکوپاژ آن را انجام می‌داد.
     
    شیوه روایت نگاری شهید آوینی
    اجتناب از زیاده گویی و ساده پردازی، عنصر دیگر شیوه مستندسازی شهید آوینی بود. نگرش نهفته در مجموعه‌های این مستند جنگی، از نظر محتوا و مضمون شیوه روایت نگاری آن را از سایر برنامه‌های جنگی منفک می‌کرد. تکنیک فیلم سازی "روایت فتح" متفاوت‌تر از آنچه که دیگران مطرح می‌کردند، بود. 
    به باور شهید آوینی نمی‌شد تکنیک و محتوا را از هم منفک نمود و از اینرو او همیشه سعی داشت که بین این دو موضوع نسبت منطقی‌ای برقرار کند. برای این منظور در تهیه موسیقی، انتخاب تصاویر، شیوه تدوین، نگارش متن و حتی ارائه نریشن ها، با وسواس فوق العاده ای عمل می‌کرد. درحالی‌که بیشتر مستندسازان به صحنه‌های جنگی و شلیک آر پی چی و فضای جنگ اهمیت می‌دادند، برای شهید آوینی  آدم‌های جنگ مهم بود و او آن‌ها را به تصویر می‌کشید.
     
    تأثیر مستند سازی شهید آوینی بر سینمای جنگی جهان
    اینچنین بود که تأثیر افکار و شیوه مستند سازی شهید آوینی بر سینمای جنگی جهان غیرقابل‌انکار شد. در همین زمینه فرانسیس فوکویاما، استراتژیست آمریکایی در کنفرانس اورشلیم در سال 1986 با عنوان "بازشناسی هویت شیعه" گفت: «فیلم سازان آمریکایی برای تضعیف هویت شیعی و اسلامی باید در فیلم‌هایشان هر چه را که شیعیان درباره امام زمان می‌‌گویند، بر شخصیت عیسی ناصری تطبیق دهند و برای این منظور فیلم‌هایی بر اساس مدل "روایت فتح" آوینی، ساخته شوند؛ با همان اسلوب متن و با به کارگیری مؤلفه‌های احساسی برنامه‌های آوینی...»
    از اینرو ردپای محتوایی مجموعه روایت فتح را می‌توان در فیلم‌های "نجات سرباز رایان" به کارگردانی استیون اسپیلبرگ با محتوای تجلیل از مادر سه سرباز کشته شده در جنگ؛ فیلم "نبرد پرل هاربر" با محتوای جنگ، جنگ تا رفع فتنه‌ در عالم؛ فیلم "زمانی که سرباز بودیم" با تئوری بازسازی کربلا و بر اساس الگوی عملیات کربلای 5؛ فیلم "سقوط شاهین سیاه" با مضمون بازسازی صحنه کربلای مورد اشاره آوینی مشاهده کرد. 
     
    تأثیرپذیری اسپیلبرگ از "روایت فتح"

     

    اگرچه رعایت سطوح ارزشی در بیان هنری سینما کاری بس دشوار است؛ اما آوینی همیشه در تکاپوی آن بود که با استفاده از بیان سینمایی، آن‌ها را در اختیار ارزش‌ها و اعتقادات خود قرار دهد و در نهایت موفق شد مجموعه "روایت فتح" را معیاری برای ساختن مستندهایی با محوریت دفاع مقدس تبدیل کند. معیاری که به اعتراف بسیاری از کارشناسان و منتقدین سینما، فیلم‌هایی چون "نجات سرباز رایان" (Saving Private Ryan) به کارگردانی استیون اسپیلبرگ در سال 1998 (جزء 10 فیلم بر‌تر جهان از نگاه انجمن فیلم آمریکا و برنده جایزه گلدن گلوب و نامزد 11 جایزه اسکار در سال 1998) بر اساس "شیوه مستندسازی اشراقی" شهید آوینی ساخته شده است.
  •  
  • 20-جهان گمشده: پارک ژوراسیک  (۱۹۹۷)
  • JP2.jpg
  • (The Lost World: Jurassic Park) فیلمی سینمایی از گونه علمی-تخیلی است ودرسال ۱۹۹۷ میلادی بر پرده سینماها رفته‌است.
  •  
  • 19-آمیستاد ( ۱۹۹۷)
  • Amistad-Poster.jpg
  • (Amistad) فیلمی در ژانر درام تاریخی و حقوقی است که در سال ۱۹۹۷ میلادی ساخته شد. بازیگران این فیلم عبارت‌انداز:مورگان فریمن، آنتونی هاپکینز
  •  
  • 18-فهرست شیندلر( ۱۹۹۳) اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی
  • Image result for ‫فهرست شیندلر‬‎
  • در باره این اثر مطلبی مفصل در (CINTELROM)درجشده است که شما خوانندگان پیگیر را به مطالعه آن دعوت مینمایم.
  • "فهرست شیندلر" (Schindler’s List) فیلمی است که بر اساس کتاب "کشتی شیندلر" (Schindler’s Ark)، ساخته شده است. کتاب "کشتی شیندلر" که براساس سرگذشت "اسکار شیندلر" نوشته شده، در سال 1982، برنده جایزه بوکر شد. این فیلم اولین فیلم سیاه و سفیدی بود که بعد از سال 1960، جایزه اسکار بهترین فیلم را به دست ‌می‏آورد.
    فیلم 3 ساعته "فهرست شیندلر" درباره یک تاجر عضو حزب نازی است که به خاطر طبع خوشگذران با توجه به دوستی بین او و مقامات رده بالای ارتش نازی که بیشتر به خاطر سخاوت وی بود، موفق می‌شود کارخانه‌ای را بخرد، سپس یهودیان را به عنوان کارگر در کارخانه استخدام می‌کند و رفته رفته این کارخانه راه فراری برای بعضی از یهودیان می‌شود که در قرنطینه مانده‌اند و خطر مرگ هر لحظه آنان را تهدید می‌کند.
    فیلم "فهرست شیندلر" فیلمی سیاه و سفید و نزدیک به مستند، در کمال تعجب با فروش بالایی در گیشه رو به رو شد؛ تا حدی که برای خود اسپیلبرگ هم غیرمنتظره بود. البته، تبلیغات فراوان صهیونیسم بین الملل از ابتدای فیلم برداری، در این فروش بالا، تأثیر فراوانی داشت. این فیلم، 7 جایزه اسکار، از جمله بهترین کارگردانی را برای اسپیلبرگ به ارمغان آورد. اسپیلبرگ، سود حاصل از فروش فیلم را به چند مؤسسه یهودی بخشید. 
    پس از ساخت و نمایش فیلم "فهرست شیندلر"، بود که صهیونیست‌ها به حمایت از کارگردان آن یعنی اسپیلبرگ برخاستند؛ برای نمونه بانک معروف صهیونیستی "چیس منهاتان"، 3 میلیارد دلار برای حمایت از شرکت اسپیلبرگ اختصاص داد. بزرگ‌ترین مرکز با نفوذ یهودیان صهیونیست در آمریکا، "ایپاک" (کمیته امور عمومی یهودیان آمریکا و اسرائیل) نیز، به رسم سپاس از این کارگزار خوب، در اوایل سال 1995 بیانیه‌ای صادر و از تمامی شرکت‌های بزرگ یهودی خواست که اسپیلبرگ را مورد حمایت مادی و معنوی خود قرار دهند تا وی بتواند رسالت هنری خود را در خدمت به اهداف صهیونیستی ادامه دهد. به نوشته مجله "فوربس" در 1994 برای نخستین بار، یک کارگردان، در صدر گران‌ترین ستارگان هالیوود در آمد.
     
  •  
  • 17-پارک ژوراسیک (۱۹۹۳)
  • Jurassic Park poster.jpg
  • پارک ژوراسیک فیلمی در ژانر علمی تخیلی ساخته سال ۱۹۹۳ و برگرفته از رمانی به همین ناماست. داستان فیلم در جزیره‌ای تخیلی به نام ایلا نیوبلار رخ می‌هد.داستان اثراز این قرار است که :دانشمندان در یک جزیره پارکی تفریحی ساخته‌اند که در آن دایناسورها را شبیه‌سازی کرده‌اند. جان هموند گروهی از دانشمندان را برای بازدید از پارک پیش از بازگشایی همگانی فرا می‌خواند. به سبب سهل انگاری و خرابکاری دسته ای از دایناسورها آزاد می‌شوند و بازدیدکنندگان و کارشناسان می‌کو شند برای نجات خود از جزیره بگریزند.

    فروش بسیار این فیلم سبب شد قسمتهای دوم (در سال ۱۹۹۷) و سوم (در سال ۲۰۰۱)آن نیز تولید گردید و قسمت چهارم آن در دست تهیه است.

  • 16-هوک (1991)
  • Hook poster transparent.png
  • (Hook) یک فیلم ماجرایی فانتزی آمریکاییست که بر اساس داستان پیتر پن (اثرجیمز بری) ساخته شده است. داستین هافمن، رابین ویلیامز، جولیا رابرتز، باب هاسکینز، مگی اسمیت و چارلی کورسمو در این فیلم ایفای نقش کرده‌اند
  • 15-ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی (1989)
  • Indiana Jones and the Last Crusade A.jpg
  • ( Indiana Jones and the Last Crusade) فیلمی سینمایی از گونه ماجراجویانه‌استکه در سال ۱۹۸۹ میلادی بر پرده سینماها به نمایش درآمده است وبازیگرانی چون :هریسون فورد.شون کانری .آلیسون دودی.دنهولم الیوت وجولیان گلود درآن به ایفای نقش پرداخته اند.یکی از تهیه کنندگان این اثر (جرج لوکاس) کارگردان متبحر آمریکائیست.
  •  
  • 14-همیشه (۱۹۸۹)
  • Alwaysfilmposter.jpg
  • این اثر یک فیلم عاشقانه-درام آمریکایی است با نقش آفرینی ریچارد دریفوس، هالی هانتر، جان گودمن، برد جانسون و بازیگر فقید هالیوود(آدری هپبورن) که آخرین حضورش در دنیای سینما بود. این فیلم توسط یونیورسال استودیوز و یونایتد آرتیستز توزیع شد.

    فیلم همیشه، بازسازی یک فیلم عاشقانه-درام محصول ١٩۴٣ به نام یک مرد به نام جو است.

  •  
  • 13-امپراتوری خورشید (1987)
  • Empire Of The Sun pster.jpg
  • (Empire of the Sun) فیلمی در ژانر درام، جنگیست . این فیلم در سال ۱۹۸۷ میلادی ساخته شد. کریستین بیل . جان مالکوویچ  و میراندا ریچاردسونبازیگران اصلی این فیلمند.
  • 12-رنگ ارغوانی (۱۹۸۵)
  • The Color Purple poster.jpg
  • (The Color Purple) یک فیلم برپایه رمان رنگ ارغوانیاز آلیس واکر نویسنده آمریکایی است. این فیلم هشتمین فیلم ساخته شده توسط اسپیلبرگ به عنوان کارگردان می‌باشد. دنی گلوور، دسرتا جکسون، مارگارت اوری، اپرا وینفری، آدولف سسار و رائه داون چونگ در این فیلم ایفای نقش کردند و همچننین ووپی گلدبرگ به عنوان بازیگر معرفی شد.

    فیلم داستان یک دختر جوان آمریکایی آفریقایی را روایت می‌کند و مشکلات زنان آفریقایی‌تبار در اوائل دههٔ ٬‍۱۹۰۰ شامل فقر٬نژادپرستی و تبعیض جنسی را به نمایش می‌گذارد.

  •  
  • 11-ایندیانا جونز و معبد مرگ (۱۹۸۴)
  • Indiana Jones and the Temple of Doom PosterB.jpg
  • ( Indiana Jones and the Temple of Doom) فیلمی سینمایی از گونه ماجراجویانه است ودرسال ۱۹۸۴ میلادی بر پرده سینماها به نمایش درآمده است.درداستان این اثر اکشن و پر هیجانایندیانا جونز برای رد و بدل کردن الماسی با خاکستر جسد یکی از امپراتوران چین به نام نوراهاچی، به میکده یک گانگستر چینی، به نام لایو چی، می رود. کار مبادله به خشونت و تیراندازی کشیده می شود.

    او برای گریز از این درگیری، خواننده میکده دختری به نام ویلی اسکات را به همراه خود می برد. آنگاه برای فرار از چین، به کمک پسرک ۱۱ ساله‌ای به نام Short Round (نیمه ماه)، هواپیمای لایوچی و خلبانانش را می رباید. ولی لایوچی و افرادش باک هواپیما را خالی کرده، با چترهای نجات خود از هواپیما بیرون می پرند.

    در حالیکه هواپیما با شتاب در آسمان به پایین کشیده می شود، ایندی (ایندیانا جونز) آن را به سوی آب هدایت می‌کند و با ویلی و پسرک، بر روی یک قایق نجات فرود می آیند تا از خود را از خطر کشته شدن برهانند.

    در کرانه آب درمی یابند که در محلی در کشور هندوستان سقوط کرده اند. پای پیاده به دهکده ای می روند. در آنجا پیر ده از آنان می خواهد سنگ جادوی مردم ده را از تاگزها که بچه‌های مردم آنجا را نیز به اسارت برده اند، پس بگیرند. این آغاز ماجرایی است بسیار پرهیجان و ترسناک.

  •  
  • 10-منطقه گرگ و میش (۱۹۸۳)
  •  
  • متاسفانه در باره این اثر اسپیلبرگ نوشته ای یافت نشد وانشاالله در روزهای آتی مشخصات و خلاصه داستان آن درج خواهد شد.
  •  
  • 9-ای‌تی موجود فرازمینی (۱۹۸۲)
  •  
  • چطور تکنیک های نوآورانه استیون اسپیلبرگ تماشاگران ET را به دوران کودکی برد
  • ساختن فیلمی که در گذر زمان ماندگاری خود را اثبات کند، تنها با یک داستان عالی و یک دوربین روی دست امکان پذیر نیست. شغل کارگردان این نیست که فقط دستورات فیلمنامه را اجرا کند، بلکه او فیلم را از دریچه ذهن خلاقش می بیند و آن را جان می بخشد.

    استیون اسپیلبرگ یکی از کارگردان های بزرگ دوران ما است که هر نوع فیلمی بگویید ساخته؛ از علمی-تخیلی گرفته تا جنایی و تاریخی و سیاسی و انواع درام ها. برای فیلم ها و کارگردانی اش اسکارها گرفته و از مفاخر سینمای امریکا است. اما در بین فیلم های او .E.T از آن نوع آثاری است که نبوغ خالص اسپیلبرگ را بیشتر نشان می دهد.

    اسپیلبرگ ای.تی را به عمد از زاویه دید بچه ها ساخته. احتمالا این چیزی است که تا الآن به آن فکر نکرده بودید ولی تقریبا تمام کاراکترهای بالغ در این فیلم، در تمام صحنه ها از پایین فیلمبرداری شده اند و این تکنیک هوشمندانه، به تمام تماشاچیان فیلم، فرقی نمی کند از چه نسلی، کمک می کند تا تجربه ای کودکانه مشابه الیوت (کاراکتر اصلی) داشته باشند و هر چه پیرتر می شوند، باز هم آن حس خوب اولین تماشای فیلم همراه شان باشد.

    یکی دیگر از تکنیک های فیلمسازی در ای.تی این است که همه چیز به ترتیب زمانی وقوع به نمایش در می آید، این نیز کاری است که به ندرت در فیلم ها می بینیم. اما اسپیلبرگ با این تکنیک کاری کرد که تماشاچیان خردسال، یک بازخورد واقع بینانه و احساسی نسبت به ای.تی پیدا کنند. آنها او را ملاقات می کنند، به کاراکترش نزدیک می شوند و سپس هنگامی که زمین را ترک می کند، به او بدرود می گویند.

    شاید این را ندانید که ای.تی  ماحصل تخیل شخصی اسپیلبرگ است. او در سال ۱۹۶۰ که والدینش طلاق گرفتند یک دوست خیالی برای خود ساخت که بعدها با کمک ملیسا متیسون، بر مبنای آن فیلمنامه ای.تی به نگارش در آمد. فیلمی که هنوز برای بسیاری افراد یک نوستالژی عمیق است.

  • 8-مهاجمان صندوقچه گمشده (۱۹۸۱)
  • Raiders.jpg
  • (Raiders of the Lost Ark) فیلمی سینمایی از گونه ماجراجویانه‌است که در سال ۱۹۸۱ میلادی بر پرده سینماها به نمایش درآمده است.داستاندر سال ۱۹۳۶ رخ می دهدسرویس‌های امنیتی به ایندیانا جونز ماجراجو ماموریت می دهند، مدال «را» را که در اختیار میخانه‌داری به نام «ماریون راون وود»، معشوقه پیشین ایندی (ایندیانا جونز)، در نپال است، به چنگ آورد.

    این اثر هنری مصر باستان، نخستین گام در دستیابی به صندوق عهد گمشده‌ای است که موسی پیامبر یهودیان، لوح ده فرمان را در آن گذاشته بوده و اکنون این صندوقچه در تانیس مدفون است.از بخت بد نازی‌ها نیز به دنبال آن هستند، چرا که دربردارنده قدرتی است که پیروزی بزرگ را برایشان به ارمغان می‌آورد.درگیری با نازی‌ها برای دستیابی به لوح، ماجراهای پرتنشی در پی دارد.ایندی که از مار به شدت بدش می آید، با صدها مار کبرای سمی در معبد محل دفن لوح، روبرو می شود.

  •  
  • 1941-7(1979)
  •  یک فیلم کمدی پرخرج محصول سال ۱۹٧٩، به کارگردانی استیون اسپیلبرگ و نویسندگی رابرت زمکیس و باب گیل است. در این فیلم بازیگرانی همچون؛ دن آیکروید، ند بیتی، جان بلوشی، جون کندی، کریستوفر لی، توشیرو میفونه و رابرت استاکنقش‌آفرینی کرده‌اند.این فیلم در نهایت یک شکست تجاری بزرگ برای اسپیلبرگ بود.اوبعد از موفقیت های بزرگی که با اکران دو فیلم آرواره ها و برخورد نزدیک از نوع سوم به دست آورد (لازم بذکراست که  فیلم آرواره ها بدعت گذار واژه بلاک باستر در سینماست)بااین تصورکه دیگر ترساندن و بازی باهیولا و بیگانه ترسی جذابیتی نداردو به جای آن باید کمی دل تماشاگران را شاد کرد، رابرت زمه کیس و باب گیل را مامور نوشتن فیلمنامه ای کمدی در وصف جنگ جهانی دوم و حمله ژاپنی ها به پرل هاربر نمود.
  • جان وین نیزیکی از گزینه های بازیگری برای این فیلم بود؛ اما بعد از خواندن فیلمنامه نه تنها آن را نپذیرفت بلکه اسپیلبرگ را فرا خواند و به او گوشزد کرد که موضوع جنگ جهانی دوم به هیچ وجه خنده دار نیست و نمیشود با هزاران کشته پرل هاربر شوخی کرد. اسپیلبرگ اما به راه خود ادامه داد و فیلم را ساخت؛ فیلمی که ساخته شدو تماشاگران هم آن را دیدند ولی هیچ کس به آن نخندید. جک نیکلسون به نقل از استنلی کوبریک گفت:
  • «فیلم اسپیلبرگ فیلم بزرگی بود اما خنده دار نبود.»

    برای همین بعد از خلاص شدن از سوپ مرگ آوری که ساخته بود (نامی که خود اسپیلبرگ روی فیلمش گذاشت)اسپیلبرگ سراغ ژانر و سبکی رفت که در آن تخصص داشت؛ ایندیانا جونز و مهاجمان صندوقچه گمشده.
  •  
  • 6-برخورد نزدیک از نوع سوم (۱۹۷۷)
  • Close Encounters poster.jpg
  • ( Close Encounters of the Third Kind) فیلمی سینمایی از گونه علمی-تخیلی استبا بازی ریچارد ریفوس، فرانسوا تروفو، ملینا دیلن و تری گارکه در سال ۱۹۷۷ میلادی بر پرده سینماها رفت.

    درداستاناین اثراز کلود لاکومب کارشناس فرانسوی پدیده بشقاب‌های پرنده خواسته میشود تا گزارش هواپیماهای جنگی درباره ناپدید شدن تی.بی.ام آونجر در ماموریتی در سال ۱۹۴۵ و یافته شدن دوباره اش در بیابان سونورا را بررسی و باز بینی کند.رخدادهای شگفتی در همه جای کره زمین روی می دهد. دکتر لاکومب می کوشد آنها را به روش دانشمندان با وجود زندگی فرازمینی پیوند دهد که از این راه در پی تماس با آدمیان است.همزمان در دهکده ای در ایندیانا، روی نیری سیمبان شرکت برق منطقه بشقاب پرنده ای را در برابر دیدگان خود می بیند. چند کیلومتر دورتر، بشقاب پرنده ای کودکی را برابر چشمان شگفت زده و هراسان مادرش، جیلیان می رباید.در همان هنگام که دست اندرکاران می کوشند از انتشار خبرها جلوگیری کنند، جیلیان و روی پی در پی دچار الهامات فزاینده و روشنی می شوند درباره مکانی اسرار آمیز که در آن برخورد و دیدار با بشقاب پرنده‌ها روی خواهد داد.

  •  
  • 5-آرواره‌ها (۱۹۷۵)
  • JAWS Movie poster.jpg
  • (Jaws) فیلمیست حادثه ای و خونبارکه محصول سال ۱۹۷۵ است.فیلم داستانی از حمله‌های یک کوسه بزرگ سفید به انسان‌ها و تلاش‌های یک افسر پلیس برای نگاهبانی از مردم دربرابر این کوسه‌است. آرواره‌ها بر پایهٔ رمانی به همین نام نوشتهٔ پیتر بنچلی ساخته شده‌است.
  •  
  • 4-شوگرلند اکسپرس  (۱۹۷۴)
  • The Sugarland Express (movie poster).jpg
  • ( The Sugarland Express)، یک فیلم نئو نوآر-درام  و محصول سال ۱۹۷۴ است، این اثر به نوعی اولین فیلم و تجربه او در عالم کارگردانی سینما به شمار می‌آید. در این فیلم ستارگانی همچون، گلدی هاون، بن جانسون، ویلیام آترتون، مایکل ساکس بازی کرده‌اند.

    داستان این فیلم در مورد یک زوج زن و شوهر است که در تلاش برای پیشی جستن از قانون هستند.فیلم برگرفته شده از یک روایت واقعی است. این رویداد تا حدی پیش رفت که قسمتی از مجموعه و بخش هایی از داستان فیلم در شوگرلند تگزاس فیلم برداری شد. صحنه‌هایی دیگر از فیلم در سان آنتونیو، فلورزویل، پیلیزنتون، کانورس، دل ریو تگزاس فیلم برداری شده است.

  •  
  • 3-دوئل (۱۹۷۱)
  • Duel poster.jpg
  •  ( Duel)، یک فیلم تلویزیونی تریلر آمریکایی محصول سال ۱۹۷۱ است.دراین اثر :دنیس ویور.بیلی گلدنبرگ ایفای نقش کرده اند.فیلم پس از نمایش تلویزیونی بدلیل جذابیت فراوانش در نسخه 35 میلیمتری نیز در سینماها به نمایش درآمد. فیلم داستان مردی است که گرفتار یک راننده کامیون سادیسمی در یک جاده می‌شود .راننده بدون هیچ دلیلی می‌خواهد به هر نحو، او را بکشد اما عاقبت راننده قربانی جنون خود میگرددو به دره سقوط میکند.
  •  
  • 2-امبلین  (۱۹۶۸)
  • اسپیلبرگ از 12 سالگی برای خودش فیلم های آماتوری می ساخت ، فیلم نامه هایش را خودش می نوشت ، از دوستانش برای بازی استفاده می کرد و آنها را به خوبی هدایت می کرد. در 16 سالگی ، یعنی در سال 1964یک فیلم بلند به نام Firelight با زمان 2 ساعت و نیم ساخت. اسپیلبرگ به کالج ایالتی کالیفرنیا رفت و در آنجا در رشته سینما تحصیل کرد. در اواخر دهه شصت ، پنج فیلم دیگر ساخت اما بالاخره در سال 1968 با فیلم کوتاه آمبلین بود که مورد تحسین قرار گرفت.
  • 1-نورآتش (۱۹۶۴)
  • (Firelight)، یک فیلم ماجراجویی علمی‌تخیلی محصول سال ۱۹۶۴ به کارگردانی استیون اسپیلبرگ در سن ۱۷ سالگی است. این فیلم با بودجه‌ای ۵۰۰ دلاری و به صورت دیالوگی ساخته شده است. اولین موفقیت تجاری اسپیلبرگ در دنیای سینمای محلی با این فیلم بود، با سود تنها $۱. اسپیلبرگ در این باره گفته است که؛ "من آن شب رسیدها را شمارش می‌کردم، و ما هر بلیط را یک دلار عرضه می‌کردیم. پانصد نفر آن شب به تماشای فیلم آمدند و من فکر می‌کنم یک نفر آن شب، برای یک بلیط ۲ دلار پرداخته بود، زیرا تنها سود فیلم ۱ دلار شد، و اینگونه بود."

    با اینکه نورآتش اولین فیلم اسپیلبرگ است، اما اولین تجربهٔ کامل او در دنیای کارگردانی قلمداد نمی‌شود. اولین فیلم بلند وی به عنوان تجربهٔ کارگردانی، فیلم دوئل است. اگرچه طولانی‌ترین تجربهٔ فرم او، مربوط به قسمت‌هایی از سریال‌های "به نام بازی" و "لس آنجلس ۲۰۱۷" است.

    دو حلقه از فیلم نورآتش، امروز از بین رفته است. اسپیلبرگ برای سومین فیلم مهم خود، برخورد نزدیک از نوع سوم در سال (۱۹۷۷) به اینگونه موضوعات سینمایی خود بازگشت.به مشخصات فیلم توجه کنید ؛شاید برایتان جالب باشد!

  •  

    کارگردان استیون اسپیلبرگ
    تهیه‌کننده آرنولد اسپیلبرگ
    لیا اسپیلبرگ
    نویسنده استیون اسپیلبرگ
    بازیگران کلارک لوهر
    کرولاین اوون
    موسیقی گروه دبیرستان آرکادیا
    فیلم‌برداری استیون اسپیلبرگ
    تدوین استیون اسپیلبرگ
    (ناشناس)
    توزیع‌کننده فینیکس سینما
    تاریخ‌های انتشار ۲۴ مارس ۱۹۶۴
    مدت زمان ۱۳۵ دقیقه


    زبان انگلیسی
    بودجه ۵۰۰ دلار
    فروش ۵۰۱ دلار
  •  
تعداد بازدید از این مطلب: 32365
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

دو شنبه 16 آذر 1393 ساعت : 9:54 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
نوشته ای مفصل درباره(فهرست شیندلر)
نظرات

 همه جیز درباره (فهرست شیندلر)

       Schindler's List

*****************************************************

منابع :

1-ویکیپدیا

2-سایت نقدفارسی(http://www.naghdefarsi.com)

3-وبلاگ روزنوشتهای ژورنالیست بقلم محمدرضا شمشیر گر(http://shamshirgar.persianblog.ir)

4- سوره مهر

مختصری درباره شخصیت (اسکار شیندلر)و( فیلم فهرست شیندلر)

فهرست شیندلر
Schindler's List
Schindler'sList.jpg
پوستر فیلم فهرست شیندلر
کارگردان استیون اسپیلبرگ
تهیه‌کننده استیون اسپیلبرگ
کتلین کندی
برانکو لاستینگ
لو ریوین
ایروین گلووین
رابرت ریموند
نویسنده استیون زیلیان
توماس کنیلی (رمان)
بازیگران لیام نیسون
بن کینگزلی
رالف فاینس
کارولین گودال
موسیقی جان ویلیامز
فیلم‌برداری یانوش کامینسکی
تدوین مایکل کان
توزیع‌کننده یونیورسال پیکچرز
مدت زمان ۱۹۵ دقیقه
کشور  ایالات متحده آمریکا
زبان انگلیسی
بودجه ۲۵٬۰۰۰٬۰۰۰ دلار
فروش ۳۲۱٬۰۰۰٬۰۰۰ دلار

فهرست شیندلر (Schindler's List) بر پایه زندگی واقعی اسکار شیندلر (Oskar Schindler)  (۲۸ آوریل ۱۹۰۸ - ۹ اکتبر ۱۹۷۴) ساخته شده است.وی یک سرمایه گذار و صنعتگر آلمانیست که در خلال سال‌های جنگ جهانی دوم و در جریان هولوکاست و کشتار یهودیان در لهستانتوانست جان قریب به ۱۱۰۰ یهودی را تحت عنوان کارگر تعلیم‌دیده برای در چرخش نگاه داشتن کارگاهش نجات دهد.

در این راه او تمام داراییش را صرف ارتشای افسران نازی برای قانع کردن آن‌ها به زنده نگاه داشتن کارگرانش نمود. کوشش شیندلر برای بر پا کردن یک تجارت سودآفرین پس از پایان جنگ بی‌ثمر بود و سرانجام در فقر و تنگنا در سال ۱۹۷۴ درگذشت. مزار او در اورشلیم واقع است و مورد ستایش و احترام یهودیان می‌باشد.. فیلم بر پایهٔ کتاب «شیندلرز آرک» که برندهٔ جایزه بوکر شده، ساخته شده است. این فیلم یکی از تاثیرگذارترین فیلم‌های تاریخ سینما محسوب می‌شود و در فهرست ۲۵۰ فیلم برتر سایت بانک اینترنتی اطلاعات فیلم‌ها که در حال حاضر معتبرترین لیست سینمایی محسوب می‌شود، رتبهٔ ۷ را دارد.موسیقی این فیلم نیز از آثار بیاد ماندنی موسیقیائی در عرصه سینما بشمار میرود.در ساخت  موسیقی  این اثر ایتسحاق پرلمان یکی از مشهورترین ویولونیست‌های قرن بیستم هنرنمایی می‌کند.

فهرست شیندلر یک موفقیت تجاری با فروش ۳۲۱ میلیون دلاری بود و در کنار آن توانست جوایز بسیاری از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم و جایزه اسکار بهترین کارگردانی را بدست بیاورد.

فهرست شیندلر اولین فیلم سیاه و سفیدی است که جایزه اسکار بهترین فیلم را بعد از سال ۱۹۶۰ برنده شده است؛ هرچند که در ابتدا و انتهای فیلم، صحنه‌هایی هم به صورت رنگی پخش می‌شد.

بنیاد فیلم آمریکا فهرست شیندلر را سومین فیلم برتر تاریخ سینما در گونهٔ حماسی، در فهرست ۱۰ فیلم برتر در ۱۰ ژانر خود عنوان کرد.

 

داستان فیلم

داستان فیلم از سپتامبر ۱۹۳۹ شروع می‌شود، زمانی که نیروهای آلمانی ارتش لهستان را ظرف ۲ هفته شکست دادند. به یهودیان دستور داده شد که همراه با تمامی اعضای خانواده شان به شهرهای بزرگ نقل مکان و اسا‌‌می‌شان را ثبت کنند. روزانه بیش از ده هزار یهودی از حومه شهرها به شهر کراکو می‌آمدند.

اسکار شیندلر به کافه هایی می‌رود که افسران اس اس در آنجا گرد هم آمده اند و به عیش و نوش مشغولند. او برای آنها نوشیدنی های گرانقیمت سفارش می‌دهد و میهمانی شامی راه می‌اندازد. با تمام افسرانی که آنجا هستند عکس می‌گیرد و اسم خودش را در ردیف دوستان آنها جای می‌دهد. او به دنبال ایجاد روابط با سران اس اس است. شورای یهودیان متشکل از ۲۴ یهودی منتخب است که طبق دستورات رژیم کراکو درخواست های شغل و مسکن و آذوقه را جمع آوری می‌کند. یهودیان مختلفی در حال شکایت از اعمال غیر انسانی افسران نازی مانند بیرون کردن آنها از خانه هایشان هستند که مطمئنا به جایی نخواهد انجامید. اسکار شیندلر به این شورا می‌رود و با ایتزاک اشتران صحبت می‌کند. اشترن حسابدار شرکتی بوده است که شیندلر آنرا می‌شناخته است. شیندلر به او پیشنهاد مدیریت و حسابرسی شرکتی را می‌دهد که تولیدکننده قابلمه و تفلون و دیگر وسایل فلزی ست. و همچنین از اشترن می‌خواهد کسی را معرفی کند که حاضر به فراهم کردن سرمایه باشد، و خود شیندلر نیز با روابطی که دارد تضمین کننده بقای کار شرکت است. او همچنین به کنیسه های یهودیان می‌رود و با آنان راجع به داد و ستد در بازار سیاه صحبت می‌کند و سفارش اجناسی را می‌دهد.

مارس ۱۹۴۱، آخرین مهلت برای جمع شدن تمام یهودیان در یک منطقه. تمام یهودیان کراکو و مناطق اطراف از پیر و جوان و کودک مجبور به ترک خانه هایشان رفتن به منطقه ای شده اند که واحد هایش تنها ۱۶ متر مربع مساحت دارد. هر واحد برای یک خانواده.

اسکار شیندلر عاقبت توسط اشترن، سرمایه گذار‌های کارخانه اش را پیدا می‌کند و متقبل می‌شود هر ماه تعدادی جنس مانند قابمله و بشقاب به آنها بدهد تا بتوانند از طریق فروش آنها زندگی شان را تامین کنند، چون داد و ستد مالی و تجارت توسط یهودیان جرم محسوب می‌شود. شیندلر امتیازات کمی به سرمایه گذاران یهودی اش می‌دهد ولی چون آنها نمی توانند تجارت کنند به اجبار همین شرایط را هم می‌پذیرند. هدف شیندلر هم همین است، پرداخت کمتر و دریافت بیشتر. ایتزاک اشترن به میان یهودیان می رود و ماجرای کارخانه را با آنها در میان می گذارد. به آنها می‌گوید تحصیل در فلان دانشگاه و موزیسین بودن برای آنها هیچ ثمری ندارد. اینکه در صف های صولانی بایستند و مدارک تحصیلشان را ارائه بدهند برای آنها هیچ سودی نخواهد داشت. آنها باید سابقه کارگری داشته باشند تا به کوره ها فرستاده نشوند. اشترن برای تعدادی از آنها مدارک کارگری تهیه می‌کند و کارت کارگری برایشان می‌گیرد. آنها اکنون می‌توانند به کارخانه بیایند و کار انجام بدهند. ولی از آنجاییکه تقریبا هیچ کدامشان سابقه انجام این نوع کارها را نداشته اند، ابتدا باید به یادگیری بپردازند.

شیندلر سپس به سران اس اس که در کافه ها با آنها آشنا شده، نامه می‌فرستد و افتتاح کارخانه اش را به آنها اعلام می‌کند. او ظروف تفلون کارخانه اش را ساخته شده توسط ماهرترین کارگرها و دارای بهترین کیفیت و برای استفاده نظامی ‌معرفی می‌کند و لیست قیمتی از آنها را به همراه نامه می‌فرستد. و مهمتر از همه، جعبه ای حاوی بهترین مشروبات، سیگارهای برگ کوبایی، خاویار، شکلات های شرابی مخصوص و ساردین را همراه نامه اش می‌فرستد تا مطمئن شود نظر افسران نازی را جلب کرده است و کارخانه اش از نظر فروش مشکلی نخواهد داشت. تا این زمان تنها دلیل استفاده شیندلر از کارگران یهودی، حقوق پایین تر آنها نسبت به مردم عادی است. و تنها هدف او، درآوردن پول بیشتر از طریق کارخانه اش است.

شیندلر مطلع می‌شود که اشترن به دلیل جا گذاشتن کارت کارمندی اش، در یکی از قطارهایی ست که به سمت کوره ها میروند. به سرعت خود را به آنجا می‌رساند و در آخرین لحظات قطار به راه افتاده را متوقف می‌کند و اشترن را از آنجا خارج می‌کند. سپس نشان داده می‌شود که چمدان های افراد درون قطارهای باربری، یکی پی از دیگری خالی شده و اجناس درون آنها تفکیک می‌شود، کفش ها یک جا، لباس ها یک جا، عتیقه جات یک جا، و در آخر چمدان های خالی روی هم انبار می‌شوند. همان چمدان هایی که به صاحبانشان دستور داده می‌شد اسمشان را واضح روی چمدان ها بنویسند، به خیال آنکه چمدان هایشان هم با خودشان خواهد آمد. بی‌خبر از سرنوشتی که در پیش داشتند.

فرمانده جدیدی به نام آمون گوت به منطقه می‌آید. او مخالف سرسخت نژاد یهود است. به گفته خودش می‌خواهد تاریخ ششصد ساله زندگی یهودیان در کراکو را نابود کند. به راحتی و بدون علت آدم می‌کشد. در یکی از صحنه ها، زنی یهودی که مهندس ساختمانی است که تحت نظارت او قرار است سربازخانه بنا شود پیش گوت آمده و می‌گوید کل فونداسیون باید خراب شود و از نو ساخته شود، به این دلیل که زمین حرکت خواهد کرد و کل ساختمان خراب خواهد شد. گوت ماموری را کنار کشیده و می‌گوید او را بکش. مامور می‌گوید ولی او مدیر این گروه ساختمانی ست. گوت می‌گوید اینها باید یاد بگیرند که با ما بحث نکنند. و پس از شلیک گلوله به سرش، به مامور دستور می‌دهد که فونداسیون را خراب کن و دوباره بساز، درست همانطور که او گفته بود.

مارس ۱۹۴۳، نابودی محله یهودی نشین ها (گتو). به دستور آمون گوت، سربازان به گتو هجوم می‌آورند و تمام یهودیان را از آنجا بیرون و به خیابان می‌ریزند. وسایل و چمدان هایشان را از پنجره ها و طبقات به پایین پرتاب می‌کنند و حتی کودکی را هم که از شدت ترس از میان آن جمع فرار کرده را با شلیک گلوله ای می‌کشند. به بیمارستانشان می‌آیند و تخت های بیماران را به گلوله می‌بندند. و در خیابان هم هر کس را که کوچکترین بی‌نظمی ‌در صف داشته باشد سزایش گلوله ای در سر است. اجساد کف خیابان ها را پوشانده اند و اسکار شیندلر از بالای تپه ای سوار بر اسبش با حیرت، اتفاق های در حال وقوع را می‌نگرد. سربازان گروهی را به صف کرده می‌و آنها را به گلوله می‌بندند، دو نفر باقیمانده که گلوله از آنها رد نشده، با شلیک دو گلوله در سرشان به دیگر افراد صف می‌پیوندند. شیندلر دیگر تحملش را ندارد، دهنه اسبش را کج کرده‌ و از آنجا دور می‌شود. دختر بچه ای با کت قرمز برخلاف رنگ سیاه و سفید فیلم در حال حرکت در خیابان است. نغمه ای غمگین در حال پخش است.

صبح روز بعد، کسانی که از کشتار دیشب جان سالم به در برده اند، در محلی جلوی ویلای آمون گوت ایستاده اند. فردی با لیستی در دست اسامی کارگران کارخانه را می‌خواند و آنهایی که زنده مانده اند حضور خودشان را اعلام می‌کنند. آمون گوت تفنگ اسنایپرش را برداشته و به بالکن می‌رود. اولین هدف امروزش، نوجوانی ست که برای بستن بند کفشش روی زمین نشته است. شیندلر به ویلای گوت می‌رود و درباره کشتن کارگرهایش به او اعتراض می‌کند، به او می‌گوید برای هر کارگری که کشته می‌شود مجبور است یکی دیگر جایگزین کند و روزانه چندین نفر به دستور گوت کشته می‌شوند. او با گوت گپی زده و از او می‌خواهد کار را برایش ساده تر کند و در عوض او هم قدردانی اش را اثبات خواهد کرد. اولین مرحله از رابطه میان شیندلر و گوت در حال شکل گیری است. فردا کارگران به کارخانه شیندلر می‌روند ولی اشترن در میانشان نیست. نشان داده می‌شود که طبق دستور آمون گوت او از این پس حسابدار خود او شده است. او به اشترن می‌گوید از این پس به حساب های من و سهم هایی که از کارخانه داران و در درجه اول شیندلر دارم باید رسیدگی کنی. من به شیندلر استقلال دادم و استقلال هزینه دارد. شیندلر در حال صحبت با اشترن است، به او می‌گوید نتوانسته او را از پیش گوت درآورد ولی هر هفته به او سر خواهد زد. گوت در حال عیش و نوش در ویلایش در مهمانی شبانه ای که شیندلر ترتیبش را داده است مشغول است. اشترن دفترچه ای حاوی تاریخ تولد افسران اس اس و خانواده هایشان را به شیندلر داده و متذکر می‌شود که برایشان هدایایی بفرستد و همچنین لیست باج هایی را که ماهانه باید پرداخت کنند به او می‌دهد.

آمون همچنان به آدم کشی هایش ادامه می‌دهد و اشترن از طریق هدایایی که از شیندلر گرفته و به مسئول کارخانه گوت می‌دهد، افرادی را که به دردشان می‌خورد را به کارخانه شیندلر منتقل می‌کند.

بعد از میهمانی در ویلای گوت، او و شیندلر در بالکن راجع به قدرت با هم صحبت می‌کنند. شیندلر به او می‌گوید قدرت این است که تمام علل لازم برای کشتن را داشته باشی و نکشی. قدرت... این است. فردا صبح گوت به اصطبلش می‌رود و کارگر نوجوان آنجا را می‌بیند که زین گرانقیمتش را بر روی زمین انداخته است. به او تشر می‌زند ولی او را تنبیه نمی‌کند. اشترن از این رفتار گوت به حیرت افتاده و در عین حال خنده اش هم گرفته است. اما افسوس که آن کارگر نوجوان و زنی که در حین کار سیگار می‌کشید تنها کسانی بودند که گوت توانست بر وسوسه کشتنشان غلبه کند. از نفر بعدی که نوجوانی است که با صابون نتوانسته لکه های وان حمام گوت را تمیز کند، گوت کشتن را به جای بخشیدن بر می‌گزیند.

تعدادی قطار به محل فرماندهی گوت می‌رسند. از بلند گوها اعلام میشود افراد برای انتخاب شدن بیرون بیایند و لباس هایشان را در بیاورند. تعدادی پزشک هم آنجا نشسته اند و افراد بیمار را از افراد سالم جدا می‌کنند. جوان ها و آنهایی که قابلیت کارکردن را دارند از سالخوردگان و بیماران جدا می‌شوند. بچه ها هم در چندین کامیون جای داده می‌شوند و از آنجا برده می‌شوند. اعلام می‌شود کسانی که انتخاب نشدند لباس هایشان را بپوشند و به درون قطارها برگردند. شیندلر به آنجا می‌رسد و از گوت می‌خواهد که از لوله های آبپاشی آتش نشانی کنار قطارها به درون قطارها آب بریزند، این درخواست شدیدا گوت را به خنده می‌اندازد ولی برای تفریح موافقت می‌کند. شیندلر با سماجت به ماموران می‌گوید درون تمام واگن ها آب بریزند و دوباره و چند باره این کار را انجام می‌دهند. در آخر گوت که متوجه شده این کار از روی شوخی نبوده دیگر نمی‌خندد و فقط شیندلر را می‌نگرد. گوت در حضور مقامات بالاترش درباره شیندلر صحبت می‌کند. آنها از اینکه شیندلر یک دختر یهودی را در روز تولدش بوسیده سخت عصبانی هستند و ترتیب دستگیری و به زندان رفتن او را داده‌اند. گوت سعی می‌کند با خنده موضوع را تمام کند اما موضوع به این راحتی تمام شدنی نیست. مقامات بالا همراه با گوت به حضور شیندلر می‌روند و عصبانیت خودشان را از این کار شیندلر به او اطلاع می‌دهند.

آوریل ۱۹۴۴، دپارتمان دی به گوت دستور می‌دهد تا اجساد بیش از ده هزار یهودی کشته شده در پلاشف (Plaszow) و قتل عام گتوی کراکو را از زیر خاک بیرون بکشند و بسوزانند. گوت به شیندلر می‌گوید که می‌خواهند این جا را تعطیل کنند و همه نیروها را به آشویتز بفرستند. اجساد انبار شده روی هم و آتشی که آن اجساد را دربرگرفته مرتب افزایش می‌یابد. همراه با بوی تفعنی که به علت سوختن اجساد آن محل را در میان گرفته است. شیندلر با ناباوری دوباره آن دختر بچه کت قرمز را می‌بیند، اما او اینبار قدم نمی‌زند، خوابیده بر روی گاری ای است که جسدش را برای سوزاندن حمل می‌کند. اشک در چشمان شیندلر جمع می‌شود. مرثیه مرگ هنوز در حال نواخته شدن است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/7-Schindlers-List/7-Schindlers-List/16-Schindlers-List.jpg

اشترن و شیندلر سر یک میز نشسته اند و به نظر می‌رسد آخرین لحظاتشان را با هم سپری می‌کنند. اشترن به شیندلر می‌گوید باید ترتیب جابجایی افراد رو بدهد و خود سوار آخرین قطار شود. شیندلر می‌گوید از گوت قول گرفته تا سفارشش را بکند. به او می‌گوید هر جا که برود سرنوشت بدی در انتظارش نیست. اشترن به شیندلر می‌گوید حتما باید کارگرهای جدیدی استخدام کند که چون لهستانی اند قیمتشان بیشتر است، ولی شیندلر در جواب می‌گوید بیشتر از آنچه بتواند خرج کند پول درآورده و دیگر کارخانه ای درکار نخواهد بود. می‌گوید که اشترن مسئول تجارتش بوده و حالا که او را از اینجا می‌برند دیگر قصد تجارت ندارد. شیندلر برای هر دویشان نوشیدنی می‌ریزد و این احتمالا آخرین نوشیدنی شان خواهد بود.

صبح روز بعد شیندلر پیش گوت می‌رود و از او می‌خواهد کارگرهایش را که قرار است از آنجا ببرند را به او پس بدهد. به گوت می‌گوید به آنها عادت کرده است و می‌خواهد آنها را به کارخانه تولید مهمات جدیدش در چکسلواکی ببرد. گوت می‌گوید تمام این کارها ضرر است و مگر این کارگرها چه فرقی با دیگر کارگرها دارند. می‌گوید شیندلر حتما می‌خواهد به او کلک بزند. شیندلر آخرین جمله اش را می‌گوید: برای هر فرد چقدر می‌گیری؟ هر فرد برای تو چقدر می‌ارزد؟ و گوت جواب می‌دهد: برای من نه، هر فرد برای {تو} چقدر می‌ارزد؟

اشترن پشت ماشین تایپ نشسته و اسامی را که شیندلر می‌خواند، تایپ می‌کند. اسامی ‌کارگرهای کارخانه اش را. او همراه با نسخه اولیه از فهرستش که شامل ۴۵۰ نفر است و چمدانی پر از پول به نزد گوت می‌رود. آنها دوباره مشغول تایپ اسامی ‌بقیه کارگران شده اند. هدف شیندلر دیگر پول درآوردن نیست. اشترن با ناباوری از او می‌پرسد به همین راحتی به گوت گفتی چند نفر می‌خواهی و او هم قبول کرد؟ و بلافاصله لحنش عوض می‌شود و می‌پرسد تو که اونها رو نمی‌خری؟ تو داری واسه هر اسم به گوت پول می‌دهی؟ و شیندلر می‌گوید اگر هنوز کارمندم بودی انتظار داشتم نظرم را عوض کنی. این اسامی ‌‌به قیمت کل آینده من تمام می‌شوند. اشترن آخرین صفحه را هم تمام می‌کند. اسم ۱۱۰۰ نفر در این لیست است. ۱۱۰۰ نفری که توسط شیندلر قرار است از سرنوشت نامعلومشان نجات پیدا کنند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/7-Schindlers-List/7-Schindlers-List/15-Schindlers-List.jpg

قظار حامل کارگران مرد به برینلیتز در چکسلواکی می‌رسد؛ زادگاه شیندلر که قرار است کارخانه جدیدش را در آنجا بنا کند. شیندلر به آنها خوشامد می‌گوید و اعلام می‌کند که قطار حامل زنان از پلاشف حرکت کرده است و به زودی به اینجا می‌رسد. اما در صحنه بعد نشان داده می‌شود که قطار زنان به آشویتز رسیده است. همان شهری که کوره ها و اتاق های گاز در آنجا قرار دارد. شیندلر خبردار می‌شود و به سمت آشویتز حرکت می‌کند. در صحنه بعد موهای زنان چیده شده و به آنها دستور داده می‌شود که لباس هایشان را درآورند. آنها را به درون اتاق بزرگی می‌فرستند که پر از دوش های سقفی است. همه آنها نگران هستند، از شنیده هایشان، از اینکه گروه های دیگری هم موهایشان را چیده اند و لباس هایشان را درآورده اند و به اتاق گاز فرستاده اندشان. چراغ های اتاق خاموش می‌شود و ترس از مرگ همه را از کوچک و بزرگ فرا می‌گیرد. همه لحظه های آخر زندگی شان را پیش چشم خود می‌بینند، همه چیز مطابق شنیده هاست و منتظر باز شدن دوش های گاز هستند. دوش ها باز می‌شوند اما به جای گاز از آنها آب بیرون می‌آید، همه را بهت فرا گرفته است. عده ای گریه می‌کنند و عده ای دیگر می‌خندند. احساسی میان ناباوری و سرمستی، آنها از مرگ نجات یافته اند.

شیندلر به آنجا می‌رود و با مسئولش صحبت می‌کند. فرمانده اس اس می‌گوید متاسفانه هیچ کاری از دست او بر نمی‌آید، اما گذاشتن چند الماس گرانقیمت توسط شیندلر روی میز او، نظرش را عوض می‌کند. به او می‌گوید کارگرهای جوان و قدرتمند به او می‌دهد، اما شیندلر همچنان بر بازگرداندن کارگران خودش اصرار دارد، کارگرانی که بین آنها فرد ۶۸ ساله هم به چشم می‌خورد. شیندلر دیگر یک سرمایه دار فرصت طلب نیست، او اکنون خود را مسئول جان کارگرانش می‌بیند. کارگرانی که اگر برای شیندلر کار نکنند، به زودی کشته خواهند شد.

شیندلر روز بعد به نزد همسرش می‌رود و به او قول می‌دهد که دیگر هیچ وقت هیچ گارسون یا دربانی، او را با یکی از دوست دختر هایش اشتباه نخواهد گرفت و سپس همراه با او به کارخانه برمیگردد. اشترن به نزدش می‌آید و می‌گوید تمام جنگ افزارهایی که ساختیم در کنترل کیفیت رد شده اند و سازمان تسلیحات ازشان شکایت کرده است و ممکن است کارگرها را دوباره به آشویتز برگردانند. شیندلر می‌گوید چند تماس می‌گیرد تا ببیند از کجا می‌توان جنگ افزار خوب خرید تا به جای محصولات خودشان بفروشند. اشترن می‌گوید ولی پول زیادی از دست می‌دهی و همین اتفاق هم خواهد افتاد. ولی هدف شیندلر دیگر عوض شده است.

پس از آن دختر قرمز پوش، دوباره بخشی از تصاویر رنگی می‌شوند، این بار شعله شمع هایی هستند که ربای (پدر روحانی) برای مراسم شب شنبه روشن کرده است و همراه با نوشیدن شراب مشغول دعاخوانی و انجام مراسم است، مراسمی ‌که خود شیندلر پیشنهاد انجامش را در محیط کارخانه داده است. در هفت ماهی که کارخانه جنگ افزارهای شیندلر دایر بود، کارخانه هیچ تولیدی نداشت. در همان مدت، شیندلر میلیونها مارک برای نگهداری از کارگرانش و دادن رشوه به مقامات خرج کرد. اشترن با نگرانی به داخل دفتر شیندلر می‌آید و از او می‌پرسد پولی مخفی جایی دارد که او از آن بی‌خبر باشد؟ شیندلر می‌پرسد ورشکست شده ام؟ اشترن پاسخ می‌دهد: خب... و سپس صدای رادیو را می‌شنویم که خبر از پایان جنگ می‌دهد.

شیندلر تمام کارکنان را جمع می‌کند تا با آنها صحبتی داشته باشد. به آنها می‌گوید که عضوی از حزب نازی، تولید کننده مهمات جنگی و یک جنایتکار است. می‌گوید در نیمه شب جنگ به پایان می‌رسد، و در نتیجه کارگران آزاد خواهند شد و خود او باید فرار کند. خواهش می‌کند به احترام تمام افرادی که در جنگ اخیر از دست رفتند، سه دقیقه سکوت کنند. ربای دعاخوانی اش را شروع می‌کند و همه در فکر خویشاوندانی هستند که به زحمت نامی ‌‌از آنها باقی مانده است. شیندلر و همسرش در حال بستن چمدان هایشان هستند؛ چیزی به نیمه شب باقی نمانده است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/7-Schindlers-List/7-Schindlers-List/14-Schindlers-List.JPG

شیندلر و همسرش در حال حرکت به سمت در ورودی کارخانه اند. کارگرها در دو سوی راه ایستاده اند و آمده اند تا شیندلر را بدرقه کنند. شیندلر آخرین توصیه هایش را به اشترن می‌کند. ربای جلو می‌آید و نامه ای را به شیندلر می‌دهد. می‌گوید نامه ای نوشته ایم و سعی کرده ایم در آن همه چیز را توضیح دهیم، اگر زمانی دستگیرتان کردند. و سپس اضافه می‌کند که تمامی ‌کارگرها آنرا امضا کرده اند. سپس اشترن جلو می‌آید و انگشتری را به شیندلر می‌دهد. فلز این انگشتر را کارگری قبول کرده بود تا از روی دندانش بکشند. و سپس آن را درون قالب ریخته بودند و به شکل انگشتر در آورده بودند. اشترن می‌گوید روی آن از کتاب تلمود به زبان عبری حک کرده اند: هر کس جان یک نفر را نجات بدهد، بشریت‌ را نجات داده است. شیندلر با دقت به آن نگاه می‌کند و با نگاهی حاکی از تشکر به همه کارگران آن را به دست می‌کند و سپس گفتگویی احساسی و منقلب کننده بین او و اشترن شکل می‌گیرد که موسیقی فراموش نشدنی جان ویلیامز، تاثیر گذاری آن را چند برابر کرده است. نمی‌توانم این صحنه را در کلمات جای دهم، جزئیات این صحنه نیاز به توضیح ندارد، نیاز به دیدن دارد. در صحنه بعد، شیندلر و همسرش با لباس کارگری سوار ماشین می‌شوند و از کارخانه می‌روند. تمام کارگران چشم به او و آن ماشین می‌دوزند تا از دید خارج می‌شوند.

صحنه بعدی صبح روز بعد است که کارگران در همان دو سمت راهی که شیندلر از آنجا خارج شد، خوابشان برده است. اشترن و چند نفر دیگر بیدار هستند. سربازی سوار با اسب به آنها نزدیک می‌شود و به آنها می‌گوید توسط ارتش شوروی آزاد شده اند. اشترن از او می‌پرسد که از لهستان خبر دارد و سپس می‌پرسد هیچ یهودی در آنجا زنده مانده است؟ سرباز طوری به او نگاه می‌کند که اشترن جوابش را می‌گیرد. او می‌پرسد حالا کجا برویم؟ و سرباز شهری در آن نزدیکی را نشان می‌دهد. صحنه بعد نمای حرکت کارگران به طرف شهر است.

آمون گوت زمانی که به عنوان یک بیمار در آسایشگاهی حضور داشت، دستگیر شد. او به علت جنایاتش علیه بشریت در کراکو به دار آویخته شد.

اسکار شیندلر در ازدواجش و همچنین در تجارات متعددش بعد از جنگ، هیچ موفقیتی بدست نیاورد.

در سال ۱۹۵۸ او به عنوان فردی نیکوکار توسط شورایی در اورشلیم شناخته شد و از او دعوت شد تا درختی در خیابان نیکوکاران (Avenue of the Righteous) بکارد.

کارگران کارخانه شیندلر در کنار هم در حال حرکتند. تصویر رنگی می‌شود و جای آنها را افرادی مسن می‌گیرند. آنها همان کارگران شیندلر در حال حاضرند. نام این گروه یهودی های شیندلر (The Schindler Jews) است.

آنها به سمت مزار شیندلر در آرامگاه مسیحیان در اورشلیم می‌روند. و تک تک بر روی مزارش سنگی می‌گذارند. هم خودشان و هم فرزندانشان که بودنشان را مدیون شیندلر هستند. تقریبا نیمی‌از سنگ قبر شیندلر پر از سنگ شده و هنوز صفی طولانی از یهودیان شیندلر منتظرند تا سنگشان را بر روی مزارش بگذارند.

امروزه کمتر از ۴۰۰۰ یهودی در لهستان زنده باقی مانده اند ولی بیش از ۶۰۰۰ نفر از نسل یهودیان شیندلر وجود دارند.

سنگ قبر شیندلر تقریبا پر از سنگ شده است. مردی به کنار مزار او می‌آید و شاخه گل رزی را بر روی سنگ قبرش می‌گذارد و ایستاده به او ادای احترام می‌کند. به مردی که تا جهان باقی ست، نوزادی به علت کاری که او انجام داده بود، چشم به جهان خواهد گشود.

 

آخرین نوشته فیلم این است: به یاد بیش از ۶ میلیون یهودی که به قتل رسیدند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/7-Schindlers-List/7-Schindlers-List/13-Schindlers-List.jpg

 

جوایز

1-(جوایز گلدن گلوب)

  • بهترین فیلم
  • بهترین کارگردانی برای استیون اپیلبرگ
  • بهترین فیلنامه برای استیون زایلیان

2-(جوایز اسکار)

  • بهترین فیلم
  • بهترین کارگردانی برای استیون اپیلبرگ
  • بهترین فیلنامه برای استیون زایلیان
  • بهترین فیلمبرداری
  • بهترین تدوین
  • بهترین موسیقی متن برای جان ویلیامز
  • بهترین کارگردان هنری
  • http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/7-Schindlers-List/7-Schindlers-List/12-Schindlers-List.jpg

نقدفیلم

فهرست شیندلر شانزدهمین فیلم اسپیلبرگ به عنوان کارگردان و اولین فیلمی است که برای آن اسکار می‌گیرد. هم اسکار بهترین کارگردانی و هم اسکار بهترین فیلم (چون خود او یکی از تهیه کنندگان بوده). اسپیلبرگ سومین و در واقع آخرین اسکارش را ۵ سال بعد بخاطر کارگردانی نجات سرباز رایان دریافت کرد. ولی طبق نظر سنجی سال ۲۰۰۵ مجله تایم، فهرست شیندلر همچنان محبوب ترین فیلم اسپیلبرگ است.

کتابی که این فیلم بر اساس آن ساخته شده، در سال ۱۹۸۲ منتشر شد. سید شاینبرگ، یکی از مدیران یونیورسال، همان زمان حقوق کتاب را خرید و آن را به اسپیلبرگ داد تا بلکه روزی کارگردانی کند. اما این طرح مسکوت ماند تا اواخر دهه ۸۰ که اسپیلبرگ کارگردانی را به مارتین اسکورسیزی پیشنهاد کرد که او نپذیرفت و همچنین رومن پولانسکی و بیلی وایلدر نیز از قبول ان سر باز زدند. (دلایلش در قسمت حواشی فیلم) و نوبت به خود اسپیلبرگ رسید. او فیلمبرداری را درست بعد از اتمام فیلمبرداری پارک ژوراسیک، در لهستان آغاز کرد و از طریق ماهواره با دستیارش جرج لوکاس روی مراحل بعد از فیلمبرداری آن فیلم کار می‌کرد.

فهرست شیندلر نقطه اوج فیلمسازی اسپیلبرگ است، فیلمی که تمام توان و نیرویش را برای آن صرف کرد. از تمام امکانات موجود برای بهتر ساخته شدن فیلم استفاده کرد؛ با آن که او و گروهش را به آشویتز راه ندادند، دکوری ساخت مانند همان اردوگاه مرگ آشویتز. رنگ فیلم را خود سیاه و سفید انتخاب کرد تا هم زمانش مانند آن دوران شود و هم سیاهی و تیرگی آن دوران را نشان دهد.

بازی های فیلم در اوج خود است، مخصوصا بازی بن کینگزلی در نقش ایتزاک اشترن. او با آن دستپاچگی ها و پی گیری های سرسختانه اش، نقش اش را به بهترین شکل ممکن ایفا نموده است. لیام نیسن هم نقش اش را به خوبی ایفا می‌کند؛ چشمان نافذ و نگاه های منقلبش در لحظه های مختلف تماشاگر را نیز منقلب می‌کند و در لحظه اوج بازی اش، در انتهای فیلم و قبل از رفتنش از کارخانه، کمتر کسی را با چشمان بی‌اشک رها می‌کند. و در نقطه مقابل او، رالف فاینس، شرورانه ترین بازی اش را ارائه داد: یک شیطان مجسم، گوئی خود آمون گوت سادیست و جنایتکار به این دنیا بازگشته است بطوریکه تماشاگر با تمام وجود از او نفرت پیدا می‌کند. در درجات بعدی بازی کارگر ها هم بی‌نقص جلوه می‌کند. تک تک آنها ترس از مرگ و جداکردن خانواده شان از یکدیگر را، با بازی های احساسی نشان می‌دهند و سهم عمده ای در همدردی تماشاگران با وضعیتشان دارند. گروه شش نفره انتخاب بازیگران از پس این کار به خوبی برآمده است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/7-Schindlers-List/7-Schindlers-List/11-Schindlers-List.jpg

بسیاری از موفقیت فیلم به موسیقی فیلم بر می‌گردد. تم فراموش نشدنی و محزون جان ویلیامز همراه با نوای ویولن ایتزاک پرلمن، تاثیرگذاری فیلم در صحنه های گوناگون را دوچندان کرده و کمترین اثرش بر تماشاگر، منقلب کردن اوست. موسیقی فیلم با قاطعیت اسکار بهترین موسیقی متن را گرفت و تا به امروز جان ویلیامز نتوانسته کاری بهتر از آن را ارائه دهد و آن اسکار با وجود نامزدی های چندباره تا به امروز، آخرین اسکارش بوده است.

فیلبرداری فیلم نیز در اوج قرار دارد. کامینسکی، تصاویر بی‌نظیری ارائه کرده که همراه با تدوین عالی مایکل کان، اثرگذاری فیلم را چند برابر می‌کند. صحنه‌ای مانند کشتن نوجوانی که نتوانسته بود وان حمام گوت را تمیز کند را به یاد بیاورید، صحنه اول از حمام گوت است که او در جلوی آینه سعی در تمرین بخشش دارد، کات می‌شود به نوجوان که تیر در کنار پایش به زمین می‌خورد بعد از چند ثانیه تیری در کنار آن یکی پایش به زمین می‌خورد، کات می‌شود به اشترن که در حرکت است و بعد ۲ ثانیه او از کنار جسد نوجوان عبور می‌کند. هماهنگی کامل بین فیلمبردار و تدوینگر. یا آن صحنه که گوت در زیر زمین مشغول کتک زدن هلن است و در بالا میهمانی ای به راه. ثانیه ای از خنده ها و موسیقی مهمانی پخش می‌شود و ثانیه بعد گوت در حال کتک زدن هلن است. ترکیبی از خوشبختی و بدبختی، در بهترین نوع خود. ۴۰ درصد از فیلمبرداری فیلم با دوربین های دستی فیلمبرداری شد، به همین علت تصویر تقریبا یک سر و گردن از سر بازیگرها پایین تر است و به علت قدبلندی بیش از اندازه لیام نیسن و این طرز فیلمبرداری، او به مثابه یک خدا برای تماشاچی معرفی می‌شود، فردی که از بالا نگاه می‌کند و بقیه برای گرفتن کمک به بالا نگاه می‌کنند. تکنیکی بکر. تعجب آور نیز نبود که اسکار بهترین فیلمبرداری و بهترین تدوین نیز به فهرست شیندلر رسید.

فیلمنامه به بهترین نحو از روی کتاب پیاده شده است، کتابی که بر حسب یک اتفاق ساده نوشته شد. توماس کنیلی به علت پاره شدن دسته چمدانش در راه فرودگاه برای بازگشت به کشورش، استرالیا، در بورلی هیلز توقف کرد تا از فروشگاهی چمدانی نو بخرد، صاحب فروشگاه لئوپولد ففربرگ پیج، یکی از یهودی های شیندلر بود که دو کابینت در مغازه اش را با اسناد آن دوران پر کرده بود و برای هر نویسنده ای که به مغازه اش می‌آمد، داستان زندگی اش را تعریف می‌کرد. و کنیلی، با شنیدن حرفهای او تصمیم به نوشتن کتاب کَشتی شیندلر کرد که فیلمنامه از آن اقتباس شده است. اقتباسی کامل و بی‌نقص که تغییر شخصیت شیندلر را به بهترین نحو به روی کاغذ برده است.

اتفاقا همین تغییر شخصیت شیندلر مهمترین نکته فیلم است، فردی که ظاهرا دلیلی نداشت جز به خود به کس دیگری فکر کند. او حتی به خاطر هوس بازیهایش، حاضر به زندگی مداوم با زنش نشد. اما او به تدریج عوض می‌شود، حاضر می‌شود به خاطر نجات جان کارگرانش میلیون ها مارک صرف کند. کاری که تصورش هم ساده نیست. و از همسرش درخواست زندگی مشترک دوباره را می‌کند، مکملی ظاهرا ساده برای تغییر هدف مادی اولیه. و تمام این دگرگونی ها را اسپیلبرگ با مهارت خاصی به تصویر کشیده است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/7-Schindlers-List/7-Schindlers-List/3-Schindlers-List.jpg

فیلم صحنه های تاثیرگذار بسیاری دارد:
از صحنه ای که شیندلر ساعت خود را از دستش باز می کند و به استرن (دستیار خود) می دهد تا به شخص دیگری داده و او پیرمرد و پیرزنی را از یکی دیگر از شهرها به کارخانه بیاورد،
صحنه صحبتش با هلن در زیر زمین خانه فرمانده اردوگاه،
صحنه بحث با سرباز و افسر مربوط به قطاری که دستیار او را اشتباه سوار کرده اند و اقتداری که نشان می دهد،
صحنه ای که با فرمانده اردوگاه درباره خونریزی هایش به طور غیرمستقیم صحبت می کند و سعی می کند طبع او را تغییر دهد،

 

صحنه ای که در حال تهیه لیست کارگران اردوگاه است و مدام تلاش می کند تا لیست را بیشتر کند،صحنه که می بیند کارگرانی از کارخانه او که توسط نازی ها در حال انتقال به ناکجاآباد هستند تشنه اند و  شلنگ آب را به دست می گیرد تا به آن ها آب دهد،

صحنه ای که در شب اتمام جنگ همه کارگران و ارتش را در سالن جمع می کند و برای آن ها سخنرانی می کند و در انتها از نظامیان می خواهد که بدون دست زدن به کشتار آنجا را ترک کنند،

 

و سرانجام، یکی از تاثیرگذارترین صحنه های فیلم ... جایی که شیندلر می خواهد کارخانه را ترک کند و به استرن می گوید : چقدر پول هدر دادم... می‌تونستم آدمای بیشتری رو بیارم. این ماشین! آمون برای این ده نفر بهم می‌داد... (به سنجاق سینه آرم نازی اشاره می‌کند) این نشان! این طلاست. با این می‌شد دو نفر دیگه رو بیارم. این می‌تونست دو نفر دیگه رو نجات بده! (به گریه می‌افتد) یا حد اقل یه نفر دیگه رو! یک انسان اشترن! یک انسان دیگه!


و دیگر دیالوگ های ماندگاری از فیلم

شیندلر: (خطاب به آمون گوت) این قدرته آمون! اگر اختیار کشتن رو داشته باشی اما ببخشی! این قدرته!


اشترن: به زبان هیپرو نوشته شده. نوشته هرکس که جانی رو نجات بده گویی همه دنیا رو نجات داده.

 

 

 

فهرست... بهترین فیلم دهه ۹۰ و یکی از ده فیلم برتر تمام دوران محسوب میگردد اسپیلبرگ  با بازسازی بی‌پرده جریانات ووقایع و همچنین ناتورالیسم خشنش در این اثر ، راه را برای فیلمسازان دیگری که طرح ساختن فیلمی را فقط در دهنشان می‌پروراندند باز کرد. روبرتو بنینی، زندگی زیباست را ساخت؛ کاستا گاوراس، آمین و سرانجام، رومن پولانسکی پیانیست را.

نقدی دیگر بر این فیلم بقلم راجر ایبرت منتقد مشهوررا نیز در ذیل مطالعه کنید:

مترجم:حسین توتونچی(سایت نقدفارسی) 

اگر اسکار شیندلر یک قهرمان عادی بود که برای عقایدش مبارزه می کرد، امروز توصیف کردن او اینقدر مشکل نبود. ویژگی هایی شخصیت او از جمله اعتیاد به الکل، قماربازی، داشتن چندین معشوقه، طمع زندگی او را تبدیل به یک معما کرده است.

ما درباره ی شخصیتی صحبت می کنیم که با آغاز جنگ جهانی دوم به امید پول دار شدن به کشور لهستان رفت تا با راه اندازی کارخانه هایی که کارگرانشان یهودی بودند به اهداف خود برسد. در پایان جنگ او بارها زندگی خود را به خطر انداخت و تمامی ثروت خود را برای دور نگه داشتن یهودی ها از دستان بیرحم آلمانها خرج کرد. او برای ماه های متمادی به آلمان ها رشوه می داد تا کارگران یهودی را به جای سوزاندن در کوره ها به او بسپارند تا در کارخانه ی او برایش کار کنند. کارخانه ساخت گلوله توپ برای ارتش آلمان، کارخانه ای که در تمام دوران فعالیتش حتی یک محصول قابل استفاده برای ارتش آلمان تولید نکرد.


سوال اینجاست که چه چیزی او را متحول کرد؟ -چرا در حالتی که می توانست مثل هزاران نازی دیگر از موقعیت ایجاد شده به نفع خودش استفاده کند و ثروت عظیمی را برای خود و بعد از جنگ پس انداز کند این کار را نکرد؟ چرا به جای یک جنایتکار جنگی او تصمیم گرفت یک انسان باشد؟ و این استیون اسپیلبرگ است که تصمیم می گیرد در فیلمش پاسخی به این سوال ندهد. هر پاسخ احتمالی به این سوال بسیار ساده، ابتدایی به نظر می رسد و البته توهینی به زندگی رمزآلود شیندلر. هولوکاست طوفان کشنده ای بود که با نژاد پرستی و دیوانگی درهم آمیخت. شیندلر توانست در گوشه ای از جنگ که او در آن حضور داشت بر این نیروی اهریمنی فایق آید ولی به نظر می رسد که او برای اتفاق های مرموزی که برای خودش می افتاد هیچ برنامه ای نداشت. در این فیلم که بهترین کار اسپیلبرگ تا به امروز است. او موفق شد داستان شیندلر را بدون استفاده از فرمول ساده تخیل به بهترین شکل به نمایش درآورد.

این فیلم 184 دقیقه ای مثل تمام فیلم های بزرگ دیگر به نظر کوتاه می آید. فیلم با معرفی شیندلر (لیام نسون)، به عنوان مردی قدبلند و جذاب آغاز می شود. او همیشه لباس های گرانقیمت می پوشد و اغلب اوقات مشغول خرید مشروب و خاویار برای سران نازی است.  همچنین او یک نشان آلمان نازی را با افتخار روی کت خود چسبانده است. اسکار شیندلر  دوست دارد که با افسر ارشد نازی عکس یادگاری بیاندازد. وی  فرد با نفوذی است که در بازار سیاه افراد زیادی را می شناسد و تهیه اقلام نایاب مثل سیگار، نایلون و مشروب برای او کار ساده ای است. سران نازی از ایده باز کردن کارخانه ای که به ارتش آلمان کمک کند و همچنین بتواند برای آلمان ها آشپزی کند استقبال کردند. چه ایده ای بهتر از استخدام یهودیان، چرا که حقوق آنها بسیار پایین است و بدین صورت شیندلر سریعتر پولدار می شود.

قدرت شیندلر در فریب، رشوه و دروغ گویی به سران نازی است. او هیچ چیزی در مورد راه اندازی کارخانه نمی داند به همین دلیل یک حسابدار یهودی به نام ایزاک استرن (بن کینگزلی) را استخدام می کند تا کارهای او را انجام دهد. استرن در خیابانهای کراکو می گردد تا یهودیان را برای شیندلر استخدام کند.

چون محیط کارخانه از محیط جنگ جدا است کسانی که در آن کار کنند شانس بیشتری برای زندگی دارند. رابطه ی استرن و شیندلر توسط اسپیربرگ به صورت مرموزی محکم می شود. در ابتدای جنگ تنها هدف شیندلر بدست آوردن پول و در انتهای آن حفظ جان کارگران یهودی اش است. ما می دانیم که استرن این موضوع را می داند اما در کل فیلم صحنه ای که استرن و شیندلر این موضوع را بیان کنند، وجود ندارد شاید بدلیل اینکه گفتن حقیقت میتواند منجر به مرگ هر دوی آنها بشود...

قدرت اسپیلبرگ در تمام صحنه های فیلم واضح است. فیلم برداری فیلم را استرن زاییلیان به عهده دارد و نمایش نامه فیلم بر اساس داستان توماس کنالی از روی یک ملودرام تبعیت نمی کند. در عوض اسپیلبرگ سعی کرده است که از یک سلسله اتفاقات واضح و بدون جلوه های ویژه استفاده کند و به کمک همین حوادث ما می فهمیم که چقدر دنیای شیندلر مرموز است.

ما همچنین شاهد یک هولوکاست وحشتناک هستیم. اسپیلبرگ به ما فرمانده آلمانی را معرفی می کند که مسئول کمپ نازی هاست، فردی بیمار به نام گود (رالف فلنس) که نماد کامل یک شیطان است. از بالکون ویلای خود که بر حیاط کمپ اشراف کامل دارد برای تمرین تیراندازی یهودیان را هدف قرار می دهد. (شیندلر این فرصت را پیدا می کند که در یک مهمانی بی ارادگی گئود را در قالب یک مثال به رخش بکشد و این کار را آنقدر واضح انجام می دهد که بیشتر شبیه به یک توهین است).

گئود از آن دسته آدم هایی است که خودشان ایده ای را پایه گذاری می کنند ولی خودشان را از آن مستثنی می دانند. او آلمانی های دیگر را به کشتن یهودیان ترغیب می کند و خودش دختر یهودی زیبایی را به نام هلن را به عنوان خدمتکار انتخاب می کند و به مرور زمان عاشقش می شود. این تنها ظاهر زیبای هلن است که باعث زنده ماندش می شود. نیازهای شخصی گئود برایش از همه چیز مهم تر است، از مرگ و زندگی، درست و اشتباه.  با بررسی شخصیت او ما متوجه می شویم که نازی ها تنها به واسطه ی افرادی مانند جفری داهمر که قدرت فکر کردن داشتند توانستند تا حدودی به اهداف خود برسند.

اسپیلبرگ تصمیم گرفت به سبک فیلم های مستند، این فیلم را سیاه و سفید فیلم برداری کند (تمام اتفاق هایی که در کارخانه  شیندلر رخ میدهد واقعی هستند). او نشان می دهد که شیندلر چطور با سیستم دیوانه وار نازی ها مبارزه می کند. موفقیت های این فیلم حاصل کار همزمان کارگردانی، داستان پردازی، تدوین و هدایت سیاهی لشکر آن هستند. اما اسپیلبرگ کارگردانی که ما او را به واسطه صحنه های به یاد ماندنی و پرهزینه اش می شناسیم،  در عمق داستان محو می شود. نسون و کینگزلی و دیگر هنرپیشگان فیلم نیز همگی به یک سمت و جدا از ظهور قابلیت های شخصی به اجرای یک شاهکار می پردازند.

 

در انتهای فیلم صحنه های فوق العاده ایی را شاهد هستیم. دیدن افراد واقعی که شیندلر آنها را نجات داد زیبایی این فیلم را دو چندان می کند. در انتهای فیلم یادداشتی وجود دارد که به ما می گوید تعداد افرادی که شیندلر آنها را نجات داد با احتساب خانواده هایشان بیش از 6000 نفر است و یهودیان لهستان امروزه 4000 نفر می باشند. درسی که از این فیلم می گیریم این است که شیندلر به تنهایی بیش از یک کشور برای نجات جان یهودیان تلاش کرد. پیام فیلم این است که یک مرد در مواجهه با هولوکاست هر کاری که توانست کرد در جایی که دیگران تنها نظاره گر بودند. می توان فهمید که تنها یک مرد افسانه ای، بدون فکر و بی توجه به خطر، یک مرد حیله گر و بدون نقشه می توانست کاری را که اسکار شیندلر کرد را انجام دهد. هیچ مرد عاقل و با تجربه ایی تا این حد پیش نمی رود!

Image result for ‫عکس های فیلم فهرست شیندلر‬‎Image result for ‫عکس های فیلم فهرست شیندلر‬‎

کسب چند تجربه از (فهرست شیندلر)

منبع :سوره مهر

▪ تجربه‌ی ۱: رنگ، حرکت دوربین
«فهرست شیندلر» اثر تلخ و سیاهی درباره‌ی جنایات نازی‌ها و کوره‌های آدم‌سوزی آن‌هاست؛ گرچه به نظر می‌رسد کارگردان با تأکید بر اتفاقات خاص و نوع پردازش موضوع و نیز با بهره‌گیری از هم‌ذات‌پنداری تماشاگر قصد داشته به توجیه صهیونیسم بپردازد، اما فیلم به عنوان یک اثر هنری دارای ویژگی‌های برجسته‌یی است.
استفاده از رنگ سیاه و سفید و پرهیز از حرکات متعارف دوربین (حرکت روی سه‌پایه یا تراولینگ و ...) و رویکرد به فیلمبرداریِ روی دست باعث خلق فضاهای مستند در اثر شده و این دو عامل (رنگ سیاه و سفید و حرکات روی دست دوربین) نقش مهمی در انتقال حس حاکم فیلم و القای مفهوم مورد نظر فیلمساز دارند.
▪ تجربه‌ی ۲: لحظات شاعرانه
- صحنه‌ی زیبای بارش خاکستر سرد و سوخته‌ی ده‌ها هزار اسیر به همراه دانه‌های برف بر شهر سرد و یخ‌زده‌ی کراکوو
- سکانس پایانی فیلم؛ اهدای هدیه‌یی از طرف ۱۱۰۰ کارگر (اسیر) به اسکار شیندلر، حلقه‌یی که از طلای دندان‌های خود ساخته‌اند و جمله‌یی زیبا با این مضمون روی آن حک کرده‌اند: «آن کس که جانی را نجات دهد جهانی را نجات داده است».
این صحنه‌ها با پرداختی شاعرانه که کنتراست شدیدی با لحن گزنده‌ و تلخ فیلم دارد به‌شدت اثرگذار هستند. لحظات ناب سینما همچون قطعاتی شاعرانه در بطن آثار می‌درخشند و هرگز از حافظه پاک نمی‌شوند.
▪ تجربه‌ی ۳: رنگ، طراحی لباس
طراحی لباس و هم‌چنین رنگ، به شیوه‌یی بسیار بدیع و نو در یکی از سکانس‌های فیلم مورد استفاده قرار گرفته‌اند. اسکار شیندلر از فراز تپه‌یی شاهد دستگیری و قتل عام مردم کراکوو توسط نازی‌هاست؛ در این میان در حالی که شیوه‌ی فیلمبرداری و ثبت تصاویر سیاه و سفید است، دختربچه‌یی با لباس سرخ به چشم می‌خورد که موج جمعیت او را نیز همراه با خود به جلو می‌برد. رنگ لباس دختربچه در این صحنه نمادی از حضور حیات و زندگی است که در کوران مرگ و تباهی جریان دارد. دختربچه در نهایت خود را از سیل جمعیت رها می‌سازد و برای گریز از مرگ زیر تختخوابی در یک خانه‌ی متروک پناه می‌گیرد.
▪ تجربه‌ی ۴: ایجاز
در فضای وحشت‌زا و مرگبار اردوگاه پلازف در شهر کراکوو، در اوج منحنی مرگ و وحشت، عشق چند ثانیه‌یی خود را به نمایش می‌گذارد؛ این چند ثانیه حکم قطره‌ی آبی را در کویری سوزناک دارد و به همان اندازه اثرگذار است. یک زن و فرزند خردسالش با سوت زدن از پشت سیم‌‌های خاردار مرد زندگی‌شان را متوجه خود می‌کنند. نگاه‌های عاطفی این سه نفر با ورود آمون گوئت و قرار گرفتن اسبش در فاصله‌ی بین آن‌ها قطع می‌شود. لذت آن چند ثانیه تنها با ورود مردی سوار بر اسب به تلخی عظیمی تبدیل می‌گردد و این یکی از رازهای سینماست؛ توانایی تغییر احساسات تماشاگر فقط در عرض چند ثانیه ...
▪ تجربه‌ی ۵: ایهام، فضاسازی
در یکی از سکانس‌های فیلم، تراژدی سرنوشت اسرای اردوگاه‌های نازی به اوج خود می‌رسد. زمانی که پزشکان آلمانی مشغول تفکیک اسرا برای انتقالشان به آشویتس - کوره‌ی آدم‌سوزی - و یا ادامه‌ی کار در اردوگاه - مرگ تدریجی - هستند، اتفاقی در کمپ زنان به وقوع می‌پیوندد؛ زنان برای این که سرحال و جوان به نظر بیایند تا از این طریق از آشویتس نجات یابند، سر و صورتشان را تمیز ‌کرده و یک عده از آن‌ها با مالیدن خون خود به روی گونه و لب‌هایشان سعی می‌کنند خود را سرزنده‌تر از دیگران نشان بدهند. تلاش انسان برای زنده ماندن (در هر شرایطی و به هر قیمتی) در این فضاسازی به بهترین، زیباترین و در عین حال دردناک‌ترین و زجرآورترین شکل ممکن نمود می‌یابد.
▪ تجربه‌ی ۶: طراحی صحنه، میزانسن
آمون گوئت (افسر نازی) صبح از خواب بیدار می‌شود، به بالکن خانه‌اش که مشرف به اردوگاه است می‌رود و لحظه‌یی بعد با اسلحه‌ی دوربین‌دار خود به شکار اسرا می‌پردازد؛ طراحی صحنه و میزانسن خوب این سکانس، که بازی خونسردانه‌ی «رالف فاینز» در نقش گوئت بر میزان تأثیر آن افزوده، القاکننده‌ی مفاهیم خاصی است. آمون گوئت در بالکن مشرف به اردوگاه همچون عقابی تیزچشم و تیزچنگ (با آن اسلحه‌ی دوربین‌دارش) بر فراز سر شکار خود که اسرای اردوگاه نقش آن را بازی می‌کنند ایستاده و هر از گاهی یکی از آن‌ها را انتخاب کرده و می‌کشد؛ در این میان، تلاش سخت اسرا برای فرار از تیررس او تکان‌دهنده است .

Image result for ‫عکس های فیلم فهرست شیندلر‬‎(

    (عکسی از شیندلر واقعی)


 
 
تعداد بازدید از این مطلب: 9699
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2

یک شنبه 16 آذر 1393 ساعت : 8:54 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
نقد(کمپ ایکس ری )بابازی پیمان معادی
نظرات

 نقدی برفیلم:

Camp X-Ray

(کمپ ایکس-ری) 

----  

 

 منبع:نقدفارسی (وباتشکر از این سایت)

 

کارگردان: Peter Sattler

نویسنده : Peter Sattler

بازیگران : Kristen Stewart, Peyman Moaadi, Lane Garrison

    (کریستین استوارت.پیمان معادی.لین گریسون)

مدت : 117 دقیقه

 

خلاصه داستان : سربازی که به تازگی به زندان گوانتانامو منتقل شده است، با یک زندانی که به مدت 8 سال حبس کشیده دوست می‌شود و ...

 

media/kunena/attachments/5976/camp-x-ray-movie-poster.jpg

 

 

منتقد: اریک کان

 

 

media/kunena/attachments/5976/campx-ray1.jpgقبل از نقش‌آفرینی‌اش در سری «گرگ و میش» که «کریستین استوارت» را به یک ستاره‌ی جهانی تبدیل کرد، او توانایی خودش را به عنوان بازیگری درخور توجه ، ثابت کرده بود، با آن نگاه‌های سرد و جدی‌اش، او برای بازی در نقش زنی جوان که در زندگی ناکام است بسیار ایده‌آل به نظر می‌رسید، درحالی‌که به بازی در پروژه‌هایی چند برابر کوچک‌تر از آن سری پرفروش مشغول بود.مقدار اندکی از آن استعداد سرشار در فیلم «کمپ ایکس-رِی» به چشم می‌خورد، اثری که اولین فیلمیست که «پیتر سَتلِر» آن را کارگردانی کرده و در آن استوارت نقشی نامتعارف یعنی یکی از سربازان زندان گوانتانامو را ایفا می‌کند.متاسفانه، فیلمنامه‌ی بد سَتلِر - که در آن شخصیت استوارت تیمی را با یکی از زندانیان سیاسی (با بازی «پیمان معادی») که چندان هم کمک حال دوستانش نیست تشکیل می‌دهد - تنها استعداد استوارت را به نمایش در می‌آورد، وگرنه خود فیلم یک درام خام است.

media/kunena/attachments/5976/campx-ray2.jpgدر ابتدا، در هرصورت، «کمپ ایکس-ری» کیفیت قابل قبولی را به‌خاطر مهارت بازیگر نقش اولش به نمایش می‌گذارد، فیلم با زندانی شدن آن مسلمانی که در بالا به او اشاره شد، به‌نام علی، آغاز می‌شود، کسی که جرمش، همدستی داشتن در حادثه‌ی یازدهم سپتامبر [ابودی برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک توسط تروریست‌های القائده] است.این سکانس با منتقل کردن زندانیان نارنجی‌پوش از زمین به دریا تا رسیدنشان به خانه‌ی جدید آن‌ها که سراسر آن بوی ناامیدی می‌دهد و تمام وقایع فیلم در آن رخ می‌دهد، ادامه می‌یابد.سپس سَتلر به ما اِیمی (با بازی «کریستین استوارت» را معرفی می‌کند که یک تازه‌وارد است.فیلمبردار فیلم «جیمز لَکستون»، که سابقه‌ی همکاری در آثاری همچون «دارویی برای مالیخولیا» و «افسانه‌ی خوابگرد آمریکایی» که از نظر جو و اتمسفر به این فیلم شباهت داشتند را دارد، توانسته به‌خوبی فضاهای بسته‌ و دلگیر داخل زندان و محیط‌های لم‌یزرع اطراف را به خوبی به تصویر بکشد و حس همذات‌پنداری را برای مخاطب به وجود آورد.

media/kunena/attachments/5976/campx-ray3.jpgنکته این است که موفقیت این اثر تنها تا زمانی است که داستان به‌طور جدی خودش را نمایان می‌کند، اِیمی چند کتاب را به زندانی قصه از طریق سلولش می‌دهد، اما علی به‌خاطر آن کتاب‌ها با اِیمی دعوا می‌کند و به سر او ضربه می‌زند -علی درباره‌ی آن کتاب‌ها از اِیمی تعداد زیادی سوال می‌پرسد-، و او را به‌خاطر اینکه هفتمین کتاب «هری پاتر» را برای او نیاورده سرزنش می‌کند و او را مجبور می‌کند دیگر کتاب‌ها را با صدا بلند برای او بخواند.اما تغییراتی که در ماجرا به‌وجود می‌آیند با بی‌دقتی نوشته و به تصویر کشیده می‌شوند، تغییراتی که موجب تغییر رفتار این دو نفر با یکدیگر می‌شود و از آن‌جا به بعد فیلم به شکل سرگیجه‌آوری مدام بین کمدی و درام سوئیچ می‌شود.فیلمنامه‌ی فیلم تصفیه نشده و این امر کاملاً مشخص است علی‌الخصوص زمانی که فیلم به سمت محیط‌های جذاب‌تر اما بسته‌تری همچون یک کمپ که از نظر مکانی محلی برای مردان است تغییر جهت می‌دهد، جایی که اِیمی با مشکلاتی که با سرپرست مردسالارش (با بازی «لِین گَریسون») پیدا می‌کند روبرو می‌شود، کسی که مشخص است با علی از نظر مذهبی مشکلات و بالطبع حس تنفر زیادی دارد و داستان از این نظر به رسوایی زندان اَبوغریب در عراق شباهت زیادی دارد.

media/kunena/attachments/5976/campx-ray4.jpgدر تضاد با آن تغییراتی که در رابطه‌ی میان علی و اِیمی به ‌وجود می‌آید، این صحنه‌ها نوعی حس به دام افتادن که اِیمی نیز آن را تجربه کرده به وجود می‌آورد، که البته به اِیمی اجازه می‌دهد تا با پاسخ سوالاتی که راجع به شخصیت دوست جدیدش مطرح می‌شود، روبرو شود. به هر حال، «کمپ ایکس-ری» بر روی یکی از آن دسته روابط عجیب تمرکز کرده، که مثلاً در آن تغییرات و دعواهایی درباره‌ی مجازات رخ می‌دهد که به نظر می‌آید از اعماق وجود نیستند.بظاهر علی گناهکار نیست و اتهاماتی که به او زده‌اند درست نیست، و او اِیمی را به چشم یک محرم اسرار و کسی که می‌توان در کنارش خود را از نظر روانی تخلیه کرد می‌بیند.در حالی که این ایده توانایی همراه کردن مخاطب را دارد، سَتلر به‌طور خسته‌کننده‌ و روتینی روزانه طبیعت بیرون از گوانتانامو را به تصویر می‌کشد که فقط وقت تلف کردن است، البته سکانس‌های بازجویی اینطور نیستند.

media/kunena/attachments/5976/campx-ray5.jpgدر قسمتی که زندانیان به سمت نگهبانان بطری پرتاب می‌کنند انواع ایرادها به چشم می‌خورد، و به نوعی بر به هم ریختگی فیلم نیز می‌افزایند و کاملاً مغایر با آن روند ساکت فیلم هستند.معادی، که در فیلم «جدایی نادر از سیمین» اثر «اصغر فرهادی» بسیار خوب بود، اینجا در میان دیگر بازیگران فیلم سرآمدتر است و بازی بهتری به نمایش می‌گذارد.شخصیت او نیز طوری نوشته شده که نسبت به دیگر شخصیت‌ها که اِیمی سعی در درک کردنشان دارد، مدام طعنه می‌زند. با آنکه آن سکانس‌های کشمکش با اختلاف نظرات اِیمی و کلنل کم حرف کمپ (با بازی «جان کَرُل لینچ») بر سر نحوه‌ی رفتار او با زندانان باز هم ادامه می‌یابند، اما بعدتر، یک سکانس چشمگیر و هوشمندانه در یک کافه‌تریا وجود دارد که در آن اِیمی علایقش را بر زبان می‌آورد که نوعی مبارزه برای حفظ موقعیتش است.ناموفقیت این فیلم در به‌ تصویر کشیدن آن روابط پیچیده که وعده‌اش را داده بود، حقیقتاً مخاطبان را ناامید کرد.

media/kunena/attachments/5976/campx-ray6.jpgهمانگونه که یک سرباز از فضای آن زندان‌ها چنین می‌گوید: "ما فقط برای مراقبت از چند انسان ترسو به آنجا رفته بودیم"، حقیقتاً هیچ شانسی برای فرار از آنجا یا شورش کردن بر علیه سربازان در گوانتانامو وجود ندارد.سَتلر به طور پیوسته پایش را از فیلمنامه فراتر می‌گذارد و چیزهایی را به تصویر می‌کشد که قرار نبوده به تصویر کشیده شوند، مثلاً در صحنه‌هایی اِیمی و دیگر سربازان، مدام در راهروهای به ظاهر بی‌انتهای زندان این سمت و آن سمت می‌روند و تک تک سلول‌ها را زیر نظر می‌گیرند، تا جایی که مخاطب با خود می‌گوید یک قاتل سریالی هم به این مقدار مراقبت نیازی ندارد.این فیلم یک اعلامیه‌ی سرسخت از وضعیت افرادی است که به اشتباه دست به ارتکاب عملی می‌زنند، البته خود فیلم هم گمراه شده و نتوانسته آن را به درستی به تصویر بکشد.

مترجم:دانیال دهقانی

 

 

منبع: سایت نقد فارسی 

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 6364
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

شنبه 14 آذر 1393 ساعت : 11:58 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
اکران فیلم (بوپال،دعاگوئی برای باران)
نظرات

                                                           اکران (دعاگوئی برای باران) 

                                                            

بوپال یا بهوپال (در هندی: भोपाल در انگلیسی: Bhopāl در اردو: بهوبال) مرکز ایالت مادیا برادش و از شهرهای مهم کشور هندوستان است.

این شهر در حاشیهٔ دو دریاچهٔ زیبا، که به مناظر زیبا و طبیعی پیرامونشان در هند شهرت دارند، واقع شده‌است. ارگ فتحگر در این شهر واقع است. بوپال به دو قسمت تقسیم شده است: «شهر خاص» که دوست محمدخان افغان (با دوست محمدخان پادشاه افغانستان اشتباه نشود) دور آن حصار کشید؛ و محله‌های مسکونی جدید و حومه‌های جهانگیرآباد و احمدآباد که حکّام بعدی بر آن افزودند تا یاد جهانگیر محمدخان (شوهر سکندربگم) و احمدعلی خان (شوهر سلطان جهان بگم) را زنده نگه دارند. نوّاب فیض محمدخان (‎۱۱۶۸-۱۱۹۱ قمری، ‎۱۷۵۴-۱۷۷۷ میلادی) این شهر را مرکز ایالت قرار داد، اما مقر حکومت حکمرانان پیش از وی، اسلام نگر بود.[۱] درگذشته منطقه «نواب نشین» بوپال پس از حیدرآباد، مهمترین بخش مسلمان‌نشین شبه قاره هند به‌شمار می‌رفت.[۲]

بوپال اکنون شهری صنعتی و تجاری است که تولید منسوجات و جواهرسازی از صنایع مهم آن به‌شمار می‌آید.

در شبهای ۲ و ۳ دسامبر ۱۹۸۴ (آذرماه ۱۳۶۳)، ابر مسموم ناشی از نشت گاز سمی صنعتی خطرناکی، بر فراز شهر بوپال به حرکت درآمد که وخیم‌ترین حادثه صنعتی جهان نام گرفت. نوعی گاز سمی از کارخانه حشره‌کش‌سازی شرکت آمریکایی( یونیون کارباید) نشت کرد واین فاجعه چندین هزار کشته و بیش از ۳۰۰ هزار بیمار برجای گذاشت، که بسیاری از آنها کاملاً معلولند و در شرایط دشواری زندگی می‌کنند.

گاز سمی نخست خانه‌های نزدیک را پوشاند. خیلی‌ها بلافاصله جان باختند، سپس ابری ضخیم همه اطراف را پوشاند. همه اهالی شهر در خیابان‌ها در حال خفگی بودند.

پس از فاجعه، رسوایی بزرگی بر سر موضوع مصونیت قضایی مدیران شرکت یونیون کارباید مطرح شد: هیچ مسئولیتی متوجه مدیران آن نگردید، گویا فاجعه طبیعی و غیر قابل پیش بینی بوده است و مدیران شرکت نمی‌توانسته‌اند هیچ اقدامی برای جلوگیری از بروز آن انجام دهند. در فوریه ۱۹۸۹ دیوان عالی هند طرف آمریکایی را به پرداخت ۴۷۰ میلیون دلار محکوم کرد، که ۵۰ میلیون دلار آن را دفتر یونیون کارباید در هند و ۴۱۵ میلیون دلار آن را دفتر اصلی شرکت در آمریکا می‌بایست پرداخت کند. از این مبلغ ۲۵۰ میلیون دلار آن را شرکت‌های بیمه پرداخت کردند. بازماندگان قربانیان این فاجعه تنها مبلغ ۲۵۰۰۰روپیه ( تقریباً معادل ۵۴۰ دلار) غرامت دریافت کردند که در مقابل بیست سال درد کشیدن بسیار ناچیز است.

نشت گاز از این کارخانه حشره‌کش‌سازی به کشته شدن دست کم ۱۸ هزار نفر از سال ۱۹۸۴ تا کنون منجر شده و بیش از دویست هزارنفر دیگر هنوز در اثر آن با مشکلات جسمانی گریبانگیر هستند. یونیون کارباید در بوپال اکنون کارخانه‌ای متروکه است اما هنوز حدود ۲۵ تن مواد سمی در محل باقی مانده‌است و شرکت یونیون کارباید از زیر تمیزکاری محل حادثه شانه خالی می‌کند. افراد زیادی برای حقوق قربانیان این فاجعه شیمیایی تلاش می‌کنند، 

 

 

وفیلم (بوپال دعاگویی برای باران) که سی سال بعداز فاجعه بوپال در هندوستان تهیه شده است روایتگر این حادثه غمبارمیباشد. 

راوی کومار، کارگردان فیلم که خود اهل ایالت مادیا پرادش به مرکزیت بوپال است، می گوید که مدتها بوده که قصد ساختن این فیلم را داشته است، اما فکر می کند اکنون زمان مناسبی برای تعریف آن داستان است.

وی می افزاید: «بوپال طی سی سال گذشته در ضمیر ما حاضر بوده است و فکر کنم الان وقت آن رسیده است که آن اتفاق را تعریف کنیم. چرا که زمان گذشته و احساسات کمرنگ شده اند و ما می توانیم آن اتفاق را از نقطه نظری بی طرفانه روایت کنیم.»

 

 

طبق آمار رسمی، ۵۲۹۵ در جریان فاجعه بوپال کشته شدند. اما فعالان تخمین می زنند که ۲۵۰۰۰ نفر در سالیان بعد از بین رفتند. تعداد بیشتری به گفته آنها با سرطان، نابینایی، مشکلات تنفسی و مشکلات سیستم ایمنی و عصبی دست و پنجه نرم می کنند و حمایتی هم از آنان نمی شود.

در فیلم بوپال، راجپال یاداو، هنرپیشه هندی که به خاطر نقشهای طنزآمیزش شناخته می شود نقش کارگری از اتحادیه کارگران کارخانه را بازی می کند. او می گوید: «آنچه برای من جالب بود این بود که سازندگان فیلم کل اتفاق را از دید یک زوج فقیر که به عنوان کارگر کار می کنند روایت می کند.»

تانیشتا چاترجی، هنرپیشه فیلم، نقش همسر کارگر کارخانه را بازی می کند. او می گوید: «ما به دلیل حرص برای کسب منفعت و ثروت، انسانیت خودمان را از دست داده ایم. فکر می کنم تصویر کلی تری که فیلم پدید می آورد و برای من خیلی مهم است این سوال است که بله ما تجارت داریم، بله زندگی بهتر داریم و بله سود داریم ولی به چه قیمتی؟»

شرکت آمریکایی داو کمیکال که اکنون صاحب اتحادیه کاربید است مسئولیت خود را انکار می کند و می گوید که اتحادیه را وقتی خریده است که ده سال از پرداخت خسارت ۴۷۰ میلیون دلاری توسط اتحادیه به دولت هند در سال ۱۹۸۹، می گذشته است. این شرکت می گوید مسئولیت آلودگی در محل با شرکت داو کمیکال نیست بلکه متوجه مقامات هندی است که در سال ۱۹۹۸ مسئولیت این محل را برعهده گرفتند.

در این فیلم مارتین شین، بازیگر آمریکایی در نقش وارن اندرسون، مدیر اجرایی اتحادیه کارباید و میشا بارتون، بازیگر انگلیسی-ایرلندی در نقش اوا گسکن، خبرنگار «پاری مچ» ایفای نقش می کنند.    

                                   منابع:ویکی پدیا.یورونیوز

 

تعداد بازدید از این مطلب: 5756
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , سینمای شرق , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

جمعه 14 آذر 1393 ساعت : 8:51 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
قصرویران (رمان) بخش ششم
نظرات

                                                                    قصرویران (داستان دنباله دار) 

                                                               بخش ششم

                                                                                         نوشته :مهرداد میخبر

  هرگونه اقتباس و کپی برداری از این داستان اکیدا" ممنوع بوده و موجب پیگرد قانونی خواهدشد .

                                            

                      *******************************************************************************************

 

 

در آن لحظه ناگهان معجزه ای رخ داد که تجلیگاه  آن عمق وجود من بود. بیکباره آن قلب مرتعش  که شدت و تداوم طپش های غیر معمول و مخرب داشت به سکون و مرگ نزدیکش می کرد آرامشی شگرف یافت و از رعشه سرکش دستانم بطور محسوسی کاسته شد. لحظه تولد این معجزه  آن هنگام بود که صورت پدر را دیدم . نگاه نافذش را به نقطه ای نا معلوم دوخته بود  و پلک نمی زد.آن نگاه وچهره نمیتوانست از آن مردی  باشد که ترسی  را در لابلای  زوایای ذهن خود پنهان کرده است. این یک مکاشفه دیگر بود که بطرزی اعجازگونه مرا برنفس خود مسلط نمود و همه آن ترسها و لرزشها را از من دور کرد .درآن دقایق حساس و مشقت بار  که هر زنی و هر (ضعیفه) ای ممکن است خود را ببازد،پشت آن گلوله ای که در جان لوله  یکی از ان اسلحه ها انتظار اشاره یک انگشت سبابه را می کشید تا جانم را بگبرد حقایق دیگری را دیدم . دریافتم که آن همه کبکبه و دبدبه،پوشالی،دروغین وفانیست و آنگونه که همواره بزرگان دین ما گفته اند  عاقبت حق بر باطل پیروز میشود و شکی در حقیقت این جمله نمیتوان کرد. بقول آن ضرب المثل معروف (دیروزوددارداماسوخت وسوزندارد).دلیل محکم من حماسه جاودان حسین(ع) بود .حسین(ع)ولشکر کوچکش آنچنان بر لشگر بزرگ یزید پیروز شدند که تاابد در حافظه تاریخ جاودان گشتند وبنی امیه به چنان ننگی دچار گشتند که تاابدالدهرلعنت عالمیان راباخودهمراه ساختند.پیروزی صرفا" فتح خاک و آب نیست بلکه تسخیر قلوب است و چنین پیروزی ای تنها نصیب کسانی میگردد که بر حقند .  

 

در پرتر ه ای که از صورت پدر در نگاه خود قاب گرفته بودم آرامش و طمأنینه ای قوی وجود داشت وهمچون یک جریان الکتریکی که لامپ خاموشی را روشن کند به من منتقل شد و منورم کرد .پدر هنگامیکه سنگینی نگاه مرا روی خود احساس کردباحرکات کوچک ومعنی داری که به چشمها و دهانش داد و مانند یک سری کد و علامت قرار دادی برایم قابل درک بود،به من فهماندکه چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.من آن اشارات معناداررا بعنوان حقیقت محض  و بی چون  چرا پذیرفتم و به ارامش رسیدم .

به همین سرعت و به همین سادگی از آن حال نزار خارج شده ،نیروئی تازه  گرفتم و به خود مسلط شدم. آن ( من ) سازنده ای که نیرومند شده بود به ( من )مخربی که تا چند  لحظه قبل بر تمامی وجودم احاطه پیدا کرده بود واکنون در حال ترک وجودم بود نهیب زد که :

-(بینوا !.... این مجموعه دهشتناک فولاد و باروت و شقاوت که در مقابل تو قد علم کرده است و این لشگر تا بن دندان مسلح که عظمت  پوک و پوشالی  خود را  از قدرت حاکم  براین جهان مادی وام گرفته ،در مقابل قانون  ثابت و اراده لایزال الهی و قدرت مطلق و حقیقی اونه تنها بسیار کوچک و ناچیز است بلکه اصلا" بچشم نمی آید و در واقع هیچ و پوچ است! تازه ... این ها طلایه داران سپاه خصمند و بسیار بزرگتراز اینها را نیز بزودی خواهی دید .تو و خانواد ه ات  در برابر این جلال و جبروت ظاهری و این ابزارهای پیشرفته و کم نظیر  کشتار  بجز  ایمانتان  به خداوند متعال  هیچ ندارید پس حواست جمع باشد که خسر الدنیا و الآخرت نشوی و ایمان  و اعتمادی را که  از پروردگار خویش وام گرفته ای براحتی از  دست ندهی . برای شهادت در کمال شهامت  آماده  باش  و توکل همیشگیت به خدا ، پیامبر و معصومین را در خود حفظ  کن و نگذار خللی برآن واردآید. اینها تمامی دارائی و ثروت تو در این موقعیت بحرانی هستندکه اگر از دستشان بدهی در واقع خودت خویشتن  را خلع سلاح کرده ای . این رانیز بدان که فی الحال تو نماینده یک ملت با شرف،آزاده ومسلمان هستی و چشم امیدپیرجماران به تو و امثال توست .)

هنگامی که این نهیب در فضای  ذهنم فریاد شد  و مرا به خودآورد، همزمان  به سرچشمه قدرتی بکر و عظیم دست یافتم . در بنای دلم چنان استحکامی پدیدآمد که احساس امنیت کردم و آنی شدم که باید میشدم و میبودم .

مادر مکث کوتاهی کرد و بعد انگار که بخواهد  مستقیما چیزی حالی کند رو به او کرد و ادامه داد :

- حالا پس از این همه سال، هنگامی که به آن  باور ها و تفکرات  می اندیشیم بیشتر و بهتر از آن هنگام در میابم که همگی حقایق محض بوده اند . سپاه صدام واقعا پوشالی ، دروغین و توخالی بودوگرنه عمری به آن کوتاهی و بی ثمری نمیداشت . به یک عده مزدورفاقد بصیرت ، لباس نظامی پوشانیده  و مدرن ترین سلاح ها را در اختیار شان نهاده بودند . آنها نیز با تکیه بر سلاحها و ماشین آلات پیشرفته جنگی وپیروی کورکورانه از دیسیپلین دیکته شده توسط یک دیوانه زنجیری، افکار نادرستی را در ذهن معیوب خود میپروراندند . همانطور که تاریخ گواه است آنان هرگز نه تنها به اهدافی که برای تجاوز دامنه دار و وحشیانه شان معین کرده بودند نرسیدند بلکه در ادامه جنگ تحمیلی شکست های پی در پی و مفتضحانه ای را تجربه کرده  و در نهایت  کارشان  به جائی کشید  که برای  رهائی از تنگنایی که در آن گرفتار شده بودند،سازش و صلح را التماس کردند ،چون از شجاعت و درایت  رزمندگان و فرماندهای جنگی ایران  بستوه آمده بودند و ادامه جنگ  برایشان ممکن نبود .  به گواهی تاریخ ،دیدیم صدامی که رویای سردار قادسیه شدن را در مغز معیوبش میپروراند بعد ها توسط همان اربابانش که زمانی نه چندان دوربه او بال و پر  تجاوز و وحشی گری داده بودند مورد غضب قرار گرفت و عاقبت در کمال ذلت و خواری او را از دخمه ای که مثل یک موش کور برای خود حفر کرده بود بیرون کشیده و به دار مجازات آویختند . اینها را میگویم که بدانی وقتی که صفت پوشالی بودن رابه آن  ارتش تجاوز گر میدهم دارم حقیقتی را بیان می کنم که گذر تاریخ بوضوح و روشنی آن را در معرض قضاوت ما قرار داده است.

 فی الواقع اکثر اوقات شعار همان شعور  است . حقیقتیست که در پس حجاب زمانه نهان شده و بالاخره روزی گذر زمان آنرا آشکار خواهدساخت .

عاطفه که تحت تأثیر منطق و استدلال بی نقص مادر قرار گرفته بود گفت :

- بله حاج خانم...اگر به سیر تاریخ با دقت توجه کنیم می بینیم که همواره بلااستثناءظالمین و ناحقان به خاک مذلت افتاده اندو  مظلومان و حقداران رستگار شده و خوشنام مانده اند .

مادر مجددا" به خاطراتش بازگشت:

- افسر فرمانده پس از آنکه نگاهش راحسابی روی جمعیت چرخاند با صدائی نعره  مانند بدون  آنکه رویش را به عقب برگرداند کسی را به نام صدا زد،سپس بازهم آن لبخند تمسخر آمیز و اعصاب  خرد کن را بر لب الصاق نمود و عینکش را قدری   روی بینی جابجا کرد . گرچه بسیاری از مردم خود را کاملا باخته بودند و نزدیک بود قالب تهی کنند ولی خیلی هایشان  هم آرام و خونسرد  خود را بدست  سرنوشت سپرده بودند .

درجه دار چاق سیبیلوی شکم گنده  ای که راننده  کامیون حامل نیروهای کلاه بره برسر بود  بزحمت خود را پشت فرمان جابجا کرد و پیاده  شدوآنگاه در حالیکه معلوم بود هیکل سنگینش را بزور دنبال خود می کشد دوان دوان خود را به فرمانده رساند؛  سلام نظامی داد، پا چسباند و "نعم سیدی" محکمی گفت .

افسر بعثی باحرکت  انگشت اشاره ،سر درجه دار چاق را بطرف خود کشاند .آن سر گنده و چاق طوری جلو آمد که آدم فکر میکرد نخی محکم و نامرئی انگشت افسر را به آن وصل کرده است . فرمانده  چیز هائی در گوش متصل به آن سر گنده و چاق گفت .در حین حرف زدن ،دستانش را آرام آرام تکان میداد.فکر کنم داشت سعی می کرد  توضیحاتش را به کمک حرکات دست  کاملتر و دقیقتر به درجه دار_که احتمالا"بنظرش خنگ و کند ذهن بود_ حالی کند .

درجه دار در حین گوش دادن  به حرفهای افسر فرمانده ،متملقانه سرش را میجنباند و نگاهش را روی مردم  سیر میداد. پس از اتمام آن سخنان  در گوشی،درجه دارچاق مجددا" پا چسباند و دستش را برای سلام دادن کنار گوشش برد. سپس سینه ای صاف کرد و هیکل گنده اش را کاملا"بطرف مردم چرخاند .

فرمانده در حالیکه مدام روی پنجه پاهایش بلند می شد و پشت بندآن پاشنه های پوتینش را برزمین میکوبید منتظر بود درجه دار حرفهایش را برای ما ترجمه کند و هنگامی که مکث مردک بیش از حد  انتظارش طول کشید نگاهی غضبناک حواله اش کرد.درجه دارباعجله برسستی و تردیدش فائق آمد ،خودش را جمع و جور نمود وهول هولکی  شروع به صحبت کرد . لهجه اش  نشان میداد  که از کرد های (خانقین)  است .خانقین شهریست در خاک عراق که با شهرما همجوار میباشد و ساکنانش از نقطه نظر  زبان و فرهنگ تشابهات زیادی با مردم قصرشیرین دارند .

او ابتدا با لحنی مهربانانه ولی کاملا" تصنعی از مردم خواست  اگر خسته هستند روی زمین بنشینند .کسی ما را مجبور به  ایستاده ماندن نکرده بودبلکه دلیل ننشستنمان بهت و حیرت حاصل از آن غافلگیری شوم بود که هنوز با آن دست به گریبان بودیم.بادعوت آن درجه دار همه مردم روی زمین نشستند .پدرهمچنان سرپاایستاده بود.وقتیکه دیدم او قصدنشستن ندارد راستش را بخواهید کمی ترس برم داشت چون فهمیدم امتناع او بیشتر به یک آئین مقاومتی شبیه است تا چیز ی دیگر.اونمیخواست خواسته دشمن را بجای آورد.

درجه دار که متوجه پدر شده بود به او اشاره کرد بنشیند .پدر جواب داد :

- خسته نیستم ، اینطور راحت ترم .

حالادیگرخیلی بیشتر ازچند لحظه قبل که دلیل امتناعش ازنشستن را حدس زده بودم احساس خطرمیکردم چون از مقصودش مطمئن شده بودم. با لحنی ملتمسانه در حالیکه مچ پایش را گرفته بودم و تکان میدادم گفتم :

- باباجان... قسمت میدهم به ابالفضل  که بنشینی .

پدروقتی حال نزارم رادید تسلیم خواسته ام شد وزیر نگاه غضبناک درجه دار و افسر فرمانده کنار من به زمین نشست . خیالم راحت شدچون دوست نداشتم حالا که گیر عراقیها افتاده ایم پدر در مرکز توجهشان قرار بگیردوخدای ناکرده آن سنگدلان گزندی باو برسانندچون پدر کاغذی نیز در جیب داشت که کروکی منطقه و وضعیت دشمن در آن تشریح شده بود و اگر بدست عراقیها می افتاد محال بود باپدر مثل یک فرد عادی رفتار کنند.مسلما" گمان میکردند او از نیروهای سپاه است و...نه...اصلا" دوست نداشتم راجع به اینچنین احتمالی حتی فکر هم بکنم.

درجه دار شروع به صحبت کرد :

- مردم قصری !... ما ارتش حزب بعث عراق به رهبری قائد اعظم جناب صدام حسین هستیم و آمده ایم که شما را  از اسارت خمینی آزاد کنیم ...

نگاهم متوجه پدر بود که مبادا بخواهد چیزی بگوید و خودش را گرفتار کند. معلوم بود که از نوع حرف زدن درجه دار خیلی ناراحت شده  است ولی دارد جلو ی خودش را می گیرد  که چیزی نگوید. منهم هر چه خواهش و التماس بود توی چشمهایم ریختم وبه پدر نگاه کردم تا شاید به آن وسیله بتوانم کنترلش کنم .

درجه دار  ادامه داد :

- ....ما با شما دوست  هستیم و قصد اذیت کردنتان را نداریم ولی این تا هنگامیست که شما  هم با ما دوست  باشید و اقدامی بر علیه ارتش پیروز عراق انجام ندهید .

مجددا" افسر عراقی  با اشاره انگشت کله مردک  را پیش کشید و چیزهای دیگری توی گوشش گفت.درجه دار ادامه داد:

- یادتان باشد... اینجا از این پس خاک عراق عجم و استان حلوان می باشد !الآن هم به شما اجازه داده می شود به شهر و خانه هایتان  باز گردید و به عنوان شهروندان عراقی بزندگی خودتان ادامه دهید!

پدر در عکس العمل به این حرفها  پوز خندی  زد. دل توی دلم نبود. میترسیدم حواس عراقیها جلب  حرکات پدرشود و او را اذیت کنند.خوشبختانه هیچکدامشان  متوجه نشدند و بخیر گذشت. پدر پس از اتمام سخنان درجه دار،جوری که نفرات اطراف هم  بشنوندزیر لب  گفت :

- زهی خیال باطل ! کور خو اند ه اید ! همیشه اینطور نخواهد ماند و بزودی نیروهای ایران روی سرتان خراب خواهند شد .

با اشاره و دستور افسر بعثی ،سرباز های کلاه بره پوش سر اسلحه هارا پائین آورده و درحالت پا فنگ  باقی ماندند .

عاطفه صحبتهای مادر را قطع کرد و گفت :

- باز هم خداراشکرکه رفتار بدی با شما نداشتند . من همیشه تصور میکردم عراقیها خیلی جنایتکار بوده اند و رفتار نا مناسبی با مردم داشته اند. ولی انگار اشتباه میکردم... نه ؟

مادرم جواب داد:

- عاطفه جان زیاد عجله نکن. فعلا" اول ماجراست . آنچه که آن افسر بعثی  و درجه دار زیر دستش به ما گفتند از سر لطف  و شفقت و یا نشانه مودت و دوستی نبود بلکه فقط از روی ترس و وحشت از مردمی بود که وصف شجاعتها و فداکاریهایشان را شنیده بودند.در ضمن آنها داشتند قدم به شهری می گذاشتند که از همه  لحاظ برایشان غریب و نا شناخته بود، پس طبیعتا"مجبور بودند احتیاط کنند.شاید این را از حرکتی که در اولین برخورد با مردم انجام دادند و زیر تهدید لوله های اسلحه سربازان  با ما صحبت کردند فهمیده باشی .دشمن مجبور بود در اولین گامهایش رفتار بظاهر  دوستانه ای با مردم داشته باشد که مباداخطری متوجه نیروهایش گشته و مثلا"درگیر جنگهای  خیابانی طولانی مدت با نیروهای مردمی بشود . آنها قصد داشتند پس از احاطه  کامل بر شهر  و مستحکم نمودن مواضعشان، نسبت به نوع رفتار و برخورد با غیر نظامیان گرفتاردر شهر  تصمیم گیری و برنامه ریزی کنند .

نکته مهم  دیگر این بود : حضور مردم عادی وهمچنین زنان  و کودکان باعث میشد مدافعین و نیروهای باقیمانده  خودی که در داخل و اطراف شهر قصد ادامه نبرد و مقاومت را داشتند نتوانندآنطور که باید و شاید به عراقیها ضربه های کاری وارد سازند .در حقیقت آن از خدابی خبران  قصدداشتندبا جلو انداختن مردم از وجودآنها بمثابه یک سپر انسانی  استفاده کرده و جان بی مقدار خود را حفظ  نمایند. طبعا"خود یها با دیدن خیل کثیر مردم در میانه ی سپاه دشمن  ترجیح میدادند که موقتا" دست از نبرد بکشند و در نتیجه عراقیها بدون هیچ مانع و مشکلی وارد  شهر میشدند. برای دشمن چه چیزی بهتروایده آل تر از این بود ؟

به دستور آن افسر  فرمانده متکبر و ترجمه درجه دار کرد زبان ،قرارشدکه مردم مسیرشهر را در پیش گرفته و راه رفته را باز گردند  . جیپ فرمانده و سایر کامیونها و نفر بر ها به سرعت از ما سبقت گرفتند. فقط  یک جیب که تیر بار کالیبر پنجاهی روی آن سوار بود  با ما همراه شد ودرحالیکه همچنان لوله مسلسل را بسمت ما گرفته بودتا درون شهر مشایعتمان کرد .

نفرات سوار برآن جیپ خیلی بیرحم وبی ملاحظه بودند .آنها مردم خسته و کوفته را مجبور به سریع راه رفتن نموده و مدام مارا با سلاحهایشان تهدید میکردند که اگر آهسته راه برویم بسویمان شلیک میکنند.حتی چندین بار نیز جلوی پاهایمان تیر خالی کرده و مجبور به دویدنمان کردند. هنگامی که به داخل شهر و آنسوی پل نصر آباد رسیدیم دیگر توانی در پاها و رمقی در جانهایمان باقی نمانده بود. پاهای من باد کرده بود و حسین و دائی مرتضی هم که مجبور شده بودند مهدی و نرگس را  کول کنند آنقدر خسته و کوفته بودندکه حتی نای حرف زدن هم نداشتند . جوان ترکش خورده که خون زیادی از دست داده بوداز همان آغاز مسیر بازگشت نتوانست طاقت بیاوردو از شدت ضعف  بیهوش بزمین افتاد.مردهای جوانترو قدرتمندتر گروه وحتی پدرکه توان بدنی خوبی داشت، مجبور شدنددر کل مسیر تا داخل شهر، به نوبت اوراروی دوششان حمل کنند.

مناظر ناخوشایند و غم انگیزی جلوی چشمهایمان در حال شکل گرفتن بود .عراقیهامانند مور و ملخ از محور های دیگری نظیر جاده خسروی و مرز هدایت و پرویز و همچنین از راه کوره های گچ و محلات غفور آباد و محمود آباد توی شهر سرازیر شده بودند و در همه خیابانها و محلات  حضور نحس و شومشان  را به رخ مردم می کشیدند.مردمی نیز که ازطریق جاده سرپلذهاب قصد خروج از شهر را کرده بودند به شهر بازگردانده شده بودند و داشتند به خانه هایشان میرفتند. فعلا"همگی بایدبه یک حبس خانگی اجباری تن میدادیم و به انتظار آینده ای  نا معلوم  مینشستیم . فضای شهرآرام بود.عراقیهاباخیال راحت ترددمیکردندومقر هاومواضعشان را برمی گزیدند،ولی زیر پوست شهر وقایعی در جریان بود. درجای  جای شهرهنوزجوانان غیوری وجود داشتند که لحظه شماری میکردندوانتظار میکشیدندکه مردم به خانه هایشان بروندتاآنان مبارزه خود را مجددا"از سر بگیرند و نگذارند آب خوش از گلوی متجاوزان  پائین برود .

هنگامی که وارد خانه شدیم شریعت را آنجا دیدیم. افسرده و غمگین گوشه ای از زیر زمین  چهار زانو نشسته ودرحالیکه چانه اش را روی قنداق اسحله اش قرار داده بود فکر میکرد. او هنگامی که با حسین ، پدر و دائی مرتضی مواجه  گشت بلند شد، پدر را در آغوش گرفت و در حالیکه آرام آرام بغضش داشت میشکست و اشک توی چشمانش  حلقه میزد با صدائی لرزان گفت :

-   دیدی حاج اصغر ؟ عاقبت آمدند . حالا باید چکار کنیم ؟

                                

                                   *                                            *                                             *

 

 

 

مادر آخرین جرعه چائی اش را نوشید وادامه داد:

-  هرچه آذوقه و خوردنی در خانه هایمان داشتیم  جمع کردیم وبه خانه دائی رفتیم .دائی مرتضی معتقد بودکه نه خانه پدر و نه خانه ما دیگر امنیت ندارد زیرا هیچ بعیدنیست که شریعت و پدر بزودی شناسائی شده وتحت تعقیب قرار بگیرند.

غمگینترین غروب زندگیم رادر انتهای آن روز نامیمون دیدم وشب که شد  گوئی تاریک ترین و شوم ترین شب زندگی من فرا رسیده  بود.ظلمتی غریب و خفقان آور مانندچادری سیاه و ضخیم که حتی اجازه عبور اکسیژن و هوای تازه را از خود نمیدهد بختک وار  تن لشش را روی تن شهر  انداخته بود .

آنچنان دلم تنگ بود که مایل بودم درسکوت اشک بریزم وتنهاباشم.این فقط من نبودم که دلتنگ وبیحوصله بودم. همه ، حتی د ائی مرتضی که همیشه در سخت ترین شرایط باب مزاح و مطایبه  را باز  میکردوبه دلها شادی  میبخشید ، اکنون افسرده و مغموم در گوشه کنارهای زیر زمین جدا جدا  نشسته بودند و در عوالم خاصی که بیشک سرشار از دلتنگی و دلشکستگی بود سیر میکردند.

سکوت حاکم بر فضای شهر هنگامی شکست که میگهای عراقی در هجومی برق آسا و وحشیانه اطراف شهر را بشدت بمباران کردند. این بمباران سنگین  و طولانی مدت مانند زلزله ای مهیب و قدرتمند مدام زمین را میلرزاند و روانهای  حساس وناتوان  ما را نیز همزمان به ارتعاشاتی دردناک وامیداشت.پس از پایان گرفتن بمباران ،شهرو اطراف آن درسکوتی  خرد کننده و نامیمون غرق شد. مسلما" از این پس دیگر قرار نبود هیچ گلوله توپ  یا خمپاره ای به سمت شهر شلیک شودزیرا بعثیهادر جای جای قصرشیرین حضور داشتند و پس از آن بمباران وحشیانه که باقی مانده مواضع و استحکامات نیروهای ما رانیز از بین برده بود،خیال اشغالگران تقریبا" راحت  بود که خطری تهدیدشان نمی کند.

همانگونه که گفتم نیروهای مردمی در دل شهر حضور داشتندو هنگامی که حاج  آقا شریعت خودش را جمع و جور کرد وبلند شد که از خانه خارج شود فهمیدم  عراقیهای بزدل باید منتظر  ضربه های جانانه ای از سوی اوونیروهایش باشند و امشب نخواهند  توانست آسوده سر بر بالین بنهند.

شریعت اینگونه از مشاهداتش هنگام وروداشغالگران به شهر میگفت :

- من همان موقع که ازدور ورود نیروهای عراقی  را  از روی بام  مهدیه با دوربین  دیدم پائین آمدم و بسرعت  غسل  شهادت  کردم زیرا  با سایر برادران عهد کرده ایم که اجازه ندهیم آب خوش از گلوی اشغالگران پائین برود .البته ما فکر میکردیم آنها از طرف کوههای یکه کشان به شهر وارد شوند . من و چند تا از فرماندهان روی پشت بام مهدیه داشتیم  با دوربین اطراف را رصد می کردیم که عراقیهابرخلاف انتظارما از طرف  محمود آباد  و غفور آباد در حالیکه  پرچم ایران را حمل می کردند پیدایشان شد . اولش  فکر کردیم نیروی کمکی رسیده است ولی درست وقتی  متوجه شدیم آنهانیروهای عراقی هستند، آتش شدید پشتیبانی شان هم شروع شد .یک نفر از بچه ها با آرپی جی توانست یک دستگاه تانکشان را هدف قرار دهد ولی بزودی بقدری نزدیک شدند و آنچنان آتششان شدید و پرحجم شد که نتوانستیم آنجا بمانیم، این بود که تصمیم گرفتیم پنهان شویم  و در فرصتی مناسب مقاومت و مبارزه را شروع کنیم چون اولا"  تعداد نیروهائی  که به شهر وارد شدند بسیار زیاد بود و ثانیا" در دقایق بعدی پس از اشغال شهر،وجود  مردم و زنان  و کودکان  در میانه سپاه دشمن اجازه نمیداد هیچ گلوله ای به سمت آنان شلیک کنیم .

حسین و دائی مرتضی سعی کردند شریعت را فعلا"از بیرون رفتن منصرف کنند. از او خواستند یک امشب را بی خیال  شود و لااقل اجازه دهد چند ساعت دیگر بگذرد شاید از هشیاری عراقیها کاسته شود ولی او تصمیم خودش را گرفته بود وطبق  قرار مدا ری که بایارانش  گذاشته بود باید میرفت.

کسی نمیتوانست جلودارش باشد . شریعت در حالیکه از شیشه ای کوچک،عطرخوشبوی گل محمدی  به سر و رویش میمالید گفت :

- حسین آقا، آقا مرتضی ، من که گفته بودم... تا  حتی یک نفر  مدافع  توی شهر  هست من هم خواهم جنگید. این عهدی است که با خدای خود بسته ام  .

پدر تصمیم گرفت با شریعت همراه شود و این بار من و مادر و خواهرانم بودیم که به تکاپو افتادیم تا مانعش شویم . ماد ربلند شد و رفت جلوی درب زیر زمین بست نشست .آنگاه گفت :

- حالا ببینم کی جرأتش را دارد من پیر زن را کنار بزند و از این در بیرون برود ! الله و بالله نمیگذارم نه تو  و نه حاج آقاشریعت از این زیرزمین خارج گردیدمگر اینکه از روی جنازه من رد شوید .آخرشما دو نفر در مقابل آن شیاطین و توپ و تانکشان چه کاری از دستتان ساخته است ؟

شریعت که خنده اش گرفته  بودخطاب به پدر گفت؟

- میبینی حاج اصغر آقا ؟ دیدی عاقبت نان ما هم آجرشد ؟!

سپس روبه مادر کرد و ادامه داد:

- آخر حاج خانم، من چه گناهی کرده ام  که باید به آتش حاج اصغر بسوزم ؟منم و یک مادر پیر ، نه زنی  دارم و نه فرزندی . اگر  شهید شوم مایه افتخارمادرم میشوم.پس چرا نروم ؟

مادر که گوشش بدهکار حرفهای شریعت نبودهمچنان  طرف خطابش پدر بود:

- من پیر زن و این پنج دختر را میخواهی میان  دسته ی گرگها تنها بگذاری وبروی آقا؟

آنگاه رویش را بطرف شریعت کرد واورا واسطه قرار داد:

- شما بگو حاج آقا... جنگیدن بر اوواجب است؟ شصت سال عمراز خداگرفته . کی وقت جنگیدنش  است ؟

شریعت که میدانست تنها راه رهائیش ازمخمصه ای که مادر بوجود آورده راضی کردن پدر به ماندن است،در حالی که پدر را در آغوش گرفته بود و میبوسید  گفت :

- حاج خانمتان درست می گویدآقاجان . والله ،بالله،جنگیدن بر شما واجب نیست . من به قربانتان بروم... الآن بچه ها منتظر هستند. اگر تا چند دقیقه دیگر سر قرار حاضر نشوم  کل برنامه ها بهم میریزدو دشمن شاد میشویم  . شما تشریف داشته باش حاجی .فعلا"ما جوانها هستیم .ماشالله تعدادمان  هم که کم نیست ،نگران نباشید.

عاقبت ممانعتهای مصرانه  مادر باعث شد شریعت  برای رها شدن خودش هم که شده  پدر را از  همراه شدن با خود  منصرف کند.پدر که بر زمین نشست ، شریعت با همه وداع کرده و از خانه خارج شد.بعداز رفتن شریعت و فقط پس از گذشت حدود نیم ساعت،یعنی حدودساعت یک نیمه شب ،درگیری آغاز شد و صدای  شلیک سلاحها و انفجار نارنجک ها در فضای شهر طنین اندازشد .

آن شب احساس ناامنی شدیدی که دربطن وجود همه مابود نگذاشت هیچکداممان چشم بر هم بگذاریم و بخوابیم .پدر تا خود صبح توی حیاط قدم میزد و با شنیدن کوچکترین صدائی از داخل کوچه  همه را خبر دار میکرد .او از ما خواسته بود کوکتل مولوتوف هائی را که از قبل آماده کرده بودیم کنار خودمان آماده نگاه داریم و در صورت ورود دشمن به  حریم  خانه همه جا را به آتش بکشیم .نزدیکیهای صبح بعداز نماز، دائی مرتضی و حسین پدر را  وادار کردند که چرتی بزند و خودشان  قول دادند  که حواسشان به همه چیز باشد .

صدای درگیریها تا حدود 5 صبح ادامه داشت  وبعدازآن  کم کم ساکت شد . هوا تازه روشن شده بود  که صدائی از داخل کوچه همه را متوجه خود کرد .دائی مرتضی لای در حیاط را باز کرده  بود و داشت بیرون را دید میزد . یکی از جیپهای عراقی  در حالیکه بلند گوئی روی آن سوار بود  داشت  طول کوچه را میپیمود و یک نفر  به زبانهای کردی و فارسی این جملات را تکرار میکرد :

- اهالی قصر ...اجازه ندهید فرزندان و جوانان شما خود را به کشتن بدهند. از آنها بخواهید دست ازمقاومت بردارنددیشب عده ای فریب خورده در حین نبرد با ارتش پیروزمند  عراق هلاک شده اند . مقاومت بیهوده است .ما به  مردم غیرنظامی و غیر مسلح کاری نداریم. هدف  ما تصرف تهران و ساقط کردن رژیم خمینی است. مردم قصرشیرین میتوانند آزدانه به خیابانها بیابند و زندگی و کسب و کارخودشان را ادامه دهند .

دائی مرتضی درب حیاط را  که بست، گفت :

-  این کلک جدیدشان است . با یک تیر دونشان میزنند . میخواهند آزادی بدهند  که جوانها را شناسائی کنند و به اسیری ببرند،در ضمن با تردد  مردم در کوچه ها و خیابانها مانع نبرد و مقاومت  مدافعین شوند چون تیر اندازی در خیابانها موجب کشته و مجروح شدن مردم عادی خواهد شدوبچه های خودمان این را نمیخواهند .

آن روز ، روز پنجم مهر ماه بود و ما تا نزدیکیهای ظهر هم چنان توی خانه حبس بودیم. خیلی گرسنه مان بود چون از دیشب هیچکداممان لب به غذاو آب نزده بودیم . مادر با کمی برنج و سیب زمینی و آب الوند که توی  دبه ها موجود  بود  سیب پلوی بد بوئی  درست کرد که  لاجرم از شدت گرسنگی با رغبت و اشتهای فراوان آنرا خوردیم !.آب الوند همینجوری هم بد مزه و بوگندو بود.بقول بتول (مزه ماهی گندیده میداد)حال شما فکرش را بکنید که این آب جوش برودوبه غلظت آن افزوده گردد .... خیلی بد مزه تراز قبل میشد.

پس از خوردن نهار، دائی مرتضی تصمیم گرفت  سری بداخل شهر بزند  :

- همینطوری که نمیشود  از همه چیز  و همه  جا بی خبر  بمانیم. در ضمن باید سری هم به خانه ی فوزیه بزنم .

حسین تصمیم گرفت با دائی  مرتضی همراه شود :

- من هم چند روز  است از حال مصطفی  برادرم بی خبرم.با هم میرویم  به هر دو یشان سر میزنیم.

- حسین جان  تو لازم نیست  بیائی .خودم  به در خانه  مصطفی  هم خواهم رفت. تو جوان هستی ،اگر عراقیهاتوراببینند اسیرت میکنند .

پدر از دائی خواست که خبری هم از حاج آقا شریعت بگیرد ، همینکه دائی خواست از خانه بیرون بزند درگیریهامجددا" شروع شد . مادرپیش آمد که مانعش شود ولی او تصمیمش را گرفته بود :

- نگران نباش  آبجی ، حواسم جمع است. از جاهائی که درگیری هست عبور نخواهم کرد . خوب...بهر حال باید بروم.فکرهای بدنکن...اگر نروم نگرانی و دلشوره خیلی عذابمان خواهد داد  .

دائی مرتضی رفت و پس از  یک ساعت که بر ما  به اندازه یکسال گذشت به خانه بازگشت .وقتیکه رسید  هنوز صدای  شلیکها و در گیریها قطع نشده بود .اوبقدری خسته و کوفته بود که نمیتوانست سر پا بایستد . میگفت برای سر زدن به خانه خاله فوزیه و اقا مصطفی زجر زیادی را متحمل شده است :

- توی اکثر محلات درگیری  در جریان است . در بالای آبشار و محدوده  ضلع جنوبی تپه موسی و کارخانه یخ  تا اطراف پل نصر آباد بیشترین حجم  درگیریها وجودداردو در محلات دیگر هم مدافعین کوچه به کوچه در تعقیب عراقیها  هستند و به آنها ضربه میزنند . چندین بار  مجبور شدم دقایق زیادی را در جاهای امن سنگر بگیرم تا مورد اصابت گلوله طرفین قرار نگیرم. حتی چند بار  خطر از بیخ گوشم رد شد و گلوله های  سرگردان به اطرافم اصابت کردند .

پدر پرسید :

-  وضعیت کلی شهر چگونه است ؟تو فکرمیکنی میتوان امیدی به بیرون راندن بعثیون داشت ؟

دائی در حالیکه سرش را بعلامت تأسف تکان میداد گفت :

-  اصغرآقا...کل شهر در دست  دشمن است وآنها بااعتماد بنفسی که بدست آورده اندچند ساختمان را در نقاط مختلف بعنوان مقر فرماندهی  خود اشغال نموده اندو بقول معروف حسابی جاگیر شده اند. یکی از مقرها یشان ساختمان مسجد مهدیه است ودیگری خانه بزرگیست که اول کوچه قرنطینه کمی پائینتر از میدان شاه  سابق قرار دارد.مقر سومشان یکی از ساختمانهای واقع در محله  تازه آباد  است. مقاومتها تقریبا"در هم شکسته اند  و اگر جوانان  ما هنوز با دشمن میجنگند به این  خاطر است که غیرتشان اجازه نمیدهد ساکت بنشینندوگرنه اینطوری و با این عده قلیل نمیتوان شهررا از دست بعثی ها بیرون کشید.

دائی مرتضی توضیح داد که عراقیها پس از اشغال شهر ما ، حالا درتدارک تصرف  سرپلذهاب و گیلانغرب هستند .البته ما در اخبار ظهر گاهی  رادیو تهران  خبرش  را شنیده بودیم و میدانستیم نبرد شدیدی پیرامون  آن دو شهر در جریان است و مناطق مسکونیشان نیز زیر آتش سنگین توپخانه عراق قرار دارد .

حسین ، مادر و پدر  احوال آقا مصطفی  و خاله فوزیه  و حاج اقا شریعت را از دائی جویا شدند . دائی توضیح داد که آقا مصطفی و خانواده اش  را در منزلشان نیافته است .شریعت را نیز در گیر و دار تیر اندازیها نتوانسته بود پیدا کند ولی خاله فوزیه و خانواده اش را دیده و توانسته بودسری به آنها بزند .

 چند روزی میشد که حسین ازبرادرش آقا مصطفی بی خبر بود.آخرین بار در دیدار بااوشنیده بود که میخو اهد از راه سرپلذهاب خانواده اش را به کرمانشاه ببردولی پس از آن با یکدیگر ملاقات نکرده بودند.اونه تنها سخت دلواپس و نگران بودبلکه خیالات بدبینانه ای هم توی سرش وول میخوردند :

- صدیقه ، نکند توی راه سرپل اسیرشان کرده باشند... نکند خدای نکرده انفجار توپ آنها را کشته باشد ؟ ...عاقبت این نگرانیها مرا خواهد  کشت . چندین بار از  او خواستم که بیاید پیش خودمان ولی قبول نکرد. بس که یکدنده و خود رأی است .

برای اینکه به او امید داده باشم گفتم :

- آقا مصطفی مرد با جربزه و جنم داری است . من اطمینان د ارم الآن درکرمانشاه ومنزل خواهرتان هستند . در اصل کسی که باید نگران باشد اوست که فکر و خیال تو  آرام و قرارش را گرفته است. فکرش را بکن ... از رادیو و تلویزیون می شنوند که قصراشغال شده است. مید انی چقدر  برای او و خواهر بیچاره ات نگران کننده  است که ما اینجا گیر افتاده ایم ؟ کجای کاری حسین آقا ؟! وضعیت خودمان از همه بدتر است .

حرفهای  من قدری به حسین آآآآآرا مش بخشید  . دائی مرتضی در ادامه صحبتهایش از جوانانی سخن گفت که آن روز وهمچنین روز قبل به اسارت بعثیون در آمده بودند . عده ای از آنها را به داخل خاک عراق منتقل کرده بودند و یک تعداد دیگرشان راهم در مسجد مهدیه و مقرهای دیگر به بندکشیده بودند .

 

 

                                                                                            *                                            *                                            *                       

 

 

 

آن روز هم شب شدوحتی  در دل سیاه  شب نیز درگیریها  ادامه پیدا کرد . خیلی بما سخت میگذشت  . بنده خدا دائی مرتضی دو بار برای آوردن اب به دل میدانهای پر خطر درگیری زد تا دو دبه بیست لیتری رااز آب الوند پر کرده و به ما برساند.  آن مرد فداکار و پر جرأت چون نگران  امنیت و سلامت پدر و حسین بود اجازه نمیداد  آندو  همراهیش کنند و خود به تنهائی آن مسیر طولانی و نا امن  را به کرات میپیمود.

آن شب  پدر یکی دو بار خواست در پی شریعت  از خانه بیرون بزند که باز هم  با ممانعت همه ما روبرو شد. آنقدر بی تابی می کرد  که حسین و دائی مرتضی عاقبت مجبور شدند توی ظلمات شب تا نزدیکیهای  میدان  مرزبانی بروند و دنبال  حاج آقا شریعت بگردند . آنها نتوانستند اثر و نشانی  از شریعت پیدا کنند زیرا انسجامی در هسته های مقاومت  باقی نمانده بود که بتوانند از کسی سراغ وی را بگیرند . تشکلهای مسلح مردمی متلاشی شده بودند و نفرات بدون ارتباط با یکدیگر بصورت تک تک یا در گروهای دو و سه نفره داشتند آخرین گلوله ها و مهمات  خود را  به مصرف  می رسانیدند . در حقیقت هیچکدامشان امید پیروزی نداشتند و فقط و فقط به انتظار  لحظه شهادت خود ثانیه ها را میشمردند .

پدر می خواست  آن شب  را هم تا صبح بیدار بماند  اما دائی مرتضی و حسین از او خواستند که بخواید و نگهبانی را به اندو محول سازد  . پدر  گر چه قبول  کرد ولی همچنان تا نزدیکی های  سحر بیدار  ماند. او به هر صدای کوچکی عکس العمل نشان میداد،بر می خواست  و بیرون  را نگاه می کرد .

بایداز خودم هم بگویم که  به معضل کمبود شیر خشک برای محمد احسان دچار شده بودم .فقط به اندازه سه یا چهار  شیشه شیر توی قوطی شیر خشک موجود  بود  و این  مقدار ، در صورت صرفه جوئی کفاف یک روز وو نیم را میداد.میبایست  فعلا" با آن  مدارا می کردم که شاید فرجی شود .

کل روز بعد راهم تا غروب توی خانه حبس بودیم. داشتیم دیوانه  می شدیم. هنوز خورشید کاملا" از خط افق پائین نرفته بود که بتدریج از شدت صدای درگیرهای داخل شهر کاسته شد و هنگامی که قرص سرخ خورشیددرخونابه مغرب  غرق شد سکوت مطلق  همه جا را فرا گرفت و... شهر من مرد !

 

   

 

 

 

                                                         

 

 

                                                                                                              (آدم فروشها)

 

 

 

 

 

 

آنقدر محکم در را می کوبیدند  که یک لحظه شک توی دلهایمان افتاد نکند عراقیها باشند بهمین دلیل هم دائی مرتضی  پشت در ایستاد و فریاد کشید :

- کیست ؟

- منم آقا مرتضی ... شریعت...عجله کن...

پدر با شنیدن صدای شریعت باعجله از پله های زیر زمین بالاآمد. دائی مرتضی قبل از رسیدن پدردر را باز کردو پدربمحض دیدن شریعت  هیکل خونین و خاک آلود ش را در آغوش گرفت. شریعت که خستگی و غصه از سرو رویش میباریدنفس نفس زنان گفت :

- اقا مرتضی زود در را ببند ، عراقیها دو سه کوچه بالاترند،داشتند تعقیبم میکردند.بزحمت  توانستم از دستشان فرار کنم.

اولش همه فکر کردیم زخمی شده  است ولی بعدا با توضیح خودش معلوم شد آن لکه های خون مال یکی از همرزمانش می باشد  که توی آغوش او به شهادت رسیده است .

 هنگامیکه همه وارد زیر زمین شدیم و شریعت پس از نوشیدن چند جرعه آب چگونگی اوضاع را برایمان تشریح کرد،فهمیدیم  مقاومت کاملا" در هم شکسته است . شهر  زیبا و تاریخی  و باستانی من در میان  آتش و دود  و انفجارهای  مرگبار  به سقوطی غم انگیز  تن در داده و باغهای لیمو ، نخل های بلند قامت  ،مزارع  پر بار و ساختمانها  و خیابانها و کوچه های زیبایش جولانگاه صدامیان متحاوز شده است .

- حاج اصغر ، مشکل (جاشها) روز به روز دارد جدی تر میشود. همان خدا نشناسها که قصرشیرین را به صدامیها تقدیم کردندحالا دارند برایشان خوش رقصی میکنند ...

شریعت با چشمهای خودش دیده بود چند نفر از کسانی که بخوبی میشناختشان وتا همین چند روز پیش میان مردم زندگی می کردندحالا دوش بدوش بعثیها اسلحه بدوش انداخته و دارند و در پی افراد سر شناس شهر و نیروهای سپاه میگردند.

ساعتی بعد دوباره در خانه کوبیده شد . این بار هم محکم و پی در پی .

حسین دوید و پس از آنکه مطمئن  شد کی پشت درایستاده است آن را باز کرد. عبدالرضا رادیدم که شوریده حال و غمزده  آمد و گوشه ای چمپاتمه زد.

یک استکان چای جلوی عبدالرضا گذاشتیم . همینکه خواست یک جرعه بخورد توی گلویش پرید و به گریه افتاد  . خیلی دلم برایش سوخت . اصلا" نمیتوانستم باور کنم او  همان عبدالرضای پر انرژی و خستگی ناپذیر باشدکه همیشه خدا دوست داشت به همه کمک کند و باری از روی دوش اطرافیانش بر دارد، عبدالرضای مقاوم و شاد... هرگز گریستن  او را ندید ه بودم و در باورم نمیگنجید که بتواند گریه کند و یا نا امیدی قادر  باشد  دروجودش رسوخ کند .

او پس از چند دقیقه  که  بارهنگفت غم تلنبار شده روی دلش  را با های های گریه  و اشکهای  تلخ خالی  کرد شروع به صحبت نمود :

- نمیدانید چه قیامتی  بود. به خود خدا سوگند اگر مهمات یا نیروی کمکی میرسید این عراقیها کافر و مزدور نمیتوانستند قدمهای نحسشان را روی خاک پاک قصر بگذارند .خیلی ها مظلومانه  بشهادت  رسیده  و  مجروح  شدند...محشر کبری بود...صحرای کربلا بود...اگر از من بپرسند  میگویم  از این  به بعد هر کس میخواهد توی کوچه و خیابانهای قصرشیرین قدم بگذارد باید وضو بگیرد  و آیات  قرآن  ورد زبانش باشدچون این خاک مقدس است وباخون شهداء تطهیر شده است . این نظر را من میدهم که دیده ام چگونه در وجب به وجب  خاک شهرم پیکر پاک جوانان  مانند شاخه های گل سرخ بر خاک افتادو خون پاکشان خاک کوچه ها و آسفالت خیابانها را گلگون کرد.

عبدالرضا حاج آقا شریعت را طرف خطاب قرار دادو گفت :

- حاج حسن... گروه تحت فرماندهی  علی آقا را که خاطرتان هست ...

- بله ... خسرو ، منصور ، حسین ... مگر میشود آنها را بیاد نداشت ؟شیرهای قصر...

- خوب اسمهاخاطرتان مانده است حاج آقا...کریم  ومحمودهم بودند،لقب شیرهای قصررا حاج مصیب فرمانده گردان مقدادبه آنها داد،بس که این بچه هاشجاع و شیر دل بودند.آنها به گروهی از عراقیهاکه قصدداشتنددرب یکی ازخانه های متروکه کوچه ی (( دارخرما)) را بشکنند  حمله کرده و چند تایشان را به درک فرستادند، ولی یکدفعه  و ناغافل گروهی دیگر از عراقیها از کوچه پشتی سررسیده و بچه هارا به رگبار بستند . همه را در جا شهید کردند .

اشک توی چشمان شریعت حلقه بست  و در حالیکه قطرات  آن داشت روی گونه هایش سرازیر می شد فاتحه ای برای  شهدای مزبور بر زبان جاری ساخت ، سپس گفت :

-         - رضا جان آنها آنچنان غیور و دلیر بودند که من همیشه بحالشان غبطه میخوردم . خداوند با اباعبدالله الحسین محشور شان سازد .عبدالرضا در ادامه گفت :

-         - بسیاری از مجروحان همین الآن بهمراه سایر نیروهائی که گلوله ای در تفنگهایشان باقی  نمانده است در کوه و بیابان سر گردانند و نمیدانم  در این شب  ظلماتی و میان  این همه  گلوله ای که از آسمان بر سرشان  میباردو باوجودزخمهائی که برتن دارند چگونه خواهند توانست خود را به سرپلذهاب برسانند . من خود  شاهد بودم که همگی تا آخرین گلوله جنگیدند و در نهایت مجبورشدندعقب بنشینند.من هم به همراه عباس ، پسر استاد  امجد بنا سعی کردیم خودمان رابه خانه هایمان برسانیم .آخر استاد امجد هم هنوز  مثل پدر من توی خانه اش است .پشت پارک فرح سابق به دو سرباز ارتشی که از یگانشان جدا مانده بودند  بر خورد کردیم. اول فکر کردند ما عراقی هستیم ولی وقتی بزبان فارسی  صدایشان زدیم و برادر  خطابشان کردیم  ایستادند. بنده های خدا دو تا اسلحه ژ – 3  خالی از فشنگ روی دستهایشان بود و سرگردان مانده بودند.  نمیدانستند کجا باید بروند.بنده های خداهنگامیکه فهمیدند ما از بچه های قصرشیرین هستیم و میتوانندبه خانه هایمان بیایند خیلی خوشحال شدند. یکیشان گفت : بخدا دو روز است  که یک لقمه غذا نخورده ایم . حدود نصف روز می شود که قطره ای آب  به زبانمان نرسیده است.

-          وقتی که لبهای  ترک خورده شان را دیدم رنج تشنگی آنهارا کاملا درک و احساس کردم، ولی حیف ...ما آبی همراه نداشتیم که به آنها بنوشانیم ولی تصمیم گرفتیم آنها را همراه با خودمان به خانه ببریم. هنگامی که خواستیم از خیابان اصلی روبروی  پارک به سوی دیگرش برویم متوجه یک عده عراقی شدیم که داشتند درست از وسط خیابان به طرف ما می آمدند. صبر کردیم تا رد شوند، بعد  اینطور برنامه ریزی کردیم که اول من و عباس پشت ساختمان مهدکودک کنارپارک مخفی شویم و آن  دو سرباز از عرض خیابان عبور کنند و پشت کیوسکی که در آنسوی خیابان قرار داشت  پناه بگیرندوبعد از آن در مرحله دوم، من و عباس هم بهمان ترتیب عبور کرده و به آندو ملحق شویم چون از آنجا میتوانستیم خودمان را داخل کوچه تاریک و خلوتی که کنار کیوسک بود انداخته و از میانبرهائی که من بلد بودم به خانه برسیم .

-         خیابان گرچه روشن نبود  ولی  چشم انداز ما به گونه ای بود  که محدوده وسیعی را میتوانستیم ببینیم و کنترل کنیم . سربازها یا علی گفتند ، تمام قدرتشان را در پاهایشان جمع کرده و به داخل خیابان دویدند ولی ناگهان از داخل کوچه امیدوار چهار سرباز عراقی پیدایشان شد.غافلگیر شده بودیم...اصلا"فکر نمیکردیم که از آن کوچه سوت و کور و خلوت کسی بیرون بیاید. شش دانگ حواس ما به دو سوی خیابان و مخصوصا سمتی بود که به مهدیه منتهی می شود، چون میدانستیم آنجا یکی از مقر های عراقیهاست...به تنها چیری که فکر نمیکردیم این بود که نیروهای گشتی عراقیها داخل کوچه باشندو اینطور ناگهانی سربرسند  .عراقیها همینکه آن دو سرباز را درحال دویدن دیدند، با زبان عربی به آنهاایست دادند ونامردها بدون آنکه لحظه ای درنگ کنندویا فرصت ایستادن به آنهابدهند هر چهار تائی اسلحه های کلاشینکفشان را به سوی سربازهای نگون بخت نشانه رفته و آنهارابه رگبار بستند. درست کنار کیوسک مطبوعاتی،هر دوی آن جوانهای تشنه لب و خسته  با سر به زمین سقوط کرد ند و خونشان سطح آسفالت را رنگین نمود . من و عباس هاج و واج مانده بودیم  که چکار کنیم ،فی الواقع کاری از دستمان بر نمیآمد  . سربازهای بعثی که به جسد آن دو  شهید رسیدند خنده و شوخی کنان  با نوک پوتین پیکر هایشان را به کنار کیوسک هل داده و  اسلحه هایشان را برداشتند.بعد یکی از آن لامروتها توی جیبهایشان را با دقت تمام وارسی نمودو یکی دو تکه کاغذ و چند سکه پول خرد پیداکرد. اوبا حالتی تمسخر آلود چیزهائی به زبان عربی میگفت و بقیه همقطارهایش کر و کر می خندیدند.عاقبت آن جانیان از خدا بی خبرکاغذهاو پول خردها را کنارپیکر شهدا بزمین ریخته،راهشان را کشیدند و رفتند ، انگار  نه انگار که اینچنین ساده جان شیرین دو جوان  رشید را گرفته و خانوداه هائی را  به عزانشانده اند .

-         عبدالرضا مجددا"کنترلش را از دست داد و در حالیکه بشدت میگریست فریادزد:

-         - به عصمت فاطمه  زهرا سوگند  اگر گلوله ای درخشاب  اسلحه  عباس بود ازش میگرفتمش و هر  چهار تا یشان را به درک  واصل میکردم .من از عراقیها نمیترسم که...

-         چند لحظه ای سکوت برقرار شدو عبدالرضا همچنان داشت گریه میکرد .همه مااندوهگین بودیم.از هیچکس صدائی در نمیآمد. هنگامیکه عبدالرضا توانست قدری بر خود مسلط گرددبه بازگو نمودن ادامه ماجرا پرداخت:

-          

- وقتی سربازهای بعثی  گورشان را گم کردند،چون صلاح نبود  از عرض خیابان بگذریم همینطور سمت خودمان را گرفتیم  و  بطرف چار قاپی حرکت کردیم.عاقبت به نقطه ای از خیابان رسیدیم که دید اطراف کاملا"روی آن کور بود و آنگاه بود که توانستیم از عرض خیابان عبور کنیم .حالاما توی نقطه ای بین محله تازه آباد و بالای  آبشارایستاده بودیم. من کوچه های  شهر را مثل کف دستم بلد بودم وخوب میدانستم چطور و از چه راههائی خودم را به خانه برسانم که حتی الامکان به خیابانهای اصلی بر نخوریم و دیده نشویم .مسیر زیادی را راه  رفتیم و هنگامیکه به نزدیکیهای میدان شاه سابق رسیدیم متوجه حضور چنددستگاه  نفر بر عراقی شدیم و دریافتیم که عملا" راهمان بسوی خانه ی ماسد شده است.

 تصمیم بعدیمان این بود که به خانه عباس برویم . گرچه دور تر  بود ولی لااقل خیابانی یا میدانی در مسیرش قرار نداشت . راحت تا نزدیکیهای  خانه عباس رفتیم و به کسی بر خورد نکردیم ولی یک کوچه مانده به کوچه آنها یک جیب عراقی ناغافل جلویمان سبز شد  و نفراتش ما  را به رگبار کلاشینکف بستند . همان لحظه اول متوجه شدم عباس گلوله خورد و بی صدا نقش زمین شد.حتی یک اخ هم از او نشنیدم فکر کنم گلوله به مغزش اصابت کرد .

 من مجبور بودم با تمام  قوا فقط  بدوم و بدوم . تمام قدرت  موجود در بدنم را روی پاهایم متمرکز کرده بودم و آنقدر سریع میدویدم که بعضی لحظات حس می کردم دارم از زمین بلند میشوم و پرواز میکنم.جلوی چشمم گلوله ها به دیوارها و تیرهای برق توی کوچه ها یا جلوی پایم اصابت کرده و بعضا"با زوزه ای ظریف و کوتاه کمانه می کردند . نمیدانم چقدر دویدم،  ولی هنگامیکه پایم به پاره آهنی  که بر اثر تخریب یکی از خانه ها وسط کوچه افتاده بود گیر کرد و با سینه به زمین  خوردم  دیگر صدای تیر اندازی بگوش نمیرسید.فقط بانگ همهمه نیروهای عراقی از جائی دور بگوشم میخورد. دقت که کردم متوجه شدم مسیر بسیار زیادی را در مدتی کوتاه  دویده ام.خیلی از این بابت دچار حیرت شدم ،بلند شدم و به دیواری تکیه زدم. نفسم بزوربالا میآمد .انگار هنگام خروج از گلویم  به یک دیواره بتونی میخورد و متوقف میشد  و من مجبور بودم  آنرا در مسیر نای عقب ببرم و مثل  یک دونده  پرش از مانع وادارش کنم  دور خیز کند تا بتواند  از آن دیوار بتونی عبور کند و بیرون بیاید . لحظاتی با تنفس منقطع و کم زورم درگیربودم تا اینکه عاقبت توانستم سر ور سامانش دهم و به ریتم طبیعی بازگردانمش . فکر کنم شانس آوردم که پایم گیر کرد  و زمین افتادم وگرنه در حین دویدن نفسم میبریدو قلبم از کار می افتاد.

 خلاصه... وقتی دیدم نزدیکیهای خانه شما هستم  تصمیم گرفتم امشب را مزاحمتان شوم تا فردا ببینم چطور میتوانم خودم را به خانه و نزدپدر برسانم .

                             

                                    *                                               *                                                   *

 

 

 

آن شب را  نیز به سختی گذراندیم . پدر  اجازه نداد کسی بیدار بماندو خودش تا صبح علی الطلوع روی پله های  بهار خواب  نشست و نگهبانی داد .

صبح روز بعد دائی مرتضی ،عبدالرضا را از راههائی که بلد بودبه خانه شان رساند و برگشت.طبق معمول و همانطور که انتظار می رفت باز هم حامل  خبر های تکان دهنده و غم انگیزی بود :

- دیروز غروب ، ابوالفضل پسر جوان کربلائی حبیب ،موذن مسجدجامع، میرود روی پشت بام مسجد جامع که اذان بگوید ، عراقی های بی دین به خیال آنکه از آنجا قصد دارد بطرفشان تیر اندازی کند باشلیک گلوله او را شهید میکنند .گرچه گلوله ای که به او اصابت می کند او را نمیکشد ولی جوان بیچاره بر اثر سقوط از روی پشت بام شهید میشود .

همگی برای آن شهیدعزیز فاتحه ای خواندیم. دائی مرتضی در ادامه صحبت هایش اینگونه تعریف کرد:

- عراقیها  هر جوانی  را که توی  خیابانها میبینند بعنوان عسگر خمینی به بند میکشند و در محل مسجد مهدیه و ساختمان اداره مرزبانی زندانی میکنند .چند نفر را هم  که حین درگیریها به اسارت گرفته بودند محاکمه صحرائی کرده و همانجا توی  خیابان به تیر بسته  بودند،خدابه تیر غیب گرفتارشان کند ...

 دائی مرتضی شنیده بود که بسیاری از جوانان  اسیر شده رابه زندانهای بعقوبه،نینوا و سایر ارودگاهها فرستاده اند اومیگفت که در میان اسراء ،پرستاران بیمارستان ، کارگران روز مزد و حتی  معلمان و روستائیان را نیز دیده است .دائی هم مثل شریعت از نگرانی بزرگی رنج میبرد:

- اصغرآقاجان ،همانطورکه حاج آقاشریعت گفت،فعالیت خائنین وخبرچینهای خود فروش به معضل بزرگی تبدیل شده است. آنها همه جا با فرماندهان بعثی همراهند و آدرس و نشانی کسانی را که از اعضای  سپاه یا فعالان حزب اللهی میباشند و یا در ارگانی انقلابی به کار مشغول بوده انددراختیارشان قرار میدهند.جستجوی خانه به خانه  آغاز شده است وهر خانه ای که یک یا چند تن ازساکنانش به اسارت گرفته میشودبه چپاول میرود .صحبتهای دائی مرتضی در مورد غارت منازل مردم مرا به یاد  ادعاهای کذب آن افسر عراقی در جاده گیلانغرب  انداخت و بخاطر دروغهائی که در مورد دوستی با مردم به ما تحویل داده بود لعنتی نثارش کردم ، د ائی مرتضی  هنوز داشت تعریف می کرد :

-....عراقی های  غارتگر اموال و اثاثیه مردم را بار کامیونها یشان میکنند و اگر کسی بخواهد  مانعشان شود جلوی پایش تیر خالی کرده و اور را به باد نا سزا می گیرند،درگیرو داراین مجادلات خیلیها پاهایشان تیر خورده و یا دست و پایشان شکسته است ،نمیدانم عاقبتمان چه خواهدشد،خدابه خیر بگذراند این روزهای سیاه را...

دائی مرتضی خودش در محله قرنطینه دیده بود پسر جوانی را که فقط 18 سال  داشته از خانه ای  به اسارت گرفته بودند .

-...هر چقدر پدر و مادرش التماس میکردندو توضیح میدادندکه او هنوز بچه است مگر بخرجشان میرفت؟موهای صورت  پسرک بیچاره کمی زودتر از موعدپر پشت شده بودواز بخت بد ،طفلک ریش پر و پیمانی  هم گذاشته بود!

شیون وزاری مادر آن پسرحتی ذره ای کارساز نبود .درآنجا من فرق بین هموطن  و اجنبی رادرک کردم....حاجی... آن بی  دین ها  هیچ حس ترحم و شفقتی نسبت به مردم ما ندارند . گریه و زنجموره مادر آن جوان که دل سنگ راآب میکرد کوچکترین تأثیری بر آن حیوان صفتان نمیگذاشت . پسرک را دست بسته پشت کامیونی  سوار کرده ،بردندو پشت بندش سربازان مشغول  چپاول  خانه آن بیچاره ها شدند . مردم و همسایه ها جلو آمدند، من هم پیش رفتم و باتفاق از سربازها خواهش کردیم لااقل حالا که جوان آن خانه را به بند کشیده اند دیگرراحتشان بگذارند ولااقل وسایل زندگیشان را به یغما نبرند.اصغرآقا یکباره چیزی دیدیم که برق از کله مان پراند...در کمال تعجب مشاهده کردیم عراقیها پشیمان شده اند و بازبان اشاره دارند به ما میفهمانند که میتوانیم اثاثیه ای را که بیرون آورده شده مجددا به داخل خانه باز گردانیم !

من و چند نفردیگراز مردم همراه با پدر آن جوان فورا"دست بکارشدیم که تاقبل از پشیمان شدن عراقیها اثاثیه را بر داشته وبه داخل خانه بازگردانیم ولی چشمتان روز بد نبیند ،آن موذیهای خدانشناس چند تا باتوم میخکوبی شده بزرگ از داخل یکی از جیپ ها بیرون آورده و وحشیانه ما را بباد کتک گرفتند .ضرب و شتم با آن باتومها بقدری دردناک و بیرحمانه بود که من یکی دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم وبا نهایت قدرتی که در پاهایم مانده بود دویدم و از آن محل دور شدم .

دائی مرتضی که داشت ماجرای کتک خوردنش راتعریف میکردمن نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم .صحنه کتک خوردنش را که توی ذهنم مجسم می کردم باآن پیش زمینه ذهنی که از تعریفهای خنده دار همیشگیش داشتم دلم میخواست یک دل سیر بخندم ،ولی از طرف دیگر ظلم و ستمی که بر آن پدر و مادر وارد شده بود  حال خندیدن را از من میگرفت.فی الواقع  هیچ چیز خنده داری وجود نداشت و در اصل همه چیز غم انگیز و مخرب روحیه بود.دائی در ادامه گفت :

- ....دو کوچه  آنورتر از حمام حاج اصغر تانکی را دیدم که جلوی چشمان من براحتی وارد خانه کوچک و محقری  شد و آنرا با خاک یکسان کرد . البته معلوم بودکه قبلا"آن خانه راچپاول کرده اندچون میان آوارهااسباب واثاثیه بدرد بخوری ندیدم .خلاصه هرخانه ای که خالی باشد چپاول میشود و اگر وقت  و حوصله اش راهم داشته باشند آن خانه را ویران میکنند و میروند سراغ یک خانه دیگر . روبروی شهربانی و کنار ساختمان ساواک قدیم هم یک ردیف کامیون پر از اسباب اثاثیه مردم به ردیف ایستاده اند که غنیمتهای جنگی را به داخل خاک عراق منتقل کنند... حرامشان باشد،آخر مگر مردم قصرشیرین کدام مال عراقیها را خورده بودند که حالا اموالشان دارد غارت می شود؟ خدا جای حق نشسته است، عاقبت جواب اینهمه ظلم را خواهند داد  و هر خانه ای که توی عراق از اسباب و اثاثیه این مردم زحمتکش پر شود آتش خواهد گرفت .

همه ناراحت بودیم ،مخصوصا پدر و شریعت . کاردشان می زدی خونشان در نمیآمد .پدر پرسید :

- از میان خائنین کدامشان را شناختی ؟

- یکیشان را خوب شناختم ، شما هم باید او را بشناسید . یکی از پسر های (حمه چرچی) بود .

- کدامشان ؟ حتما احمد؟

- بله... فقط احمدشان توی شهر است .

بعد دائی مرتضی یواشکی و در گوشی چیزی  به پدر گفت . مادر با دلخوری گفت :

- مرتضی جان،اگر چیزی هست بگوکه همه بدانند .

من هم گفتم :

- دائی جان الآن دیگر موقعیتمان طور ی نیست که صلاح باشدچیزی از یکدیگر پنهان کنیم .

قبل از آنکه دائی بخواهد چیزی بگوید پدر جواب داد :

- میگوید آن احمد خائن عراقیها را برده و خانه خودمان را نشانشان داده است ...

مادر دست بردست کوبید و نفرین کرد :

- یا صاحب الزمان به زمین گرمشان بزن...حتما" خانه را نشان داده که غارت شود.

دائی درحالیکه کلمات را بزور ادا میکرد گفت:

- خانه را غارت کرده اند خواهر...لامروت نام و نشان اصغر آقارا هم به بعثیها داده.

آه از نهاد همه بلند شدچون پدر در لیست عراقیها قرار گرفته بود.وی باخونسردی  گفت :

- فدای سرتان... دیر یا زود  خانه ما هم غارت میشد .خیالمان را زودتر راحت کرده اند. مرگ که همیشه فقط نباید برای همسایه خوب باشد .

من که از شدت نگرانی دل توی دلم نبود گفتم:

- جانم فدایت پدر جان... ما همگی  نگران سلامتی و امنیت شما هستیم. کسی به اسباب و اثاثیه فکر نمی کندکه.آن خائن حتما" باز هم پی شما خواهد گشت .

دائی مرتضی گفت :

- هر جا که میرفتم اسم اصغر میخبر  و شریعت ورد زبان عراقیها و جاسوسهایشان بود. بارها دیدمشان که از مردم سراغ شما و چند نفر دیگر را می گرفتند،حتی از من هم پرسیدند . نگرانی صدیقه بی دلیل نیست ،باید مراقب باشیم که این خانه هم لو نرود .

                    

                                             *                                        *                                               *

 

آنشب راباچندتکه نان خشک بیات  ومقداری سیب زمینی پلاسیده سرکردیم.هیچکس میل به غذا نداشت،حتی بچه ها.  لقمه ها را بزحمت فرو میدادیم. یک دلواپسی و دلشوره جدید گریبانگیر مان شده بود که بسیار خرد کننده تر از دلشوره های قبلی بود.این ترس دل و دماغ  راازهمه گرفته  بودوعرصه راداشت روز بروز و ساعت به ساعت بر همه تنگ و تنگتر میکرد، بخصوص بر من که مشکل تغذیه و نگهداری محمد احسان را هم داشتم. هر وقت که به قوطی شیر خشک محمد احسان نگاه میکردم  و میخواستم چند قاشق از داخل آن بر دارم، نگرانی نا جور و کشنده ای به دلم چنگ میزد.از خودم میپرسیدم که بعد از اتمام محتویات قوطی میخواهم چکار کنم و طفلک معصومم بعد از آنکه آخرین شیشه شیر را خورد چگونه میخواهدبه زندگیش ادامه دهد ؟

از رادیو ترانزیستوری پدر صدای مارش پیروزی و نعره ی گوینده رادیو بغداد را می شنیدم که مکررا" پیغام صدام را ابلاغ میکرد . او مدام تاکید داشت  که صدام قصد صدمه زدن به ملت ایران را ندارد بلکه در اندیشه نجات و آزاد نمودن ماست ! من نمیدانم صدام با چه عقل و منطقی داشت چنین مزخرفاتی را بیان میکرد .ایرانیها هنوز دو سال نشده بود که انقلاب اسلامی را با خون صدها هزار شهید و مجروح به ثمر نشانده بودند . ما خود را آزاد و مستقل میدانستیم و احتیاج نداشتیم کسی نقش دایه مهربان تر از مادر را برایمان ایفاء کند .

اگر الآن نیز پس از سی سال که از پیروزی انقلاب اسلامی ایران میگذرد به نوع ادبیات و شیوه لفاظی دشمنان انقلاب توجه کنید میبینید که باز هم همان آش است  و همان کاسه .هنوز دشمنان گرگ صفت خودرادر لباس چوپان نشان میدهند و هر از چند گاهی  با یک  داعیه جدید و دهان پر کن  پیش میآیند و خود را منجی موعودملت جا میزنند. گاه حمایت از حقوق بشر را بهانه می کنند و گاهی خود را مخالفان دو آتشه سلاح های اتمی جا زده و اتهامی را که انگ خودشان است به ما نسبت میدهند.آن زمان در باور هیچکدام از ایرانیانی که طعم ددمنشیها و جنایات صدام را چشیده بودند نمیجنگید که متجاوزی همچون صدام ، اوئی که مثل نقل و نبات گلوله روی سر زنان و کودکان بیدفاع  میریخت اندیشه ای غیر از  غصب کردن سر زمین مادری ما و غارت نمودن دارو ندارمان را در ذهن بیمار خود داشته باشد .

هم اکنون  و در این برهه از زمان نیز که قدرتهای جنگ افروز مسلط براین کره خاکی با داعیه نجات  ملت ایران پا پیش گذارده و حمایت از حقوق بشر یا مبارزه با جنگ افزارهای هسته ای  را بهانه دخالتهای بیجا و تحریم های ظالمانه خود قرار داده اند، فقط کسانی به پوچ بودن آن بهانه ها وعدم  حسن نیت  این جهانخواران پر طمع واقفند که آثارزخم خنجر هایشان را بر پشت خود دارند و میدانند که در هیچ کجای تاریخ ملل هیچ بیگانه ای ملتی را به استقلال و خوشبخی نرسانده است و همواره آنچه که از دخالت بیگانگان در کشوری باقی مانده است  جهل،فساد و ویرانی بوده است و بس ...

محمد احسان که از شدت گرسنگی به گریه افتاد فهمیدم  وقتش رسیده و باز هم باید یکی دو قاشق از آن پودر گرانبها و کمیاب را در آب جوش ریخته و به حلقومش سرازیر کنم .در کمال زرنگی و خست مقداری  کمی شیر خشک را با مقدار  زیادی آب جوش  رقیق نموده، شیرین کردم و توی شیشه ریختم . یک آن حس کردم خیلی از خودم بدم میآید . باوجود اینکه محمد احسان سیر شد و کم کم پلکهایش روی هم افتاد ولی برای من کاملا"آشکار بود که طفل بینوا را گول زده ام و مواد غذائی کافی به بدنش نرسیده است. گرچه میدانستم چاره ای جز این کار نداشته ام ولی باز هم بعنوان یک مادر نمیتوانستم خودم را ببخشم . بهرحال من وظیفه داشتم حتی اززیرسنگ هم که شده خوراک آن زبان بسته راتأمین کنم.وابستگی شدید کودک به والدین بار بزرگیست بر دوش آنان و موظفشان میکندکه حتی از جان شیرین خود برای ارتزاق اولاد مایه بگذارند.

...و حالا من داشتم کوتاهی میکردم...نه...نه...بهیچوجه نمیتوانستم با این مسئله کنار بیایم.

محمد احسان که خوابید او را کنار مهدی و نرگس که گوشه ای از زیر زمین در خو اب سنگینی فرو رفته بودند گذاشتم . وقتیکه به صورت و اندام بچه هایم نگاه کردم  جگرم آتش گرفت . فقط یک مادر میتواند بفهمد آنهنگام که بوضوح آب شدگی گوشت تن کودکان خردسالم را بر اثر سوء تغذیه و اضطرابات روحی و روانی  دیدم چه حالی  پیدا کردم . پوست بازوهای گوشتالووسفید نرگس کوچک  من آویزان شده و لپهای همیشه گل انداخته و برجسته اش چال رفته بود . رنگ صورت او ومهدی زرد شده و لکه های سیاهی زیر چشمان هردویشان دیده میشد. دم و بازدمهایشان آن شتاب،چالاکی ونظم و ترتیب قبل را نداشت،بگونه ای که گاهی اوقات باید دقت زیادی میکردم تا مطمئن شوم دارند نفس میکشند. دلم میخواست خدا دو بال قدرتمند  و بزرگ به من میداد  تا میتوانستم از بالای سر عراقیها دردل آسمان  سیاه شب پرواز کنم،بروم و مقدار زیادی خوراکیهای  تازه و سالم  و میوه و لبنیات برایشان تهیه کنم  و بیاورم تا جان بگیرند و آبی زیر پوستشان بدود... ولی افسوس و صد افسوس که قدرتش را نداشتم و دستم به جائی بند نبود ،فقط مجبور بودم خود خوری کنم و انتظار بکشم که شاید فرجی شود و از جائی کمکی برسد .

همگی زیر نور یک شمع کوچک و کم جان نشسته و ساکت بودیم . کسی حوصله حرف زدن نداشت و هر کس در افکار و خیالات خودش غرق بود . بیرون از خانه سکوت کامل  برقرار بود . صدای درگیریهای و غرش آتشبارها از فواصلی بسیار دور بگوش میرسد و همین باعث میشد بفهمیم که از نیروهای خودمان خیلی فاصله داریم ... آه که این واقعیت چقدردلسرد کننده وبیرحم بود.

به چهره خواهرانم  که مینگریستم ، زیر پرتو لرزان وضعیف شمع استخوان گونه هایشان  را مشاهده  میکردم که حالتی تکیده و رنجور به صورتهای زیبایشان داده است .عجیب نبود... حدود ده روزبود که آن دختران جوان و با طراوت  غذای درست و حسابی نخورده و استراحت کافی نکرده بودند . دلم بیشتر ازهمه شان برای بتول کوچک میسوخت. تازه مدتی بود که داشت مثل یک نهال نورس قد میکشید و هیکلی بهم میزد .مادرم همیشه قربان صدقه اش میرفت و برایش غش و ضعف میکرد،هر چه باشد بالاخره او ته تغاری  حاج اصغر بود و همه مان  دوستش داشتیم . بتول همانطور که بین مادر و اشرف نشسته بود هی پلکهایش بی اراده بسته میشد ، سرش به زیر می افتاد  و مثل آدمی که محکومش کرده اند بیدار بماند  سرش را بالا میآورد  و به زور چشمهایش را باز نگاه می داشت .بلندشدم،رفتم زیر بغلش راگرفته ودرایستادن کمکش کردم:

- بتول جان ، برو پیش نرگس بخواب ، خسته ای عزیزم.

بر خاست، تلوتلو خوران رفت کنار نرگس و مهدی  خودش را زمین  زد و فورا"درخواب عمیقی غرق شد .

شمع داشت تمام میشد.شعله رو به موتش درافت و خیز  بود تاعاقبت در یکی از آن افتهای ناگزیر،در حوضچه کوچک  پارافین توی نعلبکی غرق شود و بمیرد . من تصمیم گرفتم حالا که سر پا هستم بروم و شمعی بیاورم.اعلام کردم :

- باز هم شمع داریم، الآن میآورم ...

پدر مانعم شد و در حالیکه نگاهش را از من به شریعت انتقال میداد گفت :

- لازم نیست دخترم . بگذار خاموش  شود . شاید حاج حسن بیاد شام غریبان  حسین (ع) ذکر مصیبتی مهمانمان کند .

آنگاه شریعت در حالیکه تا لحظه خاموش شدن شمع چشم ازآن بر نمیداشت ، با صدائی که یک دنیا غم  و درد از آن میبارید ما را  به شام ظلماتی قتلگاه غریبان کربلا برد . از دلتنگیهای زینب  و سکینه (س) گفت : از سر منور ابا عبدا... در تنور خانه خولی ملعون و از خیمه  سوزان اشقیاء و رقص شادیشان بر تنهای  بی سر شهدای دشت  نینوا ...

 او گفت و گفت و گفت . صدایش میلرزید  و ما نیز  که آتش  بر خیمه های دلمان افتاده بود  همراه با او  سرشک غم از دیده باریدیم و باریدیم ...

-  (الا لعنه الله علی القوم الظالمین وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون)

آن شب در میان تاریکی محض به حدی گریستم نقدر آ

 که سبک سبک شدم. به یاد مصائب سنگین خاندان امام حسین که میفتادم از خودم خجالت میکشیدم.شرمم می آمد خود را شیعه حسین (ع) بدانم ولی از سختیها گله کنم .من که به میل خوددردل میدان جنگ مانده بودم چرابایدازخودضعف وبیتابی  نشان میدادم؟گله مندی من ازچه بود؟مگرمن تا این لحظه کدامین مصیبت را به خود دیده بودم که همواره زبانم به شکوه باز بود؟ آیا واقعا" جفا کشیده بودم یا فقط اینگونه فرض میکردم؟پدر ، مادر ، خواهران ، شوهر  و فرزندانم همگی صحیح و سالم در کنارم بودندو با وجود اینهمه نا امنی ، گرسنگی ، بیم مریضی و ناراحتیهای دیگر باز هم کرور کرور لطف خداوند متعال شامل حال ما بودولی من گاهی اوقات بقدری غافل  بودم که کوچکترین توجهی به آنها نداشتم.از خودم شرمم می آمد که یک وقتهائی مینشستم و از خداوند گله گذاری میکردم .. نه ، من حق گله و شکایت نداشتم ،من فقط و فقط باید روزی هزار مرتبه خدا را شکر میگفتم و دیگر هیچ ...

وقتی که همه آماده خوابیدن  شدند آخر های شب بود . شریعت مصر بود که نگهبانی آن شب را بعهده بگیرد :

- امشب میخواهم تا خود صبح عبادت کنم ... حاجتی دارم که  امیدوارم خداوند  اجابتش کند .شاید این حاجت حاجت همه شما نیزباشد. از او خواسته ام اگر قرار نیست از این مهلکه رهائی پیدا کنم شهادتی با افتخار نصیبم کند و نگذارد طعم خفت و ذلت را بچشم.

حسین که شدیدا" تحت تأثیر روح پاک و بی آلایش شریعت قرار گرفت بود، در حالیکه مشخص بود  بغضی هنگفت بر گلویش  چنگ انداخته  است گفت :

- خدا خیرت دهد. انشاالله که مستجاب الدعوه باشی و خداوند عنایتی ویژه به تو بنماید .

پدرکه بسیارخسته بنظر میرسیدآمین گفت. صدای رخوتناکش نشان میدادکه ولع خواب وجودش رادربرگرفته است.اودرحالیکه بالش رازیر سرش جابجا میکرد گفت :

- از روزی که شهر در محاصره قرار گرفت تا حالا یک شب هم نتوانسته ام با خیال  راحت چشم  بر هم بگذارم، ولی باور کنید نفس گرم حاج  حسن آنچنان  روحم  را جلا داده و چنان آرامشی به من ارزانی نموده که امشب میتوانم  مانند یک کودک،  سبک و راحت سر بر بالین نهاده و خستگی را از تن خویش  بدر کنم .

 ... و من نیز  آنشب  همانند پدر توانستم  یک خواب  عمیق و آسوده را تجربه کنم .

                                

                                    

 

 

 

                                     *                                             *                                                  *                                     

 

 

 

 

 

 

صبح ، توی تاریک روشن سحر با صدای گریه محمد احسان سرآسیمه از خواب پریدم . گرسنه اش بود .بااینکه میدانستم دارم کار بیهوده ای انجام میدهم  بغلش کرده ومایوسانه سعی نمودم از شیر خودم به او بخورانم ، ولی مثل همیشه سینه ام خشک خشک بود .واقعیتی وحشتناک وجودداشت... ته قوطی فقط به اندازه یک وعده شیرخشک باقی مانده بود. با عجله آب جوش  را آماده کردم.آخرین ذرات شیرخشک را بادستان لرزانم توی شیشه شیرش ریخته،بهم زدم وبعداز کمی خنک شدن به او خوراندم . این وعده ی آخر غلیظ و پر ملات از آب در آمده بود و حسابی کیفورش کرد! بعد از اینکه عارقش را زد و با شکم سیر مشغول دست و پا جنباندن و بازی کردن شد هول و هراس عجیبی به دلم افتاد . چند ساعت دیگر که محمد احسان مجددا" گرسنه میشد و بگریه میافتاد چه خاکی باید بر سرم می ریختم ؟! چگونه میتوانستم برای پسرم شیر خشک تهیه کنم ؟از کجا ؟

چادرم را سرم انداختم و خواستم از خانه خارج شوم . اصلا" حواسم نبود در چه موقعیتی هستیم . تمام فکر و ذکرم محمد احسان بود. مادر که از صدای گریه بچه بیدار شده بودو تا حالا داشت تماشا لا لا می کرد همینکه متوجه شد شال و کلاه کرده ام ومیخواهم  از خانه بیرون بزنم از جا پریدو مانعم شد .

- چکار می کنی دختردیوانه؟! مگر به سرت زده است ؟

- مادر جان همه شیرخشکها مصرف شد.دیگر غذایی برای سیر کردن شکم این طفل معصوم وجودندارد.باید بروم،با توی خانه نشستن که مشکلی حل نمیشود.از آسمان که قوطی شیر خشک برزمین نمیفتد...

- چه عقلی داری تو؟یادت رفته شهررا گرفته اند؟ بیرون رفتن از خانه مصلحت نیست بگذار مردها بیدار شوند . حسین یا مرتضی را میفرستیم بروند چیزی گیر بیاورند .

با وجود اینکه سر جایم نشستم و بظاهرآرام گرفتم ولی بیقراری و بی طاقتی  داشت از من سرریز میکرد و بیرون میریخت. همینطور که نگاهم داشت روی قوطی شیر خشک مویه می کرد ، لغزید و رفت روی گالن چهار لیتری آبی که کنارش بود . این مقدار آب  پاکیزه را برای محمد احسان نگهداشته بودم چون میترسیدم معده کوچکش تاب تحمل آب الوند را نداشته باشد یا توی معد ه و روده اش کرم بگذارد . آب زیادی  توی گالن باقی نمانده بود. حدود یک چهارم . این  یکی هم کم مشکلی نبود. تهیه کردن آب پاک و تصفیه شده هم مانند تهیه شیر خشک سخت بود .

همینطور دراز کشیده بودم وچشمهایم داشت گرم  میشد که حول و حوش  ساعت هفت بامداد ، صدای رگبار مسلسلی  از آن نزدیکیها مرا از جاپراند . معلوم بود که آن صدابقیه را هم از خواب پرانده است چون همگی توی بسترهایشان جابجاشدند.صدای گرفته و خواب آلوده مادر بگوشم خورد:

- خدالعنتتان کند که روز و شب نمیشناسید.

طبق معمول بعد از نگاه کردن به محمد احسان و بعد نرگس وومهدی ، چشمهایم  دوید سمت پدر و حسین  ، پدر داشت قرآن میخواند ولی حسین  زیر چادر گلدار کهنه ای که برسرش کشیده بود هنوز خواب مانده بود. چه عجب !...صدای بلند رگبار مسلسل او را مثل بقیه از خواب نپرانده بود.باشناختی که از حسین داشتم باید الآن دم درحیاط در حال نگاه کردن به داخل کوچه میبود نه شق ورق و بیحرکت  زیر چادر . رفتم بالای سرش و صدایش زدم . وقتی که تکان مختصری در او پیدا شد یک راحتی خیال کوتاه مدت هم در من پدید آمد ورفتم که بساط صبحانه را مهیا سازم .

داشتم کبریت به سماور میزدم و نمیدانم  زدم یا نه ،که ناخودآگاه دوباره نگاهم روی هیکل کشیده حسین درزیر چادرلغزید.نکند آن تکان مختصر زیر چادر توهمی بیش نبوده باشد....

ناگهان اندام حسین را مثل یک جسد تصور کردم .این تصویرناخوشایند به زور و برخلاف میل من در ذهنم ظهور کردوشش دانگ حواسم را بلعید. دست خودم نبود  هیکل جسد گونه زیر چادر بدجوری تخیل مرا به چالش کشیده بود . بدون آنکه سماورراروشن کرده باشم رفتم کنارحسین نشستم .خواستم تکانش بدهم که صدای دائی مرتضی را شنیدم :

-بگذار بخوابد صدیقه ،انقدرنگران نباش. خودم الآن میزنم بیرون و فکری برای سوروسات محمد احسان میکنم .

معلوم بودکه او همان کله سحرمکالمه بین من و مادر را شنیده وحالا فکرمیکند قصددارم حسین را بیدارکرده وبرای گیر آوردن شیر خشک به بیرون بفرستم .درحالیکه کاملا"مقهورتصویر ناخوشایند و ترسناک پرداخته شده درخیالم بودم ،بدون آنکه به دائی توجهی داشته باشم شانه های حسین را گرفته  و تکان دادم:

-حسین .... حسین ...

صدای ناله منقطع  و ضعیفی بگوشم خورد و حتم پیدا کردم که یک چیزیش می شود .

-حالت خوب است حسین ؟

باز هم صدای ناله دیگری ، این بار  کمی بلند تر  بگوشم خورد . پدر و دائی مرتضی هم که احساس  خطر کرده بودند پیش تر آمده و کنار ما نشستند. بآرامی چادر را از روی صورت حسین کنار زدم. رنگ صورتش بوضوح زرد بود و هوار می کرد که از آن یک آدم نا خوش  احوال است . ریتم تنفس تندی داشت و هنوز نتوانسته بود پلکهایش پف کرده اش را از هم باز کند. این بار  پدر شانه اش را گرفته،با قدرت بیشتری تکان داد و او را با نام صدازد . آرام آرام لبه های سرخ پلکهایش از هم گشوده شدند .

و اولین نگاه کم جان و بی فروغش را توی صورت نگران من پاشید .

نگاه بی حال و مریضش دلم را هری پائین ریخت .شریعت هم که تا آن لحظه فقط داشت حرکات ما را مینگریست جلو آمد و قبل از هر کاری  کف دستش را روی پیشانی حسین نهاد .

- تبش بالاست .... حسین آقا درد داری ؟ کجایت درد میکند ؟

پدر هم کف دستش را روی پیشانی حسین گذاشته و با چهره ای در هم گفت :

- دارد توی آتش میسوزد ، رنگ و رویش نشان  میدهد که حال ندار است. باید فکری برایش کرد . نمیشود دست روی دست گذاشت. پدرسپس رو به من و مادر کرد و پرسید :

- بروید بگردیدو ببینید چه داروهائی در منزل هست ، من هم داروهائی را که در خانه خودمان داشتیم همه را توی آن ساک ریخته و با خودم آورده ام ...

و اشاره به ساکش که از میخ بزرگ کوبیده شده به دیوار سیمانی زیر زمین آویزان بود کرد ، مادر بلند شد؛ساک را آورد و من هم برای پیدا کردن دارو بلند شدم که به طبقه همکف بروم . حسین با حرکت دست مرا متوقف کرد و بعد با زحمت  فراوان  سعی کرد نیم خیز شده و بنشیند. شریعت که متوجه تلاش آمیخته با ضعف او شده بود کمکش کرد . حسین هنگامی که نشست لب بالائیش را آرام به دندان گزید و عضلات چهره اش رادرهم کشید.بعد در حالیکه بزحمت کلمات را ادا میکرد و با حرکات چرخشی دست نشان میداد که حالش دارد بهم میخورد به من گفت :

- صدیقه ...حالت تهوع دارم ...

طوری هول شده بودم که یک آن دست و پایم  را گم کردم، ولی چون سطل  کوچکی که جای شستن استکان  نعلبکیها بود کنار سماور قرار داشت فورا"به خود مسلط شدم . خیز  کوچک  و سریعی برداشته، سطل را آوردم و جلوی دهانش گرفتم . همزمان ، شریعت سر پا ایستاده و مشغول مالیدن  شانه ها وعضلات پشت حسین شد ...

همین که عق زد و بالا آورد مردمک چشمش بالا رفت و سفیدی جایشان را گرفت. پدر این حالتش را که دید نگرانتر شدو توی ساک داروها را گشت ، انگار چیزی پیدا نکرده بود . شریعت اسم داروئی را برد و پدر باز هم گشت و نا امیدانه انگشتهایش را کنار شقیقه اش گذاشت و در فکر فرو رفت ، بعد رو به من کرد و پرسید :

- توی داروهای شمااز آن دارو  نیست ؟

منظورش داروئی بود که شریعت نام برده بود و احتمالا" یک قرص ضد تهوع بود. جواب  منفی  دادم . پدر از جا بلند شد :

- نمیشود دست روی دست گذاشت ، آقا مرتضی اگر میتوانی با من بیا ...

دائی مرتضی وشریعت هردوبرخاستند ،حسین با آن حال خرابش کوشش کرد از جا برخیزد ولی نتوانست. فقط توانست با صدای بیحالی پدر را از رفتن بازدارد :

- پدر جان شما نه ... شما نباید بروی ، حالم بهتر  شده است .

 مادر هم طبق عادت فورا" دست بکار شد و جلو آمدکه مانع پدرشود .او در ضمن با نگاهی ملتمسانه من و شریعت را نیز به کمک فرا خواند . شریعت گفت :

- حاج اصغر کمی تأمل کن ببینم چکار باید کرد.خواهش میکنم عجله نکن .

- نگران نباش حسن آقا ،طوری میروم و بر میگردم که آب از آب تکان نخورد....

بعد در حالیکه به خودش و دائی اشاره میکرد ادامه داد:

- کسی با ما  دو تا پیرمرد کاری ندارد ...

حسین مجددا"گفت :

- به این سادگیها نیست. آن نا مرد ... پسر حمه چرچی شمار ا خوب میشناسد.فقط کافیست لحظه ای ببیندتان ، بیست و چهار ساعته خدا توی کوچه و خیابان دنبال شکارمیگردد.

خیر ، انگار پدر واقعا" میخواست بیرون برودو عزمش را جدا"جزم کرده بود .همیشه آخرین تیرهای ترکش من یکی التماس  و دیگری جلب ترحم پدر بود. دستش را محکم گرفتم :

- ترا به عصمت فاطمه زهرا نروید پدر جان ...

مادر گفت :

- لزومی ندارد تو دنبال دارو بروی ، مرتضی هست. من هستم. صدیقه هست. نگران  نباش .

شریعت گفت :

-حاج اصغر حاج خانم درست می فرمایند ، رفتن شما  مثل  این است که خود را تسلیم صدام کرده باشید ، صبور باشید (( ان الله مع الصابرین)) .

و من که دیدم یواش یواش دارد نرم می شود آخرین تیر ترکشم را نیزرها کردم که:

- به دختر های بی پناهتان فکر کنید پدر جان .

پدر که معلوم بود در مقابل موج مخالفتها  خلع سلاح شده است  همانجا کناردرب زیر زمین پشتش را روی دیوار سیمانی سراند ،  زانوهایش را بغل کرده وروی زمین نشست .

- جان بی مقدار من و دخترانم فدای رهبرم . مگر ارزش زندگی ما بیشتر از این همه جوان رعنا و برناست که در خون خودشان غلطیده اند و الآن بی غسل و کفن  در سینه خاک خوابیده اند ؟ مگر خانواده من از بقیه خانواده های این مردم ستمدیده عزیزتر است؟.

شریعت  کنار پدر نشست وکمی به چهره غمگین و افسرده او نگریست .سپس سعی کرد یک جوری او را آرام کند :

- حاجی اگر با اسارت یا شهادت شما مشکلی حل میشود به والله لب تر کنید من هم با شما خواهم آمد و جانمان را فدای اسلام و انقلاب خواهیم کرد، ولی هر چقدر  که فکر میکنم میبینم توی این اوضاع و احوال   باید سنجیده تر عمل کنیم و به این راحتی خودمان را در دام دشمن کینه توز نیاندازیم . شهر تازه اشغال شده و وجود شما لازم است.خواهش میکنم صبور باشید . خداوند می داند که همیشه همه جا گفته ام و باز هم خواهم گفت  ، من صبر و تحمل را از حاج اصغر یاد گرفته ام الآن هم شرمم می آید با این سن و تجربه کم بنشینم و به شما درس بردباری بدهم .

حسین که تا آن موقع به زور خودش را در حالت نشسته نگه داشته بود حالا که مطمئن شده بود پدر به ماندن و بیرون نرفتن رضایت داده است مجددا" روی زمین دراز کش شد و با لحنی که معلوم بود دارد وانمود می کند که وضع مزاجیش روبراه شده  است گفت :

- حالت تهوعم بهتر شده است. فکر کنم بتوانم تحمل کنم. دیگر فکر هایتان را به ناخوشی من مشغول نکنید. شکر خداخطر رفع شده است .

در این هنگام در حیاط را کوبیدند و هنگامی که صدای خاله فوزیه را از پشت در شنیدیم بسیار متعجب  شدیم . برایمان باور کردنی نبود که اودست پسرخردسالش را گرفته،توی خیابانهاوکوچه ها ی قصرشیرین راه افتاده و آمده که به ماسربزند.

خاله وقتی نشست توضیح داد که از امروز صبح ، کم کم مردم دارند آزادانه در شهر تردد می کنند و کسی هم کاری به کارشان ندارد.او میگفت :

- به عده نیروهای کرد زبان عراقی اضافه شده است  و خوشبختانه اکثر آنها از اهالی خانقین هستند . آنها تا حدودی ملاحظه وضع و حال مردم را میکنند و خشونت زیادی بخرج نمیدهند . البته غارت و چپاول  اموال مردم کما فی سابق براه است و عراقیها هنوز هم نسبت به حضور جوانان حساسند و تا جوانی را ببیند او را دستگیر می کنند چون بیم آنرا دارند که باز هم هسته های مقاومت در دل شهر تشکیل شود و علیهشان اقدام نظامی صورت بگیرد .

مریم از او پرسید:

- از خانه خودتان تا خانه ما که آمدی کسی مزاحمتان نشد ؟

- نه... گفتم که ، کاری به کار زنها ، بچه ها و افراد سالمند ندارند . ولی خدا نکند جوانی در مسیرشان قرار بگیرد ...

نگاهی به حسین انداختم . میدانستم لا اقل تا وقتی که حالش خوش نیست خیالم از بابت او راحت است ولی پدر ... کنترل  او برای ما ازکنترل کردن  صد تا جوان هم مشکلتر بود. دم بساعت به بهانه های مختلف می خواست از خانه خارج شود و ما را جان به سر کند .

با توجه به به حرفهای خاله فوزیه یگانه کاری که میشد انجام داد این بود که من و خاله فوزیه برای تهیه شیر خشک و شاید داروئی برای حسین سری به سطح شهر بزنیم. بتول گریه و زاری می کرد که با ما همراه شود . مهدی و نرگس هم که مثل همیشه بهانه مرا میگرفتند و نمی خواستند تنها بمانند .غوغائی شده بود!

در نهایت محمد احسان را در آغوش گرفتم. خاله هم زنبیل را برداشت ودر حالیکه معوذتین بر زبان هر دویمان جاری بود در حیاط را باز کردیم. هنوز در را نبسته بودیم که صدای شیون و زاری مهدی ، پسر خاله ام که تقریبا همسن و سال مهدی من بود از داخل حیاط به گوشمان خورد. گفتم :

- همین را کم  اشتیم!خاله ، ترا به خدا در را ببند وگرنه نیم ساعت دیگر هم معطل او خواهیم شد ...

صدای اشرف و مریم را میشنیدیم که داشتند سعی می کردند مهدی را آرام کنند. خاله گرچه مهر مادری دودلش کرده بود که حرف مرا گوش بگیرد یا نه ولی عاقبت آرام و بی صدا  در را روی هم گذاشت ،بعد نفس عمیقی کشید و به من خیره شد . من که انگار منتظر دستور خاله بودم همینطور سر جایم خشکم زده بودو به او زل زده بودم .

- چه شده صدیقه ، نکند میترسی دختر؟

- دروغ چرا خاله ؟ میترسم. مگر خودت صبحی که از خانه تان بیرون زدی اولش نمیترسیدی؟

خاله خنده ریزی کرد و با کمی خجالت گفت :

- راستش را بخواهی سید تا سر کوچه شماهمراهم آمد.میدانست مشکلی پیش نمی آیدها...ولی دلش نیامد تنهائی روانه ام کند .

سید شوهرش بود. همیشه او را اینطور صدا میزد .حسابش را که کردم  دیدم برای هر دوی ما تجربه جدید و دلهره آور یست که تنهائی و بدون مرد ، درشهری که دست عراقیهاست  از خانه بیرون آمده ایم .

- خدا خیرت بدهد خاله ...البته کار خوبی  کردی که نگفتی سید همراهت بوده است وگرنه حسین و پدر محال بود بگذارند با هم ازخانه بیرون بیائیم... ولی ترس من حالا بیشتر شده است .

- صدیقه باور کن ترست بی مورد است .آنها سرشان بکار خودشان گرم است. فقط من وسید که توی خیابان نبودیم ،خیلی از زنها و بچه های دیگر هم بودند . کسی هم اذیتشان نمیکرد .بهمین دلیل است که من دیگر نمیترسم.

- با سید کاری نداشتند ؟ با آن ریش و پشمش ؟!

همین دیروز وادارش کردم ریشش را تیغ بیندازد. آنقدر سختش بود که انگار میخواستند با تیغ شاهرگش را بزنند ولی آخرش بخاطر  من قبول کرد .چهره اش از سنش بیشتر نشان میداد به همین دلیل هم عراقیها بعنوان یک جوان به او نگاه نمیکردند .

- ولی خاله ... من نمیتوانستم بگذارم حسین توی خیابان آفتابی شود. میدانم فوری اور را میگیرند .

- بله .. کار عاقلانه ای میکنی. آقا حسین نیست که لاغر اندام است، جوانتر به نظر می رسد .خدای ناکرده  اگر ببیندش فورا" اسیرش می کنند .

باز هم خنده ام گرفت . خاله همینطور سر جایش خشکش زده بود .

- خاله جان تا کی باید  همینجا بایستیم ؟

خاله بسم الله گفت ،من هم صلواتی فرستادم و هر دویمان براه افتادیم. پس از طی کردن طول کوچه خودمان وارد خیابان اصلی شدیم. با دیدن زن و مردی که داشتند از سمت دیگر خیابان برخلاف جهت ما حرکت میکردند حسابی دلم قرص شد و  ترسی که در دل داشتم بکلی ریخت. نگاهم که از آنها گرفته شد متوجه یک نفربر شدم که از دو سه کوچه بالاتر از ما پیچید توی خیابان و با گاز محکم و پر صدائی که در حال چرخش خورد،دود سیاهی از اگزوزش خارج کرد. یک لحظه ناخوداگاه متوقف شدم خاله گوشه لباسم را کشید .

- اصلا بهشان توجه نکن .فکر کن وجودندارند ، اینجوری هی بخواهی بایستی و توجه کنی نمیشود .معطل میشویم.

نفربر داشت بسرعت بطرف مامی آمد.خواستم چیزی بگویم ولی ترجیح دادم سکوت کنم وبرسرعت گامهایم بیافزایم .این کار را کردم و چشمم را به جلوی پاهایم دوختم . نفربر که از کنارمان عبور کرد صدای زننده موتوروزنجیرهایش گوشهایم راآزرد. صدا که دور شد پرسیدم :

- حالا کجا باید برویم ؟

- من هم درست نمیدانم ، یعنی جای بخصوصی را در نظر ندارم . فعلا میرویم تا ببینیم چه خواهد شد .

خیابان را که تا  انتها رفتیم ، نزدیکیهای خانه دو طبقه ای که فرو ریخته بود و آجر ها و در و پنجره هایش راه پیاده رورا سد کرده بودند، پیرمردی را همراه با یک زن جوان که طفلی در آغوش داشت دیدیم . انگار سعی داشتند از لابلای تل آجر ها و تیر آهنهای لوله شده که راه ورود به ساختمان را مسدود نموده بود وارد خانه نیمه ویران شوند. خواستیم بی اعتنا عبور کنیم که صدای پیرمرد ما را متوجه کرد .

- خانمها ، شما خبر ندارید  پسر من  چه به سرش آمده ؟...

من و خاله نگاهی با هم رد و بدل کردیم . انگار می خواستیم از هم بپرسیم: جواب این پیرمرد نگران  را چگونه باید داد؟    هنوز داشتیم دنبال کلمات مناسب برای پاسخ دادن می گشتیم که زن جوان در حالیکه کوشش میکرد ما صدایش را نشنویم خودش را به پیرمرد نزدیکتر کرد و گفت :

- بابا ... بابا جان ، این بنده های خدا از  کجا باید بدانند سیروس کجاست .

خاله فوزیه از زن جوان پرسید :

- خواهر... پی چه کسی می گردید ؟

زن آه سوزناکی از اعماق دل بیرون داد و گفت :

- سیروس برادرم...تا قبل از آمدن  عراقیها بعضی شبها توی خانه پدریمان یعنی  همین خانه میخوابید. من بابا را پیش  خودم برده بودم چون نمیتوانسم او را تنها بگذارم. سیروس سپاهی است . آخرین بار همین یکهفته پیش سری به ما زد ولی بعد از آن دیگراطلاعی از او نداریم. الآن  هم که میبینید،این خانه پدر است که توپ خورده و خراب  شده.پدرم خیلی پریشان است.هیچکس نمیداند چه بلائی بر سر برادرم آمده .

خاله فوزیه به پیرمرد نزدیک شد. او هنوز  داشت از لابلای ویرانه ها به داخل خانه سرک میکشید و از چشمهایش  یک دنیا نگرانی میبارید .

خاله پیرمرد راصدا زد:

- پدر جان ، پدر جان ...

پیرمرد انگار نمی شنید .دخترش که کمی بلند تر او را  صدا زد رویش را به طرف ما چرخاند .خاله ادامه داد :

- پدر جان ، فکر میکنم سیروس همراه با نیروهای سپاه عقب نشینی کرده است و الآن در سرپل ذهاب  است ..

وقتی خاله فوزیه داشت حرف  میزد  یک جیب عراقی که دو نفر جلو و دو نفر عقبش نشسته بودند با دیدن ما نیش ترمزی کرد و ایستاد. زن جوان صورتش را با چادرش پوشاند من و خاله  فوزیه هم همین کار را کردیم ، زن دست پدرش را گرفت  و یواشکی گفت :

- بابا ، عراقیها آمدند، راه بیفت برویم. سیروس حالش خوب است.

پیرمرد با اکراه همراه دخترش براه افتادو ما هم به حرکتمان ادامه دادیم. خاله فوزیه که چادرش را بدندان گرفته بو د تند تندراه  میرفت و من پشت سرش تقریبا" داشتم میدویدم. نفسم داشت بند می آمد.  یک آن به پشت سر نگاه کردم .اثری از جیب نبود.بالحنی شکوه آلود خاله را طرف خطاب قرارداده و گفتم :

- خاله جان نفسم برید. آهسته تر... عراقیها رفتند. چه خبرت است  دیگر؟

از سرعت قدمهایش کاست. شانه به شانه  او که رسیدم جیب دیگری از ته خیابان پیدایش شد. خیلی ارام پیش می آمد . بی پدر ها انگار داشتند توی خیابانها ی قصرشیرین سیر و سیاحت میکردند . خاله فوزیه به اولین کوچه که رسید پیچید داخلش و من هم پشت سرش رفتم .

توی کوچه از او پرسیدم :

- چرا از اینجا آمدی .

- نمیدانم صدیقه .فقط دوست ندارم جلوی چشم عراقیها باشم . اواسط  همین کوچه یک میان بر هست که دوباره میبردمان داخل  خیابان اصلی .

از کوچه فرعی که پیچیدیم، وارد یک کوچه پهن تر شدیم که زیاد  طولانی نبود. انتهای این کوچه میرسید به یک چهارراه.سر چهارراه ایستادیم.سمت راست را که نگاه کردیم دیدیم  صد متر جلوتر اسباب و اثاثیه مغازه ای را وسط خیابان ریخته اند و چند نفرازعراقیها دارند توی آنها را میگردند .خیابان پشتیمان هم سوت و کور بود و آدم میترسید پاداخلش بگذارد، ولی توی خیابان روبرویمان گویا مغازه ای بازبود . قبل از آنکه دهان باز کنم و چیزی بپرسم خاله فوزیه با شادی گفت:

- صدیقه... آن مغازه... آن مغازه ی خالو حسن است. می بینی ؟ باز است .

نگاه استفهام آمیزم را در چشمان خاله ریختم و او انگار که بداند چه چیزی برای من سئوال برانگیز است گفت :

- عجیب است ...نمیدانم خود خالو حسن  داخل مغازه است یا عراقیها  دارند غارتش میکنند .

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

چه بگویم خاله جان ، ولی ضرری ندارد ،برویم و سر و گوشی آب بدهیم .

وبلافاصله خواستم به آنسو حرکت کنم که خاله گوشه لباسم را محکم چسبید و متوقفم کرد .

- کجا خانه آباد ؟ شاید عراقیها آنجا باشند... مگر آن خیابان را ندیدی؟

و اشاره به خیابان سمت راستی کرد ....

- فعلا صبر کن .

ایستادم چند رهگذر از آنجا عبور کنند که اندکی دلگرم شوم و دل و جرأتم سر جایش بیاید ولی خبری نبود، تا چشم کار می کرد خیابان خلوت و سوت و کوربود . گفتم :

- خاله همینطور علاف ایستادن که کار درستی نیست. اگر عراقیها رد شوند و ما را اینجا ببینند چه فکر میکنند؟

 

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      ادامه دارد 

 

 

 

 

 

 

                                            

تعداد بازدید از این مطلب: 5923
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

جمعه 14 آذر 1393 ساعت : 8:37 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
تیم برتون:مرد عجیب!
نظرات

تیم برتون :مرد عجیب! 

*********************************

Image result for ‫عکس تیم برتون‬‎

 

منابع :ویکیپدیا،http://www.balkon.ir

<><><><><><><><><><><><><>

تیموتی والتر (تیم) برتون زادهٔ۲۵اوت۱۹۵۸ کارگردان، تهیه‌کننده، نویسنده،طراح، نقاش و شاعر آمریکایی است. تیم برتون به دلیل دیدگاه متفاوت، سبک ویژه و منحصربه‌فرد در فیلمسازی و طراحی شخصیت‌هایی عجیب و متفاوت معروف شده‌است و از برجسته‌ترین کارگردان‌ها به شمار می‌رود. او تاکنون بارها برای جوایز گوناگونی از جمله گلدن گلوب و اسکار نامزد شده‌است و جوایزی را نیز دریافت کرده‌است. برتون همچنین نویسنده و نقاش کتاب شعر مرگ غم‌انگیز پسر صدفی و قصه‌های دیگر که در سال ۱۹۹۷ منتشر شد و نیز کتاب طراحی‌هایش یعنی هنر تیم برتون که در سال ۲۰۰۹ انتشار یافت، است.

تیم برتون در بربنک، کالیفرنیا زاده شد. او در کودکی به دیدن فیلم‌های ترسناک و علمی–تخیلی علاقه داشت و از نوجوانی شروع به ساخت پویانمایی‌هایی به روش استاپ موشن و فیلم‌های ۸ میلیمتری سیاه و سفید کرد. بعد از دبیرستان، برای یادگرفتن فیلمسازی و انیمیشن به صورت حرفه‌ای به موسسهٔ هنرهای کالیفرنیا رفت و سپس در استودیوی والت دیزنی مشغول به کار شد. او از سال ۱۹۸۲ تاکنون در عرصهٔ فیلمسازی فعال بوده‌است.

تیم برتون با فیلم‌های عجیبی مثل: بیتل جوس، ادوارد دست قیچی، کابوس قبل از کریسمس، اد وود، اسلیپی هالو، عروس مرده،سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت، ۹، سایه‌های سیاه و فیلم‌های محبوب و موفقی مثل: ماجراجویی بزرگ پی وی، بتمن،بازگشت بتمن، سیارهٔ میمون‌ها، چارلی و کارخانهٔ شکلات سازی، آلیس در سرزمین عجایب و فرنکن‌وینی شناخته شده‌است. او همچنین علاوه بر کارگردانی و تهیه‌کنندگی، نویسندهٔ داستان فیلم‌های ادوارد دست قیچی، کابوس قبل از کریسمس و فرنکن‌وینی و طراح شخصیت‌های انیمیشن‌های عروس مرده و کابوس قبل از کریسمس بوده‌است.

برتون اغلب با تعداد خاصی از هنرمندان در آثارش همکاری می‌کند؛ مثل جانی دپ که از اولین همکاری‌شان در فیلم ادوارد دست قیچی تا به حال دوست صمیمی برتون بوده‌است و در ۸ فیلم با هم همکاری کرده‌اند، هلنا بونهام کارتر، شریک زندگیش که در بیشتر آثار او حضور دارد و موسیقیدانی به نام دنی الفمن که برای همهٔ آثار برتون در مقام کارگردان و/ یا تهیه‌کننده به جز ۵ فیلم، آهنگ ساخته‌است.

 

کودکی تا جوانی

*****************

تیم برتون ۲۵ اوت ۱۹۵۸ در بربنک، کالیفرنیا به دنیا آمد. مادرش جین برتون (اریکسون) مالک یک فروشگاه هدیه بود و پدرش بیل برتون در پارک بربنک و ادارهٔ تفریحات و سرگرمی کار می‌کرد. یک برادر به نام دنیل دارد که ۳ سال از او کوچکتر است و او هم هنرمند است. در کودکی خیلی درونگرا بود و به سینما رفتن و نقاشی کشیدن علاقه داشت. او همچنین به فیلم‌های ترسناک و علمی–تخیلی مثل گودزیلا و فرانکشتاین، محصولات شرکت همر، آثار ری هری‌هازن مثل جیسون و آرگونات‌ها و هفتمین سفر دریایی سندباد، فیلم‌های وینسنت پرایس و آثار ادگار آلن پو علاقه داشت و ساخته‌هایش هم تحت تاثیر این آثار قرار گرفته‌اند. برتون در کودکی در حیاط خانه‌شان فیلم‌های کوتاه به روش استاپ موشن و فیلم‌های ۸ میلیمتری سیاه و سفید می‌ساخت. یکی از فیلم‌های دورهٔ نوجوانیش جزیرهٔ دکتر آگر است که در سن ۱۳ سالگی آن را ساخت.او در دبیرستان بربنک تحصیل کرد اما دانش‌آموز خیلی خوبی نبود و به جای درس خواندن، فیلم می‌ساخت. استعداد هنری او زود آشکار شد، در نوجوانی در یک مسابقهٔ طراحی پوستر برای ترویج زباله نریختن شرکت کرد. علاوه بر این که اول شد و ۱۰ دلار جایزه گرفت، تا ۲ ماه هم از طرحش روی کامیون‌های حمل زبالهٔ شهر بربنک استفاده شد. با فرارسیدن کریسمس و هالووین هم ساکنین شهر به او پول می‌دادند تا برایشان روی شیشه، طرح‌های مناسب فصل، مثل کدوی هالووین، اسکلت، عنکبوت و آدم برفی بکشد.

تیم برتون در سن ۱۸ سالگی و بعد از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان به موسسهٔ هنرهای کالیفرنیا که استودیوی والت دیزنی آن را تأسیس کرده بود، برای یادگیری انیمیشن رفت. او در زمان دانشجویی در موسسهٔ هنرهای کالیفرنیا فیلم‌های کوتاهی مثل ساقهٔ کرفس غول‌پیکر و پادشاه و اختاپوس را ساخت که از آنها فقط قسمت‌هایی باقی‌مانده‌است.

سال‌های ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۰

************************

برتون سال ۱۹۷۹ از موسسهٔ هنرهای کالیفرنیا فارغ‌التحصیل شد و به عنوان انیمیشن‌ساز برای فیلم روباه و سگ شکاری به استودیو دیزنی پیوست. او انیمیشن‌ساز و ایده‌پرداز فیلم‌هایی مثل روباه و سگ شکاری، دیگ سیاه و ترون بوده‌است. در سال ۱۹۸۲ در حالی که در استودیو دیزنی کار می‌کرد اولین فیلم کوتاهش یعنی وینسنت که فیلمی ۶ دقیقه‌ای و سیاه و سفید بود را بر اساس شعری از خودش و به روش استاپ موشن ساخت. این فیلم داستان پسر جوانی است که در خیالش، خودش را به جای وینسنت پرایس، قهرمانش (و قهرمان برتون) می‌بیند. تیم برتون و پرایس راوی این فیلم بودند. پروژهٔ بعدی برتون فیلم کوتاه هنسل و گرتل بود که اقتباسی با تم ژاپنی از داستان برادران گریم بود که برای کانال دیزنی ساخته شد. این فیلم فقط یک بار در شب هالووین سال ۱۹۸۳ پخش شد و بعد از آن کنار گذاشته شد. فیلم کوتاه بعدی او، فرنکن‌وینی، فیلمی الهام‌گرفته از داستان فرانکشتاین است که سال ۱۹۸۴ اکران شد. داستان این فیلم دربارهٔ پسر جوانی است که سعی می‌کند سگش را بعد از اینکه با ماشین تصادف می‌کند، دوباره زنده کند. تیم برتون در سال ۱۹۸۴ و بعد از ساخت این فیلم، استودیو دیزنی را ترک کرد چون سبک شخصی او با استانداردهای دیزنی متفاوت بود و برتون علاقه داشت که در پروژه‌هایی کار کند که متناسب با دیدگاه خاص خودش باشد.

ماجراجویی بزرگ پی‌وی
*******************

کمی بعد از اینکه بازیگری به نام پل روبنس فیلم فرنکن‌وینی را دید، برتون را برای کارگردانی فیلمی سینمایی برگرفته از شخصیت مورد علاقه‌اش «پی‌وی هرمان» انتخاب کرد. تیم برتون که طرفدار گروه موسیقی عجیب و غریب اوینگو بوینگو بود از دنی الفمن، آهنگساز گروه خواست تا برای این فیلم آهنگسازی کند. بعد از آن الفمن، آهنگسازی همه به جز ۵ فیلم (پسر ملوان، اد وود، جیمز و هلوی غول پیکر، بتمن برای همیشه و سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت) از آثار برتون در مقام کارگردان و/یا تهیه کننده را بر عهده داشته‌است. فیلم ماجراجویی بزرگ پی‌وی در سال ۱۹۸۵ و با بودجهٔ ۷ میلیون دلاری ساخته شد و بیش از ۴۰ میلیون دلار فروش کرد.

بیتل جوس
*********

بعد از کارگردانی چند اپیزود از مجموعهٔ تلویزیونی آلفرد هیچکاک تقدیم می‌کند و تئاتر افسانه پریان ساختهٔ شلی دووال، به برتون پروژهٔ بزرگ بعدیش یعنی بیتل جوس پیشنهاد داده شد. بیتل جوس یک کمدی ترسناک ماورائی دربارهٔ زوج جوانی است که بعد از مرگ مجبور می‌شوند در همین دنیا بمانند و خانواده‌ای مالک خانه‌شان می‌شوند اما دختر نوجوان خانواده روح آنها را می‌بیند. بازیگران این فیلم الک بالدوین، جینا دیویس، وینونا رایدر، گلن شادیکس و مایکل کیتون (بیتل جوس) هستند. فیلم با بودجهٔ ۱۳ میلیون دلاری، ۸۰ میلیون دلار فروش داشت و دهمین فیلم پرفروش سال ۱۹۸۸ شد بعد از موفقیت این فیلم، یک مجموعهٔ پویانمایی به همین نام از روی آن ساخته شد که برتون مدیر اجرایی تولید آن بود و از شبکهٔ ای‌بی‌سی و بعداً از شبکهٔ فاکس پخش شد.

بتمن
****
 
تیم برتون در جشنوارهٔ فیلم ونیز، ۵ سپتامبر ۲۰۰۷

توانایی تیم برتون در ساختن فیلم‌های موفق با بودجهٔ کم، مدیران استودیوها را تحت تاثیر قرار داد و به او فیلم بتمن که اولین فیلمش با بودجهٔ زیاد بود پیشنهاد داده شد. تولید فیلم با مشکلات زیادی مواجه شد به طوری‌که برتون از آن به عنوان «شکنجه و بدترین دوران زندگی‌ام» یاد می‌کند.اما بزرگترین مشکل در مورد بازیگران بود. برتون، مایکل کیتون را به دلیل همکاری قبلی‌شان دربیتل جوس با وجود جثهٔ متوسط، بی‌تجربگی در فیلم‌های اکشن و شهرتش به عنوان بازیگر کمدی، برای نقش بتمن انتخاب کرد. اگرچه برتون در نهایت پیروز شد اما طرفداران زیادی در ابتدا نسبت به این انتخاب خشمگین شدند، طوری که ۵۰٬۰۰۰ نامهٔ اعتراض‌آمیز به دفتر وارنر بروس فرستاده شد. برتون عنوان کرد که مسخره است که مردی درشت‌هیکل را برای نقش بتمن انتخاب کند و اصرار داشت که یک جنگجوی شنل‌دار باید فردی عادی (البته خیلی ثروتمند) باشد که لباسی خفاشی می‌پوشد تا با خلافکاران بجنگد. جک نیکلسون هم برای نقش ژوکر برگزیده شد. فیلم ژوئن ۱۹۸۹ منتشر شد و با فروش بیش از ۲۵۰ میلیون دلار در آمریکا و ۴۰۰ میلیون دلار در جهان یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های تاریخ شد. در نقدهای این فیلم بازی کیتون و نیکلسون و جنبه‌های تولید فیلم مورد تحسین قرار گرفت و جک نیکلسون نامزد جایزهٔ گلدن گلوب شد. موفقیت این فیلم، برتون را به عنوان کارگردانی سودآور معرفی کرد و الهام‌بخش پویانمایی بتمن که بعد از آن ساخته شد، بود. بتمن تاثیر زیادی بر فیلم‌های ابرقهرمانانه‌ای که بعداً ساخته‌شد گذاشت و تیم برتون دربارهٔ این تاثیرگذاری به شوخی گفته‌است: «وقتی من بتمن را ساختم مثل این بود که اولین فیلم سیاه از روی کتاب کمیک ساخته شده‌است. حالا همه می‌خواهند که فیلم ابرقهرمانانهٔ سیاه و جدی بسازند. فکر می کنم من مسئول این تغییر هستم.»

تیم برتون همچنین گفته‌است که از کتاب بتمن:کشتن ژوکر برای فیلم بتمن الهام گرفته‌است:

سال‌های ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۰

*************************

1-ادوارد دست قیچی

سال ۱۹۹۰ برتون، نویسندگی (به همراه کارولین تامپسون) و کارگردانی ادوارد دست قیچی را انجام داد. این فیلم که نشان‌دهندهٔ دید متفاوت برتون است، با موفقیت زیادی روبرو شد و در آمریکای شمالی حدود ۵۶ میلیون دلار و در جهان حدود ۸۶ میلیون دلار فروش کرد.وینونا رایدر برای دومین بار در این فیلم با او همکاری کرد و جانی دپ که در اواخر دههٔ ۱۹۸۰ به خاطر بازی در مجموعه تلویزیونی خیابان جامپ شمارهٔ ۲۱ به بازیگری محبوب تبدیل شده بود، نقش ادوارد را که اختراع جدید مخترعی عجیب (با بازی وینسنت پرایس) بود را ایفا کرد. ادوارد در ظاهر انسان بود اما به دلیل مرگ ناگهانی سازنده‌اش به جای دستانش قیچی داشت و به همین خاطر به تنهایی در قصری در اطراف شهر زندگی می‌کرد. قرار داشتن مکان فیلم در حومهٔ شهر و فیلمبرداری در لاتز کالیفرنیا، باعث شد که فیلم به عنوان زندگینامهٔ شخصی برتون از دوران کودکیش در بربنک دیده شود. پرایس عنوان کرده‌است که: «تیم همان ادوارد است.» جانی دپ هم نظری مشابه این گفته را با توجه به اولین ملاقاتش با تیم برتون برای این فیلم در مقدمهٔ کتاب برتون به روایت برتون نوشتهٔ مارک سالیسبری عنوان کرده‌است. در چندین نقد، ادوارد دست قیچی یکی از بهترین فیلم‌های برتون معرفی شده‌است. جانی دپ بعد از این فیلم در فیلم‌های اد وود، اسلیپی هالو، چارلی و کارخانهٔ شکلات سازی، عروس مرده، سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت، آلیس در سرزمین عجایب و سایه‌های سیاه با برتون همکاری کرده‌است.

2-بازگشت بتمن

بعد از موفقیت فیلم بتمن، وارنر بروس پیشنهاد کارگردانی بازگشت بتمن را به برتون داد. برتون عنوان کرده‌بود: «پیشنهاد را قبول می‌کنم به شرطی که ادامهٔ آن چیزی جدید و هیجان‌انگیز ارائه کند، در غیر این صورت این متعحب‌کننده‌ترین پیشنهاد است.» درنهایت برتون پیشنهاد را پذیرفت و نتیجهٔ کار، بازگشت بتمن با بازی مایکل کیتون در نقش شوالیهٔ تاریکی و تبهکارانی جدید مثل دنی دیویتو (پنگوئن)، میشل فایفر (زن گربه‌ای) و کریستوفر واکن (مکس شرک) بودند. پل روبنس هم که نقش پی‌وی را در ماجراجویی بزرگ پی‌وی بازی کرده بود، نقش کوتاهی به عنوان پدر پنگوئن ایفا کرد. بازگشت بتمن که در سال ۱۹۹۲ اکران شد حدود ۲۶۷ میلیون دلار در جهان فروش کرد این فیلم، سومین فیلم پرفروش آن سال در آمریکا و ششمین فیلم پرفروش جهان شد و موفقیت دیگری برای برتون بود.

3-کابوس قبل از کریسمس

برتون نویسنده و تهیه‌کنندهٔ فیلم کابوس قبل از کریسمس (۱۹۹۳) است و به دلیل محدودیت‌های برنامهٔ کاری فیلم بازگشت بتمن نتوانست کارگردانی آن را انجام بدهد و کارگردانی آن را به هنری سلیک واگذار کرد. مایکل مک دووال و کارولین تامپسون بر اساس داستان، شخصیت‌ها و دنیایی که برتون ساخته‌است، فیلمنامهٔ آن را نوشته‌اند. دنی الفمن علاوه بر آهنگسازی و سرودن اشعار فیلم، آوازهای شخصیت جک اسکلینگتون را هم اجرا کرده‌است. الفمن این کار را این‌گونه توصیف کرد: «یکی از آسان‌ترین کارهایی که تا به حال انجام داده‌ام. من با جک اسکلینگتون شباهت‌های زیادی داشتم.» فیلم با نظرهای مثبتی دربارهٔ روش استاپ موشن انیمیشن، موسیقی و داستان اصلی مواجه شد و به موفقیت در گیشه دست‌یافت. این فیلم سال ۲۰۰۶ به صورت سه‌بعدی درآمد.

4-پسر ملوان
 
تیم برتون در حال قدم زدن بین مومیایی‌ها در موزه گواناخواتو، ۱۴ ژوئن ۲۰۰۹

برتون سال ۱۹۹۴ با دنیس دی نووی تهیه‌کنندگی فیلم کمدی–فانتزی پسر ملوان را به عهده گرفتند. آدام رزنیک، کارگردان و نویسندهٔ فیلم و کریس الیوت، نقش اول فیلم بود. در ابتدا برتون می‌خواست کارگردان این فیلم باشد اما وقتی فیلم اد وود به او پیشنهاد شد کارگردانی این فیلم را به رزنیک واگذار کرد. فیلم با موفقیت روبرو نشد و درنظرسنجی راتن تومیتوز نمرهٔ ۴۶ از ۱۰۰ گرفت.

5-اد وود

این فیلم که سال ۱۹۹۴ و به کارگردانی برتون ساخته شد، زندگی اد وود، فیلمسازی که از او به عنوان «بدترین کارگردان تاریخ» نام می‌برند را نشان می‌دهد. جانی دپ در این فیلم نقش اد وود را بازی کرد و دربارهٔ این فیلم بعداً گفت: «فقط با شنیدن ۱۰ دقیقه دربارهٔ پروژه، آن را قبول کردم.» آهنگسازی این فیلم به هاوارد شور سپرده شد. در حالی که اد وود با شکست تجاری مواجه شد اما با نقدهای مثبتی روبرو شد و مارتین لاندو جایزهٔ اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل را برای ایفای نقش بلا لوگاسی دریافت کرد.

6-بتمن برای همیشه

با وجود اینکه بازگشت بتمن به کارگردانی برتون، موفقیت زیادی کسب کرده بود، وارنر بروس، جوئل شوماخر را برای کارگردانی فیلم سوم بتمن یعنی بتمن برای همیشه استخدام کرد و برتون به همراه پیتر مک‌کروگراسکات، تهیه‌کنندگی آن را به عهده گرفت. به دنبال تغییر کارگردان، مایکل کیتون از نقش بتمن کناره گیری کرد و وال کیلمر جای او را گرفت. فیلم با بازیگران جدیدی مثل تامی لی جونز، نیکول کیدمن، کریس اودانل و جیم کری شناخته شد. این فیلم بافروش ۳۳۶ میلیون دلار به موفقیت بزرگی در گیشه دست یافت. شوماخر برای کارگردانی فیلم بعدی یعنی بتمن و رابین که فیلمی مشهور نشد، استخدام شد و برتون در این فیلم همکاری نکرد.

7-جیمز و هلوی غول‌پیکر

سال ۱۹۹۶ تیم برتون و سلیک در فیلم تخیلی و موزیکال جیمز و هلوی غول‌پیکر بر اساس کتاب رولد دال دوباره با هم همکاری کردند. برتون تهیه‌کننده و سلیک کارگردان این فیلم بودند. بازیگران و صداپیشگان فیلم پل تری، ریچارد دریفوس، سوزان ساراندون، دیوید تیولیس بودند. آهنگساز فیلم هم رندی نیومن است. فیلم حدود ۲۹ میلیون دلار فروش کرد.

8-مریخ حمله می‌کند!

مریخ حمله می‌کند! فیلمی علمی–تخیلی، کمدی و دلهره‌آور است که در سال ۱۹۹۶ ساخته شد. برتون و دنی الفمن در این فیلم دوباره با هم همکاری کردند. جک نیکلسون، پیرس برازنان، مایکل جی فاکس، سارا جسیکا پارکر، ناتالی پورتمن، آنت بنینگ، لوکاس هاس، گلن کلوز، آنت بنینگ، کریستینا اپل‌گیت، جک بلک و لیزا ماری بازیگران این فیلم بودند. این فیلم خیلی موفق نبود و در جهان ۱۰۱ میلیون دلار فروش کرد.

9-اسلیپی هالو

فیلم اسلیپی هالو به کارگردانی برتون که سال ۱۹۹۹ اکران شد، داستانی ماورائی دارد و بر اساس داستان کوتاه واشنگتن اروینگ ساخته شده‌است. جانی دپ در این فیلم نقش «ایکابد کرین»، کارآگاهی علاقه‌مند به تحقیقات جرم‌شناسی را ایفا کرده‌است (در حالی که در داستان اصلی واشنگتن اروینگ، ایکابد معلم است.) اسلیپی هالو نشان دهندهٔ مبارزهٔ تیم برتون با سیستم هالیوود بود. برتون با ساخت این فیلم ادای احترامی به فیلم‌های ترسناک کمپانی انگلیسی فیلم همر کرده‌است. کریستوفر لی که یکی از ستاره‌های کمپانی همر بود هم نقش کوتاهی در این فیلم ایفا کرده‌است. مایکل گاف، جفری جونز و کریستوفر واکن نقش‌های مکمل را بازی کرده‌اند. کریستینا ریچی هم که قبلاً با تهیه‌کنندهٔ فیلم، اسکات رودین همکاری کرده‌بود، نقش کاترینا ون‌تسل را ایفا کرد. آهنگسازی خاص دنی الفمن به سبک گوتیک هم به جذابیت فیلم افزود. اسلیپی هالو حدود ۲۰۶ میلیون دلار فروش کرد و با موفقیت زیادی روبرو شد. این فیلم برنده «جایزهٔ اسکار بهترین کارگردان هنری» و دو جایزهٔ بفتا برای «بهترین طراح لباس» و «بهترین طراح اجرایی» شد.

سال‌های ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۰

************************

1-سیارهٔ میمون‌ها

فیلم سیارهٔ میمون‌ها به کارگردانی برتون، فیلمی علمی–تخیلی است که در سال ۲۰۰۱ و بر اساس رمان پیر بول ساخته شد. این فیلم با فروش ۳۶۲ میلیون دلار در جهان به موفقیت دست یافت و نهمین فیلم پرفروش جهان در آن سال شد. آهنگساز این فیلم هم دنی الفمن است. در زمان فیلمبرداری سیارهٔ میمون‌ها برتون با هلنا بونهام کارتر آشنا شد که از آن زمان تا به حال شریک زندگی او بوده‌است.همچنین این فیلم اولین همکاری برتون با تهیه‌کننده، ریچارد دی زانوک بود.

2-ماهی بزرگ

ماهی بزرگ فیلمی تخیلی و ماجراجویانه به کارگردانی برتون است که در سال ۲۰۰۳ و بر اساس رمان «ماهی بزرگ:رمان تناسب‌های افسانه‌ای» نوشتهٔ دنیل والاس ساخته شده‌است. داستان فیلم دربارهٔ آشتی پسری با پدری در حال مرگ به نام ادوارد بلوم است که داستان‌هایی آمیخته با رنگ و مبالغه دربارهٔ زندگیش می‌گوید. نقش‌های اصلی فیلم ایوان مک‌گرگور در نقش جوانی ادوارد بلوم و آلبرت فینی در نقش پیری ادوارد بلوم هستند. جسیکا لنگ، بیلی کروداپ، دنی دیویتو، الیسون لومن، ماریون کاتیلرد و هلنا بونهام کارتر دیگر بازیگران فیلم هستند. ماهی بزرگ، ۱۲۲ میلیون دلار در جهان فروش کرد و نامزد ۴ جایزهٔ گولدن گلوب شد.دنی الفمن هم برای آهنگسازی این فیلم، نامزد جایزهٔ اسکار بهترین موسیقی فیلم و نامزد جایزهٔ گرمی بهترین موسیقی فیلم شد.

3-چارلی و کارخانهٔ شکلات سازی

چارلی و کارخانهٔ شکلات سازی که سال ۲۰۰۵ و به کارگردانی برتون ساخته‌شد، اقتباسی از کتابی به همین نام نوشتهٔ رولد دال است. جانی دپ در نقش ویلی وانکا، فردریک هایموردر نقش چارلی باکت، هلنا بونهام کارتر در نقش خانم باکت (مادر چارلی)، کریستوفر لی در نقش پدر ویلی وانکا و دیپ روی در نقش اومپا لومپا بازی کرده‌اند. این فیلم ۴۷۴ میلیون دلار در جهان فروش کرد و هشتمین فیلم پرفروش جهان در آن سال و نامزد جایزهٔ اسکار بهترین طراح لباس شد. جانی دپ هم برای این فیلم نامزد جایزهٔ گولدن گلوب بازیگر مرد نقش اصلی در ژانر موزیکال یا کمدی شد. دنی الفمن، آهنگساز فیلم و جان آگست، نویسندهٔ فیلمنامه، نامزد جایزهٔ گرمی برای قسمت موزیکال خوشامدگویی ویلی وانکا شدند. برتون و الفمن همزمان با این فیلم روی انیمیشن عروس مرده نیز کار می‌کردند.

4-عروس مرده

عروس مرده یک پویانمایی تخیلی و موزیکال به کارگردانی برتون و مایک جانسون است که در سال ۲۰۰۵ و به روش استاپ موشن ساخته شده‌است. جانی دپ صداپیشهٔ ویکتور ون دورت و هلنا بونهام کارتر صداپیشهٔ امیلی (عروس مرده) است. برتون در این فیلم، بار دیگر توانست که از سبک آشنا و مخصوص به خودش مثل تقابل پیچیدهٔ نور و تاریکی و گیر افتادن بین دو دنیای متفاوت و متضاد استفاده کند. عروس مرده با فروش ۱۱۷ میلیون دلاری به موفقیت در گیشه دست یافت.

5-استخوان‌ها

استخوان‌ها (۲۰۰۶) یک کلیپ موسیقی است که برتون آن را کارگردانی کرده‌است.استخوان‌ها یکی از تک‌آهنگ‌های گروه کیلرز از آلبوم دومشان یعنی شهر سام است. بازیگران این کلیپ ویدیویی مایکل استگر و دون آوکی هستند. در این کلیپ صحنه‌هایی هم از فیلم‌های موجودات مرداب سیاه، جیسون و آرگوناتها و لولیتا وجود دارد. گروه موسیقی به همراه استگر و آوکی در طول فیلم کم‌کم به اسکلت تبدیل می‌شوند.

6-سوئینی تاد،آرایشگر شیطانی خیابان فلیت
 
تیم برتون در افتتاحیهٔ نمایش سوئینی تاد در مادرید (اسپانیا)، سال ۲۰۰۷

سوئینی تاد، فیلمی ترسناک و موزیکال به کارگردانی برتون است که سال ۲۰۰۷ ساخته شد. این فیلم بازسازی فیلمی به همین نام است که سال ۱۹۷۹ ساخته شده بود. تهیه‌کنندگان آن دریم ورکز و برادران وارنر هستند. این فیلم موفق، حدود ۱۵۲ میلیون دلار در جهان فروش کردو نامزد ۲ جایزهٔ گولدن گلوب و برندهٔ ۲ جایزهٔ گولدن گلوب شد. برتون نامزد جایزهٔ گولدن گلوب بهترین کارگردان و برندهٔ جایزهٔ بهترین کارگردان از جوایز هیئت ملی بازبینی فیلم شد. همچنین این فیلم برندهٔ جایزهٔ گلدن گلوب بهترین فیلم موزیکال یا کمدی، نامزد دو جایزهٔبفتا در طراحی لباس و گریم، نامزد جایزهٔ اسکار بهترین دستاورد در طراحی لباس و برندهٔ جایزهٔ اسکار بهترین دستاورد برای کارگردان هنری شد.

جانی دپ برای ایفای نقش سوئینی تاد نامزد «جایزهٔ اسکار بهترین بازیگر نقش اول» برندهٔ جایزهٔ گلدن گلوب بهترین بازیگر مرد فیلم موزیکال یا کمدی، «برندهٔ جایزهٔ بهترین نقش منفی» از جوایز سینمایی ام‌تی‌وی و «برندهٔ جایزهٔ ملی فیلم انگلیس» شد. هلنا بونهام کارتر هم برای ایفای نقش خانم لاوت برندهٔ «جایزه فیلم‌های انگلیسی» و نامزد جایزهٔ گولدن گلوب شد.

کریس نشاویتی در نقدش در مجلهٔ انترتینمنت ویکلی به این فیلم نمرهٔ A منفی داده‌است و بیان کرد: «بالا و پایینی صدای دپ هنگام آواز خواندن باعث تحیر می‌شود و با خودت فکر می‌کنی که او دیگر چه مهارت‌هایی دارد که نشان نداده است. دیدن دپ در نقش آرایشگری که با تیغ کار می‌کند تو را یاد ۱۸ سال پیش می‌اندازد که ادوارد دست قیچی به سرعت درختان را به شکل‌های مختلف در می‌آورد و اگر تیم برتون و جانی دپ با هم آشنا نمی‌شدند ما همهٔ این زیبایی‌های عجیب را از دست می‌دادیم». 

7-ناین(9)

سال ۲۰۰۵ فیلمسازی به نام شان اکر فیلم کوتاهی به نام ۹ را منتشر کرد که دربارهٔ عروسکی با ادراک است که در دنیایی رو به نابودی در آینده، سعی می‌کند تا از نابودی خودش و ۸ عروسک دیگر توسط ماشین‌ها جلوگیری کند. این فیلم نامزد جایزهٔ اسکار بهترین فیلم کوتاه پویانمایی شد. تیم برتون و تیمر بکمامبتوف بعد از دیدن این فیلم کوتاه به ساخت فیلمی بلند بر اساس همین داستان علاقه نشان‌دادند. کارگردان فیلم بلند ۹، که فیلمی علمی–تخیلی، اکشن و ماجراجویانه است، شان آکر و تهیه‌کنندگان آن تیم برتون و تیمر بکمامبتوف هستند. آکر و پاملا پتلر فیلمنامهٔ آن را نوشتند و الیجا وود، جان سی ریلی، جنیفر کانلی،کریستوفر پلامر و مارتین لاندو صداپیشگان فیلم هستند. آهنگساز فیلم هم دنی الفمن است. این فیلم ۴۸ میلیون دلار در جهان فروش کرد.

سال‌های ۲۰۱۰ به بعد

************************

1-آلیس در سرزمین عجایب
 
تیم برتون در مراسم افتتاحیهٔ نمایش فرنکن‌وینی در فرانسه، ۲۳ اکتبر ۲۰۱۲

آلیس در سرزمین عجایب ترکیبی از فیلم و پویانمایی رایانه‌ای در ژانر تخیلی و ماجراجویانه است که سال ۲۰۱۰ به کارگردانی برتون ساخته شد. داستان این فیلم ۱۳ سال بعد از زمان داستان اصلی، نوشتهٔ لوئیس کارول اتفاق می‌افتد. زمان فیلم دورهٔ ویکتوریا است. در طول این مدت فیلمبرداری در خانهٔ آنتونی (مکانی تاریخی) در تورپوینت انجام شد. بقیهٔ کار تولید در لندن انجام شد. ابتدا قرار بود که اکران فیلم سال ۲۰۰۹ باشد اما به ۱۹ مارس ۲۰۱۰ موکول شد. میاواشیکوفسکا در نقش آلیس، جانی دپ در نقش کلاهدوز دیوانه، هلنا بونهام کارتر در نقش ملکهٔ قرمز، آن هاتاوی در نقش ملکهٔ سفید، و کریسپین گلوور در نقش شوالیهٔ قلب‌ها ایفای نقش کردند و استفن فرای صداپیشهٔ گربه چشایر، آلن ریکمن صداپیشهٔ هزارپایی به نام ابسولم، مایکل شین صداپیشهٔ خرگوش سفیدی به نام مک توئیسپ و مت لوکاس صداپیشهٔ دوقلوها بودند. این فیلم با بودجهٔ ۲۰۰ میلیون دلاری، یک میلیارد در جهان فروش کرد و یازدهمین فیلم پرفروش جهان و دومین فیلم پرفروش سال ۲۰۱۰ شد. این فیلم برندهٔ دو جایزهٔ اسکار برای «بهترین کارگردان هنری» و «بهترین طراح لباس» و نامزد «گلدن گلوب بهترین فیلم کمدی یا موزیکال» شده‌است. جانی دپ برای ایفای نقش کلاهدوز دیوانه، نامزد «جایزهٔ گلدن گلوب بهترین بازیگر مرد فیلم موزیکال یا کمدی» و دنی الفمن هم نامزد «جایزهٔ گلدن گلوب بهترین آهنگسازی» شد.

2-سایه‌های سیاه

سایه‌های سیاه فیلمی کمدی–ترسناک به کارگردانی برتون است که سال ۲۰۱۲ و براساس مجموعه‌ای گوتیک (۱۹۶۶–۱۹۷۱) به همین نام ساخته شده‌است. تهیه‌کنندگان فیلم، ریچارد دی زانوک، جانی دپ، کریستی دمبروفسکی، گراهام کینگ و دیوید کندی هستند. این فیلم، آخرین فیلمی بود که ریچارد دی زانوک پیش از مرگش تهیه‌کنندگی کرد. جانی دپ علاوه بر تهیه‌کنندگی این فیلم، نقش خون آشامی به نام بارناباس کالینز را نیز ایفا کرده‌است. هلنا بونهام کارتر، اوا گرین، میشل فایفر، جانی لی میلر، کلویی مورتز، جکی ارل هالی، بلا هتکوت و آلیس کوپر دیگر بازیگران این فیلم هستند. آهنگساز فیلم دنی الفمن است. سایه‌های سیاه ۱۰ مه ۲۰۱۲ اکران شد و با بودجهٔ ۱۵۰ میلیون دلاری، ۲۳۸٬۷۲۷٬۱۴۹ دلار در جهان فروش کرد.

3-آبراهام لینکلن شکارچی خون آشام

کارگردان این فیلم اکشن، ترسناک و سه بعدی تیمر بکمامبتوف است و برتون به همراه او تهیه‌کنندهٔ این فیلم بوده‌است. ست گراهام‌اسمیت فیلمنامهٔ آن را بر اساس رمان خودش نوشته‌است. بنجامین واکر (در نقش آبراهام لینکلن)، دومنیک کوپر، مری الیزابت وینستد و روفوس سیول بازیگران آن هستند. آبراهام لینکلن: شکارچی خون آشام ۲۲ ژوئن ۲۰۱۲ اکران شد.این فیلم با بودجهٔ ۶۹ میلیون دلاری، حدود ۱۱۶ میلیون دلار در جهان فروش کرد.

4-فرنکن‌وینی

فرنکن‌وینی انیمیشنی سه‌بعدی و سیاه و سفید به کارگردانی، تهیه‌کنندگی و نویسندگی برتون است که به روش استاپ موشن ساخته‌شده‌است و بازسازی فیلم کوتاه فرنکن‌وینی است که برتون در سال ۱۹۸۴ ساخت. با اینکه آن زمان دیزنی از این فیلم استقبال نکرد و برتون دیزنی را ترک کرد، اما توزیع‌کنندهٔ این فیلم دیزنی است. مراسم افتتاحیهٔ نمایش این فیلم ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۲ در جشنوارهٔ فیلم فنتستک، در آستین، تگزاس برگزار شد. فرنکن‌وینی ۵ اکتبر ۲۰۱۲ در سینماهای آمریکا به نمایش درآمد.این فیلم با بودجهٔ ۳۹ میلیون دلاری، حدود ۸۱ میلیون دلار در جهان فروش کرد. و نامزد جایزهٔ اسکار بهترین پویانمایی سال ۲۰۱۳ شد.

زندگی خصوصی

*****************

سال ۱۹۸۹ برتون با هنرمندی آلمانی به نام لنا جیسک ازدواج کرد اما سال ۱۹۹۲ از هم جدا شدند. همان سال با بازیگر و مدلی با نام لیزا ماری آشنا شد و رابطه‌شان تا سال ۲۰۰۱ طول کشید. در این مدت لیزا ماری در فیلم‌های برتون مثل اد وود، مریخ حمله می‌کند!، اسلیپی هالو و سیارهٔ میمون‌ها بازی کرد. بعد از آن در زمان ساخت فیلم سیارهٔ میمون‌ها با هلنا بونهام کارتر آشنا شد که رابطه‌شان تا به حال دوام داشته‌است. برتون و هلنا دو فرزند دارند: پسری به نام بیلی ریموند (ترکیب اسم پدر هلنا و اسم پدر برتون)، زادهٔ ۴ اکتبر ۲۰۰۳ و دختری به نام نل، زادهٔ ۱۵ دسامبر ۲۰۰۷.

جانی دپ که دوست صمیمی تیم برتون است، پدرخواندگی فرزندان آنها را به عهده گرفته‌است. در مقدمهٔ کتاب «برتون به روایت برتون» جانی دپ عنوان کرده‌است: «دربارهٔ او دیگر چه می‌توانم بگویم؟ او برادر، دوست و پدر فرزندخوانده‌ام است. او بی نظیر و شجاع است. او کسی است که به خاطرش تا آخر دنیا می‌روم و به خوبی می‌دانم که او هم برای من همین کار را خواهد کرد.»

 

تیم برتون رئیس هیئت داوران شصت و سومین جشنوارهٔ فیلم کن ۲۰۱۰ که از ۱۲ تا ۲۴ مه ۲۰۱۲ در کن (فرانسه) برگزار شد، بود. او همچنین ۱۵ مارس ۲۰۱۰ نشان افتخار «شوالیهٔ هنر و ادب» را از وزیر فرهنگ فرانسه، فردریک میتران دریافت کرد.

تیم برتون و زندگی شخصی عجیب او

******************************

تیم برتون دنیایی اعجاب‌برانگیز دارد. دنیای فانتزی او همه‌ی مخاطبانش را به جایی جز آن چه در آن زندگی می‌کنند می‌بَرد. این امتیازِ متفاوت اندیشیدن و خلاقیتی که در این موجود وجود دارد برایش اقبال زیادی هم به همراه داشته. امروزه ژانر فانتزی را بیشتر از همه با کارهای تیم برتون می‌شناسیم. نیویورک تایمز از او مصاحبه‌ای در منزل مسکونی خودش که در لندن قرار دارد منتشر کرده که برای مخاطبین ایرانی این کارگردان مشهور دارای جذابیت‌های خاص می‌باشد:

ناامیدیِ شگرفی خواهد بود اگر خلوتگاه تیم برتون محیطی استریل شده، و خشک و خالی باشد، که در آن به جز یک تلفن سفید رنگ که بر سطح سرد اتاقش جا خوش کرده، یا طاقچه‌ای که در آن یک فنجان قهوه قرار دارد با این نوشته: «بهترین پدر دنیا» چیز دیگری نباشد. در عوض، کارگاه فیلم سازی‌اش که به طرز ترسناکی شبیه فضاسازی‌های «Beetlejuice» و «ادوارد دست قیچی» نورپردازی شده، تعریف کاملی از یک تجربه‌ی تیم برتونی را به ارمغان می‌آورد: بالای یک تپه مشرف بر شمال لندن، پشت یک دیوار آجری و یک درخت ماتم زده، در یک منطقه‌ی مسکونیِ با سبکِ ویکتوریایی که زمانی متعلق به تصویرگرِ کتابِ کودکان، یعنی آرتور راکهام بوده، در بالای پله‌های پر پیچ و خمی که توسط پرتره‌هایی از بوریس کارلوف و کریستوفر لی محافظت می‌شود پنهان شده. طراحی داخلی‌اش به بهترین نحو مخالفتش با طراحی‌های مدرن را نشان می‌دهد (به جز اسباب‌بازی‌های Ultraman و مدل‌هایی از اسکلت جنگجویان)؛ و هنگامی که میزبان شما را به نوشیدنی دعوت می‌کند، روی لیوان، تصویر خرسِ پوستر فیلم «نفرین فرانکشتاین» خودنمایی می‌کند.

در اینجا به جاست که از واژه‌ی «Burtonesque / برتون‎ـ‎‎ وار» استفاده کنیم، آن‌چه که از فرهنگ واژگان برآمده و نشانگر تاثیرگذاری شگرف آقای برتونِ ۵۴ ساله، که تا به حال ۱۶ شخصیتِ شناخته شده و منحصر به فرد را در طول فعالیت ۳۰ ساله‌اش کارگردانی کرده می‌باشد. در طی پخش فیلم‌های مختلفش، از جمله «اد وود»، «آلیس در سرزمین عجایب» و «ماهی بزرگ» ـ که هر کدام به طور مجزا نظرات و انتقادات متفاوتی را در میان سینماگران بر انگیخته‌اند ـ او به طرز فوق‌العاده‌ای خود را تکمیل کرده، هرچند که نمی‌توان به راحتی از حساسیت‌های رو به کاهش صرف نظر کرد. سبک او قویاً بصری ـ دیداری، کمدی تلخ ـ یا همان طنز سیاه ـ و نشانگر هموارگیِ بداقبالی‌ها است، که به وضوح تاثیرش را در خلق شخصیت‌های هیولاگون و نامتجانس می‌توان مشاهده کرد (شخصیت‌هایی که در طول آثار سینمایی‌اش معمولاً به یک سرنوشت مشخص ختم می‌شوند). او تمامیِ فرهنگ واژگانِ قهرمان پروریِ داستان گویی‌های مدرن را در طی شخصیت‌پردازی «بتمن» ابداع کرد، و سپس با «عروس مرده» و «کابوس پیش از کریسمس»، روح تازه‌ای به دنیای مسکوت پویانمایی دمید. این شد که وی تبدیل به فردی همراه، برای تمامِ بهترین‌ها یا بدترین‌ها، با هر آنچه که پست‌مایه یا رنگ‌باخته بود شد، تا آن‌ها را از دنیای عدم موفقیت‌ها/ دیده نشدن‌ها رهایی دهد. احتمالاً باید او را وسیع‌ترین آغوش برای تمامیِ تنهایی‌های همواره، در سینما به حساب آورد.

موفقیت‌های اولیه‌ی تیم برتونِ جوان باعث شد او را از یک آدمِ خواب‌زده، ساکن در حومه‌ی کالیفرنیای جنوبی، که دوران نوجوانی و جوانی را در آن سپری کرده و همان‌جا هم از موسسه‌ی هنر کالیفرنیا فارغ التحصیل شده، به لندن بَرد، جایی که همراه با همسرش هلنا بونهام کارتر و دو فرزند نوجوانش زندگی می‌کند، تا شور بروز برون‌گرایی‌اش را در آغوش کشد.

«احساس یک خارجی را داشتم»، تیم برتون این‌ها را در زمان خوش یُمنی‌هایش در زندگی جدیدش گفت. «حس این که یک خارجی سحرآمیز هستید، شما را در خانه غریبانه‌تر می‌سازد».

در آن صبح دل انگیز، آقای برتون، که تماماً مشکی پوشیده بود، در مورد اثر جدیدش «فرانکنوینی» می‌گفت، فیلمی که در ۵ اکتبر توسط والت دیزنی منتشر شد، داستان افسونگری‌های یک پسر بچه را روایت می‌کند (که نامش ویکتور فرانکشتاین است)، که دست به بازآفرینی سگ خانگی مرده‌اش می‌زند.

کارگردانیِ دلنشین «فرانکنوینی» موازیاً مدرن و قفایی است؛ فیلم که به صورت سه بعدی و سیاه ـ سفید اکران خواهد شد، بازسازی‌شده‌ی یک پویانمایی کوتاه و پرتحرک است، که در سال ۱۹۸۴، آقای برتون در حالی که یک کارگردانِ مبتدی در امر پویانمایی بود ساخته است. آن اثر، برای تیمِ جوان امیدوارکننده نبود، اما منجر به کارگردانی اولین اثرش در این زمینه، در همان سال، یعنی «افسانه ی بزرگِ پی‌ـ وی» شد.

در حین مصاحبه (که مستمراً با خارش موهای مجعدِ به طرز وحشیانه‌ای نامرتب و ته ریشش همراه بود)، آقای برتون با حسی نوستالژی ـ گون، که به طرزی جسورانه در کنه وجودش تغییر شکل داده بود صحبت می‌کرد. شاید دلیل این عجیب و غریب بودنش اکران اخیر فیلم «سایه‌های تاریک» که با بودجه‌ی هنگفتی ساخته شده‌است، و برایش برخی اکراه‌های خواسته و ناخواسته به همراه آورده، بود، و هم چنین کنجکاوی‌اش در پی بردن به چند و چون میزان علاقه‌مندی مخاطبین به آن. چه در مورد کودکی‌اش در «بوربانک» صحبت می‌کرد، چه اولین سرخوردگی‌اش در دیزنی، یا افتخارآفرینیِ غیرمنتظره‌ی یک گذشته ـ نگرِ حرفه‌ای، که آثارش در موزه‌ی هنرهای مدرن و دیگر موسسات به نمایش در آمده بود، فرقی نمی‌کرد، آقای برتون همواره همچنان خود را یک بیگانه تلقی می‌کرد.

 

«این که مردم شما را دوست داشته باشند خوشایند است، اما من مطمئنم که همیشه اتفاقاتی رخ می‌دهد که مانع از این مهم می‌شود». او در حالی که به طرز مرگ‌آوری شوخی می‌کرد، همراه با یک غرور واقعی، اذعان داشت: «اما من همیشه قادر به استمرار آن خواهم بود».

تعداد بازدید از این مطلب: 5649
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

سه شنبه 11 آذر 1393 ساعت : 1:56 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
چیزهائی درباره (سیاره میمونها 2001)
نظرات

 

چیزهائی درباره:

سیاره میمون‌ها (محصول ۲۰۰۱)

منابع:(ویکی پدیا،وبلاگ سینما و صهیونیسمhttp://cinemazion.blogfa.com)

 
 
 
Planet of the Apes (2001) poster.jpg
پوستر فیلم سیاره میمون‌ها
کارگردان تیم برتون
تهیه‌کننده ریچارد دی زانوک
رالف وینتر
نویسنده ویلیام برویلس
لارنس کانر
مارک روزنتهال
بازیگران مارک والبرگ
تیم راث
هلنا بونهام کارتر
مایکل کلارک دانکن
پل جیاماتی
استلا وارن
کریس کریستوفرسون
موسیقی دنی الفمن
فیلم‌برداری فیلیپ روسلوت
تدوین کریس لبنزون
جوئل نگرون
توزیع‌کننده فاکس قرن بیستم
مدت زمان ۱۱۹ دقیقه
کشور  آمریکا
زبان انگلیسی
بودجه ۱۰۰ میلیون دلار
   

سیاره میمون‌ها (Planet of the Apes) فیلمی علمی- تخیلی است که در سال ۲۰۰۱ ساخته شد. این فیلم بر اساس رمان سیاره میمون‌ها اثر «پیر بول» و بازسازی فیلم سیاره میمون‌ها (اثر فرانکلین جی شافنر محصول۱۹۶۸) می‌باشد.  داستان فیلم دربارهٔ فضانوردی به نام «لئو دیویدسون» است که سفینه‌اش روی سیاره‌ای که ساکنانش میمون‌هایی هوشمند هستند سقوط می‌کند. در این سیاره میمون‌ها با انسان‌ها مثل برده رفتار می‌کنند اما لئو با کمک میمونی به نام «اری» شورش به راه می‌اندازد.

«ویلیام برویلس» نویسندهٔ فیلمنامه‌است و «لارنس کانر» و «مارک روزنتهال» فیلمنامه را بازنویسی کردند. فیلمبرداری از نوامبر ۲۰۰۰ تا آوریل ۲۰۰۱ انجام شد. سیاره میمون‌ها بعد از اکران با نظرات مثبت و منفی روبرو شد اما فروش موفقیت آمیزی داشت. بیشتر انتقادها به دلیل پایان سردرگم کنندهٔ فیلم بود. همچنین طرح‌های گریم «ریک بیکر» مورد تحسین قرار گرفت. با وجود فروش موفقیت آمیز، استودیو فاکس قرن بیستم ادامه‌ای برای این فیلم نساخت و در سال ۲۰۱۱ فیلم ظهور سیاره میمون‌ها را با داستانی جدید تولید کرد.

 

داستان فیلم:

در سال ۲۰۲۹ در «ابرون»، ایستگاه فضایی نیروی هوایی آمریکا «لئو دیویدسون» با نخستی‌ها که برای ماموریت فضایی آموزش دیده‌اند کار می‌کند. میمون همکار مورد علاقه او شامپانزه‌ای به نام «پریکلیز» است. با نزدیک شدن یک طوفان الکترومغناطیسی کشنده به ایستگاه، پریکلیز با ربات فضایی کوچکی برای بررسی طوفان می‌رود. پریکلیز به سمت طوفان می‌رود و ناپدید می‌شود. لئو با سرپیچی از دستور فرماندهانش با یک ربات دیگر به دنبال پریکلیز می‌رود. با وارد شدن به طوفان ارتباط لئو با «ابرون» قطع می‌شود و در سیاره‌ای به نام «اشلر» در سال ۵۰۲۱ سقوط می‌کند! او درمی یابد دنیا به دست میمون‌هایی شبیه انسان که می‌توانند به زبان انسان‌ها صحبت کنند و با انسان‌ها مثل برده رفتار می‌کنند، اداره می‌شود.

لئو با شامپانزه‌ای به نام «آری» (با بازی هلنا بونهام کارتر) که به رفتار وحشتناکی که با انسان‌ها می‌شود اعتراض می‌کند، آشنا می‌شود. آری تصمیم می‌گیرد لئو و یک بردهٔ زن به نام «دینا» را به عنوان خدمتکار بخرد تا در خانه پدرش سناتور سندر، کار کنند. لئو از قفسش فرار می‌کند و بقیه انسان‌ها را هم آزاد می‌کند. آری آن‌ها را می‌بیند اما لئو موفق می‌شود تا آری را متقاعد کند تا به شورش انسان‌ها بر ضد میمون‌ها بپیوندد. «جنرال تید» و «کلونل اتر» میمون‌های جنگجو را به دنبال انسان‌ها می‌فرستند.

لئو «کالیما»(معبد سیموس) را که مکانی ممنوع اما مقدس برای میمون‌هاست پیدا می‌کند. کالیما بقایای ابرون همان ایستگاه فضایی اش است که در این سیاره سقوط کرده‌است و حالا باستانی به نظر می‌رسد(اسم کالیما از حروفی از علامت "CAutionLIve aniMAls" که با غبار پوشیده نشده، گرفته شده‌است). طبق اطلاعات کامپیوتر این ایستگاه از هزاران سال پیش آنجا بوده‌است. لئو نتیجه می‌گیرد که وقتی که او وارد جریان طوفان شده‌است در زمان به سمت آینده رفته‌است در حالی که ابرون در جستجوی او نبوده بلکه خیلی قبل از او روی این سیاره سقوط کرده‌است. داده‌های ابرون نشان می‌دهد که میمون‌ها به فرماندهی سیموس شورش به راه می‌اندازند و کنترل آن را به دست می‌گیرند. انسان‌ها و میمون‌هایی که از این درگیری جان سالم به در می‌برند سفینه را ترک می‌کنند و فرزندان آنها همان مردمی هستند که لئو از زمان سقوطش تا به حال آن‌ها را دیده‌است.

بلافاصله جنگی بین انسان‌ها و میمون‌ها در می‌گیرد. سفینه‌ای آشنا در آسمان دیده می‌شود و لئو فوراً آن را می‌شناسد. سفینه همان ربات پریکلیز، شامپانزه فضانورد است. پریکلیز هم مثل لئو در جریان طوفان به آینده سفر کرده‌است و تازه رسیده‌است. وقتی پریکلیز فرود می‌آید میمون‌ها فکر می‌کنند که او سیموس اولین میمون و ارباب آنهاست که بازگشته‌است. میمون‌ها تعظیم می‌کنند و دشمنی بین انسان‌ها و میمون‌ها تمام می‌شود.

پریکلیز وارد ابرون می‌شود و لئو هم به دنبالش می‌رود در حالی که جنرال تید به دنبال لئو است. داخل معبد لئو و تید با هم درگیر می‌شوند و پریکلیز که می‌خواست به لئو کمک کند محکم به دیوار کوبیده می‌شود. تید تفنگ لئو را می‌گیرد و به نظر می‌رسد که می‌خواهد به لئو شلیک کند. لئو وقتی می‌بیند تید در کابین پرواز است درهای خودکار ورود را می‌بندد و تید را به دام می‌اندازد. تید مدام به در شلیک می‌کند و گلوله‌ها کمانه می‌کنند. اما دیده می‌شود که تید پشت صفحه کنترل پرواز زنده‌است. لئو تصمیم می‌گیرد که سیاره میمون‌ها را ترک کند. او پریکلیز را به آری می‌سپارد و آری قول می‌دهد که از او مراقبت کند. لئو با همه خداحافظی می‌کند و سوار سفینه پریکلیز که سالم مانده می‌شود و از مسیر طوفان الکترومغناطیسی به گذشته برمی گردد.

لئو در واشنگتن دی. سی در زمان خودش فرود می‌آید و سرش را بالا می‌آورد تا به مجسمه یادبود لینکلن نگاه کند اما می‌بیند مجسمه جدیدی به افتخار جنرال تید آنجاست. گروهی از افسران پلیس، آتشنشان‌ها و خبرنگاران به سمت لئو می‌آیند. وقتی نزدیکتر می‌شوند مشخص می‌شود که همه آنها میمون هستند.

 

 تیم برتن،فیلمساز معروف و ایدئولوژیست هالیوودبعدازفیلمهای آخرالزمانی همچون دو قسمت بتمن درسالهای1989و1992و همچنین فانتزی آخرالزمانی "مریح حمله می کند "،پس از آغاز هزاره جدید به سراغ نوول "پی یر بولی" فرانسوی رفت ( که با رمان سرقت کرده "پل رودخانه کوای" معروف بود. رمانی که در سالهای دهه 50 و اوج تصفیه های ایدئولوژیک مک کارتیسم از کارل فورمن و مایکل ویلسون غصب کرده و به نام خودش زده بود!). برتن این بار داروینیسم ماسونی را به آخرالزمان گرایی اوانجلیستی پیوند زد و با شمشیری که از رو بسته شده ، مسلمانان را به عنوان دشمنان دیرین فرقه های صهیونی و ماسونی نشانه گرفت و با نماد های تردید ناپذیر ، ضد مسیح یا آنتی کرایست اثر را به مسلمانان شبیه ساخت. تا حدی که حتی نشان داد ، گویی آنها در انتظار یک منجی با سفینه ای سپید هستند!!


 
 
تعداد بازدید از این مطلب: 5862
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

سه شنبه 11 آذر 1393 ساعت : 1:38 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
معرفی فیلم سیاره میمونها 1968
نظرات

       معرفی فیلم (سیاره میمونها) 

     Planet of the Apes

 

 ****************

منابع : (ویکی پدیاو وبلاگ سینما و صهیونیسمhttp://cinemazion.blogfa.com)

**********************************

سیاره میمونهافیلمی محصول سال ۱۹۶۸  است . این فیلم براساس رمانی با نام سیاره میمون‌ها ساخته شد درسال ۲۰۰۱ و تحت عنوان سیاره میمون‌ها این فیلم بازسازی شد ودر سال۲۰۱۱ در فیلمی با عنوان ظهور سیاره میمون‌ها آغاز این داستان وچگونگی شکل گیری آن تعریف شد.

خلاصه داستان

 

چهار فضانورد در حال عبور از 2000 سال در زمان و فضا، در سیاره ای ناشناخته سقوط می کنند. تنها زنِ گروه می میرد و سه مرد باقی مانده، برهوتِ سیاره را می پیمایند تا اینکه به قبیله ای از میمون های انسان نما برخورد می کنند. گوریل هایی سوار بر اسب و یونیفورم پوش آنها را دستگیر می کنند. داج، یکی از فضانوردان کشته می شود و جسدش را در موزه تاریخ طبیعی می گذارند، دیگری، لندون، مورد عمل جراحی قرار می گیرد و سومی، جورج تایلور که قدرت تکلم اش را از دست داده، در قفس گذاشته می شود. تایلور متوجه شدهکه در این جامعه، با انسان ها مثل حیوانات رفتار می کنند. او دو شامپانزه، دکتر زیرا و نامزد باستان شناسش کورنلیوس را قانع می کند که قادر به حرف زدن، خواندن و نوشتن است. دکتر زیرا و کورنلیوس با این تصور که این مرد می تواند حلقه مفقوده ی تکامل میمون ها باشد، تصمیم می گیرند بین او و اسیر مونثی به نام نووا ارتباط برقرار کنند. تایلور سرانجام موفق می شود حرف بزند. دکتر زایوس رئیس دولت، دستور جراحی او را می دهد. دکتر زیرا، کورنلیوس و دستیار جوان شان لوسیوس به تایلور و نووا کمک می کنند تا بگریزند و به منطقه ممنوعه بروند، جایی که قبلا در آن دست ساخته های انسانی کشف شده است. در حین تعیقب و گریز، آن دو دکتر زایوس را گروگان می گیرند. زایوس اجازه می دهد که آنها به راه خود به سوی منطقه ممنوعه ادامه دهند، به این شرط که هرگز با شواهدی از فرهنگ برتر انسانی برنگردند. تایلور بقایای نیمه مدفون مجسمه آزادی را کنار ساحل کشف می کند و به سرنوشت تمدن انسانی پی می برد.....

 


کارگردان فرانکلین جی شافنر
بازیگران چارلتون هستون
رودی مکداوال
موریس ایوانس
کیم هانتر
جیمز وایت مور
موسیقی جری گلدسمیت
تاریخ‌های انتشار
  • ۸ فوریه ۱۹۶۸
کشور ایالات متحده
زبان انگلیسی
 
PlanetoftheapesPoster.jpg                                       Image result for ‫سیاره میمونها 1968‬‎
 
 
یادداشتی کوتاه درباره این اثر:

تئوری داروین و ماجرای میمون های هوشمند ( با رفتار شبه انسانی که به نوعی تداعی حلقه مفقوده داروین بوده است ) تقریبا از اوایل تاریخ سینما در این هنر به اصطلاح هفتم نفوذ داشت. از کینگ کنگ ، آن میمون غول آسا که از خود احساسات انسانی بروز می داد و مرگش تاثر تماشاگران را برمی انگیخت تا گوریل هایی در برخی فیلم های کمدی با قهرمانان این فیلم ها، رقابت داشتند (مانند یکی از فیلم های دو کمدین مشهور ، باد ابوت و لوکاستلو  ) و تا شمپانزه ای به نام "چیتا" که یار غار تارزان بود و در اکثر فیلم های او حضور داشت. حتی از این دسته می توان از فیلم های اخیرتر مثال آورد مانند "کنگو" ساخته فرانک مارشال در سال 1994 که به نوعی در مورد سلطنت گمشده گوریل ها ، تصویری شبه اسطوره ای ارائه می کرد.

اما فیلم "سیاره میمون ها" به کارگردانی فرانکلین جی شافنر در شکل و شمایل ژانر به اصطلاح علمی تخیلی ظاهر شد و به گونه ای تاثیر گذار و تکان دهنده به داروینیسم می پرداخت. داستان یک گروه تحقیقات فضایی که پس از گمشدنی طولانی در فضا ، به سیاره ای می رسند که تحت تسلط میمون ها است. میمون هایی که تکلم می کنند و رفتاری مانند آدم ها دارند ، آنها را اسیر کرده و به بند می کشند تا سرانجام وقتی گروه فضانوردان از چنگ میمون های هوشمند می گریزند،با مشاهده دست مجسمه آزادی که از زیر خاک بیرون زده ، متوجه می شوند پس از زمانی طولانی مجددا به کره زمین بازگشته اند. کره ای که به تسخیر میمون ها درآمده است. گویا پس از میلیون ها سال ، بازهم میمون ها تکامل پیدا کرده و به آن حلقه مفقوده داروین رسیده اند تا بتوانند مانند آدم ها حرف بزنند و رفتار کنند.

"سیاره میمون ها" در آستانه سال 1969 به اکران عمومی درآمد. اولین فیلمی که به گونه ای واضح و روشن ، تفکرات دینی را مورد هجوم قرار داده و با یک اثر ظاهرا علمی-تخیلی حتی حلقه مفقوده ای را که داروین نتوانسته بود تصویر روشن و معلومی برایش ارائه دهد، به تصویر کشیده و اندیشه ضد الهی داروینیسم را وجه ای به اصطلاح علمی بخشد! داروینیسمی که پایه و اساس تفکرات الحادی فراماسونری و جنبش صهیونی به اصطلاح روشنگری و اصلاح دینی قرار گرفت. تفکراتی که به تدریج نظام سلطه ای را بنیان نهاد که برای برپایی حکومت جهانی خود از هیچ جنایت و فاجعه آفرینی علیه بشریت ابا نداشته و ندارد.

سال 1969 برای سینمای جهان سال ویژه ای محسوب شد. سالی که نخستین فیلم شیطان پرستانه با نام "بچه رزماری" به کارگردانی رومن پولانسکی به اکران عمومی درآمده و حیرت و تعجب حتی خود آمریکاییان را برانگیخت که چه جریانات مخوفی در زیر پوست اجتماع به ظاهر مذهبی شان ، وجود داشته و آنان بی خبر بوده اند. در همین سال بود که فیلمی به نام "هگزان" ساخته بنیامین کریستن سن پس از 50 سال از گوشه آرشیو هالیوود بیرون آمد و اکران عمومی یافت . فیلمی که در واقع در سال 1919 تولید شده ولی در همان سال به جای اکران عمومی، بایگانی شده بود تا فرصتی مناسب! چرا که فیلم "هگزان" درباره جادوگری و علوم غریبه بود و از اولین آثار شیطان پرستانه ای به شمار می آمد که به دلیل مناسب نبودن فضای جامعه آمریکا در سال 1919 مجوز اکران نگرفت. ولی چرا این فیلم نیز در سال 1969 به روی پرده سینماها رفت؟

گفته شده که سال 1969 مانند سال های 1966 ، 1999 و ...برای گروهی موسوم به هزاره گرایان ، قِرَن تاریخی محسوب می شود. هزاره گرایان از جمله گروههای انجیلی هستند که با هدف برپایی اسراییل بزرگ و جنگ آخرالزمان ( با آرمان جنگ های صلیبی ) در انتظار بازگشت مسیح موعودشان به سر می برند. مسیحی که اساسا با حضرت مسیح بن مریم ( ع) متفاوت بوده و مسیح بن داوود به شمار آمده و از نسل حضرت عیسی مسیح (ع ) و مریم مجدلیه معرفی می شود.

از آن پس،دهها فیلم و سریال درباره موضوع سیاره میمون ها ساخته شد که اغلب ساخته فیلمسازان به قول معروف تجاری ساز هالیوود بود؛ از فیلم"جریان سیاره میمون ها "به سال1970ساخته تد پست گرفته تا  "فرار از سیاره میمون ها " در سال 1971 ساخته دان تیلور و  باشرکت بازیگر اصلی نقش کورنلیوس در فیلم اول یعنی رادی مک داول تا  دو فیلم پی در پی "جی لی تامسون" در سالهای 1972 و 1973 به نام های " فتح سیاره میمون ها " و  "نبرد سرزمین میمون ها " و تا ...چند سریال و فیلم تلویزیونی از جمله " سیاره میمون ها " در سال 1974 و "بازگشت به سیاره میمون ها " در سال 1975 و ...

 

تعداد بازدید از این مطلب: 7599
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

سه شنبه 11 آذر 1393 ساعت : 8:7 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
نقد تکاملی (طلوع در سیاره میمونها )
نظرات

طلوع در سیاره میمونها(نمایش تکامل)

منبع : وبسایت آگاهی  http://1.darwinday.ir/

images/stories/rooz/naghd/DawnOfThePlanetOfTheApes/NF-DawnOfThePlanetOfTheApes-Poster-2.jpg

تکامل در تمام صحنه‌های فیلم «سیاره میمون‌ها» نمایان است، اما آیا این توسط طرحشان توجیه شده است؟

یکی از چالش‌های فیلم‌نامه مارک بامبک نشان دادن این امر بود که چرا میمون‌ها نیازمند به رشد و فرگشت زبان(صحبت‌کردن، تکلم) هستند. استدلال شده است که فرگشت(تکامل) صحبت‌کردن به دلیل مزیت بقا(ادامه زندگی) و بیان فوری اطلاعات به تعداد زیادی از افراد است. هنگامی‌که شهردار سان‌فرانسیسکو، دریفوس (با بازی گری الدمن) به جمعیت بازماندگان می‌گوید: می‌بینیم که این مزیت به کار می‌آید، اما ما این امر را درزمانی که سزار شامپانزه کنترل جمعیت خود را به‌عهده می‌گیرد هم می‌بینیم. جنگ تنها زمانی پیروز می‌شود، یا زندگی زمانی دفاع می‌شود که افراد از طریق اشتراک اطلاعات متحد شوند.

البته انسان و شامپانزه آناتومی‌های گوناگونی برای صحبت‌کردن دارند که چالش‌های بیشتری را نشان می‌دهد.به‌عنوان‌مثال شامپانزه‌ها یک کیسه هوای صوتی دارند که انسان‌ها آن را ندارند. وقتی‌که من با اندی سرکیس(بازیگر نقش سزار) در هفته گذشته مصاحبه کردم، از او پرسیدم که آیا او برای تلفظ درست آموزش‌دیده بود؟ «نه من به‌طور غریزی صدا را درمی‌آوردم. سزار برای بیان فکر و عقاید خود، علاوه بر خروج هوا از طریق حنجره ایجاد صدا می‌کند. اگر احساسات همراه با خشم و سرخوردگی بود کلمات ازلحاظ فیزیکی ساده‌تر تولید می‌شود؛ اما اگر مشاهده تأملی باشد، بیان واژه سخت‌تر می‌گردد».

در بخش دوم فیلم، سزار به‌طور فزاینده فلسفی می‌شود و عملکرد آن باعث غم و اندوه او می‌شود. وقتی‌که به سرکیس می‌گویم Keri Russell’s line to Caesar، «سعی کنید صحبت نکنید، من می‌خواستم تشویق کند، او می‌خندد»، بله این دیالوگِ بسیار هوشمندی است.

مشکل دیگر با به تصویر کشیدن زبان در فیلم این است که گونه‌های میمون‌ها و افراد مختلف ظرفیت‌های مختلف برای گفتار دارند. او گفت:«بزرگ‌ترین ترس من این بود که همه ما روان صحبت می‌کردیم و نمی‌توانستیم مراحلِ کسب توانایی صحبت‌کردن را نشان دهیم. فرض این بود که همه میمون‌ها واگرایی فردی خود رادارند و سزار به برخی از آن‌ها زبان اشاره یاد می‌داد. برخی از میمون‌ها که داروی هوش بیشتری دریافت کرده بودند پیشرفته‌تر می‌شدند. ما نشان دادیم که میمون‌های قدیمی‌تر مثل میمون‌های جوان‌تر قادر به یادگیری زبان اشاره نخواهد بود، مانند یادگیریِ انسان.»

Scientist works with Kanz طلوع سیاره میمون‌ها: یک بررسی فرگشتی

یک محقق با استفاده از صفحه کلید لگزیگرام با کانزی(شامپانزه بونوبو نر) بر روی مهارت‌های زبانی در مرکز زبان دانشگاه ایالتی جورجیا واقع در ایالات متحده کار می‌کند.

این پدیده در مطالعات هوش با میمون مونث اسیرشده که در حال شیر دادن نوزاد است دیده می‌شود. میمون مادر دانش‌آموز است اما نادانسته، آموزش غیرعمدی نوزاد صورت می‌گیرد، درنهایت به یک میمون بالغ فوق‌العاده هوشمند تبدیل می‌شود. شامپانزه A i در ژاپن و بونوبو کانزی در آمریکا هر دو نمونه‌هایی از این امر هستند.

«ما از طریق فیلمنامه جلو می‌رفتیم و زبان اشاره آمریکایی (ASL) را برای هر خط از گفت‌وگو داشتیم. ما نیاز داشتیم تا میمون‌ها ترکیبی از بیان چهره، ژست و کلمه گفته‌شده را ایجاد کنند. همان‌گونه که میمون‌ها به اثرات دارو پاسخ می‌دهند ارتباط کلی میمونی به واقعیت نزدیک می‌شود.»

با فیلم طلوع سیاره میمون‌ها، سرکیس قصد ادامه استخراجِ این شکاف غنی از حرکات حیوانیِ نزدیک به زندگی را دارد که توسط فن‌آوری ضبط حرکت ساخته‌شده است. مزرعه حیوانات اورول و کتاب جنگل کیپلینگ در فهرست شرکت Imaginarium، در استودیوی ضبط حرکت در Estreee هستند. «من فکر می‌کنم ضبط نمایش کاربردی برای نشان دادن گونه‌های مختلف از طریق مشاهده جدی و از طریق راهی است که جسم انسان را دوباره هدفِ طرح شخصیت قرار می‌دهد. ما می‌توانیم بخش‌های مختلف بدن یک بازیگر را به مفاصل حیوان اختصاص دهید، بنابراین شما آن‌ها را مجبور به رانندگی کرده و درنهایت شما آن را تنظیم می‌کنید، این امر بسیار معتبر است.» او در حال حاضر بر چه چیزی کار می‌کند؟ «یک پروژه در مورد نئاندرتال‌هل. این امکان وجود دارد که یک نئاندرتال دیجیتالی از توالی ژنوم ایجاد شود، بنابراین ما در حال انجام یک آزمایش هستیم تا نشان دهیم که چگونه ضبط حرکت می‌تواند زندگی را برای گونه‌های منقرض‌شده به ارمغان بیاورد.»

A bonobo uses a rock طلوع سیاره میمون‌ها: یک بررسی فرگشتی

یک بونوبو با استفاده از یک سنگ آجیل را باز کرده و دیگر بونوبوها به آن نگاه می‌کنند

گونه‌ی میمون‌هایی که پیر بول از آن‌ها برای نوشتن رمان سیاره اصلی میمون‌ها حدود ۵۲ سال پیش الهام گرفته بود در حال حاضر با خطر انقراض مواجه‌اند. سرکیس گفت: هنگامی‌که آن‌ها دیگر در طبیعت وجود نداشته باشند احتمالاً تنها راهی که از طریق آن کودکانِ نسل‌های آینده آن‌ها را ببینند از طریق بازیگران و حرکات ضبط خواهد بود.» ضبط حرکت نقش آموزشی دارد.

در فیلم طلوع سیاره میمون‌ها، میمون آتوپیا با این جمله که «میمون نباید میمون را بکشد» به‌عنوان یک اصل کلی آغاز خوبی می‌کند؛ اما با شروع جنگ، آیا چنین آرمانی زنده می‌ماند؟ آن‌ها به‌خوبی در میان انسان‌ها نیامده‌اند. تست‌های شخصیت در شامپانزه‌ها نشان می‌دهد که آن‌ها در تمام صفات با ما مشترک‌اند به‌جز «تجربه جدید» و «روان» (هرچند در مورد دومی کمی بحث وجود دارد).

به نظر می‌رسد آغاز به یک تجربه جدید در سزار تکامل‌یافته است، اما چه می‌شود اگر او یا میمون‌های دیگر عصبی شوند؟ هیچ میمونی در ذهن خود نمی‌خواهد اختلالات پاتولوژیکِ طمع بیش‌ازحد، سادیسم و خودپرستی را تکامل دهد. افراد مبتلابه این صفات شخصیتی فاقد همدلی هستند، اما می‌توان استدلال کرد که افراد در آن طیف استفاده‌های خود را در یک جامعه پیشرفته دارند.

این نوع از ذهن به‌عنوان systemising توصیف‌شده است. این افراد بسیار ماهر هستند. systemising ممکن است در طیف اختلالات اوتیستی همراه با نهایت اختلالات روانی و همدلی صفر باشد. در تمامی جنبه‌های زندگی مبتلایان به‌آن تمایل به فعالیت در رشته های حرفه‌ای دارای سیستم‌های تکراریِ بر اساس یک قانون دارند. رشته‌های دانشگاهی مثل زبان، حقوق، سیاست، فناوری، بانک داری و مهندسی مورد علاقه این افراد است.

اگر سزار می‌خواهد یک جامعه مبتنی بر مدل انسانی ایجاد کند، این نوع تفکر و مغز باید در جمعیت میمون‌ها گسترش یابد. آیا میمون‌ها می‌توانند از اشتباهات انسان درس بگیرند؟ توصیه من برای سزار این است راه بونوبو را تقلید کند، نوع گونه‌ی ماده را تقویت کند و از شکافت مغزی چشم‌پوشی کند. این در جامعه انسانی است که شکاف جنسیتی یکدلی به‌وجود می‌آورد، با این فرض که زنان تمایل دارند سطوح بالاتری از همدلی را نشان دهند. در میان دیگر میمون‌ها، بنوبو میمون مادرسالاراست و به‌مراتب نسبت به شامپانزه مردسالار کمتر پرخاشگر است.

باوجود افزایش پیچیدگی شامپانزه، پیکر وسیعِ مجسمه آزادی، در شن و ماسه مدفون‌شده و تعریف تمدن بشری به‌عنوان یک کالای عظیم فراموش شده است. خوشبختانه، برای رساندن ما در آن جایگاه چند فیلم دیگر موردنیاز خواهد بود. از سرکیس خواستم تا در مورد طرح فیلم بعدی صحبت کند اما او تنها تأکید کرد که سزار با مشکلات بسیار بیشتری مواجه خواهد شد.

                                                                    ترجمه سجاد شیری

 
تعداد بازدید از این مطلب: 5301
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

دو شنبه 10 آذر 1393 ساعت : 8:49 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
معرفی و نقد (طلوع در سیاره میمونها)
نظرات

 معرفی و نقدفیلم:

طلوع در سیاره میمون‌ها ( Dawn of the Planet of the Apes)

منابع:(ویکی پدیا.مووی مگ)

*********************************************************************

(طلوع در سیاره میمونها) یک فیلم علمی–تخیلی آمریکایی محصول سال ۲۰۱۴ است.  این اثر،هشتمین فیلم در مجموعه فیلم‌های سیاره میمون‌ها و دنبالهٔ فیلم خیزش سیاره میمون‌ها در سال ۲۰۱۱ میباشد که در همین سایت(cintelrom) معرفی شده و مطالبی نیز در باره آن آمده است.

مشخصات فیلم:

کارگردان

مت ریوز
تهیه‌کننده پیتر چرنین
دیلان کلارک
نویسنده مارک بامبک
ریک جافا
آماندا سیلور
بازیگران اندی سرکیس
جیسون کلارک
گری الدمن
کری راسل
توبی کبل
کدی اسمیت-مک‌فی
موسیقی مایکل جیاکینو
توزیع‌کننده فاکس قرن بیستم
تاریخ‌های انتشار
  • ۱۱ ژوئیه ۲۰۱۴
مدت زمان ۱۳۰ دقیقه
کشور  آمریکا
زبان انگلیسی
بودجه ۱۷۰ میلیون دلار
   

 ساخت یک بازسازی از فیلم معروف « سیاره میمون ها » در سال 2011 تصمیم عاقلانه ای به نظر نمی رسید چراکه پیش از این تیم برتون با ساختن یک بازسازی از این داستان، خاطرات بسیار بدی در ذهن تماشاگران ترسیم کرده بود که پاک کردنش کار بسیار سختی به نظر می رسید. اما با اینحال روپرت ویات و تیم سازنده اش تصمیم به بازسازی این اثر گرفتند و نتیجه کار عنوانی متفاوت و سرزنده بود که شباهتی به اثر خشک و نچسب تیم برتون در سال 2001 نداشت. « خیزش سیاره میمون ها » در سال 2011 اثری خوش ساخت بود که در گیشه به موفقیت زیادی دست پیدا کرد و اغلب منتقدان سینما نیز از آن رضایت داشتند. حال پس از 3 سال قسمت دوم فیلم با نام « طلوع سیاره میمون ها » ( نامی که ظاهراً قرار هست هر عنوان دنباله دار یکباری از آن استفاده کند! ) به اکران عمومی درآمده و امید دارد تا بتواند موفقیت های به مراتب بیشتری را بدست آورد.

داستان فیلم پس از اتفاقات قسمت قبل رخ می دهد. در قسمت قبل شاهد بودیم که میمون ها کنترل شهر را بدست گرفتند اما آنها در « طلوع درسیاره میمون ها » قدرت بسیار بیشتری پیدا کرده اند و توانسته اند قلمروی خودشانhttp://moviemag.ir/images/phocagallery/1/Dawn_of_the_Planet_of_the_Apes/thumbs/phoca_thumb_l_3.jpg را تاسیس و اداره کنند و مشخصاً رهبر آنها نیز سزار ( اندی سرکیس ) می باشد. میمون ها با اینکه دل خوشی از آدمها ندارند اما با اینحال در یک صلح بسیار شکننده با آنها به سر می برند. در طرف مقابل، انسانها وضعیت چندان خوشی در زندگی شان ندارند چراکه بزودی انرژی برق آنان به اتمام خواهد رسید و این موضوع قطعاً به نابودی نسل آنان منجر خواهد شد.از این رو یک معمار به نام مالکوم ( جیسون کلارک ) تصمیم می گیرد به سان فرانسیسکو که در آنجا یک نیروگاه برق وجود دارد وارد شود تا بتواند کاری برای تامین سوخت نسل انسانها انجام داده باشد. کلارک و تیم همراهش باید برای ورود به این منطقه با میمون ها توافق کنند و این توافق حاصل می شود اما مشکل اینجاست که فردی به نام دریفوس ( گری اولدمن ) در شهر در حال تلاش برای برهم زدن صلح میان انسانها و میمون ها و آغاز جنگی سخت است که...

« طلوع درسیاره میمون ها » در مقایسه با « ظهور سیاره میمون ها » تفاوت های بسیاری به خود دیده که دو فیلم را بطور کامل از یکدیگر تفکیک کرده است. در قسمت ، تمرکز فیلم بر روی دِرام داستان و رابطه میان سزار و صاحبش ویل بود اما در قسمت دوم این رویه بطور کامل تغییر کرده و خبری هم از ویل و اتفاقات قسمت قبل نیست. در اینجا داستانِ جنگ سرد میان انسانها و نسل میمون ها روایت شده که در فضایی آخرالزمانی رخ می دهد.http://moviemag.ir/images/phocagallery/1/Dawn_of_the_Planet_of_the_Apes/thumbs/phoca_thumb_l_4.jpg

مهمترین ویژگی « طلوع درسیاره میمون ها » که قطعاً بخاطرش می توان تیم سازندگان فیلم را تحسین کرد، فیلمنامه و شخصیت پردازی قدرتمند آن می باشد. در « طلوع ... » تمرکز فیلم بر روی میمون ها و قلمروی تحت فرماندهی شان قرار داده شده و اتفاقات پیرامون آنان را بررسی می کند. میمون ها با اینکه جهش یافته هستند و هوشی بسیار بالایی هم دارند، اما کماکان در برقراری ارتباط کلامی با یکدیگر دچار مشکل هستند و با کلماتی شکسته مفهوم را به یکدیگر منتقل می کنند. فیلمساز در این قسمت بیشتر با بهره گیری از حرکات چشم و بدن میمون ها ( همان " بادی لنگویج " ) مفهوم را به تماشاگر منتقل می کند. خوشبختانه بخش هایی که دربرگیرنده اتفاقات میان میمون ها می باشد بسیار با حوصله و با جزئیات فراوان روایت می شود بطوریکه ما هرگز تصمیمی غیرمنطقی یا رفتاری غیرطبیعی از میمون ها مشاهده نمی کنیم چراکه فیلمساز پیش از هر تصمیمی ، مقدمه ای بر آنچه که قصد روایتش را دارد تعریف می کند تا مخاطب در جریان مشاهده فیلم، دچار سردرگمی نشود.

در طرف مقابل، « طلوع... » درباره نسل انسانها نیز با وسواس خاصی داستانش را روایت کرده و اگرچه در این بخش می توان انبوه پیامهای سیاسی که در لایه های زیرین فیلمنامه با هوشمندی قرار داده شده را مشاهده کرد، اما با اینحال توانسته شخصیت پردازی قابل قبولی داشته باشد. انسانها در فیلم در شرایطی به سر می برند که اصلاً دوست نداند با دسته میمون ها وارد درگیری شوند و گروه اعزامی به قلمرو میمون ها نیز قدم های موثری در درک متقابل یکدیگر بر می دارند. در واقع فیلم به خوبی این مفهوم را به تماشاگر منتقل می کند که جنگ و در شرایط بحران به سر بردن تنها باعث http://moviemag.ir/images/phocagallery/1/Dawn_of_the_Planet_of_the_Apes/thumbs/phoca_thumb_l_5.jpgعقب ماندگی و محدود ماندن می شود. لحظاتی در فیلم که انسانها وارد قلمرو میمون ها می شوند و برخورد متقابل میان آنها، یکی از جذاب ترین و در عین حال هوشمندانه ترین بخش های فیلم به شمار می رود.

« طلوع ... » با ورود شخصیت دریفوس که رهبر گروه مقامت می باشد روند پر شتاب تری به خود می گیرد. دریفوس به دلایل کاملاً شخصی قصد انتقام گیری از نسل میمون ها را دارد و در شرایط روحی که قرار دارد امکان شنیدن و درک صحبت های مالکوم و گروهش به منظور جلوگیری از وقوع هرگونه جنگی را ندارد. « طلوع ... » در این بخش پیامهای سیاسی پُر رنگی را در بطن داستان قرار داده و هرجا هم که لازم بوده اشارات سیاسی مشخصی را بیان داشته، اما به نظرم بهتر باشد که برای لذت بردن از « طلوع ... » این بخش را تنها به عنوان سرگرمی مشاهده کرد چراکه بهرحال خود سازندگان هم تلاشی برای " غلیظ " کردن این پیامها به خرج نداده اند.

اما علاوه بر فیلمنامه قدرتمند و شخصیت پردازی جذاب فیلم، مطمئناً برگ برنده فیلم در اختیار اکشن و تک سکانس های جذاب فیلم بوده است که تعداد آنها هم بسیار زیاد می باشد و مطمئناً در آینده می تواند خوراک انواع تیزرهای تبلیغاتی و جشنواره های سینمایی باشد. « طلوع درسیاره میمون ها » در بخش فیلمبرداری بهترین عملکرد را دارد و تک نماهای جذاب بسیاری که مایکل سرسین گرفته، چشم نواز و کم نظیر هستند و فکر میکنم که می تواند هر تماشاگر سینمایی را شگفت زده کند. مونولوگ http://moviemag.ir/images/phocagallery/1/Dawn_of_the_Planet_of_the_Apes/thumbs/phoca_thumb_l_9.jpgهای فیلم هم که تقریباً همگی آنها از زبان سزار بر زبان جاری می شوند ، با آن صدای خسته و گرفته اندی سرکیس حسابی لرزه بر استخوان های تماشاگر می اندازد! این مونولوگ ها یکی از جذاب ترین بخش های فیلم را تشکیل می دهند.

جلوه های ویژه فیلم نیز در مقایسه با قسمت قبل پیشرفت های بسیاری به خود دیده چراکه اصلاً محیط رخداد داستان نیاز به حضور بیشتر جلوه های ویژه داشته است. طراحی و حرکات میمون ها در فیلم نسبت به گذشته از کیفیت بسیاری بهتری برخوردار است و خودِ شخصیت سزار با میمیک های تاثیرگذار صورتش و چهره عبوثی که همواره به همراه دارد، کیفیت بالای جلوه های ویژه فیلم را دوچندان می کند. جلوه های ویژه فیلم مخصوصاً در یک سوم نهایی که همه چیز شلوغ و درهم می شود واقعاً چشم نواز است. همچنین تماشای فیلم در حالت سه بعدی می تواند تجربه ای هیجان انگیز محسوب شود. « طلوع سیاره میمون ها » اثری است که به درستی در قالب سه بعدی به اکران عمومی درآمده و واقعاً ارزش هزینه اضافی بابت تماشای نسخه سه بعدی را دارد.

بهترین بازیگر فیلم همانند قسمت قبل بدون شک شخصِ اندی سرکیس است که در نقش سزار با استفاده از تکنیک موشن کپچر ، بهترین عملکرد را داشته است. سرکیس با اینکه علناً بازیگر فیلم نیست اما به خوبی توانسته میمیک های صورت سزار را به بهترین نحو ممکن اجرا کند. جیسون کلارک و کِری راسل که در « طلوع درسیاره میمون ها » که به نحوی جایگزین جیمز فرانکو و فریدا پینتو در نقشهای اصلیhttp://moviemag.ir/images/phocagallery/1/Dawn_of_the_Planet_of_the_Apes/thumbs/phoca_thumb_l_6.jpg ظاهر شده اند، نمایش قابل قبولی از خود ارائه داده اند. البته نکته حائز اهمیت درباره آنها این موضوع هست که « طلوع ... » در مقایسه با قسمت قبل تمرکز کمتری بر روی مسائل مربوط به انسانها دارد که همین امر موجب شده کلارک و راسل نتوانند در مقایسه با فرانکو و پینتو تاثیر بیشتری بر روی داستان داشته باشند. با اینحال روی هم رفته می توان گفت که کلارک و راسل در « طلوع... » قانع کننده هستند. اما بهترین بازیگر انسان فیلم ( با توجه به عدم حضور فیزیکی اندی سرکیس ) بدون شک گری اولدمن کهنه کار است که در نقش رهبر گروه مقاومت به شدت باورپذیر است. شخصیت متزلزل دریفوس و عدم تسلط بر حالات روحی اش، توسط اولدمن به بهترین شکل ممکن اجرا شده و باید گفت که چشم برداشتن از وی واقعاً کار واقعاً سختی است.

« طلوع درسیاره میمون ها » در مجموع اثری یکدست و جذاب در ژانر اکشن است که بسیار بهتر از آنچه بود که پیش از این تصور می شد. خوشبختانه مت ریوس کارگردان این فیلم، تمام ویژگی های فیلمسازی را در ساخت « طلوع سیاره میمون ها » بکار گرفته و تعادل را در هر بخشی از فیلم به خوبی رعایت کرده است. « طلوع سیاره میمون ها » فیلمنامه خوبی دارد و تا دلتان بخواد تک سکانس و مونولوگ شنیدنی دارد که با یک اکشن نفس گیر و کارگردانی هوشمندانه، تبدیل به فیلمی شده که نمی توان به تماشایش نشست و لب به تحسین آن نگشود.



منتقد : میثم کریمی(وب سایت مووی مگ)


تعداد بازدید از این مطلب: 6882
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

دو شنبه 10 آذر 1393 ساعت : 8:31 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
دزدان دریائی کارائیب 5 بابازیگران جدید
نظرات

 فيلم «دزدان دريايي کارائيب 5» با بازيگران جديد

**************************

منبع :
 
برنتون توايتز ستاره فيلم «دزدان دريايي 5» به جمع بازيگران فيلم
«دزدان دريايي کارائيب 5» پيوست. او که صاحب يکي از نقش هاي کليدي اين فيلم
است، در کنار جاني دپ و جفري راش به عنوان پاي ثابت اين سري فيلم ها ايفاي
نقش خواهد کرد. پنجمين فيلم از اين سري فيلم ها «مردان مرده قصه نمي گويند»
نام دارد. توايتز که در فيلم «شرير» (Maleficent ) ديگر فيلم کمپاني ديزني نيز
حضور داشته است، در حال آخرين مذاکرات براي ايفاي نقش يک سرباز انگليسي به اسم هري است. اين کاراکتر تقريباٌ معادل
کاراکتر ويل ترنر که در فيلم هاي قبلي وجود داشت و نقش او را اورلاندو بلوم بازي مي کرد، ارزيابي شده است. در اين فيلم
جديد، جاني دپ مثل هميشه نقش جک گنجشکه را دارد و جفري راش نيز در نقش باربوسا ظاهر مي شود. همچنين گفته مي
شود خاوير باردم نيز مذاکره کرده و قرار است نقش آدم بد ماجرا را که قصد انتقام جويي از جک گنجشکه را دارد، بازي کند. او
مي خواهد انتقام برادرش را که به دست جک کشته شده بگيرد و علاوه بر آن در جست و جوي شيي با ارزشي است.
نام انسل الگورت نيز در اين فيلم ديده مي شود. او قرار است نقش يکي از همراهان جک را داشته باشد. «دزدان دريايي
کارانيب 5» قرار است حدود 5 ماه ديگر در استراليا فيلمبرداري شود. کارگردان اين فيلم جواکيم رانينگ و اسپن سندبرگ خواهند
بود. قرار است فيلم 7 جولاي 2017 اکران شود.
 
 
 
تعداد بازدید از این مطلب: 5534
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

یک شنبه 9 آذر 1393 ساعت : 11:38 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
گفتگو با روپرت وایت کارگردان (خیزش سیاره میمونها)
نظرات

  معرفی  فیلم خیزش سیاره میمون‌ها و گفتگوئی

با کارگردان آن (Rise of the Planet of the Apes)

منابع : وبکی پدیا - روزنامه شرق)

**************************

خیزش سیاره میمونهافیلمیست محصول سال ۲۰۱۱ به کارگردانی روپرت وایتاست. در این فیلم جیمز فرانکو، فریدا پینتو ، جان لیسگو ، برایان کوکس ، تام فلتون ، اندی سرکیس بازی کردند.این فیلم براساس رمان سیاره میمون‌ها ساخته شده است و همچنین آغاز و شکل گیری فیلم های سیاره میمون‌ها (فیلم ۱۹۶۸) و سیاره میمون‌ها (فیلم 2001) را توضیح میدهد.

 

خلاصه داستان

ویل رادمن (جیمز فرانکو)یک محقق است ودر یک شرکت داروسازی به نام جنسیس کار میکند پدر او آلزایمر دارد و او به دنبال دارویی است تا بتواند قدرت ادراک را بال ببرد و بیماری پدرش را درمان کند از همین رو داروی خود به نام ALZ-112 را روی میمون ها آزمایش میکند و در آنها قدرت هوشی به سرعت افزایش میباد یکی از میمون ها به نام چشم روشن دارای هوش بسیار زیادی میشود در جلسه ای باحضور هیئت مدیره شرکت جنسیس او از آنها میخواهد در طرح اوسرمایه گذاری کنند اما چشم روشن که قرار است به جلسه آورده شود به ناگهان دچار حمله میشود وهمه جا را بهم میریزد ماموران برای مهار او مجبور به شلیک میشوند و رئیس شرکت دستور میدهد تا همه میمون ها را بکشند مسئول نگهداری میمون هارابرت فرانکلین(تیلر لابینه) یک نوزاد میمون را به نزد ویل می آورد و میگوید او بچه چشم روشن است و نمی‌تواند اورا بکشد همچنین متوجه میشود دلیل حمله میمون دفاع از فرزندش بوده است پس ویل اورا به خانه میبرد و اسمش را سزار میگذارد او متوجه میشود سزار به طور وراثتی این هوش را از مادرش به ارث برده است از طرفی با تزریق داروی ALZ-112 به پدرش در میابد حال او بهتر شده است پس بر روی نسل جدیدی از این دارو کار میکند چند سال بعد پدرش با همسایه که یک خلبان است دچار مشاجره میشود و سزار در حمایت از پدر ویل به او حمله میکند دادگاه حکم میدهد تا سزار به مرکز نگهداری میمون ها منتقل شود از طرفی ویل رادمن موفق میشود تا رئیسش استیون جاکوبس (دیوید اویلو) را متقاعد کند تا آزمایش ALZ-113 که نمونه پیشرفته تر است آزمایش کند اما درحین آزمایش ماسک یکی از نفرات به نام رابرت فرانکلین از صورتش در می آید ودر معرض این گاز قرار میگیرد این دارو هوش میمون ها را به سرعت افزایش میدهد اما پس از مدتی پدر ویل از دنیا میرود واو از استیون جاکوبس(دیوید اویلو) میخواهد تا آزمایش را متوقف کند او به استیو میگوید ممکن است این دارو از آنجا که یک ویروس است روی انسان اثرات بدی بگذارد ومنجر به مرگ اوشوداما جاکوبس ویل را اخراج میکند وبه کارش ادامه میدهد از طرفی رابرت فرانکلین که دراثر این گاز حالش بد است خودش را به خانه ویل می رساند تا وضعیتش را به اطلاع او برساند اما ویل رادمن خانه نیست و رابرت با همسایه ویل که خلبان است مواجه میشود و پس از سرفه از دهان او خون به روی بدن همسایه ویل میریزد چند روز بعد جسد رابرت پیدا میشود و خطرناک بودن این ویروس برای انسان به استیو جاکوبس اطلاع داده میشود از طرف دیگر در نهایت سزار موفق میشود رهبری میمون ها یی که درز مرکز نگهداری میشوند را در دست بگیرد او شبانه به خانه ویل می آید و مقداری از ALZ-113 را باخود به مرکز نگهداری میمون ها میبرد تا آنها باهوش تر شوند در نهایت میمون ها از مرکز نگداری فرار میکنند تا خود را به جنگل برسانند ودر این راه با انسان ها درگیر میشوند واستیو جاکوبس در این درگیری کشته میشود در ادامه میمون ها خود را به جنگل ردوود میرسانند ویل به جنگل میرود واز سزار میخواهد تا به خانه برگردد اما سزار میگوید اینجا (جنگل) خانه اوست. در پایان فیلم مشاهده میشود که ویروس توسط همسایه ویل که خلبان است به نقاط مختلف جهان منتقل میشود

بازیگران

 

گفتگو با کارگردان:

 

(چگونه انسان شامپانزه شد؟)

نویسنده:میشل کانگ

ترجمه : پریا لطیفی خواه

نقل از :روزنامه شرق

***********************

«خیزش سیاره میمون ها»، دومین فیلم روپرت وایات است که در اولین فیلمش، «فراری حرفه ای»، به جزئیات نقشه فرار از زندان گروهی از محکومان پرداخته بود و در فیلم تازه اش به سراغ تعدادی از نخستی ها رفته که از بند انسان ها می رهند. در این فیلم که بازگشتی است به مجموعه فیلم های «سیاره میمون ها»، جیمز فرانکو نقش دانشمندی را دارد که به دنبال درمانی برای بیماری آلزایمر می گردد. اما ستاره واقعی فیلم که سزار نام دارد، میمون دست پرورده شخصیت جیمز فرانکو است که در واقع با بازی اندی سرکیس -متخصص اجرای اینگونه نقش ها با فناوری موشن کپچر- و با کمک شرکت جلوه های ویژه بصری «وتا دیجیتال» ساخته شده است. ما پیش از نمایش «پیدایش سیاره میمون ها» در جشنواره کامیک-کان و اکران عمومی فیلم در تاریخ 5 اوت (14 مرداد) با روپرت وایات گفت و گو کردیم.


-بعد از «فراری حرفه ای»، محصول 2008، در دومین فیلم تان خیلی از سینمای مستقل فاصله نگرفته اید؟

+ هر فیلمسازی پسزمینه ساختن آثار مستقل را نیز دارد. من خوش شانس بودم که زود توانستم تخته پرش را پیدا کنم. «فراری حرفه ای» با بودجه 2 میلیون دلار ساخته شد و واضح است که این فیلم در مقیاسی متفاوت تولید شده است. جالب است که روند ساختن این فیلم هم مانند قبلی است، منتها تعداد افراد درگیر در آن به مراتب بیشتر است. از این لحاظ مشکلی با کار نداشتم. مشکلم فقط درک این نکته بود که چطور وقتی یک نفر کشتی به این عظمت را هدایت می کند، فقط یک نفر است مثل سایر خدمه کشتی. انتخاب دستیارها و معاون ها خیلی مهم است چون نمی شود یک تنه با همه کارها سر و کله زد. در مورد فیلمبرداری از بازی ها به روش کپچر، ون قبلاً چنین کاری نکرده بودم، مجبور بودم به سرعت یاد بگیرم که چطور از آن فناوری استفاده می کنیم. مجبور بودم نکات جنبی مربوزط به استفاده از این روش را هم یاد بگیرم. مثلاً هر وقت که می خواستم موقعیت دوربین را تغییر بدهم، روندی طولانی را باید طی می کردم تا همه اشیاء پیرامون دوربین سر جای خودشان قرار بگیرند و اطمینان حاصل می کردم که دوربین های شاهد نیز کارشان را درست انجام می دهند. ان فرایند بسیار زمان بر بود بنابراین کسب آمادگی یک نکته کلیدی بود.

تولید فیلم خیلی سریع انجام شد؟

+ بله، مخصوصاً وقتی مقایسه کنید با «آواتار» که تولیدش چهار سال طول کشید. من در ماه ژانویه 2010 (دیماه 1388) سر این کار آمدم و در آوریل (فروردین 89) پیش تولید را شروع کردم. در ماه ژوئن (خرداد) فیلمبرداری را شروع کردیم و فیلمبرداری را در سپتامبر (شهریور) به پایان بردیم  و بعد از آن هم مشغول مراحل فنی شدیم. همه افرادی که درگیر این فیلم بودند، تا پایان کار، هفت روز هفته و 18 ساعت در هر روز کار کردند. در ابتدا تاریخ 24 ژوئن (3 تیر) برای اکران در نظر گرفته شده بود ولی با آنکه خیلی زود به مراحل فنی رسیدیم، همه ما متوجه شدیم که برای تکمیل فیلم به زمان بیشتری نیاز داریم. چون یک فرایند طولانی لازم بود که افراد، از جمله خود من، به درکی از این فناوری برسند. خم رنگرزی نداشتیم که فیلم را آماده و بی نقص از داخلش بیرون بیاوریم. هر یک از نماها باید شش یا هفت پروسه را طی می کرد، از همان میمون اولیه شروع می کردیم و بعد او را پویانمایی و به یک میمون انیمیشن تبدیل می کردیم که نورردازی شده بود. بعد باید موهای تنش را اضافه می کردیم و برایش چشم می گذاشتیم و پرداختش می کردیم. وقتی قرار است 900 نما داشته باشید که انیماتورها حرکات انسان ها را می سازند، کار به اندازه کافی مشکل می شود، اما مشکلات ما بسیار بیشتر از آن بود. شامپانزه ها مثل اندی سرکیس نیستند. وقتی اندی چین به پیشانی و ابروهایش می انداخت، ترسیده به نظر می رسید، اما وقتی قرار بود این حالت چهره در یک میمون ترس را القا کند که ابروهای ضخیم تری دارد، همین حالت ممکن بود تهدید کننده و هراس آور به نظر برسد. بنابراین مجبور می شدیم طراحی مجدد انجام بدهیم که خیلی وقتمان را می گرفت. فکر می کنم حدود 900 نما و 1100 تا 1200 نمای جلوه های ویژه داشتیم.

یا امکان فیلمبرداری بر فراز مدلی از پل گلدن گیت به جای فیلمبرداری در یک صحنه بسته آزادی عمل بیشتری به شما می داد؟

+ داشتن امکان فیلمبرداری از بازی ها در فضای باز هم برای من تازگی داشت و هم برای شرکت وتا. این شرکت که بهترین اجرا کننده این نوع جلوه ها در تمام دنیا است هم به اندازه من توانست از این کار یاد بگیرد. ما باید یک «حجم» را در صحنه بیرونی فیلمبرداری زنده می ساختیم. فیلمبرداری در صحنه ای که طولش به 300 فوت می رسد، کار عظیمی است. تدارکات این صحنه چالش بزرگی است. شاید بپرسید چند بار (به علت مشکلات فنی) نمایی که فیلمبرداری کردیم خراب شد. اگر از من می پرسید، هیچ خرابی پیش نیامد. البته شاید یکبار به علت مشکلات فنی متوقف شدیم. واقعاً نتیجه خوبی است ولی البته یک خرده توقع را بالا می برد و آدم را لوس می کند. دیگر وقتی کوچکی تأخیری پیش می آمد، پیش خودم فکر می کردم: «چرا ما معطل شده ایم؟» (می خندد.) حسن بزرگ دیگر کار با وتا این بود که بیشترین تمرکز را  بر داستان و داستانگویی داشتم و کار با فناوری را به عهده خودشان گذاشته بودم. آنها عاشق کار با بازیگران و فیلمسازان هستند و فقط به فناوری نچسبیده اند، بلکه به دنبال استفاده از فناوری برای ساختن چیزی هستند که از لحاظ روایی متقاعد کننده باشد و کار پشت صحنه آنها را به خصیت هایی کاملاً ملموس تبدیل کند. زیبایی بازی گرفتن به روش کپچر در همین است و این یک روش انقلابی است. برای اولین بار در تاریخ سینما، ما می توانیم نقش شخصیت هایی را بازی کنیم که خودمان نیستند. مثل این است که بتوانیم بدنمان را به قالب یک عروسک خیمه شب بازی ببریم.

در صفحه ویکیپدیای شما نوشته شده که دوست ورنر هرتزوگ هستید.

+ خود من هم چند وقت پیش این مطلب را دیدم. فکر می کنم یکی از دوستانم یا یک نفر دیگر این را به عنوان شوخی نوشته است. به نظر من کار هرتزوگ واقعاً معرکه است اما متأسفانه خودم هرگز با او برخوردی نداشته ام.

                                   منبع: وال استریت جورنال

 


 

تعداد بازدید از این مطلب: 5782
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

یک شنبه 9 آذر 1393 ساعت : 10:44 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
نقدی برفیلم :(خیزش سیاره میمونها)
نظرات

نقد فیلم :  

خیزش سیاره میمونها

Rise of the Planet of the Apes 

منبع : سایت نقدفارسی

کارگردان : Rupert Wyatt

نویسندگان : Rick JaffaAmanda Silver

بازیگران : James FrancoAndy SerkisFreida Pinto

خلاصه داستان : ماده‌ای که به منظور کمک به بهبود مغز انسان ساخته شده بود، بر روی یک میمون آزمایش می‌شود و از آن موجودی با هوشمندی بالا می‌سازد که رهبری گروهی از میمونها را بر عهده می‌گیرد...


 

images/stories/rooz/naghd/monkey/riseoftheplanetoftheapesmovie.jpg

 

 

منتقد: جیمز براردینلی 

 

خیزش سیاره میمونها تلاش کمپانی فاکس برای زنده کردن پروژه اقتباسی موفقی است که سالها قبل امتیاز آن را از انتشارت Livre de Poche برای کتاب سیاره میمونها خریداری کرده بود. اولین فیلم اقتباسی از این اثر پرفروش در سال ۱۹۶۸ به اکران در آمد. سپس سریالی تلویزیونی از روی آن ساخته شده و نهایتاً در سال ۲۰۰۱ ، Tim Burton نسخه دیگری از آن را به بازار عرضه کرد که با استقبال نسبتاً خوبی نیز مواجه شد. زمان داستان فیلم به قبل از نسخه ۱۹۶۸ بازمیگردد و در عین حال بسیاری از ماجراهای اضافه شده در نسخه تلویزیونی را نیز حدف کرده است. اما نکته جالب توجه این است که فیلم هیچ ارجاعی به نسخه Tim Burton نمیدهد. داستان ظهور سیاره میمونها به شکلی پرداخته شده است تا نحوه پیدایش میمون هوشمند و سیاره ای را که Charlton Heston (بازیگر نسخه اصلی) روی آن پا گذاشت را توضیح دهد و بتوان در آینده پروژه های دنباله سازی متعددی را بر اساس آن کلید زد. در واقع نگاه کمپانی فاکس در این پروژه کاملاً تجاری، هوشمندانه و آینده نگر است. ولی متاسفانه این هوشمندی در ساخت خود فیلم چندان دیده نمی شود.

images/stories/rooz/naghd/monkey/new-rise-of-the-planet-of-the-apes-poster-63483-00-470-75.jpgخیزش سیاره میمونها داستان نحوه شکل گیری یک نوع آخرزمان را بازگو میکند. منتهی به صورتی ناقص و عجولانه! بطوری که تنها پیامی تلگرافی در انتهای فیلم به بیننده میگوید که "و انسانها همگی از میان خواهند رفت..." (که البته دلیل خوبی برای ساخت سری بعدی در آینده خواهد بود). شاید بتوان گفت که فیلم سعی دارد مقصود اصلی خود را به صورت استعاری و نه مصداقی منتقل کند. صحنه هایی هرچند کوتاه، از یک سو به موضوع چالش ها و تعصبات نژادی می پردازد و از سویی دیگر از اینکه انسان سعی دارد جا پای خدا بگذارد و موجوات را دستکاری کند، انتقاد کرده و هشدار می دهد. حال آنکه در نسخه اصلی (سیاره میمونها) به موضوع اول به شکل کاملتری پرداخته میشود و فرانکنشتال نوشته Mary Shelly نیز در توضیح موضوع دیگر بهتر عمل میکند.

images/stories/rooz/naghd/monkey/rise-of-the-planet-of-the-apes-20110706112833126_640w.jpgبه گمان من نقش میمونها (شانپانزه، گوریل و ..) در فیلم بهتر از انسانها شخصیت پردازی شده است. جای سوال است که چرا کارگردان کار Rupert Wyatt بر روی این موجودات غالباً کامپیوتری بیشتر تاکید کرده است. آیا با توجه به موضوع اصلی داستان، این یک نکته مثبت است یا منفی؟ در هر صورت با اینکه بسیاری از صحنه ها از جمله اشتباهات مکرر دانشمندی به نام ویل رادمن (با بازی James Franco ) در راستای همین نوع شخصیت پردازی قرار دارد ولی میمونها فیلم بجز Caesar (میمون اصلی) تنها نقشهای حاشیه ای و کم اهمیت دارند.

images/stories/rooz/naghd/monkey/rise_of_the_planet_of_the_apes_bridge_2011_a_l.jpgبسیاری از اتفاقات فیلم ظهور سیاره میمونها برگرفته از نسخه اصلی و دنباله سازی آن (مخصوصاً سریالها) است. برای کسانی که داستان را میدانند، فیلم تنها یک اقتباس ساده و تکراری است ولی برای کسانی که تا بحال اسم "سیاره میمونها" را نیز نشنیده اند، فیلم بنظر شروعی موفق برای یک پروژه دنباله سازی است. ولی متاسفانه این کپی برداری تکه تکه از آثار پیشین، فیلمی مستقل و منسجم را نتیجه نداده است. در واقع انگار که در پایان فیلم همه چیزی متوقف میشود و هیچ توضیحی بیشتری در مورد بسیاری از شخصیتها و اینکه چه چیز در انتظار جهان آینده خواهد بود داده نمیشود. در مورد فیلمی مانند Harry Potter and Deathly Hallows Part one بیننده از روی عنوان متوجه میشود که حتماً قسمت دومی وجود دارد که به سوالات بی پاسخ در قسمت اول جواب دهد. ولی در اینجا هیچ ضمانت محکمی برای ساخت قسمت دوم در کار نیست.

images/stories/rooz/naghd/monkey/000000000samsung-i9001-galaxy-s-plus.jpgبا توجه به بازی ضعیف James Franco نامزدی وی برای اسکار بعید بنظر میرسد. او شاید در بازی در ساختار درام تخصص داشته باشد ولی با فیلمهای صرفاً سرگرم کننده مانند این نمیتواند دل تماشاگران معمول و سطحی سینما را بدست بیاورد. او در فیلم نقش دانشمندی را بازی می کند که سعی دارد درمانی برای آلزایمر، بیماری که پدرش (با بازی John Lithgow) نیز از آن رنج میبرد پیدا کند. ولی نهایتا به دارویی میرسد که مانند شمشیری دو لبه است. از یک سو هوش میمونی آزمایشگاهی را افزایش میدهد و از سویی دیگر ویروسی است مرگبار برای انسان. روزی بر اثر یک اتفاق این ویروس در میان انسانها بخش میشود . البته شایات ذکر است که زمان زیادی در فیلم به نحوه ی رشد این همه گیری اختصاص داده نمی شود. از سویی دیگر ویل به همراه دوست دختر جانورشناس اش کارولاین آرانها (با بازی Freida Pinto فیلم میلیونر زاغه نشین) بچه شانپانزه ای دستکاری شده بنام سزار (Andy Sirkis با مقدار زیادی گریم و جلوه های کامپیوتری!) را بزرگ میکنند. تا اینکه بخاطر عملی خشونت آمیز او را در قرنطینه ی میمونها به همراه تعداد زیادی شانپانزه، گوریل و غیره قرار میدهد. در آنجا مورد اذیت و آزار یکی از مسئولان و پسرش قرار میگیرد تا حدی که مصمم میشود به همراه دیگر میمونها گروهی را تشکیل داده، فرار کنند و سپس ....

images/stories/rooz/naghd/monkey/watch-rise-of-the-planet-of-the-apes-online.jpgخیزش سیار میمونها بیشتر فیلمی داستان محور است تا یک ژانر ماجرایی سرگرم کننده برای تابستان. تعداد صحنه های زد و خورد مانند نبرد انسانها و میمونها بر روی پل گلدن گیت که بخوبی از کار درآمده است، بسیار کم است. فیلمبرداری Andrew Lesnie در اکثر صحنه ها نظیر اولین نما که دوربین به درون جنگل آفریقایی شیرجه میرود، هنرمندانه و زیباست. صحنه پردازی نیز بسیار قوی است بطوری که بیننده بخوبی غرق عناصر دیداری، جلوه های ویژه، انفجارها و تصویرهای سه بعدی فیلم میشود.

images/stories/rooz/naghd/monkey/rise-of-the-planet-of-the-apes005.jpgالبته بسیاری از تصاویر فیلم به کمک گرافیک کامیپوتری ساخته شده که اغلب آنها به خوبی در کنار باقی تصویر واقعی قرار گرفته و مصنوعی بنظر نمیرسند. Andy Serkis که بازی در نقش کینگ کنگ را نیز کارنامه دارد با این کار مهارت خود را باز هم به اثبات رسانده است. بازی او در نقش سزار شباهت زیادی به کینگ گنک و گالوم ارباب حلقه ها دارد. این نحوه بازی به شانپانزه اجازه میدهد تا به صورت باور پذیری در مقابل شخصیت انسانی بازی کند تا حدی که سزار به تنها شخصیتی در فیلم تبدیل میشود که بینندگان با او همزادپنداری میکنند. البته نکته فنی جالب توجه و عجیب این است که بازی نقش میمون توسط یک انسان در حالی که شخصیتهای حیوانی به صورت سه بعدی خلق شده اند، چگونه انجام شده است؟!

ضعف عمده ظهور سیاره میمونها این است که قسمتی از یک داستان بلندتر (مانند سریال) به نظر میرسد تا یک فیلم کامل. سکانسهای بسیار خوبی مانند نبرد بر روی پل و تشکیل یک گروه اجتماعی توسط سزار وجود دارد اما تعداد نقشهای حاشیه ای زیاد است و تنها چند صحنه که شخصیتهای حیوانی در آن حضور ندارند، خوب از کار درآمده است. در کل باید گفت که فیلم حس کنجکاوری بیننده را برای دیدن ادامه داستان در دنباله بعدی تحریک میکند ولی نه تا حدی که برایش لحظه شماری کند.

منبع : نقد فارسی

مترجم: بهروز آقاخانیان

 

 

 

 

 

 

  •  
تعداد بازدید از این مطلب: 5744
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

یک شنبه 9 آذر 1393 ساعت : 9:1 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
نقد فیلم کمدی( بیاین پلیس شیم!)
نظرات

                       نقدی بر فیلم کمدی :Let's Be Cops

          بیاین پلیس شیم!

                                 منبع :سایت نقدفارسی

 

کارگردان : Luke Greenfield

نویسندگان : Luke GreenfieldNicholas Thomas

بازیگران : Jake JohnsonDamon Wayans Jr.Rob Riggle

خلاصه داستان : ماجرا از این قرار است که دو دوست برای رفتن به مهمانی لباس افسران پلیس را می پوشند و در محله خود با این لباس ها محبوب می شوند. ولی وقتی با واقعیت هایی همچون گانگسترها و افسران فاسد روبرو می شوند، مجبور می شوند نشان های تقلبی شان را رو کنند و...

 

media/kunena/attachments/1598/LetsBeCops.jpg

 

 

منتقد: جولیدن-نشریه ورایتی (Variety) 

 

ترکیب مسخره بازی های ناهنجار و ضرب و شتم های خشن مشخصاً چیز خاص و منسجمی نیست و صحنه هایی که موجب خنده با صدای بلند می شوند هم در پرده ی سوم فیلم که به رونویسی نامرتب از فیلم «پسران بد ۳» شبیه است، آشکارا کمتر می شوند. با این وجود «بیایید پلیس شویم / Let’s Be Cops » بایستی در گیشه ی اواخر تابستان موفقیت کسب کند، حتی اگر این موضوع فقط به دلیل تریلر ها و تبلیغات تلویزیونی فیلم باشد که از صحنه های خنده دار پراکنده هوشمندانه نهایت استفاده را کرده اند. این فیلم یک کمدی فارس[۱] است که «لوک گرین فیلد» آن را کارگردانی کرده و به آدم های ناموفقی می پردازد که با وانمود کردن اینکه افسر گشت پلیس لس آنجلس هستند، عزت نفس خود را بالا می برند. فیلم که توسط معیارهای نامناسب درجه بندی R در دوره ی حاضر، تحت فشار قرار گرفته است، می توانست در اکران سینمایی خود و ادامه ی حیات اش در شبکه ی ویدئوی خانگی، به شکلی امکان پذیر از گروه مخاطبان هدف خود که مردان جوان هستند فراتر برود.

گرین فیلد و همکار فیلمنامه نویس اش «نیکولاس توماس» با به کار بستن طرح داستانی ای که به شیوه ای بسیار جدی تر در فیلم «عاشق مرد یونیفرم پوش هستم» - محصول ۱۹۹۳ ساخته ی کارگردان کانادایی «دیوید ولینگتون» - اجرا شده بود، نارضایتی دو نقش اول داستان را در صحنه ی ابتدایی فیلم به شکلی سر زنده نشان می دهند. رایان (جیک جانسون بازیگر سریال «دختر جدید») بازیکن فوتبال سابق دانشگاه که به دلیل مصدومیت های خود از رسیدن به لیگ ملی فوتبال جا مانده است، غرور آسیب دیده ی خود را با مربیگری برای بچه های محله - چه به این کار مایل باشند و چه نباشند- التیام می بخشد (البته زمانی که بدون شوق چندانی مشغول دنبال کردن حرفه ی بازیگری غیر موفق خود نباشد). تنها نقش اصلی او بازی در یک آگهی تبلیغاتی شاد و عجیب برای داروی تبخال است.

رفیق صمیمی و هم اتاقی او، جاستین (دیمون وایانز جونیور)، به شدت منتظر است تا به عنوان طراح بازی های ویدئویی موفقیتی کسب کند. اما او بعد از اینکه همکاران و سرپرست گستاخ اش بازی او را به نفع یک بازی تیراندازی جدید با شرکت پلیس های لس آنجلس کنار می زنند و رها می کنند، با حالتی تحقیرآمیز و بزدلانه گروه را ترک می کند. سرپرست او بیشتر به زامبی ها، ابر قهرمان ها و مأموران آتش نشانی علاقه مند است.

اتفاقاً جاستین برای بازی خود چند دست یونیفورم پلیس که کاملاً اصل به نظر می رسد تهیه کرده است. تصادفاً رایان هم به این فکر می افتد که در یک مجلس گردهمایی دوستان قدیمی، که او اشتباهاً فکر کرده است میهمانی لباس مبدل است، آن یونیفورم ها را بر تن کنند. خبر بد این است که این دو رفیق زمانی که در کنار همکلاسی های سابق و به شدت موفق خود قرار می گیرند، به شکلی دردناک از وضعیت خود به عنوان جوان های ۳۰ ساله ی بازنده و نگون بخت آگاه می شوند. خبر خوب هم این است که بعد از میهمانی این دو دوست متوجه می شوند که قدم زدن در لس آنجلس راه فوق العاده ای برای کسب احترام است و همچنین جذب کردن زن ها که البته اتفاقی نیست. این صحنه ها در بخش زیادی از فیلم وجود دارند که انتخاب بازیگران و بازی گرفتن از آنها ضربه ای بزرگ برای فیلم به شمار می رود.

رایان از شدت هیجانی که لباس های مبدل شان به وجود آورده است از خود بیخود می شود و پیش تر می رود و از سایت eBay یک ماشین پلیس قراضه تهیه می کند و جلیقه های ضدگلوله و چیزهای دیگری از این دست هم خریداری می کند، البته این کارها موجب ناراحتی روزافزون جاستین می شود. حواستان باشد که جاستین از اینکه با جا زدن خود به عنوان افسر پلیس گشت توجه جوزی (نینا دربوف) را، پیشخدمت زیبایی که می خواهد در هالیوود گریمور بشود، به خود جلب کرده خوشحال و راضی است. اما رایان مصر است که خودش و رفیق اش را، آن هم در حالیکه نه از پشتیبانی پلیس های واقعی برخوردارند و نه اسلحه ی واقعی دارند، در موقعیت های خطرناک قرار دهد، که برخوردهای تشدید شونده و خطرناک عصبی تری با یک گردن کلفت اروپایی (جیمز دی آرسی) و دار و دسته اش جزئی از این هاست.

جانسون از اینکه بر روی جنبه های نفرت انگیز شخصیت خود تأکید کند ترسی ندارد، حتی وقتی که به شکلی واضح و با موفقیت های پی در پی، سعی می کند در مقابل رفتار بد رایان خنده های صمیمی و دوستانه ای نشان دهد. پلیس قلابی بودن همیشه خوشایند نیست، و دلیل اصلی آن این است که در عین اینکه «بیایید پلیس شویم» یک فیلم کمدی است، تماشاگران به هیچ وجه از اینکه رایان مکرراً و آن هم به شیوه ای ابلهانه خودش و رفیق اش را در خطر مرگ قرار می دهد، نا آگاه نیستند. با این وجود جانسون همیشه موفق می شود مقداری از همدردی تماشاگران را به دست بیاور، به خصوص وقتی که بی فایده گی و سستی رایان در تضاد با خصوصیات شریرانه ی صریح دی آرسی، رئیس تبهکاران، نمایش داده می شود.

سهم اعظم فعالیت های فیزیکی و موقعیت های خنده دار و عکس العمل های عصبی مناسب، نصیب وایانز می شود و خنده دارترین صحنه ی فیلم را رقم می زند که در آن جاستین خود را جای خلافکاری می زند که به واسطه ی خالکوبی ها و موهای آشفته و استفاده از آهن قراضه هایی براق در اتومبیل اش بقیه را فریب می دهد و مجبور است با اثرات ثانویه ی امتحان کردن شیشه کنار بیاد.

«بیایید پلیس شویم» تعداد زیادی از بازیگران مکمل را در خود دارد که در نقش های خنده دار گسترده ای بازی اغراق شده ای ارائه می کنند. «کیگان مایکل کی» در نقش تبهکار ضد انگلیسی ای که ایده ی بازی در نقش یک پلیس مخفی را در جاستین به وجود می آورد، به خوبی به چشم می آید. اما گرین فیلد روی نقش آفرینی های تحت فشار تر فیلم توسط دی آرسی و «راب ریگل» (به کارگیری او به عنوان یک پلیس واقعی که نشان می دهد همدستی ارزشمند برای دو نقش اصلی است، انتخاب خوبی بوده) حساب می کند تا احساس ترس و تهدیدی را که در ورای مسخره بازی ها وجود دارد، بالا ببرد.

اشارات تصویری و داستانی به تریلر های جدی ( البته نه خیلی جدی) با حضور پلیس و آدم کش ها در فیلم وجود دارد که شامل گریزی به فیلم «سگ های انباری» هم می شود. البته با اینکه بعضی از صحنه های خنده دار به شکلی بی شرمانه توهین آمیز هستند، سازندگان فیلم مراقب اند که روی نام خانوادگی چینی ای که جاستین موقع نقش بازی کردن به کار می برد، زیاد مانور ندهند. البته وقتی جاستین در تنها فرصت خود لهجه ی چینی مسخره ای به کار می برد، بلافاصله معذرت خواهی می کند. شوخی ای در کار نیست.

ارزش های تکنیکی فیلم ماهرانه و یکدست هستند و ترانه های پاپی که در موسیقی متن فیلم شنیده می شود با دقت و درک مناسبی انتخاب شده اند. از قبل خبر داشته باشید: بعد از این فیلم و فیلم «این پایان کار است» ، به نظر می رسد که گروه موسیقی پاپ « Backstreet Boys» قرار است دوباره در دنیای موسیقی جای ثابتی پیدا کنند.

------------------------

[۱] فارس، شکلی از کمدی است که در آن شخصیت های اغراق شده در موقعیت های اغراق آمیز قرار می گیرند.

                                                                                                                                                                                                                                                                              مترجم: الهام بای

 

 

 



تعداد بازدید از این مطلب: 6212
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

یک شنبه 9 آذر 1393 ساعت : 8:40 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
گزارشی از میز گرد نقدفیلم (ضدگلوله)
نظرات

 

میزگردنقد فیلم:

«ضد گلوله»

 

 

 

 

 

 

 میزگردنقدوبررسی فیلم (ضدگلوله)ساخته مصطفی کیائی با حضورمنتقدان و صاحبنظرانی چون : محمدرضا شفاه، محمدباقر مفیدی‌کیا، محمدرضا وحیدزاده تشکیل شده است. گزارش  جلسه را در ذیل میخوانید.

 

کارگردان مصطفی کیایی
تهیه‌کننده رضا رخشان
نویسنده مصطفی کیایی
بازیگران مهدی هاشمی
مسعود کرامتی
ژاله صامتی
سعیدآقاخانی
امیر عزیزی
بهشاد شریفیان
کاظم نجارزاده
شهرام جمشیدی
محمد حاج‌حسینی
علی گل‌زاده
فیلم‌برداری رضا رخشان
مدت زمان

۹۰ دقیقه

 

داستان این فیلم مربوط به اواسط دهه ۶۰ و اوج دوران جنگ تحمیلی ایران و عراق است که قصه مردی حدود ۵۰ ساله در تهران را روایت می‌کند که مشغول قاچاق نوارهای لس آنجلسی و فیلم‌های ویدئویی بوده و در اثر یک اتفاق در می‌یابد که توموری در سر دارد و تا دو ماه دیگر بیشتر زنده نخواهد ماند...


 
 

محمدرضا وحیدزاده: در این فیلم دو نفر که خیلی نقش کلیدی و پررنگی هم دارند و در خیلی از صحنه‌ها هم حضور دارند، به شکل غیر منطقی و ابلهانه‌ای دائماً می‌خواهند کشته شوند. تصویری که با آن‌ها در ناخودآگاه ذهن مخاطب نقش می‌بندد تصویری کاریکاتوری از مفهوم شهادت‌طلبی است.

محمدرضا شفاه: خصوصاً اینکه هیچکس هم نبود که برای این‌ها توضیح دهد که این کار شما خودکشی است و به شهادت منجر نخواهد شد.

محمدباقر مفیدی‌کیا: این‌هایی که شما می‌گویید ضعف‌های مفهومی است.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدرضا شفاه: همة داستان فیلم مبتنی بر چنین تصمیمی است و نمی‌شود به سادگی از کنار آن گذشت.

محمدباقر مفیدی‌کیا: از نظر شما اگر این‌گونه نبود، بهتر بود. اما من معتقدم در کنار این دو شخصیت، جوان‌هایی که شهید شدند، نشان دادند که مفهوم صحیح شهادت چیست. اصلا پیام فیلم این است که این تصور از شهادت غلط است و نباید این‌گونه خود را به کشتن داد.

محمدرضا شفاه: من این حرف را می‌پذیرم که تصویری که از شهادت رزمندگان دیگر ارائه می‌شود تصویر قابل قبولی است. اما حرف کلی فیلم و در حقیقت تأثیری که روی بیننده خواهد گذاشت، در این راستا نیست. زیرا کسی که محوریت دارد و تا انتهای فیلم نیز در پی حرف اشتباه خویش است، با پاسخ صحیحی روبرو نمی‌شود.

وحیدزاده: محوریت با این دو نفر است و در ذهن مخاطب تصویری که از شهادت‌طلبی نقش می‌بندد یک تصویر غلط و انحرافی است و مخاطب از فردا هرچیزی را که مرتبط با این مفهوم باشد، با این تصویر خواهد سنجید.

محمدباقر مفیدی‌کیا: چیزی که من در این فیلم دیدم این بود که کسانی که شهید شدند، بسیار خوب و واقع‌بینانه شهید شدند و آن کسی که تصور غلطی داشت و نباید شهید می‌شد، در آخر هم شهید نشد.

محمدرضا شفاه: همانطور که از آن طرف بوم نباید بیفتیم، از این طرف بوم هم نباید بیفتیم. وقتی از فیلمی مثل «لیلی با من است» اشکال می‌گیریم که چرا در دو سکانس پایانی، قهرمان فیلم را به یکباره به یک آدم علیه‌السلام تبدیل می‌کند و می‌گوییم این نحوة تحول اشکال دارد، از آن سو هم صحیح نیست که کسی گمراه وارد فضای جبهه شود و گمراه هم از آن بیرون برود. این شخصیت باید تحت تأثیر آن فضا حداقل چند بارقه در درونش راه یابد. اما این اتفاق نیفتاده و هیچ تغییری نکرده است.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدرضا وحیدزاده: جالب است که تماشاگران هم بسیار پسندیدند که این آدم هنوز دارد دی‌وی‌دی رایت می‌کند!

محمدباقر مفیدی‌کیا: این چیزی که شما می‌گویید را می‌پذیریم. اما نمی‌توانم قبول کنم که به مفهوم شهادت توهین کرده است.

محمدرضا شفاه: این آدم با وجود حضور در جبهه همان آدم است و هیچ تغییری نمی‌کند؛ همان قاعده‌ای که می‌گوید اگر تقدیر الهی نباشد، شهید نمی‌شود، همان قاعده هم می‌گوید اگر کسی در موقعیت جنگ قرار گیرد و خودش را در معرض این فضا قرار دهد، باید یک تأثیر روحی را در او شاهد باشیم. باید در او اثر وضعی داشته باشد. ولی هیچ‌چیزی وجود ندارد.

محمدباقر مفیدی‌کیا: این ضعف است. ولی توهین نیست. من خوشحالم که قهرمان فیلم متحول نشد. زیرا اگر متحول می‌شد، خراب می‌شد. مطمئناً بهتر از لیلی با من است نمی‌شد. فیلمسازی که دغدغة لازم را ندارد و از این جنس نیست، اگر بخواهد به بحث تحول بپردازد، فیلم را خراب می‌کند. اشکال آن هم از اینکه گمراه بیایند و گمراه بروند نیز بیشتر است.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدرضا شفا: اگر قرار است این‌گونه باشد بهتر است که اصلاً‌ فیلم دفاع مقدسی نسازند. اگر نمی‌توانند نسازند.

محمدباقر مفیدی‌کیا: مگر فیلم «سیزده 59» که سامان سالور ساخته بود، وهن نبود؟ نمی‌توانیم بگوییم برای چه می‌سازند؟ فیلم سامان سالور سراسر توهین بود و در آن یک رزمندة سالم وجود نداشت. ولی این‌جا دست کم چهارتا آدم درست دیدیم.

محمدرضا شفاه: وقتی یک فیلم دو رزمنده را این‌گونه نشان می‌دهد که...

محمدرضا وحیدزاده: و البته سایر رزمنده‌ها هم همین‌طوری بی‌دلیل می‌روند مقابل تیر، و من می‌دیدم که مردم هم به این صحنه‌ها می‌خندیدند.

محمدباقر مفیدی‌کیا: اولا شخصیت «کرامت» این‌گونه نبود و فرد خوبی بود؛ فقط موجی بود. موجیِ خوبی هم بود؛ زیرا لو نداده بود که برادر فرمانده‌ است و سرانجام هم شهید شد. انگیزه‌اش هم وطن‌دوستانه بود. اما شخصیت دوم منفی بود و درک درستی از شهادت نداشت و در پایان هم به سعادت نرسید.

محمدرضا شفاه: به نظر من عدم توضیح اشکال‌دار بودن نگاه این آدم در فیلم، ایراد مهمی است.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدباقر مفیدی‌کیا: این اشکال است؛ دلیلش هم این است که سازندگان چنین آثاری تصور صحیحی از شهادت ندارند. نهایت تصویری هم که از شهادت ارائه می‌کنند، در جهت حس دلسوزی برای شهدای وطن است. اما حداقل دلسوزی کرده‌اند. هنگام شهادت شخصیت‌های فیلم هم مخاطب نمی‌خندد و متأثر می‌شود.

محمدرضا وحیدزاده: مسئلة شهادت یک شهید، ایثارگری یک مجاهد، جان دادن رزمنده‌ها مسئلة ساده‌ای نیست که بتوان به‌راحتی آن را به تصویر کشید. وقتی کسی قدم در این راه می‌گذارد و از همه‌چیزش می‌گذرد و بدنش را جلوی توپ و گلوله می‌گذارد، اتفاق ساده‌ای نیست. در فیلم‌های اکشن آمریکایی وقتی می‌خواهند کشته شدن کسی را نشان دهند، طوری عمل می‌کنند که مخاطب بهم می‌ریزد و تا مدتی فکرش درگیر است. اما در این‌جا می‌دیدیم که در برخی صحنه‌ها، هنگام حملات دشمن و زمانی که شاهد رفتارهای خنده‌دار این دو شخصیت هستیم و زمانی که بیننده به این صحنه‌ها می‌خندید، در همان زمان عده‌ای شهید می‌شدند و مثل برگ خزان به زمین می‌ریختند. در حالی که مردم هم همچنان در حال خندیدن بودند. چند صحنه را به یاد دارم که هنگام شهادت رزمندگان شوخی‌های فیلم قطع نشد و خنده‌ها نیز ادامه پیدا کرد.

محمدرضا شفاه: یا آنکه کرامت در لحظة شهادت بگوید خیلی الاغی و بعد شهید شود...

محمدباقر مفیدی‌کیا: این‌ها در ساختار کمیک فیلم قابل پذیرش است.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدرضا شفاه: به جهات فیلمنامه‌ای باید شهادت این آدم برای بیننده با آن‌همه زمینه‌چینی، یک شهادت دردناک باشد. اما نیست.

محمدباقر مفیدی‌کیا: کارگردان نتوانسته بود این صحنه را خوب در بیاورد.

محمدرضا وحیدزاده: اصلا چند تصویر شهادت دردناک در این فیلم بود؟

محمدرضا شفاه: قرار بوده صحنة شهادت برادر او نیز دردناک باشد ولی درنیامده. اما من نباید با این موضع وارد بحث شوم که کارگردان می‌خواست اما نتوانست دربیاورد...

محمدباقر مفیدی‌کیا: من هنوز انتقادهای خودم را به فیلم مطرح نکرده‌ام. اما اصرار داردم اول از این حرف که فیلم «ضد گلوله» وهن دفاع مقدس است، کوتاه بیاییم. چون این حرف به تندروی منجر خواهد شد. مشکل این است که ما به لحاظ اعتقادی این را قبول نداریم که یک نفر به جبهه برود و بعد تغییری نکند.

محمدرضا شفاه: نباید تصویری از شهید ارائه کرد که در لحظة شهادت فحاشی می‌کند.

محمدرضا وحیدزاده:‌ فقط یک تصویر هم نیست. عمدة فیلم در لحظاتی که باید، چیزی را نشان نمی‌دهد. اگر فیلمی ساخته‌ایم که در فضای جنگ می‌گذرد، باید زمانی که تصویری از شهادت ارائه می‌شود، یک اتفاقی بیفتد. در لحظات شهادتِ این فیلم هیچ اتفاقی نمی‌افتد. بدتر آنکه شوخی‌ها در همان لحظات شهادت هم تمام نمی‌شود.

محمدباقر مفیدی‌کیا: فراموش نکنیم که بیان فیلم کمیک است.

محمدرضا شفاه: اخراجی‌ها هم طنز بود. از اخراجی‌ها که لمپن‌تر نداریم.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدرضا وحیدزاده: حتی «لیلی با من است» خیلی از این فیلم شریف‌تر بود. جریان شبه‌روشنفکری به ما اتهامی می‌زند که رزمنده‌های جوان را در جنگ جَو می‌گرفته است و به خاطر چیزهایی که در گوششان می‌خوانده‌اند به سمت بمب و گلوله می‌رفته‌اند تا به شهادت برسند. این فیلم دقیقاً کوبیدن بر همان طبل است. اجازه دهید از زاویة دیگری وارد شوم. می‌خواهم یک مثالِ به ظاهر غیر مرتبط بزنم. همة ما می‌دانیم که در مسئلة ذکر مصیبت اباعبدالله شرایطی هست که باید رعایت شود. مثلاً نمی‌شود هر روضه‌ای را هر جایی خواند. اصلاً‌ بحث صحت یا تحریف مطرح نیست. همان روضة صحیح و مستندی که در دست هست را نباید هر جایی خواند. روضه را اگر در جایش نخوانی و درست خرجش نکنی وهن خواهد بود. بسیاری از بزرگان می‌گویند نباید روضة باز خواند. چرا؟ مگر واقعیت نیست؟ مگر اتفاق نیفتاده؟ چرا. اما اگر جایی خوانده شود که حقش ادا نشود، اهانت است. دقیقاً می‌گویند وهن است. روضة قتلگاه را فقط باید در ظهر عاشورا و در مجلسش خواند. در غیر این صورت همین روایتی که صحیح هم هست، باعث وهن خواهد شد. حالا نمی‌شود مسئله را این‌گونه مقایسه کرد. اما من تسامحاً به جهت تقریب به ذهن چنین مثالی را مطرح کردم. اگر صحنه‌های شهادت را نیز بی‌تمهید مناسب و بدون بیان سینماییِ لازم نشان دهیم، از نظر من می‌شود وهن.

محمدباقر مفیدی‌کیا: این فیلم کمیک است.

محمدرضا شفاه:‌ اتفاقا این کار غلط است؛ در همان فضای كميك هم تو باید بتوانی حتی لحظات آخر را ارزشمند نشان دهي. اگر این کار را نکنی ضعف است. در «لیلی با من است» فضای آخر فیلم به نظر جدی است؛ ولی باز هم در همان فضا وقتی زن صادق وارد می‌شود، می‌بینیم باز کمدی است. حتی حالت معنوی «لیلی با من است» هم یک‌جورایی بامزه است. مثل «از کرخه تا راین» نیست. یعنی سعی می‌کند با اینکه فرم جدی شده، لحن کمدی‌اش را حفظ کند.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدباقر مفیدی‌کیا:‌ در انتقادی که از فیلم «طلا و مس» می‌کنند می‌گویند دیالوگ پایانی فیلم که از زبان مدرس حوزه بیان می‌شود به لحاظ مبانی اشکال دارد و این اشکال در فینال فیلم باعث مخدوش شدن کلیت اثر می‌شود. در این فیلم هم دیالوگی که رحیم می‌گوید اشتباه است و از این اشتباه می‌توانیم نتیجه بگیریم که مقدمات هم ایراد دارد. درواقع زاویة فینال فیلم می‌تواند مقدمات را تحت‌الشعاع قرار دهد. اما فرق این فیلم با «طلا و مس» در این است که سازندگان این فیلم بسیار سطحی هستند. درکشان همین اندازه است و با این درکشان سعی کرده‌اند که بی‌احترامی نکنند و یک فیلم معمولی ساخته‌اند. اگر از این موضع وارد شویم که وهن دفاع مقدس بوده، اصلا باعث طرح بی‌جهت آن خواهیم شد. همین که این فیلم بی‌احترامی نکرده از آن ممنونیم.

محمدرضا وحیدزاده:‌ کارگردان نکته‌ای را در جلسة کنفرانس خبری فیلم مطرح کرد که برایم جالب بود. گفت من می‌خواستم فیلمی بسازم که نه این طرفی باشد و نه آن طرفی. نمی‌خواستم لزوماً یک هالة مقدس دور چهرة برخی از این شخصیت‌ها باشد و سعی کردم شهدا را استاندارد نشان دهم. این اصطلاح هالة مقدس را من به خوبی به یاد دارم. خب چرا نباید این هالة مقدس وجود داشته باشد؟ چرا این پرستیژ روشنفکری برای ما بدیهی شده است؟!

محمدرضا شفاه: از موضع ضعف صحبت کرده است.

محمدباقر مفیدی‌کیا: فرض کنیم نه تنها از موضع ضعف صحبت می‌کند، بلکه اصلاً عمد دارد. الان بحثی که مطرح است چیز دیگر است. اگر من بخواهم به خود کارگردان فیلم بپردازم، نتیجة دیگری می‌گیرم. مؤلفی که حداقلِ آشنایی را هم با این مفاهیم ندارد، اصلاً نباید به این حیطه‌ها ورود کند. در مورد اثر باید صحبت کرد که من در آن بی‌احترامی و توهین ندیدم. تنها مشکلی که وجود دارد این است که کسی که کاملاً بیرون از باغ است، وقتی در شرایط جنگ قرار می‌گیرد، حالا نه لزوماً دفاع مقدس بلکه هر جنگی، وقتی مرگ را از نزدیک درک می‌کند، اصلاً روال منطقی قصه این است که کاراکتر به تحول برسد. زیرا مرگ را از نزدیک دیده. پس به لحاظ تکنیکی فیلمنامه ایراد دارد. اگر کاراکتر در روند طی‌شدة این مراحل به نقطة صفر برگردد، غیر منطقی است. حتی یک پیشنهاد مصداقی هم می‌توان برای آن داشت. مثلاً اگر این آدم در اول فیلم نماز نمی‌خواند و در صحنه‌های ابتدایی زنش را می‌دیدیم که می‌گفت نمازت را به کمرت بزن، بعد در پایان می‌دیدیم که این کار را می‌کند و یک نماز کلاغ‌پری می‌خواند و بعد هم می‌رود دنبال سی‌دی فروختنش، باز می‌شد گفت که دیدن توپ و گلوله و درک فضای جبهه بر این آدم تأثیر گذاشته است.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمرضا وحیدزاده: بحث من چیز دیگری است. من می‌گویم این‌که مُد شده، یا حتی جواز ورودی شده که تا می‌خواهیم برای خودمان جایگاهی دست و پا کنیم می‌گوییم من می‌خواهم هالة مقدس را از بین ببرم و می‌خواهم انسان‌های زمینی خلق کنم، خیلی اتفاق نگران‌کننده‌ای است. اصلاً بیخود می‌کنی که می‌خواهی تقدس‌زدایی کنی. مسئله را ساده فرض کرده‌ایم! چه کسی گفته باید تقدس‌زدایی کرد؟ بعضی وقت‌ها باید ایستاد و این سؤال‌ها را پرسید. این نوع برخورد منفعلانه و رو به عقب است. من در این اثر چیزی را که دیدم، کارگردان در جلسة کنفرانس خبری هم گفت. من به عینه دیدم که در این فیلم از مفهوم دفاع مقدس تقدس‌زدایی می‌شد و کارگردان هم گفت که مخصوصاً می‌خواستم این کار را بکنم.

محمدباقر مفیدی‌کیا: معنای تقدس‌زدایی این نیست. من فکر می‌کنم منظور کارگردان این است که نمی‌خواسته فیلمش شعاری باشد. مثل تصویر کلیشه‌ای مرسوم در صدا و سیما. در غیر صورت تقدس‌زدایی کفر است.

محمدرضا وحیدزاده: من از تحول شخصیت‌ها صرف نظر می‌کنم. گذشته از آن دو شخصیت و تحولی که در آن‌ها اتفاق نمی‌افتد، بقیة صحنه‌های مربوط به ایثار و شهادت و جنگیدن رزمنده‌ها و کشته‌شدنشان هم آنقدر مسخره و بدون تمهیدات سینمایی ارائه می‌شود که پذیرفتنی نیست.  

محمدباقر مفیدی‌کیا: خُب جنگ واقعی هم همین طور است.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدرضا وحیدزاده: مثلاً دشمن تیر می‌زند و یک عالمه آدم شهید می‌شوند، یا می‌بینند که دوشکا در حال رگبار است، ولی باز هم به سمت دوشکا می‌دوند. این‌ها بحث‌هایی فرمی است که با محتوا ارتباط تنگاتنگ دارد. اگر کشته شدن رزمنده‌ها را با اشکالات فرمی فیلم این‌طور ضعیف به نمایش بکشید، بیننده هم از کنار به زمین ریختن این‌گونة رزمندگان به سادگی می‌‌گذرد. شبیه به همان مثال اولی است که گفتم. تصویر واقعی است، اما موهن است. مثل بی‌جا خواندن روضة اباعبدالله است. ممکن است در واقعیت هزار صحنة دیگر هم وجود داشته باشد که از این هم بدتر باشد، ولی اگر در جای درست و به شکل درست و با بیان درستش مطرح نشود، حتی اگر واقعی هم باشد، باز وهن است.

محمدباقر مفیدی‌کیا: این‌طور که تو می‌گویی هر فیلمی که به سراغ مفهوم دفاع مقدس برود وهن است و اصلاً با موضوع دفاع مقدس نباید فیلم کمدی ساخت.

محمدرضا وحیدزاده: من این ادعا را نمی‌کنم. کاری به اخراجی‌های دو و سه ندارم، اما اخراجی‌های یک فیلم خوبی بود. لحظه‌های شهادت در فیلم اخراجی‌ها با وجود آنکه در ژانر کمدی بود، خوب درآمده بود. مثلاً در صحنه‌ای که رزمندگان روی مین می‌رفتند،‌ بیننده به لحاظ دراماتیک و عاطفی درگیر می‌شد. در همان اخراجی‌های ضعیفی که از لحاظ فرم باید در مورد آن مفصل صحبت کرد، در جایی که رزمندگان می‌خواستند بروند روی مین، با موسیقی، با ریتم و با همان زبان الکن فیلم، موقعیتی آفریده شده بود که می‌شد بینندگان بسیاری را دید که در این صحنه بغض کرده بودند و متأثر شده بودند. مثلاً هر قدمی که مجید سوزوکی برمی‌داشت، صدای طبل می‌آمد و میمیک بازیگر هم حس لازم را منتقل می‌کرد. کافی نبود، اما بهتر از این فیلم کار شده بود.

محمدباقر مفیدی‌کیا: این به پرداخت کارگردان بازمی‌گردد. من هم اگر مخاطبی را نمونه بیاورم که در لحظة شهادت شخصیت موجی فیلم «ضد گلوله» بغض کرده است مشکل حل می‌شود؟ مثلاً می‌توانم بگویم نفر کناری من بسیار متأثر شده بود. این که ملاک نیست. چون شما در آن فیلم صحنه را آهسته دیده‌ای و احساس کرده‌ای صحنة شهادت را کش داده است، چنین برداشتی داری. در فیلم «ضد گلوله» هم در صحنه‌ای که فرمانده شهید می‌شود، انفجاری رخ می‌دهد و فرمانده پرت می‌شود و ما در آنجا یک دقیقه سکوت داشتیم و در همان‌جا متوقف شده بودیم. این یعنی اینکه احترام گذاشته است.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدرضا وحیدزاده: منظورم این نیست که لزوماً هرکسی فیلم را اسلومیشن کرد و موسیقی اندوه گذاشت کار تمام است. من آن نمونه را فقط برای مثال مطرح کردم. مثال دیگرش «نجات سرباز رایان» است که نه موسیقی دارد و نه اسلومیشن است و نه متوقف می‌شود. همه کشته می‌شوند و فیلم با سرعت به جلو می‌رود. ولی صحنه‌ها را به شکلی طراحی کرده که تأثیرگذار است. ممکن است هرکارگردانی از یک ابزاری استفاده کند.

محمدباقر مفیدی‌کیا: کلمات تو اشتباه است. من از کلمة «وهن» می‌ترسم. اگر با این موضع به سراغ نقد برویم می‌شویم آدم‌های تندرو. من هم از این فیلم انتقاد دارم؛ زیرا معتقدم که نمی‌شود کسی گمراه به جبهه برود و مرگ را ببیند و گمراه هم برگردد. این دروغ محض است. اما وهن نیست.

محمدرضا وحیدزاده: نکتة دیگری هم وجود دارد. گذشته از بحث قبلی، این فیلم مفهوم مرگ‌آگاهی را هم به سخره گرفته است. تصویری که از مرگ‌آگاهی ارائه می‌کند قابل تأمل است. آدمی را نشان می‌دهد که به جهت بیماری و به این دلیل که به زودی خواهد مرد، با خود می‌گوید حالا که قرار است بمیرم بگذار طوری بمیرم که پولی هم به زن و بچه‌ام برسد. البته من نمی‌دانم در آن برهة تاریخی از جنگ آیا به خانواده‌های شهدا حقوق می‌دادند یا خیر؟ چون تا مدت‌ها بحث حقوق مطرح نبوده است. حالا با فرض صحت این بحث هم، اینکه آدمی که بیمار است و تا چند روز دیگر می‌خواهد بمیرد و به خاطر اینکه سودی نصیبش شود، خودش را در معرض تیر و خمپاره قرار دهد، توهین به مفهوم مرگ‌آگاهی است.

محمدباقر مفیدی‌کیا: زمانی توهین به مفهوم مرگ‌آگاهی است که این آدم با همین تصور برود و شهید بشود؛ که نمی‌شود. اگر شهید می‌شد این نکته درست بود. همه بی‌دلیل شهید می‌شدند و این هم شهید می‌شد. ولی نشد. تا آخرین لحظه هم گمان می‌کردیم بالاخره شهید می‌شود و نمی‌دانستیم کارگردان می‌خواهد چه کار کند. فرمانده شهید شد، ولی این نه. نکتة خیلی مهم فیلم این بود که قرار بود این آدم دو ماه دیگر بمیرد. ولی نمرد. اتفاقاً فیلم تمام تلاشش را کرده بود که نشان دهد که علی‌رغم همة پیشبینی‌ها و معادلات پزشکی این اتفاق نمی‌افتد. تعمد داشت و راجع به آن هم حرف زد و سعید آقاخانی هم دو بار در فیلم گفت که مرگ دست اوستاکریم است. این یعنی اینکه ما اعتقاد به چیزی داریم که فراتر از همة این پیش‌بینی‌هاست. من فکر می‌کنم اگر نکتة مثبت فیلم را این‌طور منفی ببینیم، ممکن است نکتة منفی آن هم مخدوش شود. من از این فیلم برداشت توهین به مفهوم مرگ‌آگاهی را نکردم. به نظرم مهم‌ترین چیزی که راجع به این فیلم می‌توان گفت این است که کارگردان وارد حیطه‌ای شده است که شناخت صحیحی از آن ندارد. درگیر عوالم روشنفکری است. فکر می‌کند قشنگ‌تر این است که این آدم‌ها هالة قدسی نداشته نباشند. حالا معنی هالة قدسی چیست؟ ممکن است معنایش این باشد که تصویر شهدا در آن مثل فیلم‌هایی که در تلویزیون می‌بینیم نباشد. ممکن هم هست که معنایش این باشد که اصلا چرا شهادت را مقدس نشان دهیم. شهادت که اینقدر مقدس نیست. این دیدگاه، بسیار خطرناک است. من معتقدم اگر احتیاط نکنیم با افتادن به دام اولی، ممکن است به دام دومی هم بیفتیم. یعنی جنگیدن با این مفهوم اولی که باید با تلاشی هنرمندانه همراه باشد، اگر با بی‌تدبیری و سهل‌گیری صورت بگیرد، می‌تواند منجر به دومی بشود.

محمدرضا شفاه: من معتقدم کارگردان در همین زمینه کوتاهی کرده و دقیقاً در بخش‌هایی که خواسته تعادل را رعایت کند و در جاهایی که کوتاه آمده، دچار لغزش شده است. دلیل این هم به درک پایینش از این مفاهیم بازمی‌گردد. اتفاقا کارگردان مدعی است و می‌گوید من این حوزه را بسیار خوب می شناسم و فیلمم هم بسیار خوب است.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدباقر مفیدی‌کیا: مسئله این‌جاست که من اگر بخواهم با موضع شما به سراغ فیلم بروم جلوی این لیست اول نام «سیزده 59» را قرار می‌دهم. یعنی از نظر من سامان سالور محکوم‌تر است. در این فیلم یک آدم سالم را نمی‌بینیم. همه معتاد، رانت‌خوار، اطلاعاتی، قهوه‌چی، مارگیر و... هستند. بعد از آن یکسری فیلم‌های دیگری است که مدعی هم هستند. امثال سامان سالور مدعی هستند و می‌گویند ما لطف کرده‌ایم. زیرا در پایان فیلم بسیجی‌ها بدون کلاه به ارتشی‌ها احترام می‌گذارند. مضحک‌تر از این نمی‌شود.

محمدرضا وحیدزاده: ما نباید این را معیار قرار دهیم. اینکه چنین فیلم‌هایی بسیار بد هستند، حرف کاملاً درستی است. شبیه به همین بحث را راجع‌به فیلم «پنجشنبة آخر ماه» هم داشتیم. اما این نگاه نباید باعث شود که از کنار مشکلات چنین‌ آثاری به آسانی عبور کنیم. به دلیل اینکه فیلم‌های دیگری جلوتر از این فیلم هستند و این هم یکی دیگر از این فیلم‌هاست، نباید به این نتیجه برسیم که پس عیب ندارد.

محمدرضا شفاه: اگر به یاد داشته باشی دربارة «طلا و مس» نیز چنین مباحثی مطرح بود و در خصوص نتیجه‌‌گیری فیلم و تصویری که فیلم در نهایت ارائه می‌کند، گفتگوهای بسیاری داشتیم. تازه این در حالی است که در فیلم «طلا و مس» مخاطبین مذهبی در مورد وهن بودن این فیلم نگرانی نداشتند. ولی در مورد این فیلم عمدة بچه‌های مذهبی بعد از دیدن فیلم درگیر شک و تردید بودند. این نشان می‌دهد که این فیلم چیزهایی را منتقل می‌کند و با چیزهایی بازی می‌کند و روی خط قرمزهایی حرکت می‌کند که مخاطب دغدغه‌مند به گمان می‌افتد که شاید فیلمساز حسن نیت ندارد. اما این ظن در مورد «طلاو مس» وجود نداشت.

محمدباقر مفیدی‌کیا: به خاطر اینکه فیلمساز «طلا و مس» باهوش‌تر و حرفه‌ای‌تر است. فیلم «ضد گلوله» رو بازی کرده و غیر حرفه‌ای بوده است. من می‌گویم باید در موضع نقد ایراد اساسی را پیدا کرد. ایراد اساسی این فیلم این است که در روند شخصیت‌پردازی یک امر غیر واقع اتفاق می‌افتد و آن هم این است که یک کاراکتر تا اوج بحران پیش می‌رود و وقتی برمی‌گردد هیچ تغییری در او ایجاد نمی‌شود. یعنی اینکه ما یک چیز غیر واقعی نشان داده‌ایم و این ایراد اساسی به تکنیک فیلم بازمی‌گردد و ربطی به محتوا ندارد. مشکل فیلمنامه است. کاراکتر وقتی سفری را آغاز می‌کند و برمی‌گردد باید فرقی با نقطة اول داشته باشد.

محمدرضا شفاه: فیلمساز ممکن است همین را یک قدرت‌نمایی بداند و با خودش فکر کند این ویژگی فیلمنامة این فیلم است. من در اینجا ساختارشکنی می‌کنم. به‌ویژه که رعایت چنین تکنیک‌هایی در خصوص مفاهیمی همچون جنگ همیشه هم امکان‌پذیر نیست.

ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  |دانلود فیلم ضد گلوله  | دانلود مستقیم فیلم ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم ضد گلوله  | فیلم زیبای ضد گلوله  | ضد گلوله  فیلم |بازیگر فیلم ضد گلوله  | بازیگران فیلم ضد گلوله  | بازیگر زن فیلم ضد گلوله   |بازیگر مرد فیلم ضد گلوله  | دانلود فیلم | دانلود عکس | عکس های ضد گلوله  | عکسهای ضد گلوله  | عکس های فیلم ضد گلوله  | عکسهای فیلم ضد گلوله   |تصاویر فیلم ضد گلوله  | تصاویر فیلم زیبای ضد گلوله  | داستان فیلم ضد گلوله  | داستان فیلم زیبای ضد گلوله  | موضوع فیلم ضد گلوله  | خلاصه ی فیلم ضد گلوله  | خلاصه داستان فیلم ضد گلوله  | خلاصه تصاویر فیلم ضد گلوله  | آنونس فیلم ضد گلوله  | تماشای آنلاین فیلم ضد گلوله  | لینک تورنت فیلم ضد گلوله  | طرفداران فیلم ضد گلوله  | فیلم ضد گلوله  در جشنواره | فروش فیلم ضد گلوله

محمدباقر مفیدی‌کیا: گذشته از تحول، این شخصیت حتی تغییر هم نکرده بود. لااقل می‌توانست از مرحلة یک به مرحلة دو برود. زیرا این سفر را طی کرده. اما یک دور تسلسل زده و این دور تسلسل در کاراکتر اصلا امکان‌پذیر نیست. من نمی‌توانم با یکسال دیگرم برابر باشم. حتی اگر هیچ سفری هم طی نکنم قطعا باید با الانم فرق کنم. این فیلم این نکته را درست درنیاورده بود. با فضای کمدی هم درست نمی‌شود؛ فیلم از لحاظ تکنیکی و شخصیت‌پردازی محل اشکال است. یک ایراد اساسی‌تر این است که آدمی که فهمیده یک ماه دیگر می‌خواهد بمیرد نمی‌تواند یک‌شبه اینقدر شجاع شود. دفعة اول که گلوله را می‌بیند باید بترسد....

محمدرضا شفاه: تو به جای آنکه از منظر وهن وارد شوی از منظر ضعف وارد شده‌ای.

محمدباقر مفیدی‌کیا: باید فیلم را فنی نقد کرد.

محمدرضا شفاه: اصلا بحث ما هم غیر فنی نیست. ببینید فیلم مضمونی دارد و وقتی راجع به مضمون صحبت می‌شود بحث فنی است. حالا اگر اگر فیلمنامه چنین اشکال فنی‌ای را نداشت، ولی نهایتاً در محتوا با اشکال مواجه بود، چطور؟ یعنی ما به جایی می‌رسیدیم که این فیلم از جهت تکنیکی خوب بود، ولی با دیدگاهش همه‌چیز را زیر سؤال برده بود.

محمدباقر مفیدی‌کیا: در همین جاست که بحث یکی بودن فرم و محتوا پیش می‌آید. شما وقتی منظر نقد خود را مجرد می‌کنی و از محتوا به صورت جداگانه سخن می‌گویی با دیدگاهی مخالفت می‌کنی که حرف آوینی بود.

محمدرضا شفاه: اگر منظر نقد، بحث مضمون باشد در تقابل با آن دیدگاه نیست. آیا اگر فیلمی قواعد فیلمنامه‌نویسی را رعایت کرد، لزوماً فیلم اسلامی است و ما نمی‌توانیم مشکلی با محتوایش داشته باشیم؟ بحث مضمون هم بحث فرمی است و به درون‌مایه و ایدة اولیه می‌پردازد. مثلاً اگر فیلمساز می‌خواهد مرگ‌آگاهی را رد کند، همة فیلمنامه‌اش زیر سؤال خواهد رفت. اگر می‌خواست شهادت را تمجید کند هم باز فیلمنامه‌اش ضعیف بود. هر دو حالتش امکان دارد. الان برای من ثابت نشده که این آدم می خواهد چه کار کند؟ من اگر بخواهم از همین زاویه وارد شوم و فرض کنم که می‌خواهد دفاع کند و با نگاه مثبت به مفهوم شهادت بپردازد، باز هم نمی‌پذیرم که به‌درستی از عهدة این کار برآمده است.

 

منبع:وبلاگ ایران حامی

 
تعداد بازدید از این مطلب: 6428
موضوعات مرتبط: سینمای شرق , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

شنبه 8 آذر 1393 ساعت : 11:35 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
معرفی و نقد فیلم:(سانشوی مباشر)
نظرات
معرفی و نقد فیلم ( سانشوی مباشر)

کارگردان :کنجی میزوگوچی  Kenji Mizoguchi

نویسنده : Ogai Mori,Fuji Yahiro,Yoshikata Yoda

 
بازیگران :
Kinuyo Tanaka
           ,Yoshiaki Hanayagi
           ,Kyôko Kagawa


          Image result for ‫عکس فیلم سانشوی مباشر‬‎

خلاصه داستان :

در قرون وسطی در ژاپن یک فرمان دار دل سوز و مهربان تبعید شده و همسر و فرزندانش سعی می کنند به اون بپیوندند،اما موفق نشده و از هم جدا می مانند و در همین زمان فرزندان در میان ظلم و ستم و درد و رنج رشد می کنند و ...



Image result for ‫عکس فیلم سانشوی مباشر‬‎        Image result for ‫عکس فیلم سانشوی مباشر‬‎

***************************         *******************************

نقدهائی بر این فیلم:

مطلب سیاوش در وبلاگ(film play)


سانشوی مباشر یکی از مهمترین آثار سینمای ژاپن می باشد که با بهره گیری از یک افسانه باستانی ژاپنی به عنوان ماده ی داستانی خود سعی در بازگو کردن دغدغه های انسانی کارگردان دارد.
کنجی میزوگوچی به عنوان یکی از قدیمی ترین کارگردانان سینمای ژاپن(وی از دوران سینمای صامت مشغول به کار بوده و بیش از ۵۰ فیلم ساخته !) به خوبی توانسته این افسانه ی قدیمی را با شرایط ژاپن پس از جنگ(در زمان ساخت فیلم نزدیک به ۱۰ سال از انفجارهای هسته ای در ژاپن که منجر به مرگ میلیون ها نفر شد می گذشته است) آداپته کند.
این درام انسانی و اخلاقی که با ریتمی پیوسته و نسبتا کشدار روایت می شود داستان خانواده ای است که به علت ایستادگی پدر خانواده در برابر ظلم تقریبا از هم پاشیده می شوند.و همین نکته ارزش این فیلم را بیشتر می کند،در حالی کارگردانان شاغل در هالیوود بنا به رسم رایج اگر با چنین داستانی روبرو شوند قطعا پایان را جوری طراحی می کنند که نشان دهند جواب خوبی خوبی است و کسی که کار خوبی در حق کسان دیگر انجام می دهد لابد تا پایان زندگی خوشبخت خواهد بود،در حالی که در این فیلم میزوگوچی از این خوشبینی ابلهانه خبری نیست و شخصیت های خوب داستان تا آخر زندگی بار اندوه را بر دوش خواهند کشید،چیزی که میزوگوچی به ما می گوید این است که ایستادن در برابر بی عدالتی،ظلم،تبعیض،بدی ها و پلیدی ها ، بسیار دردآور خواهد بود و قهرمان واقعی کسی است که با علم به این عواقب ناخوشایند و عدم وجود نفع شخصی(به ظاهر!) همچنان در جبهه ی نیکی پیکار کند،حتی اگر در این راه عزیزترین کسانش قربانی شوند.
نکته ی جالب دیگری که در فیلم به نظرم آمد که در هیچ فیلم دیگه به آن برنخوردم عنوان فیلم است که به صورت خیلی نامعمول نام کارکتر منفی فیلم است!
تماشای این فیلم به مدت ۲ ساعت و ۱۴ دقیقه احساسات شما را بر می انگیزد و چنان تکان دهنده است که تا مدت ها شما را به فکر فرو می برد.
Image result for ‫عکس فیلم سانشوی مباشر‬‎        Image result for ‫عکس فیلم سانشوی مباشر‬‎
***************        **************
مطلب دانیال در سایت (نقدفارسی)


سانشو فیلم ساده ای به نظر میرسه وروایت ساده ای داره.اگر داستان خطیش را روی کاغذ بیاریم شاید ما را بیاد کلیشه ها بیندازه.پس جادوی فیلم چیه که اینقدر تاثیر گذار و میخکوب کننده است؟ یادداشتی رو میخوندم که اشاره کرده بود ساختن همچین فیلم هایی امروز ممکن نیست...چرا که تصاویر جادوی خودشون رو پیش مخاطب از دست دادن...همیچن شاهکار هایی فقط در دوره ی خاصی از سینما امکان پدید اومدن داشتن ...این حرف ها ممکنه بخشی از مسئله رو پوشش بده اما بی شک همه ی مسئله نیست...
مگر میشه قاب های به شدت حساب شده ی میزوگوچی رو ندید و گفت تاثیری نداشتن؟ مگر میشه شاخصه های فرمی استفاده شده در اثر رو کنار گذاشت و تاثیرشون رو نادیده گرفت؟ شک نکنید اگر این سادگی این قدر بی واسطه و راحت شما رو با خودش همراه میکنه و فکرتون رو مشغول نگه میداره سازکاری کاملا حساب شده داره... حتما تفکر عمیق و پیچیده ی فیلمساز رو از جهان پیرامونش و دانش سینما رو در پشت خودش داشته...فیلمساز با تمام توان به دغدغه های انسانیه خودش نفوذ میکنه و راه بیانی ساده اما ماندگار گیرا و تاثیر گذار رو کشف میکنه...میشه رسالتی مهم تر و ارزشمند تر از این برای یک هنرمند در قائل شد؟
به نظرم راهکار اساسی میزوگوچی در سانشو تقابل تضاد هاست...میزوگوچی اینجا هم در مضمون و هم در فرم اثر حد نهایت ها رو در برابر هم قرار میده...خوبی ها در نهایت خودشون قرار میگیرن...زشتی ها در نفرت انگیز ترین حالت قرار دارن...اما فرم اثر چنان یکدست بر اساس این راهکار نوشته شده که نهایت استفاده رو میبره...البته فیلمساز تضاد ها رو معمولا با قاب هایی از طبیعت استوار و باشکوه به تصویر میکشه که به این شکل سرنوشت شخصیت هاش رو به طبیعت گره میزنه ...
در بسیاری از سکانس های تعیین کننده فیلم میزوگوچی در پیش زمینه و پس زمینه یک تضاد رو به تصویر میکشه و تاثیر حسی مضاعفی رو به دست میاره... در یادداشتی که از راببین وود میخوندم به یکی از سکانس ها اشاره ی خوبی شده بود. سکانسی که مادر رو از بچه هاش جدا میکنن...
البته این اشاره ی مفید راببین وود رو که بگیریم و به بررسی فیلم بپردازیم میبینیم که تمام سکانس های اساسی فیلم از این شگرد بهره میبرن...برای مثال من به صحنه ای اشاره میکنم که مادر رو میبینیم در حال فرار از جزیره در حالیکه مامورین مطلع میشن و باهاش درگیر میشن...منظره ی زیبا و ارام پس زمینه رو با درگیری ای که در پیش زمینه شاهد هستین مقایسه کنید...
یا در یکی دیگه از سکانس ها در حالیکه مادر در اوج پریشان احوالی قرار داره فیلمساز اون رو به شکلی در پیش زمینه قرار میده که باد تندی بهش میخوره و لباس و گی
سوانش رو به لرزه در میاره و به اون آشفتگی روحی نمودی بیرونی میبخشه...ضمن اینکه دوباره اون تقابل رو با طبیعت با شکوه که ارام به تماشا نشسته شاهد هستیم...
این وضعیت تا پایان فیلم هم ادامه داره اما دقت فیلمساز رو در اینجا میتونیم ببینیم که در زمان آتش گرفتن خانه ی شانشو این بار شاهد همین شگرد به شکل عکس هستیم...این بار گویی آنژیو به آرامش رسیده و آتش سوزی در پس زمینه این ارامش رو برجسته میکنه...
فیلم از نظر کیفیت بصری در سطح بسیار بالایی قرار داره و در اجرا درخشان هست...یکی از تاثیر گذارترین سکانس های فیلم جایی هست که خواهر به قصد خودکشی وارد برکه میشه...قبل از اون فیلمساز تسلط طبیعت رو بر سرنوشت با این نما های بی نظیر به رخ میکشه...
نمونه ای دیگر از تمهیدات فکر شده ی میزوگوچی رو میشه در سکانسی دید که مادر رو برای فرار مجازات کرده و تنها میگذارن...تنه ی درختی تک و تنها در برابر عظمت اقیانوسی به وسعت بی پایان به بهترین شکل تنهایی و تک افتادگی مادر رو به تصویر میکشه...
گذشته از این ها نباید موسیقی بی نظیری که در تمام لحطات حسی فیلم یار و یاور تصویر هست رو فراموش کرد...
همونطور که گفتم استفاده از تضاد ها در روایت هم ادامه پیدا میکنه...در فصلی از فیلم شاهد خروج پسر سانشو از خانه پدر هستیم که میتونه آغاز سفری به سمت آزادی و انسانیت باشه...بعد از اون 10 سال میگذره و با آنژیو مواجه میشیم که با سنگ دلی فراوان پیشونی پیرمردی رو داغ میزنه...این بی رحمی تاثیر خاصی به خودش میگیره وقتیکه در اولین سکانس بعد از سفر پسر سانشو شاهدش هستیم...اما چه چیزی انگیزه لازم برای آنژیو رو فراهم میکنه تا به اون شکل فرار کنه و به دنبال مادر بره؟ اگرچه در ظاهر تغییری را تا اونجا در او شاهد نیستیم اما از همون زمانی که اسم مادرش رو شنیده به نوعی دچار اشفتگی شده و این منتقل میشه...یادآوری بچگی ها زمانیکه شاخه ی درخت رو با خواهرش میشکنن ضربه ی آخر رو میزنه و او رو به زندگی بر میگردونه...
سانشوی مباشر روایت تلخی از خوبی ها و بدی ها و تقابلشون به نمایش میگذاره و پایانی برای این جنگ همیشگی متصور نیست...درباره این جمله پایانی ازتون میخوام که یادداشت کامبیز کاهه رو در مورد سکانس آخر فیلم بخونید...چه حکمتی داره نمایش دریا و صخره و ماهیگیری که مشغول مرتب کردن تور ماهیگیریش هست دقیقا بعد از اوج پایانی فیلم...جایی که مادر و پسر به هم رسیدن؟ کاهه به زیبایی این سکانس رو باز میکنه که بی توجهی ماهیگیر بیچاره به همه ی اون اتفاقات تراژیکی که تا اینجا شاهدش بودیم به نوعی ادامه ی زندگی رو به تصویر میکشه...و حقارت این آدم ها...در برابر این دنیا و اتفاقاتی که درش جریان دارن...
شاید با خودمون بگیم چه لزومی داره بعد از اینکه غرق لذت شدیم اینگونه فیلم رو به اجزای فیزیکی کوچیک تقسیم کنیم و حس رو ازش بگیریم؟ فکر کنم یکی از کارکرد هاش این باشه که ببینیم پشت این سادگی تاثیر گذار چه جهان فکری پیچیده ای نهفته بوده...فیلم بسیاز زیبایی بود.
                                                                   نویسندگان: دانیال و سیاوش
                                                                           منابع:1-وبلاگfilm  play
                                                                  2-سایت (نقدفارسی)
                                                  هرگونه برداشت و نقل مضمون میبایست با قید نام سایت ووبلاگ مربوطه باشد


 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 8200
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

جمعه 7 آذر 1393 ساعت : 9:9 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
قصرویران(رمان)بخش پنجم
نظرات

                                                                                          قصرویران

                                                                                            (بخش پنجم)

                                                                                      نوشته :مهرداد میخبر  

(نویسنده حق داردعلیه استفاده کنندگان این داستان بهرنحوی از انحاء ،چه استفاده در سایتها ووبلاگها و چه بصورت انتشار در رسانه های چاپی یا برداشتها و اقتباسات تصویری،اگر بدون اجازه باشد،اقامه دعوی نماید )

******************************************************************                                                       

                                                                               (حضورشوم)

                                                        Image result for ‫عکس های عراقیها زمان جنگ‬‎

                                   

                                                                            

در اولین ساعات آغازین روز پنجشنبه سوم مهر ماه،سومار و نفت شهر بطور کامل اشغال شدند و دشمن به طرف سه راهی گراوه به حرکت در آمد.بافاصله زمانی کوتاهی   سه راهی قره بلاغ  نیز  تصرف شد و نیروهای عراقی ضمن درگیری با مدافعان سرپل ذهاب راه قصرشیرین را در پیش گرفتند. گلوله باران شهر کماکان ادامه داشت و حتی کور سوی امیدی نیز به چشم نمیخوردکه بتوان به آن دل خوش نمود.فقط یکجور انتظار کشنده و طاقت سوزوجودداشت که کمر آدم را میشکست.انتظاربرای رسیدن قریب الوقوع متجاوزین ولگد کوب شدن خاک متبرک شهری که ماهها با جانفشانی جان برکفان گلگون کفن حفظ شده بود .

راه های مواصلاتی تقریبا"غیر قابل تردد بودند.راه سرپلذهاب به قصرشیرین که در مسیر پیشروی زره پوشهای عراقی قرارداشت کاملا"در کنترل آنها قرار گرفته بود. جاده گیلانغرب به قصرشیرین از سه راهی نفت شهر به این سو زیر آتش پشتیبانان نیروهای پیاده و زرهی لشگر 2 و 12  صدام کوبیده می شد و چیزی نمانده بود که ارتباط نیروهای ما با عقبه خود به طور کامل قطع شود. سد دفاعی محور پرویز خان هم  قبلا"شکسته شده بودوعراقیها در آن ناحیه کمترین فاصله را با شهر داشتند .

هردفعه ای که پدریاحسین به خانه سرمیزدندوهربارکه حاج آقا شریعت رامیدیدیم بیش ازپیش درهم ریخته ومضطرب میافتیمشان .دلهایشان مالامال ازغم بودو در گفتگوهایشان ازنبرد نا برابری سخن میگفتند که داشت توان مدافعان شهررا به تحلیل می برد،خردشان میکرد و می شکستشان.ازجوانانی یادمیکردندکه توی سنگرهاشان درحالی که از حداقل توان دفاعی وساده ترین سلاحهای جنگی برخورداربودندمظلومانه ومعصومانه درخون خودمی غلطیدند.

ساعت بساعت ازشمارمدافعان کاسته می شد.یاجراحت زمینگیر شان میکرد،یا شهادت  به عرش اعلی  میبردشان ویاناگزیرمیشدندعقب بنشینندوازطریق کوره راهی که درکوهپایه بازی درازهنوزازچشم ناپاک دیده بانان دشمن ایمن باقی مانده بودخودرابه نیروهای مستقردرسرپلذهاب برسانند که شاید در آنجا تجدید  قوا کنند وقادرگردندکه باسلاح،مهمات وپشتیبانی کافی به نبردشان ادامه دهند.

حسین درحالیکه بشدت حرص و جوش می خورد،میگفت :

- بی دین ها انگار پشت بندهم مثل علف از زمین سبز می شوند!هر چقدر از آنها به درک واصل می شود باز هم تعدادشان بیشمار است و در پناه تانکها و نفر بر هایشان  لحظه به لحظه  به قصرشیرین نزدیک تر و نزدیکتر می شوند .

واقعیت تلخی که وجودداشت این بود:مدافعین بایدعقب نشینی میکردند. ادامه این نبردناعادلانه جزاینکه تلفات بیهوده ای را برآنان تحمیل مینمودهیچ ثمره دیگری عایدشان نمیکرد.بسیاری از آنانی که تاکنون در سنگر هایشان باقی مانده بودند  حتی غسل شهادت نیز کرده و آماده فدا شدن در راستای هدف والای خود بودند.آنان بایکدیگروباخدای خودمیثاق خون بسته بودندوقصدداشتندتاآخرین گلوله ای که درتفنگ دارندوتاآخرین نفسی که در سینه هایشان هست بجنگند.برای آنهادیگرترس معنای خودراازدست داده بود.در طول روزهای اخیر بارها و بارها  مرگ را جلوی چشمان  خود دیده و با ذائقه تک تک سلولهای بدنشان طعم آنراچشیده بودند.آنان مرده بودند پیش از آنکه بمیرانندشان.

شریعت طرحی هوشمندانه در ذهن داشت .اواز نیروهایش خواسته بود   که در صورت ناچار شدن و رسیدن به بن بست خود را در ساختمانهای متروکه پنهان سازند تادرصورت اشغال شدن شهرارتشی مخفی وجودداشته باشدو امکان غافلگیرکردن و ضربه زدن به دشمن از بین نرود .

ساعت 2 بعدازظهر  در ناحیه شمالی شهر،حوالی کوره های گچ،منطقه چهار قاپی ، محمود آبادو غفو ر آباد  جنگ تن به تن آغاز شد. لشکرعراق جاده سرپلذهاب-قصرشیرین راپیموده،درحومه شهر کمین کرده ومنتظرفرصت مناسب برای هجوم نهائی بود.درناحیه جنوبی،نیروهای ارتش بعث ازسه راهی گراوه عبورکرده و داشتند به فرستنده رادیوئی نزدیک میشدند.ازسوی دیگرباتصرف مقر سپاه در شرق شهر حالا دیگرلبه های قیچی بهم نزدیک شده بودند.آسمان قصرشیرین نیز عرصه ترکتازی خفاشان کوردل صدام شده بود.دفعاتی مکرربمب افکن های دشمن با صدائی ترسناک و سرعتی سر سام آوراز ارتفاع پائین آسمان  روی سرمان را شکافته و برای بمباران شهر های واقع در عمق  خاک کشورمان پیش رفتند.

شریعت پیشنهاد کرد که فردا صبح زود مانیز بهمراه بقیه اهالی شهر تا فرصت هست از راه مله خرمانه  و روستای  سید خلیل در امتداد رودخانه الوند  خود را به سرپلذهاب برسانیم چون با تصرف سه راهی گراوه دیگر امکان عبور از کوره راه  پای کوه بازی دراز  وجود نداشت .

شریعت پس ازآنکه حرفهایش رازدبلندشدکه برود.پدردستش راگرفت:

- تو چرا نمی آئی ؟ اینجا ایستادن دیگر فایده ای ندارد .

شریعت در حالیکه سعی می کرد دست خود را با ملایمت از میان پنجه پدر خارج سازد جواب داد :

- حاج آقا من که نمیتوانم بچه ها را همینطور رها کنم و تنهایشان بگذارم.تاهنگامی که حتی یک نفر نیروی مدافع در شهر  حضور دارد من مکلف به ماندن درکنارشان هستم.تاآنجا که میدانم عمل به تکلیف از  اعتقادات راسخ شماست.

پدردست برگردن آن جوان دلیر و با ایمان انداخت و بوسه ای بر پیشانیش نشاند.شریعت که رفت پدر از ما خواست عجله کنیم و هرچه سریعتربرای رفتن آماده شویم .

- درنگ جایز نیست.ماندن به معنای در دام افتادن است و این چیزیست که مایه خوشحالی دشمن اشغالگر خواهد بود .

مردم شهرهمه جمع شده اند،شماهم مقداری آب آشامیدنی  و خوراکی بردارید و بر اه بیفتید.اگر به موقع از محدوده خطر عبور کنیم و به آنسوی بازی دراز  برسیم می توانیم در پناه نیروهای خودی خودمانرا به سرپلذهاب برسانیم،آنگاه شما را به محل امنی خواهم فرستاد  و خودم در سرپل ذهاب به نیروهای سپاه خواهم پیوست .

در حال آماده شدن  بودیم که جوانی با کاغذی در دست وارد شد و آنرا به پدر تحویل داد.پدر کاغذ را تا کرد و در جیب گذاشت سپس در جواب نگاه کنجکاو وپرازسئوال من گفت :

-نقشه ایست که شریعت از مواضع عراقیها و آرایش نظامی آنها تهیه کرده است.این کروکی میتواندبرای نیروهای خودی بسیار مؤثرو کارگشاباشد.انشاالله بزودی،هنگامی که بخواهیم شهر راباز پس گیریم  بکارمان خواهد آمد .

دائی مرتضی که دنبال خاله فوزیه وشوهر  و بچه هایش رفته بود همراه با آنان سر رسید.ازاوپرسیدم :

- دائی مرتضی...توی جاده وکوه که داریم میرویم بارش گلوله های دشمن راچکارکنیم؟آنهاهمه جارامیزنند.من بیشترازهمه،برای بچه ها نگرانم.

قبل از آنکه دائی مرتضی بخواهد چیزی بگوید پدر جواب داد :

- چاره ای نداریم دخترم.میدانم پاگذاشتن درجاده وکوه وکمروبیابان توی این اوضاع خطرناک  زهره شیرمیخواهدولی در حال حاضر هیچ جائی امن نیست.چه درخانه بمانیم وچه قصدرفتن کنیم،خطردرکمینمان است.پس چه بهترکه حرکت را بر سکون ترجیح  دهیم،چون یگانه راه رهائی از ورطه بلاعبوراز آن است و بس.اگر قسمت باشد که نجات  پیدا کنیم،نجات خواهیم یافت ولی اگرعمرمان به دنیا نباشدچه نیکوست که مرگمان در حین تلاش  برای رهائی باشد نه در حال ترس و پنهان شدن  ازدشمن دون.این راهم بدان که تااونخواهدهیچ برگی ازدرخت نمیافتد.

در آن لحظه به یاد آیه ای افتادم که در استخاره چندشب پیش آمده بودوداستانش را برایتان تعریف کردم.آنگاه به روایتی از علی (ع)اندیشیدیم که فرموده اند:

(مو تو قبل ان تموتوا)یعنی بمیر قبل ازآنکه بمیرانندنت.

حضرت دراین روایت موت ارادی رادر مقابل  موت غیر ارادی،بعنوان یکی از فضائل نفس انسانی بشمار آورده وغرض اصلی ایشان از این دستور العمل انسان ساز خروج از عادات و مشاهده حقایق عالم است که برای آن راهکارهای متعددی وجود داردوبی شک یکی از ستوده ترین راههای حصول این امر فدا نمودن جان برای یک آرمان والاوخداپسندانه است.

پدر کاملا درست میگفت.درطول آن چندروزبسیاری ازمردم در پناهگاههای بظاهرامن خودوخانه هایشان بشهادت رسیده بودنددرحالیکه رزمندگانی هم بودندکه درفضای بازوبدون هیچگونه حفاظ وجان پناهی در حین رزم وزیرشدیدترین حملات،زنده و سالم مانده بودند.این نشان میداد که به استقبال خطررفتن تاخداوندنخواهدالزاما"موجب ازدست رفتن جان انسان نخواهدشدواین اصطلاح عامیانه که میگویند(مرگ دست خداست)جمله ای بسیارواقع گرایانه میباشد.

                                           

پدردرحالیکه مقداری خوراکی ونان درکوله اش میگذاشت خطاب به من گفت:

- صدیقه جان حواست به محمد احسان باشد.اوبدنی حساس وضعیف دارد. ساکی تهیه کن و شیر خشک،آب تمیز و چیزهای دیگری را که لازم میدانی درآن قراربده.

              

                                      *                                          *                                          *

 

فرداصبح علی الطلوع کلیه کسانی که در شهر باقی مانده بودند بطرف پل نصر آباد بحرکت در آمدند تا از آن  طریق خود را به مله خرمانه برسانند . کاملا مشخص بود که جاده آسفالته را از مله خرمانه به آنسو نمیتوان ادامه داد.باید خود را به دل تپه ماهور های گچی میزدیم و مسیربیراهه را در پیش میگرفتیم .

همگی،هر آنچه را که قابل حمل بود و بعنوان مایحتاج و آذوقه راه لازم داشتیم در ساکها و بقچه ها و کوله پشتی هائی جای داده و با خود آورده بودیم.به پیشنهاد پدر مقداری شیر خشک،آب پاکیزه و کمی قند برا ی محمد احسان توی ساکی گذاشته بودم تااز بابت تغذیه او نگرانی نداشته باشم .

نرگس و مهدی که لحظه ای از من جدا نمی شدند،سفت  وسخت گوشه های چادرم را در مشت گرفته بودند. دائی مرتضی و خانواده خاله  فوزیه هم در کنار ما قدم بر میداشتند.پدر تأکید کرده بود که درهر شرایطی همدیگررارها نکنیم وباهم همراه وهمگام بمانیم .

عراقیهاازچهارطرف داشتندلبه های تیزتیغشان رابه تن شهرنزدیک میکردند.معلوم بودکه کارشهرراتمام شده میدانند،چون بنظرمیآمد دیگرلزومی برای ریختن آتش سنگین برآن نمیبینند.قسمت اعظم نیروهای مادستورعقب نشینی گرفته وتقریبا"منطقه راخالی کرده بودند.بقول شریعت که ازطریق تلکس باستادمشترک ارتش درتهران تماس داشت وجواب قانع کننده ای برای سئوالاتش درمورداین عقب نشینی نشنیده بود: (کسانی هستندکه دارندخیانت میکنندوماراتحویل عراقیهامیدهند)

بصورت جسته گریخته و نه چندان جدی،شلیکهائی از جانب جنگ افزارهای سنگین عراقی صورت میگرفت وانفجاراتی درنقاطی ازشهروحومه آن رخ میداد.این شلیکهابیشتربه حملات کوروبیهدف شبیه بودند.گرچه در مواردبسیاری همین پرتابهای کوربه شهادت وجراحت بسیاری ازغیر نظامیان منجرگشته بودولی بدلیل حجم کم آتش وآرامش نسبی درمحدوده  مسکونی شهر،آنروز روز پر خطری بنظر نمیرسیدوحضوردرفضای باز کوچه هاوخیابانها باندازه روزهای پیش هولناک ومرگبارنبود .

چیزی که درآن دقایق موجب نگرانی ودلشوره من شده ودرحقیقت برای تمامی مردم حاضردرقصرشیرین یک شکست بزرگ بودبه صفرنزدیک شدن شمارش معکوس سقوط بود.برای منی که ماههای متمادی زجرجسمی وروحی  حضوردرچنین شهری رابااین موقعیت متزلزل واین شرایط امنیتی  کابوس  واربه امیدبرطرف شدن تهدیدهاوآرامش اوضاع تحمل نموده بودم بسیار سخت بودبپذیرم که بیهوده ایستاده ام وزجرها،مشکلات ومحرومیتهای شدید رابجان خریده ام. من و سایر همشهریانم اگر ماندن و مقاومت و تحمل را برگزیده بودیم به این خاطربودکه امیدگشایش ورفع مشکلات داشتیم وانتظارنیروهای کمکی رامیکشیدیم.شایددرکش برای شما مشکل باشدولی درست درهمان ساعاتی که محاصره کامل شده بودودشمن درچند قدمی ماگامهایی پیروزمندانه برای ورود به خیابانها و کوچه های قصرشیرین برمیداشت،هیچ یک ازاهالی کاملا"قطع امیدنکرده بودواکثریت قریب باتفاق مردم رسیدن لشکرخراسان راهنوزهم محتمل میدانستند .

سنگینی ساک بر دوشم و محمد احسان  در آغوشم باعث شده بود فشار زیادی بر کمرم وارد شود.میترسیدم از پس راهپیمائی طولانی پیش روی بر نیامده و وبال گردن سایراعضای خانواده شوم.درطی روزهای پیشین شنیده بودم که درمواردی متعدد،زنان،کودکان وسالمندان درحین راهپیمائی برای رسیدن به نقاط امن،تاب خستگی را نیاورده و از ادامه راه بازمانده اند.

نگرانیم فقط بابت خودم نبود.بیشتربرای مهدی ونرگس دلشوره داشتم که نکندپاهای کوچک وکم توانشان قدرت طی کردن این راه طولانی و دشواررا که مسلماً"در پاره ای از نقاط صعب العبور نیز بودنداشته باشد.مادرهم که جای خودش را داشت.سن وسالی ازاوگذشته بودوپادردوکمردردهمواره رنجش میداد.بچه ها،مادر،پدر،حسین وبالاخره اکثرمردم،هرگزتحرکاتی دراین حدو اندازه راتجربه ننموده بودند.مثلا"ًخودمن،طولانیترین مسافتی که تا کنون باپای پیاده پیموده بودم فاصله بین منزل پدرتاخانه خودمان بود!

خلاصه...این مسئله که آیا قادر خواهم بود کیلو متر ها راه را در زمین های سراشیبی ، سر بالائیهای سنگلاخی و اراضی شخم خورده به سلامت به آخربرسانیم مثل خوره روح رنجورم را میجویدومیتراشید.

لحظه به لحظه برتعدادمردم افزوده میشد.آنهابصورت گروههای خانوادگی وچندنفره یاتک تک به جمعیت حاضرکه طول خیابان شیبدارمنتهی به (بالاآبشار)رامیپیمودند،میپیوستند.بجزگروه ما،کسی درخیابان دیده نمیشد.همگی سعی میکردنددرپناه مغازه هاوبناهای سمت چپ خیابان که امکان دیدعراقیهاراروی ماازبین میبردحرکت کنند.پس ازطی حدودصدمتردیگر،قراربودبه یک سه راهی  برسیم که به دلیل مشرف بودن به کوره های گچ و منطقه  غفورآبادومحمودآباد،زیردیدمستقیم دشمن قرارداشت.یک نفرازمیان مردم پیشنهادکردکه محدوده موردنظررااز همان سمت،بصورت گروههای کوچک ردکنیم که مبادامشاهده جمعیت توسط دیده بانان عراقی،توهم حضورنیروهای نظامی رابوجودآورده وباعث شود که بسوی ماشلیک کنند.

پیشنهاد،عاقلانه بودو به همان صورت اجرا شد.

هنگامی که به همراه حسین و بچه هایم از سه راهی مزبورعبور کردیم، نگاهی به سمت مرزانداختم.دود غلیظی که حکایت از شدت درگیری در آن ناحیه میکردآسمان راپوشانده بودوبیشترین صدای تیراندازی سلاحهای سبک وانفجارات کوچک وبزرگ ازهمانجابگوش میرسید.آخرین گروه که سه راهی راردکردصدای سوت خمپاره ای درفضای خیابان طنین انداخت.همگی کف پیاده رو و کنج دیوارها دراز کش کردند.هیچ صدای انفجاری بگوش نرسید،بنظرمیآمدگلوله عمل نکرده باشد.مجددا"همگی برخاستیم کهد به راهمان ادامه دهیم ولی قبل از آنکه بخواهیم حرکت کنیم حسین پس از مکالمه کوتاهی که با پدر داشت روی پلکان یکی از مغازه ها رفت و با صدای بلند شروع به صحبت کرد :

- برادران و خواهران توجه داشته باشید...

باید برای حفظ سلامتی خود و خانواده هایتان با فواصل معینی از یکدیگر حرکت کنید که مبادا موقع دراز کشیدن روی زمین دست و پای  گیر شوید . چون گلوله ها که می آیند فرصت زیادی برای پناه گرفتن و خوابیدن نیست .

مخصوصا حواستان به بچه ها باشدوبه آنها آموزش دهید  که چطور از جانشان محافظت کنند.حاج اصغر همین الآن شاهد بود که متاسفانه عده ای از والدین از کودکانشان غافل شده بودند .

پدر که تا حالا ساکت  کنار  حسین  ایستاده بود رشته سخن را بدست گرفت و اینگونه صحبتهای اوراتکمیل کرد:

- همه میدانیم که این وضعیت،یعنی جمع شدن  در یک مکان و حرکت بصورت گروهی کاراشتباهی است،ولی چاره ای نداریم باید با هم و همراه هم باشیم.این راه طولانی و خطر ناک را نمیتوان به تنهائی طی کرد چون همگی به کمک هم نیازمندیم.پس انشاالله تعالی با احتیاط کامل و یاری رسانی به یکدیگر خود را  بسلامت به مقصد خواهیم رساند و به کوری چشم صدامیان کافر به زودی شهرمان را نیز از حصرخارج خواهیم نمود...توکل بر خدا.صلوات...

غریو صلوات به آسمان برخاست و جمعیت مجددا"بحرکت درآمد.

ناگهان صدای گاز خوردن شدیدو حرکت سریع اتومبیلی از دور میدان بگوش رسیدو همه چشمهارا بدانسو چرخاند.اتومبیل پیکان سفید رنگی بسرعت داشت به طرف ما میآمد.همه بانگرانی ایستاده و منتظرشدند که ببیننداین همه عجله به چه خاطراست.اتوموبیل کنار جمعیت ترمز کرد و جوان قد بلندی از آن پیاده شد.می شناختمش.یکی از برادران آقائی بود.آنها چهاربرادربودندکه بهمراه یکی دونفردیگرتوی یک دکان نانوائی درنزدیکی اداره مخابرات،پائینترازشهربانی باآردی که از مغازه های نانوائی سطح شهر جمع کرده بودند،نان پخته وبین مردم توزیع مینمودند.آن بنده های خوب خداداوطلبانه این کارراانجام داده وهیچ پولی بابت نانی که دراختیارمردم قرارمیدادندنمیگرفتند.

روی صندلی عقب اتوموبیل مقدار زیادی نان قرارداشت.جوان مستقیم بطرف پدر رفت وبالحنی که خستگی مفرط توام بارضامندی وخوشحالی درونی ازآن میباریدگفت :

- آقای میخبر...ازساعت چهارصبح تاحالایکسرداریم پخت میکنیم. خداراشکر که بموقع رسیدیم.داداشهاودوستانم نگران بودند که نکندنتوانیم نانهارابه شمابرسانیم.راهتان طولانیست.حتما"لازم میشود.فقط یکی دو نفرزحمت بکشندونانهارابردارندوبین مردم توزیع کنندکه من بروم.

پدرازجوان  تشکرکردوپرسید:

- مگرشمانمیخواهیدبامردم همراه شوید؟

- نه حاج آقا...ما تصمیم گرفته ایم بمانیم.نیروهای کمکی قراراست بزودی برسند.عراقیهامگردرخواب ببینندکه شهرراگرفته اند.شکر خدا عده مان کم نیست.تارسیدن لشکر خراسان شهررا حفظ خواهیم کرد.

چندنفرازنوجوانان وجوانانی که درمیان جمعیت حضورداشتندشروع به تقسیم نانهاکردند.جوان که سواراتوموبیلش شدورفت مهدی گفت:

- مامان گرسنه ام است.نان میخواهم .

تکه ای نان به او و نرگس دادم و خودم هم کمی از قسمت  برشته اش را در دهان گذاشتم . بسیار خوشبو ، تازه و مطبوع  بود . به این فکر کردم که مزه جادوئی این نان از عشق و علاقه  آن جوانان رئوف ، دلیر و زحمت کش نشأت گرفته است عشقی که باعث شده آنان با اینکه میتوانسته اند بی دردسر،خیلی وقت پیش دیار خودراترک کرده وزندگی  راحت و بی دغدغه ای رادرپیش بگیرند،توی این شهر در شرف سقوط بمانند و تمام هم و غم  خود  را برای سیر کردن شکم کودکان معصومی چون مهدی و نرگس من بگذارند.اینگونه منشی با هیچ منطقی قابل تحلیل نیست جز منطق  خاص و متفاوت عشق به خدا،مردم،دین ووطن.

همه مردم سهمیه نان خود را در بقچه ها و ساکها یشان گذاشته و بحرکت خودادامه دادند.نزدیکیهای بالای آبشار بودیم که صدای فریاد از ابتدای  خیابان تازه آباد همه را متوجه خود کرد.دونفردر حالیکه دوسوی برانکارددست سازی راگرفته بودندتوی سرازیری خیابان بطرف جمعیت میدویدندوبسمت ماپیش میآمدند.یکی ازآندونفر،مردی میانسال و دیگری جوانی حدودا بیست و یکی دو ساله بود.مردمیانسال با صدائی بریده  بریده،نفس نفس  زنان فریاد میزد:

- برادر ها ... مردم ، تورا به خدا صبر کنید.برادرها ... مردم   ...هنگامی که رسیدند هر دونفردرحالیکه از فرط خستگی شدیدا"نفس نفس میزدندبرانکاردها را روی زمین گذاشتند.جوان به تیرچراغ برق تکیه دادومردمیانسال کناربرانکاردروی زمین نشست.داخل برانکارد جوانی رنگ پریده بادوپای باندپیچی شده درازکشیده بود.مردبزحمت میتوانست کلمات رااداکندودر حالیکه نفس نفس  زدن هایش نمیگذاشت راحت صحبت کندبه جوان روی برانکاردوآن دیگری که همراهش بوداشاره کردو با صدائی لرزان و بغض آلود گفت:

- پسرهایم هستند.یسیرند،بی مادربزرگشان کرده ام.میبینیدکه یکیشان مجروح است.یکهفته پیش توی مرزهدایت پاهایش گلوله خورد.تاپریروز بیمارستان بود.ازآنجابیرونش آوردم که خودم مراقبش باشم.نمیتوانیم ازدشت وکوه عبورش دهیم.احتیاج به کمک داریم.تورابه عصمت فاطمه زهراماراتنهانگذارید...

بغضی که توی گلویش گره بسته بود امان نداد و باز شد.مرد بینوا به گریه افتاد.حاج وهاب زیر بغلش را گرفت  و بلندش کرد:

- نگران نباش مرد .... یا علی...یاعلی...بلندشو . انشا ا لله این راه را با کمک هم و به یاری خدابه سلامتی  به آخر خواهیم رساند .

مرد بلند شد.حاج وهاب کمی آب به پسردیگرمردداد.سپس لیوانی آب نیز برای جوان مجروح ریخت وبه لبانش  نزدیک کرد.جوان بزحمت چند جرعه ای خوردو به نشانه تشکر و قدردانی سری تکان داد .

پدر جلو رفت و بامهربانی از مرد میانسال و پسرش خواست که هنگام حرکت وسط جمعیت قرارنگیرند.استدلالش برای این سفارش این بود:

-ممکن است هنگام اصابت گلوله  خمپاره و توپ به اطراف،دست وپاگیرشویدوجان خودو بقیه مردم رابخطر بیاندازید.

پدرآنهاراراهنمائی کردکه درانتهای صفوف حرکت کنند.ضمنا"قراربراین شدکه چندتن ازجوانان بنوبت درحمل برانکارد،آندورایاری دهند.

چهار راه آبشارنقطه مرتفعی بودو احتمال دیدداشتن عراقیهاروی آن حتمی . هنوزهم بیشترین سروصداهاکه ازشدت وحجم درگیریها حکایت میکردازاطراف کوره های گچ وحول و حوش  چهارقاپی بگوش میرسید.همه چشمها به پدر،حسین  ویکی دونفردیگربودکه برای عبورازچهارراه برنامه ریزی کنند.لازم بود که مردم حتی الامکان بدون دیده شدن،این مسیر خطرناک را طی کرده ؛درابتدای خیابان سرازیر منتهی به پل نصرآبادقراربگیرند واز دیدخارج شوند.

هنوزهمگی ساکن وساکت ایستاده بودندکه صدای غرش توپخانه بلندشد. کلافه وخسته روی زمین خوابیدیم ، شیهه  بد صدای توپ درامتداد خیابان منتهی به پل نصر آباد طنین اندازشدوانفجاری قدرتمندوسهمگین درفاصله ای نزدیک رخ داد.همهمه ای درمیان مردم افتاد:

- درست روی پل خورد.

- نه نزدیکترازپل بود.

- دست برنمیدارند بیشرفها!

طبق عادت،چندلحظه دیگربهمان حالت باقی ماندیم وبعدبلندشدیم،سر جاهایمان ایستادیم.برروی پل نصرآباددید نداشتیم که بفهمیم گلوله واقعا"کجا اصابت کرده است.حسین ویکی از همکارانش که آنجا باخانواده اش حضورداشت مسئولیت تقسیم مردم به گروههای کوچک سه یاچهارنفره رابرعهده گرفتند.

بعدازحدودده دقیقه توانستیم ازچهارراه بسلامت عبورکنیم ودرخیابان منتهی به پل قراربگیریم.

به یاد پسر عمه ام عبدالرضا و پسر عمویم منصور افتادم.احوالشان را ازحسین جویا شدم،اظهاربی اطلاعی کرد.معلوم بود که نیامده اند.فی الواقع ازآن دوجوان نترس ولجبازچیزی هم بجزاین انتظارنمیرفت.ازخانواده عمومحمودفقط منصور  شهرراترک نکرده بود.ازخانواده پنج نفره عمه سکینه هم عبدالرضاو پدرش استاد رحمان توی خانه باقی مانده بودندوحتی الآن هم راضی نشده بودند با بقیه مردم همراهی کنندوازشهرخارج شوند.توی فکر آنهابودم که صدای پدرمرابخودآورد:

- دخترم ...صدیقه جان ...ساک را بمن بده،بچه در بغل داری،خسته میشوی.

پدر با آنکه خود نیز کوله ای سنگین بر پشت داشت ساک حاوی وسایل بچه را از دستم گرفت و خطاب به  دائی مرتضی که  درکنارخاله فوزیه و خانواده اش جلوتر از ماحرکت می کرد  گفت :

- آقا مرتضی...صبر کن مرد مؤمن ،بگذار ما هم برسیم .

دائی مرتضی که ایستادمتوجه شدم پیرمردی که درست درسمت راستش عصابدست راه میروددرنظرم آشنا ست .دقایقی در اندیشه شناسائی او بودم که یکدفعه جرقه ای توی مغزم زده شدو سرهنگ را شناختم . همان پیر مردی قوی هیکلی که دو روز قبل وقتی با دائی مرتضی از الوند برمیگشتیم دیده بودیمش و کمی هم آب به او داده بودیم .برسرعت گامهایم افزودم وبه آنها که رسیدم سلامش کردم . معلوم بود که پیرمرد باهوش و سرزنده ای است چون فورا"مرا شناخت وبگرمی جواب سلامم را داد. سپس گفت :

- دخترم این دائی مرتضای شما مرد شریفی است ها! قدرش را بدانید. از آنروز تا کنون چند بار به من سر زده و نگذاشته تنها بمانم.واقعا" اگر او خبرم نمی کرد من نمیدانم از کجا باید می دانستم که مردم دارند می روند.خدا خیرش بدهد .

سرهنگ با وجود اینکه سنش زیادبود و بکمک عصا راه می رفت ولی قدرت  بدنی خوبی داشت. بقدری خوب که گاهی آدم  فکر میکرد عصا را فقط محض احتیاط و برای خالی نبودن عریضه بدست گرفته است.من فکرمیکردم که او احتمالا "میتواند  پا به پای همه ماپیاده روی کند و دچار مشکل نشودچون سرعت حرکتش از خیلیها بیشتر بود .

هر چقدر که به پل نزدیکتر میشدیم صدای مکالمات پر همهمه ای که بین مردم افتاده بود بیشتر  می شد.  اوایل اهمیتی ندام ولی وقتی که صداها اد امه پیدا کرد و کلماتی مثل : یا حسین ،یا زهرا و بعضا"صداهای گریه و شیون و زاری نیز از گروههای جلوتر بگوشم رسید فهمیدم اتفاقی افتاده و قضیه جدی است ، نگاههای استفهام آمیزم را به حسین و پدر انداختم ولی بعدا" به خودم گفتم:

-  آخر آنها باید از کجا بدانند ؟ مگر آنها هم همراه من نیستند ؟

دائی مرتضی که معنای نگاههایم را درک کرده بودخطاب به من گفت :

- حتما مربوط به انفجار چند دقیقه پیش است.

تازه شصتم خبر دار شد که ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد. باز هم یک فاجعه. باید یکبار دیگر خودم را برای دیدن صحنه جنایتی کورکورانه که صدامیان انجام داده بودند آماده می کردم . اینجور مواقع بدنم بشدت می لرزید و فشار عصبی زیادی را متحمل میشدم ولی حالا باید خودم را بیشتر از هر بار دیگری کنترل می کردم چون راهی طولانی و پر مسئولیت پیش رویم داشتم و باید توان و روحیه ام را حفظ میکردم،در ضمن نبایدمیگذاشتم بچه هایم چیزی ببینند . مهدی و نرگس را بسرعت زیر چادر م پنهان کردم :

- شما هیچ کجا را نگاه نکنید بچه ها... باشد ؟

خودشان راکه به پای من چسباندندفهمیدم دارنداطاعاتشان را اینگونه اعلام میکنند. با کمک و راهنمائی من هر دویشان قسمت هائی از از چادرم را جلوی چشمانشان گرفتند .

نگاهم به صورت محمد احسان افتاد ... ای وای ؟ باز هم  قطره ای خون  از گوش چپش بیرون زده بود . با گوشه آستین  پیراهنم خون پاک کردم . مردم ، خصوصا" زنها، خیابان را روی سرشان گذاشته بودند .نزدیکیهای محل انفجار بودیم. راهم را کج کردم  که نه من و نه بچه ها چیزی نبینیم. بعضی از زنها طوری شیون می کردند که توگوئی یکی از نزدیکانشان کشته شده است . از میان گریه هاو حرفهای مردم فهمیده بودم که دو نفر بطرز فجیعی بشهادت رسیده اندولی نمیخواستم چیزی ببینم . همانطور که پشتم به محل وقوع انفجار  بود صدای مردم به گوشم می رسیدو چهار ستون بدنم میلرزید .

ناگهان صدای بتول را شنیدم که فریاد می زدومیگریست . یکه خوردم. یعنی چه کسی به بتول کوچک اجازه داده بود اجساد را نگاه کند ؟ مجبور بودم او را از صحنه دور کنم وگرنه طفل معصوم دیوانه میشد. فورا"بچه ها را به حسین سپردم و به او سفارش کردم ار آنها غافل نشود . احسان را هم بغل اشرف دادم و بسرعت خود را به بتول رساندم .او کنار مریم و با فاصله ای کم ،درست روبروی اجساد شهدا ایستاده بود. نگاهی شماتت آمیز به مریم انداختم  وسرش  تشر زدم:

- دختر تو چطور آدمی هستی !؟ ...آخر چرا گذاشتی بتول اینجابیاید ؟تو نمیفهمی که او هنوز بچه است؟میخواهی روانی اش کنی؟

- چکارش باید میکردم آبجی صدیقه؟باور کن  خیلی سعی کردم  دورش کنم ولی حرفم را گوش  نکرد .

بتول رنگ بر چهره نداشت. مثل مسخ شده ها  به اجساد خیره شده بودویکریز حرف میزد :

- چه خاکی بر سرمان بریزیم آبجی مریم ؟ دارد  میمیرد...

 مرا که دید انگار بزرگترین منجی دنیا را دیده باشد، گوشه چادرم را چسبیده و التماسم کرد :

- آبجی صدیقه جان مگر تو امداد گر نیستی ؟ ببین ... دارد دست و پا میزند . کمکش کن... تو را به خدا کمکش کن ...ترا به امام حسین کمکش کن آ آ آ بجی...

و گریه امانش نمیدادطفلک...به پهنای صورت اشک میریخت و دستانش  بشدت میلرزیدند .آنقدر صورتش خیس اشک بود که آدم  فکر می کردآنرا با آب شسته اند. آب بینی اش روی دهان و چانه اش پخش شده بود.

فورا سرش را برگرداندم و به خود چسباندمش . به زورمی خواست سر برگرداند و بازهم نگاه کند  ولی من محکم گرفته بودمش  و مانعش  می شدم .

صحنه دلخراش جلوی چشمم برای من هم غیر قابل تحمل بود وای بحال بتول که فقط یازده سال  داشت . دو جسد روی خاکها در خون خود غلطیده  بودند . محل اصابت گلوله که چال شده بود بیش از چند متر  با اجساد  فاصله نداشت. عمق زیادچاله نشان میداد  که گلوله ،گلوله توپ بوده است .هر دویشان شهیدشده بودند ولی بقدری بدنهایشان از بین رفته بودکه سن و سالشان را نمیشد  تشخیص داد.  یکی شان سر بر بدن نداشت . صورت و یک طرف  بدن آن دیگری کاملا" لهیده ومتلاشی شده بودو حرکات ضعیفی دردست و پای  سمت دیگر بدنش مشاهده  می شد که جگر آدم را کباب می کرد.  بقایای دو  بقچه کنار اجساد  روی زمین افتاده و به خون و ذرات گوشت آغشته شده بودند . محتویات بقچه ها در میان خون و تکه های بدن آن بنده های خدا پخش و پلاشده بود ...

مقداری نان ،گوجه، پنیر ، چند بسته بیسکویت و دو ظرف آب پلاستیکی که ترکش سوراخشان کرده بود....

پاهایم مثل دفعات قبل کرخت شد و توانش را از دست داد .زانوانم سست شد  ووادارم کرد روی زمین بنشینم . دیگر نمیخواستم  جلوی  اشکهایم را بگیرم .بغضم را رها کردم و به گریه افتادم. آنقدر صدای هق هقم شدید و عمیق بود که طنینش در گوشهایم اجازه نمیداد هیچ چیز دیگری را بشنوم. آنچنان حالم دگرگون شده بود که کنترلم را از دست داده و داشتم روی خاکها ولو میشدم . مادر دوید و بتول را با خود برد ، مریم هم زیر بغلم را گرفت که بلندم کند . طور غریبی شده بودم.اصلا"دلم نمیخواست تقلائی برای بلند شدن انجام دهم.ازته دل آرزوی مرگ کردم.دلم میخواست همانجا کنار آن بیچاره های آرزو به دل جان بدهم که دیگرتاابد هیچی نفهمم و نبینم.

 از پس پرده مات اشکهای جمع شده در کاسه چشمانم مردم را میدیدم که براه افتاده و دارند دور میشوند ولی من حس میکردم حرارت غصه دارد ذره ذره  آبم می کند و عنقریب است که تن ناتوانم  در دل سخت زمین محو شود.مریم بینوا هی زور می زد که هیکل سنگین مرا از روی زمین بلند کند :

- ابجی صدیقه ترا بخدا ...مردم دارند می روند...آبجی صدیقه .

در آن لحظه شوم فکر میکردم طوری به زمین افتاده ام  که هرگز  نخواهم توانست بر خیزم. اگر تمامی وجودم را با دقت تمام کنکاش میکردی حتی یک ذره اشتیاق ادامه زندگی را در آن پیدا نمیکردی . مثل آدمهایی شده بودم که در حال احتضارند و دارند  آخرین لحظات عمرشان را سپری می کنند .فقط هنگامی  که بیاد احسان افتادم و تصویر صورت معصوم و گوش خون آلودش  توی ذهنم آمد توانستم نیروئی بگیرم وحرکتی به خودم بدهم.

 با یا علی  مریم منهم یا علی گفتم و سر پا ایستادم .مثل خواب زده ها ، آرام  و بی تفاوت رفتم  محمد احسان را از بغل اشرف بیرون کشیدم و همراه با بقیه خواهرانم براه افتادیم .

پدر مشغول صحبت با بتول بود و قصد داشت اور ا آرام کند  . حسین که هراه بچه ها در کنارم قدم بر میداشت گفت:

- بنده های خدا آنجا ایستاده و منتظر بودندما برسیم  تاهمراهمان شوند ...

حسین چیزهای دیگری نیز گفت اما من دیگر بقیه حرفهایش را نشنیدم  توی حال خودم بودم. حالی که  هنوز  خوب نبود. هنوز نه میخواستم چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم . هنوز دلم میخواست دراین دنیا نباشم .باز هم  دلم میخواست بمیرم . می دانستم بعد از مردنم هر جائی بروم بهتر از این جاست .دیگر تحمل دیدن  آن همه  خون و جسدو بدن های تکه تکه شده  را نداشتم . نمیخو استم در جهانی که حکومت های ننگینی همچون رژیم بعث عراق ، آمریکا  و دول  ستمگر و خونریز  فرمان میدهند و اینچنین جانهای شیرین را با اشاره ای کوچک به یغما میبرند  و بقول معروف ککشان هم نمی گزد و حتی به آن افتخار هم میکنند، نفس بکشم و زندگی کنم . مدتها بودکه مفهوم این دنیا برای من در سه چیز خلاصه میشد: درد و زجر  و گریه.مدتها بود که  همه احساسات انسانیم در دستانی بیرحم و پلیدبه بازیچه گرفته شده بود . احساس مادر بودنم ، احساس زن بودنم ،حس مالکیتم،حس امنیتم، احساس  زنده بودنم  . از خودمیپرسیدم:

- زنی که اینجا دارد روی دو پایش راه می رود کیست ؟ چه هویتی دارد ؟ خانه، کاشانه و حاصل تلاش یک عمرش از دست رفته است . جان همه عزیزانش  در معرض خطراست و چشم انداز آینده اش بسیار تاریک و نا معلوم به نظر میرسد.او به چه شوق وبه چه  امیدی دارد نفس میکشد؟

دلم برای خودم می سوخت .

حسین از من خواست که بایستم و کمی آب به صورتم بزنم تا حالم جا بیاید . محمد احسان را به دست حسین داده و چند مشت آب به صورتم زدم. طراوت وخنکی آب کمی حالم را بهتر کرد.

 حالا دیگر در ابتدای جاده گیلانغرب بودیم .حسین گفت :

- کاش استیشن را میآوردم .

میدانستم این را دارد می گوید که شاید حال و هوایم عوض شود وگرنه نه استیشن قطره ای بنزین  در باکش داشت و نه راهی که ما پس از این در پیش داشتیم ماشین رو بود .

- چه میگوئی حسین ، حواست به خودت هست ؟!

خنده ای کرد و بعد انگار که به فکر چیز مهمی افتاده باشد پیشانیش چین خورده و لبش را به دندان گزید .

- صدیقه ، یکدفعه بیاد حاج آقا شریعت افتادم. باو سفارش کرده بودم اگر عراقی ها آمدند توی خانه خودمان پنهان شود تا بتواند در فرصت مناسب  فرار کند . ولی می ترسم گوش نکند و بخواهد قهرمان بازی در بیاورد.

حس کردم دوباره بارقه های امیددارنددردلم به شعله ای گرما بخش جان میدهند.شوهرم،پدرم ،مادرم،بچه هاوخواهرهایم همه صحیح و سالم در کنارم بودند .آن ضعف کشنده و احوال رقت باری که دقایقی پیش گریبانم را گرفته بوددرنظرم شرم آورجلوه میکرد.این حالتهای گاه و بیگاه من که همواره اصالت ایمان و یقینم را زیر سوال میبرد دیگر بستوهم آورده بود.من همه چیز داشتم  ولی داشتم خدایم را فراموش میکردم واگر اورا نمیداشتم بی شک همه چیزم را نیز از دست میدادم.

حسین داشت بدقت مرا که غرق تفکر بودم برانداز میکرد.بیاد سخنان چند لحظه پیشش در باره شریعت افتادم و گفتم :

- نه حسین... فکر نکنم آقای شریعت اهل فرار باشد. تا حالاکه رفتارش اینطور نشان داده است.

- میدانم اهل فرار نیست ولی عاقل و منطقی هم هست. اگر بفهمد مجال مقاومت و مبارزه نیست خودش را از  مهلکه نجات خواهد داد .

همینطور که داشتیم درموردشریعت حرف میزدیم گلوله ای در آسمان پیداشد،صدای سوتش درفضا انعکاس یافت و کم کم شدت گرفت.همه روی زمین خیز برداشتند چون جهت صدا نشان میداد گلوله به همان حوالی اصابت خواهد نمود .

پشت تپه های  کنار جاده انفجاری بوقوع پیوست  و حجم زیادی  از خاک و دود  از فاصله میان دو تپه کوچک  که سمت راست جاده قرار داشتند بهوا بلند شد. متعاقب  آن انفجار، دو صدای  شلیک پیاپی دیگر نیز بگوش رسید و گلوله های دیگری در حال  شکافتن سینه آسمان بطرفمان آمدند . هنوز مردم در حال دراز کش بودند.مهدی که روبروی صورتم سرش را به آسفالت چسبانده  بود بمحض اینکه نگاهش را بانگاه من گره خورده دید گفت:

- مامان ،  آب ...

دستم رادراز کرده،روی موهای بورش که خشونت خاک زبر و خشنشان کرده بودکشیدم.

- باشد پسرم،بگذاربلند شویم ...آب هم میخوریم.

صدای مردی  از میانه جمعیت مردم را به برخاستن وادامه حرکت فراخواند.احتمالا"گلوله های بعدی در جاهائی دور منفجر شده بودند چون من اصلا" صدائی نشنیدم.نمیدانم...شاید هم چون حواسم پیش مهدی بود متوجه صدای  انفجارشان نشده بودم.حتم داشتم که گوشهایم آسیب دیده اند،نمیتوانستم این حقیقت را کتمان کنم که قادر به شنیدن بعضی از صداهای نسبتا" دوردست و ضعیف نیستم.

همراه با بقیه مردم درحال بلند شدن بودیم که مجددا" قبضه توپی از سمت نیروهای عراقی غرید .باز هم دست روی سر مهدی نهاده و مانع برخاستنش شدم. از جهت صدای این شلیک میشد فهمید که  محل انفجارش زیاددور نخواهد بود. این شلیکها  قلبم راضعیف،حساس ومرتعش میکردوهمین امرباعث میشدکه بدنم موقتا" دچار یک نوع فلج  ناشی از کرختی گردد.در حکایت شلیکهای اینچنینی،این که گلوله شلیک شده به اطرافم اصابت کند یا درست روی سرم سقوط کندبه قسمت و تقدیر بستگی داشت فقط قسمت ترسناک و گریز ناپذیر داستان این بود که یقین داشتم  هدف این شلیک لعنتی محدوده ایست که من در آن قراردارم .شک ندارم چنین یقینی برای هر کس دیگری جز من نیز میتوانست وحشتناک باشد .

انگارقلبم خودش رااز گلویم بالا کشیده  بود قصدداشت توی دهنم بپرد. به چشمهای هراسان مهدی که نگاه کردم جگرم بدجور کباب شد.تمامی بدنش مثل چوب خشک شق و رق مانده بود ولبانش از وحشت میلرزید.ساکت ساکت بود.

واقعا" که...ترس از این پسر بچه سرزنده و پر جنب و جوش چه مجسمه ای ساخته بود!!

ترجیح دادم بجای نگاه کردن به این مناظر و تصاویر آزاردهنده چشمانم را ببندم و منتظر بمانم.شیهه گلوله در آخرین لحظه قبل از سقوطش آنچنان آسمان روی سرمان را جر دادکه فقط  همان صدای نکره اش کافی بود همچون شمشیری بران رشته های ابریشمین اتصال ارواح به اجسام را قطع کرده و از آن جمعیت کثیر تلی از اجساد بیروح بسازد.فکرکنم اگر کسی برای اولین بار چنین صدای انکرالاصواتی را میشنید در جا قالب تهی میکرد.  

انفجاری کرکننده و مهیب آسفالتی را که روی آن دراز کشیده بودیم مانند گاهواره ای به اینسو و آنسو برد و طوفان حاصل از امواج انفجارتا عمیق ترین قسمتهای تار و پود بدنهایمان را تحت تاثیر نیروی جهنمی خود قرار داد و در هم فشرد .صدای جیغ و فریاد زنها و بچه ها در فضا طنین انداز شد.محمد احسان بشدت زیر گریه زد  و مهدی و نرگس مامان مامان گویان روی زمین بسوی من خزیدن آغاز کردند...یک لحظه هر دویشان میخواستند بلند شوند .بااینکه دلم بی قرارشان بود سرشان تشرزدم:

- بلند نشوید...دراز بکشید .همانجا بمانید.

گریه کنان باز هم شکمشان را روی آسفالت گذاشته و دراز کشیدند.یکی از میان جمعیت فریاد زد:

- عراقیهاگرایمان را گرفته اند...باید پراکنده شویم.

همهمه ای در بین مردم افتاد .جمعیت داشت از هم میگسیخت که صدای پدر مانعش شد:

- کسی حرکت نکند .همه سر جایشان بمانند.

حسین هم به تائیدوتکرار سخنان پدرپرداخت تا مانع از تفرق مردم شود.او فریاد زد و گفت :

- حرف حاج اصغر را گوش کنید .صبر داشته باشید ...

در حالیکه سعی داشتم گریه های بی امان محمد احسان را ساکت کنم از حسین که داشت مهدی و نر گس را در بر میگرفت تابلکه آرامشان کند پرسیدم:

-  چه میگویند حسین؟ واقعا" گرای ما را گرفته اند ؟ اگر اینطور باشد که....

حسین کلامم را برید و در جوابم گفت:

- تودیگر چرا؟...چه گرائی ؟ اگر گرایمان را داشتند الآن صدتاگلوله حواله مان کرده بودندو هیچکداممان زنده نبودیم .اگر این مردم از ترس هوش و حواسشان را از دست نداده بودند میفهمیدند این شلیک ها کور و بی هدفند.

مجددا"صدای پدر شنیده شد:

- مردم....احتیاطا"یکی دو دقیقه همینطور بمانید و بلند نشوید .والله اگر گرایمان را داشتند امانمان نمیدادندوقبل از هر فرار و پناه گرفتنی زمین این ناحیه را با توپ و خمپاره شخم میزدند،خیالتان راحت باشد که این گلوله ها اتفاقی به اطراف اصابت میکنند و هدف مشخصی ندارند.

من برای بلند شدن و دراز کشیدن بد جوری در عذاب و زحمت بودم .سنگینی هیکل خودم با آن کمردرد مزمن و دست و پا گیر بودن محمد احسان باعث میشد فرم دراز کشیدنم روی زمین موجب درد بیشتری در ناحیه کمر و مفاصل دست و پایم بشود. اولویت داشتن حفظ سلامتی و امنیت تن وبدن  ظریف و نحیف محمد احسان برایم، باعث میشد نتوانم زیاد به خودم توجه کنم.حتی چند جای ساق پا و کتفم خراشهائی دردناک برداشته بود، ولی چه اهمیتی داشت ؟من مادر بودم و یک مادر حاضر است حتی جان شیرینش را نیز فدای فرزندانش نماید...بچه های من همه ی زندگی من بودند.

دقایقی بعد همگی سرپاایستاده و آماده ادامه حرکت بودیم .کمی آب به مهدی نوشاندم ،آنقدر تشنه بودکه با ولع زیاد آب به آن گرمی را هورت کشید و تاآخرین قطره اش را خورد.گرم شدن سطح آسفالت جاده مبین این حقیقت بود که هوا کم کم داردگرما و خشونتش را نشان میدهد.گلوله توپی که دقایقی پیش منفجر شده بودحدود دویست سیصد متر جلوتر از خیل جمعیت ،درست به خط سفید ومنقطع وسط جاده اصابت نموده و گودال نسبتا" فراخ وعمیقی ایجادکرده بود.تکه های بزرگ و کوچک کنده شده از آسفالت روی سطح جاده پخش و پلاشده و قشری غبار گونه از ضایعات حاصل از انفجار دایره ای بزرگ و سفید دور محیط  گودال ترسیم کرده بود.سکوت حاکم بر فضای منطقه و ادامه نیافتن گلوله باران نشانگر این بود که حدس حسین و پدر در مورد کور بودن شلیکهای اخیر درست است.مسلما"هدفشان کوبیدن جاده بودو به قصد ما شلیک نمیکردند. 

بشکرانه سلامتی جمع حاضر، همگی یکصدا صلوات فرستاده وشکر  خدای را بجای آوردیم.بانگ غرا و روحیه بخش صلوات به گامهایم قوت بخشید و دلم را قرص و محکم کرد. حاجی وهاب با گامهائی بلند از لابلای صفوف انتهائی جمعیت خودرابه پدررساند وپرسید:

-  حاجی اصغر جان ...از مله خرمانه به آن سو شما مسیررا بلد هستی  که انشاالله...از جائی نرویم که در دام بعثی ها بیفتیم تصدقت بروم.

-  والله از موقعیت فعلی  عراقیها اطلاعات زیادی ندارم ولی مواضع قبلیشان را حدودا" بلدم .آنها در حال پیشروی هستندو موضع ثابتی ندارند،فی الواقع تکیه ما تنها بر حدس و گمان است .نه جای دقیقشان رابلدیم و نه مناطق در دید  و تیررسشان را میتوانیم معین کنیم.

حاجی وهاب خنده ای زورکی کرد و گفت:

-  به به ...چه اوضاع خوبی داریم !!...آیابی پناه تر از ما در این دنیا وجوددارد؟

پدر بازوی لاغر حاجی وهاب را درمیان پنجه نیرومندش فشرد وبالبخندی بر لب دلداریش داد:

-  مطمئن ترین پناهگاه فقط خود اوست حاج وهاب .موظب ایمانت باش پیرمرد!!این چه حالیست؟هان؟

حاجی وهاب سکوت اختیار کرد و دیگر چیزی نگفت.حدود ده دقیقه بعد به (مله خرمانه)رسیدیم.درآنجا آثار بجای مانده از واحد  توپخانه خودی راکه بتازگی عقب نشینی کرده بود میشد مشاهده کرد.پوکه های متعددتوپ دراطراف ،روی زمین پخش و پلا بودند و یک دستگاه جیپ نیزکه گویا نقص فنی پیدا کرده وجا مانده بوددر سایه یکی از تپه ها دیده میشد.از پدرپرسیدم:

- پدر...گویا همه نیروهایمان عقب کشیده اند ...نه؟

- بله...فرمان عقب نشینی کلی صادر شده بود.بجز عده ای که در نقاطی از شهر و قسمتهائی از (چهار قاپی) و ابتدای جاده خسروی مشغول مقاومت هستند،هیچ نیروی مدافعی در شهر و پیرامون  آن باقی نمانده است .سپاه هم پریروزتمامی موجودی انبارهای مهمات خودرا برای اینکه بدست دشمن نیفتد به سرپلذهاب بردو نیروهایش را نیز به آن شهر منتقل نمود تا لااقل سددفاعی را در سرپلذهاب مستحکم کند و مانع از پیشروی بیشتر دشمن شود.میگویند قرار است از سپاه کرمانشاه هم نیروی کمکی برسد .

- پس لشگر 77 خراسان...

- امیدها برای رسیدن آنها هنوز باقیست .در صورت محقق شدن ،قادر خواهیم بود شهرراازمحاصره خارج کنیم دخترم .دعاکن تا قبل از آنکه شهر کاملا" سقوط کندبرسند.

آری ...هنوزهم امید وجودداشت .برای مردان خدا همواره امید هست.هیچگاه بیادنداشتم پدررانومیدومایوس دیده باشم.بغرنج تر و یاس آلودتر از شرایط آن موقع ما مگر میشد شرایط دیگری را مثال زد ؟ خانه و کاشانه بر باد ،در ناحیه ای شدیدا" نا امن ،داشتیم بسوئی نامعلوم قدم بر میداشتیم  و نمیدانستیم چه چیزی در انتظارمان است. ولی پدر...اونه تنهاجوانه های امید رابه لطف خورشید فروزان ایمان،درقلبش باطراوت و زنده نگاه داشته بود بلکه سعی میکرد انواردرخشان طمانینه و توکل به الله رابر قلبهای سایرین نیز بتاباند.

بادی ملایم وزیدن گرفت .بوی بخصوصی در بطن  آن بادبه ظرافت پنهان گشته بودکه کشفش شامه ای حساس به رایحه های ناب طبیعت راطلب مینمود. آن بو به من یادآور میشدکه در فصل جوان و نورس پائیزهستیم.سوزندگی خورشید با نزدیکتر شدنش به میانه آسمان داشت فزونی میگرفت و باد نیز کماکان گرم بود اماباز هم بااستشمام آن بوهای ویژه میشد فهمید که  فصلی جدیدداردجان میگیردوتا زمان وداع نهائی باهرم گرمای سمج  تابستان مدت چندان زیادی باقی نمانده است. 

از آنجابه بعد باید راهمان را بسمت تپه ماهورهای گچی کج میکردیم و جانب روستای (سید خلیل) را پیش میگرفتیم. ازسید خلیل که میگذشتیم، امتداد رودخانه الوندخط سیرحرکتمان رامشخص مینمودوراهنمایمان برای رسیدن به مقصد، یعنی سرپلذهاب میشد.نخستین گروه ازمردم جاده راترک نمودند و ناگهان در میان همهمه و شلوغی یک نفر نعره زد:

- دراز بکشید .

من بدلیل ضعف قوه سامعه وهمچنین شلوغی و همهمه ای که درمیان  جمعیت افتاده بود صدای شلیکی نشنیده بودم ومردد بودم از نشان دادن عکس العمل، ولی صدای فریاد حسین که او هم مردم را از خطر مطلع میکردباعث شد بچه هایم راهم در خوابیدن بر زمین با خودهمراه سازم .لحظاتی بعد صدای زوزه گلوله در گوشهای سنگینم واضح و واضحتر شد تا حدی که شدت آن مرا به نزدیک بودن خطرمطمئن کرد .میدانستم این صدای صفیرکه در گوش ناتوان من اینچنین  پر هیبت است خبر از واقعه خوبی نمیدهد .تنها توانستم در کسری از ثانیه چشمان نگرانم را باطراف چرخانده و از وضعیت افراد خانواده اطلاع حاصل نمایم،بعد در حالیکه دستانم داشت بدن مهدی و نرگس را لمس میکرد یک لحظه چشمهارا بستم .

سکوت کامل بر فضا مستولی شد.با طی شدن یکی دو ثانیه دیگر ،خیالم از بابت اینکه خطر برطرف شده است راحت شداما بعدتکانی را زیر تنم حس کردم وچشمانم را که گشودم خودرا در یک فضای بشدت غبار آلود یافتم و به سرفه افتادم . متوجه شدم سرفه هایم طنینی خفه و گنگ در مغزم دارندو مهدی و نرگس را هم در حال زدن سرفه های بیصدادیدم و آنگاه دریافتم که بازهم کر شده ام!!! 

محمد احسان هم به سرفه افتاد.عنقریب بود که بغضش بترکد و بگریه بیفتد ولی من صدای سرفه های اورا هم نمیشنیدم.نیم خیز شدم و همانجا سر جایم نشستم.بچه ها هم به تقلید از من کنارم نشستند. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.با دقت دراجسام سایه وار مردم میان گرد و خاک و مشاهده از دحام در کنار جاده فهمیدم که گلوله بافاصله کمی از جاده ،درشانه خاکی آن فرود آمده و انفجار مهیبش حجم عظیمی از خاک و غبار را به هوا بلند کرده است.غبارمانند مهی غلیظ همه چیز و همه کس را در خود فرو برده و محو کرده بود .شخصی را در کنارم احساس کردم. سربلند کردم.حسین بود .او هم داشت سرفه میکرد.دستم را گرفت و چیزی گفت . نشنیدم چه گفت ولی معلوم بود که قصد دارد از جابلندم کند .پرسیدم :

- چه اتفاقی افتاده حسین؟کسی طوری نشده؟

- همه سالمند.فقط دو نفراز مردم زخمی شده اند.

اینبارموفق شدم صدای حسین را که لحنی فریادگونه داشت البته در حدی بسیار  بسیار ضعیف بشنوم و همین،مرا خوشحال کرد چون یقین یافتم کر نشده ام ومثل دفعات قبل این ناشنوائی پدیده ایست موقت.سعی کردم برخود مسلط شده و به معاینه تن و بدن محمد احسان بپردازم .شدت گریستن ،از قطرات اشک و آب بینی توی چالی انتهای گردن ووسط جناق سینه او حوضچه ای پرآب تشکیل داده بود ومنظره ای که باز هم بر خیمه دلم شررافکندلکه کوچک خون بر لاله گوش طفلکم بود.بانوک انگشت خون را ستردم .نرگس ساکت بود ولی  صدای گریه مهدی که از حسادت توجه من به محمد احسان داشت شدت میگرفت مراوادار کرد دستی بر سرش بکشم :

- گریه نکن عزیزم تو دیگر مردشده ای....میبینی داداش کوچولو چطور گوشش اوف شده است؟ باید خوبش کنیم .کمکم میکنی؟

از شدت گریه اش کاسته شد و سری تکان داد.بوسه ای بر گونه اش نشاندم .حسین مهدی را بطرف خود کشید که سرش را گرم کند.از او پرسیدم:

-  چه کسانی زخمی شده اند حسین؟

-  نمیشناسمشان .یک زن و شوهر جوان هستند .باید از عشایر باشند.

محمد احسان را به مادر سپرده و به نقطه وقوع انفجار نزدیک شدم.زوج جوان  حدودا" بیست و یکی دو ساله ای که ظاهرا" در صف اول حرکت میکردندبه دلیل عدم توفیق در خوابیدن بموقع روی زمین آماج ترکشهای حاصل از انفجار قرار گرفته و جراحاتی برداشته بودند.مردم دورشان را گرفته بودندو سعی داشتند کمکشان کنند.

مثل کسانی که توی استخری پراز خاک سبک ونرم و الک شده غوطه وربوده اند و حالا بیرونشان کشیده اند سرتاپایشان آغشته به گردوغباربود.مرد زخم ناجوری بر تن داشت ولی جراحت همسرش چندان مهم نبود.یکی از پرستار ان بیمارستان که در میان جمع حاضربود سعی داشت جلوی خونریزی مرد جوان را بگیردومردکه چشمانش از فرط درد داشت میترکید و از حدقه بیرون میزدانگار شرمش میآمد جلوی زنش ناله کند .بنده خدا دندانها را بهم قفل کرده بود و تند تند باز دمش را از لابلای آنها بشدت به بیرون پرتاب میکرد.او از ناحیه کتف ترکش خورده بود .پرستار اینگونه تشخیص داد که ترکش لای استخوان ترقوه او گیر کرده است و تماس فلز تیز با استخوان موجب آن درد جانکاه گشته است .

زخم زن جوان بهیچوجه عمیق نبود.ماهیچه بازویش بواسطه یک تر کش ریز،شکافی سطحی برداشته بود.به تشخیص پرستار، ترکش گوشت راشکافته و عبور کرده بودپس جای نگرانی زیادی وجودنداشت. اما زن اصلا" اهمیتی به زخمش نمیداد،او نگران همسرش بود وضمن آنکه کرارا" تاکید میکرد حالش خوب است،ضجه کشان و التماس کنان از زنانی که داشتند کمکش میکردندمیخواست  فکری برای شوهربینوایش کرده و یک جوری جلوی خونریزیش را بگیرند.من به او نزدیک شدم .حالش را بخوبی میفهمیدم.روبرویش نشستم و هردودستش را میان دستان خود گرفتم:

- عزیزم نگران نباش.چرا گریه میکنی؟به خداشگون ندارد.الحمدلله ترکش جای حساسی نخورده است . شاید خیلی درد داشته باشد ولی خطرناک نیست.فکرش را کرده ای که اگر کمی بالاتر یا پائینتر میخورد چه اتفاقی می افتاد؟ آرام باش و خدارا شکر کن که شوهرت زنده است.

زن جوان بعد از سخنان من بتدریج  آرام شد  و گریه و زاری را کنار گذاشت.پرستار بکمک چند نفر از جوانان موفق شده بود خونریزی مرد مجروح را بند بیاوردولی متاسفانه چون هیچ داروی مسکنی برای ممانعت از درد کشیدن او در دسترس نبود رنگ چهره جوان نگون بخت از فرط درد مثل گچ سفید شده بود.مدام دندانهایش را باشدت هرچه تمامتربهم میسابید و میفشرد بطوریکه آدم گمان میکرد عنقریب است که همه دندانهایش در دهان خرد و خاکشیر شوند .

پس از حدود یکربع ساعت معطلی در آن محل ،توانستیم مجددا" براهمان ادامه دهیم .حسین که حس کرده بودپس از وقایع ناگوار اخیر اکثرمردم دارندروحیه شان را میبازندبرای آنکه امیدی به آنها بدهد باصدای بلند فریاد زد:

- مردم ...دیگر تمام شد. نگران نباشید...از جاده که خارج شویم دیگرخبری از تو پ و خمپاره نیست .عراقیهافقط جاده ها را میکوبند.بیابانها و کوه و کمر امن است

داشتم گوشهایم را مالش میدادم تاشاید بدانوسیله بتوانم حالت انسدادآنها را برطرف سازم .مهدی از پشت سر چادرم را کشید طوریکه کم مانده بود که از سرم بیفتد .باعصبانیت برگشته و تشرش زدم:

- هزار بار نگفتم چادرم را نکش؟

- مامان من آب میخواهم!

با همان اعصاب درب وداغان دستش را کشیدم،نزد حسین بردمش وکمی آب به او خوراندم.بمحض آنکه خواستم محمد احسان را از میان آعوش مادر بیرون بکشم آتشبار خمسه خمسه عراقیها غرش کرد . دستانم در میانه راه متوقف ماند و به حسین زل زدم .میخواستم از او کسب تکلیف کنم که آیا باید روی زمین دراز بکشیم یا نه. بدلیل ثقل سامعه ،اطمینانی به گوش خودم نداشتم و محتاج تشخیص دیگران بودم .عده زیادی از مردم روی زمین خوابیدندولی من همچنان سرپا ایستاده بودم .خیلی ها مثل من و حسین و مادر عکس العملی نشان ندادند. این بار گلوله ها حتی از روی سرمان هم عبور نکردند.با اشاره دست حسین که خط سیر گلوله را رسم میکردلحظاتی بعد فهمیدم که هر پنج انفجار در نواحی شمالی منطقه خفه شده اند.

با صلاحدید پدر و یکی دیگر از ریش سفیدان تصمیم بر این منوال قرار گرفت که جهت شمال شرق را در پیش بگیریم تا حتی الامکان کمتربه نقاط پر خطر نزدیک باشیم .پیرمردی که با همفکری پدر این پیشنهاد را ارائه داده بودمیگفت:

- برای پیمودن راه درمجاورت الوندمجبور نیستیم حتما" مبداءمان راروستای سید خلیل قراردهیم .میتوانیم باکمی کج کردن راهمان بطرف سرپلذهاب،حتی المقدور در جائی امن تر و بی خطر تر خودمان را به حاشیه رود برسانیم، چون بعید نیست در روستا با عراقیها روبرو شویم و هرچه رشته ایم پنبه شود.

هنوز عده ای در جاده و عده ای دیگر در زمینهای اطراف بصورت پراکنده راه میپیمودند.حساس بودن موقعیت و نقطه نظرهای گوناگون و متفاوتی که بین مردم وجودداشت بحثهائی را پیش میکشید که البته نمیتوانست زیاد جدی باشد وباعث تشتت و تفرق میان آنان  شود اما در یک مورد،مشاجره ای که بین چند نفر در گرفت بقدری مهم و جدی جلوه کرد که دقایقی چند توقف  حرکت جمعیت راباعث شدو بقول آن پیرمرد رشته هایمان را پنبه کرد:

-  نمیشود...ماباهم آمده ایم و باید باهم باشیم.برادر زن من در سید خلیل انتظار ما را میکشد .خدارا خوش نمی آید اورا جا بگذاریم .

این صدای مردی بود که با حاجی وهاب بگو مگو میکرد و قصدداشت  از مسیری نزدیکتر مردم را به آبادی سید خلیل برده و برادر زنش را که آنجا تنها مانده بودبا جمعیت  همراه سازد.حاجی وهاب گفت:

- من هم میگویم خدارا خوش نمی آید برادر زنت را تنها بگذاری ،ولی هر کاری راهی داردمرد حسابی! ...اینهمه آدم که نمیشود معطل تو و برادر زنت شوندو خودشان را به خطر بیاندازند.ما میخواهیم حتی الامکان به هیچ آبادی ئی نزدیک نشویم،آنوقت تو میخواهی ما را باخودت به سید خلیل ببری؟!

در اینجاپدر وارد بحث شد و خطاب به آن مردگفت:

- حاجی وهاب بیراه نمیگوید.ماشاالله تو جوان و نیرومند هستی .ما کمی آهسته تر میرویم .توهم دوان دوان برو ،اورا با خود بیاور و به ما بپیوند...چاره این مشکل همین است.

خیلیها نظر پدر را تائید نمودند،ولی مرغ آن مرد یک پاداشت:

- نه...من نمیتوانم زن و بچه ام را تنها بگذارم .شما خودتان باشیددر این اوضاع خراب  خانواده تان را توی این کوه و کمر تنها میگذارید؟آخر مگر از همان اول قرار براین نبود که به سید خلیل برویم؟

مرد تا حدودی حق داشت . طبق طرح اولیه این راهپیمائی ،باید از سید خلیل عبور میکردیم.در ضمن تنها گذاشتن زنی جوان و کودکی خردسال در آن اوضاع نا بسامان برای وی بسیار سخت بود .از سوی دیگر مصلحت کنونی اکثریت مردم بر این قرار گرفته بود که خط سیر راهپیمائی تغییر نمایدبنابراین مردچاره ای نداشت جز اینکه راه خودرا از بقیه جداسازدوالبته  این کاررانیز کرد.وی تصمیم گرفت همراه با همسر و فرزندش  مسیر سید خلیل را پیش گرفته و به قولی که به برادر زنش داده بود عمل نماید .مسلما" با وجود زن و بچه، رفت و برگشت او بقدری طول میکشید که دیگر قادر نبودبه جمعیت برسد ،بنابراین مجبور میشد جدای از بقیه خودرا به سرپلذهاب برساند.

پس از رفتن مرد و خانواده اش ،حسین با رساندن خود به یک بلندی ،طوری که بتواند صدایش را به همه مردم برساندبابانگی رسا مردم را به توجه و سکوت دعوت کردو در ادامه گفت :

- برادرها و خواهرهای من ...لطف کنید و پراکنده نشوید.بخصوص هوای بچه ها را داشته باشید .میبینید که هر لحظه امکان خطر وجوددارد.مسیر ما این طرف است...

وبااشاره دست سمت و سوئی را که باید در پیش میگرفتیم نشان داد.

-...بحول و قوه الهی تا قبل از غروب آقتاب به سرپل خواهیم رسید...

سخنانش را نیمه تمام رها کرد و در حالی که یک دست را روی چشمانش سایه بان کرده بودبه امتداد جاده خیره شد .نگاه همه به جهت نگاه اوچرخید و پس از همهمه ای که در بین جمعیت افتاد من هم به آن سوی نگریستم .

در اولین پیچ جاده که فاصله زیادی باما داشت و در میان زبانه های نیمه مرئی حرارتی که که از روی یک لکه سراب گونه  در وسط آسفالت  متصاعد میگشت ،ستونی ازادوات  نظامی دیده میشد که بآرامی درحال نزدیک شدن به ما بودند.همانطور که چشمانم به آن نقطه خیره بود، بتدریج زرهپوشها،تانکها ،کامیونها و نفرات پیاده نظام نیز آشکار شدند.

برای حدود یک دقیقه و شاید هم بیشتر گوئی قدرت درک و تجزیه و تحلیل همه مردم دچار اختلال شد .کلا" به مجسمه های بی حرکتی مبدل شده بودیم که حتی توان حرکت نیز نداشتیم .بتدریج در اراضی دو سوی جاده نیز سرو کله نفرات پیاده،تانکها و نفر بر های بیشتری پیدا شد .بطرز عجیبی تمامی آن قسمت از منطقه پوشیده از نیروهائی شد که هویتشان برای ما نامعلوم بود .هرگز در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم .

اولین کسی که توانست خودش را جمع و جور کند پدر بود .او فریادزد:

- هیچکس حرکت نکند .نه پس بروید و نه پیش...اگر عراقی باشند با کوچکترین حرکتی همه را به رگبار می بندند.

حسین خودراباعجله به پدر رساند .حاجی وهاب و دوسه نفر دیگر از ریش سفیدان شهر نیز برای مشاوره دور او جمع شدند.حسین با لحنی آرام پرسید:

- حاجی بنظر شما عراقیند یا ایرانی؟

پدر کمی فکر کرد و و جوابی را که میخواست به حسین بدهد با صدائی بلند خطاب به همه باز گو نمود:

- اگر خودی باشند که فبهاالمراد...ولی اگر عراقی باشند کوچکترین حرکتی از سوی ما آنها رامیترساندو عکس العمل خوبی نشان نخواهندداد .بخاطر خودتان و کودکان معصومتان صبر کنید.

صدای زمزمه آیات قرآن و دعا در میان جمع پیچید .آهنگ صداها همه لرزان و مضطرب بود . آن خیل عظیم نظامیان ناشناس همچنان داشتند بسنگینی پیش می آمدند .بی شک آنان نیز مارا دیده وشناسائیمان کرده بودند.من که اصلا" حس خوبی نداشتم وخوش بین نبودم .باوجود وقوع حوادث غم انگیز اخیر و شکستهاوناکامیهائی که متوجه ما شده بود بعید میدانستم نیروهای خودی بتوانند اینچنین در آرامش و امنیت آنهم در  این منطقه که بتازگی مجبور به عقب نشینی از آن شده بودندحضورپیداکنند.

یک آن از جانب آن ستون نظامی ،برقی از انعکاس یک نور شدیدچشمانم را آزرد.حتما" باز تاب نور خورشید در لنز یک دوربین بودکه داشت مارا رصد میکرد .گرچه هنوز بقدری دور بودندکه لباسها ،نوشته ها و آرم روی وسائل نقلیه و نوع ادوات نطامیشان را نمیشد بدرستی تشخیص داد ولی آرامش ،سنگینی و طمانینه ای که در حرکت رو به جلویشان دیده میشدبهیچوجه ترس در دل آدمی نمی افکند .اوضاع و احوال محیط وآرامش حاکم بر فضای ذهنم طوری بود که  کم کم داشتم قبول میکردم که آنها دشمن نیستند .فی الواقع کل ساختار ادراکم بهم ریخته بود و نمیدانستم حقیقت چیست .تجزیه و تحلیلم از وقایع و شرایط حاضر بمن میگفت که آنها نمیتوانند ایرانی باشند ولی اعتقادم به معجزه و قدرت لایزال پروردگار بمن یادآور میشد که در حیطه ی توان خداوند منان هیچ اتفاقی هرچند عجیب، نمیتواند بعید باشد.

عاقبت ترجیح دادم دیگر به هیچ چیزی نیاندیشم چون حقیقتا" ذهنم توانائی تحلیل خودرا از دست د اده بود .

چند دقیقه دیگر در حیرت و تردید و ترس آمیخته با حس ممکن شاد بودن گذشت تااینکه با نزدیکتر شدن آنها ،پرچم زیبا و پرشکوه ایران را که در وزش آرام باد میرقصید برروی یکی از نفربرها که در اولین صف در حال حرکت بود دیدم و بی اختیار اشک شوق بر گونه هایم سرازیر گشت .از لرزش و اضطراب موجود در صدای مردم کاسته شد و همگی بی اختیار بر زمین نشستند و آرام گرفتند.یکی فریادزد:

- برای سلامتی سپاه اسلام...تکبیر .

و بانگ پر قدرت الله اکبر،خمینی رهبر دشت و کوه را لرزاند.

کسی پیدا نمیشد که نخندد یا خوشحالیش را بروز ندهد. مثل یک معجزه بود ....بعد از آنهمه محنت و رنج و جفا....

- لشکر77 است ....عاقبت آمدند.خدا حفظشان کند.

- قصر را گور بعثی ها میکنیم...مرگ بر صدام یزید کافر.

- قربان عظمتت خدا .بنازم به حکمتت .بنازم به رحمتت که مارا تنها نگذاشتی.

نگاهم را به پدردوختم تا عکس العمل اوراهم ببینم.گرچه مانند همیشه غرق اندیشه بود ولی آثار خوشحالی را میشد در چهره اش دید .یواش یواش بطور کامل بر تردیدم فائق آمدم و باور کردم که نجات یافته ایم .انگار توی رویابودم .دور از چشم بقیه نیشگون کوچکی از گونه ام گرفتم تا مطمئن شوم  بیدارم!

پس از آنهمه صبر و تحمل آمیخته با امید وآنهمه مقاومت و پایمردی عاقبت لشگراسلام رسیده بود .اشکهائی که بنرمی داشت روی گونه هایم میغلطید طلایه دار هق هق گریه شدند و شدت یافتند.دوست نداشتم در برابر این اشکها مقاومت کنم و جلویشان را بگیرم .گریه ام گریه شوق بود و مایل بودم همچنان ادامه داشته باشد چون میتوانست خستگی روزهای پردرد پیشین را از تن فرسوده ام بگیرد و جانی تازه به کالبدم بدمد.

نسیم ملایم نیمه گرم،نیمه خنکی که از جانب آن نیروها بسمت ما میوزید فرحبخش و نشاط آور مینمود و همراه خود صداهائی را میآورد که گرچه نا مفهوم بودند ولی کاملا" میشد طرز بیان و لهجه کردی را درآنها درک نمود و بیش از پیش به آن رهائی معجزه وارایمان آورد . یک نفر گفت:

- میشنوید؟دارند کردی حرف میزنند...گوش بدهید...

سکوتی دیگر بر جمعیت حاکم شد و همه گوشهایشان را تیز کردند .خودم را روی خاکها رها کردم و محمد احسان را بر پاهایم که درازشان کرده بودم قراردادم  سپس دستها را به آسمان بلند کرده و شکر خدای را بجاآوردم که پاسخ دعاهایم را داده وشهرو خانه و کاشانه ام را از گزند دشمن ددمنش مصون نگاه  داشته بود .

مجددا" با اطمینان مردم از کرد بودن افرادی که به ما نزدیک میشدند ، غریو تکبیر برخاست وطنین آن در دشت پیچید.با خود اندیشیدم که بی شک وجود مردم در آن نقطه  ومشاهده استقبالشان از سربازان اسلام روحیه رزمندگان را صد چندان خواهد نمودو به عینه مشاهده خواهند نمود که ملت پشتیبان سربازان وطن هستند و لحظه ای آنها را تنها نخواهند گذاشت.

حسین سر کنار گوش پدر برد و گفت:

_ اصغر آقا لشگر خراسان که کرد نیستند ...هستند؟

- نه...نیستند.ولی شاید از لشکر دیگری باشند.

جسین سری بعلامت تائید نظر پدر تکان داد.یک نفر گفت:

- همین که از خطر اسارت و ذلت رهائی یافته ایم جای شکر بسیار دارد ...

ویکنفر دیگر با صدایی که از خوشحالی میلرزید در ادامه سخنان نفر اول گفت:

- بله ...هر چقدر که شکر کنیم کم است .نذر کرده بودم  اگر نجات پبدا کنیم گوسفندی قربانی کنم .

همه ذوق و شادی و هیجانم را در بوسه ای ریختم و بر گونه خاکی و چرک آلودمحمد احسان نشاندمش .چقدر خوب بود که بزودی میتوانستم گوش مجروح طفلکم را در مان کنم.از این بهتر چه چیزی میتوانست اتفاق بیفتد؟

 


                                                        (فریب)

 

 

مادر برخاست و بسوی آشپزخانه رفت.

- بهتر است بروم کمی میوه برایتان بیاورم  که دهانتان راشیرین کنیدبچه ها . روده درازی بس است دیگر!گاهی وقتهاآنقدر گرم صحبت میشوم که همه چیز را فراموش میکنم.

-  من هم میآیم که کمک کنم.

عاطفه این را گفت و نیم خیز شد .مادر دستش را روی شانه او گذاشت و و مانع بر خاستنش شد:

- تعارف نکن گلم.پذیرائی  از شما برایم یک دنیا شادی میآورد ، چرا میخواهی از این خوشی محرومم کنی؟راستی چای و بیسکویت هم دوست دارید؟

عاطفه سر ی بعلامت موافقت تکان داد و تشکرکرد.منهم بلند شدم که به مادر کمک کنم. از عاطفه خواستم که بنشیند و منتظر بماند. همیشه اکثر کارهای خانه را خودم انجام میدادم، چون مادر پس از ازدواج نرگس و خواهر دیگرم با توجه به زانو درد مزمنی که او را شدیدا" آزار میدادو یادگار سالهای جنگ و آوارگی بود بسختی میتوانست امور روز مره خانه داری  را انجام دهد .آن روز مادر نگذاشت من دست به چیزی بزنم و من چون حس میکردم دارد از انجام آن پذیرائی لذت میبرد اصراری نکردم و اورا بحال خودش گذاشتم.مادر پس از آنکه چای راجلویمان گذاشت ،خطاب به عاطفه گفت:

- گفتم که ...دوست دارم امروز با دست خودم از شما پذیرائی کنم.یکجورهائی احساس جوانی و نشاط در من زنده میشود.

عاطفه تکه ای بیسکویت در دهان گذاشت وبا خنده گفت:

- حاج خانم شما شرمنده میکنی به خدا ولی خودمانیم ها...انصافا" توی این جای حساس از داستان حق نبود که مارابلاتکلیف رها کنید...

- نه به خدا دخترم .قصد شیرین کردن داستان را نداشتم .فقط نمیخواستم طول کشیدن خاطراتم خسته تان کند .

- کدام خستگی حاج خانم؟آنهم در خوشحال کننده ترین قسمت داستان ...پس شکرخدا رزمنده ها بدادتان رسیدند و قضیه ختم به خیر شد.میتوانم مجسم کنم که مردم تا چه اندازه خوشحال بوده اند.

لبخندی تلخ جای آن حالت شادو شنگول را در صورت مادر گرفت ،آهی سرد و عمیق از ته دلش بیرون آمد وناگهان خوشحالی و خنده راازچهره عاطفه محونمود.

- کاش آنگونه بود که تصور میکردیم ...ولی...

عاطفه لیوان چای را که برای نوشیدن بلند کرده بود بر زمین نهاد و در کمال تحیر و نگرانی منتظر ادامه صحبتهای مادر شد.مادر در حالیکه بعلامت تاسف سرش را تکان میداد گفت:

باعث و بانی سوء تفاهم دنباله دار و پرحاشیه ای که در آن فیلم کذائی دیدیدیک مارمولک بازی موذیانه بود.عراقیها با بهره گیری ازشگردی ابنچنین مودیانه ،از کلیه جاده ها و معابر منتهی به شهر وارد قصرشیرین شدندو کوچکترین تلفاتی از جانب نیروهای مردمی متوجهشان نشد.آنهاحتی توانستند عده ای را نیز به اسارت خود در بیاورند.بعنوان نمونه ،برادران آقائی که از آنها نام بردم و گفتم برای اهل شهر نان پخت میکردند با همین کلک اسیر شدند .هر چهار برادر همراه با دائیشان در حالیکه سوار یک اتومبیل پیکان بودند با مشاهده نیروهای عراقی که پرچم ایران را همراه داشتند به استقبالشان میروند و در آخرین لحظات که متوجه خدعه بعثیون میشوند ،میخواهند بگریزند که بطرفشان تیراندازی شده و حتی یکیشان مجروح میشود،در نهایت هر پنج نفرشان اسیر شدند و بمدت هشت سال در اسارت باقی ماندند.

فصدسران و برنامه ریزان ارشدحزب بعث از انتخاب و اجرای چنین شیوه ای این بود که اولا" مقاومت مردم را براحتی بشکنند وثانیا"فیلمهای تبلیغاتی مورد نظرشان را برای تضعیف روحیه ایرانیان و تقویت روحیه نیروهای خودشان تهیه کنند.بعدها شنیدم که روستائیان پاکدل در جاده سرپلذهاب بادیدن نیروهای عراقی همراه با پرچم ایران،شادی و پایکوبی کرده و برای نشان دادن قدر دانییشان حتی به اسقبال آن فریبکاران نیز رفته ودر نتیجه طعمه دستگاه تبلیغاتی استخبارات صدام وحزب بعث شده بودند .بهر تقدیر این حقه موثر واقع گشت و همه غافلگیر شدند .مردم و نیروهای مقاومت هنگامی به اصل قضیه پی بردند که دیگر ابتکار عمل در دست عراقیها بود و شهر کاملا" در اشغالشان قرار داشت.

مادر غمگینتر از هر وقت دیگری بنظر میرسید .نمیخواستم زیاد در آن حال ببینمش .دهان باز کردم که چیزی بگویم و موضوع صحبت را عوض کنم تاشاید کمی حال و هوایش تغییر کند ولی او که گویا میدانست چه قصدی دارم با حرکت دست مرا به سکوت فرا خواند و ادامه داد:

- هنوز هم با وجود گذشت بیش از سی سال از آن دوران ،خیلی ها انگارتمایلی ندارند که حقیقت را بشنوند و بفهمندیا در قضاوت خود در مورد این مردم شریف و پاکدل تجدید نظر نمایند.

دقایقی در سکوت گذشت و چای و میوه مان را خوردیم .در آن فرصت فکری ذهنم را بخود مشغول کرد.دراین اندیشه بودم که رواج دادن شایعه و دروغ بسیار آسان است ولی زدودن تصورات واستنباطهای نادرست وبی بنیان نشات گرفته از همان شایعات و دروغها ازاذهان عامه مردم کاریست بس مشکل .برداشتها و باورهای کذبی که طی سالیانی دراز در اذ هان رسوب نموده اند مدتهای مدید روشنگری هشیارانه وکارفرهنگی تخصصی  میطلبند تا جای خود را به باور واقعیات بدهند.

 تعاریف مادر از مقاومت مردم و پیوستن جوانان به نیروهای مدافع شهر جای هیچگونه شک و شبهه ای باقی نمیگذاشت که مردم قصرشیرین در آن دوران نیز مانند اکنون مردمانی ولایتمدار، ایثارگر ووطن دوست بوده و خویشتن را موظف به پاسداری از آب و خاک و شرف ناموسشان و همچنین آرمانهای مقدس امام راحل میدانسته اند ولی چرا گمنام مانده بودند ؟ چرادر رسانه های کشور چیزی در مورد پایمردی ، ایثار و مقاومت طولانی این مردم بیان نشده است؟

حقیقتا" غصه ام میگرفت چون نه تنها چیزی از فداکاری و مبارزه این مردم در جائی منعکس نشده بود بلکه اتهامی  بیشرمانه و ظالمانه نیز به آنان زده و انگی به آنها چسبانده بودندکه کمال شقاوت و بی انصافی بود.

- حواست کجاست دختر؟

- این صدای مادر بود که مرا بخود آورد...

-اتفاقا" حواسم همینجاست مادر .غصه ام گرفته است از اینهمه بی عدالتی و قدر ناشناسی.باید فکر چاره ای بود.

- آری ...تو درست میگوئی .باید چاره ای اندیشید ولی قبل ازآن لازم است همه واقعیتها را بی کم وکاست بشنوید.

آنگاه مادر به شرح ادامه خاطراتش پرداخت:

- همانجا وسط جاده آسفالته و میان  اراضی سمت چپ آن مثل میله های آهنی که توی دل زمین فرویمان کرده باشند ، بی حرکت ایستاده بودیم . با نزدیکتر شدنشان ،چهره ها ، لباسهاو همچنین آرم منحوس عقاب صدام ملعون و نوشته های روی کامیونها و زرهپوشهابما فهماند که در دام افتاده ایم.حالا دیگر آن واحد زرهی عریض و طویل و  پر طمطراق برای برای مائی که بد جوری سر بزنگاه  غافلگیر شده بودیم حکم یک پوز خند بزرگ را داشت .

اگر فقط چند دقیقه دیرتر پیدایشان شده بودما از تپه های گچی عبور کرده  و از دید رسشان خارج شده بودیم .اگر آن خانواده باحاجی  وهاب سر رفتن به سید خلیل جر و بحث نمی کردند. اگر آن زن و شوهر  جوان زخمی نمی شدند ....

نه،اگر،شاید...اینها دردی را دوا نمیکردند. واقعیت بیرحم وعریان روبرویمان قرارداشت و بتدریج داشت به ما نزدیک میشد. کم کم چهره ها و لباسها قابل تشخیص بودند.دیگر کوچکترین شکی برای کسی باقی نمانده بود که در دام ارتش عراق افتاده ایم و از این پس باید انتظار هر حادثه تلخی و نا گواری را داشته باشیم .

با رسیدن صفوف بهم پیوسته تانکها و نفر بر ها  که سر بازان مسلح در پناهشان پیش می آمدند، همگی کنارکشیده و در یک سمت جاده اجتماع کردیم. یک لحظه فکر کردم دارم خواب می بینم  و این چکمه پوشان شاد و خندان اشباحی خیالی هستند که در کابوس من ظهور  کرده اند ولی خیلی زود با رسیدن جیبی روباز که کنار جاده ترمز کرد دریافتم که خواب نیستم و چیزهائی که میبینم همه واقعیت دارند.

عراقیهائی که ماههابود فقط نامشان را میشنیدم و گلوله هایشان خواب و خوراک از من گرفته و زندگیم را دگرگون نموده بودحالا بیشتراز چندقدمبامن فاصله نداشتند. نه من و نه هیچکس دیگراز آن جمعیت غافلگیرشده شناخت شفافی نسبت به رفتارشان نداشتیم و حرکات و عکس العملهایشان برایمان غیر قابل پیش بینی بود.انگار آنها از درون یک کابوس شوم بیرون آمده بودند.من یکی هرگز حتی در خواب نیز نمیدیدم که روزی با عراقیها رودررو شوم ولی بهرحال تقدیر اینگونه رقم خورده بودو بعثیون،مست و سرخوش از پیروزی مقابلمان بودند .

انصافا"که جیپ نو و خوش آب و رنگی بود! انگار تازه از توی زرورق درش آورده بودند . افسر بسیار بلند  قدی هم جلو ی جیپ در کنار راننده نشسته بودو لباسهای خیلی تر و تمیزی بتن داشت.به نظر می آمدکه همین الآن ریش و سیبیلش  را تیغ انداخته است .اوبحدی بلند قدبود که بد قواره بنظر میرسید. عینک آفتابی کوچکی روی چشمانش زده بودوردیفی  مرتب از نشانهاو مدالهای نظامی روی سینه اش خود نمائی میکرد.

با ترمز کردن جیپ، وسایل نقلیه  ، تانکها و ادوات نظامی دیگری نیز که در جلو یا پشت سرش  بودند ایستادند . افسر همانجا توی جیب سر پا ایستاد، با حرکات دست دستور ادامه پیشروی را داد و بلافاصله بلند و رسا به زبان عربی غلیظی به رانند ه های  جیپ و کامیون  پر از سر بازی که پشت سرش ایستاده بودندچیزهایی گفت . گویا فقط آندو را به ایستادن امر نموده بود چون بر خلاف بقیه ، همینطور سر جایشان متوقف ماندند .

افسر دیلاق و بد قواره که معلوم بود فرمانده آن ستون زرهی میباشد مجددا روی صندلیش نشست و در حالی که لبخندی پیروز مندانه و تمسخر آمیز بر لب داشت سیگاری گیراند و خیلی خونسرد و با حوصله آنرا آتش زد .

توی جیپی که  پشت سرجیپ فرماندهی قرارداشت یک تیر بار کالیبر 50 روی سه پایه اش  سوار بود و تیر بار چی عبوسی با یک کلاه آهنی بزرگ برسر که روی چشمانش سایه می انداخت دسته های مسلسل را سخت و محکم چسبیده بود.فرمانده در حالیکه دود غلیظ سیگار را از دماغش بیرون میداد نیم نگاهی به عقب کرد و انگشت سبابه اش را تکان داد.تیربار روی محورش چرخیدولوله قطور ،بلند و سیاه تیر باربطرف مردم نشانه رفت .افسر در حالی که پکهای اندیشمندانه ای به سیگارش میزد و دودش را با لذت خاصی در هوا رها میکرد همزمان بطرزی دقیق و موشکافانه نگاه بی احساسش را روی مردم سیر داده و چهره ها را مطالعه  و کنکاش مینمود. معلوم بودکه دارد بابررسی نوع چهره ها و حالات نگاه تک تک آن مردم بی پناه به عمق روانشان نفوذ می کند و محکشان میزند. من سرم را زیر انداختم چون اصلا" دوست نداشتم نگاهی چنین خصمانه و متکبر با نگاهم تلاقی پیدا کند . وی بی آنکه سرش را به عقب برگرداند فقط با استفاده از حرکات دست چپش گروهی از سربازان راکه  پشت کامیون سوار بودند و انگار منتظر فرمان نشسته بودند فرا خواند . سربازان که کلاه بره قرمزبر سر داشتند، پشت سر هم به حالت بدست فنگ پیش آمدند و درست روبروی جمعیت با فاصله هائی معین و مساوی از یکدیگر سلاحهایشان را پا فنگ کرده و ایستادند. صدای پدر را شنیدم که کلمات را از لابلای دندانهایش آرام آرام بیرون میداد :

- لامروت دارد برای مردم بی دفاع و بی پناه نمایش نظامی اجرا می کند...آنهم با چه افتخاری!!

صدای خشک گلنگدن تیر بار که بلند شد بیشتر مردم هول شدند و خود شان را جمع و جور کردند. احساس کردم اوضاع خطر ناک است. شروع کردم به قرائت حمد و سوره و پشت بند آن آیت الکرسی برای رفع بلا. فرمانده با صدای بلند دستوری داد .سربازان سر کلاشنیکفهایشان را بطرف ما قراول رفتند و گلنگدن هایشان را کشیدند.حالالوله های بیرحم هفت،هشت اسلحه و یک تیر بار آماده شلیک بطرف سر و سینه های مردم نشانه رفته و جان همه به یک فرمان آن افسر بعثی بند بود . من سعی کردم اینبار دیگر جدا"فاتحه ام را بخوانم  چون حس میکردم در آخرراه زندگی قرارداریم ،ولی آنقدر دهانم خشک شده بود که برخلاف چند لحظه قبل زبانم بزحمت در آن می چرخید.قلبم بقدری شدیدو نامنظم میطپید ومیلرزید که حس میکردم قادر نیستم حرکاتش را در محفظه سینه ام کنترل کنم  و عنقریب است که بر اثر تکانهای  ناشی از شدت طپش جاکن شده ، دنده هایم را بشکند و جلوی پایم روی خاکها بیفتد .

بچه هایم را از دو طرف به پاهایم چسباند ه بودم. چنان رعشه ای برتنم افتاده بود که بیم آن داشتم در طرفه العینی تار و پودوجودم رااز هم بگسلد و رشته رشته ام کند .نرگس کوچولو که متوجه لرزیدنم شده بود کوشش کرد با فشردن دستم در میان پنجه های کوچک و ضعیفش از ارتعاش آن ممانعت کند . توی آن هوای گرم و زیر آن آفتاب داغ ، نرگس  من چه دستهای سردی داشت!

نگاهی به مهدی انداختم. سر خاک آلودش  مانند گنجشک  مریضی که روی شاخه درخت از سر ما بلرزدروی شانه های لاغر و نازکش بی اختیار می جنبید.نگاهم رفت روی صورت پدر که داشت زیر لب چیزهائی را زمزمه میکرد . شاید او نیز مانند من داشت فاتحه اش را میخواند و خود را برای شهادت آماده میکرد . انتهای مسیر نگاهم روی چهره حسین بود. انگاراوهم مثل من دهانش خشک شده بودچون داشت  بزور سعی میکرد بزاقی در محیط آن جمع و جور کرده و قورت  دهد . او برای آنکه  از تک و تا نیفتد  دستها را مشت کرده بود و انگشت هایش را تند و محکم بهم می مالید .همه جا غرق سکوت بود .تنها صدائی که برای چند ثانیه توانست بر آن سکوت کشنده فائق گردد ناله های درد آلود مرد جوانی بود که همین چند دقیقه پیش کنار جاده مجروح شده و کنار همسرش روی خاکها ولو بود. مرد جوان شدیدا" درد داشت و برای آنکه بتواند از شدت ناله هایش بکاهد  بدنش را پیچ و تاب میداد و پنجه  بر خاک می کشیدآنقدرمحکم که ناخنهای خاکی وخون آلودش داشتند جاکن میشدند .

سربازها مثل آدم آهنیهائی بی احساس اسلحه هایشان را به طرف مردم گرفته بودند و منتظر دستور فرماند ه شان بودند. کاملا" مشخص بود که در صورت صدور فرمان  آتش کوچکترین تردیدی در به خاک و خون کشیدن مردم به دل راه نخواهند داد و حتی خمی نیز به ابروی خویش نخواهند آورد .

افسر سیگار نیمه کشیده اش را با حرکت ماهرانه ائی که فقط از سیگاریهائی قهار بر می آید به سوئی پرتاب کرد و با وقارو سنگینی از جیب پیاده شد .نگاه من  روی سیگار که هنوز داشت روی زمین دود میکرد متوقف ماند ه بود که پاشنه پوتین افسر لهش کرد .

پوتینش تمیز و واکس زده بود و کلت روی فانوسقه اش در جلد چرمی براق وتازه جلا خورده ای که بنظر میرسید از رنگ و جنس همان پوتین باشدخود نمائی میکرد. بنظر میآمد که آندو عمدا باهم ست شده باشند که به فرمانده  شخصیتی ویژه و کاریزماتیک ببخشند . فرمانده با چنان کبکبه و دبدبه ای روی زمین قدم بر میداشت که آدم گمان میکرد اگر الآن شخص صدام هم آنجا باشد باید برایش پا بچسباند و خبر دار بایستد .اوچند قدم پیش آمد و کنار سربازها متوقف شد .

همینکه ایستاد لبخند از چهر ه اش محو گشت و چین به ابروو پیشانی اش انداخت . حتی برای من هم که زیاد با این نوع ژست گرفتنها آشنا نبودم کاملا" آشکار بود که هم آن لبخند مضحک و  هم این اخم و غضب  ناگهانی هر دو مصنوعی و نمایشی هستند و او دارد با این نوع رنگ برنگ شدنها و بازی کردنها مردم را محک می زند و به واکاوی خلقیات و روحیات آنها میپردازد زیرا به خاکی قدم نهده بود که مال همین  مردم بود و شناختشان برای او لازم بنظر میرسید .

باز هم همان حالات لعنتی بسراغم آمده بودند.ترس و نومیدی توام باضعف و سستی مفرط .نگاهی مجدد به چهره پدر انداختم تا شایدقدری انرژِی بگیرم و بتوانم از آن حال نزار و وضعیت درونی متزلزل و بی ثبات  خارج شوم  و قوتی  هر چند  اندک به خودم بدهم .

                                                                                                   ادامه دارد

تعداد بازدید از این مطلب: 6745
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

جمعه 6 آذر 1393 ساعت : 11:45 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
رویکرد هالیوود به اسطوره های تاریخی
نظرات

 

                                            وقتي اسطوره‌ها واقعي‌تر از تاريخ جلوه مي‌كنند

 

 

نگاهی به رويکرد سينمای آمريکا به فيلم ‌های تاريخی - اسطوره‌ای

                                                                                                                                علیرضارضائی

                                                                                                                        Image result for ‫عکس تروی‬‎ 

 

بازگشت به ژانرهاي قديمي و احياي آنها همواره بخشي از ظرفيت‌هاي سينماي آمريكا را به خود اختصاص داده است. از همين روست كه هرازگاهي با فيلم‌هايي الهام گرفته از وسترن‌هاي كلاسيك، فيلم‌هاي شيرين موزيكال و يا فيلم‌هاي باشكوه تاريخي روبرو مي‌شويم. اين رويكرد، با اتكا به برانگيختن نوستالژي گروهي از تماشاگران همواره براي صنعت سينماي آمريكا سودآور بوده است، اما گذشته از سودآوري، گاه انگيزه‌هاي ديگري نظير ضرورت‌هاي سياسي و اجتماعي نيز در رويكردهاي سياست‌گزاران سينماي آمريكا تاثير مي‌گذارد. رويكرد سينماي آمريكا به ژانر تاريخي در چند سال اخير يكي از نمونه‌هايي است كه در آن، فقط انگيزه‌هاي مادي دخيل نبوده‌اند.
“گلادياتور”، “تروي” و “اسكندر” سه فيلم بزرگ تاريخي سينماي آمريكا در سال‌هاي اخير بوده‌اند. فيلم‌هايي كه علاوه بر جذب تماشاگران، نظر بسياري از منتقدين، هنرمندان و انديشمندان را نيز به خود جلب كرده‌اند. در نگاه نخست، شايد جز همان بازگشت‌هاي هميشگي هاليوود به ژانرهاي قديمي‌شده، انگيزه‌ي ديگري براي ساخت اين فيلم‌ها نتوان يافت؛ اما حضور كارگرداناني چون ريدلي اسكات، ولفگانگ پترسون و اليور استون در پشت اين فيلم‌ها و همچنين بودجه‌ي عظيمي كه صرف توليد آنها شده، نشان از رويكردي فراتر از احياي ژانر تاريخي دارد. رويكردي كه به نيازهاي روحي يك جامعه براي رويارويي با موقعيت كنوني‌اش در جهان پاسخ مي‌دهد. داعيه سردمداري جهاني تك‌قطبي اگر يك اسطوره نباشد، دستكم در جهان امروز به افسانه‌أي كهن يا داستاني تاريخي شباهت دارد. پديده‌أي كه تنها در روزگار باستان تحقق مي‌يافت و فقط امپراتوراني مانند كوروش، اسكندر و سزار توانسته بودند بر قلمروهايي بزرگتر از يك قاره تسلط يابند. پس بديهي است وقتي در جهان امروز بخواهيم انگيزه‌ي تسلط بر تمامي دنيا را توجيه كنيم، بايد ياد و خاطر افسانه‌هاي كهن و تاريخ باستان را زنده گردانيم. رويكرد سينماي آمريكا به فيلم‌هاي تاريخي‌-‌اسطوره‌أي در سال‌هاي اخير نيز ريشه در همين ضرورت و نياز جهان غرب به ويژه آمريكا دارد. البته الصاق يك برچسب سياسي به فيلم‌هاي يادشده و يا اشاره به تبعيت كارگردانان آنها از دولت آمريكا، از آن گونه ساده‌انديشي‌هايي است كه فقط براي تفسيرهاي تلويزيوني مناسب است؛ چرا كه حتي آن دسته از آثار هنري كه به غلبه‌ي يك انديشه‌ي سياسي بر جامعه كمك مي‌كنند، غالبا با انگيزه‌هاي شخصي و در پاسخ به نيازهاي آشكار يا پنهان همان جامعه شكل مي‌گيرند. به كلامي ديگر، اين انگيزه‌ها غالبا در خودآگاه و ناخودآگاه جمعي يك جامعه ريشه دارند و تجلي‌شان ممكن است گاهي حتي در روشن‌بين‌ترين هنرمندان آن جامعه بروز كند.
“متروپوليس”(1926) ساخته‌ي فريتس لانگ شايد نمونه‌ي منحصربه فردي از اين دست باشد. در اين فيلم باشكوه، پس از جنگ طبقاتي كه ميان حاكم جامعه‌ي خيالي فيلم و طبقات فروتر(كارگر) شكل مي‌گيرد، سرانجام سران اين طبقات با يكديگر كنار مي‌آيند. عامل اصلي قيام طبقات فروتر جامعه نيز دانشمندي يهودي-نمادي از ماركس- است كه با ساختن يك آدم ماشيني اقشار جامعه را به جنگ و آشوب سوق مي‌دهد و اين شورش طبقاتي بيش از همه فرزندان طبقات فرودست را با خطر مواجه مي‌سازد. “متروپوليس” در زماني ساخته شد كه از يك سو انديشه‌هاي ناسيونال سوسياليسم(نازيسم) در آلمان رو به رشد بود و از سوي ديگر، اروپا از شكل‌گيري غول شوروي و گسترش عقايد ماركسيستي و بروز شورش‌هاي طبقاتي در وحشت بود. مسلما در چنين شرايطي، ساخت “متروپوليس” از سوي نازي‌هاي آلمان كه در حال كسب قدرت بودند، تاييد و حمايت مي‌شد؛ اما در عين حال، بخش اعظم جامعه‌ي آلمان نيز از يك سو، در هراس تسلط كمونيسم به سر مي‌برد و از سوي ديگر، در پي احياي غرور پايمال‌شده‌اش در پايان جنگ جهاني اول بود. بدين‌ترتيب، فريتس لانگ با انديشه‌هايي كه در “متروپوليس” به تصوير كشيد، به نيازهاي موجود در جامعه و همچنين نيازهاي گروه‌هاي افراطي نازي پاسخ داد و در نتيجه، پس از مهاجرتش به آمريكا بارها به طرفداري از نازيسم محكوم شد و وادار شد تا براي پاك‌سازي پيشينه‌ي خود فيلم‌هاي ضدفاشيستي متعددي بسازد.
بسيار محتمل است كه كارگردانان فيلم‌هاي تاريخي اخير آمريكا نيز همچون فريتس لانگ به نيازي دوسويه پاسخ داده‌ باشند كه از يك سو، حكومت و از سوي ديگر جامعه‌ي آمريكا را مدنظر داشته است. حكومت و جامعه‌أي كه براي اثبات داعيه‌ي خود براي رهبري جهان با چالش‌هاي متعددي روبرو شده‌اند.
بايد به اين نكته نيز اشاره كرد كه جست‌وجو و داوري در باره‌ي انگيزه‌ي ساخت فيلم‌هايي چون “گلادياتور”، “تروي” و “اسكندر” حتي اگر به توجيه نسبي كارگردانان آنها بيانجامد،؛ باز هم نمي‌تواند رويكرد تحريف‌آميز آنان به افسانه و تاريخ را موجه سازد؛ به ويژه وقتي در برهه‌أي از زمان قرار داشته باشيم كه هر گونه رويارويي تاريخي غرب و شرق مي‌تواند نمادي از جنگ‌هاي اخير خاورميانه باشد و بر جهت‌گيري اذهان عمومي جهان تاثير بگذارد. حال با توجه به آنچه گفته شد، سه فيلم يادشده را از لحاظ انطباق با تاريخ و افسانه و همچنين تاثيري كه برتماشاگران مي‌گذارند، بررسي مي‌كنيم. شايان ذكر است كه مرجع تاريخي براي اين مقايسه، دو فرهنگ‌نامه بريتانيكا(Britanica Encyclopedia) و انكارتا (Encarta Encyclopedia) و “فرهنگ اساطير يونان و روم” نوشته پير گريمال بوده‌اند.
“گلادياتور”(2000) بر اساس داستاني از ديويد فرانزوني توسط ريدلي اسكات ساخته مي‌شود. اسكات يكي از موفق‌ترين كارگردانان هاليوود است كه از يك سو با ساختن فيلم‌هايي چون “سرباز جين”(1997) و “سقوط شاهين سياه”(2001) در هيات يك فيلم‌ساز تبليغاتي آمريكايي ظاهر شده و از سوي ديگر، با ساختن فيلم‌هايي مانند “تلما و لوييز”(1991) و “مردان چوب‌كبريتي”(2004) خود را در زمره‌ي كارگردانان متفكر آمريكا قرار داده است. “گلادياتور” يكي از بهترين فيلم‌هاي اسكات است. فيلمي منسجم و خوش‌ساخت كه از بسياري از فيلم‌هاي اين ژانر به جز شاهكارهاي كلاسيكي چون اسپارتاكوس جذاب‌تر و باورپذيرتر به نظر مي‌رسد. البته رويدادهاي اين فيلم، چندان انطباقي با واقعيت‌هاي تاريخي امپراتوري روم ندارد و رويدادهاي تاريخي براي كارگردان فقط الهام‌بخش بوده‌اند. ماركوس اورليوس تاريخي، در سال 161 ميلادي امپراتور روم شد و از آن زمان تا هنگام مرگش، درگير جنگ‌هاي متعددي براي دفاع از مرزهاي امپراتوري بود. وي توانست سپاهيان ايران را كه سوريه را به تصرف درآورده بودند، به عقب براند و بر اقوام ژرمني كه به شورش برخاسته بودند، غلبه كند؛ اما اين نبردها تا واپسين روزهاي حياتش ادامه داشت. وي از پيروان فلاسفه رواقي يونان بود و به خاطر اصلاحاتش در قوانين و مديريت و همچنين تاسيس مدرسه، بيمارستان و پرورشگاه براي مردم عادي روم، او را قهرمان فقرا مي‌ناميدند. از سوي ديگر، از آنجا كه او مسيحيان را تهديدي براي امپراتوري مي‌دانست، آنان را به شدت مورد آزار و اذيت قرار مي‌داد. 

                                            Image result for ‫عکس گلادیاتور‬‎Image result for ‫عکس گلادیاتور‬‎
در فيلم اما ماركوس اورليوس، فقط در هيات امپراتوري خردمند جلوه مي‌كند كه مي‌خواهد پيش از مرگش، جانشين مناسبي براي خود برگزيند. در او نشانه‌هاي روشني از فيلسوفي كه چكيده‌ي دوازده خطابه‌ي اخلاقي يوناني را نوشته باشد، به چشم نمي‌خورد و صرفا چند ديالوگ از زبان او كه خود را فيلسوف معرفي مي‌كند، نمي‌تواند تماشاگر را به اين باور برساند كه انديشه‌هاي او پشتوانه‌ي فلسفي دارند. همچنين در فيلم، تهديد امپراتوري روم از سوي ايرانيان پس از تصرف سوريه حذف شده و فقط به شورش‌هاي اقوام ژرمني كه در آن زمان فاقد تمدني قابل قياس با روم يا ايران بودند، اشاره مي‌شود.
در سكانس‌هايي كه سناتورها با كومودوس در باره مشكلات روم صحبت مي‌كنند، بي آن كه اشاره‌أي به اصلاحات اورليوس در زمينه بهداشت و رفاه اجتماعي شود، از امپراتور جوان درخواست مي‌شود به نيازهاي بهداشتي روم توجه كند. در اين سكانس، واكنش منفعلانه‌ي سنا در برابر كومودوس نيز با تاريخ هم‌خواني ندارد، چرا كه سناي روم فقط در برابر امپراتوران قدرتمندي چون جوليوس سزار در موضعي پايين‌تر قرار مي‌گرفته و حتي درچنين موقعيت‌هايي نيز هيچ امپراتوري از دسيسه‌هاي سناتورها در امان نبوده است. 
به اين نكته نيز بايد اشاره كرد كه اورليوس در فيلم به فتوحات جنگي خود و گسترش مرزهاي امپراتوري در زمان سلطنتش اشاره مي‌كند، در حالي كه در تاريخ روم و در طول امپراتوري وي، هيچيك از مرزهاي روم گسترش نيافتند و واپسين نقشه‌ي وي براي گسترش قلمروي امپراتوري بدليل مرگش در اثر ابتلا به طاعون عقيم ماند.
لوسيوس اورليوس كومودوس(192-161) پسر جوان امپراتور ماركوس اورليوس بود كه پس از مرگ پدر، امپراتوري را تصاحب كرد. كومودوس مردي تنومند و قوي‌بنيه بود كه براي به نمايش گذاشتن قدرت جسماني‌اش، در نبردهاي گلادياتوري شركت مي‌كرد. دوران حكومت وي به دوران خشونت‌گرايي و افراطي‌گري معروف شده است. كومودوس كه به خود، لقب هركول رومي را داده بود، از مردم مي‌خواست كه او را چون خدا بپرستند.
در “گلادياتور” اما كومودوس، در هيات جواني ضعيف ظاهر مي‌شود كه از بي‌مهري پدر و خواهرش مي‌گريد و از تاريكي شب نيز در هراس است. او نه تنها نشاني از “هركول رومي” را در خود ندارد، بلكه بيشتر به جوانكي منحرف و متعلق به عصر حاضر شباهت دارد. 
ژنرال ماكسيموس نيز تصويري منطبق بر سردار هوشمند و صلح‌دوست تاريخ روم نيست كه خود نيز از درباريان روم بود و برخلاف ماكسيموس درون فيلم كه بيشتر به كشاورزي علاقه‌مند است، بيش از هر چيز به رقابتهاي سياسي و نظامي روم توجه داشت.
بدين ترتيب مي‌بينيم كه ريدلي اسكات در “گلادياتور” از بسياري جهات به تاريخ وفادار نيست و بيش از آن، به جذابيت روايت خود مي‌انديشد. از انطباق با تاريخ كه بگذريم، در جهان فيلم، كومودوس با وقوف به تمايلات مردم نافرهيخته‌ي روم، نبردهاي گلادياتوري را آزاد مي‌كند و با سرگرم‌ساختن مردم، خود را به حاكمي محبوب بدل مي‌سازد. اين ترفند كومودوس اگرچه او را بر سنا چيره‌ مي‌سازد، با نمايش‌‌هاي خيره‌كننده‌أي كه ماكسيموس در ميدان گلادياتورها ارائه مي‌دهد، به حربه‌أي عليه او تغيير مي‌يابد. در واقع، همانگونه كه پروكسيمو، مربي گلادياتورها به ماكسيموس مي‌گويد: “بر مردم پيروز شو!” نبرد اصلي ماكسيموس و كومودوس بر سر كسب محبوبيت ميان مردم از طريق يك سرگرمي مرگبار است.
روشن است كه ريدلي اسكات، از طريق يك روايت تاريخي، به گونه‌أي نمادين موقعيت مردم و حاكمان را در جهان امروز به تصوير مي‌كشد. جهاني كه در آن، جلب آراي مردم و شكل‌دادن به اذهان عمومي، مهم‌ترين پشتوانه‌ي هر كنش و واكنش سياسي يا نظامي محسوب مي‌شود و اذهان عمومي نيز بيش از هر چيز تحت تاثير رسانه‌هاي همگاني سرگرم‌كننده قرار دارد. رويكرد ريدلي اسكات به تاريخ نيز با اين نگره هم‌سويي دارد. او با وام گرفتن بخش هايي از تاريخ، فيلمي مي‌سازد كه سرگرمي درون‌مايه‌ي اصلي آن است و در ضمن نياز حكومت و جامعه‌اش را به نمايش جنگ‌هاي حماسي برآورده مي‌كند. 
“تروي”(2004 ) ساخته‌ي ولفگانگ پترسون بر اساس سروده‌هاي همر ساخته شده و به مهم‌ترين جنگ اسطوره‌أي ايلياد مي‌پردازد: جنگ تروا. همانگونه كه از اسطوره‌هاي يوناني انتظار مي‌رود، خدايان پرشمار يوناني در جاي‌جاي روايت همر حضور دارند و سرنوشت اصلي نبردها را رقم مي‌زنند و همچون آدميان، خود نيز در يك سوي ماجرا هستند. اما در فيلم “تروي” حضور خدايان و الهه‌ها و نقش آنان در پيروزي يا شكست نبردها بسيار كمرنگ شده است. در واقع، به جز تتيس كه در ابتداي فيلم، فرزندش آشيل را از سرنوشتش آگاه مي‌كند، ديگر از خدايان خبري نيست و آشيل و هركول نيز به جاي آن كه نيمه‌خدا باشند، فقط انسان‌هايي قوي و شجاع جلوه مي‌كنند. در حالي كه در ايلياد، از ابتداي سفر يونانيان، آرتميس(الهه شكار)، آپولون (خداي زيبايي، شعر و …)، زئوس(خداي آسمان و فرمانرواي المپ)، آيريس(پيك خدايان)، هرمس(پيام‌آور خدايان و راهنماي ديار مردگان)، آتنا(الهه عقل و زيبايي) و … نقش تعيين‌كننده‌أي دارند. همچنين عشق آشيل و بريسه‌ايس كه در فيلم نقشي تعيين‌كننده‌ دارد و حتي به مرگ آگاممنون و آشيل مي‌انجامد، در ايلياد از ارزش دراماتيك كمتري برخوردار است. در ايلياد، آشيل، پيش از گشايش دروازه‌ي تروا توسط پيكاني كه پاريس به پاشنه‌ي پاي او پرتاب مي‌كند، كشته مي‌شود و يونانيان، پس از مرگ او، به حيله‌ي اسب چوبين دست مي‌يازند. در حالي كه در فيلم “تروي”، آشيل نه براي تسخير تروا بلكه براي نجات بريسه‌ايس به تروا مي‌رود و پس از نجات بريسه‌ايس، توسط پاريس كشته مي‌شود. بي‌ترديد، تقويت نقش عشق آشيل و بريسه‌ايس موجب شده تا آشيل هويتي انساني‌تر بيابد.
از سوي ديگر، شخصيت‌پردازي پترسون به ويژه در مورد آشيل، فيلم را از فضاي دراماتيك اسطوره‌هاي يوناني دورتر كرده است؛ چرا كه در اساطير يونان به ويژه سروده‌هاي همر، شخصيت‌ها غالبا فاقد تضادها و كشمكش‌هاي دروني هستند و بر خلاف شخصيت‌هاي دراماتيك امروز، فاقد پيچيدگي و لايه‌هاي متعدد جلوه مي‌كنند. حال آن كه شخصيت‌هاي اصلي فيلم “تروي” به ويژه آشيل، پيچيده، غيرقابل پيش‌بيني و دچار كشمكش‌هاي دروني به نظر مي‌رسند. البته انتخاب بازيگري همچون براد پيت نيز در ايجاد چنين تاثيري در شخصيت آشيل بي‌اثر نبوده است، زيرا از يك سو، سابقه‌ي ذهني تماشاگر از اين بازيگر و از سوي ديگر، عمقي كه او غالبا به شخصيت‌ها مي‌بخشد، آشيل را به انساني تحليل‌گر، چند بعدي و پيچيده بدل كرده است كه پيريام، پادشاه تروا را لايق‌تر از آگاممنون، فرمانده سپاه يونان مي‌داند و بيش از آن كه به پيروزي يا شكست يونانيان بيانديشد، به جاودانه‌شدن نام خود، انتقام خون پاتروكلس و عشق بريسه‌ايس فكر مي‌كند.
مجموعه‌ي تغييراتي كه پترسون در اقتباس سينمايي خود از ايلياد انجام داده، داستان جنگ تروا را از جنگي افسانه‌أي با حضور خدايان و نيمه‌خدايان، به جنگي زميني و باورپذير تبديل كرده كه مسلما براي گستره‌ي وسيع‌تري از تماشاگران جذاب به نظر مي‌رسد.

                                          Image result for ‫عکس  فیلم اسکندر‬‎Image result for ‫عکس  فیلم اسکندر‬‎ 

“اسكندر” ساخته‌ي اليور استون بيش از دو فيلم يادشده، با واكنش‌هاي انتقادآميز روبرو شد. اليورstone استون با ساختن فيلم‌هايي چون “جوخه”(1986)، “متولد چهارم ژوئيه”(1989)، “جي. اف. كي”(1991) و “آسمان و زمين”(1993) در زمره‌ي فيلمسازان چپگراي افشاگر آمريكا قرار گرفته است. در عين حال، وي به خاطر ساختن فيلم‌هايي مانند “وال استريت”(1987) و “نيكسون”(1995) كه در عين افشاي ماجراي واترگيت، چهره‌أي نسبتا موجه به ريچارد نيكسون داده، فيلمسازي وابسته به نظام حاكم آمريكا لقب گرفته است. از سوي ديگر، استون با ساختن فيلم‌هاي “قاتلين بالفطره”(1994) و “پيچ تند”(1997) خود را به عنوان يك فيلمساز نوگرا مطرح كرده است. بايد به اين نكته نيز اشاره كرد كه اگرچه استون در اغلب فيلم‌هاي خود كوشيده، روايت خود را منطبق با تاريخ و گاه روايتي مستندگونه نشان دهد، همواره به دليل برخي تحريفات تاريخي‌اش از سوي منتقدين زير سوال رفته است. “اسكندر” آخرين ساخته‌ي او بيش از ساير فيلم‌هايش با اين انتقادها مواجه شده است. نخستين گروهي كه به اين فيلم معترض شدند، زرتشتيان هند بودند كهطرح پوستر فيلم را توهيني به مقدسات خود اعلام كردند. در پوستر فيلم، نام اسكندر بر نشان فروهر نگاشته شده، در حالي كه اسكندر از سوي زرتشتيان، نفرين‌شده قلمداد مي‌شود و قراردادن نام او بر نشان مقدس فروهر هيچ تناسبي نداشته است. اما آنچه مي‌توانست بيش از همه با اعتراض مواجه شود، تحريف تاريخ به ويژه جزئيات تاريخي است. تفاوت‌هاي اصلي روايت استون و واقعيت تاريخي اسكندر، در مطلبي تحت عنوان “فاتح مغلوب” نوشته‌ي آيدين آغداشلو در شماره‌ي326 ماهنامه فيلم تبيين شده است. آنچه مي‌توان به آن مطلب افزود، جنبه‌هايي از شخصيت اين نابغه بزرگ نظامي است. اسكندر پس از رسيدن به سلطنت در سال 336 پيش از ميلاد، خود را در احاطه‌ي توطئه‌هاي داخلي و تهديدهاي خارجي ديد. او توطئه‌هاي داخلي را با صدور فرمان اعدام تمامي دشمنانش فرونشاند و سپس به نبرد با دشمنان خارجي خود پرداخت. كشتار مردم شهر تبس(‏Thebes) و به بردگي فروختن 8 هزار اسير كه اغلب زنان و كودكان شهر بوده‌اند، نمونه‌أي ديگر از شقاوت و بي‌رحمي اسكندر بوده است. اسكندر بنا به نظر اغلب تاريخ‌نگاران امروز، دچار اعتياد به الكل بوده و قتل دوستش، كليتوس و به آتش كشيدن پرسپوليس در هنگام مستي، مصداق‌هايي از اين اعتياد است. او با پذيرش آداب ايرانيان و ترغيب افسرانش به ازدواج با زنان ايراني، شيفتگي‌اش را به فرهنگ ايراني نشان داد و سرانجام نيز در قلمروي ايران درگذشت. يكي از روياهاي اسكندر، اتحاد شرق و غرب در زير بيرق يك امپراتوري بود: امپراتوري مشترك يونانيان و ايرانيان. نكته‌ي ديگري كه مي‌تواند در شناخت اين سردار باستاني راه‌گشا باشد، وصيت اوست. او به هنگام مرگ در اثر تب در شهر بابل، در مورد قلمروي امپراتوري‌اش وصيت كرد:“تقديم به قوي‌ترين!” وصيتي مبهم كه پيامدي جز پنجاه سال جنگ و خون‌ريزي درپي نداشت.
حال اگر اين اسكندر را با اسكندري كه اليور استون به تصوير كشيده، مقايسه كنيم، تفاوت‌هاي شگفت‌انگيزي آشكار خواهد شد. نخست آن كه برخلاف اسكندر استون، اسكندر تاريخي نه تنها مردي آزادانديش و آزاديخواه نبوده، بلكه حتي تحمل وجود مخالفان را نيز نداشته است. از همين روست كه فرمان اعدام تمامي مخالفانش را در آغاز سلطنتش صادر مي‌كند و مردم شهر تبس را به خاطر مقاومتشان در برابر سپاه او قتل عام مي‌نمايد. بدين ترتيب، سكانسي كه در آن، كالين فارل سوار بر اسب، سپاهيان ايران را مزدور خطاب مي‌كند و فرمان حمله‌اش را با شعار “براي آزادي” صادر مي‌كند، مغلطه‌أي مضحك بيش نيست. از سوي ديگر، وصيت او براي تعيين سرنوشت امپراتوري‌اش نيز حاكي از نوعي توحش است كه فارغ از هر منطقي، قدرت را تنها ويژگي لازم يك فرمانروا مي‌داند. 
در فيلم، بارها ايرانيان بربر خطاب مي‌شوند و از اين گذشته، تصويري كه از داريوش سوم و ايرانيان در صحنه‌ي نبرد ارائه مي‌شود، شباهت زيادي به “بن‌لادن” و طالبان دارد. در مقابل، سربازان اسكندر بيشتر به گلادياتورهاي رومي شبيه هستند كه قرن‌ها بعد از مرگ اسكندر ظاهر خود را آن گونه مي‌آراستند. تفاوت ظاهري ايرانيان و يونانيان نيز به ويژه ريش‌هاي بلند ايرانيان در برابر صورت‌هاي تراشيده و براق يونانيان ريشه در واقعيت تاريخي ندارد و آشكارا در جهت ايجاد سمپاتي نسبت به يونانيان شكل گرفته است. سرديس‌های به جا مانده از سقراط، ارسطو و افلاطون نمونه‌هایي از چهره‌هاي يوناني هم‌عصر اسكندر هستند.
واضح است كه چهره‌ي داريوش سوم و سربازان ايراني در فيلم، به سرديس‌هاي فوق شباهت دارد، اما چهره‌ي سربازان و سرداران يوناني بيشتر شبيه به لژيونرهاي رومي پرداخت شده است.
همچنين صحنه‌ي رويارويي ايرانيان و يونانيان، در دشتي كويرمانند تصويربرداري شده است، در حالي كه نبرد تاريخي و سرنوشت‌ساز ايرانيان و يونانيان پس از عبور اسكندر از رودهاي دجله و فرات و در منطقه‌أي نسبتا سرسبز روي مي‌دهد. 
مجموع اين جزئيات، براي تماشاگر ناآشنا به تاريخ و فرهنگ باستان ايران و يونان، يادآور صحنه‌هاي نبرد سربازان آمريكايي در افغانستان يا عراق است و اسكندر نيز همچون سرداري آمريكايي جلوه مي‌كند كه براي آزادي مردمان عقب‌مانده‌ي كشورهاي دورافتاده مي‌جنگد. 
حذف صحنه‌هاي غارت و چپاول كاخ‌هاي بابل و شوش و سوزاندن پرسپوليس توسط اسكندر و سپاهيانش نيز تمايل اليور استون را به انتخاب گزينشي تاريخ براي نيل به نتيجه‌أي سياسي آشكار مي‌سازد. متاسفانه بايد به اين نكته نيز اذعان كرد كه با وجود انتقاداتي كه نسبت به تحريفات تاريخي “اسكندر” شده، فيلم توانسته بر تماشاگران غربي به ويژه آمريكايي تاثير مورد نظر كارگردانش را بگذارد. 
طبيعي است كه كارگرداني با چنين زاويه‌ي ديدي نكته‌ي مهم‌تري از تاريخ را نيز ناديده بگيرد. يونانيان و به ويژه اسكندر همچون تمامي ملل درون امپراتوري هخامنشي، به شدت تحت تاثير كوروش كبير بوده‌اند و نوشته‌هاي گزنفون، تاريخ نگار يوناني در باره‌ي كوروش نه تنها بر فرمانروايان يونان، بلكه بر ادبيات لاتين تاثيري گسترده گذاشته است. كوروش برخلاف اسكندر كه فقط به كمك شمشير و جنگ، به توسعه قلمروي خود مي‌پرداخت، بخش‌هاي زيادي از امپراتوري عظيم خود را با ديپلماسي به چنگ آورد. ديپلماسي مبتني بر حرمت‌گذاري به حقوق انسان‌ها كه منجر به پيدايش نخستين منشور حقوق بشر در تاريخ جهان شد و دوام و بقاي امپراتوري هخامنشي را به مدت 200 سال پس از مرگ كوروش كبير تضمين كرد.
اليور استون در گفتگويي با هري كرايسلر مي‌گويد: “… همر مي‌گويد خوب، اين جنگ بزرگ رخ داد و آن مرد اين كار را كرد و آن خانواده آن كار را كرد. احتمالا نيمي از اينها مزخرف است. اما همر به اين دليل به كتاب‌هاي تاريخ راه يافته كه نخستين تاريخ‌نگار دراماتيك جهان بوده است. سوفوكلس، آشيلوس، اوريپيدس و … همگي گزارشگران و مفسران پادشاهان و حاكمان دوران خود بوده‌اند. … پس در كجا مي‌توانيم تاريخ نخستين خود را بيابيم؟ همه تاريخ‌نگاراني كه مي‌شناسيم از “توسيديد” گرفته تا “پلوتارك” قصه‌هايي از اين دست گفته‌اند. براي نمونه، آنها قرن‌ها بر سر اين كه اسكندر چه هدف ومقصودي را دنبال مي‌كرد، با يكديگر جنگيدند، زيرا يونانيان ضدمقدوني و ايرانيان هوادارمقدونيان وجود داشته‌اند. بنابراين تاريخ نوشته‌شده در باره اسكندر در مدت 2000 سال در حال تغيير و تكوين بوده است. اين اتفاقي است كه افتاده: جنگ تفسيري!
امروز ما با واقعيت‌ها سر و كار داريم. نوشته‌ها وجود دارند، بله، اما كسي به زندگي‌نامه‌ها باور ندارد. پرسش اينجاست كه مردم روي كاغذ چه مي‌نويسند؟ منظورم اين است كه ما در مورد آنچه مي‌نويسيم خيلي دقيق هستيم. اما برخلاف ما، در درون دولت، هر چيزي كه حتما بايد انجام شود، ممكن است روي كاغذ به گونه‌أي نوشته شود كه تقريبا ناممكن جلوه كند. اين فقط به علايق شخصي شما وابسته است. نيكسون به طرز مضحكي خود را عذاب داد تا خاطراتش را بنويسد؛ تا كيسينجر را افشا كند، زيرا از اين نگران بود كه كيسينجر او را افشا كند. اين واقعا پوچ به نظر مي‌رسد. و من فكر مي‌كنم تاريخ‌نگاران نيز اين نكته را دست كم گرفته‌اند. زيرا در نظر من، تاريخ‌نگاران خود نيز دچار پوچي شده‌اند. ”
نكته قابل تامل در سخنان اليور استون، اشاره‌ي او به اين واقعيت تاريخي است كه تاريخ‌نگاران، اغلب مفسرين و گزارشگران پادشاهان و حاكمان خود بوده‌اند. جالب ابن كه اليور استون، خود نيز به يكي از گزارشگران حاكمان عصر خود بدل شده‌ و فيلم‌هايي كه او در باره نيكسون و كندي ساخته، نمونه‌أي از همان تفسيرهاي شخصي است كه به تاريخ‌نگاران باستان نسبت داده است. سخنان او در باره‌ي مخدوش بودن واقعيت در تاريخ نيز، نمي‌تواند تاريخ امروز را مستثني كند و آن را مبتني بر واقعيتي غيرقابل ترديد جلوه دهد؛ چرا كه اختلاف نظر تاريخ‌نگاران امروز نيز كه هر يك داراي خاستگاه ايدئولوژيك و جغرافيايي متفاوتي هستند، كمتر از اختلاف نظر مورخان باستان نيست. پس مي‌توان به تاريخ‌نگاري امروز نيز با ديده‌ي ترديد نگريست و منازعات مورخان اين عصر را نيز جنگ تفسيري امروز نام نهاد.
بايد به اين نكته نيز اشاره كرد كه اليور استون از مرز مفسر و گزارشگر نيز فراتر رفته و در انتخابات اخير آمريكا به عنوان يكي از حاميان جرج بوش وارد صحنه‌ي تبليغات شده است. كنشي كه نه تنها با نسبي‌گرايي او در ارزيابي تاريخ باستان هم‌خواني ندارد، بلكه با توجه به رفتارهاي سياسي بوش آن را به تمامي نقض مي‌كند. 
با توجه به آنچه گفته شد سه فيلم “گلادياتور”، “تروي” و “اسكندر” از لحاظ وفاداري به تاريخ و اسطوره در وضعيت نسبتا مشابهي قرار مي‌گيرند. هيچيك از اين فيلم‌ها با واقعيات تاريخي يا منبع اسطوره‌أي خود انطباق ندارند، اما اين تنها معيار داوري در باره‌ي يك فيلم نيست، چرا كه سينما چنين تعهدهايي را به فيلم‌سازان تحميل نمي‌كند. 
“تروي” به اسطوره‌هاي همر وفادار نيست، اما برخلاف بسياري از فيلم‌هاي تاريخي‌-‌اسطوره‌أي كه به دليل حضور خدايان متعدد و موجودات افسانه‌أي، مضحك و كودكانه به نظر مي‌رسند، براي تماشاگر امروز، زيبا و قابل همذات‌پنداري است. “آشيل” در فيلم “تروي” همچون يك انسان امروزي مي‌انديشد و قدرت‌طلبي و خودكامه‌گي “آگاممنون” را به سخره مي‌گيرد. سرنوشت او در فيلم با سرنوشت شهر تروا پيوند خورده است چرا كه هر دو براي عشق يك زن طعم نابودي را چشيده‌اند. از همين روست كه نمي‌توان تغييراتي را كه پترسون در سروده‌هاي همر ايجاد كرده، مردود شمرد. 
“گلادياتور” نيز بخش‌هايي از تاريخ را تحريف كرده، اما از آنجا كه تماميت اثر در خدمت تبيين يك موضوع كه همانا ارزش سرگرمي در هدايت اذهان عمومي است، قرار گرفته و كارگردان نيز با تاكيدهاي مكررش اعلام كرده كه او نيز همچون پروكسيمو يك سرگرمي‌ساز است، همچنان فيلمي ارزشمند تلقي مي‌شود. نكته‌ي مهم اين است كه “گلادياتور” اگرچه براي افزايش كشمكش‌هاي دراماتيك فيلمش، در تاريخ دست برده و به ويژه شخصيت كومودوس را دگرگون كرده، تاريخ را وارونه جلوه نداده و از روايت خود براي پشتيباني از جريانات سياسي روز بهره نگرفته است.
در اين ميان “اسكندر” از دو جنبه با دو فيلم ديگر كاملا متفاوت است. نخست، چنان كه گفته شد بخشي از تاريخ كه به رويارويي دو تمدن ايراني و يوناني مرتبط است، در “اسكندر” بسيار دگرگون شده است. مرگ اسكندر نيز كه پس از شب‌هاي متمادي ميخوارگي و بزم‌هاي شبانه در اثر ابتلا به تب رخ داده، به مرگ در ميدان جنگ تبديل شده و همانگونه كه از شكوه امپراتوري هخامنشي در فيلم اثري نيست، از سرزمين‌ها و شهرهاي ويران‌شده پس از هجوم و مرگ اسكندر نيز نشاني ديده نمي‌شود.
دوم اين كه لشكركشي اسكندر با بهره‌گيري از پرداخت سينمايي به نمادي اسطوره‌أي از لشكركشي نظاميان آمريكا به خاورميانه مبدل شده است تا فيلم در خدمت سياست‌هاي روز حاكم بر آمريكا باشد. بدين ترتيب، اليور استون بار ديگر در هيات يك تبليغات‌چي براي جرج بوش و آرزوهاي سلطه‌جويانه‌ي او ظاهر شده و بي آن كه به واقعيت و تاريخ نظر داشته باشد، روايتي دروغين را به تصوير كشيده است. 
در پايان، مي‌توان گفت اگرچه انگيزه‌هاي سازندگان فيلم‌هاي يادشده داراي وجوه اشتراكي هستند، رويكرد آنان به تاريخ و چگونگي بهره‌گيري از آن، كاملا متفاوت است و همين تفاوت است كه مي‌تواند فارغ از ايدئولوژي و تعصبات ملي، قضاوتي فراتر از مرزهاي تكنيكي سينما را براي ما مهيا سازد. هم از اين روست كه اسطوره‌هايي نظير “آشيل” واقعي‌تر از واقعيت‌هاي تاريخي نظير “اسكندر” جلوه مي‌كنند.

(مطلب فوق از وبلاگ شخصی آقای علیرضا رضائی نقل شده است و این نقل مضمون الزاما" بمعنای موفقت مدیر وبلاگ حاضر با نظرات و دیدگاههای ایشان نیست.مهرداد میخبر)

                                                                                                                                                          

 

 
تعداد بازدید از این مطلب: 5829
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

چهار شنبه 5 آذر 1393 ساعت : 7:51 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
چهارقاپی کجاست؟
نظرات

 چهارقاپی و قصرشیرین

><><><><><><><><><><><><>

عکس چهارقاپی سالها قبل از جنگ:    Image result for ‫عکس  چهارقاپی‬‎

و...عکس چهاقاپی ...اکنون :               Image result for ‫عکس  چهارقاپی‬‎

**************************************************************************

قصر شيرين از شهرهاي مرزي ايران به‌شما ر مي‌آيدکه در طی جنگ تحمیلی عراق برعلیه ایران سالهای طولانی تحت اشغال بودو قصه ی این اشغال و دردها و آلام مردمان جنگ زده آن دررمانی بانام (قصرویران) در همین سایت بتدریج در حال درج است . در اين شهر، يادمان‌هاي تاريخي و باستاني بسياري مي‌توان يافت. آتشكده‌‌‌اي كه به آتشكده‌ي چهارقاپو يا چهار قاپي  معروف است، يكي از همين يادگارها است، يادگارها و يادمان‌هايي كه گذر تاريخ و آمد و شد روزگار، هنوز نتوانسته آن‌‌ را از پاي درآورد.

اين آتشكده‌ كه البته نام اصلی و درست آن، به درستي روشن نيست، بتدریج در لفظ عامیانه  به «چهارقاپي» معروفگشته  است و مردم بومي، ‌آن را به همين نام مي‌شناسند. قاپي يا قاپو به معناي در و دروازه است. اين آتشكده كه به گمان باستان شناسان بسيار ی والبته بنابر مصالح به كار رفته در ساختش، به دوره ساسانيان بازمي‌گردد، از آن روي كه ٤ ورودي و درگاه بزرگ داشته، به چهارقاپي شهرت يافته است. 
 هرچند گذر زمان و توپ و تركش‌هاي زمان جنگ، زخم‌هاي بسياري بر تنش گذاشته  و نیمی از بنای اصلی نابود گشته است اما هنوز هم در تو در توي راهروهاي آتشكده، راهروهايي با سقف‌هاي فروريخته، مي‌توان راه رفت و آسمان را ديد. در اين سازه‌ي هزار و اندي‌ساله، مي‌توان هماهنگي ايراني را با طبيعت بيشتر و بيشتر ديد. اينجا با لاشه‌سنگ و ملات گچ ساخته شده، چيزي كه در طبيعت پيرامونش بوده و هست، چيزي كه از طبيعت است و به طبيعت بازمي‌گردد.
اين آتشكده، يك اتاق مربع شكل در اندازه‌هاي 25 در25 متر است با يك سقف گنبدي كه همچون سقف راهروها، چيزي از آن برجاي نمانده است. از همه‌جاي اين آتشكده، آسمان آبي است و شب‌ها، پرستاره. تنها چيزي كه از اين آتشكده برجاي مانده، گوشواره‌هايي در چهار گوشه است.
بنابر آن‌چه به دست آمده، گنبد اين بنا از آجر ساخته شده  كه قطر دايره‌ي گنبد آن، نسبت به ديگر گنبدهاي هم‌زمان يا نزديك به اين زمان، بزرگ‌تر است.
آتشكده‌ي چهارقاپي در مجموعه‌اي قرار گرفته كه در آن، افزون‌بر آتشكده، كاخي به نام كاخ خسرو و كاخي ديگر به نام كاخ شيرين هم وجود دارد. شماري از رخدادنويسان، چنين نوشته‌اند كه اين مجموعه را خسروپرويز براي همسرش، شيرين، در اين منطقه‌ي خوش آب و هوا بنا كرده است.
اين روزها از كاخ خسرو تنها تلي از خاك مي‌توان ديد و بس. آن گونه كه برخي رخدادنگاران نوشته‌اند، پيشترها، به گمان بسيار، در زمان ساخت، اين مجموعه در ميانه‌ي باغي بزرگ بوده‌است، ‌دو كاخ به همراه يك آتشكده.
شهر باستاني قصر شيرين در مرز كشور ايران و عراق، كه ساختش را به  خسرو پرویز نسبت داده‌اند چنان كه نوشته‌اند پس از تازش تازیان به ایران به همراه كاخ‌هاي خسرو پرویز ویران شدو این واقعه تلخ در تکرار تاریخ(سال 59)باز هم اتفاق افتاد و بعثیون متجاوز این شهر زیبا را ناجوانمردانه با خاک یکسان نمودند.

درسالهای آغازین دهه 70 که با پاکساز ی اراضی آلوده به مین و مهمات بر جای مانده از جنگ ، مردم این شهر توفیق دیداری مجدد با شهر مظلومشان را یافتند بنده نیز دیداری از ویرانه های قصرشیرین داشتم . در آن بازدیدهاآنچه که هر انسانی را متاثر و قلبش را جریحه دار مینمود این بود که در تمامی شهر دیواری بلند تر از نیم متر نمیشد یافت و بمعنای واقعی کلمه شهر با خاک یکسان شده بود .تنها مکانهائی که هنوز پابرجامانده بودند ساختمان مسجد مهدیه و کاروانسرای شاه عباسی بود.به بیان آگاهان ،عراقیهای تجاوز گراز آن دو محل جهت مقر فرماندهی استفاده مینموده اند و بهمین سبب از تاثیرات خوی ویرانگرانه شان ایمن مانده بود  
باز میگردم به موضوع اصلی این نوشتارو مطلب را خاتمه میدهم:

ژنرال سرپرسی سایکس در کتاب تاریخ ایران، درباره‌ي مجموعه‌ي كاخ‌هاي خسرو، چنين نوشته: کاخ خسرو در قصرشیرین در سمت باختري(:غربی) دامنه‌های زاگرس واقع و تاریخش از آغاز سده‌ي هفتم میلادی است. کاخ نامبرده در پارکی که محیط آن شش هزار متر است، ساخته شده است. در برخي جاها ایوانش هنوز نمودار است و آن، شش متر و نیم بلندا دارد. در این نزهتگاه بزرگ، امروزه به جز ریشه‌های درختان خرما و انار چیز دیگر دیده نمی‌شود. ولیکن نویسندگان عرب گزارش زیبایی‌های این باغ و شماره‌ي جانوران نادر و کمیابی را که در آن آزاد می‌گشتند را نوشته‌اند.

امیدوارم این نوشتار و مکتوباتی که در آینده خواهد آمد بتواند در جهت آشنائی بیشترخوانندگان پیگیر با شهر قصرشیرین وحس بهتر حال و هوائی که در رمان (قصرویران) موجود است موثر باشد

 
 

 
 
تعداد بازدید از این مطلب: 5822
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

سه شنبه 4 آذر 1393 ساعت : 8:55 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
آغاز رمان نویسی در ایران
نظرات

 آغاز رمان نویسی در ایران

منبع: سایت ( بی چکمه و بی کلاه)

************************************

اکثر ما می دانیم رمان نویسی اروپا با رمان دن کیشوت اثر سروانتس آغاز شده است، اما نمی دانیم رمان نویسی در ایران با کدام کتاب و از کدام نویسنده ، آغاز شده است. اولین رمان فارسی به نوشته آقای شمس لنگرودی، حاجی آقای اصفهانی نام دارد که توسط جیمز موریه درسال 1824میلادی (1204 ه-ش) در لندن به زبان انگلیسی نوشته شده است . رمان بعدها توسط میرزا حبیب اصفهانی از نسخه فرانسه به زبان فارسی برگردانده شده است. داستان درباره، دربار فتحعلی شاه قاجار است و در ان نویسنده سنتهای کهنه جامعه ان روزگار ایران را به رشته تحریر درآورده است. موریه فرستاده انگلستان به ایران بوده که در امضای قرار داد گلستان و عامل سرگردانی اولین گروه بورسیه دانشجویان ایرانی و در تراشیدن هزینه های بالا برای انها نقش بزرگی داشته است.( نخستین گروه دانشجوی در سال 1190 هجری شمسی در زمان فتحعلی شاه بهمت عباس میرزا ولیعهد به لندن اعزام شدند شامل : دو نفر از پسران اشراف آذربایجان به نام های محمد کاظم- پسر نقاش باشی عباس میرزا -و میرزا حاجی بابا افشار بود .که این افراد برای تحصیل در طب و نقاشی به انگلستان فرستاده شدند.)*

آقای دکتر محمد فتوحی - دکتر حبیب الله عباسی قدیمی ترین رمان ایرانی را ستاره گان فریب خورده نوشته فتحعلی آخوندزاده که به زبان ترکی به رشته تحریر درامده است می دانند. اخوندزاده در سال 1191 در نوخای آذربایجان متولد شد اما پدرش ایرانی و از اهالی خامنه بود ، اخوندزاده به مدت طولانی در ایران زندگی کرد و برای همین از اوضاع واحوال مردم آن دوره اطلاع داشت. کتاب در سال هفتم پادشاهی شاه عباس اغاز می شود که ستاره دنباله داری در آسمان می درخشد و منجمان ، ستاره دنباله دار را نشانه مرگ پادشاه می پندارند، یکی از منجامن پیشنهاد می کند در ایام نحسی کسی دیگر بجای شاه بر تخت سلطنت بنشیند که اگر بلایی هم می خواهد نازل شود بر او نازل شود. از این رو از میان محکومین به اعدام یوسف ترکش دوز را انتخاب می کنند و بر تخت پادشاهی می نشانند. به نوشته لنگرودی [ اخوندزاده در این داستان وحشتناک ، که داستان همیشه ایران بوده است، از طرفی رذالت بی حد حاکمرنان مرتجد و بی فرهنگ را بیان می کند، که به خاطر وهمی ابلهانه جان هزاران نفر را به خون می کشانند.] رمان در سال 1253 هجری شمسی از زبان ترکی توسط میرزا جعفر قراجه داغی به فارسی برگردانیده شده است.

اولین رمان فارسی که به زبان فارسی نوشته شده است از نظر اقای شمس لنگرودی کتاب شمس و طغرا نوشته محمد باقر خسروی است.

محمد باقر میرزا پسر محمد رحیم میرزا از خانواده قاجاری بود و در 24 ربیع الثانی در سال 1266 در تهران متولد شدف پدرش فرزند محمدعلی میرزا دولتشاه از نوادگان فتعلی شاه است او به نوشته خسروی به تربیت فرزندان خود توجه بسیار داشته،وی در کرمانشاه به تحصیل فارسی، عربی ، علوم ادبی ، منطق ، ریاضیات و معارف اسلامی پرداخت. گاهی شعر می سروده که پدر او را از ان کار منع می کرده. حسینعلی خان ساطان ادیب و دانشور تخلص خسروی را برایش برگزید و گرنه نام خانواده گی اش دولت داد است. بعد از مرگ پدر کفالت مخارج خانواده را بعهد گرفت اما از ادب و افکارعرفانی دور نشد. در اغاز جنگ جهانی اول و ورود انگلیسی ها، روس ها، ترکها به شهر های ایران واغتشاش داخلی باغث شد تا بخاطر برخی از فعالیت هایش به ناچارمدتی خارج از کرمانشاه زندگی کند و سر انجام او را با قول و قرارها به شهر آوردند اما تا رسیدن دستگیر و زندانی شد و به خواست روس ها که می خواستند تا او را به سیستان تبعید کنند اما نظرشان در همدان تغییر کرده و در همان جا در زندان بدی مبحوس شده وی شعرهایی را که نمودار فرار او از دست سپاه روس و پناه بردن به کوه هها است در انجا سروده (در سال 1335 ه-ق). بعد از دو ماه به کمک امیر افخم قره گزلو از زندان ازاد شد اما بعد از رهایی به تهران تبعید شد و تا پایان عمر خود در تهران ماند و در انجا اشعاری برای ادیب المالک فراهانی سرود و ستایش معصوم علی نایب الصدر مولف کتاب طریق الحقایق سرود. در شانزده ربیع اول 1338 ه-ق عمرش به پایان رسید و در ابن بابویه در کنار پیر طریقتش اقا محمد حسن نقاش زرگر به خاک سپرده شد.

شمس و طغرا شامل سه جلد کتاب است که دربرگیرنده داستان عاشقانه و تاریخی دو دلداه به هم می باشد. داستان از اردیبهشت 667 هجری یعنی سال سوم حکومت ابش خاتون عروس هولاگو و اخرین اتابک از سلسله سلغریان و دختر اتابک سعد بن ابوبکر در فارس بوده که در زمان ورود امیر انکیانو فرستاده ایلخان به شهر-شمس و ظغرا رمانی است عاشقانه و به اسم دو قهرمان اصلی کتاب هر سه جلد کتاب در برگیرنده ماجراها و مشکلاتی است که بر سر راه این دو قهرمان بوجود می اید -شمس به همراه پدر برای استقبال از انکیانو - امیر مغول به شیراز می ایند و اتش سوزی در خانه التاجو بهادر سرکرده مغولان که تازه مسلمان شده موجب می شود تا شمس برای کمک که در خانه به دام حریق افتاده اند بهکمک بشتابد و در انجا دختر التاجو بهادر همان طغرا را از آتش نجات می دهد و دلباخته او می شود و چون مغولان از قوانین یاساق ایلخانی پیروی می کردند و دختر به غیر تاجیک نمی دهند اولین مانع برای رسیدت دودلداه به هم بوجود می آید....

 

آقای احسان عابدی در متن نوشته بازخوانی تاریخ رمان نویسی در ایران کتاب حکایت پیر و جوان به نوشته ناصرالدین شاه (البته در ان نوشته هم ایشان نام نویسنده کتاب را با همراه دلایلی ناصرالدین شاه می دانند اما به نوشته خودشان در اینباره تردید است که نویسنده کتاب عبدالکریم منشی تهرانی منشی خصوصی ناصرالدین شاه باشد اما با اوردن دلایلی نویسنده کتاب را ناصرالدین شاه می دانند.) را اولین رمان فارسی می دانند. کتاب در سال 1501 ه-ش نوشته شده است. البته به کتاب سیاحت نامه ابراهیم بیک نوشته زین العابدین مراغه ای که در سال 1285 نوشته شده اشاره می کند اما با ارائه دلایلی این احتمال را که سیاحت نامه ابراهیم بیگ اولین رمان فارسی می باشد را رد می کند- حکایت پیر و جوان - داستان سه روزی است که شاه تصمیم می گیرد با لباس عامی به میان مردم برود. اولین روز پی کودکی می رود و رفتار او را زیر نظر می گیرد و روز دوم دنبال جوانی می رود و روز سوم به دنبال پیر مردی ....برای خواندن این مطلب می توانید به این ادرس مراجعه کنید:http://ehsanabedi.com/?id=1264707258

 

منابع مورد استفاده:

* تاریخ تحلیلی شعر نو -جلد اول- شمس لنگرودی

شمس و طعرا - محمد باقر خسروی

درسنامه ی دانشگاهی - دکتر فتوحی - دکتر حبیب الله عباسی

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 6875
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

سه شنبه 4 آذر 1393 ساعت : 8:48 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
گپی با تارانتینو درباره (حرامزاده های لعنتی)
نظرات

 گپی با کوئنتین تارانتینو در مورد فیلم (حرامزاده های لعنتی)

منبع   (آدم برفیها)

**************

 

10-گفتگو با کوئنتین تارانتینو درباره حرامـزاده های لعنتی: روزی روزگاری در فرانسه اشغالی نازی ها (آدم برفی ها)

برگردان از سید حسام فروزان

گفتگو از هنری سوردو

 

کوئنتین تارانتینو با ششمین فیلمش به نهایت سبک پالپ فیکشن مانند خود می رسد. فیلمی حماسی درباره جنگ جهانی دوم که در فرانسه اشغال شده به دست نازی ها می گذرد و دو خط داستانی اصلی را دنبال می‌کند. یکی از خطوط داستانی نقشه کشتن چهار مرد مهم است: آدولف هیتلر، مارتین بورمن، جوزف گوبلز و هنریک هیملر. حرامـزاده های لعنتی اصلاً شبیه درام های سنگین جنگ جهانی نیست. فیلمی است که سرشار از لحظات های کمدی برجسته و طنز تلخ نیشدار است به خصوص جایی که نوبت به براد پیت می‌رسد، در نقش ستوان آلدو رین. فیلم اخیر تارانتینو به گونه ای شوکه کننده و حیرت انگیز به تاریخ می‌پردازد و در عین حال فیلمی گستاخانه و خالی از معنا هم نیست. این فیلم درامی است درباب انتقام جویی در نهایت حد خود که با اوج و فرودهای هوشمندانه ما را وادار می‌کند که به موضوع خشونت به مثابه سرگرمی فکر کنیم. این فیلم برای اولین بار با فرمی متفاوت در جشنواره کن نمایش داده شد، تجربه ای دیگر در سبک و ژانر است از تارانتینو که به معنای واقعی کلمه استاد اقتباس و برداشت سینمایی است. برداشتی متهورانه که شاید تا پیش از این ندیده بودیم. تارانتینو در این گفتگو با ما نشسته است و از تجربیاتش از زمان جنگ و پروسه ده ساله ساخت فیلمش حرف زده. حرامزاده های لعنتی همه کلیشه های فیملهای جنگی را برهم می زند.

سوال: کی بالاخره فیلمنامه حرامـزاده های لعنتی را نوشتی؟

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/100/100-Inglourious-Basterds/1-Inglourious-Basterds.jpgتارانتینو: من در واقع در ژانویه پارسال شروع کردم و از ژانویه تا جولای نوشتم. دو فصل ابتدایی فیلم از روی نوشته‌های قدیمی‌تر ساخته شده اند. من کمی بازنویسی‌شان کردم ولی قدیمی هستند. هرچیزی که از فصل سوم تا آخر هست همه یکسره نوشته شده اند.

آیا موقع نوشتن تحت فشار بودی؟ از همه پروژه هایی که گفته بودی این یکی سنگ بزرگی بنظر می‌رسید…

تارانتینو: نه زیاد! چون من هم همین حس را داشتم. اگر نمی‌توانستم آنقدر خوب که باید باشد بسازم اصلاً دست به کار نمی شدم. اما می‌دانستم که باید بنویسم‌اش، باید تمامش کنم، حتی اگر نمی‌توانستم بسازمش باید تمامش می‌کردم تا از سیستم ام خارج شود. فقط برای اینکه کنار بگذارمش تا بتوانم مورد بعدی را پیدا کنم. باید قبل از اینکه بدانم کوه دیگری هست از این کوه بالا می‌رفتم. چون درباره اینکه شاید دست به ساختش نزنم فکر کرده بودم. اما نوشتن به طرز عجیب و غریبی باعث رها شدن شد. فقط فکر اینکه از دستش خلاص بشوم من را دوباره به سمتش برگرداند.

آیا دلیلی وجود دارد که همه فیلم‌های شما عنوان دو کلمه ای دارند؟

تارانتینو (می‌خندد): تا حالا هرگز بهش فکر نکرده بودم، اما به گمانم درست باشد. بنظر من فقط اینطوری است که همیشه خوب از کار درمی‌آید. همیشه عنوان فیلم برای من خیلی مهم است. موضوع فقط این نیست که «اوه، این اسم روی پوستر خوب بنظر میاد» اگر من به دلایلی نمی‌توانستم اسم حرامـزاده های لعنتی را بگذارم، احتمالاً اسم فیلم را می‌گذاشتم روزی روزگاری در فرانسه اشغالی نازی ها.

چه توضیحی برای فیلم دارید؟ فیلم یک جورهایی خاطره فیلمنامه های قبلی شما را زنده می‌کند. مثل رومانس واقعی یا قاتلین بالفطره…

تارانتینو: این فیلم برای من خیلی شبیه به «پالپ فیکشن» است، خیلی هم به «رومانس واقعی» شباهت دارد و همینطور به «سگ های انباری». صحنه ای در فیلم هست که شبیه نسخه تلطیف شده سگ های انباری است منتها با نازی ها و در آلمان. صحنه ای ۲۳ دقیقه ای است و شخصیت ها به جای انبار در یک بار زیرزمینی هستند. بنظر من فیلم از این جنبه به پالپ فیکشن شبیه است که شما داستان‌های مختلفی دارید که همه به یک سمت می‌روند. در این فیلم این جنبه بیشتر است. حتی داستانها بیشتر متضاد هستند، اما فیلم در واقع یک داستان اصلی را دارد تعریف می‌کند، به جای اینکه یک موزاییک بزرگ را تشکیل دهد. جدای از این‌ها فیلم خیلی من را یاد رومانس واقعی هم می‌اندازد، چرا که همیشه شخصیت تازه ای وجود دارد که می‌آید و فیلم را در دست می‌گیرد، کسی که فقط فیلم را می‌گیرد و پیش می‌برد. هر ۲۰ دقیقه این سوال پیش می‌آید که «این دیگه چه جور فیلمیه؟»

خیلی از افراد ممکن است انتظار داشته باشند فیلمی به سبک «دوازده مرد خبیث» ببینند، اینکه مردانی ماموریت ویژه‌ای داشته باشند، اما حرامزاده های لعنتی چنین فیلمی نیست، هست؟

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/100/100-Inglourious-Basterds/17-Inglourious-Basterds.jpgتارانتینو: خب، می‌دانید، اول از همه ایده دوازده مرد خبیت بود که مرا واداشت که بنشینم و شروع به نوشتن کنم. اما این همان اتفاقی است که معمولاً برای من می افتد: چیزی که باعث می‌شود بنشینم و بنویسم معمولاً همان چیزی که در نهایت می‌نویسم نیست. به این دلیل که همان‌قدری که ژانر را دوست دارم و سعی می‌کنم عناصر ژانر را وارد کنم، به همان اندازه هم فرار می‌کنم. می‌روم سراغ چیزهای خودم. موقعی که نشستم تا سگ‌های انباری را بنویسم، می خواستم یک فیلم سرقتی بنویسم. خب، نوشتم! (می‌خندد) اما شما سرقت را در فیلم ندیدید!

در این فیلم شما خیلی نسبت به تاریخ آزادانه برخورد کردید. از اول قصدتان همین بود؟

تارانتینو: شروعش از آنجا نبود. قطعاً تاریخ جایی نبود که از آن آغاز کنم. من هیچ ایده ای نداشتم که چه اتفاقی قرار است بیفتد. وقتی شما شروع به نوشتن می‌کنید، شخصیت هایتان روی یک راه سنگ‌فرش شده استعاری قرار دارند وقتی که شروع به پایین رفتن از راه می‌کنند، همه راه های فرعی دیگری که می‌توانند بروند جلویشان باز می شود. خیلی از نویسنده‌ها، جلوی این راه‌های فرعی مانع می‌گذارند، آنها به هر دلیلی و معمولاً به دلیل سنت‌های سینمایی، به شخصیت‌هایشان اجازه نخواهند داد که قدم به آن راه‌ها بگذارند. خب، من هرگز مانعی جلوی اینجور راه‌ها نگذاشته‌ام. شخصیت‌های من می‌توانند هرجایی که به طور طبیعی می‌خواهند، بروند و من دنبالشان می‌روم.

بنابراین وقتی که دنبال‌شان کردید چه اتفاقی افتاد؟

تارانتینو: خب توی این فیلم یک مانع بزرگ وجود داشت، و آن خود تاریخ بود. و از من انتظار می‌رفت که به این مانع افتخار کنم. اما بعد موقع نوشتن، بعضی جاها در یک سطح بسیار عمیق، این مانع به من ضربه زد. من فکر کردم: یک لحظه صبر کن، شخصیت های من نمی‌دانند که بخشی از تاریخ هستند. آنها در میانه ماجرا هستند، اینجا هستند، در زمان حال هستند، چیزی که دارد اتفاق می‌افتد. هر لحظه ای ممکن است بمیرند. می‌دانید جریان چیست؟ اینکه چیزی که در فیلم اتفاق می‌افتد در زندگی واقعی اتفاق نمی‌افتد، چرا که شخصیت های من وجود ندارند. اما اگر وجود داشتند، در زندگی واقعی ممکن بود این اتفاق بیفتد. و از این نقطه به بعد، فیلم باید به سادگی باورپذیر بنظر می‌آمد، و من باید از عهده اش برمی‌آمدم.

 

برگردان از سید حسام فروزان

گفتگو از هنری سوردو www.Rottentomatoes.com

منبع: آدم برفی ها

 

تعداد بازدید از این مطلب: 5709
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 29 آبان 1393 ساعت : 9:32 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
معرفی ونقد فیلم (حرامزاده های لعنتی)
نظرات

همه چیز درباره فیلم حرامزاده‌های لعنتی 

                                                                                                          (از ویکی پدیا)

 

************************************************************************************

 

حرامزاده های لعنتی یا حرامزاده‌های بی‌شرف همچنین لعنتی‌های بی‌آبرو (به انگلیسیInglourious Basterds) فیلمی محصول سال ۲۰۰۹ به کارگردانی کوئنتین تارانتینو می‌باشد. حوادث فیلم در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد. کارگردان در این فیلم پایان جنگ جهانی دوم و رایش سوم را در یک ماجرای کاملاً خیالی به تصویر کشیده است. تارانتینو که خود نویسندگی فیلم را هم بر عهده داشته گفته است که که ایدهٔ ساخت این فیلم را از مدت‌ها پیش در سر داشته و فقط ۱۰ سال روی شخصیت آلدو (برد پیت) در فیلم فکر می‌کرد.

حرامزاده‌های لعنتی اول در ۶۲مین جشنوارهٔ فیلم کن نمایش داده شد و برنده یک جایزه شد و امتیازات بسیار خوبی هم کسب کرد. سپس در ۲۱ آگوست ۲۰۰۹ در آمریکا اکران شد.

 

در جنگ جهانی دوم، در یکی از مناطق مرزی فرانسه اشغال شده توسط نازی‌ها، روزی کلنل اس اس، هانس لاندا که به او لقبشکارچی یهودیان را داده‌اند به کلبه‌ای می‌آید و از مرد خانواده درباره یهودیان اطراف می‌پرسد. کمی بعد مشخص می‌شود که یهودیان مورد نظر زیر کف خانه مخفی شده‌اند. به دستور کلنل، به زمین شلیک می‌کنند. تمامی اعضای خانواده از جمله پدر، مادر و برادر می‌میرند. اما دختر خانواده که شوشانا نام دارد فرار می‌کند.فصل اول: روزی روزگاری... نازی‌ها در فرانسهٔ اشغالی

فصل دوم: حرامزاده‌های لعنتی

در جنگلی در نزدیکی پاریس شخصی به نام آلدو (با بازی برد پیت) از نیروهای متفقین است که به همراه جوخه وحشی اش در پناهگاهی مستقر است. هر نازی در آن نزدیکی باشد دو راه بیشتر ندارد. یا موقعیت دوستانش را لو دهد و توسط این گروه خشن لخت شود و آرم سواستیکا نازی‌ها را با خون بر پیشانی خود ببیند یا به بدترین شکل کشته شود. آلدو متوجه می‌شود که شخصی به نام کلنل دالما در پاریس به سر می‌برد. پس تصمیم به ترور او می‌گیرد.

فصل سوم: شب آلمانی‌ها در پاریس

شوشانا به پاریس آمده و یک سینما اداره می‌کند. او روزی با سربازی آشنا می‌شود که می‌خواهند از شجاعت‌های او در ارتش آلمان فیلم بسازند. این شخص (که فردریک نام دارد) شوشانا ر ابه رستورانی می‌برد که در آن فرمانده نازی‌ها و کلنل دالما منتظر آن‌ها هستند. کلنل به شوشانا می‌گوید که اگر امکان دارد فیلم را برای اولین بار در جلوی تمام فرماندهان نازی در سالن سینما او پخش کنند. شوشانا این را می‌پذیرد. او که کلنل ر ابه یاد دارد، با کمک دوست سیاهپوستش می‌خواهند درشب افتتاحیه تمام افراد حاضر در سالن را بسوزانند تا انتقام خودشان را بگیرند.

فصل چهارم: عملیات کینو

در مقر متفقین قرار بر این می‌شود که عملیاتی به نام کینو انجام شود که هدف آن کشتن تعدادی از افسران آلمانی است که در سینمایی در پاریس جمع می‌شوند. رابط و طراح این عملیات ستاره آلمانی سینما بریجت ون همرسمارک است. اما در محل قرار با این زن دست مامور متفقین رو می‌شود که باعث یک کشتار می‌شود و هر کسی به دیگری شلیک می‌کند. بعد پایان تیرباران، حرامزاده‌ها بریجت را که هنوز زنده مانده با خود می‌برند. آنها مطمئن نیستند که او واقعاً با آنها همدست باشد چون باعث شده مامور عمیلات به همراه دو نفر از افراد لعنتی‌ها کشته شوند. بعد از اطمینان پیدا کردن به بریجیت، از آنجایی که حرامزاده‌ها آلمانی بلد نیستند، نقشه عوض می‌شود و قرار می‌شود آنها به‌جای ماموران مورد نظر عمیلات را انجام دهند و خودشان را فیلمسازان ایتالیایی جا بزنند.

فصل پنجم: انتقام از غول چهره

کلنل و جوخه نازی‌ها با هم به کافه تیرخورده می‌روند تا آنجا را بازرسی کنند. در حین بازرسی کفش قرمز به جا مانده‌ای که در اصل مال بریجت است را می‌بیند و آن ر ابا خود بر می‌دارد.

شب افتتاحیه فیلم آلمانی‌ها فرا رسیده‌است. فردریک قهرمان و کارگردان و کلنل نیز در آنجا حاضر هستند. بریجت نیز در این اکران اولیه به همراه آلدو و حرامزاده‌ها که همگی تغییر قیافه داده‌اند و خود را ایتالیایی‌هایی از متحدین جا زده‌اند هم حضور دارند. این در حالی ست که شوشانا می‌خواهد تمام نوارها را بسوزاند.

کلنل وقتی پای آسیب دیده از درگیری در کافه بریجت را می‌بیند از بریجت می‌خواهد به اتاقی خلوت بروند. او در آنجا کفش قرمز بریجت را به پایش می‌کند و درمیابد که حرامزاده‌ها آنجا هستند. او بریجت را می‌کشد و سپس دستور می‌دهد که آلدو و یکی از یارانش را به دفتر مخفی‌اش ببرد. او در آنجا می‌گوید که حاضر است با آمریکایی‌ها معامله کند و اجازه دهد که دوستان دستگیر نشدهٔ آلدو نقشهٔ خود را عملی کنند.

در آنسو شوشانا می‌خواهد به دوستش دستور بدهد که نوارهای فیلم را به منظور به آتش‌کشیدن سینما بسوزاند. اما فردریک ناگهان وارد اتاق می‌شود و می‌گوید که می‌خواهد با او باشد. شوشانا او را از اتاق بیرون می‌کند و موقعی که فردریک می‌خواهد بنا به خواستهٔ شوشانا، در را قفل کند و در حالیکه پشتش به شوشاناست، شوشانا به او شلیک می‌کند. فردریک می‌افتد و می‌میرد. شوشانا می‌رود که جسدش را بازرسی کند که فردریک که خود را به مردن زده بود به او ۴ تیر شلیک می‌کند و کمی بعد خودش هم جان می‌دهد.

با پخش فیلم تهیه‌شده توسط شوشانا در ادامهٔ فیلم آلمانی، دوست سیاه‌پوست شوشانا می‌فهمد که وقت آتش‌زدن سینما شده‌است. پس با انداختن سیگار روشن خود در بین نوارهای فیلم (که شدیداً آتش‌زا بودند) سینما را به آتش می‌کشد و دو تا از حرامزاده‌ها که هنوز در سینما بوده‌اند نیز پس از به رگبار بستن هیتلر و همراهانش و قتل آن‌ها، مردم حاضر در سالن را به رگبار می‌بندند، که در نهایت با انفجار بمبی که کلنل در آنجا مخفی کرده بود، دیگر کسی زنده نمی‌ماند.

در سوی دیگر کلنل و آلدو سوار ماشین می‌شوند و به جنگل می‌روند. وقتی به پناهگاه رسیدند کلنل به آلدو یک نشان افتخار می‌دهد و برای ثابت کردن این که با آنها خصومتی ندارد چاقو و اسلحه‌شان را برمی‌گرداند. آلدو و دوستش هم رانندهٔ وی را کشته و پوست از سرش می‌کنند. آنها روی پیشانی کلنل، سواستیکا حک می‌کنند. آلدو به دوستش می‌گوید «فکر کنم این بهترین اثر هنری من است!»

 

تصویر نمادین برد پیت (سروان آلدورین)بر روی پوستر تیزر فیلم (جملهٔ روی پوستر: کار یک حرامزاده هیچ وقت تمام نمی‌شود.)

بازیگران :

  • برد پیت در نقش «آلدو آپاچی». فرماندهٔ جوخه حرامزاده‌ها که بسیار بی‌رحم است و روی پیشانی قربانیانش سواستیکا حک می‌کند.
  • ایلای روت در نقش «دانی» که به او لقب خرس یهودی را داده‌اند. او شاید قدرتمندترین فرد گروه بعد از آلدو باشد.
  • تیل شوایگر در نقش «هوگو»، ژنرالی که به نیروی آنها می‌پیوندد. آنها او را از زندان متحدین در آورده بودند.
  • ملانی لوران در نقش «شوشانا». دختری که می‌خواهد از نازی‌ها انتقام بگیرد.
  • دیانه کروگر در نقش «بریجت»، هنرپیشهٔ آلمانی که در آخر بدست کلنل کشته می‌شود.
  • کریستوفر والتس در نقش کلنل Standartenführer. کلنل یک شخص دو جانبه‌است. که پدر و مادر و برادر شوشانا را به قتل می‌رساند.
  • دنیل برول در نقش «فردریک»، قهرمان نازی‌ها که به خاطرش فیلم ساخته‌اند. او و شوشانا یکدیگر را می‌کشند.

  1. شد» ‎(فارسی)‎. بی‌بی‌سی فارسی، ۱ بهمن ۱۳۸۸. بازبینی‌شده در ۱ بهمن ۱۳۸۸.
  2. پرش به بالا

نگاهی به فیلم  حرامزاده های لعنتی : قدرت واقعی در دست چه کسی است؟

                                 منبع (خبر آنلاین)

************************************************************************************************************************************

نویسنده: شهرام زعفرانلو

 خلاصه داستان:

بخش اول: روزی روزگاری در فرانسه اشغال شده توسط نازیها – 1941

افسر نازی "سرهنگ لاندا" با چند سرباز به كلبه‌ی كشاورز فرانسوی مراجعه كرده و پس از مكالمه‌ای طولانی از وجود خانواده‌ی یهودی در زیرزمین خانه مطلع می‌شود و به جز دختر خانواده "شوشانا" كه از مهلكه می‌گریزد بقیه افراد خانواده را می‌کشد.

بخش دوم: حرومزاده‌های بی‌شرف

راین (براد پیت) افسری است که به سربازان آمریکایی-یهودی خود، با لقب حرومزاده‌های بی‌شرف، ماموریت جنگ با نازی‌های را تشریح می‌کند. کشتار فجیع نازیها، گروه وی را حتی در بین افسران رده بالای نازی و هیتلر معروف می‌کند. سربازان آمریکایی-یهودی پس از کشتن نازی‌ها پوست سرشان را می‌کنند و یا بر پیشانی اسرای آزاد شده نازی با خنجر صلیب شکسته‌ای حک می‌کنند.

بخش سوم: شب آلمانی در پاریس – 1944

شوشانا دختر یهودی که در اپیزود نخست از دست نازیها گریخته بود؛ در پاریس، با نامی متفاوت، سینمای متعلق به عمو و عمه‌اش را به ارث می‌برد. او با افسر جوان آلمانی که قهرمان جنگ است آشنا می‌شود. افسر ضمن ابراز علاقه به وی او را به گوبلز، وزیر تبلیغات هیتلر معرفی می‌کند. گوبلز تصمیم می‌گیرد فیلم "غرور ملت" با بازی افسر جوان را برای مقامات نظامی آلمان و هیتلر در سینمای شوشانا نمایش دهد. در این دیدار ملاقاتی نیز بین سرهنگ لاندا و شوشانا صورت می‌گیرد.

بخش چهارم: عملیات کینو

یک افسر انگلیسی که منتقد سینمای آلمان است، به همراه چند تن از حرومزاده‌ها و یک هنرپیشه‌ی زن آلمانی، برای طراحی نقشه عملیات کینو (کشتن هیتلر در زمان نمایش فیلم در سینمای شوشانا) در کافه‌ای دور هم جمع می‌شوند. در درگیری با سربازان آلمانی همگی کشته شده و تنها زن هنرپیشه رنده می‌ماند.

بخش پنجم: انتقام از چهره‌ی غول‌نما

راین با دو نفر از سربازانش در ژست ایتالیایی‌های محافظِ هنرپیشه زن آلمانی، به سینمای شوشانا، محل نمایش فیلم می‌روند. سرهنگ آنها را شناسایی کرده و با ترفندی در یکی از اتاق‌ها زن هنرپیشه را خفه می‌کند. سپس راین را دستگیر کرده و در بازجویی با وی معامله می‌کند که در صورت دادن امتیازاتی خاص از سوی دولت آمریکا به وی، راین و دوستانش را آزاد کند.

شوشانا نیز با درست کردن قطعه فیلمی تهدیدآمیز علیه نازی‌ها، آن را به فیلم اصلی نازی‌ها الصاق می‌کند. افسر جوان (قهرمان جنگ) در آپارات‌خانه به شوشانا ابراز علاقه می کند، اما شوشانا جواب او را با گلوله می‌دهد. جوان نازی هم پاسخش را با گلوله داده و هر دو می‌میرند. کارگر سیاه‌پوستِ شوشانا، با سوزاندن نگاتیوهای کهنه، سینما را به آتش می‌کشاند. همزمان دو سرباز از گروه راین، نازی‌ها و هیتلر و گوبلز را به گلوله می‌بندند.

در سکانس پایانی، سرهنگ لاندا به همراه راین و دوستانش در جنگل برای پیوستن به آمریکایی‌ها در راهند که راین با خنجر خود صلیبی شکسته را بر پیشانی او حک می‌کند.

نقد فیلم:

اگر جنگِ بین دو طرف متخاصم را به دیده‌ی ناظری بی‌طرف نگاه کنیم، شاید بتوان جنایات‌ و کشتارهای هر دو طرف را به یک اندازه به قضاوت نشست.

تارانتینو در " حرومزاده‌های بی‌شرف"، تنها در ترسیم خشونت‌های اعمال شده، نقش ناظری بی‌طرف را ایفا می‌کند. خشونت‌ و کشتار غیرمتعارف نازیها توسط سربازان آمریکایی-یهودی، عریان‌تر و بیشتر از جنایات نازی‌ها تصویر می‌شود. کارگردان ضمن دست شستن از روایت نخ‌نما و تکراری جنایتهای نازیها در آثار سینمایی، سعی دارد قصه‌ای متفاوت از جنگ دوم جهانی را بیان کند.

آمریکایی‌ها که به کندن پوست سر سرخپوستان سرزمینشان معروفند، در جنگ با نازیها هم همان شیوه را در ابراز تنفر و نمایش خشم خویش به کار می‌برند. ابراز بغض و کینه‌ی 60 سال گذشته از آلمانها، که در سینما و سایر آثار هنری به گونه‌های مختلف گفته شده، به انتقام‌گیری صریح و تندی تبدیل می‌شود که فیلم تارنتینو روایتگر آن است.

فیلم همذات‌پنداری معمول تماشاگر با قهرمان را به چالش می‌کشد و در صحنه‌های گوناگون آن را به بازی می‌گیرد. گاهی دلمان برای سربازان آلمانی می‌سوزد که با چه مهارتی پوست سرشان کنده می‌شود و یا با چه هیجانی سرهایشان به چوب بیسبال متلاشی می‌شود. سرمستی سربازان یهودی از انجام چنین اعمالی، بیشتر عصبانی‌مان می‌کند. گاهی نیز مانند بخش نخست فیلم که خانواده‌ی یهودی در زیرزمین کلبه‌ی کشاورز قتل‌عام می‌شوند، تنفر از نازیها را در نگاه تماشاگر برمی‌انگیزد.

شگرد تارانتینو در نوسان دادن داوری‌های مخاطب نسبت به طرفین دعوا و جانبداری بیننده از قربانیان و حتی افراد جانی، همچون سایر آثار او، اثبات می‌کند که خشونت بخش پنهانی سرشت آدمی است. چه یهودی باشی یا نازی، مهم آن است که در آن لحظه، قدرت در دستان چه کسی باشد.

بازی چشم‌گیر کریستف والتز در نقش سرهنگ لاندا، جوایز متعددی را برای او به ارمغان می‌آورد. او که در مواجهه با برخی شخصیت‌ها (کشاورز فرانسوی، شوشانا، راین، زن هنرپیشه و...) با کمال خونسردی، ریباترین مقدمه‌چینی‌ها را ترتیب می‌دهد تا حرف و عمل آخر خود را به انجام رساند، تماشاگر را نیز مانند شخصیت‌های مقابلش در اضطراب تشدید شونده قرار داده و در پایان با عملی غیرقابل پیش‌بینی مخاطب را شوکه می‌کند.

کشتن خانواده‌ی پناه داده شده پس از مکالمه‌ی طولانی با کشاورز فرانسوی و یا خفه‌ کردن زن هنرپیشه‌ی آلمانی پس از گفتگویی ساده و پوشاندن کفش به جا مانده در کافه به پای زن، انتظار عملی وقیحانه از سوی او را به ذهن متبادر می‌سازد؛ اما ناگهان او را خفه می‌کند!

قطعاً بازی او حتی برتر از بازی براد پیت در نقش راین است. زیرا پیت تنها در برخی از لحظات قادر است متفاوت‌تر از نقش‌های گذشته و با خصوصیات یک شکنجه‌گر خونسرد ایفای نقش نماید.

وجه مشترک اغلب شخصیت‌های فیلم، آرامش و اطمینان خاطری است که پیش از انجام جنایت و نشاط و سرخوشی بعد از آن، در رفتارشان موج می‌زند. اوج این منش را می‌توان در "قصه‌های عامه‌پسند" اثر پیشین تارانتینو مشاهده کرد.

ریتم فیلم به نسبت آثار قبلی کارگردان، کندتر، اما ضربات حوادث پایان سکانس‌ها تندتر و تاثیرگذارتر است. دیالوگ‌ها نقشی پیش‌برنده دارند و بر اوج‌گیری التهابات، آن هم نه در شکل ادا کردن جملات، بلکه در محتوای متن گفتگوها، کمک بارزی می‌کند.

ارجاع به فیلم‌های گذشته تاریخ سینما، با موسیقی‌های خاص گونه‌هایی مانند وسترن، حماسی، گنگستری و حتی استفاده از موسیقی کلاسیک، از علاقمندی وافر تارانتینو به این آثار حکایت دارد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/100/100-Inglourious-Basterds/18-Inglourious-Basterds.jpgحتی بکارگیری ریتم هشداردهنده‌ی پیانو در سکانس نخست فیلم و ایجاد تعلیق و غربت در فضای موجود، همان آهنگی است که در فیلم "چشمان باز بسته"ی کوبریک، شنیده‌ایم.

اما این ارجاعات فقط به شیفتگی کارگردان اشاره ندارد، بلکه موسیقی‌ها را به سود موضوع اثر مصادره کرده و برای اهداف کاملاً شخصی و منحصر به فرد خود در بیان سینمایی‌اش به کار می‌برد.

فیلم قهرمان و ضدقهرمان به شیوه‌ی روایت‌های متداول ندارد. اما به نسبت تفوق آدمهای اصلی داستان، جای قهرمان و ضدقهرمان در طول فیلم تغییر می‌کند. وقتی راین و سربازانش به کشتن نازیها مشغولند، نازی‌ها افرادی گرفتار در چنگال گروهی خشن هستند که به طرز فجیعی کشته می‌شوند، و وقتی راین و همقطارش دستگیر می‌شوند مظلومانه حس ترحم تماشاگر را برمی‌انگیزند. و زمانی که راین بر پیشانی سرهنگ لاندا صلیب شکسته را حک می‌کند تماشاگر را از ترحم پیشین پشیمان می‌سازد.

وقتی که با شوشانا، دختر یهودی که خانواده‌اش را از دست داده، همراه می شویم، سرنوشتش برایمان اهمیت دارد. به موازات آن ندامت افسر جوان نازی را شاهدیم که دل در گرو شوشانا دارد. اما دختر که سرتاپای وجودش را انتقام فراگرفته بدون ملاحظه‌ی عشق و عواطف صادقانه‌ی افسر جوان، او را می‌کشد و عاشقش را به کشتنی دوباره دعوت می‌کند.

 

نویسنده: شهرام زعفرانلو

 

 
تعداد بازدید از این مطلب: 12595
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

پنج شنبه 29 آبان 1393 ساعت : 9:30 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
نقدفیلم :جنگوی آزادشده (ساخته تارانتینو)
نظرات

 نقد فیلم (جنگوی آزادشده)

ساخته : کوئنتین تارانتینو

                                          منبع(مووی مگ)

 

کوئینتین تارانتینو را می توان یکی از معدود کارگردانان هالیوودی به حساب آورد که هیچ نسخه مشابه ای برایش یافت نمی شود. تارانتینو در سالهای1 اخیر به واسطه ساخت فیلمهایی با روایتی غیرخطی ، توانسته طرفداران بسیار زیادی را در سطح جهان بدست آورد و البته منتقدان هم از سبک و سیاق کارگردانی او استقبال می کنند. جدیدترین فیلم تارانتینو تا پیش از اکران « جانگوی آزاده شده » ، « حرامزاده های بی آبرو » نام داشت که موفقیت بسیار خوبی نصیب تارانتینو کرد. پیش از « حرامزاده های بی آبرو » ، تارانتینو « ضد مرگ » را کارگردانی کرده بود که اکشن بیش از اندازه متعهد به رده « ب » و همچنین داستان نه چندان جالب اش، فیلم را تا حد یک اثر متوسط به پایین کشانده بود اما « حرامزاده های بی آبرو » شروعی تازه و موفقیتی خیره کننده برای تارانتینو به حساب می آمد. 

حال پس از جنگ جهانی دوم که تارانتینو در « حرامزاده های بی آبرو » به آن پرداخته بود، اینبار وی ما را به دنیای آشنای وسترن برده است و قرار هست تا تماشاگر یک روایت غیرخطی را اینبار در ژانری که اغلب المان هایش خطی می باشند، مشاهده کند. 

جانگو ( جیمی فاکس ) برده ای زجر کشیده است که ناگهان خود را آزاد شده از بند بردگی می بیند. یک جایزه بگیر به نام دکتر کینگ شولتز ( کریستوف والتز ) پس از مواجه با جانگو، او را از بند رها می کند تا جانگو زندگی و آینده اش رو مدیون این جایزه بگیر باشد.

این دو پس از این اتفاق با یکدیگر دوستان صمیمی می شوند و همکاری های زیادی برای رونق کسب و کار انجام می دهند. اما فکر و نگرانی جانگو پس از آزادی اش ، همواره به سوی همسرش به نام برومهیدا ( کری واشینگتن ) 2است که هنوز به عنوان یک برده زندگی می کند. به همین جهت جانگو با کمک دکتر شولتز برای یافتن و از بند خلاص کردن برومهیدا، راهی سفر می شوند. بزودی مشخص می شود که برومهیدا در یک مزرعه به عنوان برده ، تحت مالکیت فردی به نام کالوین کاندی ( لئوناردو دیکاپریو ) است. کالوین از برده داری لذت می برد و آنها را مجبور به انجام کارهای غیرانسانی زیادی می کند. جانگو و دکتر شولتز برای نجات برومهیدا به این مزرعه وارد می شوند اما ...

شاید سخت ترین کاری که بتوان درباره « جانگوی آزاده شده » انجام داد این است که نام این فیلم را به عنوان یک فیلم ژانر وسترن مطرح کرد چراکه تارانتینو تقریباً تمام عناصر آشنای ژانر وسترن را در این فیلم نادیده گرفته و سبک و سیاق خودش را برای روایت داستان پیش گرفته است. در « جانگوی آزاد شده » همانطور که انتظار داشتیم، هیچ نشانی از روایت خطی و آشنای ژانر وسترن به چشم نمی خورد و تارانتینو کاملاً خارج از قواعد دنیای وسترن، « جانگوی آزاد شده » را کارگردانی کرده است. موقعیت های غیرمتعارف، مونولوگ های جالب، دیالوگ های تیز سیاسی و ... از جمله موارد کلیشه ای دنیای تارانتینو است که اغلب در فیلمهای وی مشاهده می شود و اینبار در « جانگوی آزاد شده » نیز حضور پررنگی دارند. 

تارانتینو بارها نشان داده که به مسائل اجتماعی – سیاسی علاقه خاصی دارد و هرکجا که لازم باشد، تیغ تیز انتقاداتش را به بهترین نحو ممکن به تصویر می کشد. در « جانگوی رها شده » نیز مونولوگ های کوتاهی وجود دارد که اغلب آنها با هدف به سخره گرفتن سیاست های زمانه ( سال به وقوع پیوستن اتفاقات فیلم ، 1858 می باشد ) بکار می رود. البته تارانتینو هوشمندی خودش را با کنایه زدن این مونولوگ ها به شرایط کنونی جامعه نشان داده و تقریباً هیچ دیالوگی نیست 3که تنها هدفش انتقاد از دوران غرب وحشی بوده باشد و با شرایط امروز بیگانه باشد. البته متاسفانه اشکال بزرگی که می توان به این دیالوگ ها گرفت این است که کیفیت آنها در اندازه شاهکارهای پیشین تارانتینو (« سگدانی » یکی از بهترین مثال هاست ) نیست و به نظر می رسد تارانتینو عقب نشینی زیادی در این مورد کرده باشد. ما در « سگدانی » یا حتی « قصه های عامه پسند » شاهد بودیم که تارانتینو با بُرنده ترین انتقادات اجتماعی فیلمش را روانه سینما می کرد اما در « جانگوی آزاد شده » اگرچه کماکان این خصلت برتر تارانتینو به چشم می خورد، اما آن کیفیت همیشگی اش را از دست داده است.

گرفتن نماهای کوتاه و سریع هم یکی دیگر از مشخصه های فیلمهای تارانتینو به حساب می آید که در « بیل را بکش » تقریباً هر لحظه با آن مواجه بودیم ( زوم های ناگهانی به سبک سینمای هندوستان! هم یکی از این مشخصه هاست ) . این نماهای کوتاه و نفس گیر در « جانگوی آزاد شده » نیز به چشم می خورد اما بخش جدیدی هم به آن اضافه شده و آن گرفتن نمای عریض می باشد که کمتر در سینمای تارانتینو شاهدش بوده ایم؛ نماهای عریضی که اغلب کارگردانان برای به تصور کشیدن زیبایی صحنه و همچنین تاکید بر جزییات از آن استفاده می کنند. این نماهای کوتاه عریض ، جلوه خاصی به « جانگوی آزاد شده » داده است. 

در بخش اکشن4، « جانگوی آزاد شده » نفس گیر و جذاب است. شاید فقط در سینمای تارانتینو باشد که شما بتوانید در بطن یک سکانس اکشن نفس گیر، شاهد تعریف جوک توسط شخصیت های داستان باشید. در « جانگوی ازاد شده » نیز این شوخی ها، بدون زمان بندی خاصی به مخاطب ارائه می شوند و بهترین تاثیر ممکن را بر تماشاگر دارند.

همچنین مطابق معمول فیلمهای تارانتینو ، ما با خشونت زیاد و اغراق شده ای هم مواجه هستیم که فکر می کنم فقط در فیلمهای تارانتینو، تماشای آن تا این حد لذت بخش باشد. خشونت بکار گرفته شده در « جانگوی آزاد شده » نکته تازه ای برای طرفداران سینمای تارانتینو به حساب نمی آید اما این موضوع زمانی جالب می شود که بدانیم در ژانر وسترن، تا به امروز کمتر فیلمی دارای چنین درجه ای از خشونت بوده است. البته این خشونت افسار گسیخته در « جانگوی آزاد شده » همیشه هم تاثیر گذار نیست ، مخصوصاً در یک سوم پایانی که تاثیر چندانی بر تماشاگر نمی گذارد. البته توهین های نژاد پرستانه تقریباً مداوم شخصیت ها به یکدیگر هم یکی دیگر از مسائل مهم « جانگوی آزاد شده » است که اگرچه در خدمت فیلمنامه بوده و حس خشونت مخاطب را بر می انگیزد ، اما احتمالاً به مزاق بسیاری خوش نخواهد آمد.

در مورد بازیگران « جانگوی آزاد شده » نیز باید لب به تحسین گشود. جیمی فاکس در سالهای اخیر به سبب حضور در آثار متوسط به پایین هالیوود، تا حدود زیادی تماشاگران را ناامید کرده است. فاکس در سالهای اخیر یا در آثار کمدی ( آن هم در نقش مکمل ) ظاهر شده یا اینکه در مراسم اهدای جوایز موسیقی5 در حال رقص و آواز خوانی بوده است. اما خوشبختانه جانگو، نقشی است که می توان گفت جیمی فاکس می تواند به کمک آن بار دیگر به به سطح اول بازیگری بازگردد. تارانتینو از فاکس در نقش جانگو بهترین بازی ممکن را گرفته و تماشاگر هم خیلی زود تصویر فاکس در حال رقص(!) را که در ذهنش نقش بسته، فراموش می کند. کریستوف والتز هم که به نوعی ورودش به جمع ستاره های هالیوود را مدیون تارانتینو است، مانند همیشه پر انرژی ظاهر شده. والتز در سال 2009 در فیلم « حرامزاده های بی آبرو » موفق شده بود نقش سرهنگ نازی را به استادی ایفا کند و برای همین نقش، مجسمه اسکار هم نصیب خود کرد. حالا او در دومین همکاری اش با تارانتینو، در نقش یک جایزه بگیر، عالی و بدون نقص ظاهر شده است و حضور بسیار خوبی را هم در کنار جیمی فاکس تجربه کرده است. این دو در صحنه های مشترکشان ، بهترین حضور مشترک را تجربه کرده اند. 

اما شاید بحث برانگیز ترین بازیگر فیلم لئوناردو دیکاپریو باشد که برای اولین بار در نقش منفی ظاهر شده است. دیکاپریو در نقش کاندی ، خوب و قابل قبول ظاهر شده اما به نظرم هنوز نیاز به فرصت دارد تا بتواند تصویر همواره مثبتی که از خودش بر ذهن تماشاگران گذشته را پاک کند. کاندی شخصیتی جسور و بی اندازه بی رحم است و دیکاپریو با گریم خاصی که دارد، به این شخصیت تا جایی که توانسته نزدیک شده است اما فرم ادای دیالوگ دیکاپریو هنوز جای کار بسیاری دارد و به قول معروف، خباثت کامل را به همراه ندارد. با اینحال یک احتمال هم وجود دارد و آن اینکه بالاخره آکادمی اسکار، حداقل نسبت به ایفای نقش منفی دیکاپریو علاقه بیشتری نشان دهد و مجسمه ای در نقش مکمل به او اهدا کند؛ البته این احتمال کمرنگ است. ساموئل ال جکسون هم با گریم سنگینی که بر چهره اش دارد، قابل قبول است. جکسون بازیگری است که تقریباً در هر پروژه سینمایی که بدست بیاورد، حضور پیدا می کند و خوشبختانه از کیفیت بازی اش هم کاسته نشده. جکسون در آن واحد می تواند هم در یک فیلم ضعیف عالی باشد، و هم در یک فیلم عالی 6، عالی باشد؛ کمتر بازیگری است که چنین توانایی داشته باشد.

« جانگوی آزاد شده » را می توان " تارانتینویی ترین " اثر تارانتینو در یک دهه اخیر به حساب آورد. گویی که خودِ تارانتینو نیز بیشتر از تماشاگران دلش برای بازگشت به اصل خویش تنگ شده بود! « جانگوی آزاد شده » صراحت کلام « سگدانی » و یا « قصه های عامه پسند » را ندارد اما با اینحال به مرحله سقوط هم نمی رسد. خوشبختانه هنوز هم می توانیم با تماشای « جانگوی آزاد شده » مطمئن شویم که تارانتینو دست از سینمای شخصی اش برنداشته و با جریان اصلی سینمای هالیوود همراه نشده است. سینمای تارانتینو اگرچه مورد پسند بسیاری قرار نخواهد گرفت ( چنانکه « جانگوی آزاد شده » هم مورد پسند بسیاری واقع نخواهد شد ) اما به حدی اورجینال هست که هنوز بتوانیم بر این نکته اذعان کنیم که این فیلم، فیلمِ کارگردان است. 

تارانتینو هرگز کارگردانی نبوده که از جریانی پیروی کند، او مثل همیشه یک دنده است و بر ساخت فیلم در سبک و سیاق شخصی اش ( که ساخت اکشن رده ب با دیالوگ های تیز و کنایه دار می باشد ) اصرار می ورزد. « جانگوی آزاد شده » اورجینال ترین و غیرسفارشی ترین اکشنی است که اینروزها می توانید با انبوهی از ستارگان هالیوود مشاهده کنید و از آن لذت ببرید.
  میثم کریمی 

این مطلب بصورت اختصاصی برای سایت " مووی مگ " به نگارش درآمده و برداشت از آن جز با ذکر دقیق منبع و اشاره به سایت مووی مگ، ممنوع بوده و شامل پیگیرد قانونی می شود.


7

جنگوی آزاد شده : Django Unchained

کارگردان : Quentin Tarantino

نویسنده : Quentin Tarantino

بازیگران :

Jamie Foxx...Django

Christoph Waltz ...Dr. King Schultz

Leonardo DiCaprio...Calvin Candie

Kerry Washington...Broomhilda

Samuel L. Jackson...Stephen

و...

ژانر : اکشن

رده سنی : R( مناسب برای افراد بالای 17 سال) 

زمان : 165 دقیقه 


 
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  

تعداد بازدید از این مطلب: 6638
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 29 آبان 1393 ساعت : 9:19 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
نقد فیلم هرکول 2014
نظرات

 

نقد فیلم (هرکول)


Hercules 

 

کارگردان : Brett Ratner

نویسندگان : Ryan CondalEvan Spiliotopoulos

بازیگران : Dwayne JohnsonJohn HurtIan McShane

خلاصه داستان: هرکولس نیمه خدای یونانی، یک شمشیرزن مزدور است. تا اینکه موافقت می کند به لرد کوتیس تراسی و دخترش کمک کند تا با شورشیان روبرو شوند...

images/stories/rooz/naghd/Hercules/Hercules-Poster.jpg

 

 

منتقد: جیمز براردینلی - امتیاز ۵ از ۱۰ (۲ از ۴)

 

 

این روزها به نظر می رسد تقریباً همه چیز بر اساس یک کمیک بوک ساخته شده باشد و درونمایه ی سینمایی حاصله همیشه ارزش تلاشی که برای اقتباس آن به کار برده شده را ندارد. قطعاً «هرکولس» یک شکست پرهزینه و عظیم است، اثری که عناصر مشغول کننده ی بصری زیادی دارد اما از نظر احساسی فلج است. فیلم در حالیکه از برانگیختن ذره ای توجه و علاقه ی فردی عاجز می ماند تماشاگر را با جلوه های ویژه ی کامپیوتری بی پایان خود خسته می کند. کارگردان فیلم «برت رتنر» همیشه به بکار بستن جلوه های بصری شناخته شده بوده اما حتی برای او هم این فیلم نشان دهنده ی گامی اشتباه است زیرا عامل حیرت برانگیز و هیجان آور در آن به نوعی خنثی و الکن از کار درآمده است.

images/stories/rooz/naghd/Hercules/Hercules-3.jpgimages/stories/rooz/naghd/Hercules/Hercules-13.jpgاگر بخواهیم عادلانه قضاوت کنیم باید بگوئیم «هرکولس» از طرح اولیه ی جذابی برخوردار است گرچه از این جذابیت استفاده ی چندانی نشده است. در این جهان ممکن است خدایانی وجود داشته باشند یا نباشند - تا اینجای مسئله مبهم است و هیچ یک از خدایان شخصاً حضور پیدا نمی کنند - اما هرکولس (با نقش آفرینی «دواین جانسون» در بهترین حالت تشابه بدنی به «آرنولد شوارتزنگر») پسر زئوس نیست. در واقع او یک یتیم است. شهرت او به عنوان یک نیمه خدا طی سال ها کسب شده است و به او اجازه می دهد به عنوان یک مزدور که جایگاه و اعتبار خود را معامله می کند، ثروتی به هم بزند. بله این فرضیه می توانست به داستانی جذاب منتج شود اما این در صورتی بود که فیلم ساخته ی «ریدلی اسکات» باشد نه شخصی مثل «برت رتنر». به جای آن در نهایت با این روبرو می شویم که هرکولس و گروه پنج نفره ی دلشادش (چهار مرد و یک زن) موافقت می کنند تا به لرد کوتیس تراسی (جان هرت) کمک کنند تا در یک جنگ داخلی علیه شورشیانی که به سحر و جادو معروفند، بجنگند. هرکولس برای همکاری خود مبلغ دستمزی بالا تعیین می کند، با دختر کوتیس ارجنیا (ربکا فرگوسن) نظر بازی می کند ، در یک مجموعه تمرینات شرکت می کند و در نهایت راهی جنگ می شود. این جنگ شامل دو نبرد عظیم می شود. بعد از نبرد دوم فیلم متوجه می شود که رگه های داستانی زیادی هستند که به سرانجام نرسیده اند پس نتیجه ی آنها را به شکل یک خط داستانی مغشوش نیم ساعته کنار هم می چیند که در مرز میان کمی ابلهانه بودن تا کاملاً سبک سرانه بودن در رفت و برگشت است. به هرحال از آنجا که ما قرار نیست زیاد نگران سیر منطقی وقایع باشیم، می توانیم به صندلی مان تکیه دهیم و از چند صحنه ی جنگی دیگر هم لذت ببریم.

images/stories/rooz/naghd/Hercules/Hercules-4.jpgimages/stories/rooz/naghd/Hercules/Hercules-9.jpgبخش داستانی مربوط به شخصیت هرکولس، البته تا جایی که بتواند ادعای داشتن چنین بخشی را بکند، او را از نقش یک مزدور سنگدل که تنها به پول اهمیت می دهد به قهرمانی پایبند به اصول تبدیل می کند. صحنه هایی که در آنها هرکولس با هیولاها - هیدراس، سربروس و بقیه - می جنگد به شکلی کلاهبرداری هستند. آنها هیچ یک از تصاویری را که از افسانه هایی که درباره ی انسان یا خیالات او نقل شده است را به نمایش نمی گذارند. نزدیک ترین وضعیت او برای جنگیدن با یک موجود وحشی زمانی است که با سه گرگ مبارزه می کند. در کلیت خود این فیلم بیشتر شبیه به ترکیبی از فیلم های «Conan the Barbarian» و «300» شبیه است (البته به خوبی هیچ کدام از آنها نیست) تا اینکه شباهتی به فیلمی مانند «نبرد تایتان ها» داشته باشد.

images/stories/rooz/naghd/Hercules/Hercules-1.jpgگرچه از نظر دلایل تجاری مشخص است که چرا «هرکولس» به دنبال رده بندی PG-13 بوده است، در سراسر صحنه ها دیده می شود که فیلمی با رده بندی R درون آن وجود دارد که به شدت میل دارد خود را نشان دهد. هر دو فیلم «Conan the Barbarian» و «300» به دلیل نمایش روابط جنسی و خشونت در رده ی R قرار داشتند اما لزوم قرار گرفتن در دسته ی PG-13 باعث شده تا «هرکولس» هردوی این فاکتور ها را در کمترین شکل ممکن به نمایش بگذارد. من نمی توانم مدعی شوم که اگر این فیلم پر از صحنه های خونین و اندام های برهنه بود لزوماً اثر بهتری می شد اما احتمالاً سرگرم کننده تر از آب درمی آمد. «هرکولس» فیلم طولانی ای نیست - کمتر از ۱۰۰ دقیقه است - اما لحظاتی وجود دارند که فیلم با وجود همه ی اکشن خود حالتی کشدار پیدا می کند.

images/stories/rooz/naghd/Hercules/Hercules-10.jpgموجب غافلگیری کسی نخواهد بود که جانسون با وجود اینکه در نقش شخصیت اصلی به ماهیچه هایش کش و قوس مناسبی می دهد، اما نقش آفرینی به یادماندنی ای برجا نمی گذارد. بیشتر همبازی هایش به جز دو نفر همگی به همان اندازه فراموش شدنی هستند. «یان مک شین» فوق العاده یکبار دیگر یک نقش کوچک را (در این فیلم یکی از اعضای گروه هرکولس) برعهده می گیرد و تصویری دیدنی از آن ارائه می دهد. «روفوس سوول» که نقش دوست صمیمی هرکولس، اتولیکوس را بازی می کند تصویری بسیار نزدیک به بازی «هریسن فورد» در نقش هان سولو (در فیلم های «جنگ ستارگان») به نمایش می گذارد. «جان هرت» یا «جوزف فینس» هیچ کدام شخصیت شرور تأثیر گذاری را ارائه نمی دهند با اینحال «پیتر مولان» که در نقش نوکری گیر افتاده است، کاملاً قابل تنفر است.

به نظر می رسد «هرکولس» به ذائقه ی پسران گروه سنی ۱۰ تا ۱۴ سال که کاری برای آنها بهتر از این نیست که چیزهایی را که معمولاً در بازی های ویدئویی می بینند روی پرده ی بزرگ سینما تماشا کنند، خوش بیاید. من فیلم را به صورت دو بعدی دیده ام و نمی توانم نظری بدهم که ۳ بعدی آن بهتر است یا خیر، گرچه تصور چنین چیزی مشکل است. اگر جانسون امیدوار بود که این نقش فرصتی استثنایی و راه گشا برای او باشد، بایستی تلاش خود را از سر بگیرد. شاید فیلم در زدودن خصوصیات افسانه ای از شخصیت اصلی خود حالتی سرگرم کننده داشته باشد اما به جز این نکته نمی داند چه باید بکند و ۹۰ دقیقه دیگر در همین راستا ادامه می دهد و پیش می رود.

منبع :سایت نقد فارسی

مترجم: الهام بای

 

 

کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل (از جمله برای همه نشریه‌ها، وبلاگ‌ها و سایت های اینترنتی) بدون ذکر دقیق کلمات "منبع: سایت نقد فارسی" ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.

 

 

 

Tags:

 
 

 

گزارش تصویری از پشت صحنه فیلم « هرکول » با بازی راک
 

Hercules

hercules1

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 8376
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

دو شنبه 26 آبان 1393 ساعت : 8:51 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
شرحی خیالی برروش ساخت نوعی از سینمای دینی
نظرات

 شرحی خیالی برروش ساخت (نوعی ازسینمای دینی)

 یک شب ناگهان در مغزم جرقه ای زده شد.چیزی عجیب وشاید کمی هم نامتعارف بذهنم خطور کرده بود... 

                                                                                                                            مهرداد میخبر                                                                      ************************************************

"یونگ"متفکر و روانشناس سویسی معتقداست:"آدمی به عبادت روی می آورد چون درجریان آن  به آرامش میرسد."اگر آرامش رانه زیر مجموعه ای برای "لذت" بلکه نتیجه ای از نتایج التذاذ بدانیم میتوانیم علت روی آوردن انسان به عبادت و عبادتگاه رابدرستی ادراک نمائیم.انسان درحین انجام اعمال عبادی خود زجر نمیکشد بلکه مکیف میشود زیرانشانه هائی رفتاری همچون اشتیاق و انتظار برای لحظه وصال معنوی مارابه این حقیقت واقف میسازد که اگر عبادت و پرستش لذتبخش نمیبودویا روندی منزجرکننده میداشت هرگز مورد عنایت واستقبال پرشورعابد قرار نمیگرفت.باتوجه به واقعیات اثبات شده فوق،این وسوسه به سراغ شیفتگان"هنرپاک"میآید که شاید بشود "سینمای دینی" را بابهره گرفتن ازمیل و شوق عبادت و انجام امور معنوی و آئینهای پرستشی که استعدادبالقوه آن درهرانسانی موجوداست، ساماندهی و ابتیاع نمود.دراین راستا سئوالاتی نیزنظیر سئوالات ذیل برای علاقمندان مطرح میگردد: 

 آیاماهیت "عبادت" را میتوان در" سینما" مشابه سازی کرد؟

آیا امکان داردکه  بتوان انسان را به قصد بهره گیری و التذاذ از یک نوع خوشی نوین و بی سابقه که تاپیش از این فقط در اعمال عبادی به آن دست می یافته است،به دیدن یک  فیلم با ساختاری غیرمعمول  ترغیب کرد؟

سنت موفق وکلیشه ای "نمایش برای برانگیختن گیرنده های لذات طبیعی" که باعث جذاب شدن یک اثرسینمائیست آیامیتوانند جای خود را به فرم نوین "ایجاد لذات مینوی" بدهد؟

دراینکه چگونه  میشود به فرمی تااین حدغریب دست پیداکرد جای بحثهای بسیاری وجودداردزیرابرخلاف  لذات طبیعی که نمودهای عینی زیادی داردو با زندگی طبیعی و عادی بشر عجین است ،ایجادروندی که لذات مینوی در پی داشته باشد شرایط و باید و نبایدهائی استثنائی را میطلبد که تماما"روحی و معنوی هستند واین شرایط بقدری شخصیند که حتی هویت درونی و روانی پدید آورندگان اثر را نیزدرکانون توجه قرار میدهند وتابع بی چون و چرای شخصیت و ماهیت کارگردان و سایر پدید آورندگان اثرهستند.

اولین شرط برای رسیدن به هدف غائی ایده آل در شخصیت و باورهای پدیدآورندگان اثرقابل جستجوست و درصورت حائز شرائط نبودن آنان روند ادامه کل پروسه راباید نامقدوراعلام نمود.اثرهنری دینی با آثارهنری دیگر تفاوتهائی شدیدا" ماهوی دارد. اولین تفاوت این است که هنرمند دینی نمیتواند معتقد به دین نباشد و لازم است خاطر نشان سازیم که "نمایش دینداری" در اینجا بهیچوجه کارساز نیست و نتیجه کار یک هنرمند غیرمومن وبی اعتقاد مستقیما"اثری غیراعتقادی، ضددین یا خنثی نسبت به دیانت خواهدبود .این شیوه ی بحث درباره الزامات کار، ابدا"یک روش لجوجانه، یک انحصارگرائی سخت گیرانه و یا اعمال نمودن اصولی دیکتاتور مابانه در عرصه ی هنر نیست بلکه یک  قانون گرائی گریز ناپذیر و کاملا" الزامیست که استحکام ذاتی قوانین این نوع آرمانی از هنر آنراپدیدآورده است.

یک کارگردان فلج مادر زادیافاقد توانائی بدنی میتواندفیلمی قهرمان محوروسرشار از اعمال و حرکات سخت بدنی بسازد و لی یک کارگردان بی اعتقاد به دین نمیتواند فیلم دینی بسازد، چون بر خلاف سینمای رایج که آن را یک دروغ بزر گ میدانند ،سینمای دینی حقیقتیست محض.این نوع ازسینما به ستاره سازی وحادثه پردازی وایجادهیجان و تعلیق متکی نیست بلکه به "نمود" هرچه قویتر"بود"ی بنام: (تجلی خالق در روح انسان) اتکادارد. در اینجامرادازانسان علاوه بر مخاطب،سازنده یا سازندگان اثرنیز هستند.دلایل جذابیت فیلم دینی  در فضای معنوی آن نهفته میباشدو ربطی به هویت یاظاهر و لباس بازیگرش و یا نوع هیجان و زیبائی های بصری بکارگرفته شده در فیلم  نداردکما اینکه ممکن است حائز بسیاری از جذابیتهای فوق نیز باشد.

حال این سوال را نیز باید پاسخ گفت : جای کاراکترها،نویسنده و تصویر پردازدر سینمای دینی کجاست؟مگر بدون اینها میشود فیلمی را ساخت؟

مسلما"بدون اینها نمیشود فیلم ساخت  ولی  شاید بشوددر این ژانر آرمانی که قرار است فرازهائی از شرح ساختش باختصار بیان شود طوری دیگر تعریفشان کرد.

باآوردن مثالی از یک (نوع)میتوانم منظورم را بهتر بفهمانم.لازم به ذکراست که تاکید کنم (سینمای دینی)هم مثل ژانرهای دیگر سینمائی انواع مختلف داردکه در ذیل یک (نوع)را شرح خواهم داد:

درجریان تهیه این نوع از فیلم دینی همه کاراکترها تصویربردار نیز هستند ولی وظیفه تصویر پردازکه در کنار کارگردان ایستاده است علاوه بر کنترل نورو رنگ، این است که برای اجتناب از بدفرم شدن تصاویرو یا در قاب قرار گرفتن اجسام و افراد غیر لازم،میزانسن هرکدام از بازیگران را به آنها نشان دهد.بازیگر نیز برای القای یک حس بخصوص و یا بیان یک حقیقت لازم البیان که خودبه آن یقین دارد،در هماهنگی با"همباوران" به انجام حرکت وبیان  گفتار مشغول میگردد و داستانی را که خود وهمباورانش نیز در نوشتن آن وانعقادمضامین ودرونمایه اش نقش داشته اند پیش میبرد.

این موضوع که دوربینهای ضبط کننده تصاویر کجا قرار میگیرند و چگونه از آنها بهره گیری میشوداحتیاج به بررسی وطراحی فنی دارد ولی چیزی که مسلم میباشداینست که به تعداد بازیگران دوربین وجوددارد و دوربین فی الواقع جایگزین چشمان کاراکترها میباشد.البته در زمان حاضر،به لطف  ظهور پدیده دوربینهای دیجیتال فوق کوچک و با کیفیت،کار بسیار راحت تر از هر زمان دیگریست .

بااین توضیحات شاید تا حدودی فرم و روش این نوع از فیلمسازی به ملموسیت نزدیک شده  باشد،گرچه ممکن است پیاده نمودن چنین روشی برای فیلمسازی دیوانگی بنظر برسد، اما نباید فراموش کرد که تقریبا"همه ی ابداعات بشری هنگام مطرح گشتن ایده شان  بدلیل خام بودن شکل ابتدائیشان دیوانگی انگاشته میشده اندواین ایده ی آرمانی نیزاز قاعده فوق  مستثنی نمیباشد. البته شرحی که درسطورپیشین آمد ابدا"کامل نیست بلکه بمثابه یک الفباودستورالعمل ابتدائیست که نیازمند بسط و گسترش میباشدتابتواندقابل اجراگردد .

انتقادی در این قسمت از نوشتار ممکن است به اذهان شما خطور کند :

چون نویسنده ای متوهم دارد به شرح یک جریان کاملا"تخیلی برای نوعی متفاوت از فیلمسازی-بزعم خودش ایده آل- میپردازداحتمال دچارضد و نقیض گوئیهای زیادی میشود.مگر طبق چیزی که خودش گفته بود،سینمای دینی مد نظرش یک سینمای محتوی محورنیست؟پس چرا در ابتدای راه دارد از فوت و فنهای  فرم ساختاری وروشهای  بازیگری وتصویربرداری میگوید؟

وپاسخ من برای چنین انتقادی این است:

ارکان اصلی این (نوع)ازسینمای آرمانی بازیگران و کارگردانندودر حقیقت بازیگران و کارگردان"همباور"برای فهماندن و القای یک حس به مخاطب است که دارند باهم همکاری میکنند.دوربین در این "نوع" بمثابه چشم بینا و پراحساس بازیگرعمل میکند نه یک دستگاه الکترونیکی ی بدون روح و احساس.درضمن این نوع از سینما گرچه تجاری نیست ولی بدلیل جذابیت ذاتیش حتما"استقبال مخاطبین را در پی دارد.این چالشیست که ممکن است سینمای دینی را به بیراهه  بکشد و آنرا از هدف والایش دورسازد پس توجه به اصول و روشهای فنی درکنار توجه به  روح ومحتوای اثرلازم و ضروریست.

قبل از شروع کار ساخت و تصویر برداری این "نوع" از فیلم دینی کلیه عوامل ساخت که الزاما میبایست(همباور)باشندجلساتی مشترک برگزار کرده و ریز ترین اختلافات باوری احتمالی خودرا بررسی مینمایند.آنهاسعی میکنند همراستائی اعتقادی خودرا به حداکثرقوت رسانده و تفاوتها را به صفر برسانند.البته آنچه که قصد القاءو بیانش رادارنددربطن خط سیر داستانی وسررشته ی مشخصی قبلا" دراختیارشان قرار گرفته است (ویاخودشان آنرا نوشته اند) نهفته گشته و لی اکثر دیالوگها ساخته و پرداخته خودشان است ومسلما"درجاهائی نیزبداهه گوئی میتواند در دستور کار قرار گیرد.

این  (نوع )از( سینمای دینی ) ذاتا" بازیگر محوراست و بدون ارتباطی معنوی و اعتقادی که مابین بازیگرها وجوددارد ماهیتی برای آن متصورنیست.چون بازیگردر حین بازی و به تصویر کشاندن کاراکتر مربوط به خودش خودرا باور دارد ،آرامش حاصل از ایمان درونیش به بیننده منتقل میشودو موجد "لذات مینوی" میگردد.

جلسات تعامل و مشاوره مابین بازیگران باهدف رسیدن به تفاهم و همگونی باور برگزار میگرددو در صورت ناهماهنگی فی مابین،کار فیلمبرداری آغاز نمیگرددوچون قراراست فقط در صورت به یقین رسیدن کاراکترها فیلم ساخته شودوتصاویرواسطه ای برای انتقال روحیات و احساسات راستین و حقیقی بازیگر به بیننده باشند،آرامش بخش و لذت بخش  بودن فیلم (از نوعی که تحت عنوان لذت مینوی از آن یادشد) حتمی بوده و تردیدی در آن وجودندارد.

شایداحتمال پدیدآمدن چنین اثری به د لیل شرایط  والزامات سختی که دارد (واصلی ترین و سخت ترین آنها تجمیع همباوران مومن آشنا به فن بازیگریست) بسیار کم باشد ولی در صورت ساخته شدن محصولی شگفت انگیز،بی نظیر و ارزشمند خواهدبود.مسلما" چنین احتمالی غیرممکن نیست واجتماع افراد همباورواجدشرایط لازم دراین جهان که پرازامکانات مختلف و پیشرفته ی ارتباطات است زیادهم دوراز ذهن بنظرنمیرسد.

وسئوال احتمالی آخر: آیا این(نوع)الگوبرداری از "نمایش تعزیه" نیست؟

وجواب آخر: گوشه چشمی به این نمایش آئینی،سنتی وجودداردهمانگونه که گوشه چشمی به  انواع دیگر نمایش،سینمای سنتی ومبزانسن وتصویرپردازی سنتی  آن نیز موجوداست اما بهرحال کارما درحیطه نمایش نیست،درشمولیت هنرسینماست. وهمین ،خیلی چیزهارا عوض نموده وبالطبع کاررا کاملتراما مشکلترمیکند.فقط این حقیقت را باید گوشزد کنم که نوشتار حاضر ابدا"کامل نیست،تنهاجرقه ایست خیلی ناچیزکه امیدمیرود قادرباشددرمجاورت اذهان خلاق  و مستعد شعله ای موثروبسیط پدید آورده،به جهان سردونسیان زده هنرسینما گرماببخشد.شکل نهائی (نوع) مورد نظر این مقاله در نظر نویسنده نیز مبهم و ناواضح است.

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                        (11 مهرماه 93)

    

تعداد بازدید از این مطلب: 5294
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

جمعه 23 آبان 1393 ساعت : 8:45 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1394
:: باردید دیروز : 59
:: بازدید هفته : 4722
:: بازدید ماه : 26283
:: بازدید سال : 152048
:: بازدید کلی : 655402
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.