تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
داستان: چوارقاپی/درحال ویرایش...
نظرات

 

چوارقاپی

درحال ویرایش...

نوشته :مهرداد میخبر

( هرگونه نقل،کپی و اقتباس کلی یاجزئی از این داستان بدون اجازه نویسنده ممنوع میباشد)

       ۱

آنگاه که فارغ از هر اندیشه مچاله کننده ای، بسیط و سبکبال میدویدندگوئی پروازبرفرازابرهاراتجربه میکردند .تدریجاهراندازه که بتصاعدسرعت میگرفتند انگاری فاصله شان بازمین زیرپاها کمتروکمترمیشدآنچنانکه گاهادرکمال حیرت باور میکردندکف پاهایشان  تنها تماسی کوچک بازمین پیدامیکندووهمان تماس جزئی آنچنان انرژی بخش است که مانند یک فنر قوی به آسمان پرتابشان میکند وحس پرنده بودن به آندومیبخشد.چست وچالاک ، فرز و شادمان،میدویدندومیدویدندو بی آنکه نفس کم بیاورندخودرا تا زیر دیوار ضخیم( چوارقاپی )میرساندندودرآنجاخندان ولی خسته خودراروی خاکها ولو میکردند.درقانون بازی، مجازات بازنده رقابت این بود: هرکسی که زودتر برسد بایدبه فرمان برنده، بی چون و چراگردن بنهدو آن دیگری را قلمدوش سه دور پیرامون دیوارهای سترگ ساختمان وسیع  وباستانی چهارقاپی بگرداند.اکثراوقات شیطنتهای بچگانه که شاید مشقی برای بدجنسیهای بزرگسالانه باشد گل میکرد.بی آنکه اجازه دهندبازنده ی بینوا نفسی تازه کند سوار دوشش میشدندوبیرحمانه اسب مرادرا هی میزدند ومجبورش میکردند درهمان حال زاربه مجازات مقرر تن دهد...حشمت بودو مجید.

حالا حشمت برنده شده بود ، به تلافی قبل که مجیدنیز درحقش جفائی اینچنین رواداشته بود به وی رحم نکرد ،سریع سوارش شد و نچ نچ کنان مجبورش کرد بلند شده و بدود.مجید قُدبودوخیلی زورش میآمد سواری بدهد.اواستخواندارتر، زورمندتر ودرنتیجه چالاک تراز حشمت بود.اکثرمواقع برنده میشداماگاهی اوقات که میباخت  خیلی سخت و چموشانه تن میداد به مجازات و تاوان دادن و بهمین سبب هم بود که اکنون حشمت بدون هیچگونه اغماض یا گذشتی،ظالمانه داشت حق دفعات مکرری را که سواری داده بوداز مجید میگرفت.

آری...اینگونه اوقات فراغتشان میگذشت .اکثرمواقع فقط دونفری و بدون حضور سایر بچه محل ها و همسالان ،حول وحوش چوارقاپی و (حاجی قلعه سی )و باغهای اطرافش پرسه میزدند و گهگاه دست درازیهای مختصرو کودکانه ای داشتندبه خوشه های نورس پسته  و انگور عسگری یازردآلوها و شفتالوهای کال .اکثراهم میرفتند باغ ( کلی کاظم)ودلی از عزا در میآوردندچون پیربود و حواس پرت،البته بحد کفایت میچیدند،که بخورند و بقول مجید (نوسشان نچکد ) یااگربشودبزبانی ساده گفت : بادیدن میوه هابر شاخساردرختان حسرت نخورند و آب از لب و لوچه ها شان سرازیرنشودو بابتش دین و گناهی بگردن صاحب باغ نیفتد.نتیجه چنین توجیهی این باوربودکه آندوباچیدن و خوردن میوه ها درحقیقت دارندصاحب باغ را ازمحنت جزای گناهی سنگین میرهانند! توجیهی معصومانه برای گناهواره ای کودکانه که در نهایت محافظه کاری صورت میگرفت،محافظه کارانه و معصومانه ،بدین سبب که هرگز هیچکدامشان حتی دانه ای از آن میوه هارا در جیب ننهاد و به خارج ار باغ نبرد. مجید همیشه میگفت :

- باوه ام میگه هرچی تو باغ بخوری حلاله  ودزدی نیس ولی اگه ببری خانه دشمن خدائی.

(کلی عزیرمراد) ،پدرمجیدباغبانی بود چیره دست باغریزه طبیعت گرایانه ای خداداده و قوی. اوایمانی بغایت سترگ داشت.مردم میگفتندوراست هم میگفتند،که قدومش برکت داردو در میان هرباغی که برودوکارکند بزودی شاخه درختان از سنگینی محصول بزمین میرسد.بدلیل همین خصلت شهودی عزیزمراد باغداران بیشترین حقوق را به و ی میدادند و در اکثر مواردمحض جانماندن ازرقابت بابقیه باغدارها در محصول شریکش میکردند تا بتوانندقبل ازسایرین به خدمت خود جذبش کرده وبرکات وجودش را در راستای تبدیل ایمان فطری وپاکی نهادبه برکت وثروت دراختیار بگیرند.آنزمان کلی عزیزمراددر محله نصرآباد توی باغ حاتم که یکی از باغهای وسیع و معروف قصرشیرین بود کار میکرد.

واما پدرحشمت یعنی(داش تراب) ،اوازپهلوانان و زورخانه رو های لوطی مسلک ،خوشنام وبی مال ومکنت شهربود.عاقله مردی محجوب که معمولا توی معادن و کوره های گچ حاشیه شهر روی کامیونهای سنگین شوفری میکرد.

حشمت  و مجیدیار گرمابه و گلستان هم بودند.احساسی رقیق و  نرم وعطوفتی درونی که سرشار از گذشت بود آنهاراهمچون ریسمانی سخت بهم متصل میساخت .هرگز با هم دعوا نمیکردند،در حق یکدیگر سخاوتمندبودند،در حدی که حتی برخی اشیاء واموالیرا که دوستشان میداشتند و جزو داشته های ارزشمندشان میدانستندشان،در صورت تمایل طرف مقابل مشتاقانه به وی میبخشیدندوکمترین خمی به ابروهاشان نمیآمد .آندویکدیگرراخالصانه وبسیاردوست میداشتند.

هردویشان کلاس اول راهنمائی بودندوتوی( مدرسه کورش کبیر)واقع در کوچه( امیدوار)درس میخواندند.درسشان عالی نه، ولی بدک هم نبود .شاگردانی معمولی بانمرات امتحانی که اغلب بین چهارده و شانزده درنوسان بود وخیلی اگر غیرت بخرج میدادند وزورمیزدند به هفده هم میرسید. نمراتی نه چشمگیر وافتخارآمیزاما آبرومندانه ورضایتبخش .هرآنچه که می آموختند آموزه های سر کلاس بود واز لابلای کلام معلم دریافت میشد.عادت مطالعه و لای کتاب باز کردن توی خانه را هم ابدانداشتند.آن دواز جمله محصلهائی بودند که بمحض رسیدن به خانه کتاب دفترهایشان را کنار دیوار میگذارندو تا روز بعد و سر کلاس درس بسراغشان نمیرونداماحافظه ای خدادادی دارند که کمکشان میکند درس را در حدگرفتن نمره ای مقبول فرابگیرند.البته همین برایشان کافی بود زیرا دغدغه آنها نمره ممتازگرفتن ویاتلاش برای سربودن از بقیه محصلها نبود.اگرسعی وافروجدی در تجدیدو مردود نشدن داشتند واگر برغم تنبل بودن در مرور دروس توی منزل، سرکلاس بصورتی جدی به تعلیمات وآموزه های معلم گوش و دل میسپردند به این سبب بودکه عاشق والدینشان بودند وبخاطرزحماتی که در تامین مخارج و تامین وسائل رفاهشان میکشیدند احساس سرسپردگی و دلسوزی میکردند.حشمت جمله ای را که درکلاس چهارم ابتدائی از معلمی فرهیخته  شنیده بود همیشه بخاطر داشت و به میل خود -چون حس کرده بود آموزه ارزشمندیست- آویزه گوش نموده بود.آن جمله همواره درفضای ادراک او تکرارمیشد:

(بچه ها ، پدر و مادرهای شماهمه سرمایه خودراکه عمرشان است درطبق اخلاص میگذارند که شما آدم شوید و راه درست را بروید.حالا...آیاشمامیدانیدکه چگونه باید مزدشان را بدهید؟با درس خواندن ،تلاش کردن ودرستکاربودن.این بزرگترین و باازرشترین لطف است درحق آنها)

آنها بچه هایی بودند کاملا معمولی ،تاحدودی سربزیر وگهگاه موذی و فرصت طلب!از امکاناتی که بچه پولدارهای همکلاسی و هم محلی شان داشتند بی بهره و در زمینه استفاده از آن امکانات بابهره گیری  از مهارتهاشان خبره.بعنوان مثال، حشمت در زمینه ساخت بادبادکهای کاغذی که (بادبان) مینامیدندش زبانزدبچه های محله خودشان و محلات اطراف بودند.حتی بچه های  (قلعه جوانمیری) و(جاده قیری)،همبازیهای فوتبالشان هم از صاحب سبک بودن او درزمینه ساخت بادبانهای بلندپرواز  خبرداشتند.او میدانست چسبهای مرغوب کاغذی چه نوع هستند واز کجا میشودتهیه شان کردو یااینکه قابل انعطاف ترین (قامیش)را از کدام نیزار میبایست بریدو در ساختار بادبادک چگونه و با چه مدل ازمهندسی باید بکار شان برد.براساس تجربه یادگرفته بودکه دم بادبادک یاهمان بادبان  را چه شکلی و چند حلقه ای باید بسازد که در آسمان بهتر جولان کند و بالاترازهمه بادبانها ی رقیب بپرد.

حشمت اینها را چطور یاد گرفته بود؟خودش هم دقیق و به تفصیل نمیدانست . فقط میدانست که  آن مهارت جادوئی و یگانه،حاصل دقت و تمرکز ش بود در تشخیص تجربی خواص انحناهاوهمچنین میزان وچگونگی وضعیت توزیع وزن اجزاءبصورتی مناسب وثمربخش در ساختار بادبان اولا برای غلبه بر جاذبه لجوج زمین وثانیا درجهت بهره گیری حداکثراز نیروی ملایم بادبرای آغازوانجام یک صعود موفق. شکل دهی وبازتولید محصولات ذهنی او یعنی آن انحناها ی حیاتی واجب،درقسمت پیشانی سازه ودر مقدارکشش نخ اتصال دهنده دوسر قامیش پیشانی انجام میشد.

ناگفته نماند...دلیل اصلی مهارت اودر ساخت بادبان، اشتیاقی بودکه برای دوچرخه سواری داشت!... کل کودکی و نوجوانیش را در حسرت داشتن  دوچرخه گذراند ولی بدلیل تنگدستی پدر  هرگز صاحبش نشد اما آنقدر جربزه داشت که زیاده از حد در آتش این شوق خود را نسوزاند.اومدام برای بچه هائی که دوچرخه داشتندباهزینه خودشان بادبادنهای بلند پرواز درست میکرد ودرعوض چندروزی،روزی هفت هشت دور دوچرخه -بدون اعتراض و غرولند-مهمانشان میشد.بهمین سبب یقین داشت دلیل تمرکز وذوق و اشتیاقی که مهارتش را در بادبان سازی موجب شده بود علاقه دیوانه وار به دوچرخه داشتن و دوچرخه سواری بود.

یکی دیگر از هنرهای حشمت بامجید مشترک بود.این مهارت ،خبره گی آندودرساختن ماشین سیمی بود.در این زمینه هردویشان استادانی صاحب سبک بودند.این نوع ماشینهارا با سیمهائی ضخیم، خشک و قابل انعطاف که از قرقره های خالی نخ میگذراندند درست میکردند .حاصل کار یک اسکلت ساده از اتومبیلی بود با چرخهای متحرک، و دسته ای که بواسطه آن از عقب مصنوعشان را هل میدادند و لذتش را میبردند.مدلهای مختلف اتوموبیل ، کامیون ووانت بارالگوی آنهابرای ساخت این نوع اسباب بازی بود.قرقره های خالی را ازپیاده رو مقابل دکانهای خیاطی داخل تیمچه شهر ویاداخل آشغالدانی هایشان میجستند وسیمهارانیز از اطراف ساختمانهای در حال احداثی که کار بتون ریزی و آرماتور بندی داشتند تکه تکه جمع کرده و بهم وصل میکردند.قرقره ها ی خالی وبلاستفاده که درزبان محلی (بکره) مینامیدندشان معمولا جلوی مغازه ها پخش و پلا بودند.بعضی خیاطان تنبل ونامنظم پس از مصرف نخ، قرقره خالی را از همانطورکه پشت چرخ خیاطی نشسته بودند به بیرون مغازه پرتاب میکردندوعده ای دیگر که منظم و باحوصله بودند پس از جمع کردن بکره ها ی خالی، آنها را می آوردند و میریختند داخل حلب خالی ۱۷ کیلوئی روغنی که بعنوان سطل آشغال دم در دکان گذاشته بودند.گاهی اوقات که پدرومادرحشمت میخواستند سفارش دوخت لباسی رابدهند باآنها از شناختی که براثرتجربه وبرخوردمدام  با صنف خیاطان پیداکرده بود سخن میگفت وپیشنهاد میکردسفارششان را به آن خیاطی بسپارند که سطل آشغالش پراز بکره است !! او  دلیلش را برای طرح این پیشنهاداینگونه توضیح میداد:

-درقصردونوع خیاط وجوددارد.اول خیاطی که سطل آشغالش پراست از بکره واوخیاطیست منظم وپرکار وچون کارش دقیق و خوب است مردم سفارشات زیادی به او میدهند.دوم خیاطی که سطلش خالیست واودرهرصورت استادکار مناسبی نیست چون یا بکره هایش رااز فرط تنبلی و بی حوصلگی به بیرون پرتاب میکند ویااصلامشتری نداردو دوخت و دوزی انجام نمیدهد که بکره ای در سطلش باشد. بهرحال شواهد موجود نشان دهنده لیاقت اولی ونالایق بودن دومیست!

حشمت گاهی اوقات باخود می اندیشید که خیاطان بینوااگرجمع آوری بکره های خالی رااز سوی بچه ها تاب نمی آورندحق دارند .آخروقتی که بچه ها بکره ها را میبرند و سطلها و پیاده روها را خالی میکننددیگر معلوم نیست که هر استادکاری تاچه حد بواسطه لیاقت و مهارتی که داشته سرش شلوغ بوده و چندتا مشتری داشته.البته این فقط تلقی و برداشت او بود ازدلیل حرکت تهاجمی بعضی خیاطهاوشک داشت که گمانش درست باشد یانه.شایدهم خیاطهای مهاجم حق نداشتند وبعضیهاشان خیلی بخیل،بی اعصاب یا ناتو و بدجنس بودندکه بادیدن اووبچه های دیگر که قرقره های بدرد نخورشان را جمع کرده و توی جیبهای گل و گشادشان می انداختند باالفاظی رکیک  فحششان میدادند و حتی بعضی هایشان که عقده ای تر بودند تامسافتی تعقیبشان کرده ،ناسزاگویان وتهدیدکنان از همان قرقره های روی زمین برایشان پرتاب میکردند.

اماحشمت دلیل این نوع حرکات را باوجود فرضیات و نظریاتی که گاهی اوقات به ذهنش خطور میکردبطور قطعی هرگز نفهمید.

خوشبختانه او و مجید و اکثربچه های ماشین سیمی ساز پوستشان  بقدری کلفت بود که این برخوردها ی خشن وناروا را به دل نگیرند و باصطلاح رنجیده خاطر نشوندکه اگر محکم نبودند ودرآن کارزار کم میاوردند و یا باهر برخوردخشن و ناعادلانه ای پاپس میکشیدند نه ازمصنوعات و اسباب بازیهای سرگرم کننده و افتخارآمیزشان خبری بود و نه از عایداتی که گاها از فروش یا تعویضشان با چیز های دیگر نصیبشان میگشت.هر ماشین سیمی را علاقمندانشان تا پنج قران میخریدند. کم پولی نبود و خورا کیهای متنوعی میشد با این مبلغ خرید .با پنج قران میشد یک پفک و دو تا (یام یام )که یکنوع ویفرمحبوب بالایه ای ضخیم از شکلات کاکائوئی بودو یک دانه کارملا که آنهم نوعی ویفر بامغز کشدار و لذیذ بودخرید یا اینکه بجای هرکدام از این اقلام یکدانه بستنی کیم یخی یا قیفی را جایگزین کرد.در صورت معامله پایاپای ماشینهارا اغلب با تیله های بازی که (گولو)نام داشت یا نوارهای بیست سانتی  فیلم های سینمائی وگاها عکس فوتبالیستها و هنرپیشه هاتعویض میکردند .ماشین سیمیهای اوو مجید بدلیل سماجت و پوست کلفتیشان درتحمل برخوردخشن وتوهین آمیزخیاطان بدعنق تیمچه ،سنگین و پربکره بودواز نوع مرغوب بحساب میآمدند.بهمین دلیل بچه ها برای ساخته هایشان سرودست میشکستند. دلیل مرغوبیتشان این بودکه بکره زیادی در ساختارشان بکار میبردند و از مال بقیه بچه ها سنگینتر و درنتیجه محکمترو باارزشتر بود.نمونه نامرغوب، ماشین سیمی هائی بود که صادق -پسر(عمه صبریه) یکی از بچه محلهای دوکوچه بالاتر-درست میکرد.ماشینهای صادق ازفرط کمبود بکره بسیار ساده ، لاغر و سبک بودند. درنتیجه خیلی زود زهوارشان در میرفت و کج و کوله میشدند. انواع نامرغوب معمولا بیش از دو سه قران خریدوفروش نمیشدندو حتی گاهی اوقات اصلا مشتری نداشتند وروی دست صاحبشان باد میکردند.

یکی دیگراز کاسبیهای تابستانی این دورفیق شفیق فروش آب انجیر سرد بود که سود خوبی بهمراه  داشت ودم در خانه عرضه اش میکردند.یک فلاسک یاکلمن کوچک را از آب و انجیر خشک پرکرده و کمی شکربرای خوشمزه تر و شیرینتر شدنش به آن می افزودند و این مخلوط را یک شب تا صبح در محلی خنک نگه میداشتندتاحسابی جا بیفتد و انجیرهای داخل آن نرم وآبدارشود، بعدازآماده شدن، دوقالب یخ لیوانی میانداختند داخل فلاسک وبرای مشتریهایشان که غالبا بچه های محل و ندرتا رهگذران یا آدم بزرگهای محل بودندتوی لیوان میریختند و یک قاشق مربا خوری داخلش میگذاشتند .سود خوبی داشت ،گاهی حتی تا دو برابرمایه... واین خیلی هیجان انگیز بود! اکثرمواقع توی هوای گرم و سوزان قصر خودشان در حسرت خوردن یک لیوان از آب انجیری که درست کرده بودند له له میزدندولی دلشان نمی آمد از سودی که قراربود ببرند حتی ذره ای صرفنظر کنند.

      ۲  

آخرهای مسیر بود که مجید حشمت را از فرط خستگی روی خاکها انداخت و خودش هم روی زمین ولو شد:

- لعنت بشت...چه لش سنگینی داری تو لامصب!

حشمت شاکی وارانه غرید :

- بازی اشکنک داره دیه...کم آوردی..ها ؟

- خسته ام پسر خوب،کره بی وجدان میذاشتی یه نفسی تازه بکنم خو!

- نه ...ایجوری کیفش بیشتر بود.دفعه قبل یادته مث خر سوارم شدی نذاشتی یه دقیقه نفس تازه بکنم؟ نادرستی کردی مجید...یادته؟

- یادمه ...ببخشی...

وبعد لبخندی زد و شرمسار ادامه داد:

- آری نادرستی کردم...حقم بود.

دستش رابطرف اودراز کرد و گفت:

- حالا بی خیال،رفیقی این چیزارم داره دیه...

حشمت دستش را فشرد و بالحنی ملایم گفتم:

- او که شوخی بود...اینم شوخی.پس بلند شیم بریم خانه نزدیک ظهره.

همبشه براحتی رنجشهارااز دلشان خارج میکردندو نمیگذاشتند در عمق جانهاشان رسوب کند.ساده میدیدند و ساده می اندیشیدند و بهمین دلیل هم بود که راحت میگذشتند و فراموششان میشد آن چیزهائی را که شاید میتوانست کدورت ایجاد کند و کینه.

چارقاپی کوچک و کوچکتر میشد و ابن یکی از عادات حشمت بود که هنگام دور شدن از ساختمانها و یا اجسام حجیمتر از آن گهگاه نگاهی به پشت سر میانداخت و از کوچک و کو چکتر شدن آنها لذت میبرد ودر ذهن خردش می اندیشید به یک سوال بزرگ:

-این منم که دور میشوم و یا آن است که از من فاصله میگیرد؟ این آنست که کوچک میشوددر چشم من یا برعکس این منم که درمنظرآن کوچک و کمی بعد ناپدید  میشوم ؟بهرحال چیزی مثل چارقاپی ماناتر و قدیمیتر از من است و هزاران هزار آدم چون من را درطول سالیانی درازدیده و دیده ،بنابراین مهمتر و اصیلتر از من است پس این منم که میروم واومیماند..

شبه مالیخولیاهای ذهن او بسیار بودند وهمانگونه که سرش به آنها گرم بود و خلاهای ذهنش را پرمیکردند گهگاه هم معضلی میشدند برای آگاهیش و به ورطه ای از سئوالات بی جواب و دیوانه وار پرتابش میکردند که ساعتها مخیله رادرگیر یافتن جوابهای ناممکن وانجام استدلالات انتزاعی  و فاقد نتیجه منطقی وعقل پسند میکردند.آری ذهن او شبه مالیخولیاهای مختص بخودش راداشت که هرگز نمیتوانست حتی صمیمی ترین دوستش مجید رانیز در تجربه شان شریک کند چون توصیفشان دیوانه وار بنظرمیرسیدوخجالت آور.

به خیابان که رسیدند  غرشی سهمگین از دور دست برخاست و شیهه ای در آسمان شهر طنین انداخت و در پی آن وقوع دوانفجارپیاپی در نقطه ای نزدیک تکانشان داد.بی اختیار روی زمین نشستند و مات و مبهوت به یکدیگرخیره شدند.اولین بار بود که صدای انفجاری را از فاصله ای تااین حد نزدیک میشنیدند.

خیلی سریع خودشان را پیدا کردند .مجید ازجاپریدوفریاززد:

- بدوحشمت ...خوردطرفای سپاه...بدو.

بیدرنگ مجیددویدواو نیز در پی اش.تا ساختمان سپاه راهی نبود .کمتراز پنج دقیقه طول کشید تابه آنجابرسند.برادران سپاهی جلوی درب تجمع کرده بودند و چیزهائی میگفتند.باچندمتر فاصله،فالگوش ایستادند .جرات نکردند زیادنزدیک شوند ولی از همان فاصله چیزهائی را که باید میشنیدند شنیدند . دوتاتوپ عراقی به وسط محوطه خورده،آسفالت را شخم زده ولی خسارتی ببار نیاورده... همینها را که شنیدند بس بود برایشان.خیالشانراحت شد که کسی کشته نشده وبسمت خانه هاشان دویدند تا بقیه را هم باخبر کنند از چندوچون قضیه.

چندوقتی میشد که عراقیها شیطنتشان گرفته بود ودرگیریهائی درحول و حوش پاسگاههای مرزی ایجادمیکردند.اکثرشبها صدای تیراندازی خواب از چشمان مردم قصرشیرین میربود وبچه هائی مثل مجیدوحشمت باهیجان تا دمدمهای صبح گلوله ها را به تفکیک سلاحهائی که فکرمیکردند شلیکشان میکنندمیشمردند که روزبعدش بشوند خوراک برای مباحثه با همسالان .درتشخیص نوع سلاحها همگی بلااستثناء ناشی بودند بطوریکه تا مدتها آرپی جی۷ رایک نوع تفنگ تصور میکردند یااینکه فکر میکردند خمپاره را بادست پرتاب میکنند!تقصیری نداشتند .آنهانه تنها خود سلاحها بلکه حتی عکسشان را هم جائی ندیده بودند،فقط اززبان بزرگترها اسم ویا توصیفاتی از ظاهروطرزکارشان را میشنیدندوهرکدامشان تصاویری در ذهن میساختندو وواقعی میپنداشتندشان.جنگ و اسلحه و انفجار حقایقی جدید بودند که کم کم داشتند در فرهنگ مردم جاباز میکردند.

حادثه آن روز عصرنگرانی تازه ای را در بزرگترها ایجادکرده بود.تاکنون عراقیها بسمت محدوه شهر شلیکی انجام نداده بودند واین حمله در نوع خودش اولین محسوب میشد.گرچه هدف ،یک مقرنظامی بود ولی بمثابه  تابوئی بود که شکسته شده وخبراز وقایع ناگواری میداد.

   ۳

بابا در حالیکه پالوده طالبیش  را باقاشق روی تکه یخ داخل کاسه میریخت تا خنک شود، تکه نانی در دهان گذاشت و در حال جویدن خطاب به مامان گفت:

- اوضاع داره ناجورتر از قبل میشه( وجی)باید یه فکری بکنیم.

مامان که لحن بابا به نگرانیش افزوده بود پرسید:

- چه صلاح میدانی؟

- شماهاره ببرم بذارم (هنیدر) تااقل کم از توپ و خمپاره دور باشین...

- په خودت چه؟کارت چه؟

- مجبورم یااینجا تو خانه ی خودمان بمانم یا شبا بیام هنیدر پیش شماو صبحها برگردم قصر سرکارم.

- نه...همو که میگی بیای پیشمان بهتره .ما چجور طاقتمان میگیره آخه؟

- تا ببینیم چه میشه .سخته .هرچی در میارم باید بدم کرایه ماشین .

-  چاره چیزه؟مال برای جانه یا جان برای مال؟کمتر خرج مکنیم تا ببینیم خداچه مخواد.

خانه پدری مامان در روستای هنیدر از توابع سرپلذهاب قرار داشت .در آن خانه مادربزرگ،پدربزرگ وکوچکترین دائی حشمت یعنی (سردار)زندگی میکردند .بقیه خاله ها و دائی های او متاهل بودند و این یکی که ته تغاریشان محسوب میشد  وحدود بیست و دو سال داشت هنوز تاهل اختیار نکرده بود.

دوسه روز از حادثه حمله به مقرسپاه میگذشت و اتفاق ناگوار جدیدی رخ نداده بودگرچه در گیریهای پراکنده مرزی کماکان ادامه داشت.بنظر میرسید بابا قضیه لزوم رفتن به هنیدر را فراموش کرده  و یا حداقل این تصمیم اهمیت واولویتش راازدست داده .بچه هادر بحبوحه امتحانات خردادماه بودند وبه بسختی درس میخواندند.حشمت برخلاف طول سال تحصیلی که حتی نیم نگاهی به کتابهایش نمی انداخت اما درهنگامه امتحانات، جدی و سخت درس میخواند و عملاخود را توی خانه حبس میکردکه هوس ولنگاری بسرش نزند.میدانست که این آخرین آزمون برای محک زدن هوش و لیاقت اوست و بهیچوجه شوخی بردار نیست .گردش و تفریح و بادبان و ماشین سیمی و آب انجیر و دوچرخه سواری،همه و همه بطور کامل تعطیل میشدند و ذهن او فقط یک چیز را در بالاترین درجه اهمیت قرار میداد:قبولی یکضرب و بدون تجدید.

نخستین امتحان ،امتحان علوم بود که باموفقیت پشت سر گذاشت ومشغول شد به آماده کردن خود برای امتحان بعدی، یعنی زبان انگلیسی.

همانطور کتاب دردست خوابش برده بود که براثر صدای مهیب و دیوانه کننده ای از خواب پرید و بدنبال آن تا حدود دوساعت شهر زیر باران گلوله های توپ و خمپاره قرارداشت .این اولین گلوله باران قصرشیرین بود و روز بعد همه چیز تغییر کرد.اگر تاکنون بحث رفتن یانرفتن از شهر بحثی فرعی و حاشیه ای محسوب میشداما از آن روز به جدی ترین و حیاتی ترین تصمیم زندگی اهالی مبدل شد .ظهر هنگام بود وشهر میهمان سکوت و گرما.توی خانه  حشمت صدای کولرکه تق تق کنان میچرخید و باد خنک را توی صورتش میپاشیدسکوت را میشکست .خواهرخردسالش بتول خوابیده بود و بابا و مامان داشتند گوشه ای با هم پچ پچ میکردند.چون دلش میخواست بفهمد دارند چه میگویندگوشها را تیز کرده بودوچیزهائی رااز میان حرفهایشان میفهمید .بابا گفت: وجی ...با چند تا از مردهای دیگه قراره اسلحه تحویل بگیریم و بریم حوالی پاسگاه پرویز...

مامان مضطرب حرفش را قطع کرد:

- تراب خان جنگ گود زورخانه نیس ها! بچه هاته مخوای یتیم بکنی؟

وبابا که اعصابش از لحن مامان خورد شده بود گفت :

- ای... هی !..مگه بچه ام زن حسابی؟گمانته فرق دوغ و دوشابه نمیدانم؟مگه شهرهرته که سرباز عراقی بیاد توپ بندازه و زن و بچه ی مردمه بکشه و ماهام بشینیم نگاهش بکنیم و هیچ کاری نکنیم؟پس غیرت و مردانگیمان کجاس؟ها؟

- تو سرپیازی تا ته پیاز تصدقت؟مگه مملکت ارتش و ژاندارم نداره؟اونا حقوق میگیرن برای ایجور مواقعی دیگه!

- من بچه ی این مرزم زن،ننگم میاد فقط تماشاگر باشم.تازه.‌.فقط من که نیستم ،خیلیا هستن.

و عصرهمانروز بابا به مدافعان مرز پیوست .وقتی که حشمت اورا با شلوار جافی چهل تکه ضخیم و قطار فشنگ دور کمر و برنو روی شانه دید خیلی برایش کیف کرد .دوست داشت مجید و بقیه بچه محلها هم او را در آن هیئت میدیدندولی هنگامیکه بابا راهی شد دمدمهای غروب بود و محله سوت و کور،چون عراقیها داشتند شهررا گلوله باران میکردند.

درروزهای بعد وبا شدت گرفتن آتش باران قصرشیرین بچه ها کمترتوی کوچه میرفتند.اگرصدای شلیک توپ و خمپاره تاپیش از آن برای آنها جذابیتی پنهان در خودداشت ولی حالادیگر جنگ داشت چهره حقیقی اش را نشان میداد.چهره ای خشن و خونین و سخت بی عاطفه.حتی نشستن دورهم و سخن گفتن از انواع سلاح و فشنگها و طرز شلیک هر کدام یک ترس بخصوص را در جان بچه ها میریخت زیرا آن کودکان تازه نوجوان هنوزآنقدر قدرتمند نشده بودند که مانند پدران و برادران بزرگترشان بتوانند شقاوت بیرحمانه باروت و انفجاررا باسینه هائی ستبرومالامال از غیرت تاب بیاورندوهنوزرشادت،صلابت و ابهت مردانه را در خودشان کشف نکرده بودندکه باکمک گرفتن از آن بتوانندجرات رزمیدن و از سد آتش و گلوله گذشتن رادرخودبیابند ویا از غیرت وهمیت خودسدی بسازند در برابر هجوم آتشبار خصم تجاوزگر.حقیقتاتقدیرمحتوم، آنان را در میانراه جست و خیزهاو سیر کودکانه به رودی از سرب مذاب رسانده بود. این کودکان درخودشکسته گرچه نمیدانستندقراراست  از تبار نسلی سوخته باشندامامانده بودندچه کنندوچه عکس العملی در مقابل سیر سربع وقایع نشان دهند.وقوع ناگهانی جنگی تحمیلی حیرانشان کرده بودوآن چیزی که در ابتدای امر برایشان یک بازی جدیدوهیجان آور مینمود حالا  چهره هنگامه ای خونین به خودگرفته بودومیخواست کودکیشان را به نابودی بکشاندوسرنوشتهائی نامعلوم وشایدغم انگیزو دهشتباررابرای هرکدامشان رقم بزند.حشمت که آن اوایل بعضی شبها خواب اسلحه دست گرفتن  ومثل توی فیلمها قهرمان بازی درآوردن  رامیدید حالا سعی میکرد نخوابدتاخواب در خون غلطیدن بابا را نبیند، چشمهارابزوربازنگه میداشت که توی خواب نببند به قلب باباگلوله میخوردویا مامان و خواهرکوچکش بر اثرانفجار توپ به خانه تکه تکه میشوند.حشمت سعی میکردنخوابد ولی همیشه خواب ناجوانمردوسمج عاقبت پیروزمیشد،ذهن خسته اورامیربود ومیبرد داخل کابوسهای همیشگیش.

   ۴

- تو مخوای تا کی اینجا بنشینی و تکان نخوری کاکه؟یارو صبرش کمه .عجله داره...خیلییم زیادعجله داره.جنگ بزرگی داره راه میفته.حالا که فرصتی گیرمان افتاده از این وضع در بیایم و برگردیم سر زندگیمان چرا دس دس مکنی دردت رو سرگم!

(ناصر) سراز گریبان برداشت و عمیق توی چشمان برادر کوچکش نگاه کرد .نگاهی گنگ که بلاتکلیفی ذهنش را فریادمیزد.(نصور)درحالیکه لبخندی تلخ بر لب داشت ادامه داد:

- میگم...بذاریم( غفور) دست تو دستشان بذاره و به ریشمان بخنده چطوره ...ها؟راستی راستی تومیترسی ناصر؟

عاقبت زبان با بی میلی در دهان ناصر چرخید .پیدابود هنوز ذهنش درگیر گرفتن تصمیم است و اگرهم چیزی میگوید به این خاطر است که هم از جرات و مردانگیش دفاع کند وهم بنوعی نصور راکه دیگر داشت از شدت حرص جوش منفجر میشد کمی آرام کرده باشد:

- بحث ترس،اونجور که تو فکر میکنی نیس.اصلا نقل دل من نقل این چیزا نیس براگم.من اگر دارم فکر میکنم بخاطر اینه که فکر نکرده تصمیمی نگرفته باشیم.فقط مخوام عاقل باشیم و بیگدار نزنیم به آب.

- درست میگی.منم قبول دارم که بایدفکرکرد. آری...فکربکن، بایدم فکربکنیم ولی تاکی دردت به کولم؟فرصت نیست. کارداره از دستمان میره کاکه. شانس داره مثل خرگوش از مان فرارمکنه ومانشستیم سرجامان...

- از دستمان نمیره .هاشم منتظر میشینه .مطمئن باش به این زودیا ازما قطع امید نمکنه.ماتکخالاشیم میفهمی؟کسیه بجز مانداره که روش حساب بکنه براگم.زیادبه غفورشل فکرنکن.اورقیب مانیس.فقط اگرماجوابش کنیم...البته شاید...شاید بره سراغ غفور.

سپس ناصر طبق عادت انگشت سبابه اش را لحظه ای بدندان گزید وآنگاه ادامه داد:

-حالا من یه چیزی از تو میپرسم،اگه خطرش اونجور باشه که جانمانه بگیره مال و ملک ودینارش به چه کارمان میاد.

نصور با همان بی حوصلگی که همیشه داشت سری بعلامت دریغ و تاسف تکان داد و گفت:

- کره برار نازاره گم...به خدا تو مرز ذهاب پسرای (قمرویس)تا حالا راحت راحت چند صدهزاردینارقرمز عراقی دستخوش گرفتن ...بگو چه جور؟...به شرفم کاکه...با یک دانه بی سیم اندازه کف دست.باورت میشه؟نه...باورت میشه؟به اندازه این کف دست من.

ناصرگفت:

- اوناکه نامردیه تمام کردن نصور.همین پسرای قمرویس بودن که توآب (مله دیزگه)زهرریختن و مردمه راهی بیمارستان کردن...ماهم باید از این کارا بکنیم؟تو حاضری ایجورکاری بکنی؟

حالا کی گفته زهر تو آب مردم بریزیم کاکه؟ کار ما چیزی دیگه اس.اینم یه طوفانیه که آخرش ساکت میشه. یه گردبادیه که زود میاد و زودم میره پی کارش .همه چیزه از خوب و بد و خیر و شر باخودش میاره دردت رو سرم.کسی که زرنگه از برکتش جمع مکنه...کسیم که بدبخته چشماش از خاکش پرمیشه ...

- برارجان،مطمئن باش وقتی مزدور استخبارات باشی باید غلام حلقه بگوششان بشی.هردستوری بدن نه نبایدتوش باشه...حتی زهرآلود کردن آبی که زن و بچه مردم ازش مخورن.

سپس ناصر بلند شد و کاسه آب توی طاقچه را برداشت.یخ را باانگشت توی آن چرخاند و جرعه ای نوشید .بعدقطرات آب روی سبیلهای مشکی پرپشتش را مکیدو توی چشمهای برادر خیره شد.چیزی نگفت .هنوزنگاهش حکایت از دودلی و ترسی عاقلانه داشت و نصور که از قبلترها بااین نگاه آشنابود محتاطانه ادامه داد:

- ماعاقلیم کاکه.اززیر بعضی دستوراشان درمیریم اگه بامراممان جورنبود...ها؟؟...ببین،کاری به این راحتی وبابرکتی داره میفته دست غفاربی عرضه که پای یه مرغیه نمیتانه ببنده  .خودت میدانی، او انگشت کوچیکه ی من وتوهم نمیشه.خودت خوب میدانی چه بزدلیه.بزدله  ولی موذی. تا فهمید چه نانی داره میفته تودامن ما دل زد به دریا .از همون روز اول با هاشم رفیق شدوبساط براش جورکرد.تاتوی قصرهم بردش وتوخانه رفیقاش عرق خوری و کثافتکاری راه انداخت .همون موقع که هاشم سراغ من وتو آمد سراغ غفورهم رفت .غفوردیوانه ی بی عقل حتی یک لحظه هم فکرنکرد. بی برو برگرد بله ره گفت ولی من و تو ی عاقل ماندیم که جواب چه بدیم وچکار کنیم.غفورالآن تو آب نمک هاشم خوابیده ومنتظره.میدانی اگه غفور بشه آدم هاشم و اگه هاشم بره که بقولش وفا کنه چه میشه؟هرچی که مال رشیدایرانی بوده میشه مال غفور شل که باوه اش بیست وچهارساعت خدایاتوقهوخانه هاپلاس بودیازیرآفتاب چرت میزد....کاکه،از من دل چرکین نشی ها!باتمام مال وملک دنیا عوضت نمیکنم ولی بعضی جاها عاقلی بازارنداره... آدمی که دو به شکه یکش همیشه یک میمانه.به دو نمیشه چون از شکش نمیتانه رد بشه.

چنددقیقه سکوت برقرار شد ونصور که اندوهی عمیق را از چهره اش میشد خواندآهی از ته دل سردادوپشت به چارچوب در روی زمین چمپاتمه زد و نشست. آن یک ذره امیدی که نصور به گرفتن جواب بلی از برادر داشت حالادر این دقایقی که ناصر غرق اندیشه برای گریز از چنبره تردیدهایش بود داشت به نومید ی مطلق بدل میشد.عاقبت ناصر سکوت را شکست:

- میریم....میریم کاکه.هروقت که بخوان .هرجا که بخوان و هر جور که بگن.فقط میریم .دل میزنیم به دریا .دیوانه میشیم .بی کله میشیم و میریم...

آخرین کلمات را که ادا میکردخم شد،بادو دست بآرامی شانه های نصور راچنگ زدوبا یکجور نگاه که  انگار میخواست  بزورخودش را شاد وراضی جلوه دهددر چشمانش نگریست .گل از گل برادر کوچکتر که تصنعی بودن آن نگاه را درک نکرده بود شکفت و نفس عمیقی کشید.میدانست ناصر گرچه سخت تصمیم میگیرد و دیر بله میگوید ولی تصمیمش- چه به اجبار باشدو چه به دلخواه- خلل ناپذیر است.یعنی بله اش هرگز نه نمیشود.

ناصر و نصور پسران( رشید)متولد وبزرگ شده شهر(مندلی)عراق بودندواز(معاودین) یا به تعبیری (سوقی)هائی بشمارمیرفتند که اوایل دهه پنجاه شمسی در جریان اخراج خانواده های ایرانی الاصل از خاک عراق توسط حسن البکر،رئیس جمهور وقت والبته به تحریک معاونش صدام حسین، از خاک عراق اخراج وبه ایران پناهنده شده بودندو بدلیل آنکه در این منطقه اقوامی داشتند در روستای (کریم آباد)سکنی گزیده وبسبب نداشتن سرمایه و زمین کشاورزی همواره یا با کارگری در زمینهای مردم،کوله بری اجناس قاچاق ویا با اجاره کردن زمینهای بومیان منطقه امرارمعاش مینمودندو اکنون نیز همچون سالیان قبل با مادر پیرشان بسختی روزگارمیگذراندند .آنها مانند پدرشان رشیدکه تا دم مرگ به عراق  عشق میورزیدهمواره خودرا عراقی میدانستند.رشیداز زمانی که با دست خالی و از زور فقر و تنگدستی بهمراه برادروخواهرش زادگاه و وطنش ایران را ترک گفت رشته های حب وطن وسرزمین مادری را نیزبرای همیشه پاره کرد وآنگاه که منطقه( شهروان) و مندلی و  را برای اقامت برگزیدوپس از سالیانی طولانی با تحمل مشقات بسیارتوانست یک تنه صاحب خانه ای بزرگ ،گندمزاری حاصلخیزو حدودیکصدوبیست اصله نخل بارور- که دارائی قابل توجهی محسوب میگشت-شود دیگر خودرابه تمام معنا یک عراقی میدانست و بااینکه اطرافیان همیشه اورا باکنیه ای که خود برایش انتخاب کرده بودند(رشید ایرانی) میخواندند ولی هیچگونه عرق یا احساس وابستگی  نسبت به موطن پیشینش در خودنمیدید .اوهمیشه میگفت:وطن من جائیست که درآن قیمت داشته باشم.من در ایران بقدری مسکین بودم که نان شب نداشتم وبهمین دلیل هم هیچکس کوچکترین ارزشی برایم قائل نبود ولی اینجاتوی عراق برکت بمن روی آورد و ارزش پیداکردم.درایران مفرغ بودم ولی توی این کشور طلای ۱۸ عیارشدم.

اما روزگار برای همیشه بروفق مراد رشید نماند.نیمه های دهه هفتاد میلادی خیلی سریع حزب بعث در عراق روی کار آمدوهمه چیز را بهم ریخت .معادلات سیاسی و اجتماعی درعراق تغییرات ماهوی شدیدی رااز سر گذراندند.ناسیونالیسم عرب به مرام حکمرانان این سرزمین تبدیل شدو آنگاه بود که رشیدپیر حقیقتی تلخ رافهمید.اوفهمیدکه که انسان هیچگاه نمیتواند ریشه و اصل خویشتن را کتمان کندیاازآن بگریزد.بدلیل اصلیت ایرانی ا ملاکش بهمراه کلیه منقولات اومانند اتومبیل دوج آخرین مدل،تراکتور و احشام توسط رژیم بعثی مصادره شدوسپس او و خانواده اش بطرزی ذلتبار، دست خالی  بهمراه بقیه اقوامشان وهمچنین سایرخانواده های ایرانی الاصل به ایران رانده شدند.این واقعه علاوه بر ورشکستگی کامل مالی،ضربه روحی شدیدی نیز بر پیرمرد وارد ساخت بطوریکه رشید در بازه ای زمانی که کمتر از سه سال بوداز شدت غم و غصه خمیده ومچاله شد و عصای پیری بدست گرفت.

عاقبت شوم رشیداین بود که درفقر کامل و در سرزمین مادریش بمیردو بخاک سپرده شود .رشید بینواتا آخرین لحظات عمرش در حسرت آنچه که به جفا وعنف از او گرفته بودند آه کشید و اشک ریخت واکنون پسرانش در صددآن بودند که موقعیت مطلوب پیشین واموال واملاک پدری خودرادر زادگاهشان مجددا بچنگ آورندوچه فرصتی بهتر از وضعیت آشفته وبحرانی ا کنون؟!

بتازگی یکی از مامورین استخباراتی با آندووهمچنین جداگانه با غفور که پسرعموی آنها وساکن  همان روستا بود دیدار کرده و از آنان خواسته بود در مقابل در یافت پول والبته وعده امتیازاتی از قبیل اخذ تابعیت دائمی عراق ومالکیت مجدد املاک پدری،یک سری کارهای اطلاعاتی برای نیروهای مهاجم بعثی انجام دهند واکنون گرفتن جواب مثبت از ناصر پس از روزهای متمادی اصرار برای نصور بسیار خوشحال کننده بود .

نصوربایدهرچه سریعتر (اسعدهاشم)ماموراستخباراتی را ملاقات کرده وخبرآغازسرسپردگی و همکاریشان را به او میداد.نصور اطمینان داشت که اسعدهاشم با شنیدن جواب آنهاسریعااز غفور صرفنظر خواهد کردواورابالکل فراموش خواهدنمود.

عبور از حوالی پاسگاه مرزی که درست در کنار آبادی قرار داشت کارآسانی نبود .قبل از آغاز درگیریها نصور وناصر سالهای متمتادی بود که قاچاقی به داخل خاک عراق رفته و اجناسی را برای تاجران وقاچاقچیان عمده قصرشیرین به داخل خاک ایران حمل کرده بودند ولی از یکماه قبل به این طرف که ناامنی تشدید شده بودهیچکدامشان پایش رااز خط مرزی آنطرفتر نگذاشته بود.درآن چند ملاقاتی هم که با اسعد هاشم داشتند ،مامورعراقی خودش شخصا بالباس مبدل و هویت جعلی به آنجاآمده بودوحتی توانسته بودباخیال راحت چندین بار همراه غفوربرای جمع آوری اطلاعات به داخل شهر ترددکند.

شب فرارسید و نصور آماده شد که خطرکندو از محدوده میله مرزی ردشود.چاره ای نداشت چون میدانست وقت تنگ است و نمیشود منتظر آمدن هاشم شد .درضمن بقدری از جواب مثبت برادر هیجانزده بودکه صبرکردن راغیر ممکن میدانست .همینکه از خانه خارج شد پسرعمورا مقابل خوددید:

- ها عاموزا...کجا به خیریت؟

- جائی نمیرم .یه سر میرم خانه کدخدا محمود ببینم واسطه میشه مشکلمانه با( هیبت) حل بکنیم ؟ 

- مشکل او که تمام شد .هنوز مدعیه مگه؟

- آری ... هنوز دلش صاف نشده.دیروز پیش (خالو یعقوب)گفته بود نصور و برارش کلاه سرم گذاشتن.

- کره مگه بیکاری؟بذار هی قته قت بکنه،نشنید ه بگیر.راستی ...

نگاهی عمیق  از سر احتیاط به پیرامونش انداخت و ازتن صدایش کاست،آنگاه ادامه داد:

-چه کردین با اسعدهاشم؟

- هیچی ...هنوزکه دل ناصررضانمیده پابذاره جلو.

- خوب اگر صلاح نمیدانین جوابشه بدین تا خودم کاراره پیش ببرم براشان.بخدا خطریش زیاده نصور.ولی من آدم یکه و یالغوزیم .از جانمم گذشتم .مثل شمامادر پیری ندارم که چشم براهم باشه.هاشم از شما دوتا که جواب نه ره بگیره فقط من میمانم ومن.

نصور نمیدانست چه بگوید .غفورمنتظر پاپس کشیدن آنها بود که یکه تاز میدان شودو حالاباشنیدن این جواب تردیدآمیزازنصور ،آنهم پس از اینهمه مدت، ممکن بود زودتر از او-وحتی همین امشب- برود وبه مامورعراقی اعلام سرسپردگی کند.نصور در دل بر بخت خودش لعنت فرستاد که اینچنین در منگنه قرار گرفته است .تصمیم گرفت چیزی بگوید که عجالتا غفار ملاقات محتملش را با هاشم به تعویق بیاندازد.اوبالحنی لکنت آلود که نشانه های اضطراب در آن حس میشدگفت:

- تو ...ف..فعلا نرو پیشش .بذار من جواب قطعی از نا..ناصر بگیرم .

- باشه .صبرمکنم عاموزا .فردا جواب میگیری دیگه ...ها؟

- آری خوب...حتماتافرداجواب میده.

از یکدیگر جدا شدند و غفورکه شکی سمج توی دلش ولوله انداخته بود در دل سیاه شب لنگان لنگان وسایه به سایه به تعقیب نصور پرداخت.

نصور بی خبر از همه جا آخرین خانه آبادی راردکردولی لحظه ای شک بدلش افتادکه نکند غفوردنبالش است.دقایقی چنددرپناه کپری که آغل احشام (سید عظیم)بوداطراف را زیرنظرگرفت.همه جاخلوت بود، فقط چندمترآنسوی تر،کنارکپه پهن های خشک شده، سگ پیرسیدعظیم رامیشدزیرنورکمرنگ ماه دید که خواب آلودوخاموش چشم خمارکرده وبادم مگسهای روی پشتش را میپراند. نصوربراهش ادامه داد وآنگاه که قبرستان آبادی را پشت سرنهادلحظه ای مکث کرد و سربرگرداند.فاصله زیادی با گوری که پدرش درآن آرمیده بودنداشت.دوست داشت برودسرقبررشیدودقایقی درددل کند اماوقت تنگ بود .زیر لب فاتحه ای خواند و پشت بندش زمزمه کرد:

- باوه جان ...حقته میگیرم .جوری میگیرم که همه انگشت بدهن بمانن.خودم پرون میندازم کمراو نخل بزرگی که همیشه خوشه هاش بیشترودرشت تراز بقیه نخلها بود،هرچی برش باشه میچینم و حلوای خیرات مکنم برات باوه..

اشک در چشمان نصور جمع شد وشانه هایش را لرزش خفیفی برداشت ولی زود بخود آمد و با سرآستین چشم و گونه پاک کرد و براهش ادامه داد.

دقایقی بعد نصوراز پرچین تاکستان یاقوتی گلمراد به آنسوجهیدوبه سینه کش تپه رسیدشکم بر خاک نهاد وزیرپرتوکمرنگ مهتاب محوطه روبرویش رابدقت پائید.میدانست که  کمین پاسگاه ایران صدمتر آنسوتر در نقطه ای نامعلوم که همواره متغیر بود توی حفره ای نشسته و بدلیل درگیریهای اخیر حواسش چنددانگ جمع تر از همیشه است.کمی عقب ترغفوردرحالیکه محتاط و بی صدا میان تاکها مینشست  دراندیشه خود غرید:

- ای ناجنس .میدانستم دروغ میگی...نادرست ،فکر کردی غفور خره؟!

نصورکه با گوش وچشم تیزمحو محدوده میله مرزی بودغلطی زد، در پناه تخته سنگی روی دوپا نشست واینبار همه نیرویش را به  گوشهاداد.بجز صدای ضعیف پارس سگهای آبادی،آوازجیرجیرکهاوبال زدن خفاشانی که گهگاه جسورانه از نزدیکی صورت نصور عبورمیکردندصدائی دیگر شنیده نمیشد.سرش رابالاآورد واز فراز تخته سنگ مجددا بسمت میله مرز ی نگاه کردوبعدمردمک چشمش بسمت آسمان کشیده شد.هلال ماه میدرخشیدونورش باوجودضعیفی کفایت میکردکه چشمان تیزبین نصور رایاری دهدبه تشخیص سایه های کمرنگ و کم پیدا ی اطراف.غفورلحظه ای پای لنگش را که خواب رفته بود مالیدوناگهان تعادل ازدست داد، به پهلو روی پشته کرت افتاد،سرش به سر شاخه نوک تیزی گرفت وخراشیده شد.این حرکت ناگهانی صدائی ضعیف ایجادنمودکه توجه نصور راپشت سر جلب کرد.گردن چرخاندوپس ازتشخیص تقریبی محل صدا تاکستان رابدقت زیرنظرگرفت.غفوردردل برپای لنگش لعنت فرستادوتاآنجاکه برایش مقدور بود خودش رادر گودی کرت وکنار ساقه کج و کوله تاک مچاله کرد.نصورهوشی سرشارداشت، توهم را از واقعیت بخوبی تشخیص میداد .حتم داشت شخصی در پشت سر اووشایددرمیان تاکهاست و این شخص نمیتواند مامور مرزی پاسگاه باشد چون در محدوده ای که حرکت حس میشد نمیبایست ماموری وجود میداشت.ضمنااطمینان داشت که صدا،ناشی از حرکت یک حیوان نبوده که اگر اینچنین بود میبایست بازهم تکرار و تکرار میشد.اینها راادراک  او در نتیجه سالها کوله بری اجناس قاچاق و طی طریق شبانه مابین مرز های ایران و عراق بخوبی ودرکمال اطمینان میتوانست دریافت کند.تنهاکسی که نصورمیتوانست به او مشکوک باشد فقط وفقط غفوربودوحالادیگرمطمئن بودکه دیدارچنددقیقه قبلشان یک اتفاق نبوده است. نصورترجیح داد از ادامه دادن مسیر که درآن شرایط پرخطرهم بود فعلا منصرف شود بنابراین تصمیم گرفت سریعا به آبادی بازگردد.پامرغی خودرا به پائین تپه رساندوآنگاه پشت پرچین قامت راست کرد.غفور،هراسان ومضطرب خودرا بیش ازپیش توی گودی کرت وزیرشاخه های تاک جمع کرد تاحدیکه احساس کرددارد توی زمین فرومیرود .برایش بسیارسخت وتحقیرآمیزبوداگر نصور اورا آنجا میدیدپس بهیچوجه نبایداین اتفاق می افتاد.نصور ازبالای پرچین جهید ودرمیان تاکها پیش آمد.غفورنفس درسینه حبس کرد وبازهم خودش را مچاله تروخوش شانس بود که نصورفقط ازیک کرت آنسوترعبورکردوتاردشدودور،غفورجان بسرشد.پس از اطمینان از دورشدن نصور،غفور از جابرخاست وبی آنکه بصرافت بیفتد لباسهایش رابتکاند تصمیم گرفت بسرعت نه از راه اصلی آبادی بلکه از میان کشتزار ذرت (میم حورگه)خودش را زودتر به یک نقطه تلاقی که میدانست نصور بزودی به آنجاخواهدرسید برساند وباوی روبرو شود .پای غفور لنگ بودولی میتوانست سریعتراز هر آدم سالمی بدود .دلیل چنین قابلیت و مهارتی این بودکه از اوان نوجوانی کوله بری کرده بود و پابه پای بقیه اهل آبادی توانسته بود بدود و گلیمش را از آب در بیاورد.

طبق پیش بینی غفور ،نصور درهمان نقطه مقرر با وی برخورد کرد و آنوقت بود که تمام حدسیات قریب به یقین نصوربه یقینی مطلق وبی چون وچراتبدیل شد.غفورکه خاک آلودگی لباسهایش براطمینان نصور میافزود بودبالحنی که کمال سعیش را میکرد حالت تصنعی نداشته باشد پرسید:

- توئی نصور ؟ چه زود از خانه کدخدا برگشتی!

- نصورماهرانه وفی البداهه،بی آنکه خودرا ببازد جوابی معقول داد:

- هنوز نرفتم اونجا .سری زدم حوالی میله مرزی ببینم میشه بار ی ،چیزی آورد؟آخه امروز صبح که رفتم قصراتفاقی با (حاجی نعمت ) برخوردکردم ،گفت نصور تتمه بارام هنوزتو(  پله چفت ) پیش( نوزادکاکه ای)مانده ،اگه بشه وبتانی بیاریدش این ور بیشتراز قبل بشت پول میدم...اگه شد باهم میربم غفور ...چه میگی،میای؟

- خوابت خیر عاموزا،حالت خوبه!؟بااین اوضاع مگه کسی میتانه بار بیاره؟جان عزیزه یا مال عشقی!؟یه گلوله بیشتر حراممان نمکنن.تازه نکشنمانم میگیرنمان...اونوقت بجرم مهاجم و دمکرات وفدائی مفسدفی الارض وآویزانمان مکنن.

- راست میگی عاموزا.واقعانمیشه منم که قولی بهش ندادم .گفتم :تاببینم...خوب ...فعلاکاری نداری؟

- نه چاوه گم.برو بسلامت.فکراتانم بکنین برای اون قضیه که  وقت نسوزه.

نصوررفت و غفور همچنان برجا ماند .ازمیان دندانهای کلیدشده از خشم غرید:

- ای تخم رشیدایرانی فکر کردی با یابو طرفی!?

وزیرلب بازهم غرولندکردوخودخوری که این دوبرادر بی عرضه بااینکه نمیتوانند کاری را که طرف عراقی میخواهدانجام دهند سنگ راه اوشده اند و نمیگذارند بنحواحسن خواسته هاشم راپیاده کندوبه نان و نوایی برسد.غفوررویاپردازیهایی یگانه در سر داشت به خیال خودش میخواست کاری کند کارستان .روزی را میدید که صدام حسین بادست خودش دارد مدال به گردنش میاندازد و او برایش خبردار ایستاده و سلام نظامی میدهد .نورچشمی شدن و گرفتن مقام .یک لحظه آن تصویررویائی ازخیالات خوش کدر و محو شد و آنگاه قیافه پسرعموهایش آمدندجلوی چشمهای غفور.از آنها متنفربود:

- یعنی تصمیمشانه گرفتن آب زیر کاههای نادرست!؟بخشکه شانست غفور سگ چاره.این دو تا قلچماق بیان به میدان دیگه تو دهشاهیم پول نمکنی!

 غفور توی همین افکارسیرمیکرد که یکدفعه متوجه لباسهای خاکیش شد وناخودآگاه باکف دست محکم به ملاج خود کوبید:

- آآآ خ خ...حواست کجابود تخم جن؟!

          ۵

حالادیگراین حشمت بودکه شده بودمرد خانه .مسئولیت مواظبت از خواهر و مادر روی دوشش سنگینی میکرد.مثل قبل ترهانبود که بیفتد دنبال بازی و تفریح وبادبان و ماشین سیمی و گولو بازی،یاجفتی بزنند بیرون با مجید تاطرفهای چهارقاپی و باغ کلی کاظم یابروند با بچه ها جاده قیلی فوتبال.حالا شش دانگ حواسس توی خانه بود که مادر کم و کسری نداشته باشد و اگر چیزی لازم است از بیرون برایش بخرد .حواسش به این بود که اگر خطر گلوله باران شهررا تهدید کرد آندو را یک جایی ببرد که در امان باشند ،مثلا زیر زمین خانه مجید .سفارش تراب بود که لحظه ای چشم برندارد و نگذارد خانواده کوچکش تنها و بی کس بمانند.

 عزیزمرادهم خیلی زود به گروه مدافعان پیوست واعزام شدو رفت طرفهای پاسگاه قلعه سفید.اوگرچه مسن تر از داش تراب بود ولی از غیوریت چیزی از او کمتر نداشت.میگفت :

- هیچ کاری هم که از دستم بر نیاد دلم رضا نمیده توی خانه بنشینم.میرم ...لااقل غذا که بلدم برای نیروها بپزم.

حالادیگرهرشب شهررا باگلوله های سنگین میزدند.مردم زودترشامشان را میخوردند و به زیرزمینها میرفتند و منتظرمیشدندکه شروع بشود.خانوارهایی که زیرزمین نداشتند به خانه همسایه هایی پناه میبردند که یا منازلشان زیر زمینی هرچندکوچک داشته باشدویا دوطبقه باشد و بشود در طبق زیرین احساس امنیت کرد.کم کم بعضی از مردم به پیشنهادبچه های سپاه گونیهای شن پشت پنجره ها یشان قراردادندتااز ترکش گلوله ها مصون بمانند.قصرشیرین دیگر شباهتی به یک شهر امن نداشت .منطقه جنگی شده بود.خط مقدم نبردی که پربود از زن و کودک و نوجوان.

 خانواده عزیزمرادهم اغلب اوقات توی زیر زمین کوچک خانه داش تراب سر میکردند.

مجید بود و مادرپیرش.او دوبرادردیگر هم داشت که ساکن شهرهای بالا بودند.یک روز که عراقیها به پاسگاه پرویز هجوم بردندهم داش تراب و هم عزیز مراد ،هردو مجروح شدند.توی ببمارستان قرنطینه غلغله بود .معلوم بود درگیری شدیدی بوده که اینهمه زخمی و شهید بجا گذاشته.عزیزمراد بدجور زخم برداشته بود.ترکش بزرگی خورده بود قسمت طحالش. خون از زخمش مثل چشمه میجوشید  و اوضاع ناجوری داشت.داش تراب هم از قسمت ساق پا جراحت برداشته بود ،زخم اوهم کم عمیق و بزرگ نبود ولی بهرحال پا یش بود و خطرجانی وی را تهدید نمیکرد.هردوخانواده رفته بودندقرنطینه .مادر مجید دودستی بسرش کوبید وقتی هیکل غرق خون عزیزمرادراروی برانکارددید:

- ای خدا جان منه میگرفتی که این روزه نبینم.چه بسرخودت آوردی خانه ات آبادبشه؟!گفتم بشت نرو،نگفتم؟

وعزیزمرادبااینکه خیلی دردمیکشیداما تلاش داشت که خود را سرحال نشان دهدومدام سعی می کرد به روی همسرو پسرش لبخند بزندتا کمتر نگران شوند:

 - به دلت بد نیار نورتاج...جنگه دیگه .این همه جوان زخم برداشتن ...خوب منم اینجور دیگه...

وسرفه هایی زد که خون در خود داشت وحکایت از وضع وخیمش میکرد.رنگ پیرزن بادیدن خونی که روی ریش سپیدپیرمرد ریخت مثل گچ سفید شدو زانوانش تاب نیاورد اماقبل از سقوط روی موزاییکهای کف بیمارستان وجیهه اوراگرفت و برزمینش نشاند.پرستارها دست بکار شدند ولی پیرمردشدیدا به خون احتیاج داشت .گروه خونی مجید و حشمت به او میخورد و تاحدودی توانستند کمبود خونی عزیزمراد راجبران کنند.یکی از دکترها مادرمجیدرا به کناری برد و گفت:

- مادر اینجا و توی این بلبشوکه میبینی کاردیگه ای از دست ماها برنمیاد.مجروح زیاده و امکانات ناچیز.امکانات اعزام به کرمانشاه هم نداریم .شوهرت باید هرچه سریعتر عمل بشه .بایدهرطورکه شده ببرینش کرمانشاه.

نورتاج بی پناه و ناامید روی زمین نشست .تراب که تاحدودی متوجه حرفهای دکترشده بود پیرزن را صدازد:

- عمه نورتاج بیا اینجاببینم دکتر چه گفت ؟

نورتاج رفت کنارتخت تراب وحرفهای دکتررابرای اوتکرار کرد.قبل از آنکه تراب چیزی بگوید وجیهه گفت:

- خودمان میبریمش...یه ماشینی گیر میاریم،دنیاکه به آخرنرسیده.

داش تراب نظر همسرش راتایید کرد ودرتکمیل سخنان او گفت:

- آری امیدت به خداباشه ...من که نمردم.زخممه که ببندن ومرخصم بکنن  بلند میشم  یه فکری مکنم براش.

        ۶

لای پنجره بازبودوسایه افسر استخباراتی بالرزش شعله چراغ انگلیسی که  روی طاقچه قرارداشت بردیوارگاهگلی موج میزد.او سیگاری قهاری بود که آتش به آتش میگیراند وهیجانزده از جواب مثبت دوبرادر درحالیکه دودغلیظ تنباکوی سیگار(بغداد)ش  راباولع خاصی میبلعید مشغول تشریح و توجیه  ماموریتشان بود.مانند همیشه مثل جن بوداده یکدفعه پیدایش شده بود.مثل دفعات پیشین اینبارهم دردل سیاه شب   بدون دعوت،بی هیچ مقدمه ای ،بی هیچ خبری،سرزده،نترس و مصمم درخانه را کوبیده بود.هاشم آمده بود که آخرین جواب را بشنودوچقدرهم بموقع .نصور خوشحال بود که آنشب کذائی خطرنکرده و از میله مرزی ردنشده.آخرتنها آدرسی که برای پیداکردن هاشم داشت مغازه علافی یک رابط بود در خانقین وحتی اگر آنشب توانسته بود بسلامت ازکمینها بگذرد و به خانقین برسد معلوم نبود که میتوانست باهاشم ملاقات کند.بهرحال اوضاع بروفق مراد بودوحالاکه اسعدهاشم درست سربزنگاه زحمت اوراکم کرده وباپای خودش آمده بودنصورحس خوبی داشت وفکرمیکردکه کم کم دارند روی شانس میافتند.ظاهر هاشم حاکی ازاین بود که تاکنون درمحل امنی بوده .یعنی به احتمال بسیارقوی از آنورمرز نیامده بود.مثل همیشه برای ردگم کنی لباس محلی به تن کرده بود.چوخه رانک کامل پشم بز،شال کمر و سربندوکلاش اصل پاوه .سرووضعش مرتب بود،انگارتازه حمام کرده بودچون ریشش سه تیغه بود، موهایش از تمیزی برق میزدوبوی ادوکلن گرانقیمتی از اوبمشام میرسید.حتما از دفعه قبل که باناصرونصوروبعدش باغفوردیدارکردتاحالا توی خاک ایران بوده،توی منطقه قصرنه،شایددرنواحی دیگر مثل ذهاب و ازگله داشته به امورات جاسوسهای دیگرش رسیدگی میکرده. بهرتقدیر نه نصورونه ناصردلش رانداشتند که درمورد این موضوع کنجکاوی کننداعتماد بنفس،جذبه وابهت افسربعثی بقدری محکم وهولناک بود که برادرها جرات نمیکردند از او درباره کارهایش چیزی بپرسند یادرباره اموراتی بغیراز امورمربوط به کار خودشان کنجکاوی کنند.نصورکه شدیدا از جوربودن کارها ذوق زده شده بود طاقت نیاورد،پیش از آنکه هاشم سئوالی درباره نتیجه درخواستش بکند جواب مطلوب او را دادوسرسپردگی خود و برادرش راباچرب زبانی اعلام کرد:

- ماتصمیممانه گرفتیم قربان.ازجان ودل حاضریم برای اطاعت امر .

نصورازدقایقی پیش متوجه شده بود که هاشم هرباردرجملاتش اسمی از غفور میآورد درلحنش تغییری حادث میشودکه عادی نیست ومیدانست درنهایت موضوعی وجوددارد که مربوط است به غفور...ولی چه موضوعی؟فقط مضطرب بود که نکندبعثیها غفور را هم به خدمت بخواهند واو راهم درماموریت شریک آندوکنند.

هاشم پس از آنکه با حرارت ومهارت بسیار وعده های پیشینش در مورد بازگرداندن املاک موروثی و تابعیت دائم عراق رایادآوری نمود مکث کوتاه و پرمعنایش را با نگاهی نافذ ومثل همیشه جسارتبارپرپرکرد وسپس مطلبی جدید را عنوان نمود که برای هردو برادر غیر منتظره وشوکه کننده بود:

- غفور نباید زنده بمانه!

نصور ابتدا فکرکرد احتمالا بدلیل تسلط ناکامل افسر بعثی به زبان کردی کلهری اوکلمات را اشتباه متوجه میشود و لی بعداز آنکه هاشم جمله اش را برای تاکیدبیشترباطمانینه تکرارنمودحس کرددارد دود از کله اش بلند میشود.چه او وچه ناصر بازهم فکرکردند هاشم داردیک جورهائی محکشان میزندکه به وفاداریشان مطمئن شود.ابتدا لبختدی بر لبان ناصر نقش بست وزل زد توی چشمان وحشی وصورت سنگی  وبی احساس هاشم .شاید میخواست هرچه زودتر خنده اورا ببیند و یقین پیداکند که این خواسته یک شوخی بیش نبوده. ولی هاشم که ابدا اهل شوخی نبود چون فقط و فقط به هدفش فکر میکرد،بدون هیچ ملاحظه،اغماض وگذشتی.او که حال نزاربرادرهارا خوب فهمیده وبه ناباوری و شوکه شدنشان واقف شده بود مجددا با تحکم وجدیت بیشتری آن جمله را باجدیت و تحکم بیشتری تکرار کرد:

- غفورباید بمیره...زنده ماندن او یعنی شکست عملیاتی که بر عهده شماست ...این اولین ماموریت شماست وبدانیدکه  چون و چرائی نمیبایست در اجرای اون باشه.مفهوم؟!

حالامغزناصرونصوربینوا یخ زده بودونمیدانستند دربرابرچنین خواسته ای که حکم دستوراکیدهم داشت وفی الولقع نخستین دستوری بود که به آنهاداده میشد چه جوابی بایدبه هاشم بدهند .هیچکدام حتی فکرش راهم نمیکردند که اول بسم الله کارشان به ایجورجاهائی بکشد.کشتن غفور ،پسرعمو و همبازی کودکیشان.تصورش ...حتی تصورش هم منزجرکننده بود.افسربعثی که کاملا متوجه تحیر،ماتی و مسخ شدگی آندوشده بود سعی کرد جنایت پیشنهادیش راروالی عادی جلوه دهد:

- جنگی که در پیشه یک جنگ خیلی بزرگه .بزرگترازهرجنگ دیگه ای واین جنگ جدی و خشونتباره.قائداعظم ،جناب صدام حسین اسمش را گذاشته اند قادسیه دوم، ایشان به یاری مسلمانان دلیری مثل شما میخواهند قادسیه ای دیگر بیافرینند و حکومت مجوسان راساقط کنند...واین رابدانید که شمااز مجوسان نیستید.شمادوبرادر بزرگ شده عراق هستید و در خاک عرب پرورش یافته ایدپس عراقی هستیدووظیفه داریددراین جنگ مقدس جانفشانی کنید..

- آخرکشتن غفور چه لزومی داره.

این ناصربود که از هاشم سوال میکرد و او در جواب گفت:

- لزوم هرکاری را من تشخیص میدم ...من در هدایت شما و این عملیات اختیار تام از فرماندهی کل استخبارات دارم و ایشان هم از فرمانده کل قوااختیارتام گرفته اندپس شما بعنوان سربازان جان نثار قائداعظم هرگز نباید برای ماموریتهاتان توضیح و دلیل مطالبه کنید...

سپس سینه ای صاف کرد و برای بیشترتحت تاثیرقراردادن آن دو اضافه کرد:

- از این ساعت ببعد شما عضو ارتش مقتدر عراق هستید.پس لطفا به وظیفه تان که اطاعت مطلق  از دستورات مافوق است عمل کنید.بی سوال...

هاشم که حس کرده بود بعنوان قدمهای اول کمی دارد تند میروددرادامه کلام به لحنش آرامش و عطوفتی خاص بخشید وافزود:

- ولی چون شما دوبرادر را مثل برادران خودم میدانم میگم چرامجبوریم این مرد را ازبین ببریم...علیرغم میل درونیمان.

چشمهای گرسنه دوبرادر باولع بدهان افسربعثی دوخته شده بود چون میخواستند بمحض خروج کلمات از حنجره اش آنها رادرسته ببلعندو قورت دهند.وجدا ن آندو در آستانه تحمل ناگزیر عذابی افتاده بود که بسیارمشقتبار بنظرمیرسید، اگر به شیوه ای که اسعدهاشم در لحظات پیش رو قصد داشت طی کلماتی موجز به آنان بیاموزدموفق میشدند وجدانشان رابفریبند وبااین فریب معیارها ی تشخیص خوب و بد و همچنین نوع نتیجه گیری ازکیفیت تاثیراعمال برجهان بیرون راتغییردهندآنگاه یک به نوعی رستگاری وآرامش دروغین میرسیدندکه دراین شرایط برایشان کافی بود.ناصرونصور بخوبی میدانستندکه آلت دست یک سیستم شیطانی شده اندو مجبورند هرکاری را هرچندچندش آور و رذیلانه برای جلب نظر افسر بعثی انجام دهند و اکنون که ارتکاب چنین جنایت هولناک و ناجوانمردانه ای را دردستورکارداشتنداگر باتوجیهات مغلطه آمیز مشروعیتی کاذب به جنایتشان میدادندفعلاوجدان فریب خورده وظاهرا راحتی داشتند،پس میتوانستندبه کارهائی که آنهارابه رویایشان میرسانددامه دهند.

هاشم ابتدباآتش سیگار ی که حالادیگر به فیلترش رسیده بود بعدی را گیراند و قبلی راکه حالا بوی پلاستیک سوخته از آن بمشام میرسید توی زیرسیگاری خیس جلوی دستش که مخصوص سیگاریهای پرمصرف است وخودش دربدو ورود باریختن قدری آب در آن آماده اش کرده بودخاموش نمود.سپس ادامه داد:

- غفور میخواست جای شمارابگیره ولی موفق نشد. بااو مراوده زیاد داشتم وهمه جور دوستی کردم ،من حتی تادقایقی پیش وقبل از اعلام وفاداری شماچون فکرمیکردم جواب رد میدهیدبه غفورامیدبسته بودم چون یقین داشتم که ماموریت را قبول میکند .پس درطول یک ماه اخیر بااو بیشتراز شما رفت وآمدداشتم و خوب میشناسمش .ناصر،نصور...برادران من،..من یک عنصراستخباراتی هستم و آموزش دیده ام افراد را همه جوره محک بزنم .عقل و تجربه من میگوید یک آدم جاه طلب که دررقابتی شکست می خورد مثل مار زخمی میشود...پس باید سرشه قطع کرد.این موضوع راهم ملکه ذهن کنید که شما سربازین ودارین به وظیفه سربازیتان عمل میکنید.آیا فکر میکنین سربازی که در جوخه آتشه اگربطرف یک محکوم هرچندببگناه شلیک کنه مرتکب گناه و جنایت شده ؟...ابدا...اون سرباز داره به دستور مافوقش عمل میکنه واگر  عمل نکنه دچار گناه شده 

هاشم که همیشه موجز سخن میگفت هرگز به زیر دستانش تااین حد توضیح نداده بود پس دیگر صلاح ندیدبه صحبت درمورد لزوم قتل غفور ادامه دهد.او اکنون ناصرونصوررا دست نشانده وغلام حلقه بگوش خود میدانست وبهیچوجه نمیخواست بالفاظی بیشتر از ابهت نظامی خود بکاهدوسراین قضیه که در نظراو یک امر عادی بودبااین دوبرادرتازه کار بیش از این سروکله بزند پس منتظر جواب وتصمیم آندونماند.اوقبل از رفتن تذکر دادکه غفورغروب فردارا نبایدببیندوگرنه همه قرارمدارها منتفیست.هاشم سپس دستگاه بیسیم جمع و جوروکوچکی را از کیفش خارج کرد، آنراروی فرکانس مشخصی تنظیم نمودوآنرابدست ناصردادآنگاه از نصورکه میدانست کوره سوادی داردخواست که کاغذ و قلمی بیاورد وهرچه راکه او دیکته میکند بی کم و کاست روی کاغذبیاورد.هاشم تاکیدکرد که این یادداشت درایام پیش روبسیار مهم خواهد بود و اگر کوچکترین اشتباهی در نوشتن ویا بعدها در اجرای دستورات مندرج در آن اتفاق بیافتد همه برنامه هابطرز غیرقابل جبرانی بهم خواهد ریخت چون در واقع برادرهاارتباطشان را با وی ونتیجتا اداره متبوعش  از دست خواهندداد.افسر بعثی ابتدا از ناصرخواست که گردونه چندردیفه شماره اندازبیسیم رادرمعرض دید نصور قراردهدو سپس بآرامی و شمرده شمرده شروع کردبه دیکته کردن توضیحات:

- اسم مستعارداریم.هم من و هم شما.من و سازمانم ( قادر) شمادونفر(مسئول).پشت بیسیم هرگزازاسم حقیقی استفاده نشه...هرگز وهزاربارمیگم...هر...گز. فردااز صبح علی الطلوع تایک دقیقه قبل ار نیمه شب باهمین فرکانس که الآن روی دستگاه ثبت کرده ام ونصور دربالای صفحه یادداشت میکنه میتوانیدمستقیما بامن تماس بگیرید...اما....امادرست سرساعت دوازده ویک دقیقه نیمه شب سه و نیم واحد بهش اضافه کنید.وایضاساعت دوازده ویک دقیقه نیمه شب بعدی چهارو نیم واحد .بهمین ترتیب روزی یک واحد به مقدارثبت شده شب قبل اضافه کنیدتا برسید به هشت و نیم واحد .این رویه تصاعدی ، شب بعداز ثبت هشت ونیم واحد از حالت تصاعدی به حالت نزولی تبدیل میشه یعنی اون شب سر ساعت دوازده ویک دقیقه پنج و دو دهم واحد از مقدار فرکانس کسرمی کنیدوبه این کار درشبهای بعدهم ادامه میدین .اماوقتی که بعداز چند شب تکرار این سیرنزولی  از فرکانس ثبت شده کنونی که اولین فرکانسه ونصور در ردیف اول این ورقه یادداشتش کرده حتی یکدهم عقب تررفتیدکل گردونه هارا صفرکنین ومثل کاری که من الآن انجام دادم اولین فرکانس رو روی دستگاه ثبت کنین،یعنی همین رقمی که نصور درردیف اول یادداشت کرده. مثل نوار آهنگی که موردعلاقه تانه ودوست دارید مجددا گوشش کنید روال تغیرات صعودی و بعد نزولی  را مجدداتاآخرین مرحله اش تکرار کنید.یعنی باز هم ازاضافه کردن  سه و نیم واحد شروع کنیدالی آخر...مفهوم؟

نصور که مشغول نوشتن بود سری تکان دادوبه مرور  دقیق ترتیب تغییرات فرکانسهای  بیسیم پرداخت و ورقه را برای تائید بدست هاشم داد.

هاشم پس از مرور یادداشتها سری بعلامت رضایت تکان دادوورقه را به نصور بازگرداند،بعد نگاه معنی داری به دوبرادر انداخت و گفت:

- ناصر،نصور...خوب گوش کنین... بسیار جدی میگم .اگرذره ای... حتی ذره ای تردیددرانجام دستورات من واداره متبوعم داریدهمین حالا بیسیم رابمن بدهیدو ورقه فرکانسها را پاره کنید.این ملاقات،ملاقاتهای قبلی وکلا همه این حرفهاوماجراها را هم فراموش کنید.من میروم و ماموریت را به غفور یاهرکس دیگری که صلاح بدانم میدهم،گرچه شخصا بیش از همه شمارامناسب این کارمیدانم. اگر پاپس بکشیدشاید من بواسطه علاقه ام دستور قتل شما را به غفوریاآن شخص دیگری که انتخاب میشود ندهم ولی مطمئنا در ادامه،جبرموجود در چنین کارهائی اوضاع راطوری پیش میبرد که آدم یاآدمهای  منتخب من حتی اگرانسانهای جوانمردی باشندو قلبا به چنین عملی راضی نباشندمجبور میشوندانجام وظیفه کنندو جانتان را بگیرند.مثل همان سرباز بیگناه جوخه آتش. شماچه این ماموریت را قبول کنید وچه قبول نکنیدقدم درراهی بی بازگشت گذاشته اید،درست مثل پسرعموی نگون بختتان. اینکه قربانی بشوید ویا قربانی بکنیدبه تصمیم و عملکردخودتان بستگی داره.

هاشم قبل از خروج وقبل از گشودن در خانه بازهم محض اطمینان  چند ثانیه ای در آستانه درب ایستاد ومنتظرآخرین عکس العمل آنهاوتصمیم غائی شان که باید در رفتارشان وحتی طرز نگاهشان پدیدار میشد ماند.نصور انگشتانش را بعلامت اطاعت مطلق بر چشم نهادو ناصرنیز که هاشم را بی اندازه بی تاب ومنتظر میدید ناگزیر حرکت برادررا تقلید کرد.هاشم ازته دل لبخندی زد ودر حالیکه سلام نظامی میدادباخوشحالی به آندو خیرمقدمی رسمی گفت:

- به ارتش بزرگ وپیروزمند حزب بعث عراق خوش آمدید!

سپس ،اسعدهاشم دست داخل کیفش برد و یک دسته اسکناس سرخ روی طاقچه ،کنار چراغ انگلیسی گذاشت.

     ۷

عمرعزیز مرادبه دنیا نبودوپیش از آنکه تراب بتواند وسیله ای برای انتقال وی به کرمانشاه دست و پا کند جان داد.نورتاج دیگر حال خودش رانمیفهمیدوتاوجیهه بخواهددستش رابگیرد باناخن خراشهای عمیقی برصورت انداخت :

- وی ...وی... عزیزمرادخانه خرابم کردی ...کره مه کی میتانم یتیم داری بکنم عزیزمراد...وی...وی...

ووجیهه سعی دردلداری اوداشت:

- خواهرم ، شوهرت شهیدراه اسلام شده بیتابی نکن،بخداگناهه...مگه بخیلی که برای بهشت رفتن اوخدابیامرز شیون مکنی؟

این حرفها قدری نورتاج را آرام میکرد ولی پیرزن بینوا نمیتوانست بغض هنگفتی را که در گلوداشت فرودهد.قطرات اشک برگونه های خونینش میلغزیدند و خونابه برسینه اش میریخت:

- بهشت مبارکت باشه عزیزمراد تواگه شهیدم نمیشدی بازم بهشتی بودی پیرمرد باایمان...

وبعدخطاب به وجیهه هق هق کنان گفت:

- وجی جان ...خدامیدانه نماز اول وقتش حتی یک بار قضانشد،ایجور مردی چطور بهشت نمیره؟ ...میره ...اونره کی بره؟اونره کی بره؟

وتراب که چوب زیر بغلش داشت و سرپاایستاده بود درجواب گفت:

-  تو برای مانگو عمه نورتاج،کلی عزیزمراده همه ی قصرمیشناسن...ایشالا که روحش باامام حسین محشورمیشه.

همانروز باید جسدش را دفن میکردند چون هواگرم بودو جایی برای نگهداریش وجودنداشت.چندنفراز مردان و جوانان همسایه جسدراباهمان برانکاردی که رویش جان داده بودبردند پای الوند ،غسلش دادند وتوی پارچه سفیدی که قبلا رویه لحاف خودش بود کفن کردندوبعد اوردندش خانه برای نماز میت.نماز که خوانده شدعلاوه بر نورتاج و مجید، داش تراب و حشمت هم همراهیشان کردند وجسدرابسمت قبرستان شیخ علی که در(ده سلیم) روی یک بلندی قرارداشت حرکت دادند.نیم ساعت بعد قبرحدود نیم مترکنده شد ه بودوهمان موقع گلوله باران عراقیها هم بتدریج شدت گرفت.داش تراب گفت:

- اجرتان با آقا ابالفضل ...خانواده مرحوم راضی نیستند جانتان بخطر بیفته.همین اندازه که کندین کافیه .

یکی از جوانهایی که توی قبربود گفت:

- داش تراب کمه .لااقل انقدر دیگه باید بکنیم که گودیش اندازه باشه.

-  نه کاظم جان ،دستت درست ،وقت تنگه .سنگ لحد اینجازیاده .دوردیفه میگذاریم ....

توپی صفیر کشان حدود پانصدمتر پشت غسالخانه بزمین خورد و همراهان فهمیدند تراب بیراه نمیگوید ،بهتراست زیاد وسواس بخرج ندهند.جسدرادر گورگذاشتند و تا دوردیف سنگ لحدرا روی آن چیدند حجم آتشبار عراقیها شدتی چند برابر گرفت.مجالی نبود،حشمت و مجید هم به کمک رفتند ،حتی داش تراب و نورتاج هم بیکار ننشستند وبادست خاکهارا در گودال ریختند.حالا بقدری سروصداهای ناشی از شدت گلوله باران رو به فزونی رفته بود که هیچکس صدای دیگری را نمبشنید و مجبوربودند با فریاد یا اشارات دست وبدن منظورشان را بهم حالی کنند.بهرحال باوجودخطربالقوه ای که وجودداشت کاررا باتمام رساندند و تمام خاک خارج شده از گودال قبررا روی آن تلنبار نمودند،رویش آب ریختندو با ضربات پا کوبیدندتایکپارچه ومحکم شود.

تراب به همگی حالی کرد که فعلا باید جائی پناه بگیرند تا آتشبار عراقیها خاموش گردد و یا لااقل کمی از حجم شلیکها کاسته شود.کمی پایین تراز گورستان محلی بودکه مقدارزیادی سنگ برای لحد روی هم تلنبارشده بود.همگی درپناه سنگها نشستند و منتظرشدند.حدود یکربع بعد از حجم آتشباران کاسته شد .داش تراب گفت:

- اگه زودراه نیفتیم معلوم نیست این بی دینها کی دوباره مست مکنن وشهره میگیرن زیر توپ و خمپاره شان....یاعلی!

جملگی راه افتادند و بطرف شهرحرکت کردند.

آنشب شب غمبار و سنگینی بود.نه تنها سنگین که سهمگین بود. آنشب نخستین شب بی پدری مجید بود .داش تراب اجازه ندادنورتاج ومجید توی خانه شان بمانند و آوردشان پیش خانواده خودش.حشمت ازاولین لحظات جان دادن عزیزمرادتاکنون هنوز نتوانسته بود کلمه ای با رفیقش صحبت کند،آخراوکه مثل بزرگترها دلداری دادن و تسلیت گفتن بلد نبود.  بهرحال چون حس میکرد نباید ساکت بنشیند و مو ظف است کلماتی برای دلداری به رفیقش بگویدنزدیک رفت و کنار مجید که اندوهناک، غرق اندیشه بودنشست:

- خدارحمتش کنه مجید...

مجیدنگاهی از سرعطوفت و قدردانی به حشمت انداخت،دستش را گرفت و جواب داد:

- خیلی ممنون.

وسرش را خجلتزده بزیر انداخت.نمیتوانست مثل مادر غمش را بیرون بریزدوبی مهابا گریه کند.گریه هایش را توی بیمارستان و سرخاک کرده بود، گرچه،آرام و بیصدا.حشمت ادامه داد:

- سخته مجید ...نه؟غمش سخته...غصه ات زیاده...ولی من باهاتم ،تنهات نمیذارم.

مجددا مجید ازسرسپاس و قدردانی سرش رابلندکرد و توی چشمهای رفیقش خیره شد .انگار میخواست کمی از حس غمبارش را به حشمت منتقل کند که اوهم بتواندبفهمد بی پدر شدن تاچه اندازه اندوه دارد.اشک کاسه چشمانش راپرکرد:

 - باوه ام مرد خوبی بود حشمت...میدانی؟...

ودیگرنتوانست ادامه دهد چون صدایش در هق هقی شکست و فروخورده شد.

      ۸

- از قادربه مسئول.از قادر...به...مسئول.صدارادارید؟

نصورهول هولکی رفت طرف بیسیم و آنرابرداشت.اضطرابی فوق العاده درحرکاتش حس میشدودستانش بوضوح میلرزید.ناصراشاره کرد که صدای بیسیم زیاداست و نصور دنبال ولوم صداگشت .

- فکربکنم همانه که کنار گردونه فرکانسه...

وناصرمنتظر نشد،خودش پیش آمدوصداراکم کرد.نصور دستگاه را به دهان نزدیک کردو جواب داد:

_ مسئول هستم.

ناصر پرسید:

- صدای هاشمه؟

 - کاکه...اسم نبر..مگر نگفت ؟

وناصردیگرهیچ نگفت وچشم دوخت به دهان برادر.

- مسئول ماموریت اول راامروز انجام بده.

- ماموریت؟

- مغزت عیب دارشده؟!خودم هستم.قرارمان فراموش نشه .

نصورداشت به مغزش فشارمیآورد که ناصر با حرکات لب و دهان اسم غفوررا گفت ونصور توی بیسیم جواب داد.

- فهمیدم قادر...

-  تعجیل واجب .تاشب باید انجام بشه مسئول.

- تاشب انجام میشه قادر.

- قبل از مغرب تماس بگیر و گزارش انجام کاررابده.تمام.

- حتما...حتما قادر...تمام.

نصور نفس حبس شده اش راتخلیه کرد ومیخ صورت ناصرشد.ناصرگفت:

- انگار دارم خواب میبینم نصور.یه خواب ترسناک.حتی فکرشم آزارم میده .آخه چطور غفوررا....وای...واااای!!

 

 

 

 

 

 

 

 

                                            ادامه دارد

تعداد بازدید از این مطلب: 5423
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

دو شنبه 8 خرداد 1396 ساعت : 10:6 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
قصرویران (رمان) بخش ششم
نظرات

                                                                    قصرویران (داستان دنباله دار) 

                                                               بخش ششم

                                                                                         نوشته :مهرداد میخبر

  هرگونه اقتباس و کپی برداری از این داستان اکیدا" ممنوع بوده و موجب پیگرد قانونی خواهدشد .

                                            

                      *******************************************************************************************

 

 

در آن لحظه ناگهان معجزه ای رخ داد که تجلیگاه  آن عمق وجود من بود. بیکباره آن قلب مرتعش  که شدت و تداوم طپش های غیر معمول و مخرب داشت به سکون و مرگ نزدیکش می کرد آرامشی شگرف یافت و از رعشه سرکش دستانم بطور محسوسی کاسته شد. لحظه تولد این معجزه  آن هنگام بود که صورت پدر را دیدم . نگاه نافذش را به نقطه ای نا معلوم دوخته بود  و پلک نمی زد.آن نگاه وچهره نمیتوانست از آن مردی  باشد که ترسی  را در لابلای  زوایای ذهن خود پنهان کرده است. این یک مکاشفه دیگر بود که بطرزی اعجازگونه مرا برنفس خود مسلط نمود و همه آن ترسها و لرزشها را از من دور کرد .درآن دقایق حساس و مشقت بار  که هر زنی و هر (ضعیفه) ای ممکن است خود را ببازد،پشت آن گلوله ای که در جان لوله  یکی از ان اسلحه ها انتظار اشاره یک انگشت سبابه را می کشید تا جانم را بگبرد حقایق دیگری را دیدم . دریافتم که آن همه کبکبه و دبدبه،پوشالی،دروغین وفانیست و آنگونه که همواره بزرگان دین ما گفته اند  عاقبت حق بر باطل پیروز میشود و شکی در حقیقت این جمله نمیتوان کرد. بقول آن ضرب المثل معروف (دیروزوددارداماسوخت وسوزندارد).دلیل محکم من حماسه جاودان حسین(ع) بود .حسین(ع)ولشکر کوچکش آنچنان بر لشگر بزرگ یزید پیروز شدند که تاابد در حافظه تاریخ جاودان گشتند وبنی امیه به چنان ننگی دچار گشتند که تاابدالدهرلعنت عالمیان راباخودهمراه ساختند.پیروزی صرفا" فتح خاک و آب نیست بلکه تسخیر قلوب است و چنین پیروزی ای تنها نصیب کسانی میگردد که بر حقند .  

 

در پرتر ه ای که از صورت پدر در نگاه خود قاب گرفته بودم آرامش و طمأنینه ای قوی وجود داشت وهمچون یک جریان الکتریکی که لامپ خاموشی را روشن کند به من منتقل شد و منورم کرد .پدر هنگامیکه سنگینی نگاه مرا روی خود احساس کردباحرکات کوچک ومعنی داری که به چشمها و دهانش داد و مانند یک سری کد و علامت قرار دادی برایم قابل درک بود،به من فهماندکه چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.من آن اشارات معناداررا بعنوان حقیقت محض  و بی چون  چرا پذیرفتم و به ارامش رسیدم .

به همین سرعت و به همین سادگی از آن حال نزار خارج شده ،نیروئی تازه  گرفتم و به خود مسلط شدم. آن ( من ) سازنده ای که نیرومند شده بود به ( من )مخربی که تا چند  لحظه قبل بر تمامی وجودم احاطه پیدا کرده بود واکنون در حال ترک وجودم بود نهیب زد که :

-(بینوا !.... این مجموعه دهشتناک فولاد و باروت و شقاوت که در مقابل تو قد علم کرده است و این لشگر تا بن دندان مسلح که عظمت  پوک و پوشالی  خود را  از قدرت حاکم  براین جهان مادی وام گرفته ،در مقابل قانون  ثابت و اراده لایزال الهی و قدرت مطلق و حقیقی اونه تنها بسیار کوچک و ناچیز است بلکه اصلا" بچشم نمی آید و در واقع هیچ و پوچ است! تازه ... این ها طلایه داران سپاه خصمند و بسیار بزرگتراز اینها را نیز بزودی خواهی دید .تو و خانواد ه ات  در برابر این جلال و جبروت ظاهری و این ابزارهای پیشرفته و کم نظیر  کشتار  بجز  ایمانتان  به خداوند متعال  هیچ ندارید پس حواست جمع باشد که خسر الدنیا و الآخرت نشوی و ایمان  و اعتمادی را که  از پروردگار خویش وام گرفته ای براحتی از  دست ندهی . برای شهادت در کمال شهامت  آماده  باش  و توکل همیشگیت به خدا ، پیامبر و معصومین را در خود حفظ  کن و نگذار خللی برآن واردآید. اینها تمامی دارائی و ثروت تو در این موقعیت بحرانی هستندکه اگر از دستشان بدهی در واقع خودت خویشتن  را خلع سلاح کرده ای . این رانیز بدان که فی الحال تو نماینده یک ملت با شرف،آزاده ومسلمان هستی و چشم امیدپیرجماران به تو و امثال توست .)

هنگامی که این نهیب در فضای  ذهنم فریاد شد  و مرا به خودآورد، همزمان  به سرچشمه قدرتی بکر و عظیم دست یافتم . در بنای دلم چنان استحکامی پدیدآمد که احساس امنیت کردم و آنی شدم که باید میشدم و میبودم .

مادر مکث کوتاهی کرد و بعد انگار که بخواهد  مستقیما چیزی حالی کند رو به او کرد و ادامه داد :

- حالا پس از این همه سال، هنگامی که به آن  باور ها و تفکرات  می اندیشیم بیشتر و بهتر از آن هنگام در میابم که همگی حقایق محض بوده اند . سپاه صدام واقعا پوشالی ، دروغین و توخالی بودوگرنه عمری به آن کوتاهی و بی ثمری نمیداشت . به یک عده مزدورفاقد بصیرت ، لباس نظامی پوشانیده  و مدرن ترین سلاح ها را در اختیار شان نهاده بودند . آنها نیز با تکیه بر سلاحها و ماشین آلات پیشرفته جنگی وپیروی کورکورانه از دیسیپلین دیکته شده توسط یک دیوانه زنجیری، افکار نادرستی را در ذهن معیوب خود میپروراندند . همانطور که تاریخ گواه است آنان هرگز نه تنها به اهدافی که برای تجاوز دامنه دار و وحشیانه شان معین کرده بودند نرسیدند بلکه در ادامه جنگ تحمیلی شکست های پی در پی و مفتضحانه ای را تجربه کرده  و در نهایت  کارشان  به جائی کشید  که برای  رهائی از تنگنایی که در آن گرفتار شده بودند،سازش و صلح را التماس کردند ،چون از شجاعت و درایت  رزمندگان و فرماندهای جنگی ایران  بستوه آمده بودند و ادامه جنگ  برایشان ممکن نبود .  به گواهی تاریخ ،دیدیم صدامی که رویای سردار قادسیه شدن را در مغز معیوبش میپروراند بعد ها توسط همان اربابانش که زمانی نه چندان دوربه او بال و پر  تجاوز و وحشی گری داده بودند مورد غضب قرار گرفت و عاقبت در کمال ذلت و خواری او را از دخمه ای که مثل یک موش کور برای خود حفر کرده بود بیرون کشیده و به دار مجازات آویختند . اینها را میگویم که بدانی وقتی که صفت پوشالی بودن رابه آن  ارتش تجاوز گر میدهم دارم حقیقتی را بیان می کنم که گذر تاریخ بوضوح و روشنی آن را در معرض قضاوت ما قرار داده است.

 فی الواقع اکثر اوقات شعار همان شعور  است . حقیقتیست که در پس حجاب زمانه نهان شده و بالاخره روزی گذر زمان آنرا آشکار خواهدساخت .

عاطفه که تحت تأثیر منطق و استدلال بی نقص مادر قرار گرفته بود گفت :

- بله حاج خانم...اگر به سیر تاریخ با دقت توجه کنیم می بینیم که همواره بلااستثناءظالمین و ناحقان به خاک مذلت افتاده اندو  مظلومان و حقداران رستگار شده و خوشنام مانده اند .

مادر مجددا" به خاطراتش بازگشت:

- افسر فرمانده پس از آنکه نگاهش راحسابی روی جمعیت چرخاند با صدائی نعره  مانند بدون  آنکه رویش را به عقب برگرداند کسی را به نام صدا زد،سپس بازهم آن لبخند تمسخر آمیز و اعصاب  خرد کن را بر لب الصاق نمود و عینکش را قدری   روی بینی جابجا کرد . گرچه بسیاری از مردم خود را کاملا باخته بودند و نزدیک بود قالب تهی کنند ولی خیلی هایشان  هم آرام و خونسرد  خود را بدست  سرنوشت سپرده بودند .

درجه دار چاق سیبیلوی شکم گنده  ای که راننده  کامیون حامل نیروهای کلاه بره برسر بود  بزحمت خود را پشت فرمان جابجا کرد و پیاده  شدوآنگاه در حالیکه معلوم بود هیکل سنگینش را بزور دنبال خود می کشد دوان دوان خود را به فرمانده رساند؛  سلام نظامی داد، پا چسباند و "نعم سیدی" محکمی گفت .

افسر بعثی باحرکت  انگشت اشاره ،سر درجه دار چاق را بطرف خود کشاند .آن سر گنده و چاق طوری جلو آمد که آدم فکر میکرد نخی محکم و نامرئی انگشت افسر را به آن وصل کرده است . فرمانده  چیز هائی در گوش متصل به آن سر گنده و چاق گفت .در حین حرف زدن ،دستانش را آرام آرام تکان میداد.فکر کنم داشت سعی می کرد  توضیحاتش را به کمک حرکات دست  کاملتر و دقیقتر به درجه دار_که احتمالا"بنظرش خنگ و کند ذهن بود_ حالی کند .

درجه دار در حین گوش دادن  به حرفهای افسر فرمانده ،متملقانه سرش را میجنباند و نگاهش را روی مردم  سیر میداد. پس از اتمام آن سخنان  در گوشی،درجه دارچاق مجددا" پا چسباند و دستش را برای سلام دادن کنار گوشش برد. سپس سینه ای صاف کرد و هیکل گنده اش را کاملا"بطرف مردم چرخاند .

فرمانده در حالیکه مدام روی پنجه پاهایش بلند می شد و پشت بندآن پاشنه های پوتینش را برزمین میکوبید منتظر بود درجه دار حرفهایش را برای ما ترجمه کند و هنگامی که مکث مردک بیش از حد  انتظارش طول کشید نگاهی غضبناک حواله اش کرد.درجه دارباعجله برسستی و تردیدش فائق آمد ،خودش را جمع و جور نمود وهول هولکی  شروع به صحبت کرد . لهجه اش  نشان میداد  که از کرد های (خانقین)  است .خانقین شهریست در خاک عراق که با شهرما همجوار میباشد و ساکنانش از نقطه نظر  زبان و فرهنگ تشابهات زیادی با مردم قصرشیرین دارند .

او ابتدا با لحنی مهربانانه ولی کاملا" تصنعی از مردم خواست  اگر خسته هستند روی زمین بنشینند .کسی ما را مجبور به  ایستاده ماندن نکرده بودبلکه دلیل ننشستنمان بهت و حیرت حاصل از آن غافلگیری شوم بود که هنوز با آن دست به گریبان بودیم.بادعوت آن درجه دار همه مردم روی زمین نشستند .پدرهمچنان سرپاایستاده بود.وقتیکه دیدم او قصدنشستن ندارد راستش را بخواهید کمی ترس برم داشت چون فهمیدم امتناع او بیشتر به یک آئین مقاومتی شبیه است تا چیز ی دیگر.اونمیخواست خواسته دشمن را بجای آورد.

درجه دار که متوجه پدر شده بود به او اشاره کرد بنشیند .پدر جواب داد :

- خسته نیستم ، اینطور راحت ترم .

حالادیگرخیلی بیشتر ازچند لحظه قبل که دلیل امتناعش ازنشستن را حدس زده بودم احساس خطرمیکردم چون از مقصودش مطمئن شده بودم. با لحنی ملتمسانه در حالیکه مچ پایش را گرفته بودم و تکان میدادم گفتم :

- باباجان... قسمت میدهم به ابالفضل  که بنشینی .

پدروقتی حال نزارم رادید تسلیم خواسته ام شد وزیر نگاه غضبناک درجه دار و افسر فرمانده کنار من به زمین نشست . خیالم راحت شدچون دوست نداشتم حالا که گیر عراقیها افتاده ایم پدر در مرکز توجهشان قرار بگیردوخدای ناکرده آن سنگدلان گزندی باو برسانندچون پدر کاغذی نیز در جیب داشت که کروکی منطقه و وضعیت دشمن در آن تشریح شده بود و اگر بدست عراقیها می افتاد محال بود باپدر مثل یک فرد عادی رفتار کنند.مسلما" گمان میکردند او از نیروهای سپاه است و...نه...اصلا" دوست نداشتم راجع به اینچنین احتمالی حتی فکر هم بکنم.

درجه دار شروع به صحبت کرد :

- مردم قصری !... ما ارتش حزب بعث عراق به رهبری قائد اعظم جناب صدام حسین هستیم و آمده ایم که شما را  از اسارت خمینی آزاد کنیم ...

نگاهم متوجه پدر بود که مبادا بخواهد چیزی بگوید و خودش را گرفتار کند. معلوم بود که از نوع حرف زدن درجه دار خیلی ناراحت شده  است ولی دارد جلو ی خودش را می گیرد  که چیزی نگوید. منهم هر چه خواهش و التماس بود توی چشمهایم ریختم وبه پدر نگاه کردم تا شاید به آن وسیله بتوانم کنترلش کنم .

درجه دار  ادامه داد :

- ....ما با شما دوست  هستیم و قصد اذیت کردنتان را نداریم ولی این تا هنگامیست که شما  هم با ما دوست  باشید و اقدامی بر علیه ارتش پیروز عراق انجام ندهید .

مجددا" افسر عراقی  با اشاره انگشت کله مردک  را پیش کشید و چیزهای دیگری توی گوشش گفت.درجه دار ادامه داد:

- یادتان باشد... اینجا از این پس خاک عراق عجم و استان حلوان می باشد !الآن هم به شما اجازه داده می شود به شهر و خانه هایتان  باز گردید و به عنوان شهروندان عراقی بزندگی خودتان ادامه دهید!

پدر در عکس العمل به این حرفها  پوز خندی  زد. دل توی دلم نبود. میترسیدم حواس عراقیها جلب  حرکات پدرشود و او را اذیت کنند.خوشبختانه هیچکدامشان  متوجه نشدند و بخیر گذشت. پدر پس از اتمام سخنان درجه دار،جوری که نفرات اطراف هم  بشنوندزیر لب  گفت :

- زهی خیال باطل ! کور خو اند ه اید ! همیشه اینطور نخواهد ماند و بزودی نیروهای ایران روی سرتان خراب خواهند شد .

با اشاره و دستور افسر بعثی ،سرباز های کلاه بره پوش سر اسلحه هارا پائین آورده و درحالت پا فنگ  باقی ماندند .

عاطفه صحبتهای مادر را قطع کرد و گفت :

- باز هم خداراشکرکه رفتار بدی با شما نداشتند . من همیشه تصور میکردم عراقیها خیلی جنایتکار بوده اند و رفتار نا مناسبی با مردم داشته اند. ولی انگار اشتباه میکردم... نه ؟

مادرم جواب داد:

- عاطفه جان زیاد عجله نکن. فعلا" اول ماجراست . آنچه که آن افسر بعثی  و درجه دار زیر دستش به ما گفتند از سر لطف  و شفقت و یا نشانه مودت و دوستی نبود بلکه فقط از روی ترس و وحشت از مردمی بود که وصف شجاعتها و فداکاریهایشان را شنیده بودند.در ضمن آنها داشتند قدم به شهری می گذاشتند که از همه  لحاظ برایشان غریب و نا شناخته بود، پس طبیعتا"مجبور بودند احتیاط کنند.شاید این را از حرکتی که در اولین برخورد با مردم انجام دادند و زیر تهدید لوله های اسلحه سربازان  با ما صحبت کردند فهمیده باشی .دشمن مجبور بود در اولین گامهایش رفتار بظاهر  دوستانه ای با مردم داشته باشد که مباداخطری متوجه نیروهایش گشته و مثلا"درگیر جنگهای  خیابانی طولانی مدت با نیروهای مردمی بشود . آنها قصد داشتند پس از احاطه  کامل بر شهر  و مستحکم نمودن مواضعشان، نسبت به نوع رفتار و برخورد با غیر نظامیان گرفتاردر شهر  تصمیم گیری و برنامه ریزی کنند .

نکته مهم  دیگر این بود : حضور مردم عادی وهمچنین زنان  و کودکان باعث میشد مدافعین و نیروهای باقیمانده  خودی که در داخل و اطراف شهر قصد ادامه نبرد و مقاومت را داشتند نتوانندآنطور که باید و شاید به عراقیها ضربه های کاری وارد سازند .در حقیقت آن از خدابی خبران  قصدداشتندبا جلو انداختن مردم از وجودآنها بمثابه یک سپر انسانی  استفاده کرده و جان بی مقدار خود را حفظ  نمایند. طبعا"خود یها با دیدن خیل کثیر مردم در میانه ی سپاه دشمن  ترجیح میدادند که موقتا" دست از نبرد بکشند و در نتیجه عراقیها بدون هیچ مانع و مشکلی وارد  شهر میشدند. برای دشمن چه چیزی بهتروایده آل تر از این بود ؟

به دستور آن افسر  فرمانده متکبر و ترجمه درجه دار کرد زبان ،قرارشدکه مردم مسیرشهر را در پیش گرفته و راه رفته را باز گردند  . جیپ فرمانده و سایر کامیونها و نفر بر ها به سرعت از ما سبقت گرفتند. فقط  یک جیب که تیر بار کالیبر پنجاهی روی آن سوار بود  با ما همراه شد ودرحالیکه همچنان لوله مسلسل را بسمت ما گرفته بودتا درون شهر مشایعتمان کرد .

نفرات سوار برآن جیپ خیلی بیرحم وبی ملاحظه بودند .آنها مردم خسته و کوفته را مجبور به سریع راه رفتن نموده و مدام مارا با سلاحهایشان تهدید میکردند که اگر آهسته راه برویم بسویمان شلیک میکنند.حتی چندین بار نیز جلوی پاهایمان تیر خالی کرده و مجبور به دویدنمان کردند. هنگامی که به داخل شهر و آنسوی پل نصر آباد رسیدیم دیگر توانی در پاها و رمقی در جانهایمان باقی نمانده بود. پاهای من باد کرده بود و حسین و دائی مرتضی هم که مجبور شده بودند مهدی و نرگس را  کول کنند آنقدر خسته و کوفته بودندکه حتی نای حرف زدن هم نداشتند . جوان ترکش خورده که خون زیادی از دست داده بوداز همان آغاز مسیر بازگشت نتوانست طاقت بیاوردو از شدت ضعف  بیهوش بزمین افتاد.مردهای جوانترو قدرتمندتر گروه وحتی پدرکه توان بدنی خوبی داشت، مجبور شدنددر کل مسیر تا داخل شهر، به نوبت اوراروی دوششان حمل کنند.

مناظر ناخوشایند و غم انگیزی جلوی چشمهایمان در حال شکل گرفتن بود .عراقیهامانند مور و ملخ از محور های دیگری نظیر جاده خسروی و مرز هدایت و پرویز و همچنین از راه کوره های گچ و محلات غفور آباد و محمود آباد توی شهر سرازیر شده بودند و در همه خیابانها و محلات  حضور نحس و شومشان  را به رخ مردم می کشیدند.مردمی نیز که ازطریق جاده سرپلذهاب قصد خروج از شهر را کرده بودند به شهر بازگردانده شده بودند و داشتند به خانه هایشان میرفتند. فعلا"همگی بایدبه یک حبس خانگی اجباری تن میدادیم و به انتظار آینده ای  نا معلوم  مینشستیم . فضای شهرآرام بود.عراقیهاباخیال راحت ترددمیکردندومقر هاومواضعشان را برمی گزیدند،ولی زیر پوست شهر وقایعی در جریان بود. درجای  جای شهرهنوزجوانان غیوری وجود داشتند که لحظه شماری میکردندوانتظار میکشیدندکه مردم به خانه هایشان بروندتاآنان مبارزه خود را مجددا"از سر بگیرند و نگذارند آب خوش از گلوی متجاوزان  پائین برود .

هنگامی که وارد خانه شدیم شریعت را آنجا دیدیم. افسرده و غمگین گوشه ای از زیر زمین  چهار زانو نشسته ودرحالیکه چانه اش را روی قنداق اسحله اش قرار داده بود فکر میکرد. او هنگامی که با حسین ، پدر و دائی مرتضی مواجه  گشت بلند شد، پدر را در آغوش گرفت و در حالیکه آرام آرام بغضش داشت میشکست و اشک توی چشمانش  حلقه میزد با صدائی لرزان گفت :

-   دیدی حاج اصغر ؟ عاقبت آمدند . حالا باید چکار کنیم ؟

                                

                                   *                                            *                                             *

 

 

 

مادر آخرین جرعه چائی اش را نوشید وادامه داد:

-  هرچه آذوقه و خوردنی در خانه هایمان داشتیم  جمع کردیم وبه خانه دائی رفتیم .دائی مرتضی معتقد بودکه نه خانه پدر و نه خانه ما دیگر امنیت ندارد زیرا هیچ بعیدنیست که شریعت و پدر بزودی شناسائی شده وتحت تعقیب قرار بگیرند.

غمگینترین غروب زندگیم رادر انتهای آن روز نامیمون دیدم وشب که شد  گوئی تاریک ترین و شوم ترین شب زندگی من فرا رسیده  بود.ظلمتی غریب و خفقان آور مانندچادری سیاه و ضخیم که حتی اجازه عبور اکسیژن و هوای تازه را از خود نمیدهد بختک وار  تن لشش را روی تن شهر  انداخته بود .

آنچنان دلم تنگ بود که مایل بودم درسکوت اشک بریزم وتنهاباشم.این فقط من نبودم که دلتنگ وبیحوصله بودم. همه ، حتی د ائی مرتضی که همیشه در سخت ترین شرایط باب مزاح و مطایبه  را باز  میکردوبه دلها شادی  میبخشید ، اکنون افسرده و مغموم در گوشه کنارهای زیر زمین جدا جدا  نشسته بودند و در عوالم خاصی که بیشک سرشار از دلتنگی و دلشکستگی بود سیر میکردند.

سکوت حاکم بر فضای شهر هنگامی شکست که میگهای عراقی در هجومی برق آسا و وحشیانه اطراف شهر را بشدت بمباران کردند. این بمباران سنگین  و طولانی مدت مانند زلزله ای مهیب و قدرتمند مدام زمین را میلرزاند و روانهای  حساس وناتوان  ما را نیز همزمان به ارتعاشاتی دردناک وامیداشت.پس از پایان گرفتن بمباران ،شهرو اطراف آن درسکوتی  خرد کننده و نامیمون غرق شد. مسلما" از این پس دیگر قرار نبود هیچ گلوله توپ  یا خمپاره ای به سمت شهر شلیک شودزیرا بعثیهادر جای جای قصرشیرین حضور داشتند و پس از آن بمباران وحشیانه که باقی مانده مواضع و استحکامات نیروهای ما رانیز از بین برده بود،خیال اشغالگران تقریبا" راحت  بود که خطری تهدیدشان نمی کند.

همانگونه که گفتم نیروهای مردمی در دل شهر حضور داشتندو هنگامی که حاج  آقا شریعت خودش را جمع و جور کرد وبلند شد که از خانه خارج شود فهمیدم  عراقیهای بزدل باید منتظر  ضربه های جانانه ای از سوی اوونیروهایش باشند و امشب نخواهند  توانست آسوده سر بر بالین بنهند.

شریعت اینگونه از مشاهداتش هنگام وروداشغالگران به شهر میگفت :

- من همان موقع که ازدور ورود نیروهای عراقی  را  از روی بام  مهدیه با دوربین  دیدم پائین آمدم و بسرعت  غسل  شهادت  کردم زیرا  با سایر برادران عهد کرده ایم که اجازه ندهیم آب خوش از گلوی اشغالگران پائین برود .البته ما فکر میکردیم آنها از طرف کوههای یکه کشان به شهر وارد شوند . من و چند تا از فرماندهان روی پشت بام مهدیه داشتیم  با دوربین اطراف را رصد می کردیم که عراقیهابرخلاف انتظارما از طرف  محمود آباد  و غفور آباد در حالیکه  پرچم ایران را حمل می کردند پیدایشان شد . اولش  فکر کردیم نیروی کمکی رسیده است ولی درست وقتی  متوجه شدیم آنهانیروهای عراقی هستند، آتش شدید پشتیبانی شان هم شروع شد .یک نفر از بچه ها با آرپی جی توانست یک دستگاه تانکشان را هدف قرار دهد ولی بزودی بقدری نزدیک شدند و آنچنان آتششان شدید و پرحجم شد که نتوانستیم آنجا بمانیم، این بود که تصمیم گرفتیم پنهان شویم  و در فرصتی مناسب مقاومت و مبارزه را شروع کنیم چون اولا"  تعداد نیروهائی  که به شهر وارد شدند بسیار زیاد بود و ثانیا" در دقایق بعدی پس از اشغال شهر،وجود  مردم و زنان  و کودکان  در میانه سپاه دشمن اجازه نمیداد هیچ گلوله ای به سمت آنان شلیک کنیم .

حسین و دائی مرتضی سعی کردند شریعت را فعلا"از بیرون رفتن منصرف کنند. از او خواستند یک امشب را بی خیال  شود و لااقل اجازه دهد چند ساعت دیگر بگذرد شاید از هشیاری عراقیها کاسته شود ولی او تصمیم خودش را گرفته بود وطبق  قرار مدا ری که بایارانش  گذاشته بود باید میرفت.

کسی نمیتوانست جلودارش باشد . شریعت در حالیکه از شیشه ای کوچک،عطرخوشبوی گل محمدی  به سر و رویش میمالید گفت :

- حسین آقا، آقا مرتضی ، من که گفته بودم... تا  حتی یک نفر  مدافع  توی شهر  هست من هم خواهم جنگید. این عهدی است که با خدای خود بسته ام  .

پدر تصمیم گرفت با شریعت همراه شود و این بار من و مادر و خواهرانم بودیم که به تکاپو افتادیم تا مانعش شویم . ماد ربلند شد و رفت جلوی درب زیر زمین بست نشست .آنگاه گفت :

- حالا ببینم کی جرأتش را دارد من پیر زن را کنار بزند و از این در بیرون برود ! الله و بالله نمیگذارم نه تو  و نه حاج آقاشریعت از این زیرزمین خارج گردیدمگر اینکه از روی جنازه من رد شوید .آخرشما دو نفر در مقابل آن شیاطین و توپ و تانکشان چه کاری از دستتان ساخته است ؟

شریعت که خنده اش گرفته  بودخطاب به پدر گفت؟

- میبینی حاج اصغر آقا ؟ دیدی عاقبت نان ما هم آجرشد ؟!

سپس روبه مادر کرد و ادامه داد:

- آخر حاج خانم، من چه گناهی کرده ام  که باید به آتش حاج اصغر بسوزم ؟منم و یک مادر پیر ، نه زنی  دارم و نه فرزندی . اگر  شهید شوم مایه افتخارمادرم میشوم.پس چرا نروم ؟

مادر که گوشش بدهکار حرفهای شریعت نبودهمچنان  طرف خطابش پدر بود:

- من پیر زن و این پنج دختر را میخواهی میان  دسته ی گرگها تنها بگذاری وبروی آقا؟

آنگاه رویش را بطرف شریعت کرد واورا واسطه قرار داد:

- شما بگو حاج آقا... جنگیدن بر اوواجب است؟ شصت سال عمراز خداگرفته . کی وقت جنگیدنش  است ؟

شریعت که میدانست تنها راه رهائیش ازمخمصه ای که مادر بوجود آورده راضی کردن پدر به ماندن است،در حالی که پدر را در آغوش گرفته بود و میبوسید  گفت :

- حاج خانمتان درست می گویدآقاجان . والله ،بالله،جنگیدن بر شما واجب نیست . من به قربانتان بروم... الآن بچه ها منتظر هستند. اگر تا چند دقیقه دیگر سر قرار حاضر نشوم  کل برنامه ها بهم میریزدو دشمن شاد میشویم  . شما تشریف داشته باش حاجی .فعلا"ما جوانها هستیم .ماشالله تعدادمان  هم که کم نیست ،نگران نباشید.

عاقبت ممانعتهای مصرانه  مادر باعث شد شریعت  برای رها شدن خودش هم که شده  پدر را از  همراه شدن با خود  منصرف کند.پدر که بر زمین نشست ، شریعت با همه وداع کرده و از خانه خارج شد.بعداز رفتن شریعت و فقط پس از گذشت حدود نیم ساعت،یعنی حدودساعت یک نیمه شب ،درگیری آغاز شد و صدای  شلیک سلاحها و انفجار نارنجک ها در فضای شهر طنین اندازشد .

آن شب احساس ناامنی شدیدی که دربطن وجود همه مابود نگذاشت هیچکداممان چشم بر هم بگذاریم و بخوابیم .پدر تا خود صبح توی حیاط قدم میزد و با شنیدن کوچکترین صدائی از داخل کوچه  همه را خبر دار میکرد .او از ما خواسته بود کوکتل مولوتوف هائی را که از قبل آماده کرده بودیم کنار خودمان آماده نگاه داریم و در صورت ورود دشمن به  حریم  خانه همه جا را به آتش بکشیم .نزدیکیهای صبح بعداز نماز، دائی مرتضی و حسین پدر را  وادار کردند که چرتی بزند و خودشان  قول دادند  که حواسشان به همه چیز باشد .

صدای درگیریها تا حدود 5 صبح ادامه داشت  وبعدازآن  کم کم ساکت شد . هوا تازه روشن شده بود  که صدائی از داخل کوچه همه را متوجه خود کرد .دائی مرتضی لای در حیاط را باز کرده  بود و داشت بیرون را دید میزد . یکی از جیپهای عراقی  در حالیکه بلند گوئی روی آن سوار بود  داشت  طول کوچه را میپیمود و یک نفر  به زبانهای کردی و فارسی این جملات را تکرار میکرد :

- اهالی قصر ...اجازه ندهید فرزندان و جوانان شما خود را به کشتن بدهند. از آنها بخواهید دست ازمقاومت بردارنددیشب عده ای فریب خورده در حین نبرد با ارتش پیروزمند  عراق هلاک شده اند . مقاومت بیهوده است .ما به  مردم غیرنظامی و غیر مسلح کاری نداریم. هدف  ما تصرف تهران و ساقط کردن رژیم خمینی است. مردم قصرشیرین میتوانند آزدانه به خیابانها بیابند و زندگی و کسب و کارخودشان را ادامه دهند .

دائی مرتضی درب حیاط را  که بست، گفت :

-  این کلک جدیدشان است . با یک تیر دونشان میزنند . میخواهند آزادی بدهند  که جوانها را شناسائی کنند و به اسیری ببرند،در ضمن با تردد  مردم در کوچه ها و خیابانها مانع نبرد و مقاومت  مدافعین شوند چون تیر اندازی در خیابانها موجب کشته و مجروح شدن مردم عادی خواهد شدوبچه های خودمان این را نمیخواهند .

آن روز ، روز پنجم مهر ماه بود و ما تا نزدیکیهای ظهر هم چنان توی خانه حبس بودیم. خیلی گرسنه مان بود چون از دیشب هیچکداممان لب به غذاو آب نزده بودیم . مادر با کمی برنج و سیب زمینی و آب الوند که توی  دبه ها موجود  بود  سیب پلوی بد بوئی  درست کرد که  لاجرم از شدت گرسنگی با رغبت و اشتهای فراوان آنرا خوردیم !.آب الوند همینجوری هم بد مزه و بوگندو بود.بقول بتول (مزه ماهی گندیده میداد)حال شما فکرش را بکنید که این آب جوش برودوبه غلظت آن افزوده گردد .... خیلی بد مزه تراز قبل میشد.

پس از خوردن نهار، دائی مرتضی تصمیم گرفت  سری بداخل شهر بزند  :

- همینطوری که نمیشود  از همه چیز  و همه  جا بی خبر  بمانیم. در ضمن باید سری هم به خانه ی فوزیه بزنم .

حسین تصمیم گرفت با دائی  مرتضی همراه شود :

- من هم چند روز  است از حال مصطفی  برادرم بی خبرم.با هم میرویم  به هر دو یشان سر میزنیم.

- حسین جان  تو لازم نیست  بیائی .خودم  به در خانه  مصطفی  هم خواهم رفت. تو جوان هستی ،اگر عراقیهاتوراببینند اسیرت میکنند .

پدر از دائی خواست که خبری هم از حاج آقا شریعت بگیرد ، همینکه دائی خواست از خانه بیرون بزند درگیریهامجددا" شروع شد . مادرپیش آمد که مانعش شود ولی او تصمیمش را گرفته بود :

- نگران نباش  آبجی ، حواسم جمع است. از جاهائی که درگیری هست عبور نخواهم کرد . خوب...بهر حال باید بروم.فکرهای بدنکن...اگر نروم نگرانی و دلشوره خیلی عذابمان خواهد داد  .

دائی مرتضی رفت و پس از  یک ساعت که بر ما  به اندازه یکسال گذشت به خانه بازگشت .وقتیکه رسید  هنوز صدای  شلیکها و در گیریها قطع نشده بود .اوبقدری خسته و کوفته بود که نمیتوانست سر پا بایستد . میگفت برای سر زدن به خانه خاله فوزیه و اقا مصطفی زجر زیادی را متحمل شده است :

- توی اکثر محلات درگیری  در جریان است . در بالای آبشار و محدوده  ضلع جنوبی تپه موسی و کارخانه یخ  تا اطراف پل نصر آباد بیشترین حجم  درگیریها وجودداردو در محلات دیگر هم مدافعین کوچه به کوچه در تعقیب عراقیها  هستند و به آنها ضربه میزنند . چندین بار  مجبور شدم دقایق زیادی را در جاهای امن سنگر بگیرم تا مورد اصابت گلوله طرفین قرار نگیرم. حتی چند بار  خطر از بیخ گوشم رد شد و گلوله های  سرگردان به اطرافم اصابت کردند .

پدر پرسید :

-  وضعیت کلی شهر چگونه است ؟تو فکرمیکنی میتوان امیدی به بیرون راندن بعثیون داشت ؟

دائی در حالیکه سرش را بعلامت تأسف تکان میداد گفت :

-  اصغرآقا...کل شهر در دست  دشمن است وآنها بااعتماد بنفسی که بدست آورده اندچند ساختمان را در نقاط مختلف بعنوان مقر فرماندهی  خود اشغال نموده اندو بقول معروف حسابی جاگیر شده اند. یکی از مقرها یشان ساختمان مسجد مهدیه است ودیگری خانه بزرگیست که اول کوچه قرنطینه کمی پائینتر از میدان شاه  سابق قرار دارد.مقر سومشان یکی از ساختمانهای واقع در محله  تازه آباد  است. مقاومتها تقریبا"در هم شکسته اند  و اگر جوانان  ما هنوز با دشمن میجنگند به این  خاطر است که غیرتشان اجازه نمیدهد ساکت بنشینندوگرنه اینطوری و با این عده قلیل نمیتوان شهررا از دست بعثی ها بیرون کشید.

دائی مرتضی توضیح داد که عراقیها پس از اشغال شهر ما ، حالا درتدارک تصرف  سرپلذهاب و گیلانغرب هستند .البته ما در اخبار ظهر گاهی  رادیو تهران  خبرش  را شنیده بودیم و میدانستیم نبرد شدیدی پیرامون  آن دو شهر در جریان است و مناطق مسکونیشان نیز زیر آتش سنگین توپخانه عراق قرار دارد .

حسین ، مادر و پدر  احوال آقا مصطفی  و خاله فوزیه  و حاج اقا شریعت را از دائی جویا شدند . دائی توضیح داد که آقا مصطفی و خانواده اش  را در منزلشان نیافته است .شریعت را نیز در گیر و دار تیر اندازیها نتوانسته بود پیدا کند ولی خاله فوزیه و خانواده اش را دیده و توانسته بودسری به آنها بزند .

 چند روزی میشد که حسین ازبرادرش آقا مصطفی بی خبر بود.آخرین بار در دیدار بااوشنیده بود که میخو اهد از راه سرپلذهاب خانواده اش را به کرمانشاه ببردولی پس از آن با یکدیگر ملاقات نکرده بودند.اونه تنها سخت دلواپس و نگران بودبلکه خیالات بدبینانه ای هم توی سرش وول میخوردند :

- صدیقه ، نکند توی راه سرپل اسیرشان کرده باشند... نکند خدای نکرده انفجار توپ آنها را کشته باشد ؟ ...عاقبت این نگرانیها مرا خواهد  کشت . چندین بار از  او خواستم که بیاید پیش خودمان ولی قبول نکرد. بس که یکدنده و خود رأی است .

برای اینکه به او امید داده باشم گفتم :

- آقا مصطفی مرد با جربزه و جنم داری است . من اطمینان د ارم الآن درکرمانشاه ومنزل خواهرتان هستند . در اصل کسی که باید نگران باشد اوست که فکر و خیال تو  آرام و قرارش را گرفته است. فکرش را بکن ... از رادیو و تلویزیون می شنوند که قصراشغال شده است. مید انی چقدر  برای او و خواهر بیچاره ات نگران کننده  است که ما اینجا گیر افتاده ایم ؟ کجای کاری حسین آقا ؟! وضعیت خودمان از همه بدتر است .

حرفهای  من قدری به حسین آآآآآرا مش بخشید  . دائی مرتضی در ادامه صحبتهایش از جوانانی سخن گفت که آن روز وهمچنین روز قبل به اسارت بعثیون در آمده بودند . عده ای از آنها را به داخل خاک عراق منتقل کرده بودند و یک تعداد دیگرشان راهم در مسجد مهدیه و مقرهای دیگر به بندکشیده بودند .

 

 

                                                                                            *                                            *                                            *                       

 

 

 

آن روز هم شب شدوحتی  در دل سیاه  شب نیز درگیریها  ادامه پیدا کرد . خیلی بما سخت میگذشت  . بنده خدا دائی مرتضی دو بار برای آوردن اب به دل میدانهای پر خطر درگیری زد تا دو دبه بیست لیتری رااز آب الوند پر کرده و به ما برساند.  آن مرد فداکار و پر جرأت چون نگران  امنیت و سلامت پدر و حسین بود اجازه نمیداد  آندو  همراهیش کنند و خود به تنهائی آن مسیر طولانی و نا امن  را به کرات میپیمود.

آن شب  پدر یکی دو بار خواست در پی شریعت  از خانه بیرون بزند که باز هم  با ممانعت همه ما روبرو شد. آنقدر بی تابی می کرد  که حسین و دائی مرتضی عاقبت مجبور شدند توی ظلمات شب تا نزدیکیهای  میدان  مرزبانی بروند و دنبال  حاج آقا شریعت بگردند . آنها نتوانستند اثر و نشانی  از شریعت پیدا کنند زیرا انسجامی در هسته های مقاومت  باقی نمانده بود که بتوانند از کسی سراغ وی را بگیرند . تشکلهای مسلح مردمی متلاشی شده بودند و نفرات بدون ارتباط با یکدیگر بصورت تک تک یا در گروهای دو و سه نفره داشتند آخرین گلوله ها و مهمات  خود را  به مصرف  می رسانیدند . در حقیقت هیچکدامشان امید پیروزی نداشتند و فقط و فقط به انتظار  لحظه شهادت خود ثانیه ها را میشمردند .

پدر می خواست  آن شب  را هم تا صبح بیدار بماند  اما دائی مرتضی و حسین از او خواستند که بخواید و نگهبانی را به اندو محول سازد  . پدر  گر چه قبول  کرد ولی همچنان تا نزدیکی های  سحر بیدار  ماند. او به هر صدای کوچکی عکس العمل نشان میداد،بر می خواست  و بیرون  را نگاه می کرد .

بایداز خودم هم بگویم که  به معضل کمبود شیر خشک برای محمد احسان دچار شده بودم .فقط به اندازه سه یا چهار  شیشه شیر توی قوطی شیر خشک موجود  بود  و این  مقدار ، در صورت صرفه جوئی کفاف یک روز وو نیم را میداد.میبایست  فعلا" با آن  مدارا می کردم که شاید فرجی شود .

کل روز بعد راهم تا غروب توی خانه حبس بودیم. داشتیم دیوانه  می شدیم. هنوز خورشید کاملا" از خط افق پائین نرفته بود که بتدریج از شدت صدای درگیرهای داخل شهر کاسته شد و هنگامی که قرص سرخ خورشیددرخونابه مغرب  غرق شد سکوت مطلق  همه جا را فرا گرفت و... شهر من مرد !

 

   

 

 

 

                                                         

 

 

                                                                                                              (آدم فروشها)

 

 

 

 

 

 

آنقدر محکم در را می کوبیدند  که یک لحظه شک توی دلهایمان افتاد نکند عراقیها باشند بهمین دلیل هم دائی مرتضی  پشت در ایستاد و فریاد کشید :

- کیست ؟

- منم آقا مرتضی ... شریعت...عجله کن...

پدر با شنیدن صدای شریعت باعجله از پله های زیر زمین بالاآمد. دائی مرتضی قبل از رسیدن پدردر را باز کردو پدربمحض دیدن شریعت  هیکل خونین و خاک آلود ش را در آغوش گرفت. شریعت که خستگی و غصه از سرو رویش میباریدنفس نفس زنان گفت :

- اقا مرتضی زود در را ببند ، عراقیها دو سه کوچه بالاترند،داشتند تعقیبم میکردند.بزحمت  توانستم از دستشان فرار کنم.

اولش همه فکر کردیم زخمی شده  است ولی بعدا با توضیح خودش معلوم شد آن لکه های خون مال یکی از همرزمانش می باشد  که توی آغوش او به شهادت رسیده است .

 هنگامیکه همه وارد زیر زمین شدیم و شریعت پس از نوشیدن چند جرعه آب چگونگی اوضاع را برایمان تشریح کرد،فهمیدیم  مقاومت کاملا" در هم شکسته است . شهر  زیبا و تاریخی  و باستانی من در میان  آتش و دود  و انفجارهای  مرگبار  به سقوطی غم انگیز  تن در داده و باغهای لیمو ، نخل های بلند قامت  ،مزارع  پر بار و ساختمانها  و خیابانها و کوچه های زیبایش جولانگاه صدامیان متحاوز شده است .

- حاج اصغر ، مشکل (جاشها) روز به روز دارد جدی تر میشود. همان خدا نشناسها که قصرشیرین را به صدامیها تقدیم کردندحالا دارند برایشان خوش رقصی میکنند ...

شریعت با چشمهای خودش دیده بود چند نفر از کسانی که بخوبی میشناختشان وتا همین چند روز پیش میان مردم زندگی می کردندحالا دوش بدوش بعثیها اسلحه بدوش انداخته و دارند و در پی افراد سر شناس شهر و نیروهای سپاه میگردند.

ساعتی بعد دوباره در خانه کوبیده شد . این بار هم محکم و پی در پی .

حسین دوید و پس از آنکه مطمئن  شد کی پشت درایستاده است آن را باز کرد. عبدالرضا رادیدم که شوریده حال و غمزده  آمد و گوشه ای چمپاتمه زد.

یک استکان چای جلوی عبدالرضا گذاشتیم . همینکه خواست یک جرعه بخورد توی گلویش پرید و به گریه افتاد  . خیلی دلم برایش سوخت . اصلا" نمیتوانستم باور کنم او  همان عبدالرضای پر انرژی و خستگی ناپذیر باشدکه همیشه خدا دوست داشت به همه کمک کند و باری از روی دوش اطرافیانش بر دارد، عبدالرضای مقاوم و شاد... هرگز گریستن  او را ندید ه بودم و در باورم نمیگنجید که بتواند گریه کند و یا نا امیدی قادر  باشد  دروجودش رسوخ کند .

او پس از چند دقیقه  که  بارهنگفت غم تلنبار شده روی دلش  را با های های گریه  و اشکهای  تلخ خالی  کرد شروع به صحبت نمود :

- نمیدانید چه قیامتی  بود. به خود خدا سوگند اگر مهمات یا نیروی کمکی میرسید این عراقیها کافر و مزدور نمیتوانستند قدمهای نحسشان را روی خاک پاک قصر بگذارند .خیلی ها مظلومانه  بشهادت  رسیده  و  مجروح  شدند...محشر کبری بود...صحرای کربلا بود...اگر از من بپرسند  میگویم  از این  به بعد هر کس میخواهد توی کوچه و خیابانهای قصرشیرین قدم بگذارد باید وضو بگیرد  و آیات  قرآن  ورد زبانش باشدچون این خاک مقدس است وباخون شهداء تطهیر شده است . این نظر را من میدهم که دیده ام چگونه در وجب به وجب  خاک شهرم پیکر پاک جوانان  مانند شاخه های گل سرخ بر خاک افتادو خون پاکشان خاک کوچه ها و آسفالت خیابانها را گلگون کرد.

عبدالرضا حاج آقا شریعت را طرف خطاب قرار دادو گفت :

- حاج حسن... گروه تحت فرماندهی  علی آقا را که خاطرتان هست ...

- بله ... خسرو ، منصور ، حسین ... مگر میشود آنها را بیاد نداشت ؟شیرهای قصر...

- خوب اسمهاخاطرتان مانده است حاج آقا...کریم  ومحمودهم بودند،لقب شیرهای قصررا حاج مصیب فرمانده گردان مقدادبه آنها داد،بس که این بچه هاشجاع و شیر دل بودند.آنها به گروهی از عراقیهاکه قصدداشتنددرب یکی ازخانه های متروکه کوچه ی (( دارخرما)) را بشکنند  حمله کرده و چند تایشان را به درک فرستادند، ولی یکدفعه  و ناغافل گروهی دیگر از عراقیها از کوچه پشتی سررسیده و بچه هارا به رگبار بستند . همه را در جا شهید کردند .

اشک توی چشمان شریعت حلقه بست  و در حالیکه قطرات  آن داشت روی گونه هایش سرازیر می شد فاتحه ای برای  شهدای مزبور بر زبان جاری ساخت ، سپس گفت :

-         - رضا جان آنها آنچنان غیور و دلیر بودند که من همیشه بحالشان غبطه میخوردم . خداوند با اباعبدالله الحسین محشور شان سازد .عبدالرضا در ادامه گفت :

-         - بسیاری از مجروحان همین الآن بهمراه سایر نیروهائی که گلوله ای در تفنگهایشان باقی  نمانده است در کوه و بیابان سر گردانند و نمیدانم  در این شب  ظلماتی و میان  این همه  گلوله ای که از آسمان بر سرشان  میباردو باوجودزخمهائی که برتن دارند چگونه خواهند توانست خود را به سرپلذهاب برسانند . من خود  شاهد بودم که همگی تا آخرین گلوله جنگیدند و در نهایت مجبورشدندعقب بنشینند.من هم به همراه عباس ، پسر استاد  امجد بنا سعی کردیم خودمان رابه خانه هایمان برسانیم .آخر استاد امجد هم هنوز  مثل پدر من توی خانه اش است .پشت پارک فرح سابق به دو سرباز ارتشی که از یگانشان جدا مانده بودند  بر خورد کردیم. اول فکر کردند ما عراقی هستیم ولی وقتی بزبان فارسی  صدایشان زدیم و برادر  خطابشان کردیم  ایستادند. بنده های خدا دو تا اسلحه ژ – 3  خالی از فشنگ روی دستهایشان بود و سرگردان مانده بودند.  نمیدانستند کجا باید بروند.بنده های خداهنگامیکه فهمیدند ما از بچه های قصرشیرین هستیم و میتوانندبه خانه هایمان بیایند خیلی خوشحال شدند. یکیشان گفت : بخدا دو روز است  که یک لقمه غذا نخورده ایم . حدود نصف روز می شود که قطره ای آب  به زبانمان نرسیده است.

-          وقتی که لبهای  ترک خورده شان را دیدم رنج تشنگی آنهارا کاملا درک و احساس کردم، ولی حیف ...ما آبی همراه نداشتیم که به آنها بنوشانیم ولی تصمیم گرفتیم آنها را همراه با خودمان به خانه ببریم. هنگامی که خواستیم از خیابان اصلی روبروی  پارک به سوی دیگرش برویم متوجه یک عده عراقی شدیم که داشتند درست از وسط خیابان به طرف ما می آمدند. صبر کردیم تا رد شوند، بعد  اینطور برنامه ریزی کردیم که اول من و عباس پشت ساختمان مهدکودک کنارپارک مخفی شویم و آن  دو سرباز از عرض خیابان عبور کنند و پشت کیوسکی که در آنسوی خیابان قرار داشت  پناه بگیرندوبعد از آن در مرحله دوم، من و عباس هم بهمان ترتیب عبور کرده و به آندو ملحق شویم چون از آنجا میتوانستیم خودمان را داخل کوچه تاریک و خلوتی که کنار کیوسک بود انداخته و از میانبرهائی که من بلد بودم به خانه برسیم .

-         خیابان گرچه روشن نبود  ولی  چشم انداز ما به گونه ای بود  که محدوده وسیعی را میتوانستیم ببینیم و کنترل کنیم . سربازها یا علی گفتند ، تمام قدرتشان را در پاهایشان جمع کرده و به داخل خیابان دویدند ولی ناگهان از داخل کوچه امیدوار چهار سرباز عراقی پیدایشان شد.غافلگیر شده بودیم...اصلا"فکر نمیکردیم که از آن کوچه سوت و کور و خلوت کسی بیرون بیاید. شش دانگ حواس ما به دو سوی خیابان و مخصوصا سمتی بود که به مهدیه منتهی می شود، چون میدانستیم آنجا یکی از مقر های عراقیهاست...به تنها چیری که فکر نمیکردیم این بود که نیروهای گشتی عراقیها داخل کوچه باشندو اینطور ناگهانی سربرسند  .عراقیها همینکه آن دو سرباز را درحال دویدن دیدند، با زبان عربی به آنهاایست دادند ونامردها بدون آنکه لحظه ای درنگ کنندویا فرصت ایستادن به آنهابدهند هر چهار تائی اسلحه های کلاشینکفشان را به سوی سربازهای نگون بخت نشانه رفته و آنهارابه رگبار بستند. درست کنار کیوسک مطبوعاتی،هر دوی آن جوانهای تشنه لب و خسته  با سر به زمین سقوط کرد ند و خونشان سطح آسفالت را رنگین نمود . من و عباس هاج و واج مانده بودیم  که چکار کنیم ،فی الواقع کاری از دستمان بر نمیآمد  . سربازهای بعثی که به جسد آن دو  شهید رسیدند خنده و شوخی کنان  با نوک پوتین پیکر هایشان را به کنار کیوسک هل داده و  اسلحه هایشان را برداشتند.بعد یکی از آن لامروتها توی جیبهایشان را با دقت تمام وارسی نمودو یکی دو تکه کاغذ و چند سکه پول خرد پیداکرد. اوبا حالتی تمسخر آلود چیزهائی به زبان عربی میگفت و بقیه همقطارهایش کر و کر می خندیدند.عاقبت آن جانیان از خدا بی خبرکاغذهاو پول خردها را کنارپیکر شهدا بزمین ریخته،راهشان را کشیدند و رفتند ، انگار  نه انگار که اینچنین ساده جان شیرین دو جوان  رشید را گرفته و خانوداه هائی را  به عزانشانده اند .

-         عبدالرضا مجددا"کنترلش را از دست داد و در حالیکه بشدت میگریست فریادزد:

-         - به عصمت فاطمه  زهرا سوگند  اگر گلوله ای درخشاب  اسلحه  عباس بود ازش میگرفتمش و هر  چهار تا یشان را به درک  واصل میکردم .من از عراقیها نمیترسم که...

-         چند لحظه ای سکوت برقرار شدو عبدالرضا همچنان داشت گریه میکرد .همه مااندوهگین بودیم.از هیچکس صدائی در نمیآمد. هنگامیکه عبدالرضا توانست قدری بر خود مسلط گرددبه بازگو نمودن ادامه ماجرا پرداخت:

-          

- وقتی سربازهای بعثی  گورشان را گم کردند،چون صلاح نبود  از عرض خیابان بگذریم همینطور سمت خودمان را گرفتیم  و  بطرف چار قاپی حرکت کردیم.عاقبت به نقطه ای از خیابان رسیدیم که دید اطراف کاملا"روی آن کور بود و آنگاه بود که توانستیم از عرض خیابان عبور کنیم .حالاما توی نقطه ای بین محله تازه آباد و بالای  آبشارایستاده بودیم. من کوچه های  شهر را مثل کف دستم بلد بودم وخوب میدانستم چطور و از چه راههائی خودم را به خانه برسانم که حتی الامکان به خیابانهای اصلی بر نخوریم و دیده نشویم .مسیر زیادی را راه  رفتیم و هنگامیکه به نزدیکیهای میدان شاه سابق رسیدیم متوجه حضور چنددستگاه  نفر بر عراقی شدیم و دریافتیم که عملا" راهمان بسوی خانه ی ماسد شده است.

 تصمیم بعدیمان این بود که به خانه عباس برویم . گرچه دور تر  بود ولی لااقل خیابانی یا میدانی در مسیرش قرار نداشت . راحت تا نزدیکیهای  خانه عباس رفتیم و به کسی بر خورد نکردیم ولی یک کوچه مانده به کوچه آنها یک جیب عراقی ناغافل جلویمان سبز شد  و نفراتش ما  را به رگبار کلاشینکف بستند . همان لحظه اول متوجه شدم عباس گلوله خورد و بی صدا نقش زمین شد.حتی یک اخ هم از او نشنیدم فکر کنم گلوله به مغزش اصابت کرد .

 من مجبور بودم با تمام  قوا فقط  بدوم و بدوم . تمام قدرت  موجود در بدنم را روی پاهایم متمرکز کرده بودم و آنقدر سریع میدویدم که بعضی لحظات حس می کردم دارم از زمین بلند میشوم و پرواز میکنم.جلوی چشمم گلوله ها به دیوارها و تیرهای برق توی کوچه ها یا جلوی پایم اصابت کرده و بعضا"با زوزه ای ظریف و کوتاه کمانه می کردند . نمیدانم چقدر دویدم،  ولی هنگامیکه پایم به پاره آهنی  که بر اثر تخریب یکی از خانه ها وسط کوچه افتاده بود گیر کرد و با سینه به زمین  خوردم  دیگر صدای تیر اندازی بگوش نمیرسید.فقط بانگ همهمه نیروهای عراقی از جائی دور بگوشم میخورد. دقت که کردم متوجه شدم مسیر بسیار زیادی را در مدتی کوتاه  دویده ام.خیلی از این بابت دچار حیرت شدم ،بلند شدم و به دیواری تکیه زدم. نفسم بزوربالا میآمد .انگار هنگام خروج از گلویم  به یک دیواره بتونی میخورد و متوقف میشد  و من مجبور بودم  آنرا در مسیر نای عقب ببرم و مثل  یک دونده  پرش از مانع وادارش کنم  دور خیز کند تا بتواند  از آن دیوار بتونی عبور کند و بیرون بیاید . لحظاتی با تنفس منقطع و کم زورم درگیربودم تا اینکه عاقبت توانستم سر ور سامانش دهم و به ریتم طبیعی بازگردانمش . فکر کنم شانس آوردم که پایم گیر کرد  و زمین افتادم وگرنه در حین دویدن نفسم میبریدو قلبم از کار می افتاد.

 خلاصه... وقتی دیدم نزدیکیهای خانه شما هستم  تصمیم گرفتم امشب را مزاحمتان شوم تا فردا ببینم چطور میتوانم خودم را به خانه و نزدپدر برسانم .

                             

                                    *                                               *                                                   *

 

 

 

آن شب را  نیز به سختی گذراندیم . پدر  اجازه نداد کسی بیدار بماندو خودش تا صبح علی الطلوع روی پله های  بهار خواب  نشست و نگهبانی داد .

صبح روز بعد دائی مرتضی ،عبدالرضا را از راههائی که بلد بودبه خانه شان رساند و برگشت.طبق معمول و همانطور که انتظار می رفت باز هم حامل  خبر های تکان دهنده و غم انگیزی بود :

- دیروز غروب ، ابوالفضل پسر جوان کربلائی حبیب ،موذن مسجدجامع، میرود روی پشت بام مسجد جامع که اذان بگوید ، عراقی های بی دین به خیال آنکه از آنجا قصد دارد بطرفشان تیر اندازی کند باشلیک گلوله او را شهید میکنند .گرچه گلوله ای که به او اصابت می کند او را نمیکشد ولی جوان بیچاره بر اثر سقوط از روی پشت بام شهید میشود .

همگی برای آن شهیدعزیز فاتحه ای خواندیم. دائی مرتضی در ادامه صحبت هایش اینگونه تعریف کرد:

- عراقیها  هر جوانی  را که توی  خیابانها میبینند بعنوان عسگر خمینی به بند میکشند و در محل مسجد مهدیه و ساختمان اداره مرزبانی زندانی میکنند .چند نفر را هم  که حین درگیریها به اسارت گرفته بودند محاکمه صحرائی کرده و همانجا توی  خیابان به تیر بسته  بودند،خدابه تیر غیب گرفتارشان کند ...

 دائی مرتضی شنیده بود که بسیاری از جوانان  اسیر شده رابه زندانهای بعقوبه،نینوا و سایر ارودگاهها فرستاده اند اومیگفت که در میان اسراء ،پرستاران بیمارستان ، کارگران روز مزد و حتی  معلمان و روستائیان را نیز دیده است .دائی هم مثل شریعت از نگرانی بزرگی رنج میبرد:

- اصغرآقاجان ،همانطورکه حاج آقاشریعت گفت،فعالیت خائنین وخبرچینهای خود فروش به معضل بزرگی تبدیل شده است. آنها همه جا با فرماندهان بعثی همراهند و آدرس و نشانی کسانی را که از اعضای  سپاه یا فعالان حزب اللهی میباشند و یا در ارگانی انقلابی به کار مشغول بوده انددراختیارشان قرار میدهند.جستجوی خانه به خانه  آغاز شده است وهر خانه ای که یک یا چند تن ازساکنانش به اسارت گرفته میشودبه چپاول میرود .صحبتهای دائی مرتضی در مورد غارت منازل مردم مرا به یاد  ادعاهای کذب آن افسر عراقی در جاده گیلانغرب  انداخت و بخاطر دروغهائی که در مورد دوستی با مردم به ما تحویل داده بود لعنتی نثارش کردم ، د ائی مرتضی  هنوز داشت تعریف می کرد :

-....عراقی های  غارتگر اموال و اثاثیه مردم را بار کامیونها یشان میکنند و اگر کسی بخواهد  مانعشان شود جلوی پایش تیر خالی کرده و اور را به باد نا سزا می گیرند،درگیرو داراین مجادلات خیلیها پاهایشان تیر خورده و یا دست و پایشان شکسته است ،نمیدانم عاقبتمان چه خواهدشد،خدابه خیر بگذراند این روزهای سیاه را...

دائی مرتضی خودش در محله قرنطینه دیده بود پسر جوانی را که فقط 18 سال  داشته از خانه ای  به اسارت گرفته بودند .

-...هر چقدر پدر و مادرش التماس میکردندو توضیح میدادندکه او هنوز بچه است مگر بخرجشان میرفت؟موهای صورت  پسرک بیچاره کمی زودتر از موعدپر پشت شده بودواز بخت بد ،طفلک ریش پر و پیمانی  هم گذاشته بود!

شیون وزاری مادر آن پسرحتی ذره ای کارساز نبود .درآنجا من فرق بین هموطن  و اجنبی رادرک کردم....حاجی... آن بی  دین ها  هیچ حس ترحم و شفقتی نسبت به مردم ما ندارند . گریه و زنجموره مادر آن جوان که دل سنگ راآب میکرد کوچکترین تأثیری بر آن حیوان صفتان نمیگذاشت . پسرک را دست بسته پشت کامیونی  سوار کرده ،بردندو پشت بندش سربازان مشغول  چپاول  خانه آن بیچاره ها شدند . مردم و همسایه ها جلو آمدند، من هم پیش رفتم و باتفاق از سربازها خواهش کردیم لااقل حالا که جوان آن خانه را به بند کشیده اند دیگرراحتشان بگذارند ولااقل وسایل زندگیشان را به یغما نبرند.اصغرآقا یکباره چیزی دیدیم که برق از کله مان پراند...در کمال تعجب مشاهده کردیم عراقیها پشیمان شده اند و بازبان اشاره دارند به ما میفهمانند که میتوانیم اثاثیه ای را که بیرون آورده شده مجددا به داخل خانه باز گردانیم !

من و چند نفردیگراز مردم همراه با پدر آن جوان فورا"دست بکارشدیم که تاقبل از پشیمان شدن عراقیها اثاثیه را بر داشته وبه داخل خانه بازگردانیم ولی چشمتان روز بد نبیند ،آن موذیهای خدانشناس چند تا باتوم میخکوبی شده بزرگ از داخل یکی از جیپ ها بیرون آورده و وحشیانه ما را بباد کتک گرفتند .ضرب و شتم با آن باتومها بقدری دردناک و بیرحمانه بود که من یکی دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم وبا نهایت قدرتی که در پاهایم مانده بود دویدم و از آن محل دور شدم .

دائی مرتضی که داشت ماجرای کتک خوردنش راتعریف میکردمن نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم .صحنه کتک خوردنش را که توی ذهنم مجسم می کردم باآن پیش زمینه ذهنی که از تعریفهای خنده دار همیشگیش داشتم دلم میخواست یک دل سیر بخندم ،ولی از طرف دیگر ظلم و ستمی که بر آن پدر و مادر وارد شده بود  حال خندیدن را از من میگرفت.فی الواقع  هیچ چیز خنده داری وجود نداشت و در اصل همه چیز غم انگیز و مخرب روحیه بود.دائی در ادامه گفت :

- ....دو کوچه  آنورتر از حمام حاج اصغر تانکی را دیدم که جلوی چشمان من براحتی وارد خانه کوچک و محقری  شد و آنرا با خاک یکسان کرد . البته معلوم بودکه قبلا"آن خانه راچپاول کرده اندچون میان آوارهااسباب واثاثیه بدرد بخوری ندیدم .خلاصه هرخانه ای که خالی باشد چپاول میشود و اگر وقت  و حوصله اش راهم داشته باشند آن خانه را ویران میکنند و میروند سراغ یک خانه دیگر . روبروی شهربانی و کنار ساختمان ساواک قدیم هم یک ردیف کامیون پر از اسباب اثاثیه مردم به ردیف ایستاده اند که غنیمتهای جنگی را به داخل خاک عراق منتقل کنند... حرامشان باشد،آخر مگر مردم قصرشیرین کدام مال عراقیها را خورده بودند که حالا اموالشان دارد غارت می شود؟ خدا جای حق نشسته است، عاقبت جواب اینهمه ظلم را خواهند داد  و هر خانه ای که توی عراق از اسباب و اثاثیه این مردم زحمتکش پر شود آتش خواهد گرفت .

همه ناراحت بودیم ،مخصوصا پدر و شریعت . کاردشان می زدی خونشان در نمیآمد .پدر پرسید :

- از میان خائنین کدامشان را شناختی ؟

- یکیشان را خوب شناختم ، شما هم باید او را بشناسید . یکی از پسر های (حمه چرچی) بود .

- کدامشان ؟ حتما احمد؟

- بله... فقط احمدشان توی شهر است .

بعد دائی مرتضی یواشکی و در گوشی چیزی  به پدر گفت . مادر با دلخوری گفت :

- مرتضی جان،اگر چیزی هست بگوکه همه بدانند .

من هم گفتم :

- دائی جان الآن دیگر موقعیتمان طور ی نیست که صلاح باشدچیزی از یکدیگر پنهان کنیم .

قبل از آنکه دائی بخواهد چیزی بگوید پدر جواب داد :

- میگوید آن احمد خائن عراقیها را برده و خانه خودمان را نشانشان داده است ...

مادر دست بردست کوبید و نفرین کرد :

- یا صاحب الزمان به زمین گرمشان بزن...حتما" خانه را نشان داده که غارت شود.

دائی درحالیکه کلمات را بزور ادا میکرد گفت:

- خانه را غارت کرده اند خواهر...لامروت نام و نشان اصغر آقارا هم به بعثیها داده.

آه از نهاد همه بلند شدچون پدر در لیست عراقیها قرار گرفته بود.وی باخونسردی  گفت :

- فدای سرتان... دیر یا زود  خانه ما هم غارت میشد .خیالمان را زودتر راحت کرده اند. مرگ که همیشه فقط نباید برای همسایه خوب باشد .

من که از شدت نگرانی دل توی دلم نبود گفتم:

- جانم فدایت پدر جان... ما همگی  نگران سلامتی و امنیت شما هستیم. کسی به اسباب و اثاثیه فکر نمی کندکه.آن خائن حتما" باز هم پی شما خواهد گشت .

دائی مرتضی گفت :

- هر جا که میرفتم اسم اصغر میخبر  و شریعت ورد زبان عراقیها و جاسوسهایشان بود. بارها دیدمشان که از مردم سراغ شما و چند نفر دیگر را می گرفتند،حتی از من هم پرسیدند . نگرانی صدیقه بی دلیل نیست ،باید مراقب باشیم که این خانه هم لو نرود .

                    

                                             *                                        *                                               *

 

آنشب راباچندتکه نان خشک بیات  ومقداری سیب زمینی پلاسیده سرکردیم.هیچکس میل به غذا نداشت،حتی بچه ها.  لقمه ها را بزحمت فرو میدادیم. یک دلواپسی و دلشوره جدید گریبانگیر مان شده بود که بسیار خرد کننده تر از دلشوره های قبلی بود.این ترس دل و دماغ  راازهمه گرفته  بودوعرصه راداشت روز بروز و ساعت به ساعت بر همه تنگ و تنگتر میکرد، بخصوص بر من که مشکل تغذیه و نگهداری محمد احسان را هم داشتم. هر وقت که به قوطی شیر خشک محمد احسان نگاه میکردم  و میخواستم چند قاشق از داخل آن بر دارم، نگرانی نا جور و کشنده ای به دلم چنگ میزد.از خودم میپرسیدم که بعد از اتمام محتویات قوطی میخواهم چکار کنم و طفلک معصومم بعد از آنکه آخرین شیشه شیر را خورد چگونه میخواهدبه زندگیش ادامه دهد ؟

از رادیو ترانزیستوری پدر صدای مارش پیروزی و نعره ی گوینده رادیو بغداد را می شنیدم که مکررا" پیغام صدام را ابلاغ میکرد . او مدام تاکید داشت  که صدام قصد صدمه زدن به ملت ایران را ندارد بلکه در اندیشه نجات و آزاد نمودن ماست ! من نمیدانم صدام با چه عقل و منطقی داشت چنین مزخرفاتی را بیان میکرد .ایرانیها هنوز دو سال نشده بود که انقلاب اسلامی را با خون صدها هزار شهید و مجروح به ثمر نشانده بودند . ما خود را آزاد و مستقل میدانستیم و احتیاج نداشتیم کسی نقش دایه مهربان تر از مادر را برایمان ایفاء کند .

اگر الآن نیز پس از سی سال که از پیروزی انقلاب اسلامی ایران میگذرد به نوع ادبیات و شیوه لفاظی دشمنان انقلاب توجه کنید میبینید که باز هم همان آش است  و همان کاسه .هنوز دشمنان گرگ صفت خودرادر لباس چوپان نشان میدهند و هر از چند گاهی  با یک  داعیه جدید و دهان پر کن  پیش میآیند و خود را منجی موعودملت جا میزنند. گاه حمایت از حقوق بشر را بهانه می کنند و گاهی خود را مخالفان دو آتشه سلاح های اتمی جا زده و اتهامی را که انگ خودشان است به ما نسبت میدهند.آن زمان در باور هیچکدام از ایرانیانی که طعم ددمنشیها و جنایات صدام را چشیده بودند نمیجنگید که متجاوزی همچون صدام ، اوئی که مثل نقل و نبات گلوله روی سر زنان و کودکان بیدفاع  میریخت اندیشه ای غیر از  غصب کردن سر زمین مادری ما و غارت نمودن دارو ندارمان را در ذهن بیمار خود داشته باشد .

هم اکنون  و در این برهه از زمان نیز که قدرتهای جنگ افروز مسلط براین کره خاکی با داعیه نجات  ملت ایران پا پیش گذارده و حمایت از حقوق بشر یا مبارزه با جنگ افزارهای هسته ای  را بهانه دخالتهای بیجا و تحریم های ظالمانه خود قرار داده اند، فقط کسانی به پوچ بودن آن بهانه ها وعدم  حسن نیت  این جهانخواران پر طمع واقفند که آثارزخم خنجر هایشان را بر پشت خود دارند و میدانند که در هیچ کجای تاریخ ملل هیچ بیگانه ای ملتی را به استقلال و خوشبخی نرسانده است و همواره آنچه که از دخالت بیگانگان در کشوری باقی مانده است  جهل،فساد و ویرانی بوده است و بس ...

محمد احسان که از شدت گرسنگی به گریه افتاد فهمیدم  وقتش رسیده و باز هم باید یکی دو قاشق از آن پودر گرانبها و کمیاب را در آب جوش ریخته و به حلقومش سرازیر کنم .در کمال زرنگی و خست مقداری  کمی شیر خشک را با مقدار  زیادی آب جوش  رقیق نموده، شیرین کردم و توی شیشه ریختم . یک آن حس کردم خیلی از خودم بدم میآید . باوجود اینکه محمد احسان سیر شد و کم کم پلکهایش روی هم افتاد ولی برای من کاملا"آشکار بود که طفل بینوا را گول زده ام و مواد غذائی کافی به بدنش نرسیده است. گرچه میدانستم چاره ای جز این کار نداشته ام ولی باز هم بعنوان یک مادر نمیتوانستم خودم را ببخشم . بهرحال من وظیفه داشتم حتی اززیرسنگ هم که شده خوراک آن زبان بسته راتأمین کنم.وابستگی شدید کودک به والدین بار بزرگیست بر دوش آنان و موظفشان میکندکه حتی از جان شیرین خود برای ارتزاق اولاد مایه بگذارند.

...و حالا من داشتم کوتاهی میکردم...نه...نه...بهیچوجه نمیتوانستم با این مسئله کنار بیایم.

محمد احسان که خوابید او را کنار مهدی و نرگس که گوشه ای از زیر زمین در خو اب سنگینی فرو رفته بودند گذاشتم . وقتیکه به صورت و اندام بچه هایم نگاه کردم  جگرم آتش گرفت . فقط یک مادر میتواند بفهمد آنهنگام که بوضوح آب شدگی گوشت تن کودکان خردسالم را بر اثر سوء تغذیه و اضطرابات روحی و روانی  دیدم چه حالی  پیدا کردم . پوست بازوهای گوشتالووسفید نرگس کوچک  من آویزان شده و لپهای همیشه گل انداخته و برجسته اش چال رفته بود . رنگ صورت او ومهدی زرد شده و لکه های سیاهی زیر چشمان هردویشان دیده میشد. دم و بازدمهایشان آن شتاب،چالاکی ونظم و ترتیب قبل را نداشت،بگونه ای که گاهی اوقات باید دقت زیادی میکردم تا مطمئن شوم دارند نفس میکشند. دلم میخواست خدا دو بال قدرتمند  و بزرگ به من میداد  تا میتوانستم از بالای سر عراقیها دردل آسمان  سیاه شب پرواز کنم،بروم و مقدار زیادی خوراکیهای  تازه و سالم  و میوه و لبنیات برایشان تهیه کنم  و بیاورم تا جان بگیرند و آبی زیر پوستشان بدود... ولی افسوس و صد افسوس که قدرتش را نداشتم و دستم به جائی بند نبود ،فقط مجبور بودم خود خوری کنم و انتظار بکشم که شاید فرجی شود و از جائی کمکی برسد .

همگی زیر نور یک شمع کوچک و کم جان نشسته و ساکت بودیم . کسی حوصله حرف زدن نداشت و هر کس در افکار و خیالات خودش غرق بود . بیرون از خانه سکوت کامل  برقرار بود . صدای درگیریهای و غرش آتشبارها از فواصلی بسیار دور بگوش میرسد و همین باعث میشد بفهمیم که از نیروهای خودمان خیلی فاصله داریم ... آه که این واقعیت چقدردلسرد کننده وبیرحم بود.

به چهره خواهرانم  که مینگریستم ، زیر پرتو لرزان وضعیف شمع استخوان گونه هایشان  را مشاهده  میکردم که حالتی تکیده و رنجور به صورتهای زیبایشان داده است .عجیب نبود... حدود ده روزبود که آن دختران جوان و با طراوت  غذای درست و حسابی نخورده و استراحت کافی نکرده بودند . دلم بیشتر ازهمه شان برای بتول کوچک میسوخت. تازه مدتی بود که داشت مثل یک نهال نورس قد میکشید و هیکلی بهم میزد .مادرم همیشه قربان صدقه اش میرفت و برایش غش و ضعف میکرد،هر چه باشد بالاخره او ته تغاری  حاج اصغر بود و همه مان  دوستش داشتیم . بتول همانطور که بین مادر و اشرف نشسته بود هی پلکهایش بی اراده بسته میشد ، سرش به زیر می افتاد  و مثل آدمی که محکومش کرده اند بیدار بماند  سرش را بالا میآورد  و به زور چشمهایش را باز نگاه می داشت .بلندشدم،رفتم زیر بغلش راگرفته ودرایستادن کمکش کردم:

- بتول جان ، برو پیش نرگس بخواب ، خسته ای عزیزم.

بر خاست، تلوتلو خوران رفت کنار نرگس و مهدی  خودش را زمین  زد و فورا"درخواب عمیقی غرق شد .

شمع داشت تمام میشد.شعله رو به موتش درافت و خیز  بود تاعاقبت در یکی از آن افتهای ناگزیر،در حوضچه کوچک  پارافین توی نعلبکی غرق شود و بمیرد . من تصمیم گرفتم حالا که سر پا هستم بروم و شمعی بیاورم.اعلام کردم :

- باز هم شمع داریم، الآن میآورم ...

پدر مانعم شد و در حالیکه نگاهش را از من به شریعت انتقال میداد گفت :

- لازم نیست دخترم . بگذار خاموش  شود . شاید حاج حسن بیاد شام غریبان  حسین (ع) ذکر مصیبتی مهمانمان کند .

آنگاه شریعت در حالیکه تا لحظه خاموش شدن شمع چشم ازآن بر نمیداشت ، با صدائی که یک دنیا غم  و درد از آن میبارید ما را  به شام ظلماتی قتلگاه غریبان کربلا برد . از دلتنگیهای زینب  و سکینه (س) گفت : از سر منور ابا عبدا... در تنور خانه خولی ملعون و از خیمه  سوزان اشقیاء و رقص شادیشان بر تنهای  بی سر شهدای دشت  نینوا ...

 او گفت و گفت و گفت . صدایش میلرزید  و ما نیز  که آتش  بر خیمه های دلمان افتاده بود  همراه با او  سرشک غم از دیده باریدیم و باریدیم ...

-  (الا لعنه الله علی القوم الظالمین وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون)

آن شب در میان تاریکی محض به حدی گریستم نقدر آ

 که سبک سبک شدم. به یاد مصائب سنگین خاندان امام حسین که میفتادم از خودم خجالت میکشیدم.شرمم می آمد خود را شیعه حسین (ع) بدانم ولی از سختیها گله کنم .من که به میل خوددردل میدان جنگ مانده بودم چرابایدازخودضعف وبیتابی  نشان میدادم؟گله مندی من ازچه بود؟مگرمن تا این لحظه کدامین مصیبت را به خود دیده بودم که همواره زبانم به شکوه باز بود؟ آیا واقعا" جفا کشیده بودم یا فقط اینگونه فرض میکردم؟پدر ، مادر ، خواهران ، شوهر  و فرزندانم همگی صحیح و سالم در کنارم بودندو با وجود اینهمه نا امنی ، گرسنگی ، بیم مریضی و ناراحتیهای دیگر باز هم کرور کرور لطف خداوند متعال شامل حال ما بودولی من گاهی اوقات بقدری غافل  بودم که کوچکترین توجهی به آنها نداشتم.از خودم شرمم می آمد که یک وقتهائی مینشستم و از خداوند گله گذاری میکردم .. نه ، من حق گله و شکایت نداشتم ،من فقط و فقط باید روزی هزار مرتبه خدا را شکر میگفتم و دیگر هیچ ...

وقتی که همه آماده خوابیدن  شدند آخر های شب بود . شریعت مصر بود که نگهبانی آن شب را بعهده بگیرد :

- امشب میخواهم تا خود صبح عبادت کنم ... حاجتی دارم که  امیدوارم خداوند  اجابتش کند .شاید این حاجت حاجت همه شما نیزباشد. از او خواسته ام اگر قرار نیست از این مهلکه رهائی پیدا کنم شهادتی با افتخار نصیبم کند و نگذارد طعم خفت و ذلت را بچشم.

حسین که شدیدا" تحت تأثیر روح پاک و بی آلایش شریعت قرار گرفت بود، در حالیکه مشخص بود  بغضی هنگفت بر گلویش  چنگ انداخته  است گفت :

- خدا خیرت دهد. انشاالله که مستجاب الدعوه باشی و خداوند عنایتی ویژه به تو بنماید .

پدرکه بسیارخسته بنظر میرسیدآمین گفت. صدای رخوتناکش نشان میدادکه ولع خواب وجودش رادربرگرفته است.اودرحالیکه بالش رازیر سرش جابجا میکرد گفت :

- از روزی که شهر در محاصره قرار گرفت تا حالا یک شب هم نتوانسته ام با خیال  راحت چشم  بر هم بگذارم، ولی باور کنید نفس گرم حاج  حسن آنچنان  روحم  را جلا داده و چنان آرامشی به من ارزانی نموده که امشب میتوانم  مانند یک کودک،  سبک و راحت سر بر بالین نهاده و خستگی را از تن خویش  بدر کنم .

 ... و من نیز  آنشب  همانند پدر توانستم  یک خواب  عمیق و آسوده را تجربه کنم .

                                

                                    

 

 

 

                                     *                                             *                                                  *                                     

 

 

 

 

 

 

صبح ، توی تاریک روشن سحر با صدای گریه محمد احسان سرآسیمه از خواب پریدم . گرسنه اش بود .بااینکه میدانستم دارم کار بیهوده ای انجام میدهم  بغلش کرده ومایوسانه سعی نمودم از شیر خودم به او بخورانم ، ولی مثل همیشه سینه ام خشک خشک بود .واقعیتی وحشتناک وجودداشت... ته قوطی فقط به اندازه یک وعده شیرخشک باقی مانده بود. با عجله آب جوش  را آماده کردم.آخرین ذرات شیرخشک را بادستان لرزانم توی شیشه شیرش ریخته،بهم زدم وبعداز کمی خنک شدن به او خوراندم . این وعده ی آخر غلیظ و پر ملات از آب در آمده بود و حسابی کیفورش کرد! بعد از اینکه عارقش را زد و با شکم سیر مشغول دست و پا جنباندن و بازی کردن شد هول و هراس عجیبی به دلم افتاد . چند ساعت دیگر که محمد احسان مجددا" گرسنه میشد و بگریه میافتاد چه خاکی باید بر سرم می ریختم ؟! چگونه میتوانستم برای پسرم شیر خشک تهیه کنم ؟از کجا ؟

چادرم را سرم انداختم و خواستم از خانه خارج شوم . اصلا" حواسم نبود در چه موقعیتی هستیم . تمام فکر و ذکرم محمد احسان بود. مادر که از صدای گریه بچه بیدار شده بودو تا حالا داشت تماشا لا لا می کرد همینکه متوجه شد شال و کلاه کرده ام ومیخواهم  از خانه بیرون بزنم از جا پریدو مانعم شد .

- چکار می کنی دختردیوانه؟! مگر به سرت زده است ؟

- مادر جان همه شیرخشکها مصرف شد.دیگر غذایی برای سیر کردن شکم این طفل معصوم وجودندارد.باید بروم،با توی خانه نشستن که مشکلی حل نمیشود.از آسمان که قوطی شیر خشک برزمین نمیفتد...

- چه عقلی داری تو؟یادت رفته شهررا گرفته اند؟ بیرون رفتن از خانه مصلحت نیست بگذار مردها بیدار شوند . حسین یا مرتضی را میفرستیم بروند چیزی گیر بیاورند .

با وجود اینکه سر جایم نشستم و بظاهرآرام گرفتم ولی بیقراری و بی طاقتی  داشت از من سرریز میکرد و بیرون میریخت. همینطور که نگاهم داشت روی قوطی شیر خشک مویه می کرد ، لغزید و رفت روی گالن چهار لیتری آبی که کنارش بود . این مقدار آب  پاکیزه را برای محمد احسان نگهداشته بودم چون میترسیدم معده کوچکش تاب تحمل آب الوند را نداشته باشد یا توی معد ه و روده اش کرم بگذارد . آب زیادی  توی گالن باقی نمانده بود. حدود یک چهارم . این  یکی هم کم مشکلی نبود. تهیه کردن آب پاک و تصفیه شده هم مانند تهیه شیر خشک سخت بود .

همینطور دراز کشیده بودم وچشمهایم داشت گرم  میشد که حول و حوش  ساعت هفت بامداد ، صدای رگبار مسلسلی  از آن نزدیکیها مرا از جاپراند . معلوم بود که آن صدابقیه را هم از خواب پرانده است چون همگی توی بسترهایشان جابجاشدند.صدای گرفته و خواب آلوده مادر بگوشم خورد:

- خدالعنتتان کند که روز و شب نمیشناسید.

طبق معمول بعد از نگاه کردن به محمد احسان و بعد نرگس وومهدی ، چشمهایم  دوید سمت پدر و حسین  ، پدر داشت قرآن میخواند ولی حسین  زیر چادر گلدار کهنه ای که برسرش کشیده بود هنوز خواب مانده بود. چه عجب !...صدای بلند رگبار مسلسل او را مثل بقیه از خواب نپرانده بود.باشناختی که از حسین داشتم باید الآن دم درحیاط در حال نگاه کردن به داخل کوچه میبود نه شق ورق و بیحرکت  زیر چادر . رفتم بالای سرش و صدایش زدم . وقتی که تکان مختصری در او پیدا شد یک راحتی خیال کوتاه مدت هم در من پدید آمد ورفتم که بساط صبحانه را مهیا سازم .

داشتم کبریت به سماور میزدم و نمیدانم  زدم یا نه ،که ناخودآگاه دوباره نگاهم روی هیکل کشیده حسین درزیر چادرلغزید.نکند آن تکان مختصر زیر چادر توهمی بیش نبوده باشد....

ناگهان اندام حسین را مثل یک جسد تصور کردم .این تصویرناخوشایند به زور و برخلاف میل من در ذهنم ظهور کردوشش دانگ حواسم را بلعید. دست خودم نبود  هیکل جسد گونه زیر چادر بدجوری تخیل مرا به چالش کشیده بود . بدون آنکه سماورراروشن کرده باشم رفتم کنارحسین نشستم .خواستم تکانش بدهم که صدای دائی مرتضی را شنیدم :

-بگذار بخوابد صدیقه ،انقدرنگران نباش. خودم الآن میزنم بیرون و فکری برای سوروسات محمد احسان میکنم .

معلوم بودکه او همان کله سحرمکالمه بین من و مادر را شنیده وحالا فکرمیکند قصددارم حسین را بیدارکرده وبرای گیر آوردن شیر خشک به بیرون بفرستم .درحالیکه کاملا"مقهورتصویر ناخوشایند و ترسناک پرداخته شده درخیالم بودم ،بدون آنکه به دائی توجهی داشته باشم شانه های حسین را گرفته  و تکان دادم:

-حسین .... حسین ...

صدای ناله منقطع  و ضعیفی بگوشم خورد و حتم پیدا کردم که یک چیزیش می شود .

-حالت خوب است حسین ؟

باز هم صدای ناله دیگری ، این بار  کمی بلند تر  بگوشم خورد . پدر و دائی مرتضی هم که احساس  خطر کرده بودند پیش تر آمده و کنار ما نشستند. بآرامی چادر را از روی صورت حسین کنار زدم. رنگ صورتش بوضوح زرد بود و هوار می کرد که از آن یک آدم نا خوش  احوال است . ریتم تنفس تندی داشت و هنوز نتوانسته بود پلکهایش پف کرده اش را از هم باز کند. این بار  پدر شانه اش را گرفته،با قدرت بیشتری تکان داد و او را با نام صدازد . آرام آرام لبه های سرخ پلکهایش از هم گشوده شدند .

و اولین نگاه کم جان و بی فروغش را توی صورت نگران من پاشید .

نگاه بی حال و مریضش دلم را هری پائین ریخت .شریعت هم که تا آن لحظه فقط داشت حرکات ما را مینگریست جلو آمد و قبل از هر کاری  کف دستش را روی پیشانی حسین نهاد .

- تبش بالاست .... حسین آقا درد داری ؟ کجایت درد میکند ؟

پدر هم کف دستش را روی پیشانی حسین گذاشته و با چهره ای در هم گفت :

- دارد توی آتش میسوزد ، رنگ و رویش نشان  میدهد که حال ندار است. باید فکری برایش کرد . نمیشود دست روی دست گذاشت. پدرسپس رو به من و مادر کرد و پرسید :

- بروید بگردیدو ببینید چه داروهائی در منزل هست ، من هم داروهائی را که در خانه خودمان داشتیم همه را توی آن ساک ریخته و با خودم آورده ام ...

و اشاره به ساکش که از میخ بزرگ کوبیده شده به دیوار سیمانی زیر زمین آویزان بود کرد ، مادر بلند شد؛ساک را آورد و من هم برای پیدا کردن دارو بلند شدم که به طبقه همکف بروم . حسین با حرکت دست مرا متوقف کرد و بعد با زحمت  فراوان  سعی کرد نیم خیز شده و بنشیند. شریعت که متوجه تلاش آمیخته با ضعف او شده بود کمکش کرد . حسین هنگامی که نشست لب بالائیش را آرام به دندان گزید و عضلات چهره اش رادرهم کشید.بعد در حالیکه بزحمت کلمات را ادا میکرد و با حرکات چرخشی دست نشان میداد که حالش دارد بهم میخورد به من گفت :

- صدیقه ...حالت تهوع دارم ...

طوری هول شده بودم که یک آن دست و پایم  را گم کردم، ولی چون سطل  کوچکی که جای شستن استکان  نعلبکیها بود کنار سماور قرار داشت فورا"به خود مسلط شدم . خیز  کوچک  و سریعی برداشته، سطل را آوردم و جلوی دهانش گرفتم . همزمان ، شریعت سر پا ایستاده و مشغول مالیدن  شانه ها وعضلات پشت حسین شد ...

همین که عق زد و بالا آورد مردمک چشمش بالا رفت و سفیدی جایشان را گرفت. پدر این حالتش را که دید نگرانتر شدو توی ساک داروها را گشت ، انگار چیزی پیدا نکرده بود . شریعت اسم داروئی را برد و پدر باز هم گشت و نا امیدانه انگشتهایش را کنار شقیقه اش گذاشت و در فکر فرو رفت ، بعد رو به من کرد و پرسید :

- توی داروهای شمااز آن دارو  نیست ؟

منظورش داروئی بود که شریعت نام برده بود و احتمالا" یک قرص ضد تهوع بود. جواب  منفی  دادم . پدر از جا بلند شد :

- نمیشود دست روی دست گذاشت ، آقا مرتضی اگر میتوانی با من بیا ...

دائی مرتضی وشریعت هردوبرخاستند ،حسین با آن حال خرابش کوشش کرد از جا برخیزد ولی نتوانست. فقط توانست با صدای بیحالی پدر را از رفتن بازدارد :

- پدر جان شما نه ... شما نباید بروی ، حالم بهتر  شده است .

 مادر هم طبق عادت فورا" دست بکار شد و جلو آمدکه مانع پدرشود .او در ضمن با نگاهی ملتمسانه من و شریعت را نیز به کمک فرا خواند . شریعت گفت :

- حاج اصغر کمی تأمل کن ببینم چکار باید کرد.خواهش میکنم عجله نکن .

- نگران نباش حسن آقا ،طوری میروم و بر میگردم که آب از آب تکان نخورد....

بعد در حالیکه به خودش و دائی اشاره میکرد ادامه داد:

- کسی با ما  دو تا پیرمرد کاری ندارد ...

حسین مجددا"گفت :

- به این سادگیها نیست. آن نا مرد ... پسر حمه چرچی شمار ا خوب میشناسد.فقط کافیست لحظه ای ببیندتان ، بیست و چهار ساعته خدا توی کوچه و خیابان دنبال شکارمیگردد.

خیر ، انگار پدر واقعا" میخواست بیرون برودو عزمش را جدا"جزم کرده بود .همیشه آخرین تیرهای ترکش من یکی التماس  و دیگری جلب ترحم پدر بود. دستش را محکم گرفتم :

- ترا به عصمت فاطمه زهرا نروید پدر جان ...

مادر گفت :

- لزومی ندارد تو دنبال دارو بروی ، مرتضی هست. من هستم. صدیقه هست. نگران  نباش .

شریعت گفت :

-حاج اصغر حاج خانم درست می فرمایند ، رفتن شما  مثل  این است که خود را تسلیم صدام کرده باشید ، صبور باشید (( ان الله مع الصابرین)) .

و من که دیدم یواش یواش دارد نرم می شود آخرین تیر ترکشم را نیزرها کردم که:

- به دختر های بی پناهتان فکر کنید پدر جان .

پدر که معلوم بود در مقابل موج مخالفتها  خلع سلاح شده است  همانجا کناردرب زیر زمین پشتش را روی دیوار سیمانی سراند ،  زانوهایش را بغل کرده وروی زمین نشست .

- جان بی مقدار من و دخترانم فدای رهبرم . مگر ارزش زندگی ما بیشتر از این همه جوان رعنا و برناست که در خون خودشان غلطیده اند و الآن بی غسل و کفن  در سینه خاک خوابیده اند ؟ مگر خانواده من از بقیه خانواده های این مردم ستمدیده عزیزتر است؟.

شریعت  کنار پدر نشست وکمی به چهره غمگین و افسرده او نگریست .سپس سعی کرد یک جوری او را آرام کند :

- حاجی اگر با اسارت یا شهادت شما مشکلی حل میشود به والله لب تر کنید من هم با شما خواهم آمد و جانمان را فدای اسلام و انقلاب خواهیم کرد، ولی هر چقدر  که فکر میکنم میبینم توی این اوضاع و احوال   باید سنجیده تر عمل کنیم و به این راحتی خودمان را در دام دشمن کینه توز نیاندازیم . شهر تازه اشغال شده و وجود شما لازم است.خواهش میکنم صبور باشید . خداوند می داند که همیشه همه جا گفته ام و باز هم خواهم گفت  ، من صبر و تحمل را از حاج اصغر یاد گرفته ام الآن هم شرمم می آید با این سن و تجربه کم بنشینم و به شما درس بردباری بدهم .

حسین که تا آن موقع به زور خودش را در حالت نشسته نگه داشته بود حالا که مطمئن شده بود پدر به ماندن و بیرون نرفتن رضایت داده است مجددا" روی زمین دراز کش شد و با لحنی که معلوم بود دارد وانمود می کند که وضع مزاجیش روبراه شده  است گفت :

- حالت تهوعم بهتر شده است. فکر کنم بتوانم تحمل کنم. دیگر فکر هایتان را به ناخوشی من مشغول نکنید. شکر خداخطر رفع شده است .

در این هنگام در حیاط را کوبیدند و هنگامی که صدای خاله فوزیه را از پشت در شنیدیم بسیار متعجب  شدیم . برایمان باور کردنی نبود که اودست پسرخردسالش را گرفته،توی خیابانهاوکوچه ها ی قصرشیرین راه افتاده و آمده که به ماسربزند.

خاله وقتی نشست توضیح داد که از امروز صبح ، کم کم مردم دارند آزادانه در شهر تردد می کنند و کسی هم کاری به کارشان ندارد.او میگفت :

- به عده نیروهای کرد زبان عراقی اضافه شده است  و خوشبختانه اکثر آنها از اهالی خانقین هستند . آنها تا حدودی ملاحظه وضع و حال مردم را میکنند و خشونت زیادی بخرج نمیدهند . البته غارت و چپاول  اموال مردم کما فی سابق براه است و عراقیها هنوز هم نسبت به حضور جوانان حساسند و تا جوانی را ببیند او را دستگیر می کنند چون بیم آنرا دارند که باز هم هسته های مقاومت در دل شهر تشکیل شود و علیهشان اقدام نظامی صورت بگیرد .

مریم از او پرسید:

- از خانه خودتان تا خانه ما که آمدی کسی مزاحمتان نشد ؟

- نه... گفتم که ، کاری به کار زنها ، بچه ها و افراد سالمند ندارند . ولی خدا نکند جوانی در مسیرشان قرار بگیرد ...

نگاهی به حسین انداختم . میدانستم لا اقل تا وقتی که حالش خوش نیست خیالم از بابت او راحت است ولی پدر ... کنترل  او برای ما ازکنترل کردن  صد تا جوان هم مشکلتر بود. دم بساعت به بهانه های مختلف می خواست از خانه خارج شود و ما را جان به سر کند .

با توجه به به حرفهای خاله فوزیه یگانه کاری که میشد انجام داد این بود که من و خاله فوزیه برای تهیه شیر خشک و شاید داروئی برای حسین سری به سطح شهر بزنیم. بتول گریه و زاری می کرد که با ما همراه شود . مهدی و نرگس هم که مثل همیشه بهانه مرا میگرفتند و نمی خواستند تنها بمانند .غوغائی شده بود!

در نهایت محمد احسان را در آغوش گرفتم. خاله هم زنبیل را برداشت ودر حالیکه معوذتین بر زبان هر دویمان جاری بود در حیاط را باز کردیم. هنوز در را نبسته بودیم که صدای شیون و زاری مهدی ، پسر خاله ام که تقریبا همسن و سال مهدی من بود از داخل حیاط به گوشمان خورد. گفتم :

- همین را کم  اشتیم!خاله ، ترا به خدا در را ببند وگرنه نیم ساعت دیگر هم معطل او خواهیم شد ...

صدای اشرف و مریم را میشنیدیم که داشتند سعی می کردند مهدی را آرام کنند. خاله گرچه مهر مادری دودلش کرده بود که حرف مرا گوش بگیرد یا نه ولی عاقبت آرام و بی صدا  در را روی هم گذاشت ،بعد نفس عمیقی کشید و به من خیره شد . من که انگار منتظر دستور خاله بودم همینطور سر جایم خشکم زده بودو به او زل زده بودم .

- چه شده صدیقه ، نکند میترسی دختر؟

- دروغ چرا خاله ؟ میترسم. مگر خودت صبحی که از خانه تان بیرون زدی اولش نمیترسیدی؟

خاله خنده ریزی کرد و با کمی خجالت گفت :

- راستش را بخواهی سید تا سر کوچه شماهمراهم آمد.میدانست مشکلی پیش نمی آیدها...ولی دلش نیامد تنهائی روانه ام کند .

سید شوهرش بود. همیشه او را اینطور صدا میزد .حسابش را که کردم  دیدم برای هر دوی ما تجربه جدید و دلهره آور یست که تنهائی و بدون مرد ، درشهری که دست عراقیهاست  از خانه بیرون آمده ایم .

- خدا خیرت بدهد خاله ...البته کار خوبی  کردی که نگفتی سید همراهت بوده است وگرنه حسین و پدر محال بود بگذارند با هم ازخانه بیرون بیائیم... ولی ترس من حالا بیشتر شده است .

- صدیقه باور کن ترست بی مورد است .آنها سرشان بکار خودشان گرم است. فقط من وسید که توی خیابان نبودیم ،خیلی از زنها و بچه های دیگر هم بودند . کسی هم اذیتشان نمیکرد .بهمین دلیل است که من دیگر نمیترسم.

- با سید کاری نداشتند ؟ با آن ریش و پشمش ؟!

همین دیروز وادارش کردم ریشش را تیغ بیندازد. آنقدر سختش بود که انگار میخواستند با تیغ شاهرگش را بزنند ولی آخرش بخاطر  من قبول کرد .چهره اش از سنش بیشتر نشان میداد به همین دلیل هم عراقیها بعنوان یک جوان به او نگاه نمیکردند .

- ولی خاله ... من نمیتوانستم بگذارم حسین توی خیابان آفتابی شود. میدانم فوری اور را میگیرند .

- بله .. کار عاقلانه ای میکنی. آقا حسین نیست که لاغر اندام است، جوانتر به نظر می رسد .خدای ناکرده  اگر ببیندش فورا" اسیرش می کنند .

باز هم خنده ام گرفت . خاله همینطور سر جایش خشکش زده بود .

- خاله جان تا کی باید  همینجا بایستیم ؟

خاله بسم الله گفت ،من هم صلواتی فرستادم و هر دویمان براه افتادیم. پس از طی کردن طول کوچه خودمان وارد خیابان اصلی شدیم. با دیدن زن و مردی که داشتند از سمت دیگر خیابان برخلاف جهت ما حرکت میکردند حسابی دلم قرص شد و  ترسی که در دل داشتم بکلی ریخت. نگاهم که از آنها گرفته شد متوجه یک نفربر شدم که از دو سه کوچه بالاتر از ما پیچید توی خیابان و با گاز محکم و پر صدائی که در حال چرخش خورد،دود سیاهی از اگزوزش خارج کرد. یک لحظه ناخوداگاه متوقف شدم خاله گوشه لباسم را کشید .

- اصلا بهشان توجه نکن .فکر کن وجودندارند ، اینجوری هی بخواهی بایستی و توجه کنی نمیشود .معطل میشویم.

نفربر داشت بسرعت بطرف مامی آمد.خواستم چیزی بگویم ولی ترجیح دادم سکوت کنم وبرسرعت گامهایم بیافزایم .این کار را کردم و چشمم را به جلوی پاهایم دوختم . نفربر که از کنارمان عبور کرد صدای زننده موتوروزنجیرهایش گوشهایم راآزرد. صدا که دور شد پرسیدم :

- حالا کجا باید برویم ؟

- من هم درست نمیدانم ، یعنی جای بخصوصی را در نظر ندارم . فعلا میرویم تا ببینیم چه خواهد شد .

خیابان را که تا  انتها رفتیم ، نزدیکیهای خانه دو طبقه ای که فرو ریخته بود و آجر ها و در و پنجره هایش راه پیاده رورا سد کرده بودند، پیرمردی را همراه با یک زن جوان که طفلی در آغوش داشت دیدیم . انگار سعی داشتند از لابلای تل آجر ها و تیر آهنهای لوله شده که راه ورود به ساختمان را مسدود نموده بود وارد خانه نیمه ویران شوند. خواستیم بی اعتنا عبور کنیم که صدای پیرمرد ما را متوجه کرد .

- خانمها ، شما خبر ندارید  پسر من  چه به سرش آمده ؟...

من و خاله نگاهی با هم رد و بدل کردیم . انگار می خواستیم از هم بپرسیم: جواب این پیرمرد نگران  را چگونه باید داد؟    هنوز داشتیم دنبال کلمات مناسب برای پاسخ دادن می گشتیم که زن جوان در حالیکه کوشش میکرد ما صدایش را نشنویم خودش را به پیرمرد نزدیکتر کرد و گفت :

- بابا ... بابا جان ، این بنده های خدا از  کجا باید بدانند سیروس کجاست .

خاله فوزیه از زن جوان پرسید :

- خواهر... پی چه کسی می گردید ؟

زن آه سوزناکی از اعماق دل بیرون داد و گفت :

- سیروس برادرم...تا قبل از آمدن  عراقیها بعضی شبها توی خانه پدریمان یعنی  همین خانه میخوابید. من بابا را پیش  خودم برده بودم چون نمیتوانسم او را تنها بگذارم. سیروس سپاهی است . آخرین بار همین یکهفته پیش سری به ما زد ولی بعد از آن دیگراطلاعی از او نداریم. الآن  هم که میبینید،این خانه پدر است که توپ خورده و خراب  شده.پدرم خیلی پریشان است.هیچکس نمیداند چه بلائی بر سر برادرم آمده .

خاله فوزیه به پیرمرد نزدیک شد. او هنوز  داشت از لابلای ویرانه ها به داخل خانه سرک میکشید و از چشمهایش  یک دنیا نگرانی میبارید .

خاله پیرمرد راصدا زد:

- پدر جان ، پدر جان ...

پیرمرد انگار نمی شنید .دخترش که کمی بلند تر او را  صدا زد رویش را به طرف ما چرخاند .خاله ادامه داد :

- پدر جان ، فکر میکنم سیروس همراه با نیروهای سپاه عقب نشینی کرده است و الآن در سرپل ذهاب  است ..

وقتی خاله فوزیه داشت حرف  میزد  یک جیب عراقی که دو نفر جلو و دو نفر عقبش نشسته بودند با دیدن ما نیش ترمزی کرد و ایستاد. زن جوان صورتش را با چادرش پوشاند من و خاله  فوزیه هم همین کار را کردیم ، زن دست پدرش را گرفت  و یواشکی گفت :

- بابا ، عراقیها آمدند، راه بیفت برویم. سیروس حالش خوب است.

پیرمرد با اکراه همراه دخترش براه افتادو ما هم به حرکتمان ادامه دادیم. خاله فوزیه که چادرش را بدندان گرفته بو د تند تندراه  میرفت و من پشت سرش تقریبا" داشتم میدویدم. نفسم داشت بند می آمد.  یک آن به پشت سر نگاه کردم .اثری از جیب نبود.بالحنی شکوه آلود خاله را طرف خطاب قرارداده و گفتم :

- خاله جان نفسم برید. آهسته تر... عراقیها رفتند. چه خبرت است  دیگر؟

از سرعت قدمهایش کاست. شانه به شانه  او که رسیدم جیب دیگری از ته خیابان پیدایش شد. خیلی ارام پیش می آمد . بی پدر ها انگار داشتند توی خیابانها ی قصرشیرین سیر و سیاحت میکردند . خاله فوزیه به اولین کوچه که رسید پیچید داخلش و من هم پشت سرش رفتم .

توی کوچه از او پرسیدم :

- چرا از اینجا آمدی .

- نمیدانم صدیقه .فقط دوست ندارم جلوی چشم عراقیها باشم . اواسط  همین کوچه یک میان بر هست که دوباره میبردمان داخل  خیابان اصلی .

از کوچه فرعی که پیچیدیم، وارد یک کوچه پهن تر شدیم که زیاد  طولانی نبود. انتهای این کوچه میرسید به یک چهارراه.سر چهارراه ایستادیم.سمت راست را که نگاه کردیم دیدیم  صد متر جلوتر اسباب و اثاثیه مغازه ای را وسط خیابان ریخته اند و چند نفرازعراقیها دارند توی آنها را میگردند .خیابان پشتیمان هم سوت و کور بود و آدم میترسید پاداخلش بگذارد، ولی توی خیابان روبرویمان گویا مغازه ای بازبود . قبل از آنکه دهان باز کنم و چیزی بپرسم خاله فوزیه با شادی گفت:

- صدیقه... آن مغازه... آن مغازه ی خالو حسن است. می بینی ؟ باز است .

نگاه استفهام آمیزم را در چشمان خاله ریختم و او انگار که بداند چه چیزی برای من سئوال برانگیز است گفت :

- عجیب است ...نمیدانم خود خالو حسن  داخل مغازه است یا عراقیها  دارند غارتش میکنند .

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

چه بگویم خاله جان ، ولی ضرری ندارد ،برویم و سر و گوشی آب بدهیم .

وبلافاصله خواستم به آنسو حرکت کنم که خاله گوشه لباسم را محکم چسبید و متوقفم کرد .

- کجا خانه آباد ؟ شاید عراقیها آنجا باشند... مگر آن خیابان را ندیدی؟

و اشاره به خیابان سمت راستی کرد ....

- فعلا صبر کن .

ایستادم چند رهگذر از آنجا عبور کنند که اندکی دلگرم شوم و دل و جرأتم سر جایش بیاید ولی خبری نبود، تا چشم کار می کرد خیابان خلوت و سوت و کوربود . گفتم :

- خاله همینطور علاف ایستادن که کار درستی نیست. اگر عراقیها رد شوند و ما را اینجا ببینند چه فکر میکنند؟

 

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      ادامه دارد 

 

 

 

 

 

 

                                            

تعداد بازدید از این مطلب: 5516
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

جمعه 14 آذر 1393 ساعت : 8:37 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
قصرویران(رمان)بخش پنجم
نظرات

                                                                                          قصرویران

                                                                                            (بخش پنجم)

                                                                                      نوشته :مهرداد میخبر  

(نویسنده حق داردعلیه استفاده کنندگان این داستان بهرنحوی از انحاء ،چه استفاده در سایتها ووبلاگها و چه بصورت انتشار در رسانه های چاپی یا برداشتها و اقتباسات تصویری،اگر بدون اجازه باشد،اقامه دعوی نماید )

******************************************************************                                                       

                                                                               (حضورشوم)

                                                        Image result for ‫عکس های عراقیها زمان جنگ‬‎

                                   

                                                                            

در اولین ساعات آغازین روز پنجشنبه سوم مهر ماه،سومار و نفت شهر بطور کامل اشغال شدند و دشمن به طرف سه راهی گراوه به حرکت در آمد.بافاصله زمانی کوتاهی   سه راهی قره بلاغ  نیز  تصرف شد و نیروهای عراقی ضمن درگیری با مدافعان سرپل ذهاب راه قصرشیرین را در پیش گرفتند. گلوله باران شهر کماکان ادامه داشت و حتی کور سوی امیدی نیز به چشم نمیخوردکه بتوان به آن دل خوش نمود.فقط یکجور انتظار کشنده و طاقت سوزوجودداشت که کمر آدم را میشکست.انتظاربرای رسیدن قریب الوقوع متجاوزین ولگد کوب شدن خاک متبرک شهری که ماهها با جانفشانی جان برکفان گلگون کفن حفظ شده بود .

راه های مواصلاتی تقریبا"غیر قابل تردد بودند.راه سرپلذهاب به قصرشیرین که در مسیر پیشروی زره پوشهای عراقی قرارداشت کاملا"در کنترل آنها قرار گرفته بود. جاده گیلانغرب به قصرشیرین از سه راهی نفت شهر به این سو زیر آتش پشتیبانان نیروهای پیاده و زرهی لشگر 2 و 12  صدام کوبیده می شد و چیزی نمانده بود که ارتباط نیروهای ما با عقبه خود به طور کامل قطع شود. سد دفاعی محور پرویز خان هم  قبلا"شکسته شده بودوعراقیها در آن ناحیه کمترین فاصله را با شهر داشتند .

هردفعه ای که پدریاحسین به خانه سرمیزدندوهربارکه حاج آقا شریعت رامیدیدیم بیش ازپیش درهم ریخته ومضطرب میافتیمشان .دلهایشان مالامال ازغم بودو در گفتگوهایشان ازنبرد نا برابری سخن میگفتند که داشت توان مدافعان شهررا به تحلیل می برد،خردشان میکرد و می شکستشان.ازجوانانی یادمیکردندکه توی سنگرهاشان درحالی که از حداقل توان دفاعی وساده ترین سلاحهای جنگی برخورداربودندمظلومانه ومعصومانه درخون خودمی غلطیدند.

ساعت بساعت ازشمارمدافعان کاسته می شد.یاجراحت زمینگیر شان میکرد،یا شهادت  به عرش اعلی  میبردشان ویاناگزیرمیشدندعقب بنشینندوازطریق کوره راهی که درکوهپایه بازی درازهنوزازچشم ناپاک دیده بانان دشمن ایمن باقی مانده بودخودرابه نیروهای مستقردرسرپلذهاب برسانند که شاید در آنجا تجدید  قوا کنند وقادرگردندکه باسلاح،مهمات وپشتیبانی کافی به نبردشان ادامه دهند.

حسین درحالیکه بشدت حرص و جوش می خورد،میگفت :

- بی دین ها انگار پشت بندهم مثل علف از زمین سبز می شوند!هر چقدر از آنها به درک واصل می شود باز هم تعدادشان بیشمار است و در پناه تانکها و نفر بر هایشان  لحظه به لحظه  به قصرشیرین نزدیک تر و نزدیکتر می شوند .

واقعیت تلخی که وجودداشت این بود:مدافعین بایدعقب نشینی میکردند. ادامه این نبردناعادلانه جزاینکه تلفات بیهوده ای را برآنان تحمیل مینمودهیچ ثمره دیگری عایدشان نمیکرد.بسیاری از آنانی که تاکنون در سنگر هایشان باقی مانده بودند  حتی غسل شهادت نیز کرده و آماده فدا شدن در راستای هدف والای خود بودند.آنان بایکدیگروباخدای خودمیثاق خون بسته بودندوقصدداشتندتاآخرین گلوله ای که درتفنگ دارندوتاآخرین نفسی که در سینه هایشان هست بجنگند.برای آنهادیگرترس معنای خودراازدست داده بود.در طول روزهای اخیر بارها و بارها  مرگ را جلوی چشمان  خود دیده و با ذائقه تک تک سلولهای بدنشان طعم آنراچشیده بودند.آنان مرده بودند پیش از آنکه بمیرانندشان.

شریعت طرحی هوشمندانه در ذهن داشت .اواز نیروهایش خواسته بود   که در صورت ناچار شدن و رسیدن به بن بست خود را در ساختمانهای متروکه پنهان سازند تادرصورت اشغال شدن شهرارتشی مخفی وجودداشته باشدو امکان غافلگیرکردن و ضربه زدن به دشمن از بین نرود .

ساعت 2 بعدازظهر  در ناحیه شمالی شهر،حوالی کوره های گچ،منطقه چهار قاپی ، محمود آبادو غفو ر آباد  جنگ تن به تن آغاز شد. لشکرعراق جاده سرپلذهاب-قصرشیرین راپیموده،درحومه شهر کمین کرده ومنتظرفرصت مناسب برای هجوم نهائی بود.درناحیه جنوبی،نیروهای ارتش بعث ازسه راهی گراوه عبورکرده و داشتند به فرستنده رادیوئی نزدیک میشدند.ازسوی دیگرباتصرف مقر سپاه در شرق شهر حالا دیگرلبه های قیچی بهم نزدیک شده بودند.آسمان قصرشیرین نیز عرصه ترکتازی خفاشان کوردل صدام شده بود.دفعاتی مکرربمب افکن های دشمن با صدائی ترسناک و سرعتی سر سام آوراز ارتفاع پائین آسمان  روی سرمان را شکافته و برای بمباران شهر های واقع در عمق  خاک کشورمان پیش رفتند.

شریعت پیشنهاد کرد که فردا صبح زود مانیز بهمراه بقیه اهالی شهر تا فرصت هست از راه مله خرمانه  و روستای  سید خلیل در امتداد رودخانه الوند  خود را به سرپلذهاب برسانیم چون با تصرف سه راهی گراوه دیگر امکان عبور از کوره راه  پای کوه بازی دراز  وجود نداشت .

شریعت پس ازآنکه حرفهایش رازدبلندشدکه برود.پدردستش راگرفت:

- تو چرا نمی آئی ؟ اینجا ایستادن دیگر فایده ای ندارد .

شریعت در حالیکه سعی می کرد دست خود را با ملایمت از میان پنجه پدر خارج سازد جواب داد :

- حاج آقا من که نمیتوانم بچه ها را همینطور رها کنم و تنهایشان بگذارم.تاهنگامی که حتی یک نفر نیروی مدافع در شهر  حضور دارد من مکلف به ماندن درکنارشان هستم.تاآنجا که میدانم عمل به تکلیف از  اعتقادات راسخ شماست.

پدردست برگردن آن جوان دلیر و با ایمان انداخت و بوسه ای بر پیشانیش نشاند.شریعت که رفت پدر از ما خواست عجله کنیم و هرچه سریعتربرای رفتن آماده شویم .

- درنگ جایز نیست.ماندن به معنای در دام افتادن است و این چیزیست که مایه خوشحالی دشمن اشغالگر خواهد بود .

مردم شهرهمه جمع شده اند،شماهم مقداری آب آشامیدنی  و خوراکی بردارید و بر اه بیفتید.اگر به موقع از محدوده خطر عبور کنیم و به آنسوی بازی دراز  برسیم می توانیم در پناه نیروهای خودی خودمانرا به سرپلذهاب برسانیم،آنگاه شما را به محل امنی خواهم فرستاد  و خودم در سرپل ذهاب به نیروهای سپاه خواهم پیوست .

در حال آماده شدن  بودیم که جوانی با کاغذی در دست وارد شد و آنرا به پدر تحویل داد.پدر کاغذ را تا کرد و در جیب گذاشت سپس در جواب نگاه کنجکاو وپرازسئوال من گفت :

-نقشه ایست که شریعت از مواضع عراقیها و آرایش نظامی آنها تهیه کرده است.این کروکی میتواندبرای نیروهای خودی بسیار مؤثرو کارگشاباشد.انشاالله بزودی،هنگامی که بخواهیم شهر راباز پس گیریم  بکارمان خواهد آمد .

دائی مرتضی که دنبال خاله فوزیه وشوهر  و بچه هایش رفته بود همراه با آنان سر رسید.ازاوپرسیدم :

- دائی مرتضی...توی جاده وکوه که داریم میرویم بارش گلوله های دشمن راچکارکنیم؟آنهاهمه جارامیزنند.من بیشترازهمه،برای بچه ها نگرانم.

قبل از آنکه دائی مرتضی بخواهد چیزی بگوید پدر جواب داد :

- چاره ای نداریم دخترم.میدانم پاگذاشتن درجاده وکوه وکمروبیابان توی این اوضاع خطرناک  زهره شیرمیخواهدولی در حال حاضر هیچ جائی امن نیست.چه درخانه بمانیم وچه قصدرفتن کنیم،خطردرکمینمان است.پس چه بهترکه حرکت را بر سکون ترجیح  دهیم،چون یگانه راه رهائی از ورطه بلاعبوراز آن است و بس.اگر قسمت باشد که نجات  پیدا کنیم،نجات خواهیم یافت ولی اگرعمرمان به دنیا نباشدچه نیکوست که مرگمان در حین تلاش  برای رهائی باشد نه در حال ترس و پنهان شدن  ازدشمن دون.این راهم بدان که تااونخواهدهیچ برگی ازدرخت نمیافتد.

در آن لحظه به یاد آیه ای افتادم که در استخاره چندشب پیش آمده بودوداستانش را برایتان تعریف کردم.آنگاه به روایتی از علی (ع)اندیشیدیم که فرموده اند:

(مو تو قبل ان تموتوا)یعنی بمیر قبل ازآنکه بمیرانندنت.

حضرت دراین روایت موت ارادی رادر مقابل  موت غیر ارادی،بعنوان یکی از فضائل نفس انسانی بشمار آورده وغرض اصلی ایشان از این دستور العمل انسان ساز خروج از عادات و مشاهده حقایق عالم است که برای آن راهکارهای متعددی وجود داردوبی شک یکی از ستوده ترین راههای حصول این امر فدا نمودن جان برای یک آرمان والاوخداپسندانه است.

پدر کاملا درست میگفت.درطول آن چندروزبسیاری ازمردم در پناهگاههای بظاهرامن خودوخانه هایشان بشهادت رسیده بودنددرحالیکه رزمندگانی هم بودندکه درفضای بازوبدون هیچگونه حفاظ وجان پناهی در حین رزم وزیرشدیدترین حملات،زنده و سالم مانده بودند.این نشان میداد که به استقبال خطررفتن تاخداوندنخواهدالزاما"موجب ازدست رفتن جان انسان نخواهدشدواین اصطلاح عامیانه که میگویند(مرگ دست خداست)جمله ای بسیارواقع گرایانه میباشد.

                                           

پدردرحالیکه مقداری خوراکی ونان درکوله اش میگذاشت خطاب به من گفت:

- صدیقه جان حواست به محمد احسان باشد.اوبدنی حساس وضعیف دارد. ساکی تهیه کن و شیر خشک،آب تمیز و چیزهای دیگری را که لازم میدانی درآن قراربده.

              

                                      *                                          *                                          *

 

فرداصبح علی الطلوع کلیه کسانی که در شهر باقی مانده بودند بطرف پل نصر آباد بحرکت در آمدند تا از آن  طریق خود را به مله خرمانه برسانند . کاملا مشخص بود که جاده آسفالته را از مله خرمانه به آنسو نمیتوان ادامه داد.باید خود را به دل تپه ماهور های گچی میزدیم و مسیربیراهه را در پیش میگرفتیم .

همگی،هر آنچه را که قابل حمل بود و بعنوان مایحتاج و آذوقه راه لازم داشتیم در ساکها و بقچه ها و کوله پشتی هائی جای داده و با خود آورده بودیم.به پیشنهاد پدر مقداری شیر خشک،آب پاکیزه و کمی قند برا ی محمد احسان توی ساکی گذاشته بودم تااز بابت تغذیه او نگرانی نداشته باشم .

نرگس و مهدی که لحظه ای از من جدا نمی شدند،سفت  وسخت گوشه های چادرم را در مشت گرفته بودند. دائی مرتضی و خانواده خاله  فوزیه هم در کنار ما قدم بر میداشتند.پدر تأکید کرده بود که درهر شرایطی همدیگررارها نکنیم وباهم همراه وهمگام بمانیم .

عراقیهاازچهارطرف داشتندلبه های تیزتیغشان رابه تن شهرنزدیک میکردند.معلوم بودکه کارشهرراتمام شده میدانند،چون بنظرمیآمد دیگرلزومی برای ریختن آتش سنگین برآن نمیبینند.قسمت اعظم نیروهای مادستورعقب نشینی گرفته وتقریبا"منطقه راخالی کرده بودند.بقول شریعت که ازطریق تلکس باستادمشترک ارتش درتهران تماس داشت وجواب قانع کننده ای برای سئوالاتش درمورداین عقب نشینی نشنیده بود: (کسانی هستندکه دارندخیانت میکنندوماراتحویل عراقیهامیدهند)

بصورت جسته گریخته و نه چندان جدی،شلیکهائی از جانب جنگ افزارهای سنگین عراقی صورت میگرفت وانفجاراتی درنقاطی ازشهروحومه آن رخ میداد.این شلیکهابیشتربه حملات کوروبیهدف شبیه بودند.گرچه در مواردبسیاری همین پرتابهای کوربه شهادت وجراحت بسیاری ازغیر نظامیان منجرگشته بودولی بدلیل حجم کم آتش وآرامش نسبی درمحدوده  مسکونی شهر،آنروز روز پر خطری بنظر نمیرسیدوحضوردرفضای باز کوچه هاوخیابانها باندازه روزهای پیش هولناک ومرگبارنبود .

چیزی که درآن دقایق موجب نگرانی ودلشوره من شده ودرحقیقت برای تمامی مردم حاضردرقصرشیرین یک شکست بزرگ بودبه صفرنزدیک شدن شمارش معکوس سقوط بود.برای منی که ماههای متمادی زجرجسمی وروحی  حضوردرچنین شهری رابااین موقعیت متزلزل واین شرایط امنیتی  کابوس  واربه امیدبرطرف شدن تهدیدهاوآرامش اوضاع تحمل نموده بودم بسیار سخت بودبپذیرم که بیهوده ایستاده ام وزجرها،مشکلات ومحرومیتهای شدید رابجان خریده ام. من و سایر همشهریانم اگر ماندن و مقاومت و تحمل را برگزیده بودیم به این خاطربودکه امیدگشایش ورفع مشکلات داشتیم وانتظارنیروهای کمکی رامیکشیدیم.شایددرکش برای شما مشکل باشدولی درست درهمان ساعاتی که محاصره کامل شده بودودشمن درچند قدمی ماگامهایی پیروزمندانه برای ورود به خیابانها و کوچه های قصرشیرین برمیداشت،هیچ یک ازاهالی کاملا"قطع امیدنکرده بودواکثریت قریب باتفاق مردم رسیدن لشکرخراسان راهنوزهم محتمل میدانستند .

سنگینی ساک بر دوشم و محمد احسان  در آغوشم باعث شده بود فشار زیادی بر کمرم وارد شود.میترسیدم از پس راهپیمائی طولانی پیش روی بر نیامده و وبال گردن سایراعضای خانواده شوم.درطی روزهای پیشین شنیده بودم که درمواردی متعدد،زنان،کودکان وسالمندان درحین راهپیمائی برای رسیدن به نقاط امن،تاب خستگی را نیاورده و از ادامه راه بازمانده اند.

نگرانیم فقط بابت خودم نبود.بیشتربرای مهدی ونرگس دلشوره داشتم که نکندپاهای کوچک وکم توانشان قدرت طی کردن این راه طولانی و دشواررا که مسلماً"در پاره ای از نقاط صعب العبور نیز بودنداشته باشد.مادرهم که جای خودش را داشت.سن وسالی ازاوگذشته بودوپادردوکمردردهمواره رنجش میداد.بچه ها،مادر،پدر،حسین وبالاخره اکثرمردم،هرگزتحرکاتی دراین حدو اندازه راتجربه ننموده بودند.مثلا"ًخودمن،طولانیترین مسافتی که تا کنون باپای پیاده پیموده بودم فاصله بین منزل پدرتاخانه خودمان بود!

خلاصه...این مسئله که آیا قادر خواهم بود کیلو متر ها راه را در زمین های سراشیبی ، سر بالائیهای سنگلاخی و اراضی شخم خورده به سلامت به آخربرسانیم مثل خوره روح رنجورم را میجویدومیتراشید.

لحظه به لحظه برتعدادمردم افزوده میشد.آنهابصورت گروههای خانوادگی وچندنفره یاتک تک به جمعیت حاضرکه طول خیابان شیبدارمنتهی به (بالاآبشار)رامیپیمودند،میپیوستند.بجزگروه ما،کسی درخیابان دیده نمیشد.همگی سعی میکردنددرپناه مغازه هاوبناهای سمت چپ خیابان که امکان دیدعراقیهاراروی ماازبین میبردحرکت کنند.پس ازطی حدودصدمتردیگر،قراربودبه یک سه راهی  برسیم که به دلیل مشرف بودن به کوره های گچ و منطقه  غفورآبادومحمودآباد،زیردیدمستقیم دشمن قرارداشت.یک نفرازمیان مردم پیشنهادکردکه محدوده موردنظررااز همان سمت،بصورت گروههای کوچک ردکنیم که مبادامشاهده جمعیت توسط دیده بانان عراقی،توهم حضورنیروهای نظامی رابوجودآورده وباعث شود که بسوی ماشلیک کنند.

پیشنهاد،عاقلانه بودو به همان صورت اجرا شد.

هنگامی که به همراه حسین و بچه هایم از سه راهی مزبورعبور کردیم، نگاهی به سمت مرزانداختم.دود غلیظی که حکایت از شدت درگیری در آن ناحیه میکردآسمان راپوشانده بودوبیشترین صدای تیراندازی سلاحهای سبک وانفجارات کوچک وبزرگ ازهمانجابگوش میرسید.آخرین گروه که سه راهی راردکردصدای سوت خمپاره ای درفضای خیابان طنین انداخت.همگی کف پیاده رو و کنج دیوارها دراز کش کردند.هیچ صدای انفجاری بگوش نرسید،بنظرمیآمدگلوله عمل نکرده باشد.مجددا"همگی برخاستیم کهد به راهمان ادامه دهیم ولی قبل از آنکه بخواهیم حرکت کنیم حسین پس از مکالمه کوتاهی که با پدر داشت روی پلکان یکی از مغازه ها رفت و با صدای بلند شروع به صحبت کرد :

- برادران و خواهران توجه داشته باشید...

باید برای حفظ سلامتی خود و خانواده هایتان با فواصل معینی از یکدیگر حرکت کنید که مبادا موقع دراز کشیدن روی زمین دست و پای  گیر شوید . چون گلوله ها که می آیند فرصت زیادی برای پناه گرفتن و خوابیدن نیست .

مخصوصا حواستان به بچه ها باشدوبه آنها آموزش دهید  که چطور از جانشان محافظت کنند.حاج اصغر همین الآن شاهد بود که متاسفانه عده ای از والدین از کودکانشان غافل شده بودند .

پدر که تا حالا ساکت  کنار  حسین  ایستاده بود رشته سخن را بدست گرفت و اینگونه صحبتهای اوراتکمیل کرد:

- همه میدانیم که این وضعیت،یعنی جمع شدن  در یک مکان و حرکت بصورت گروهی کاراشتباهی است،ولی چاره ای نداریم باید با هم و همراه هم باشیم.این راه طولانی و خطر ناک را نمیتوان به تنهائی طی کرد چون همگی به کمک هم نیازمندیم.پس انشاالله تعالی با احتیاط کامل و یاری رسانی به یکدیگر خود را  بسلامت به مقصد خواهیم رساند و به کوری چشم صدامیان کافر به زودی شهرمان را نیز از حصرخارج خواهیم نمود...توکل بر خدا.صلوات...

غریو صلوات به آسمان برخاست و جمعیت مجددا"بحرکت درآمد.

ناگهان صدای گاز خوردن شدیدو حرکت سریع اتومبیلی از دور میدان بگوش رسیدو همه چشمهارا بدانسو چرخاند.اتومبیل پیکان سفید رنگی بسرعت داشت به طرف ما میآمد.همه بانگرانی ایستاده و منتظرشدند که ببیننداین همه عجله به چه خاطراست.اتوموبیل کنار جمعیت ترمز کرد و جوان قد بلندی از آن پیاده شد.می شناختمش.یکی از برادران آقائی بود.آنها چهاربرادربودندکه بهمراه یکی دونفردیگرتوی یک دکان نانوائی درنزدیکی اداره مخابرات،پائینترازشهربانی باآردی که از مغازه های نانوائی سطح شهر جمع کرده بودند،نان پخته وبین مردم توزیع مینمودند.آن بنده های خوب خداداوطلبانه این کارراانجام داده وهیچ پولی بابت نانی که دراختیارمردم قرارمیدادندنمیگرفتند.

روی صندلی عقب اتوموبیل مقدار زیادی نان قرارداشت.جوان مستقیم بطرف پدر رفت وبالحنی که خستگی مفرط توام بارضامندی وخوشحالی درونی ازآن میباریدگفت :

- آقای میخبر...ازساعت چهارصبح تاحالایکسرداریم پخت میکنیم. خداراشکر که بموقع رسیدیم.داداشهاودوستانم نگران بودند که نکندنتوانیم نانهارابه شمابرسانیم.راهتان طولانیست.حتما"لازم میشود.فقط یکی دو نفرزحمت بکشندونانهارابردارندوبین مردم توزیع کنندکه من بروم.

پدرازجوان  تشکرکردوپرسید:

- مگرشمانمیخواهیدبامردم همراه شوید؟

- نه حاج آقا...ما تصمیم گرفته ایم بمانیم.نیروهای کمکی قراراست بزودی برسند.عراقیهامگردرخواب ببینندکه شهرراگرفته اند.شکر خدا عده مان کم نیست.تارسیدن لشکر خراسان شهررا حفظ خواهیم کرد.

چندنفرازنوجوانان وجوانانی که درمیان جمعیت حضورداشتندشروع به تقسیم نانهاکردند.جوان که سواراتوموبیلش شدورفت مهدی گفت:

- مامان گرسنه ام است.نان میخواهم .

تکه ای نان به او و نرگس دادم و خودم هم کمی از قسمت  برشته اش را در دهان گذاشتم . بسیار خوشبو ، تازه و مطبوع  بود . به این فکر کردم که مزه جادوئی این نان از عشق و علاقه  آن جوانان رئوف ، دلیر و زحمت کش نشأت گرفته است عشقی که باعث شده آنان با اینکه میتوانسته اند بی دردسر،خیلی وقت پیش دیار خودراترک کرده وزندگی  راحت و بی دغدغه ای رادرپیش بگیرند،توی این شهر در شرف سقوط بمانند و تمام هم و غم  خود  را برای سیر کردن شکم کودکان معصومی چون مهدی و نرگس من بگذارند.اینگونه منشی با هیچ منطقی قابل تحلیل نیست جز منطق  خاص و متفاوت عشق به خدا،مردم،دین ووطن.

همه مردم سهمیه نان خود را در بقچه ها و ساکها یشان گذاشته و بحرکت خودادامه دادند.نزدیکیهای بالای آبشار بودیم که صدای فریاد از ابتدای  خیابان تازه آباد همه را متوجه خود کرد.دونفردر حالیکه دوسوی برانکارددست سازی راگرفته بودندتوی سرازیری خیابان بطرف جمعیت میدویدندوبسمت ماپیش میآمدند.یکی ازآندونفر،مردی میانسال و دیگری جوانی حدودا بیست و یکی دو ساله بود.مردمیانسال با صدائی بریده  بریده،نفس نفس  زنان فریاد میزد:

- برادر ها ... مردم ، تورا به خدا صبر کنید.برادرها ... مردم   ...هنگامی که رسیدند هر دونفردرحالیکه از فرط خستگی شدیدا"نفس نفس میزدندبرانکاردها را روی زمین گذاشتند.جوان به تیرچراغ برق تکیه دادومردمیانسال کناربرانکاردروی زمین نشست.داخل برانکارد جوانی رنگ پریده بادوپای باندپیچی شده درازکشیده بود.مردبزحمت میتوانست کلمات رااداکندودر حالیکه نفس نفس  زدن هایش نمیگذاشت راحت صحبت کندبه جوان روی برانکاردوآن دیگری که همراهش بوداشاره کردو با صدائی لرزان و بغض آلود گفت:

- پسرهایم هستند.یسیرند،بی مادربزرگشان کرده ام.میبینیدکه یکیشان مجروح است.یکهفته پیش توی مرزهدایت پاهایش گلوله خورد.تاپریروز بیمارستان بود.ازآنجابیرونش آوردم که خودم مراقبش باشم.نمیتوانیم ازدشت وکوه عبورش دهیم.احتیاج به کمک داریم.تورابه عصمت فاطمه زهراماراتنهانگذارید...

بغضی که توی گلویش گره بسته بود امان نداد و باز شد.مرد بینوا به گریه افتاد.حاج وهاب زیر بغلش را گرفت  و بلندش کرد:

- نگران نباش مرد .... یا علی...یاعلی...بلندشو . انشا ا لله این راه را با کمک هم و به یاری خدابه سلامتی  به آخر خواهیم رساند .

مرد بلند شد.حاج وهاب کمی آب به پسردیگرمردداد.سپس لیوانی آب نیز برای جوان مجروح ریخت وبه لبانش  نزدیک کرد.جوان بزحمت چند جرعه ای خوردو به نشانه تشکر و قدردانی سری تکان داد .

پدر جلو رفت و بامهربانی از مرد میانسال و پسرش خواست که هنگام حرکت وسط جمعیت قرارنگیرند.استدلالش برای این سفارش این بود:

-ممکن است هنگام اصابت گلوله  خمپاره و توپ به اطراف،دست وپاگیرشویدوجان خودو بقیه مردم رابخطر بیاندازید.

پدرآنهاراراهنمائی کردکه درانتهای صفوف حرکت کنند.ضمنا"قراربراین شدکه چندتن ازجوانان بنوبت درحمل برانکارد،آندورایاری دهند.

چهار راه آبشارنقطه مرتفعی بودو احتمال دیدداشتن عراقیهاروی آن حتمی . هنوزهم بیشترین سروصداهاکه ازشدت وحجم درگیریها حکایت میکردازاطراف کوره های گچ وحول و حوش  چهارقاپی بگوش میرسید.همه چشمها به پدر،حسین  ویکی دونفردیگربودکه برای عبورازچهارراه برنامه ریزی کنند.لازم بود که مردم حتی الامکان بدون دیده شدن،این مسیر خطرناک را طی کرده ؛درابتدای خیابان سرازیر منتهی به پل نصرآبادقراربگیرند واز دیدخارج شوند.

هنوزهمگی ساکن وساکت ایستاده بودندکه صدای غرش توپخانه بلندشد. کلافه وخسته روی زمین خوابیدیم ، شیهه  بد صدای توپ درامتداد خیابان منتهی به پل نصر آباد طنین اندازشدوانفجاری قدرتمندوسهمگین درفاصله ای نزدیک رخ داد.همهمه ای درمیان مردم افتاد:

- درست روی پل خورد.

- نه نزدیکترازپل بود.

- دست برنمیدارند بیشرفها!

طبق عادت،چندلحظه دیگربهمان حالت باقی ماندیم وبعدبلندشدیم،سر جاهایمان ایستادیم.برروی پل نصرآباددید نداشتیم که بفهمیم گلوله واقعا"کجا اصابت کرده است.حسین ویکی از همکارانش که آنجا باخانواده اش حضورداشت مسئولیت تقسیم مردم به گروههای کوچک سه یاچهارنفره رابرعهده گرفتند.

بعدازحدودده دقیقه توانستیم ازچهارراه بسلامت عبورکنیم ودرخیابان منتهی به پل قراربگیریم.

به یاد پسر عمه ام عبدالرضا و پسر عمویم منصور افتادم.احوالشان را ازحسین جویا شدم،اظهاربی اطلاعی کرد.معلوم بود که نیامده اند.فی الواقع ازآن دوجوان نترس ولجبازچیزی هم بجزاین انتظارنمیرفت.ازخانواده عمومحمودفقط منصور  شهرراترک نکرده بود.ازخانواده پنج نفره عمه سکینه هم عبدالرضاو پدرش استاد رحمان توی خانه باقی مانده بودندوحتی الآن هم راضی نشده بودند با بقیه مردم همراهی کنندوازشهرخارج شوند.توی فکر آنهابودم که صدای پدرمرابخودآورد:

- دخترم ...صدیقه جان ...ساک را بمن بده،بچه در بغل داری،خسته میشوی.

پدر با آنکه خود نیز کوله ای سنگین بر پشت داشت ساک حاوی وسایل بچه را از دستم گرفت و خطاب به  دائی مرتضی که  درکنارخاله فوزیه و خانواده اش جلوتر از ماحرکت می کرد  گفت :

- آقا مرتضی...صبر کن مرد مؤمن ،بگذار ما هم برسیم .

دائی مرتضی که ایستادمتوجه شدم پیرمردی که درست درسمت راستش عصابدست راه میروددرنظرم آشنا ست .دقایقی در اندیشه شناسائی او بودم که یکدفعه جرقه ای توی مغزم زده شدو سرهنگ را شناختم . همان پیر مردی قوی هیکلی که دو روز قبل وقتی با دائی مرتضی از الوند برمیگشتیم دیده بودیمش و کمی هم آب به او داده بودیم .برسرعت گامهایم افزودم وبه آنها که رسیدم سلامش کردم . معلوم بود که پیرمرد باهوش و سرزنده ای است چون فورا"مرا شناخت وبگرمی جواب سلامم را داد. سپس گفت :

- دخترم این دائی مرتضای شما مرد شریفی است ها! قدرش را بدانید. از آنروز تا کنون چند بار به من سر زده و نگذاشته تنها بمانم.واقعا" اگر او خبرم نمی کرد من نمیدانم از کجا باید می دانستم که مردم دارند می روند.خدا خیرش بدهد .

سرهنگ با وجود اینکه سنش زیادبود و بکمک عصا راه می رفت ولی قدرت  بدنی خوبی داشت. بقدری خوب که گاهی آدم  فکر میکرد عصا را فقط محض احتیاط و برای خالی نبودن عریضه بدست گرفته است.من فکرمیکردم که او احتمالا "میتواند  پا به پای همه ماپیاده روی کند و دچار مشکل نشودچون سرعت حرکتش از خیلیها بیشتر بود .

هر چقدر که به پل نزدیکتر میشدیم صدای مکالمات پر همهمه ای که بین مردم افتاده بود بیشتر  می شد.  اوایل اهمیتی ندام ولی وقتی که صداها اد امه پیدا کرد و کلماتی مثل : یا حسین ،یا زهرا و بعضا"صداهای گریه و شیون و زاری نیز از گروههای جلوتر بگوشم رسید فهمیدم اتفاقی افتاده و قضیه جدی است ، نگاههای استفهام آمیزم را به حسین و پدر انداختم ولی بعدا" به خودم گفتم:

-  آخر آنها باید از کجا بدانند ؟ مگر آنها هم همراه من نیستند ؟

دائی مرتضی که معنای نگاههایم را درک کرده بودخطاب به من گفت :

- حتما مربوط به انفجار چند دقیقه پیش است.

تازه شصتم خبر دار شد که ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد. باز هم یک فاجعه. باید یکبار دیگر خودم را برای دیدن صحنه جنایتی کورکورانه که صدامیان انجام داده بودند آماده می کردم . اینجور مواقع بدنم بشدت می لرزید و فشار عصبی زیادی را متحمل میشدم ولی حالا باید خودم را بیشتر از هر بار دیگری کنترل می کردم چون راهی طولانی و پر مسئولیت پیش رویم داشتم و باید توان و روحیه ام را حفظ میکردم،در ضمن نبایدمیگذاشتم بچه هایم چیزی ببینند . مهدی و نرگس را بسرعت زیر چادر م پنهان کردم :

- شما هیچ کجا را نگاه نکنید بچه ها... باشد ؟

خودشان راکه به پای من چسباندندفهمیدم دارنداطاعاتشان را اینگونه اعلام میکنند. با کمک و راهنمائی من هر دویشان قسمت هائی از از چادرم را جلوی چشمانشان گرفتند .

نگاهم به صورت محمد احسان افتاد ... ای وای ؟ باز هم  قطره ای خون  از گوش چپش بیرون زده بود . با گوشه آستین  پیراهنم خون پاک کردم . مردم ، خصوصا" زنها، خیابان را روی سرشان گذاشته بودند .نزدیکیهای محل انفجار بودیم. راهم را کج کردم  که نه من و نه بچه ها چیزی نبینیم. بعضی از زنها طوری شیون می کردند که توگوئی یکی از نزدیکانشان کشته شده است . از میان گریه هاو حرفهای مردم فهمیده بودم که دو نفر بطرز فجیعی بشهادت رسیده اندولی نمیخواستم چیزی ببینم . همانطور که پشتم به محل وقوع انفجار  بود صدای مردم به گوشم می رسیدو چهار ستون بدنم میلرزید .

ناگهان صدای بتول را شنیدم که فریاد می زدومیگریست . یکه خوردم. یعنی چه کسی به بتول کوچک اجازه داده بود اجساد را نگاه کند ؟ مجبور بودم او را از صحنه دور کنم وگرنه طفل معصوم دیوانه میشد. فورا"بچه ها را به حسین سپردم و به او سفارش کردم ار آنها غافل نشود . احسان را هم بغل اشرف دادم و بسرعت خود را به بتول رساندم .او کنار مریم و با فاصله ای کم ،درست روبروی اجساد شهدا ایستاده بود. نگاهی شماتت آمیز به مریم انداختم  وسرش  تشر زدم:

- دختر تو چطور آدمی هستی !؟ ...آخر چرا گذاشتی بتول اینجابیاید ؟تو نمیفهمی که او هنوز بچه است؟میخواهی روانی اش کنی؟

- چکارش باید میکردم آبجی صدیقه؟باور کن  خیلی سعی کردم  دورش کنم ولی حرفم را گوش  نکرد .

بتول رنگ بر چهره نداشت. مثل مسخ شده ها  به اجساد خیره شده بودویکریز حرف میزد :

- چه خاکی بر سرمان بریزیم آبجی مریم ؟ دارد  میمیرد...

 مرا که دید انگار بزرگترین منجی دنیا را دیده باشد، گوشه چادرم را چسبیده و التماسم کرد :

- آبجی صدیقه جان مگر تو امداد گر نیستی ؟ ببین ... دارد دست و پا میزند . کمکش کن... تو را به خدا کمکش کن ...ترا به امام حسین کمکش کن آ آ آ بجی...

و گریه امانش نمیدادطفلک...به پهنای صورت اشک میریخت و دستانش  بشدت میلرزیدند .آنقدر صورتش خیس اشک بود که آدم  فکر می کردآنرا با آب شسته اند. آب بینی اش روی دهان و چانه اش پخش شده بود.

فورا سرش را برگرداندم و به خود چسباندمش . به زورمی خواست سر برگرداند و بازهم نگاه کند  ولی من محکم گرفته بودمش  و مانعش  می شدم .

صحنه دلخراش جلوی چشمم برای من هم غیر قابل تحمل بود وای بحال بتول که فقط یازده سال  داشت . دو جسد روی خاکها در خون خود غلطیده  بودند . محل اصابت گلوله که چال شده بود بیش از چند متر  با اجساد  فاصله نداشت. عمق زیادچاله نشان میداد  که گلوله ،گلوله توپ بوده است .هر دویشان شهیدشده بودند ولی بقدری بدنهایشان از بین رفته بودکه سن و سالشان را نمیشد  تشخیص داد.  یکی شان سر بر بدن نداشت . صورت و یک طرف  بدن آن دیگری کاملا" لهیده ومتلاشی شده بودو حرکات ضعیفی دردست و پای  سمت دیگر بدنش مشاهده  می شد که جگر آدم را کباب می کرد.  بقایای دو  بقچه کنار اجساد  روی زمین افتاده و به خون و ذرات گوشت آغشته شده بودند . محتویات بقچه ها در میان خون و تکه های بدن آن بنده های خدا پخش و پلاشده بود ...

مقداری نان ،گوجه، پنیر ، چند بسته بیسکویت و دو ظرف آب پلاستیکی که ترکش سوراخشان کرده بود....

پاهایم مثل دفعات قبل کرخت شد و توانش را از دست داد .زانوانم سست شد  ووادارم کرد روی زمین بنشینم . دیگر نمیخواستم  جلوی  اشکهایم را بگیرم .بغضم را رها کردم و به گریه افتادم. آنقدر صدای هق هقم شدید و عمیق بود که طنینش در گوشهایم اجازه نمیداد هیچ چیز دیگری را بشنوم. آنچنان حالم دگرگون شده بود که کنترلم را از دست داده و داشتم روی خاکها ولو میشدم . مادر دوید و بتول را با خود برد ، مریم هم زیر بغلم را گرفت که بلندم کند . طور غریبی شده بودم.اصلا"دلم نمیخواست تقلائی برای بلند شدن انجام دهم.ازته دل آرزوی مرگ کردم.دلم میخواست همانجا کنار آن بیچاره های آرزو به دل جان بدهم که دیگرتاابد هیچی نفهمم و نبینم.

 از پس پرده مات اشکهای جمع شده در کاسه چشمانم مردم را میدیدم که براه افتاده و دارند دور میشوند ولی من حس میکردم حرارت غصه دارد ذره ذره  آبم می کند و عنقریب است که تن ناتوانم  در دل سخت زمین محو شود.مریم بینوا هی زور می زد که هیکل سنگین مرا از روی زمین بلند کند :

- ابجی صدیقه ترا بخدا ...مردم دارند می روند...آبجی صدیقه .

در آن لحظه شوم فکر میکردم طوری به زمین افتاده ام  که هرگز  نخواهم توانست بر خیزم. اگر تمامی وجودم را با دقت تمام کنکاش میکردی حتی یک ذره اشتیاق ادامه زندگی را در آن پیدا نمیکردی . مثل آدمهایی شده بودم که در حال احتضارند و دارند  آخرین لحظات عمرشان را سپری می کنند .فقط هنگامی  که بیاد احسان افتادم و تصویر صورت معصوم و گوش خون آلودش  توی ذهنم آمد توانستم نیروئی بگیرم وحرکتی به خودم بدهم.

 با یا علی  مریم منهم یا علی گفتم و سر پا ایستادم .مثل خواب زده ها ، آرام  و بی تفاوت رفتم  محمد احسان را از بغل اشرف بیرون کشیدم و همراه با بقیه خواهرانم براه افتادیم .

پدر مشغول صحبت با بتول بود و قصد داشت اور ا آرام کند  . حسین که هراه بچه ها در کنارم قدم بر میداشت گفت:

- بنده های خدا آنجا ایستاده و منتظر بودندما برسیم  تاهمراهمان شوند ...

حسین چیزهای دیگری نیز گفت اما من دیگر بقیه حرفهایش را نشنیدم  توی حال خودم بودم. حالی که  هنوز  خوب نبود. هنوز نه میخواستم چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم . هنوز دلم میخواست دراین دنیا نباشم .باز هم  دلم میخواست بمیرم . می دانستم بعد از مردنم هر جائی بروم بهتر از این جاست .دیگر تحمل دیدن  آن همه  خون و جسدو بدن های تکه تکه شده  را نداشتم . نمیخو استم در جهانی که حکومت های ننگینی همچون رژیم بعث عراق ، آمریکا  و دول  ستمگر و خونریز  فرمان میدهند و اینچنین جانهای شیرین را با اشاره ای کوچک به یغما میبرند  و بقول معروف ککشان هم نمی گزد و حتی به آن افتخار هم میکنند، نفس بکشم و زندگی کنم . مدتها بودکه مفهوم این دنیا برای من در سه چیز خلاصه میشد: درد و زجر  و گریه.مدتها بود که  همه احساسات انسانیم در دستانی بیرحم و پلیدبه بازیچه گرفته شده بود . احساس مادر بودنم ، احساس زن بودنم ،حس مالکیتم،حس امنیتم، احساس  زنده بودنم  . از خودمیپرسیدم:

- زنی که اینجا دارد روی دو پایش راه می رود کیست ؟ چه هویتی دارد ؟ خانه، کاشانه و حاصل تلاش یک عمرش از دست رفته است . جان همه عزیزانش  در معرض خطراست و چشم انداز آینده اش بسیار تاریک و نا معلوم به نظر میرسد.او به چه شوق وبه چه  امیدی دارد نفس میکشد؟

دلم برای خودم می سوخت .

حسین از من خواست که بایستم و کمی آب به صورتم بزنم تا حالم جا بیاید . محمد احسان را به دست حسین داده و چند مشت آب به صورتم زدم. طراوت وخنکی آب کمی حالم را بهتر کرد.

 حالا دیگر در ابتدای جاده گیلانغرب بودیم .حسین گفت :

- کاش استیشن را میآوردم .

میدانستم این را دارد می گوید که شاید حال و هوایم عوض شود وگرنه نه استیشن قطره ای بنزین  در باکش داشت و نه راهی که ما پس از این در پیش داشتیم ماشین رو بود .

- چه میگوئی حسین ، حواست به خودت هست ؟!

خنده ای کرد و بعد انگار که به فکر چیز مهمی افتاده باشد پیشانیش چین خورده و لبش را به دندان گزید .

- صدیقه ، یکدفعه بیاد حاج آقا شریعت افتادم. باو سفارش کرده بودم اگر عراقی ها آمدند توی خانه خودمان پنهان شود تا بتواند در فرصت مناسب  فرار کند . ولی می ترسم گوش نکند و بخواهد قهرمان بازی در بیاورد.

حس کردم دوباره بارقه های امیددارنددردلم به شعله ای گرما بخش جان میدهند.شوهرم،پدرم ،مادرم،بچه هاوخواهرهایم همه صحیح و سالم در کنارم بودند .آن ضعف کشنده و احوال رقت باری که دقایقی پیش گریبانم را گرفته بوددرنظرم شرم آورجلوه میکرد.این حالتهای گاه و بیگاه من که همواره اصالت ایمان و یقینم را زیر سوال میبرد دیگر بستوهم آورده بود.من همه چیز داشتم  ولی داشتم خدایم را فراموش میکردم واگر اورا نمیداشتم بی شک همه چیزم را نیز از دست میدادم.

حسین داشت بدقت مرا که غرق تفکر بودم برانداز میکرد.بیاد سخنان چند لحظه پیشش در باره شریعت افتادم و گفتم :

- نه حسین... فکر نکنم آقای شریعت اهل فرار باشد. تا حالاکه رفتارش اینطور نشان داده است.

- میدانم اهل فرار نیست ولی عاقل و منطقی هم هست. اگر بفهمد مجال مقاومت و مبارزه نیست خودش را از  مهلکه نجات خواهد داد .

همینطور که داشتیم درموردشریعت حرف میزدیم گلوله ای در آسمان پیداشد،صدای سوتش درفضا انعکاس یافت و کم کم شدت گرفت.همه روی زمین خیز برداشتند چون جهت صدا نشان میداد گلوله به همان حوالی اصابت خواهد نمود .

پشت تپه های  کنار جاده انفجاری بوقوع پیوست  و حجم زیادی  از خاک و دود  از فاصله میان دو تپه کوچک  که سمت راست جاده قرار داشتند بهوا بلند شد. متعاقب  آن انفجار، دو صدای  شلیک پیاپی دیگر نیز بگوش رسید و گلوله های دیگری در حال  شکافتن سینه آسمان بطرفمان آمدند . هنوز مردم در حال دراز کش بودند.مهدی که روبروی صورتم سرش را به آسفالت چسبانده  بود بمحض اینکه نگاهش را بانگاه من گره خورده دید گفت:

- مامان ،  آب ...

دستم رادراز کرده،روی موهای بورش که خشونت خاک زبر و خشنشان کرده بودکشیدم.

- باشد پسرم،بگذاربلند شویم ...آب هم میخوریم.

صدای مردی  از میانه جمعیت مردم را به برخاستن وادامه حرکت فراخواند.احتمالا"گلوله های بعدی در جاهائی دور منفجر شده بودند چون من اصلا" صدائی نشنیدم.نمیدانم...شاید هم چون حواسم پیش مهدی بود متوجه صدای  انفجارشان نشده بودم.حتم داشتم که گوشهایم آسیب دیده اند،نمیتوانستم این حقیقت را کتمان کنم که قادر به شنیدن بعضی از صداهای نسبتا" دوردست و ضعیف نیستم.

همراه با بقیه مردم درحال بلند شدن بودیم که مجددا" قبضه توپی از سمت نیروهای عراقی غرید .باز هم دست روی سر مهدی نهاده و مانع برخاستنش شدم. از جهت صدای این شلیک میشد فهمید که  محل انفجارش زیاددور نخواهد بود. این شلیکها  قلبم راضعیف،حساس ومرتعش میکردوهمین امرباعث میشدکه بدنم موقتا" دچار یک نوع فلج  ناشی از کرختی گردد.در حکایت شلیکهای اینچنینی،این که گلوله شلیک شده به اطرافم اصابت کند یا درست روی سرم سقوط کندبه قسمت و تقدیر بستگی داشت فقط قسمت ترسناک و گریز ناپذیر داستان این بود که یقین داشتم  هدف این شلیک لعنتی محدوده ایست که من در آن قراردارم .شک ندارم چنین یقینی برای هر کس دیگری جز من نیز میتوانست وحشتناک باشد .

انگارقلبم خودش رااز گلویم بالا کشیده  بود قصدداشت توی دهنم بپرد. به چشمهای هراسان مهدی که نگاه کردم جگرم بدجور کباب شد.تمامی بدنش مثل چوب خشک شق و رق مانده بود ولبانش از وحشت میلرزید.ساکت ساکت بود.

واقعا" که...ترس از این پسر بچه سرزنده و پر جنب و جوش چه مجسمه ای ساخته بود!!

ترجیح دادم بجای نگاه کردن به این مناظر و تصاویر آزاردهنده چشمانم را ببندم و منتظر بمانم.شیهه گلوله در آخرین لحظه قبل از سقوطش آنچنان آسمان روی سرمان را جر دادکه فقط  همان صدای نکره اش کافی بود همچون شمشیری بران رشته های ابریشمین اتصال ارواح به اجسام را قطع کرده و از آن جمعیت کثیر تلی از اجساد بیروح بسازد.فکرکنم اگر کسی برای اولین بار چنین صدای انکرالاصواتی را میشنید در جا قالب تهی میکرد.  

انفجاری کرکننده و مهیب آسفالتی را که روی آن دراز کشیده بودیم مانند گاهواره ای به اینسو و آنسو برد و طوفان حاصل از امواج انفجارتا عمیق ترین قسمتهای تار و پود بدنهایمان را تحت تاثیر نیروی جهنمی خود قرار داد و در هم فشرد .صدای جیغ و فریاد زنها و بچه ها در فضا طنین انداز شد.محمد احسان بشدت زیر گریه زد  و مهدی و نرگس مامان مامان گویان روی زمین بسوی من خزیدن آغاز کردند...یک لحظه هر دویشان میخواستند بلند شوند .بااینکه دلم بی قرارشان بود سرشان تشرزدم:

- بلند نشوید...دراز بکشید .همانجا بمانید.

گریه کنان باز هم شکمشان را روی آسفالت گذاشته و دراز کشیدند.یکی از میان جمعیت فریاد زد:

- عراقیهاگرایمان را گرفته اند...باید پراکنده شویم.

همهمه ای در بین مردم افتاد .جمعیت داشت از هم میگسیخت که صدای پدر مانعش شد:

- کسی حرکت نکند .همه سر جایشان بمانند.

حسین هم به تائیدوتکرار سخنان پدرپرداخت تا مانع از تفرق مردم شود.او فریاد زد و گفت :

- حرف حاج اصغر را گوش کنید .صبر داشته باشید ...

در حالیکه سعی داشتم گریه های بی امان محمد احسان را ساکت کنم از حسین که داشت مهدی و نر گس را در بر میگرفت تابلکه آرامشان کند پرسیدم:

-  چه میگویند حسین؟ واقعا" گرای ما را گرفته اند ؟ اگر اینطور باشد که....

حسین کلامم را برید و در جوابم گفت:

- تودیگر چرا؟...چه گرائی ؟ اگر گرایمان را داشتند الآن صدتاگلوله حواله مان کرده بودندو هیچکداممان زنده نبودیم .اگر این مردم از ترس هوش و حواسشان را از دست نداده بودند میفهمیدند این شلیک ها کور و بی هدفند.

مجددا"صدای پدر شنیده شد:

- مردم....احتیاطا"یکی دو دقیقه همینطور بمانید و بلند نشوید .والله اگر گرایمان را داشتند امانمان نمیدادندوقبل از هر فرار و پناه گرفتنی زمین این ناحیه را با توپ و خمپاره شخم میزدند،خیالتان راحت باشد که این گلوله ها اتفاقی به اطراف اصابت میکنند و هدف مشخصی ندارند.

من برای بلند شدن و دراز کشیدن بد جوری در عذاب و زحمت بودم .سنگینی هیکل خودم با آن کمردرد مزمن و دست و پا گیر بودن محمد احسان باعث میشد فرم دراز کشیدنم روی زمین موجب درد بیشتری در ناحیه کمر و مفاصل دست و پایم بشود. اولویت داشتن حفظ سلامتی و امنیت تن وبدن  ظریف و نحیف محمد احسان برایم، باعث میشد نتوانم زیاد به خودم توجه کنم.حتی چند جای ساق پا و کتفم خراشهائی دردناک برداشته بود، ولی چه اهمیتی داشت ؟من مادر بودم و یک مادر حاضر است حتی جان شیرینش را نیز فدای فرزندانش نماید...بچه های من همه ی زندگی من بودند.

دقایقی بعد همگی سرپاایستاده و آماده ادامه حرکت بودیم .کمی آب به مهدی نوشاندم ،آنقدر تشنه بودکه با ولع زیاد آب به آن گرمی را هورت کشید و تاآخرین قطره اش را خورد.گرم شدن سطح آسفالت جاده مبین این حقیقت بود که هوا کم کم داردگرما و خشونتش را نشان میدهد.گلوله توپی که دقایقی پیش منفجر شده بودحدود دویست سیصد متر جلوتر از خیل جمعیت ،درست به خط سفید ومنقطع وسط جاده اصابت نموده و گودال نسبتا" فراخ وعمیقی ایجادکرده بود.تکه های بزرگ و کوچک کنده شده از آسفالت روی سطح جاده پخش و پلاشده و قشری غبار گونه از ضایعات حاصل از انفجار دایره ای بزرگ و سفید دور محیط  گودال ترسیم کرده بود.سکوت حاکم بر فضای منطقه و ادامه نیافتن گلوله باران نشانگر این بود که حدس حسین و پدر در مورد کور بودن شلیکهای اخیر درست است.مسلما"هدفشان کوبیدن جاده بودو به قصد ما شلیک نمیکردند. 

بشکرانه سلامتی جمع حاضر، همگی یکصدا صلوات فرستاده وشکر  خدای را بجای آوردیم.بانگ غرا و روحیه بخش صلوات به گامهایم قوت بخشید و دلم را قرص و محکم کرد. حاجی وهاب با گامهائی بلند از لابلای صفوف انتهائی جمعیت خودرابه پدررساند وپرسید:

-  حاجی اصغر جان ...از مله خرمانه به آن سو شما مسیررا بلد هستی  که انشاالله...از جائی نرویم که در دام بعثی ها بیفتیم تصدقت بروم.

-  والله از موقعیت فعلی  عراقیها اطلاعات زیادی ندارم ولی مواضع قبلیشان را حدودا" بلدم .آنها در حال پیشروی هستندو موضع ثابتی ندارند،فی الواقع تکیه ما تنها بر حدس و گمان است .نه جای دقیقشان رابلدیم و نه مناطق در دید  و تیررسشان را میتوانیم معین کنیم.

حاجی وهاب خنده ای زورکی کرد و گفت:

-  به به ...چه اوضاع خوبی داریم !!...آیابی پناه تر از ما در این دنیا وجوددارد؟

پدر بازوی لاغر حاجی وهاب را درمیان پنجه نیرومندش فشرد وبالبخندی بر لب دلداریش داد:

-  مطمئن ترین پناهگاه فقط خود اوست حاج وهاب .موظب ایمانت باش پیرمرد!!این چه حالیست؟هان؟

حاجی وهاب سکوت اختیار کرد و دیگر چیزی نگفت.حدود ده دقیقه بعد به (مله خرمانه)رسیدیم.درآنجا آثار بجای مانده از واحد  توپخانه خودی راکه بتازگی عقب نشینی کرده بود میشد مشاهده کرد.پوکه های متعددتوپ دراطراف ،روی زمین پخش و پلا بودند و یک دستگاه جیپ نیزکه گویا نقص فنی پیدا کرده وجا مانده بوددر سایه یکی از تپه ها دیده میشد.از پدرپرسیدم:

- پدر...گویا همه نیروهایمان عقب کشیده اند ...نه؟

- بله...فرمان عقب نشینی کلی صادر شده بود.بجز عده ای که در نقاطی از شهر و قسمتهائی از (چهار قاپی) و ابتدای جاده خسروی مشغول مقاومت هستند،هیچ نیروی مدافعی در شهر و پیرامون  آن باقی نمانده است .سپاه هم پریروزتمامی موجودی انبارهای مهمات خودرا برای اینکه بدست دشمن نیفتد به سرپلذهاب بردو نیروهایش را نیز به آن شهر منتقل نمود تا لااقل سددفاعی را در سرپلذهاب مستحکم کند و مانع از پیشروی بیشتر دشمن شود.میگویند قرار است از سپاه کرمانشاه هم نیروی کمکی برسد .

- پس لشگر 77 خراسان...

- امیدها برای رسیدن آنها هنوز باقیست .در صورت محقق شدن ،قادر خواهیم بود شهرراازمحاصره خارج کنیم دخترم .دعاکن تا قبل از آنکه شهر کاملا" سقوط کندبرسند.

آری ...هنوزهم امید وجودداشت .برای مردان خدا همواره امید هست.هیچگاه بیادنداشتم پدررانومیدومایوس دیده باشم.بغرنج تر و یاس آلودتر از شرایط آن موقع ما مگر میشد شرایط دیگری را مثال زد ؟ خانه و کاشانه بر باد ،در ناحیه ای شدیدا" نا امن ،داشتیم بسوئی نامعلوم قدم بر میداشتیم  و نمیدانستیم چه چیزی در انتظارمان است. ولی پدر...اونه تنهاجوانه های امید رابه لطف خورشید فروزان ایمان،درقلبش باطراوت و زنده نگاه داشته بود بلکه سعی میکرد انواردرخشان طمانینه و توکل به الله رابر قلبهای سایرین نیز بتاباند.

بادی ملایم وزیدن گرفت .بوی بخصوصی در بطن  آن بادبه ظرافت پنهان گشته بودکه کشفش شامه ای حساس به رایحه های ناب طبیعت راطلب مینمود. آن بو به من یادآور میشدکه در فصل جوان و نورس پائیزهستیم.سوزندگی خورشید با نزدیکتر شدنش به میانه آسمان داشت فزونی میگرفت و باد نیز کماکان گرم بود اماباز هم بااستشمام آن بوهای ویژه میشد فهمید که  فصلی جدیدداردجان میگیردوتا زمان وداع نهائی باهرم گرمای سمج  تابستان مدت چندان زیادی باقی نمانده است. 

از آنجابه بعد باید راهمان را بسمت تپه ماهورهای گچی کج میکردیم و جانب روستای (سید خلیل) را پیش میگرفتیم. ازسید خلیل که میگذشتیم، امتداد رودخانه الوندخط سیرحرکتمان رامشخص مینمودوراهنمایمان برای رسیدن به مقصد، یعنی سرپلذهاب میشد.نخستین گروه ازمردم جاده راترک نمودند و ناگهان در میان همهمه و شلوغی یک نفر نعره زد:

- دراز بکشید .

من بدلیل ضعف قوه سامعه وهمچنین شلوغی و همهمه ای که درمیان  جمعیت افتاده بود صدای شلیکی نشنیده بودم ومردد بودم از نشان دادن عکس العمل، ولی صدای فریاد حسین که او هم مردم را از خطر مطلع میکردباعث شد بچه هایم راهم در خوابیدن بر زمین با خودهمراه سازم .لحظاتی بعد صدای زوزه گلوله در گوشهای سنگینم واضح و واضحتر شد تا حدی که شدت آن مرا به نزدیک بودن خطرمطمئن کرد .میدانستم این صدای صفیرکه در گوش ناتوان من اینچنین  پر هیبت است خبر از واقعه خوبی نمیدهد .تنها توانستم در کسری از ثانیه چشمان نگرانم را باطراف چرخانده و از وضعیت افراد خانواده اطلاع حاصل نمایم،بعد در حالیکه دستانم داشت بدن مهدی و نرگس را لمس میکرد یک لحظه چشمهارا بستم .

سکوت کامل بر فضا مستولی شد.با طی شدن یکی دو ثانیه دیگر ،خیالم از بابت اینکه خطر برطرف شده است راحت شداما بعدتکانی را زیر تنم حس کردم وچشمانم را که گشودم خودرا در یک فضای بشدت غبار آلود یافتم و به سرفه افتادم . متوجه شدم سرفه هایم طنینی خفه و گنگ در مغزم دارندو مهدی و نرگس را هم در حال زدن سرفه های بیصدادیدم و آنگاه دریافتم که بازهم کر شده ام!!! 

محمد احسان هم به سرفه افتاد.عنقریب بود که بغضش بترکد و بگریه بیفتد ولی من صدای سرفه های اورا هم نمیشنیدم.نیم خیز شدم و همانجا سر جایم نشستم.بچه ها هم به تقلید از من کنارم نشستند. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.با دقت دراجسام سایه وار مردم میان گرد و خاک و مشاهده از دحام در کنار جاده فهمیدم که گلوله بافاصله کمی از جاده ،درشانه خاکی آن فرود آمده و انفجار مهیبش حجم عظیمی از خاک و غبار را به هوا بلند کرده است.غبارمانند مهی غلیظ همه چیز و همه کس را در خود فرو برده و محو کرده بود .شخصی را در کنارم احساس کردم. سربلند کردم.حسین بود .او هم داشت سرفه میکرد.دستم را گرفت و چیزی گفت . نشنیدم چه گفت ولی معلوم بود که قصد دارد از جابلندم کند .پرسیدم :

- چه اتفاقی افتاده حسین؟کسی طوری نشده؟

- همه سالمند.فقط دو نفراز مردم زخمی شده اند.

اینبارموفق شدم صدای حسین را که لحنی فریادگونه داشت البته در حدی بسیار  بسیار ضعیف بشنوم و همین،مرا خوشحال کرد چون یقین یافتم کر نشده ام ومثل دفعات قبل این ناشنوائی پدیده ایست موقت.سعی کردم برخود مسلط شده و به معاینه تن و بدن محمد احسان بپردازم .شدت گریستن ،از قطرات اشک و آب بینی توی چالی انتهای گردن ووسط جناق سینه او حوضچه ای پرآب تشکیل داده بود ومنظره ای که باز هم بر خیمه دلم شررافکندلکه کوچک خون بر لاله گوش طفلکم بود.بانوک انگشت خون را ستردم .نرگس ساکت بود ولی  صدای گریه مهدی که از حسادت توجه من به محمد احسان داشت شدت میگرفت مراوادار کرد دستی بر سرش بکشم :

- گریه نکن عزیزم تو دیگر مردشده ای....میبینی داداش کوچولو چطور گوشش اوف شده است؟ باید خوبش کنیم .کمکم میکنی؟

از شدت گریه اش کاسته شد و سری تکان داد.بوسه ای بر گونه اش نشاندم .حسین مهدی را بطرف خود کشید که سرش را گرم کند.از او پرسیدم:

-  چه کسانی زخمی شده اند حسین؟

-  نمیشناسمشان .یک زن و شوهر جوان هستند .باید از عشایر باشند.

محمد احسان را به مادر سپرده و به نقطه وقوع انفجار نزدیک شدم.زوج جوان  حدودا" بیست و یکی دو ساله ای که ظاهرا" در صف اول حرکت میکردندبه دلیل عدم توفیق در خوابیدن بموقع روی زمین آماج ترکشهای حاصل از انفجار قرار گرفته و جراحاتی برداشته بودند.مردم دورشان را گرفته بودندو سعی داشتند کمکشان کنند.

مثل کسانی که توی استخری پراز خاک سبک ونرم و الک شده غوطه وربوده اند و حالا بیرونشان کشیده اند سرتاپایشان آغشته به گردوغباربود.مرد زخم ناجوری بر تن داشت ولی جراحت همسرش چندان مهم نبود.یکی از پرستار ان بیمارستان که در میان جمع حاضربود سعی داشت جلوی خونریزی مرد جوان را بگیردومردکه چشمانش از فرط درد داشت میترکید و از حدقه بیرون میزدانگار شرمش میآمد جلوی زنش ناله کند .بنده خدا دندانها را بهم قفل کرده بود و تند تند باز دمش را از لابلای آنها بشدت به بیرون پرتاب میکرد.او از ناحیه کتف ترکش خورده بود .پرستار اینگونه تشخیص داد که ترکش لای استخوان ترقوه او گیر کرده است و تماس فلز تیز با استخوان موجب آن درد جانکاه گشته است .

زخم زن جوان بهیچوجه عمیق نبود.ماهیچه بازویش بواسطه یک تر کش ریز،شکافی سطحی برداشته بود.به تشخیص پرستار، ترکش گوشت راشکافته و عبور کرده بودپس جای نگرانی زیادی وجودنداشت. اما زن اصلا" اهمیتی به زخمش نمیداد،او نگران همسرش بود وضمن آنکه کرارا" تاکید میکرد حالش خوب است،ضجه کشان و التماس کنان از زنانی که داشتند کمکش میکردندمیخواست  فکری برای شوهربینوایش کرده و یک جوری جلوی خونریزیش را بگیرند.من به او نزدیک شدم .حالش را بخوبی میفهمیدم.روبرویش نشستم و هردودستش را میان دستان خود گرفتم:

- عزیزم نگران نباش.چرا گریه میکنی؟به خداشگون ندارد.الحمدلله ترکش جای حساسی نخورده است . شاید خیلی درد داشته باشد ولی خطرناک نیست.فکرش را کرده ای که اگر کمی بالاتر یا پائینتر میخورد چه اتفاقی می افتاد؟ آرام باش و خدارا شکر کن که شوهرت زنده است.

زن جوان بعد از سخنان من بتدریج  آرام شد  و گریه و زاری را کنار گذاشت.پرستار بکمک چند نفر از جوانان موفق شده بود خونریزی مرد مجروح را بند بیاوردولی متاسفانه چون هیچ داروی مسکنی برای ممانعت از درد کشیدن او در دسترس نبود رنگ چهره جوان نگون بخت از فرط درد مثل گچ سفید شده بود.مدام دندانهایش را باشدت هرچه تمامتربهم میسابید و میفشرد بطوریکه آدم گمان میکرد عنقریب است که همه دندانهایش در دهان خرد و خاکشیر شوند .

پس از حدود یکربع ساعت معطلی در آن محل ،توانستیم مجددا" براهمان ادامه دهیم .حسین که حس کرده بودپس از وقایع ناگوار اخیر اکثرمردم دارندروحیه شان را میبازندبرای آنکه امیدی به آنها بدهد باصدای بلند فریاد زد:

- مردم ...دیگر تمام شد. نگران نباشید...از جاده که خارج شویم دیگرخبری از تو پ و خمپاره نیست .عراقیهافقط جاده ها را میکوبند.بیابانها و کوه و کمر امن است

داشتم گوشهایم را مالش میدادم تاشاید بدانوسیله بتوانم حالت انسدادآنها را برطرف سازم .مهدی از پشت سر چادرم را کشید طوریکه کم مانده بود که از سرم بیفتد .باعصبانیت برگشته و تشرش زدم:

- هزار بار نگفتم چادرم را نکش؟

- مامان من آب میخواهم!

با همان اعصاب درب وداغان دستش را کشیدم،نزد حسین بردمش وکمی آب به او خوراندم.بمحض آنکه خواستم محمد احسان را از میان آعوش مادر بیرون بکشم آتشبار خمسه خمسه عراقیها غرش کرد . دستانم در میانه راه متوقف ماند و به حسین زل زدم .میخواستم از او کسب تکلیف کنم که آیا باید روی زمین دراز بکشیم یا نه. بدلیل ثقل سامعه ،اطمینانی به گوش خودم نداشتم و محتاج تشخیص دیگران بودم .عده زیادی از مردم روی زمین خوابیدندولی من همچنان سرپا ایستاده بودم .خیلی ها مثل من و حسین و مادر عکس العملی نشان ندادند. این بار گلوله ها حتی از روی سرمان هم عبور نکردند.با اشاره دست حسین که خط سیر گلوله را رسم میکردلحظاتی بعد فهمیدم که هر پنج انفجار در نواحی شمالی منطقه خفه شده اند.

با صلاحدید پدر و یکی دیگر از ریش سفیدان تصمیم بر این منوال قرار گرفت که جهت شمال شرق را در پیش بگیریم تا حتی الامکان کمتربه نقاط پر خطر نزدیک باشیم .پیرمردی که با همفکری پدر این پیشنهاد را ارائه داده بودمیگفت:

- برای پیمودن راه درمجاورت الوندمجبور نیستیم حتما" مبداءمان راروستای سید خلیل قراردهیم .میتوانیم باکمی کج کردن راهمان بطرف سرپلذهاب،حتی المقدور در جائی امن تر و بی خطر تر خودمان را به حاشیه رود برسانیم، چون بعید نیست در روستا با عراقیها روبرو شویم و هرچه رشته ایم پنبه شود.

هنوز عده ای در جاده و عده ای دیگر در زمینهای اطراف بصورت پراکنده راه میپیمودند.حساس بودن موقعیت و نقطه نظرهای گوناگون و متفاوتی که بین مردم وجودداشت بحثهائی را پیش میکشید که البته نمیتوانست زیاد جدی باشد وباعث تشتت و تفرق میان آنان  شود اما در یک مورد،مشاجره ای که بین چند نفر در گرفت بقدری مهم و جدی جلوه کرد که دقایقی چند توقف  حرکت جمعیت راباعث شدو بقول آن پیرمرد رشته هایمان را پنبه کرد:

-  نمیشود...ماباهم آمده ایم و باید باهم باشیم.برادر زن من در سید خلیل انتظار ما را میکشد .خدارا خوش نمی آید اورا جا بگذاریم .

این صدای مردی بود که با حاجی وهاب بگو مگو میکرد و قصدداشت  از مسیری نزدیکتر مردم را به آبادی سید خلیل برده و برادر زنش را که آنجا تنها مانده بودبا جمعیت  همراه سازد.حاجی وهاب گفت:

- من هم میگویم خدارا خوش نمی آید برادر زنت را تنها بگذاری ،ولی هر کاری راهی داردمرد حسابی! ...اینهمه آدم که نمیشود معطل تو و برادر زنت شوندو خودشان را به خطر بیاندازند.ما میخواهیم حتی الامکان به هیچ آبادی ئی نزدیک نشویم،آنوقت تو میخواهی ما را باخودت به سید خلیل ببری؟!

در اینجاپدر وارد بحث شد و خطاب به آن مردگفت:

- حاجی وهاب بیراه نمیگوید.ماشاالله تو جوان و نیرومند هستی .ما کمی آهسته تر میرویم .توهم دوان دوان برو ،اورا با خود بیاور و به ما بپیوند...چاره این مشکل همین است.

خیلیها نظر پدر را تائید نمودند،ولی مرغ آن مرد یک پاداشت:

- نه...من نمیتوانم زن و بچه ام را تنها بگذارم .شما خودتان باشیددر این اوضاع خراب  خانواده تان را توی این کوه و کمر تنها میگذارید؟آخر مگر از همان اول قرار براین نبود که به سید خلیل برویم؟

مرد تا حدودی حق داشت . طبق طرح اولیه این راهپیمائی ،باید از سید خلیل عبور میکردیم.در ضمن تنها گذاشتن زنی جوان و کودکی خردسال در آن اوضاع نا بسامان برای وی بسیار سخت بود .از سوی دیگر مصلحت کنونی اکثریت مردم بر این قرار گرفته بود که خط سیر راهپیمائی تغییر نمایدبنابراین مردچاره ای نداشت جز اینکه راه خودرا از بقیه جداسازدوالبته  این کاررانیز کرد.وی تصمیم گرفت همراه با همسر و فرزندش  مسیر سید خلیل را پیش گرفته و به قولی که به برادر زنش داده بود عمل نماید .مسلما" با وجود زن و بچه، رفت و برگشت او بقدری طول میکشید که دیگر قادر نبودبه جمعیت برسد ،بنابراین مجبور میشد جدای از بقیه خودرا به سرپلذهاب برساند.

پس از رفتن مرد و خانواده اش ،حسین با رساندن خود به یک بلندی ،طوری که بتواند صدایش را به همه مردم برساندبابانگی رسا مردم را به توجه و سکوت دعوت کردو در ادامه گفت :

- برادرها و خواهرهای من ...لطف کنید و پراکنده نشوید.بخصوص هوای بچه ها را داشته باشید .میبینید که هر لحظه امکان خطر وجوددارد.مسیر ما این طرف است...

وبااشاره دست سمت و سوئی را که باید در پیش میگرفتیم نشان داد.

-...بحول و قوه الهی تا قبل از غروب آقتاب به سرپل خواهیم رسید...

سخنانش را نیمه تمام رها کرد و در حالی که یک دست را روی چشمانش سایه بان کرده بودبه امتداد جاده خیره شد .نگاه همه به جهت نگاه اوچرخید و پس از همهمه ای که در بین جمعیت افتاد من هم به آن سوی نگریستم .

در اولین پیچ جاده که فاصله زیادی باما داشت و در میان زبانه های نیمه مرئی حرارتی که که از روی یک لکه سراب گونه  در وسط آسفالت  متصاعد میگشت ،ستونی ازادوات  نظامی دیده میشد که بآرامی درحال نزدیک شدن به ما بودند.همانطور که چشمانم به آن نقطه خیره بود، بتدریج زرهپوشها،تانکها ،کامیونها و نفرات پیاده نظام نیز آشکار شدند.

برای حدود یک دقیقه و شاید هم بیشتر گوئی قدرت درک و تجزیه و تحلیل همه مردم دچار اختلال شد .کلا" به مجسمه های بی حرکتی مبدل شده بودیم که حتی توان حرکت نیز نداشتیم .بتدریج در اراضی دو سوی جاده نیز سرو کله نفرات پیاده،تانکها و نفر بر های بیشتری پیدا شد .بطرز عجیبی تمامی آن قسمت از منطقه پوشیده از نیروهائی شد که هویتشان برای ما نامعلوم بود .هرگز در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم .

اولین کسی که توانست خودش را جمع و جور کند پدر بود .او فریادزد:

- هیچکس حرکت نکند .نه پس بروید و نه پیش...اگر عراقی باشند با کوچکترین حرکتی همه را به رگبار می بندند.

حسین خودراباعجله به پدر رساند .حاجی وهاب و دوسه نفر دیگر از ریش سفیدان شهر نیز برای مشاوره دور او جمع شدند.حسین با لحنی آرام پرسید:

- حاجی بنظر شما عراقیند یا ایرانی؟

پدر کمی فکر کرد و و جوابی را که میخواست به حسین بدهد با صدائی بلند خطاب به همه باز گو نمود:

- اگر خودی باشند که فبهاالمراد...ولی اگر عراقی باشند کوچکترین حرکتی از سوی ما آنها رامیترساندو عکس العمل خوبی نشان نخواهندداد .بخاطر خودتان و کودکان معصومتان صبر کنید.

صدای زمزمه آیات قرآن و دعا در میان جمع پیچید .آهنگ صداها همه لرزان و مضطرب بود . آن خیل عظیم نظامیان ناشناس همچنان داشتند بسنگینی پیش می آمدند .بی شک آنان نیز مارا دیده وشناسائیمان کرده بودند.من که اصلا" حس خوبی نداشتم وخوش بین نبودم .باوجود وقوع حوادث غم انگیز اخیر و شکستهاوناکامیهائی که متوجه ما شده بود بعید میدانستم نیروهای خودی بتوانند اینچنین در آرامش و امنیت آنهم در  این منطقه که بتازگی مجبور به عقب نشینی از آن شده بودندحضورپیداکنند.

یک آن از جانب آن ستون نظامی ،برقی از انعکاس یک نور شدیدچشمانم را آزرد.حتما" باز تاب نور خورشید در لنز یک دوربین بودکه داشت مارا رصد میکرد .گرچه هنوز بقدری دور بودندکه لباسها ،نوشته ها و آرم روی وسائل نقلیه و نوع ادوات نطامیشان را نمیشد بدرستی تشخیص داد ولی آرامش ،سنگینی و طمانینه ای که در حرکت رو به جلویشان دیده میشدبهیچوجه ترس در دل آدمی نمی افکند .اوضاع و احوال محیط وآرامش حاکم بر فضای ذهنم طوری بود که  کم کم داشتم قبول میکردم که آنها دشمن نیستند .فی الواقع کل ساختار ادراکم بهم ریخته بود و نمیدانستم حقیقت چیست .تجزیه و تحلیلم از وقایع و شرایط حاضر بمن میگفت که آنها نمیتوانند ایرانی باشند ولی اعتقادم به معجزه و قدرت لایزال پروردگار بمن یادآور میشد که در حیطه ی توان خداوند منان هیچ اتفاقی هرچند عجیب، نمیتواند بعید باشد.

عاقبت ترجیح دادم دیگر به هیچ چیزی نیاندیشم چون حقیقتا" ذهنم توانائی تحلیل خودرا از دست د اده بود .

چند دقیقه دیگر در حیرت و تردید و ترس آمیخته با حس ممکن شاد بودن گذشت تااینکه با نزدیکتر شدن آنها ،پرچم زیبا و پرشکوه ایران را که در وزش آرام باد میرقصید برروی یکی از نفربرها که در اولین صف در حال حرکت بود دیدم و بی اختیار اشک شوق بر گونه هایم سرازیر گشت .از لرزش و اضطراب موجود در صدای مردم کاسته شد و همگی بی اختیار بر زمین نشستند و آرام گرفتند.یکی فریادزد:

- برای سلامتی سپاه اسلام...تکبیر .

و بانگ پر قدرت الله اکبر،خمینی رهبر دشت و کوه را لرزاند.

کسی پیدا نمیشد که نخندد یا خوشحالیش را بروز ندهد. مثل یک معجزه بود ....بعد از آنهمه محنت و رنج و جفا....

- لشکر77 است ....عاقبت آمدند.خدا حفظشان کند.

- قصر را گور بعثی ها میکنیم...مرگ بر صدام یزید کافر.

- قربان عظمتت خدا .بنازم به حکمتت .بنازم به رحمتت که مارا تنها نگذاشتی.

نگاهم را به پدردوختم تا عکس العمل اوراهم ببینم.گرچه مانند همیشه غرق اندیشه بود ولی آثار خوشحالی را میشد در چهره اش دید .یواش یواش بطور کامل بر تردیدم فائق آمدم و باور کردم که نجات یافته ایم .انگار توی رویابودم .دور از چشم بقیه نیشگون کوچکی از گونه ام گرفتم تا مطمئن شوم  بیدارم!

پس از آنهمه صبر و تحمل آمیخته با امید وآنهمه مقاومت و پایمردی عاقبت لشگراسلام رسیده بود .اشکهائی که بنرمی داشت روی گونه هایم میغلطید طلایه دار هق هق گریه شدند و شدت یافتند.دوست نداشتم در برابر این اشکها مقاومت کنم و جلویشان را بگیرم .گریه ام گریه شوق بود و مایل بودم همچنان ادامه داشته باشد چون میتوانست خستگی روزهای پردرد پیشین را از تن فرسوده ام بگیرد و جانی تازه به کالبدم بدمد.

نسیم ملایم نیمه گرم،نیمه خنکی که از جانب آن نیروها بسمت ما میوزید فرحبخش و نشاط آور مینمود و همراه خود صداهائی را میآورد که گرچه نا مفهوم بودند ولی کاملا" میشد طرز بیان و لهجه کردی را درآنها درک نمود و بیش از پیش به آن رهائی معجزه وارایمان آورد . یک نفر گفت:

- میشنوید؟دارند کردی حرف میزنند...گوش بدهید...

سکوتی دیگر بر جمعیت حاکم شد و همه گوشهایشان را تیز کردند .خودم را روی خاکها رها کردم و محمد احسان را بر پاهایم که درازشان کرده بودم قراردادم  سپس دستها را به آسمان بلند کرده و شکر خدای را بجاآوردم که پاسخ دعاهایم را داده وشهرو خانه و کاشانه ام را از گزند دشمن ددمنش مصون نگاه  داشته بود .

مجددا" با اطمینان مردم از کرد بودن افرادی که به ما نزدیک میشدند ، غریو تکبیر برخاست وطنین آن در دشت پیچید.با خود اندیشیدم که بی شک وجود مردم در آن نقطه  ومشاهده استقبالشان از سربازان اسلام روحیه رزمندگان را صد چندان خواهد نمودو به عینه مشاهده خواهند نمود که ملت پشتیبان سربازان وطن هستند و لحظه ای آنها را تنها نخواهند گذاشت.

حسین سر کنار گوش پدر برد و گفت:

_ اصغر آقا لشگر خراسان که کرد نیستند ...هستند؟

- نه...نیستند.ولی شاید از لشکر دیگری باشند.

جسین سری بعلامت تائید نظر پدر تکان داد.یک نفر گفت:

- همین که از خطر اسارت و ذلت رهائی یافته ایم جای شکر بسیار دارد ...

ویکنفر دیگر با صدایی که از خوشحالی میلرزید در ادامه سخنان نفر اول گفت:

- بله ...هر چقدر که شکر کنیم کم است .نذر کرده بودم  اگر نجات پبدا کنیم گوسفندی قربانی کنم .

همه ذوق و شادی و هیجانم را در بوسه ای ریختم و بر گونه خاکی و چرک آلودمحمد احسان نشاندمش .چقدر خوب بود که بزودی میتوانستم گوش مجروح طفلکم را در مان کنم.از این بهتر چه چیزی میتوانست اتفاق بیفتد؟

 


                                                        (فریب)

 

 

مادر برخاست و بسوی آشپزخانه رفت.

- بهتر است بروم کمی میوه برایتان بیاورم  که دهانتان راشیرین کنیدبچه ها . روده درازی بس است دیگر!گاهی وقتهاآنقدر گرم صحبت میشوم که همه چیز را فراموش میکنم.

-  من هم میآیم که کمک کنم.

عاطفه این را گفت و نیم خیز شد .مادر دستش را روی شانه او گذاشت و و مانع بر خاستنش شد:

- تعارف نکن گلم.پذیرائی  از شما برایم یک دنیا شادی میآورد ، چرا میخواهی از این خوشی محرومم کنی؟راستی چای و بیسکویت هم دوست دارید؟

عاطفه سر ی بعلامت موافقت تکان داد و تشکرکرد.منهم بلند شدم که به مادر کمک کنم. از عاطفه خواستم که بنشیند و منتظر بماند. همیشه اکثر کارهای خانه را خودم انجام میدادم، چون مادر پس از ازدواج نرگس و خواهر دیگرم با توجه به زانو درد مزمنی که او را شدیدا" آزار میدادو یادگار سالهای جنگ و آوارگی بود بسختی میتوانست امور روز مره خانه داری  را انجام دهد .آن روز مادر نگذاشت من دست به چیزی بزنم و من چون حس میکردم دارد از انجام آن پذیرائی لذت میبرد اصراری نکردم و اورا بحال خودش گذاشتم.مادر پس از آنکه چای راجلویمان گذاشت ،خطاب به عاطفه گفت:

- گفتم که ...دوست دارم امروز با دست خودم از شما پذیرائی کنم.یکجورهائی احساس جوانی و نشاط در من زنده میشود.

عاطفه تکه ای بیسکویت در دهان گذاشت وبا خنده گفت:

- حاج خانم شما شرمنده میکنی به خدا ولی خودمانیم ها...انصافا" توی این جای حساس از داستان حق نبود که مارابلاتکلیف رها کنید...

- نه به خدا دخترم .قصد شیرین کردن داستان را نداشتم .فقط نمیخواستم طول کشیدن خاطراتم خسته تان کند .

- کدام خستگی حاج خانم؟آنهم در خوشحال کننده ترین قسمت داستان ...پس شکرخدا رزمنده ها بدادتان رسیدند و قضیه ختم به خیر شد.میتوانم مجسم کنم که مردم تا چه اندازه خوشحال بوده اند.

لبخندی تلخ جای آن حالت شادو شنگول را در صورت مادر گرفت ،آهی سرد و عمیق از ته دلش بیرون آمد وناگهان خوشحالی و خنده راازچهره عاطفه محونمود.

- کاش آنگونه بود که تصور میکردیم ...ولی...

عاطفه لیوان چای را که برای نوشیدن بلند کرده بود بر زمین نهاد و در کمال تحیر و نگرانی منتظر ادامه صحبتهای مادر شد.مادر در حالیکه بعلامت تاسف سرش را تکان میداد گفت:

باعث و بانی سوء تفاهم دنباله دار و پرحاشیه ای که در آن فیلم کذائی دیدیدیک مارمولک بازی موذیانه بود.عراقیها با بهره گیری ازشگردی ابنچنین مودیانه ،از کلیه جاده ها و معابر منتهی به شهر وارد قصرشیرین شدندو کوچکترین تلفاتی از جانب نیروهای مردمی متوجهشان نشد.آنهاحتی توانستند عده ای را نیز به اسارت خود در بیاورند.بعنوان نمونه ،برادران آقائی که از آنها نام بردم و گفتم برای اهل شهر نان پخت میکردند با همین کلک اسیر شدند .هر چهار برادر همراه با دائیشان در حالیکه سوار یک اتومبیل پیکان بودند با مشاهده نیروهای عراقی که پرچم ایران را همراه داشتند به استقبالشان میروند و در آخرین لحظات که متوجه خدعه بعثیون میشوند ،میخواهند بگریزند که بطرفشان تیراندازی شده و حتی یکیشان مجروح میشود،در نهایت هر پنج نفرشان اسیر شدند و بمدت هشت سال در اسارت باقی ماندند.

فصدسران و برنامه ریزان ارشدحزب بعث از انتخاب و اجرای چنین شیوه ای این بود که اولا" مقاومت مردم را براحتی بشکنند وثانیا"فیلمهای تبلیغاتی مورد نظرشان را برای تضعیف روحیه ایرانیان و تقویت روحیه نیروهای خودشان تهیه کنند.بعدها شنیدم که روستائیان پاکدل در جاده سرپلذهاب بادیدن نیروهای عراقی همراه با پرچم ایران،شادی و پایکوبی کرده و برای نشان دادن قدر دانییشان حتی به اسقبال آن فریبکاران نیز رفته ودر نتیجه طعمه دستگاه تبلیغاتی استخبارات صدام وحزب بعث شده بودند .بهر تقدیر این حقه موثر واقع گشت و همه غافلگیر شدند .مردم و نیروهای مقاومت هنگامی به اصل قضیه پی بردند که دیگر ابتکار عمل در دست عراقیها بود و شهر کاملا" در اشغالشان قرار داشت.

مادر غمگینتر از هر وقت دیگری بنظر میرسید .نمیخواستم زیاد در آن حال ببینمش .دهان باز کردم که چیزی بگویم و موضوع صحبت را عوض کنم تاشاید کمی حال و هوایش تغییر کند ولی او که گویا میدانست چه قصدی دارم با حرکت دست مرا به سکوت فرا خواند و ادامه داد:

- هنوز هم با وجود گذشت بیش از سی سال از آن دوران ،خیلی ها انگارتمایلی ندارند که حقیقت را بشنوند و بفهمندیا در قضاوت خود در مورد این مردم شریف و پاکدل تجدید نظر نمایند.

دقایقی در سکوت گذشت و چای و میوه مان را خوردیم .در آن فرصت فکری ذهنم را بخود مشغول کرد.دراین اندیشه بودم که رواج دادن شایعه و دروغ بسیار آسان است ولی زدودن تصورات واستنباطهای نادرست وبی بنیان نشات گرفته از همان شایعات و دروغها ازاذهان عامه مردم کاریست بس مشکل .برداشتها و باورهای کذبی که طی سالیانی دراز در اذ هان رسوب نموده اند مدتهای مدید روشنگری هشیارانه وکارفرهنگی تخصصی  میطلبند تا جای خود را به باور واقعیات بدهند.

 تعاریف مادر از مقاومت مردم و پیوستن جوانان به نیروهای مدافع شهر جای هیچگونه شک و شبهه ای باقی نمیگذاشت که مردم قصرشیرین در آن دوران نیز مانند اکنون مردمانی ولایتمدار، ایثارگر ووطن دوست بوده و خویشتن را موظف به پاسداری از آب و خاک و شرف ناموسشان و همچنین آرمانهای مقدس امام راحل میدانسته اند ولی چرا گمنام مانده بودند ؟ چرادر رسانه های کشور چیزی در مورد پایمردی ، ایثار و مقاومت طولانی این مردم بیان نشده است؟

حقیقتا" غصه ام میگرفت چون نه تنها چیزی از فداکاری و مبارزه این مردم در جائی منعکس نشده بود بلکه اتهامی  بیشرمانه و ظالمانه نیز به آنان زده و انگی به آنها چسبانده بودندکه کمال شقاوت و بی انصافی بود.

- حواست کجاست دختر؟

- این صدای مادر بود که مرا بخود آورد...

-اتفاقا" حواسم همینجاست مادر .غصه ام گرفته است از اینهمه بی عدالتی و قدر ناشناسی.باید فکر چاره ای بود.

- آری ...تو درست میگوئی .باید چاره ای اندیشید ولی قبل ازآن لازم است همه واقعیتها را بی کم وکاست بشنوید.

آنگاه مادر به شرح ادامه خاطراتش پرداخت:

- همانجا وسط جاده آسفالته و میان  اراضی سمت چپ آن مثل میله های آهنی که توی دل زمین فرویمان کرده باشند ، بی حرکت ایستاده بودیم . با نزدیکتر شدنشان ،چهره ها ، لباسهاو همچنین آرم منحوس عقاب صدام ملعون و نوشته های روی کامیونها و زرهپوشهابما فهماند که در دام افتاده ایم.حالا دیگر آن واحد زرهی عریض و طویل و  پر طمطراق برای برای مائی که بد جوری سر بزنگاه  غافلگیر شده بودیم حکم یک پوز خند بزرگ را داشت .

اگر فقط چند دقیقه دیرتر پیدایشان شده بودما از تپه های گچی عبور کرده  و از دید رسشان خارج شده بودیم .اگر آن خانواده باحاجی  وهاب سر رفتن به سید خلیل جر و بحث نمی کردند. اگر آن زن و شوهر  جوان زخمی نمی شدند ....

نه،اگر،شاید...اینها دردی را دوا نمیکردند. واقعیت بیرحم وعریان روبرویمان قرارداشت و بتدریج داشت به ما نزدیک میشد. کم کم چهره ها و لباسها قابل تشخیص بودند.دیگر کوچکترین شکی برای کسی باقی نمانده بود که در دام ارتش عراق افتاده ایم و از این پس باید انتظار هر حادثه تلخی و نا گواری را داشته باشیم .

با رسیدن صفوف بهم پیوسته تانکها و نفر بر ها  که سر بازان مسلح در پناهشان پیش می آمدند، همگی کنارکشیده و در یک سمت جاده اجتماع کردیم. یک لحظه فکر کردم دارم خواب می بینم  و این چکمه پوشان شاد و خندان اشباحی خیالی هستند که در کابوس من ظهور  کرده اند ولی خیلی زود با رسیدن جیبی روباز که کنار جاده ترمز کرد دریافتم که خواب نیستم و چیزهائی که میبینم همه واقعیت دارند.

عراقیهائی که ماههابود فقط نامشان را میشنیدم و گلوله هایشان خواب و خوراک از من گرفته و زندگیم را دگرگون نموده بودحالا بیشتراز چندقدمبامن فاصله نداشتند. نه من و نه هیچکس دیگراز آن جمعیت غافلگیرشده شناخت شفافی نسبت به رفتارشان نداشتیم و حرکات و عکس العملهایشان برایمان غیر قابل پیش بینی بود.انگار آنها از درون یک کابوس شوم بیرون آمده بودند.من یکی هرگز حتی در خواب نیز نمیدیدم که روزی با عراقیها رودررو شوم ولی بهرحال تقدیر اینگونه رقم خورده بودو بعثیون،مست و سرخوش از پیروزی مقابلمان بودند .

انصافا"که جیپ نو و خوش آب و رنگی بود! انگار تازه از توی زرورق درش آورده بودند . افسر بسیار بلند  قدی هم جلو ی جیپ در کنار راننده نشسته بودو لباسهای خیلی تر و تمیزی بتن داشت.به نظر می آمدکه همین الآن ریش و سیبیلش  را تیغ انداخته است .اوبحدی بلند قدبود که بد قواره بنظر میرسید. عینک آفتابی کوچکی روی چشمانش زده بودوردیفی  مرتب از نشانهاو مدالهای نظامی روی سینه اش خود نمائی میکرد.

با ترمز کردن جیپ، وسایل نقلیه  ، تانکها و ادوات نظامی دیگری نیز که در جلو یا پشت سرش  بودند ایستادند . افسر همانجا توی جیب سر پا ایستاد، با حرکات دست دستور ادامه پیشروی را داد و بلافاصله بلند و رسا به زبان عربی غلیظی به رانند ه های  جیپ و کامیون  پر از سر بازی که پشت سرش ایستاده بودندچیزهایی گفت . گویا فقط آندو را به ایستادن امر نموده بود چون بر خلاف بقیه ، همینطور سر جایشان متوقف ماندند .

افسر دیلاق و بد قواره که معلوم بود فرمانده آن ستون زرهی میباشد مجددا روی صندلیش نشست و در حالی که لبخندی پیروز مندانه و تمسخر آمیز بر لب داشت سیگاری گیراند و خیلی خونسرد و با حوصله آنرا آتش زد .

توی جیپی که  پشت سرجیپ فرماندهی قرارداشت یک تیر بار کالیبر 50 روی سه پایه اش  سوار بود و تیر بار چی عبوسی با یک کلاه آهنی بزرگ برسر که روی چشمانش سایه می انداخت دسته های مسلسل را سخت و محکم چسبیده بود.فرمانده در حالیکه دود غلیظ سیگار را از دماغش بیرون میداد نیم نگاهی به عقب کرد و انگشت سبابه اش را تکان داد.تیربار روی محورش چرخیدولوله قطور ،بلند و سیاه تیر باربطرف مردم نشانه رفت .افسر در حالی که پکهای اندیشمندانه ای به سیگارش میزد و دودش را با لذت خاصی در هوا رها میکرد همزمان بطرزی دقیق و موشکافانه نگاه بی احساسش را روی مردم سیر داده و چهره ها را مطالعه  و کنکاش مینمود. معلوم بودکه دارد بابررسی نوع چهره ها و حالات نگاه تک تک آن مردم بی پناه به عمق روانشان نفوذ می کند و محکشان میزند. من سرم را زیر انداختم چون اصلا" دوست نداشتم نگاهی چنین خصمانه و متکبر با نگاهم تلاقی پیدا کند . وی بی آنکه سرش را به عقب برگرداند فقط با استفاده از حرکات دست چپش گروهی از سربازان راکه  پشت کامیون سوار بودند و انگار منتظر فرمان نشسته بودند فرا خواند . سربازان که کلاه بره قرمزبر سر داشتند، پشت سر هم به حالت بدست فنگ پیش آمدند و درست روبروی جمعیت با فاصله هائی معین و مساوی از یکدیگر سلاحهایشان را پا فنگ کرده و ایستادند. صدای پدر را شنیدم که کلمات را از لابلای دندانهایش آرام آرام بیرون میداد :

- لامروت دارد برای مردم بی دفاع و بی پناه نمایش نظامی اجرا می کند...آنهم با چه افتخاری!!

صدای خشک گلنگدن تیر بار که بلند شد بیشتر مردم هول شدند و خود شان را جمع و جور کردند. احساس کردم اوضاع خطر ناک است. شروع کردم به قرائت حمد و سوره و پشت بند آن آیت الکرسی برای رفع بلا. فرمانده با صدای بلند دستوری داد .سربازان سر کلاشنیکفهایشان را بطرف ما قراول رفتند و گلنگدن هایشان را کشیدند.حالالوله های بیرحم هفت،هشت اسلحه و یک تیر بار آماده شلیک بطرف سر و سینه های مردم نشانه رفته و جان همه به یک فرمان آن افسر بعثی بند بود . من سعی کردم اینبار دیگر جدا"فاتحه ام را بخوانم  چون حس میکردم در آخرراه زندگی قرارداریم ،ولی آنقدر دهانم خشک شده بود که برخلاف چند لحظه قبل زبانم بزحمت در آن می چرخید.قلبم بقدری شدیدو نامنظم میطپید ومیلرزید که حس میکردم قادر نیستم حرکاتش را در محفظه سینه ام کنترل کنم  و عنقریب است که بر اثر تکانهای  ناشی از شدت طپش جاکن شده ، دنده هایم را بشکند و جلوی پایم روی خاکها بیفتد .

بچه هایم را از دو طرف به پاهایم چسباند ه بودم. چنان رعشه ای برتنم افتاده بود که بیم آن داشتم در طرفه العینی تار و پودوجودم رااز هم بگسلد و رشته رشته ام کند .نرگس کوچولو که متوجه لرزیدنم شده بود کوشش کرد با فشردن دستم در میان پنجه های کوچک و ضعیفش از ارتعاش آن ممانعت کند . توی آن هوای گرم و زیر آن آفتاب داغ ، نرگس  من چه دستهای سردی داشت!

نگاهی به مهدی انداختم. سر خاک آلودش  مانند گنجشک  مریضی که روی شاخه درخت از سر ما بلرزدروی شانه های لاغر و نازکش بی اختیار می جنبید.نگاهم رفت روی صورت پدر که داشت زیر لب چیزهائی را زمزمه میکرد . شاید او نیز مانند من داشت فاتحه اش را میخواند و خود را برای شهادت آماده میکرد . انتهای مسیر نگاهم روی چهره حسین بود. انگاراوهم مثل من دهانش خشک شده بودچون داشت  بزور سعی میکرد بزاقی در محیط آن جمع و جور کرده و قورت  دهد . او برای آنکه  از تک و تا نیفتد  دستها را مشت کرده بود و انگشت هایش را تند و محکم بهم می مالید .همه جا غرق سکوت بود .تنها صدائی که برای چند ثانیه توانست بر آن سکوت کشنده فائق گردد ناله های درد آلود مرد جوانی بود که همین چند دقیقه پیش کنار جاده مجروح شده و کنار همسرش روی خاکها ولو بود. مرد جوان شدیدا" درد داشت و برای آنکه بتواند از شدت ناله هایش بکاهد  بدنش را پیچ و تاب میداد و پنجه  بر خاک می کشیدآنقدرمحکم که ناخنهای خاکی وخون آلودش داشتند جاکن میشدند .

سربازها مثل آدم آهنیهائی بی احساس اسلحه هایشان را به طرف مردم گرفته بودند و منتظر دستور فرماند ه شان بودند. کاملا" مشخص بود که در صورت صدور فرمان  آتش کوچکترین تردیدی در به خاک و خون کشیدن مردم به دل راه نخواهند داد و حتی خمی نیز به ابروی خویش نخواهند آورد .

افسر سیگار نیمه کشیده اش را با حرکت ماهرانه ائی که فقط از سیگاریهائی قهار بر می آید به سوئی پرتاب کرد و با وقارو سنگینی از جیب پیاده شد .نگاه من  روی سیگار که هنوز داشت روی زمین دود میکرد متوقف ماند ه بود که پاشنه پوتین افسر لهش کرد .

پوتینش تمیز و واکس زده بود و کلت روی فانوسقه اش در جلد چرمی براق وتازه جلا خورده ای که بنظر میرسید از رنگ و جنس همان پوتین باشدخود نمائی میکرد. بنظر میآمد که آندو عمدا باهم ست شده باشند که به فرمانده  شخصیتی ویژه و کاریزماتیک ببخشند . فرمانده با چنان کبکبه و دبدبه ای روی زمین قدم بر میداشت که آدم گمان میکرد اگر الآن شخص صدام هم آنجا باشد باید برایش پا بچسباند و خبر دار بایستد .اوچند قدم پیش آمد و کنار سربازها متوقف شد .

همینکه ایستاد لبخند از چهر ه اش محو گشت و چین به ابروو پیشانی اش انداخت . حتی برای من هم که زیاد با این نوع ژست گرفتنها آشنا نبودم کاملا" آشکار بود که هم آن لبخند مضحک و  هم این اخم و غضب  ناگهانی هر دو مصنوعی و نمایشی هستند و او دارد با این نوع رنگ برنگ شدنها و بازی کردنها مردم را محک می زند و به واکاوی خلقیات و روحیات آنها میپردازد زیرا به خاکی قدم نهده بود که مال همین  مردم بود و شناختشان برای او لازم بنظر میرسید .

باز هم همان حالات لعنتی بسراغم آمده بودند.ترس و نومیدی توام باضعف و سستی مفرط .نگاهی مجدد به چهره پدر انداختم تا شایدقدری انرژِی بگیرم و بتوانم از آن حال نزار و وضعیت درونی متزلزل و بی ثبات  خارج شوم  و قوتی  هر چند  اندک به خودم بدهم .

                                                                                                   ادامه دارد

تعداد بازدید از این مطلب: 6209
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

جمعه 6 آذر 1393 ساعت : 11:45 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
چهارقاپی کجاست؟
نظرات

 چهارقاپی و قصرشیرین

><><><><><><><><><><><><>

عکس چهارقاپی سالها قبل از جنگ:    Image result for ‫عکس  چهارقاپی‬‎

و...عکس چهاقاپی ...اکنون :               Image result for ‫عکس  چهارقاپی‬‎

**************************************************************************

قصر شيرين از شهرهاي مرزي ايران به‌شما ر مي‌آيدکه در طی جنگ تحمیلی عراق برعلیه ایران سالهای طولانی تحت اشغال بودو قصه ی این اشغال و دردها و آلام مردمان جنگ زده آن دررمانی بانام (قصرویران) در همین سایت بتدریج در حال درج است . در اين شهر، يادمان‌هاي تاريخي و باستاني بسياري مي‌توان يافت. آتشكده‌‌‌اي كه به آتشكده‌ي چهارقاپو يا چهار قاپي  معروف است، يكي از همين يادگارها است، يادگارها و يادمان‌هايي كه گذر تاريخ و آمد و شد روزگار، هنوز نتوانسته آن‌‌ را از پاي درآورد.

اين آتشكده‌ كه البته نام اصلی و درست آن، به درستي روشن نيست، بتدریج در لفظ عامیانه  به «چهارقاپي» معروفگشته  است و مردم بومي، ‌آن را به همين نام مي‌شناسند. قاپي يا قاپو به معناي در و دروازه است. اين آتشكده كه به گمان باستان شناسان بسيار ی والبته بنابر مصالح به كار رفته در ساختش، به دوره ساسانيان بازمي‌گردد، از آن روي كه ٤ ورودي و درگاه بزرگ داشته، به چهارقاپي شهرت يافته است. 
 هرچند گذر زمان و توپ و تركش‌هاي زمان جنگ، زخم‌هاي بسياري بر تنش گذاشته  و نیمی از بنای اصلی نابود گشته است اما هنوز هم در تو در توي راهروهاي آتشكده، راهروهايي با سقف‌هاي فروريخته، مي‌توان راه رفت و آسمان را ديد. در اين سازه‌ي هزار و اندي‌ساله، مي‌توان هماهنگي ايراني را با طبيعت بيشتر و بيشتر ديد. اينجا با لاشه‌سنگ و ملات گچ ساخته شده، چيزي كه در طبيعت پيرامونش بوده و هست، چيزي كه از طبيعت است و به طبيعت بازمي‌گردد.
اين آتشكده، يك اتاق مربع شكل در اندازه‌هاي 25 در25 متر است با يك سقف گنبدي كه همچون سقف راهروها، چيزي از آن برجاي نمانده است. از همه‌جاي اين آتشكده، آسمان آبي است و شب‌ها، پرستاره. تنها چيزي كه از اين آتشكده برجاي مانده، گوشواره‌هايي در چهار گوشه است.
بنابر آن‌چه به دست آمده، گنبد اين بنا از آجر ساخته شده  كه قطر دايره‌ي گنبد آن، نسبت به ديگر گنبدهاي هم‌زمان يا نزديك به اين زمان، بزرگ‌تر است.
آتشكده‌ي چهارقاپي در مجموعه‌اي قرار گرفته كه در آن، افزون‌بر آتشكده، كاخي به نام كاخ خسرو و كاخي ديگر به نام كاخ شيرين هم وجود دارد. شماري از رخدادنويسان، چنين نوشته‌اند كه اين مجموعه را خسروپرويز براي همسرش، شيرين، در اين منطقه‌ي خوش آب و هوا بنا كرده است.
اين روزها از كاخ خسرو تنها تلي از خاك مي‌توان ديد و بس. آن گونه كه برخي رخدادنگاران نوشته‌اند، پيشترها، به گمان بسيار، در زمان ساخت، اين مجموعه در ميانه‌ي باغي بزرگ بوده‌است، ‌دو كاخ به همراه يك آتشكده.
شهر باستاني قصر شيرين در مرز كشور ايران و عراق، كه ساختش را به  خسرو پرویز نسبت داده‌اند چنان كه نوشته‌اند پس از تازش تازیان به ایران به همراه كاخ‌هاي خسرو پرویز ویران شدو این واقعه تلخ در تکرار تاریخ(سال 59)باز هم اتفاق افتاد و بعثیون متجاوز این شهر زیبا را ناجوانمردانه با خاک یکسان نمودند.

درسالهای آغازین دهه 70 که با پاکساز ی اراضی آلوده به مین و مهمات بر جای مانده از جنگ ، مردم این شهر توفیق دیداری مجدد با شهر مظلومشان را یافتند بنده نیز دیداری از ویرانه های قصرشیرین داشتم . در آن بازدیدهاآنچه که هر انسانی را متاثر و قلبش را جریحه دار مینمود این بود که در تمامی شهر دیواری بلند تر از نیم متر نمیشد یافت و بمعنای واقعی کلمه شهر با خاک یکسان شده بود .تنها مکانهائی که هنوز پابرجامانده بودند ساختمان مسجد مهدیه و کاروانسرای شاه عباسی بود.به بیان آگاهان ،عراقیهای تجاوز گراز آن دو محل جهت مقر فرماندهی استفاده مینموده اند و بهمین سبب از تاثیرات خوی ویرانگرانه شان ایمن مانده بود  
باز میگردم به موضوع اصلی این نوشتارو مطلب را خاتمه میدهم:

ژنرال سرپرسی سایکس در کتاب تاریخ ایران، درباره‌ي مجموعه‌ي كاخ‌هاي خسرو، چنين نوشته: کاخ خسرو در قصرشیرین در سمت باختري(:غربی) دامنه‌های زاگرس واقع و تاریخش از آغاز سده‌ي هفتم میلادی است. کاخ نامبرده در پارکی که محیط آن شش هزار متر است، ساخته شده است. در برخي جاها ایوانش هنوز نمودار است و آن، شش متر و نیم بلندا دارد. در این نزهتگاه بزرگ، امروزه به جز ریشه‌های درختان خرما و انار چیز دیگر دیده نمی‌شود. ولیکن نویسندگان عرب گزارش زیبایی‌های این باغ و شماره‌ي جانوران نادر و کمیابی را که در آن آزاد می‌گشتند را نوشته‌اند.

امیدوارم این نوشتار و مکتوباتی که در آینده خواهد آمد بتواند در جهت آشنائی بیشترخوانندگان پیگیر با شهر قصرشیرین وحس بهتر حال و هوائی که در رمان (قصرویران) موجود است موثر باشد

 
 

 
 
تعداد بازدید از این مطلب: 5292
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

سه شنبه 4 آذر 1393 ساعت : 8:55 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
قصرویران(رمان)بخش چهارم
نظرات

                                                                                                       قصرویران

                                                                                                     بخش چهارم

                                                                                              نوشته:مهرداد میخبر

                                                     

    هرگونه بهره گیری از این رمان بدون اجازه نویسنده نه تنها شرعا" اشکال دارد بلکه میتواند پیگرد قانونی در پی داشته باشد

                         *********************************************************************

                                    Image result for ‫عکس جنگ قصرشیرین‬‎Image result for ‫عکس جنگ قصرشیرین‬‎

همانطورکه این سئوالات راازمادرمیپرسیدم،چشمانم نیزدراطراف میگشت وسایه هائی رادرمیان غبارمیدیدم.نمیداستم ابتدابایدپی چه کسی بگردم.فکرمیکردم ضربه ای به مغزم خورده است چون باآنکه افرادخانواده رادراین سووآن سومشاهده میکردم ولی تمیزدادن آنان ازیکدیگردرتوان ذهنم نبود.مادر که گوئی مشکلم را میدانست و به ضعف سامعه ام نیز واقف شده بود دهانش  راکنارگوشم نهادوفریادزد:

- خوبنددختر،همه خوبند.تو چطوری؟احسان سالم است؟

بعددرمقابل چشمان حیران من جیغ بلندی ازته دل کشیدوبرسر وسینه اش کوفت.

انگارکه غم تمامی دنیاراروی سرمن آوارکرده باشند،من نیزبه گریه افتادم وشیون کردم.دیگرنمیتوانستم آن گوشه بنشینم و بی خبری را تحمل کنم.بی اراده برخاستم وهنگامی بخودآمدم که داشتم مثل دیوانه هاتوی محیط زیرزمین میچرخیدم.

میچرخیدم وبه اطراف نگاه میکردم.هریک ازافرادخانواده  را که میدیدم تا پیش نرفته و از سالم بودن وی اطمینان حاصل نمیکردم آرام نمیگرفتم.مهدی درکنارمریم نشسته بود، نرگس خودش رابه بتول واشرف چسبانده بودویکریزداشت اشک میریخت.بقیه خواهرهاوهمچنین پدروحسین راهم دیدم،همه شان سالم بودندولی مادرهمینطورداشت دنبالم میآمد،میگریست وتوی سرش میزدومن دلیلش را نمیدانستم.برگشتم وفریادزدم:

- مادر!...چراگریه میکنی!؟

مادر مانندکسی که تاکنون پی فرصتی بوده،احسان رااز آغوش من ربودوهول هولکی به معاینه صورت وبدنش  پرداخت.تازه فهمیدم دلیل بی تابی ومویه وزاری اوچه بوده است .کف دستم راجلوی چشمانش گرفتم وفریادزدم:

- میبینی مادر؟احسان سالم است.این دست من است که پاره شده.صدای خودم را بوضوح شنیدم و خوشحال شدم که قوه سامعه ام بازگشته است.مادردرحالیکه باآب دهان سر آستین پیراهنش راخیس میکردوبه صورت محمداحسان میمالیدمدام قربان صدقه اش میرفت واورامیبوسید.

مادرباشنیدن جملات من آرامش خود را بازیافته بود ولی این آرامش دیری نپائیدزیراناگهان متوجه شدم چهر ه اش درهم رفته و انگار که بخواهد چیزی را از من پنهان کند یک دستش را بین نگاه من و صورت محمد احسان حائل قرار داده است.بازهم لرزشی دیگربروجودجفادیده وبیرمقم افتادوانگارتیری راتوی قلبم فرو کردند.میدانستم معنای حرکات مادراین است که بلائی بر سر بچه ام آمده و اومیخواهد از من پنهانش کند.معطل نکرده،نزدیکترآمدم وبادقت به صورت کودکم نگریستم.آنچه که دیدم دو قطره خون بودکه از گوش محمداحسان بیرون زده و روی لاله ی آن منعقدگشته بود.مادریواشکی گفت :

- مهم نیست صدیقه جان.ناراحت نباش.دخترقمرخانم هم توی انفجارپریروزهمینطوری شده بودولی گوشش سالم است ومیشنود.

نوک انگشت اشاره ام راروی دوقطره خون طفلکم کشیدم وآنراپاک کردم.دیگرهیچ جای خالی درسینه ام باقی نمانده بود که قادرباشم کمی دیگراز انبوه خشم  بغض و نفرتم را  درآن بگنجانم.نفس عمیقی کشیدم تاشایدازآن آهی بسازم وبرای بی پناهیم سردهم ولی ریه هایم ازاستنشاق دودی که هنوزدرمحیط زیرزمین باقی مانده بودسوخت وبه سرفه افتادم.نتوانستم سر پا بمانم،زانوانم تاب تحمل هیکل خسته ام رانداشتند.تمامی خشمم راباهمه احساس مادرانه جریحه دارشده ام آمیختم وفریادزدم:

- لعنت بر صدام...لعنت خدا بر صدام...ای خداحقمان را بگیر.

وگلوله باران هنوز با شدت تمام ادامه داشت.

 بدون شک اگردرآن لحظه ی سخت،چنین فریاددردآلودی راسرنمیدادم قلبم از طپش باز می ایستادومیمردم،

نگاهم رادراطراف چرخانده وبه بررسی اوضاع مشغول شدم.کاملا"مشخص بودکه دو انفجارپیاپی درحیاط خانه رخ داده وموج انفجارات  تمام گونیهای  خاک وماسه پشت پنجره هاودرزیرزمین راازهم گسسته و برسرماریخته است.با اشاره پدر همگی در قسمتی که پشت  به حیاط بود جمع شدیم چون حالا دیگر حفاظی برای ممانعت از ترکش گلوله ها نمانده بود ودرنتیجه آن نقطه امن ترین مکان برای  پناه  گرفتن بود.به بالای سرم که نگاه کردم جای اصابت صدها ترکش را روی سقف   و دیوارمشاهده کردم . به دلیل عمق مناسب زیرزمین،ترکش هاازروی  سرمان عبورکرده بودندوبهمین دلیل کسی آسیب ندیده بود.نگاهی پرمعنابه حسین انداختم.این دومین باربودکه حسین بخاطرممانعتهای من از مرگ میگریخت.آیا ممکن بود همه اینها اتفاقی باشندو هدایتی هشیارانه در میان نباشد؟

 حسین سری جنباندولبخندبیحالی برلب نشاند.شایدمفاهیمی حاکی ازتشکروقدردانی راهم درآن لبخندوسرتکان دادن گنجانده بود...نمیدانم!

حدود پانزده دقیقه بعد گلوله باران قطع شد.درآن یکساعت و اندی که آتشباران ادامه داشت هولناکترین وپر اضطراب ترین دقایق عمرم راتجربه کرده بودم.بازهم چنددقیقه صبر کردیم تامطمئن شویم که آن آرامش،ادامه داراست.پدر و حسین تصمیم گرفتند از خانه  خارج  شوند . من نیز محمد احسان را به اشرف سپردم وهمراه بامادربرای بدرقه وهمراهیشان خارج  شدم.

یکی ازانفجارات رخ داده درحیاط،قسمت بالائی درخت نارنج کناردیوارسمت چپ راکلا"ازبین برده وفقط ساقه درخت راتاارتفاع محدودی برجای نهاده بود.روی درب حیاط،دیوار هاوپنجره های خانه پربودازجای ترکشهای ریزودرشت.انفجار، قسمت زیادی ازدیواره حوض راازمیان برداشته بود.محتویات حوض براثرشدت انفجارتقریبا خالی شده وتنهایک بندانگشت آب درحوض باقی بود.اثری ازماهی های قرمزحوض باقی نمانده بود.کف حیاط پربودازتکه های آجروسنگ وموزائیک وهمچنین لایه ای ضخیم از از غبارکه روی سطوح صاف نشست کرده بود.هنوز میشدبوی تندموادمنفجره رادرفضااستنشاق کرد.خمپاره دوم حدود دو متر آنطرف ترازاولی قسمت زیادی از موزائیکها را کنده وده بیست سانتیمترزمین راچال کرده بود.حسین روبه پدرکردوگفت:

- به احتمال زیادهردویشان خمپاره80 بوده اند.اگر گلوله،گلوله توپ بوداز حیاط تازیرزمین راشخم میزدوهمه مان راازبین میبرد.

بعد دست برد که در حیاط را باز کند.براثرتغییرشکل درب و چارچوب آن که آنهم از عوارض انفجارات بود،بزحمت توانستیم بکمک هم دررابازکنیم.پیکان استیشن حسین کمی آنطرفتر،آنسوی کوچه پارک شده بود.پدرگفت:

-حسین آقاانگارعمرماشینت هم مثل مابه دنیابوده!

حسین جواب داد:

- باورکنیددیشب خواستم بیارمش داخل حیاط ولی تنبلی مانعم شد.میبینید؟بعضی وقتهاتنبلی هم بدنیست ها!

حدودیکساعت بعد،آنهابه همراه حاج  آقا شریعت به خانه برگشتنددر حالیکه خبر های نومید کننده وناگواری باخودبهمراه داشتند.

      ***               ***                ***

عملیات آنروزدشمن گسترده وسراسری بودیعنی عراقیهاتمام پاسگاهها ومحورهارادرگیرنموده بودند.آنطورکه شریعت میگفت فشاردشمن روی پاسگاههای برارعزیز،هدایت وپرویزخان بیشترازسایرنقاط بوده است ودلیل آنهم روشن بودچون معبرپرویزکه به شهرنزدیک بودجزومعدودنقاطی بشمارمیرفت که تانکهاوادوات زرهی دشمن می توانستندازآن طریق خودرابه قصرشیرین برسانند.البته پایمردی سپاه پاسداران انقلاب،تیپ زرهی ابوذرونیروهای ژاندارمری مانع پیشروی وتوفیق آنان شده بود.

شریعت درحالیکه بسیارناراحت بودازخشم بخودمیپیچیدومیگفت:

- یک عده وطن فروش  بی شرف دارندمملکت رادودستی به اجنبیها تقدیم میکنند.من نمیدانم چرابه همه واحدهای توپخانه دستورعقب نشینی  داده شده وفقط یک واحدتوپخانه باقی مانده است؟آن واحدباقیمانده هم مدام دارندازکمبودمهمات مینالدوالتماس میکنند که به ماگلوله توپ برسانید.شک ندارم عوامل آمریکا که در نظام نفوذ کرده انددارندنوارمرزی رابرای هجوم ارتش عراق آماده میکنند.در حقیقت بچه های رزمنده مظلومانه دارندازجانشان مایه میگذارندوتن هایشان را سپربلانموده اندومتاسفانه هیچکس دررده های بالابه فکرآنان نیست.

حسین گفت : حاج آقا ناراحت نباشید نیروهای لشکر خراسان در راهند وبزودی خواهند رسید .

شریعت سرش را به علامت تأسف تکان داد و جواب داد :

-آقای افشاری من دائما"با فرماندهان سپاه  منطقه بوسیله تلگراف وتلکس در ارتباطم ولی هیچ خبر موثقی در این خصوص به من نرسیده است. همه خبر های حاکی از رسیدن کمک،درحدشایعه هستند ولی باز هم  نباید امیدمان را از دست بدهیم . همانطور که  خائنین و دست نشاندگان بیگانه در تلاشند که روند جنگ را به نفع دشمن پیش ببرند کسانی نیز هستند که با استعانت از درگاه الهی و پیروی ازرهنمودهای حکیمانه امام خمینی تلاش میکننداین توطئه هاراخنثی سازند.انشاالله که بالاخره حق بر باطل پیروز خواهد شد .

همانطور که آنان سرگرم صحبت بودند،دق الباب کردند.دائی مرتضی پشت درایستاده بودوبسیارپریشان وسرآسیمه بنظرمیرسید:

- حاج اصغرآقا!...دیگرماندن زن وبچه دراین شهرصلاح نیست.میبینیدکه هرلحظه داریم به اشغال .سقوط شهرنزدیک میشویم.بهتر است تاحلقه محاصره بیشترازاین تنگ نشده است،همگی ازقصرخارج شویم.عده زیادی ازمردم دارندآماده میشوندکه دستجمعی ازشهربیرون بروندوخودرابه سرپلذهاب برسانند.  آنجابه قصرشیرین نزدیک است ومامردهامیتوانیم به نیروهای خودی کمک کنیم.لااقل ازجانب زن وبچه هاخیالمان راحت خواهد بود.

پدردرجواب دائی مرتضی گفت:

-آقامرتضی حرف شماکاملا"صحیح وعاقلانه است.اگرشماوحسین آقا زحمت بکشیدواینهاراازشهرخارج کنیدممنونتان خواهم شدولی من همانطور که قبلا"هم گفته بودم نمیتوانم میدان رابرای دشمن خالی کنم وبهمین راحتی دست ازوطن وآب وخاکم  بشویم.تازه اگر قرار باشد من بروم چه انتظاری از بقیه هست؟

همانطور که قبلا"هم گفته بودم پدربرای پیروجوان الگوو اسوه محسوب میشدو شکی نبودکه خروج اوازقصرشیرین به تضعیف روحیه نیروهای مقاومت مستقردرشهرمنجرمیشد.

دائی مرتضی رویش رابه مادرودخترهاکردوگفت :

- باشد...حالاکه حاج آقانمیآیدمن وحسین آقاشماراازشهرخارج خواهیم کرد.شماکه به محل امنی برسیدحاج اصغرهم اینجا خیالش راحت است.

من غافلگیرشده بودم ونمیدانستم چه جوابی بایدبدهم و چه تصمیمی بگیرم.بهرحال بایدبفکرسلامتی وامنیت کودکانم نیزمیبودم.آنها خردسال بودندومصلحت نبود در این محیط ناامن بمانند،از طرف دیگررها کردن پدر نیز برایم سخت وغیر ممکن بود.برسریک دوراهی عجیب معطل و مرددمانده بودم.

ناگهان خواهرم زینب قاطعانه گفت :

- هیچکدام ازماپدرراتنهانخواهدگذاشت.

بلافاصله مادروبه بقیه خواهرانم  حرف زینب را تائید نمودند.حتی بتول کوچک هم که هنوزموهایش پرازخاک وماسه بود  خودش رابه پدرچسباندوگفت:

- من پیش بابامیمانم.

دائی مرتضی که به سربازخلع سلاح شده ای میمانست ودرمیان آن جمع کسی برای پیشنهادش باصطلاح تره هم خردنکرده بودبا حالتی عصبی ترازقبل این باردست بدامان  حسین شد:

- حسین آقاجان،توچیزی بگوبرادرمن،فکراین سه تابچه خردسالت رابکن.آخرچندتاضعیفه چه کاری ازدستشان برمیآید؟فکرش را کرده ای اگرخدای ناکرده کافرهای بعثی پابداخل شهروخانه هایمان بگذارند چه فجایعی ممکن است رخ دهد؟

انگاراعصاب خوردی  دائی مرتضی به حسین هم سرایت کرده باشد رو به شریعت کردوگفت :

-حاج آقاشریعت!...فقط مگرشمابتوانی با منطقی که داری این هارابه رفتن راضی کنی.من که ازپسشان برنمیآیم.دخترهای حاج آقامیخبرهستنددیگر!

شریعت ازبگومگووجدلی که بین مابودکم کم داشت خنده اش میگرفت:

- همین چندروزپیش در بیانه ای تاکیدکرده بودم که کسی حق ترک  شهررانداردچون موجب تضعیف روحیه بچه های  ارتش وسپاه  خواهدشدولی حالاوضعیت خیلی فرق کرده است.رفتن خواهران از نظرمن نه تنهاایرادی نداردبلکه لازم هم هست.

حسین،خوشحال از حرفهای  شریعت،رویش را بمن کردوگفت:

- میشنوی خانم؟بهتراست آماده شوید.

بعدنگاهش رابرای گرفتن تأئیدوجواب مثبت روی چهره  مادرو بقیه خواهرانم چرخاند.من بی آنکه کلمه دیگری بگویم همانجا روی زمین در کنار پدرنشستم.معنای آن حرکت این بودکه من هرگزپدرراتنها نخواهم گذاشت.بقیه خواهرانم نیزدردوسوی من وپدرنشستندو بااین کار بامن اعلام همبستگی نمودند.

دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده بود.سکوتی سنگین برمحیط حکمفرماشد.دائی مرتضی باشناختی که ازعشق وعلاقه مابه پدر داشت میدانست اصرارمجددبیهوده است ومرغ یک پادارد.پس اونیزروی زمین،کنارما نشست و دست به آسمان بلند کرد :

- خداآخرعاقبت همه مارا به خیرکنداز دست این دخترهای زبان نفهم!!باشد...من نیزدرکنارشماخواهم ماند.

شریعت که بامشاهده این صحنه منقلب شده بود،نزدیک آمد،روبروی دائی مرتضی چمباتمه زدودست راستش راروی شانه وی نهاد.

-آقای باغبانباشی،انشاالله هر چه که خیر است همان میشود .

صدای لرزان پدراز هیجان او حکایت میکرد:

- خون من و خانواده ام رنگینترازخون اباعبدالله الحسین واهل بیتش نیست.یقین داشته باشیدخداوندتبارک وتعالی حافظ آبروو عصمت مؤمنانش است.مرگ هم که حق است.مسلما"هرگاه پای قضاوقدر الهی درمیان باشدهیچ نیروی انسانی قادربه تغییرآن نیست.

دیگرجائی برای بحث درموردماندن یا رفتن باقی نمانده بود.ما به پدربعنوان (ولی) خود و کسی که میتوانیم بی چون و چرا نظراتش را قبول نموده و به تصمیماتش عمل کنیم ایمانی عمیق وراسخ داشتیم.ایمان،وطماءنینه ای که ازآن حاصل میشود،چیززیبا و در عین حال عجیبیست.درآن لحظه مابواسطه ی عدم مخالفت پدر با ماندنمان به نوعی یقین رسیده بودیم.البته ماابدا"مطمئن نبودیم از آن کارزار زنده و سالم بیرون خواهیم آمدبلکه یقین مابرمبنائی دیگراستواربود.من براین باوربودم که چون تصمیممان برای در کنار پدرماندن درذات خودیک تصمیم خداپسندانه و درست است، برعزت و شرفمان خدشه ای وارد نخواهد شدو در هر حال و هر شرایطی رستگار وسربلندخواهیم بود.

همگی باکمک هم مجددا"زیرزمین راباگونیهای شن وماسه وخاک سنگربندی کردیم.حتی گونیهارادوردیفه،تنگ هم وخیلی فشرده ترازقبل پشت دروپنجره هاگذاشتیم و نمیدانید تاچه اندازه شوق داشتیم و با علاقه کارمیکردیم.اگر کسی،بی خبر از همه چیز مارا در آنحال میدید محال بود فکرکندکه چند صباحی بیشتر تا روبروشدن مابا دشمن باقی نمانده است و جائی که درآن ایستاده ایم ممکن است بزودی گورمان شود و زنده زنده درآن مدفون گردیم.

شریعت درحین کارازروبه اتمام بودن مهمات وفشنگ نیروهای مقاومت سخن میگفت.پدرنیزتوضیح داد:

- من همان روزی که سلاح و فشنگ از سپاه تحویل گرفتم حدس می زدم کم باشدوکفاف ندهد،حالا هنوزدوروزازتحویل سلاحهانگذشته است وشما داریداز اتمام مهمات میگوئید.اسلحه و مسلسل بدون گلوله آهن پاره هائی بیش نخواهند بود .

آن روزکمی مانده به غروب،عده زیادی از مردم شهر که میدانستند سقوط قصرشیرین حتمی است بطرف سرپلذهاب حرکت کردند.آنان باپای پیاده یابااتومبیل،کامیون،وانت وحتی تراکتوروموتورسیکلت،تاجائیکه برایشان مقدوربودآذوقه و اجناس قیمتی مانندطلاجات وپول نقدهمراه خودآورده بودندو درحالیکه شهرواطراف آن کماکان زیرآتش بوددرجاده راه می پیمودند.بسیاری ازاهالی روستاهای اطراف،احشام وهمچنین دسترنج یکساله کشاورزی خود را که بتازگی برداشت نموده بودند بر جای نهاده و با هزار حسرت و افسوس سرزمین آباءو اجدادی خود را ترک میکردندودرهمان هنگام ما که دور پدرو رادیوی ترانزیستوری کوچکش حلقه زده بودیم اخبار غم انگیز و تکان دهنده ای را می شنیدیم .

آن روز سر ساعت 11:40 دقیقه یعنی در همان لحظاتی که ما زیر آتش توپخانه بودیم ونوارمرزی غرق دردودوآتش، هواپیماهای جنگی عراق به فرمان صدام و به نیت فلج نمودن توان نیروی هوایی کشورمان پایگاههای بسیاری رادرمناطق مختلف بمباران نمودند.دراین حمله بزرگ که با192فروند هواپیمای جنگنده و بمب افکن انجام گشته بود،مراکز نظامی،استراتژیک و پالایشگاههادر19شهرایران بمباران شدند.

طبق معمول،پدرموج راروی رادیوبغدادانداخت وشنیدیم گوینده فارسی زبان آن اعلام کردکه اکثرباندهاوپایگاههای هوائی ایران بمباران شده اند.اودرکمال بی شرمی وحماقت ازخلبانهای ایرانی خواست خودرابه عراق رسانده وپناهنده شوند.در تحلیل خبری بعدازاخباربه این نکته اشاره شدکه پس از کودتای نوژه تعدادزیادی خلبان ازنیرو اخراج شده اندوهمچنین بدلیل خروج مستشاران نظامی خارجی  ارتش قادر نیست هواپیماهای جنگی را در حالت عملیاتی نگه داشته وآنهارابکارگیرد.مفسران درادامه اعلام کردندکه بعلت آتش سوزی پالایشگاه آبادان دیگرسوختی برای هواپیماهاوجودندارد.این تفاسیر و تحلیل ها اکثرا"کذب بودندو همه درراستای تضعیف روحیه جان برکفان نیروی هوائی ایران انجام میشد.قصددست اندرکاران و برنامه سازان رادیوبغدادبزرگنمائی ضعفهای ارتش ایران در مقابله با حملات غافلگیرکننده نیروی هوائی مجهز عراق بودوبس.

                                                                     Image result for ‫عکس جنگ قصر شیرین‬‎

جنگ رسما"آغازشده بودواوضاع بسیاربحرانی بنظرمیرسید.اخباررادیوحاکی ازاین بودکه شهرهای اسلام آباد وکرمانشاه نیزشدیدا"موردبمباران قرارگرفته اند.خبربمباران برای رزمندگان مستقردرسنگرها،نیروهای مقاومت ومردمی که در شهرباقی مانده بودندبسیارنگران کننده وناخوشایندبود زیرابستگان وخانواده های نیروهای بومی مستقردرنوارمرزی و سطح شهربه این دوشهرمهاجرت نموده بودند .

تلاش صدامیون برای تصرف شهر و تنگترکردن حلقه محاصره،حالا دیگر حتی لحظه ای متوقف نمیشد .

دائی مرتضی همان شب چمدان بدست آمدکه پیش مابماند.میگفت اینطورخیالش راحت تراست.اوازخاله فوزیه هم خواسته بودکه با خانواده اش به ما بپیوندد ولی نمیدانست موافقت میکند یانه.

شریعت و پدر آن شب را بیرون از خانه و توی سنگر های  سطح شهر  سر کردند.حسین بیقراری می کرد ولی دلش نمی آمد بدون  رضایت من برود.عاقبت نزدیکیهای نیمه شب بودکه حس کردم دیگر نمیتوانم بیش ازاین مانعش شوم.ازاینکه سدی در برابرعمل کردن اوبه تکلیف شرعیش شده ام احساس گناه به من دست داده بود.به خودگفتم:صدیقه،حسین بخاطراحترامی که برای توقائل است وبه سبب حس مسئولیتی که درقبال خانواده توی وجودش هست نمیخواهدحرفت را زمین بیندازد وناراحتت کندولی این را هم در نظر داشته باش عملی که او می خواهد انجام دهد یک تکلیف شرعیست وتو حق نداری مانعش شوی. آیافکرنمیکنی ممانعت توگناه باشد؟اصلا"به این موضوع اندیشیده ای ؟

از خود خواهی خودم بدم آمد.به خودگفتم:اگرقرارباشد همه زنها مانع شوهرانشان شوند وازشرکت آنهادرجهادجلوگیری کنند دیگرسربازی برای دفاع ازمملکت اسلامیمان نخواهدماند.

فشار عصبی شدیدی بر من وارد شد تا توانستم به خود بقبولانم که نباید مانع جنگیدن حسین شوم.یادم می آید گوشه ای ناراحت و پکر نشسته بود وداشت به صدای تیر اندازی گوش میداد.درحالیکه سرم پائین بود و هنوز دلم به جمله ای که میخواستم برزبان بیاورم رضا نمیدادگفتم :

- حسین...کاری راکه میدانی درست است انجام بده.برو.

اوکه انگارغافلگیرشده بودوابدا"انتظار چنین حرفی را نداشت کمی درسکوت مرا نگاه کردوسپس گفت:

- خودم هم دیگرنمیدانم کدام کاردرست است وکدام کار نادرست.

- ولی من میدانم...

همین الآن حنظله های بسیاری تازه عروسهایشان را در خانه ها باقی گذاشته  و برای دفاع از دین و وطنشان به جبهه شتافته اند.آیاسینه های مالامال  ازعشق   آنهاکه آماج تیرهای صدامیان است باید شکافته شود و سینه تو نه؟...

چرا؟...چون تو شوهر منی؟...

مگر نه اینکه ما همگی در دین و وطن شریکیم ووظیفه همه ما صیانت از این دواست؟آیا کار آنها درست نیست یا حق زندگی ندارند؟

حسین همچنان در سکوت نگاهم می کرد.ادامه دادم:

-در حال حاضردفاع وجهادبادشمن ارجح ترازهرچیزدیگراست.حتی ارجح تر از زندگی وسلامتی ما.پس همانطور که من تردیدرااز ذهن خودزدوده ام،تونیزبایقین وایمان کامل برخیزوهرکاری را که در توانت هست در راستای دفاع از این شهر مظلوم  خونین پیکر انجام بده...وقتی که خداوپیامبرش راضی هستندمن کی هستم که ناراضی باشم؟

دقایقی بعدحسین اززیرکلام الله ردشد،بوسه برآن زدورفت .

خوشبختانه آن شب  هم دشمن  با وجود تلاشهای بسیارزیادو شبیخون زدنهای پی در پی اش نتوانست شهر را تصرف کندوتاصبح صدای درگیریهاقطع نشد.

کاملا"مشخص بودکه درجای جای پیرامون شهرنبردبشدت درجریان  است.از سرشب تا طلوع فجر،درچندین نوبت شهرزیر آتش خمپاره اندازها قرار گرفت.عبدالرضاکه ازطرف پدر ماموریت داشت از سلامتی ما اطمینان حاصل نمایدنیمه های شب پیدایش شد.اوکه از طریق حاج آقاشریعت ازوضعیت نیروهای مستقر در خط مقدم اطلاع داشت گفت :

- تمرکز درگیریها بیشتر در قسمت های شمالی یعنی سمت پاسگاه پرویز است.عراقیها قسمت اعظم توان  نظامی خود را برآن ناحیه متمرکز کرده اندچون بدلیل معبر سهل الوصولی که برای تانکها و ادوات زرهی موجوداست،نفوذازآن سمت رامحتمل تروبی دردسرترمیدانند.

سحر تازه دمیده بود که سر وصداهاقدری فرونشست.من تاخود صبح نتوانسته بودم چشم برهم بگذارم.فکروخیال پدروحسین رهایم نمیکرد.خورشیدکه اولین پرتوهای زردرنگش  راروی بام خانه های عموما"متروک پهن کرد،پدروحسین به خانه بازگشتند.بقدری خسته بودندکه چشمانشان را بزور باز نگه میداشتند.بمحض رسیدن،از فرط خستگی و بی حالی بدون آنکه بتوانند لقمه ای  صبحانه بخورند گوشه ای از زیر زمین به خوابی عمیق فرو رفتند.درهمان دقایق اولیه که خوابشان برد انفجارچندگلوله  درآن حوالی،زمین رالرزاندولی خواب آندو چنان عمیق بود که کوچکترین تکانی نخوردند .

حالا که دیگر خیالم راحت شده بود آندو سالم هستند تصمیم گرفتم چرتی بزنم.واقعا"احتیاج به یک خواب حسابی داشتم.بچه ها را به خواهرانم سپردم و مثل آدمی که آمپول بیهوشی برایش تزریق کرده باشند در عرض دو سه ثانیه به عالم خواب قدم گذاشتم .

با صدای رادیو ی پدربیدارشدم.حسین هنوزخواب بودولی پدر داشت به بخش خبری رادیوتهران گوش میداد.خبرها آنقدرخوشحال کننده بودکه بسرعت هشیارشدم ونزدپدرشتافتم .

گوینده از هجوم 200 فروند هواپیمای شکاری بمب افکن  نیروی هوائی  جمهوری اسلامی ایران به عمق خاک عراق خبرمیداد.

درپاسخ به حملات ناجوانمردانه  دیروز صدام  به شهر های  کشورمان،خلبانان شجاع مادرمأموریتهائی برق آساوموفقیت آمیز،پایگاههای هوائی،کارخانجات نظامی،مخازن سوخت ومهمات،برجهای مراقبت وکنترل،سامانه های فرماندهی،آنتنهاومراکزمخابراتی راهدف قرارداده وباعث تضعیف شدید توان  نیروی هوائی عراق شده بودند.

همه خوشحال بودیم. پدربا شوروشوق زایدالوصفی گفت:

- من که خستگی ام دررفت!

برای اولین باربعدازچندین ماه  یک لبخند واقعی رابرلبان پدرمشاهده کردم.جلورفتم وگونه اش رابوسیدم:

- بابا...انشاالله که هرروزازاین خبرهای خوش  بشنویم.

ولی وضعیت درمنطقه قصرشیرین تغییری نکرده بود.خبررسیدکه چندنفرازنیروهای مدافع مستقردرداخل شهرتوی سنگرشان مورد اصابت گلوله  آرپی جی عراقیهاقرارگرفته ودرجابشهادت رسیده اند.پدرآنهارامیشناخت.میگفت شب قبل ساعتی را با آنها گذرانده و یکی شان تنها فرزند یک پیر مرد علیل و ناتوان است.میگفت دیشب که باهم فنجانی چائی خورده اند.ازپدرش صحبت کرده که با وجود احتیاج شدیدبه مراقبت از او خواسته تنهایش بگذارد و در میان  نیروهای مدافع  باقی بماند .

                                                  

دلم به دردآمد.به حال آن پیرمردوپیرزن فکرمیکردم که چگونه خواهندتوانست چنین داغی راتحمل کنندوشکیبائی پیشه سازند .

پدروحسین مجددا"رفتندودل بیچاره مرانیزباخودبردند.

دائی مرتضی که برای مدت کوتاهی  رفته بودتوی شهرگشتی بزند باخبرهای بدی برگشت.

پاسگاه هدایت باخاک یکسان شده بودوعده کثیری ازرزمندگان بشهادت رسیده بودند.آنسوی پاسگاه هدایت،درمرزپرویزخان رخنه ای بزرگ درحصارشهرپدیدآمده وچندین دستگاه تانک عراقی بهمراه نفربرهاونیروهای پیاده شان تافضای  پشت پمپ بنزین پیش آمده بودند.معبرپرویزازمعدودمعابری بودکه قابلیت عبو تانکهاوادوات نظامی راداشت واکنون این گذرگاه سوق الجیشی در دست دشمن قرارداشت.

شکستن حصارشهردرمعبرپرویزبه معنای  سقوط قصرشیرین بود.مضاف برآن،درمحورجنوبی نیزچیزی تاسقوط واشغال سومارو نفتشهرباقی نمانده بود.اگر عراق می توانست نیروهایش را به سه راهی گراوه برساند دیگر امید زیادی برای نجات شهر باقی نمیماند.

بعدا"که حاج آقاشریعت راهم دیدیم،ازدرگیری محدوده پشت پمپ بنزین خبرداد.محدوده مزبورمحوطه ای بودبه عرض حدودا"دو کیلومتروپوشیده ازباغهای انارولیموونخلستانهای وسیع.این محوطه توسط ترکیبی از نیروها محافظت میشد.شریعت که خود ساعتی پیش دوشادوش آنان با بعثیون جنگیده بودازشجاعت آن سربازان غیوریادکردکه فقط باسلاحهای انفرادی سبک وچند قبضه آرپی جی ولی بهره منداز تاکتیکهای هوشمندانه نظامی، توانسته بودند این تصور را در ذهن دشمن کور دل ایجاد کنند که با تعداد مدافعین بسیار بیشتری طرفندودرنهایت آنان را مجبورکرده بودندکه بابرجای نهادن  یک تانک منهدم شده و2تانک  سالم وهمچنین دادن3اسیروچندکشته ومجروح،عقب بنشینند.

ذخیره آب آشامیدنیمان روبه اتمام بودوهمگی احتیاج به نظافت و شستشوداشتیم.من،زینب ودائی مرتضی به خودجرأت دادیم وباسه گالن خالی بیست لیتری بطرف الوندبراه افتادیم.فعلا"آب برای خوردن موجودبودولی توی آن گرمای طاقتفرساکه آدم24ساعته خداشروشرعرق میریخت،اگربه نظافت  شخصیمان توجه نمیکردیم دیگرخودمان هم قادرنبودیم بوی تعفن بدن خودراتحمل کنیم.ازدرخانه تاپای رودخانه الوند هفت هشت بارمجبورشدیم باشنیدن صدای زوزه گلوله هاروی خاک وسنگ خیزبرداریم.حتی یک بار گلوله خمپاره ای به حدود صد متریمان اصابت کردوصدای عبورترکشهای مرگباروداغش رامثل پرنده هایی که بسرعت بال میزدندوعبورمیکردندازروی سرمان بوضوع شنیدیم.بعضی اوقات که سکوت برقرارمیشداگردقت میکردیم،میتوانستیم صدای تالاپ تالاپهای ضعیفی رابشنویم.این صداهامربوط به سقوط گلوله سلاحهای سبک وکالیبرشلیک شده از دوردستهابودکه در انتهای برد نهائی خود بر زمین می افتادند.دائی مرتضی باآن شوخ طبعی همیشگی اش این صداهای خفیف رابه سقوط پرنده ای تشبیه کردکه ازفرط پروازتوانی در بدنش  نمانده،توی آسمان میمیرد وبزمین میافتد .

کناررودخانه کمی نشستیم.دائی مرتضی لخت شد و با لباس  زیر داخل آب رفت.بحالش غبطه خوردم.دستم راتاآرنج توی آب فروکردم.آب تقریباً نیمه خنک بود.ناگهان ترس توی دلم افتادواز دائی مرتضی خواهش کردم بیرون بیاید.

-دائی...دائی...اگرالآن خدای ناکرده خمپاره ای وسط آب بخوردچکارمیکنی؟ترابه خدابیابیرون.

گوشش بدهکاراین حرفهانبود.اصلا"ادعائی درشجاعت ومردانگی نداشت ولی خیلی دلیرونترس ومردبود.همه چیزرابه شوخی میگرفت وبسیارساده به مشکلات نگاه میکرد.دبه هاراپرکردیم و بطرف خانه براه افتادیم.توی راه مردوزنی راهمراه باکودکی خردسال دیدیم.دائی مرتضی آنهاراشناخت.زن ومردبینوازیرسنگینی کوله هائی که به پشت بسته بودند طوری کمرشان خم شده بودکه آدم احساس میکردداردمیشکند.دائی مردراسرزنش کرد:

- خداخانه ات راآبادکندنصور!!مرد حسابی این همه وسیله را بارخودت واین زن فلک زده  کرده ای که چه؟

- زندگیم نابودشده آقای باغبانباشی...فقط اینهابرایم مانده است که به پشت بسته ایم.

- حالاچه هستنداینها؟

- مقداری پول وطلا،چندتکه قالیچه ابریشم که ماترک دایه ی زنم است،کمی هم آب و خوراکی و نان...همینها والله...

- خوب...قصدداریدازکدام مسیربروید؟

- ازکنارآبادی گراوه،پای کوه بازی دراز خودمان رابه سرابگرم وسپس به سرپلذهاب میرسانیم.همین راه رابلدم.شما راه بهتر و نزدیکتری بلدهستی؟

- نه...راه دیگری نیست .ولی آیامی توانید؟توی این هوای گرم،بااین همه بارسنگین،خطرتوپ وخمپاره و...

- چاره ای نداریم.

آنهارفتندوماهمینطوردقایقی ایستادیم ودورشدنشان رانظاره کردیم.زن که اصلا"هیکلی وپرتوان هم بنظرنمیرسید،بیچاره بقدری تحت فشاربودکه قدمهایش مدام به چپ وراست  منحرف میشدوسکندری میخورد.

دبه آبهای ما هم زیاد سبک نبودند.توی راه برگشت خبری از خمپاره نبودولی سنگینی دبه آب کم مانده بودمفصل مچ دستم را جدا کند.وسطهای راه یک جائی روی پلکان جلوی درب خانه ای نشستیم که نفس تازه کنیم.به نظر میآمدخانه خالیست ولی صدای تق تق وگاها"هم صدای قدمهائی ازپشت درب بسته آن بگوش میرسید.اززینب پرسیدم :

- تو میگوئی کسی آنجاست ؟

- نمیدانم صدیقه.ولی به نظر میآید که کسی درخانه باشد،صدای قدمها رانشنیدی؟

- شنیدم...حالا باشدیانباشدچه فرقی بحال مامی کند ؟

دائی مرتضی بلندشدوگفت:

- برویم...خستگی تان دررفت؟

بلندشدیم وهنوزدبه های آب راازجابلندنکرده بودیم که درب خانه گشوده شد.پیرمردقویهیکل ولی بسیارکهنسالی درآستانه درایستاده بود.چشمش که به دبه های پرآب افتادرو کرد به دائی مرتضی و گفت :

- پسرم این آبها مال کجاست ؟

-الوند.

پیرمرددیگرچیزی نگفت وخواست برگرددوبرود.دائی مرتضی  پرسید:

- پدرجان توی خانه تنهاهستی؟

- نه...نه...تنهانیستم.

بنظرمیرسیدمیترسیدبگویدتنهاست.دائی مرتضی مجددا"پرسید :

- چیزی احتیاج نداری ؟

بعداشاره به ماکردوادامه داد.

-اینهادخترهای حاج علی اصغرمیخ برهستند من هم دائی شان هستم .

پیرمرد به دقت ما را نگاه کرد و همانجا روی زمین نشست .

-از دیروز تا حالا یک قطره آب ازاین گلوپائین نرفته است. آب الوند راهمینجوری میشودخورد؟من تابحال نخورده ام میترسم مریضم کند توی این وضعیت.

دائی مرتضی خنده ای کرد و جواب داد .

- بجوشانی وبگذاری سردشودمریض نمیشوی.بدمزه است ولی خوردنش ضرری ندارد.توی خانه ظرف داری؟

پیرمرد با اشاره دست مارابه چندلحظه صبردعوت کردوخودش رفت.حدودسه چهاردقیقه طول کشیدتاپیرمردمجددا"بادبه چهارلیتری کوچکی پیدایش شد.دائی پرسید:

- ظرف بزرگتری نداشتی بابا؟

پیرمرد شانه هایش را بالا انداخت که یعنی نمیداند.دائی مرتضی از او اجازه گرفت،واردخانه شد،لحظاتی بعدبا تعدادی ظرف برگشت ومحتویات یکی ازدبه های بیست لیتری رادرچندپارچ وقابلمه وگالن کوچک خالی کرد.دراین حین پیرمردبه ماتوضیح دادکه سرهنگ بازنشسته است واینجاخانه خوداوست.تایک هفته قبل پسرش بهمراه زنش  بااوزندگی میکرده اند ولی با وخیم شدن اوضاع شهر  پسرش تصمیم گرفته که به کرمانشاه و خانه برادر زنش نقل مکان کند.

- نمیتوانم عروسم رانفرین کنم ولی درحق من خیلی بدی کرد. موقعی که تصمیمشان قطعی شدحتی یک تعارف کوچک هم به من نکردکه همراهشان بروم.پسرم خیلی اصرارکردولی من نمیتوانستم بروم.آنجا خانه فامیل عروسم بود و عروسم هم نشان میدادکه راضی نیست من همراهشان باشم.این بودکه تنهاماندم.

دائی مرتضی که نگران پیرمرد شده بودگشتی توی خانه زد.مقداری موادغذایی درخانه موجودبودوکفاف چندمدتی رامیداد که بتواند سد جوع کند .

دائی به پیرمرد قول داد که باز هم به او سر بزند سپس خدا حافظی کرد و براه افتادیم.به خانه که رسیدیم دائی مجبور بود مجددا برای پر کردن دبه اش پای الوند برود این بود که راهی شد و رفت .

تشت پلاستیکی بزرگی را در گوشه ای از زیر زمین گذاشتم و با مقدار ناچیزی آب،بچه هایم را حمام دادم.روش ابتکاری من اینگونه بودکه ابتدا لیف را خیس می کردم و در چند مرحله به بدنشان می کشیدم،بعد از اینکار لیف را با صابون آغشته نموده و مجددا"یکبار دیگر به بدنشان میمالیدم.ونهایتا"بایک پارچ آب،باقیمانده کف صابونها را ازهیکلشان زدوده وآبشان میکشیدم.مشکل بزرگی که داشتم موهای انبوه نرگس بود که موجب مصرف قسمت زیادی ازآب میشد.

 وقتی که خیالم از بابت نظافت بچه ها راحت شد.من،مادروبقیه خواهرانم باچندپارچه مرطوب به نطافت خود پرداخته ولباسهایمان رانیزتعویض نمودیم.حالابایدرخت  چرکهاراهم میبردیم پای الوند،میشستیم ومجددا"دبه ها را از آب پر می کردیم.

مرتبه دوم،بازهم این دائی مرتضی بودکه بایدجورمارا میکشید.بااین تفاوت که اینباراشرف ومریم  همراهیش میکردند.آنهاهم رخت چرکهاراشستندوهم مجددا"دبه هاراازآب پرکردندوبرگشتند .

آن روز،دم دمهای غروب بودکه خبررسیدعراق ازسمت باویسی واردخاک ماشده وداردبسوی گرده نوپیشروی میکند.این اخبارموثق که شریعت ازطریق تلکس وبیسیم دریافت کرده بود،نشان میدادفعلا"عراقیهاپیروزمیدان هستند.عراقیهاچون از مدتهاپیش برنامه حمله به کشورمان راتدوین کرده بودند،حالا بسیار حساب شده وبه شیوه ای کاملا"کلاسیک درحال پیشروی بودند.مثل روز روشن بودکه بزودی گرده نورانیزتصرف کرده ودرصورت عدم وجودمقاومت برنامه ریزی شده وجدی که البته درآن بلبشو بعید هم بنظرمیرسید،به سه راهی قره بلاغ خواهندرسید.زمان سریعترازهمیشه داشت میگذشت.دل تودلمان نبود.انگاروسط یک منگنه بزرگ قرارمان داده بودندوساعت به ساعت فشارآن رابیشترمیکردند.واقعا"هم که دردحاصل ازآن فشار،روح وروان  همه رابهم ریخته وهولناک وغیرقابل تحمل بود.

آن روزآب آشامیدنی موجود در خانه را جیره بندی کردیم تاحتی المقدور کمتربه خوردن آب الوند روی بیاوریم.فریادمهدی ونرگس که بعلت تعرق زیادبدنهایشان خیلی زود به زود تشنه میشدند بهوا بلند بود و جگرم را آتش میزد.کمبود آب پاکیزه باعث میشد که نتوانم هر وقت  اظهارتشنگی میکنندبه آنهاآب بدهم.بنا براین مجبور بودم گریه و بی تابی شان رامانند یک بار سنگین و کمر خرد کن تحمل کنم.

عاقبت برای اینکه بتوانم آب بیشتری به کودکانم بدهم مقداری از آب الوند را جوشاندم  و گذاشتم سرد شود.بعدا"یکجوری که کسی نفهمد ازآن آب می خوردم و جیره آب خودم را را به بچه هایم میدادم.اینطورلااقل من عذاب وجدان  کمتری میکشیدم وآن طفلهای معصوم هم زجرعطش رادرآن هوای گرم وسوزان  راکمترمتحمل میشدند.

پائیز تقویمی شروع شده بود ولی تا پایان تابستان کشدار و بیرحم قصر شیرین مدتی دیگرباقی بود.انگار تازه  بادسام داشت قدرت می گرفت چون داشت تنورش را هی گرمتر و گرمتر میکرد.گوئی می خواست ماراجزغاله کند.من از کودکی  در این شهر گرمسیری بزرگ شده  بودم ولی تا کنون  تابستانی به این داغی را به خود ندیده بودم. دلیلش شایداین بود که همه  فصل های تابستان در سالهای گذشته را زیر کولر و پنکه و با نوشیدن آب سرد و گوارا و شربت بهار نارنج و سکنجبین ساخته دست مادر سپری کرده بودیم و حالا دربیست و هفتمین تابستان زندگیم تازه داشتم معنای واقعی گرما و بادسموم و عطش و بی آبی و زجر ناشی از آن را می فهمیدم.

وقتی به یاد قالب یخ شناور در پارچ آب بلوری،زیر باد ملایم و خنک کولر می افتادم و خنکای مطبوعی را که آب یخ پس از پائین رفتن از گلو در تن آدم پخش میکرددرخاطرم زنده  میکردم  میخواستم از غصه و حسرت سرم رابه دیوارسیمانی خشن و زبر زیرزمین بکوبم.

آرزومیکردم که:

- ای کاش الآن چشمهایت را ببندی و بعد که بازمیکنی صدای بستنی فروش دوره گردازتوی کوچه به گوشت برسد:هل وگلابه بستنی!...خودت را برای حسین لوس کنی،بگویی:حسین...هوس بستنی کرده ام.اوبرودبه تعدادهمه بستنی قیفی بیاورد.آخ که چه  لذتی داردتوی این هوا...درست وقتی که تمام تنت یکپارچه آتش شده،حجم کوچکی از بستنی زعفرانی سردو صاف و معطرراتوی دهانت بریزی وآهسته آهسته سردی و شیرینی آنرا زیر زبان مزمزه کرده و حرکتش را وقتی از گلویت پائین میرود و خنکائی مطبوع را درمحیط سینه وشکم منتشرمیکندحس کنی،پشت بندش یک قلپ آب سرد و تگری هم رویش بریزی و دیگریادت برودکه بیرون ازخانه تابستان داردبیدادمیکندوآتش به جان آدمها میزند.

بله...وقتی میگویندجگرآدم راجلامیدهدمعنی اش همین است دیگر.

به خودم واین فکربچگانه خنده ام گرفت.دیوانه شده بودم.توی این جهنم مجسم و بستنی و آب یخ تگری؟

چند باردرگیرودارحسرت ودلشوره وترس میخواستم به پدر پیشنهادکنم که تاقبل ازمحاصره کامل شهر،ازیک راهی  خودمان رانجات دهیم وبه سرپلذهاب برویم  ولی نتوانستم.اگر این نفس اماره را درعرصه چنین آزمونی کنترل نمیکردم دیگر کی باید این کار را انجام میدادم ؟

سالهازیرسایه پدری همچون حاج اصغررشدکرده وتعلیم دیده بودم.حالابایدامتحان  پس میدادم.جای هیچگونه گله و شکایتی نبود.خودم داوطلب شده بودم که در کنار پدر بمانم.نمیشد که زیرش بزنم و بگویم  ترسیده ام یا کم آورده ام.

 نه ...فکرش راهم نبایدمیکردم.مردم روزوشب دسته دسته خود راازمیان بیراهه هاو کوه و دشت به سرپلذهاب وگیلانغرب میرساندند که شایداز طریق این دو شهر بتوانند به وسیله نقلیه ای دست پیدا کنند و به اسلام اباد و کرمانشاه بروند.الآن دیگر وضع جاده ها طوری بود که تردد باوسائل نقلیه غیر ممکن  بنظرمیرسیدوتنهاراه گریزازمهلکه،میانبرهائی بودکه ازلابلای کوه و کمرمیگذشت.امن ترین و بهترین راه نیز فعلا"راهی بودکه از کوهپایه بازی دراز  به سراب گرم  و سرپلذهاب میرسید.

مردم بیدفاع در طول این راه طولانی وصعب العبورزجرهای کشنده وجراحتهای خونین بسیاری متحمل میشدند.پیرمردان، پیرزنان وکودکان بسیاری دراین مسیرپرمخاطره وطاقت فرسا  جان خودازکف دادند.عده ای ازمردم نیز طعمه آتش کور دشمن شده وبر اثراصابت گلوله یاترکش  بشهادت رسیدندوپیکرشان درهمان محل رهایامدفون گشت.

مسافتهاکوتاه نبودند.فاصله جاده ای قصرشیرین تا گیلانغرب 55وتاسرپلذهاب25کیلومتربود.گرچه مسافتها در راههای میانبر معمولا"تقلیل میابند اماباز هم طی کردنشان باپای پیاده خیلی مشکل و نفس گیراست.مردم بی پناه یااصلا"وسیله نقلیه نداشتندویابعلت زیر آتش بودن جاده هاقادربه استفاده از اتوموبیلهایشان نبودند.آنان گهگاه حین انتخاب راه عبور،اشتباها" درمحیطهای بازی که زیردیدمستقیم دیده بانان عراق بودقرارگرفته،بسمتشان شلیک میشدومظلومانه درخاک وخون  میغلطیدند.همانطور که قبلا"هم اشاره کردم ارتش صدام بحدی از لحاظ مهمات تأمین بودکه بعضی اوقات آدم خیال میکرد دارندباگلوله پرانیهایشان تفریح ووقت گذرانی میکنند.آنهاهرمحلی راهر چقدرهم که ازلحاظ نظامی و استراتژیک بی اهمیت بودزیرآتش پرحجم خود میگرفتندوشخم میزدند.این نوع آتشباران کوروبی هدف باعث شده بود که هیچ نقطه ای ازآن نواحی که در تیررسشان بود امن نباشد.

اولین روز ازماه مهر هم به شب پیوندخورد.روزی که بچه های قصرشیرین مانند بقیه بچه های  هموطنشان باید روی نیمکت کلاسهای درس به انتظار دیدار معلم جدید و گرفتن کتابهای نو و تانخورده می نشستنددرخستگی و وحشت گذشت.بیاد کودکان مجروحی افتادم که با زخم های عفونت کرده  بر بدنهاشان  در انتظارمرگی محتوم به سقف بیمارستان قرنطینه خیره مانده بودند.آن انتظار کجا و این انتظار کجا ؟

میدانستم که آن شب  حسین وپدربه منزل نخواهندآمد.دائی مرتضی برای سرگرم کردن ماشروع کرد به تعریف خاطرات  جالبی که از دوران جوانی در ذهنش باقی مانده بود.همیشه تعاریف و بذله گوئی های دائی دل ما را شاد میکرد.وقتی که از تکه های جالب زندگانیش سخن  میگفت  خیلی دقیق به همه جزئیات می پرداخت وهمزمان حرکات شخصیت  های داستانش  را نیزتقلیدمیکرد.اوآنشب ازخاطرات مشترک دوران کودکی ونوجوانی  اش بامادرم هم چیزهائی تعریف کرد.ماجراهایی که باز گو مینموددر حالت عادی بایداز  خنده روده برمان میکرد  ولی آن شب کسی دل و دماغ خندیدن نداشت.حتی بتول کوچک  که به ترک دیوار هم خنده اش میگرفت عبوس و ناراحت گوشه ای کز کرده بودوانگاراصلا"حواسش بهدائی نبود.

نیمه های شب مجددا اوضاع منطقه آرام شد.ازآن نوع آرامشهائی که هول و هراس به دل و جان آدم می انداخت.این آرامش امکان نداشت واقعی باشد.جنگ همین دیروزرسما"آغاز شده بودوباوجوداین همه موفقیت وپیشرویهای برق آسادلیلی نداشت آرامش برقرارشود.صدام به پشتوانه جهانخواران  جنایتکار،برخرمرادسواربودوسودای فتح سه روزه تهران دیوانه اش کرده بود .

چندساعت پس ازنیمه شب هنوزهمه جا ساکت  وآرام بود.حسین،پدروشریعت آمدندوتانزدیکیهای اذان صبح چرتی زدند که نیروی از کف رفته به تنهای خسته ورنجورشان بازگردد.

روزدوم مهرماه چون شنیده بودیم دربیمارستان احتیاج مبرم به نیروی امدادی هست بهمراه مریم وزینب واشرف دنبال  خاله فوزیه رفتیم وپنج نفری عازم بیمارستان قرنطینه شدیم. .

وضعیت ازآنچه که شنیده بودیم بسیار بدترواسفبارتربنظرمیرسید.اولین چیزی که دربدوورودبچشممان خوردچهار جوان بودندباچوبهائی بلندروی شانه هایشان.به دو طرف چوبهاسطل هائی بسته شده بودوبنده های خداباوجودآنکه خستگی از سر و رویشان می بارید پشت سر هم و بدون توقف می رفتند،ازرودخانه الوندکه کمی پائینتر ازبیمارستان قرارداشت آب میآوردند.دونفرهم که یکیشان پیرمردوآن دیگری میانسال بودباتی وجاروسعی داشتندآثار خون و عفونت را از کف  زمین و دیوار هابزدایند.ازبیشتردکترهاوپرستارهاخبری نبود.برخی بشهادت رسیده بودند.بعضی هایشان هم  مانند خیلی از مردم رفتن را بر ماندن  ترجیح داده بودند.البته چند نفری هم هنوز در کمال شجاعت به انجام وظیفه خطیر و بسیار مشکلشان مشغول بودندولی عملا"میشدگفت که مجروحین به امان خدا رها شده بودند چون هیچ داروی مهم و مؤثری برای درمان آنها در بیمارستان موجود نبود.باتدبیری که چندتن ازخیرین شهراندیشیده بودندهرچقدرسرنگ،آمپول،الکل،دارو،باندوملزومات دیگرکه در خانه هاموجودبودجمع آوری شده وبه بیمارستان منتقل گشته بود.

مقداری پارچه و لباس برای بستن زخمهادرقسمتی ازساختمان درمانگاه روی هم انباشته شده بودکه میتوانست در جلوگیری از خونریزی زخمها  مؤثر واقع گردد.ولی مشکل اصلی سر جایش بود.موجودنبودن آب پاکیزه،قطعی برق،نبودامکان اعزام مجروحین به بیمارستانهای مجهز،فقدان متخصص ودکترجراح زبده،نبودداروهای مهم وحیاتی،سرمها،آمپولها،دستگاههای مجهزو...خلاصه همه اینهادست بدست هم داده و باعث شده بودند که تلفات بالا برود.درمحوطه پشتی ساختمان بیمارستان اجساد زیادی را کنار هم قرار داده بودند.ازخواهرامدادگری که داوطلبانه برای کمک آمده بودازچگونگی دفن شهداپرسیدم.او جواب داد:

- چندنفری هستندکه آنها رامیبرندودرقبرستانهای شهردفن میکنندولی امروز فعلا"کسی برای اینکارنیامده است.میبینی که تعداداجسادداردروبه فزونی میرود.

با راهنمائی یکی از پرستاران مشغول پرستاری از مجروحین شدیم.چیز هائی راهم که بلد بودیم و یا در کلاسهای آموزشی سپاه فرا گرفته بودیم بکار بستیم و دوسه ساعتی را آنجاگذراندیم .

تنها کاری که با وسایل موجود از عهده  ما بر می آمد شستن زخمها با آب وسپس ضد عفونی کردنشان با مقداری الکل و بستنشان با باند یا پارچه تمیز بود.

                                                  

یگانه پزشک بیمارستان،در حد توانش وباابتدائی ترین وسائل، گلوله ها و ترکشهائی را که زیاد در گوشت و استخوان فرو نرفته بودند خارج میساخت ولی اگر مجروحی بصورت عمقی مورد اصابت قرار گرفته بودکاری نمیتوانست انجام دهد چون احتیاج به عمل جراحی پیشرفته بود و آن بنده خدا نه تخصصش را داشت و نه وسائل ویژه این کاررا.پزشک مزبور که جوان هم بود به شوخی میگفت:

- من پزشک اطفال هستم ولی به برکت جنگ دارم تخصص جراحی میگیرم.

مشغول شستن زخم بسیجی جوانی بودم که احتیاج به الکل پیدا کردم.یکی از خواهران که چند روز بود آنجا خدمت میکرد نشانی اتاقی که وسایل و و داروها را در آن نگاه میداشتند به من داد.اتاق مزبورته راهروئی قرارداشت  که در دو سویش محلهای استراحت مجروحین قرار داشت.تصمیم گرفتم نگاهی به داخل یکی از اتاقها بیندازم.میدانستم مناظر دلنشینی در انتظارم  نیست و حتما باز هم بر خیمه دلم آتش خواهد افتاد ولی کنجکاوی نمیگذاشت بی توجه بگذرم وبروم.قبلا"یکی از پرستاران به من گفته بود که آنها اتاق های مرگ هستند و من بآرامی حرفش را تصحیح کرده بودم:

- مرگ نه،شهادت .

چهار مجروح که حالشان بسیار وخیم بود کنار هم دراز کشیده بودند صورتهایشان رنگ باخته بود و صدای ناله های ضعیف و بی رمقشان را بزور می شد شنید.یکشان فکر کنم  شهید شده بود چون هیچ حرکتی در بدن و صورتش دیده نمیشد.جویهای خون  از زیر پیکر هر کدام ازمجروحین راه افتاده ودلمه بسته بود.پشت سرمن نظافتچیها با سطل آب ودوتی بزرگ نخی سر رسیده وبسرعت مشغول پاک کردن لکه های خون  شدند.دیگر نتوانستم در آن اتاق بمانم.دو سه اتاق دیگرهم بود که چنین وضعی داشتند.ازداخل انبار چند شیشه الکل وچندبسته باند برداشته وبه محل کارم برگشتم.از پرستاری که به آن اتاقها لقب اتاق مرگ داده بودند پرسیدم:

- نمیشود کاری برایشان کرد؟اگر کسی پیداشودوآنها را به بیمارستانهای  کرمانشاه برساند ممکن است نجات پیداکنند.

پرستارمزبوردرجواب من یکی ازپاسداران سپاه شهررابیادآوردکه دیروزجانش راسراین کارنهاده بود:

-......با وانتی سعی کرد تعدادی از مجروحان بد حال را به کرمانشاه برساند ولی توی راه،نزدیکیهای شاویار،یعنی همان ابتدای دروازه خروجی شهر مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت وهمگی درجاکشته شدند.

- کشته نه...شهیدشدندخواهرمن.من نمیفهمم،شما چراسعی داری لقبی راکه خدابه آنان داده ازشان بگیری؟

پرستارباغیظ نگاهم کردوجواب داد:

- حالاشهیدیاکشته.چه فرقی دارد؟جان شیرینشان راازدست داده اندودرعنفوان جوانی ناکام ازدنیارفته انددیگر.مگرفرقی هم دارد؟بازی با کلمات چیزی را عوض نخواهدکرد.بهرحال آنها دیگر زنده نیستند.

 

- چرا فرق ندارد؟ فکر میکنی  سربازان مارامیتوان با سربازان بعثی دریک ردیف قرارداد؟آنهامتجاوزندومامدافع. اکثرسربازان عراقی یامزدورندویابزوربه جبهه هااعزام شده اندولی سربازان وبسیجیان ومدافعان داوطلب مابامیل واراده خودشان دارندمیجنگندوشهادت رابرای خودسعادت وفوزعظیم  میدانند.

خواهرم مریم در ادامه سخنان من خطاب به آن پرستار گفت :

-خودشماخواهرخوب من،توی این موقعیت بحرانی وپرخطرآیانمیتوانستی بجای امنی بروی؟اصلا"دلیل ماندنت چه بوده است؟به من بگو.

پرستاردرجواب شانه هایش رابالاانداخت وگفت:

- بخداقسم خودم هم نمیدانم؛فقط میدانم اگر اینهمه مجروح نیازمند کمک رارهامیکردم وبه کرمانشاه که خانواده ام آنجا هستندمیرفتم هرگزباوجدانم نمیتوانستم کناربیایم وخودم را ببخشم.بارهابرادروپدرم برای بردنم به قصرشیرین آمدند ولی نتوانستم خودم رابه رفتن راضی کنم.

زینب پیش رفت.در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بودو بر دستان اوبوسه میزد گفت:

- دردو بلایت بجانم!توخودنمونه آشکاریک انسان باایمان وفداکارهستی.این حرفهاازتوبعیداست.خداونددرقران کریم به صراحت جان باختگان راه حق راشهیدلقب داده است.توچرامخالف این نام هستی فدایت شوم؟

پرستاردرحالیکه صدایش میلرزیدوچیزی نمانده بوداشکهایش سرازیرشودگفت:

- نمیدانم...اعصابی برایم باقی نمانده است.خردوخمیرم.دیدن اینهمه ظلم و جنایت بقدری روح و روانم راتحت فشار گذاشته است که دارم ازدردوغصه بیچاره میشوم.مراببخشید.

زینب دست بر گردن اوانداخته،دلداریش دادومجددا بکارمان ادامه دادیم.بوضوح پیدابودکه آن دخترجوان تحت تأثیر اتفاقات ناگوارروزهای اخیرودیدن صحنه های دلخراش قرار گرفته ودچارتردیدشده است.نکته مهم این بودکه حتی آن تردید نیز  نتوانسته بود او را از خدمت بزرگ وانسان دوستانه ای که درحال انجامش بودبازدارد.حرفهای تندی که ازدهانش خارج میشدفقط یکجورمقاومت بودبرای تاب آوردن دربرابرآنهمه خستگی جسم وروح.

مانیزموقعی که به خانه بازگشتیم رمق دربدنهایمان نداشتیم.آنوقت بودکه فهمیدیم کسانی که شبانه روزدر میان آن عده مجروح بدحال باجراحتهای دلخراش زندگی می کنند بایدتحمل وطاقتی فوق بشری داشته باشند .

 پدرسررسیدوبازهم حامل خبرهای ناگوارجدیدی بود.اندوه دردیدگانش موج میزد.کاملا"پیدابودکه دیگرکورسوی امیدی رافراروی خودنمیبیند.گرچه سعی میکردآن غم واندوه ونومیدی عمیق درصداونگاهش منعکس نشودولی قادربه این کارنبودوطبق معمول چشمهای اوپیش از صحبت کردنش همه چیز رالوداده بود.اومیگفت:

- نیر وهای مستقردرسومارونفتشهرکاملا"درمحاصره دشمن قرار گرفته اندوازسرنوشتشان اطلاعی درد ست نیست...

 چه وحشتناک!این خبر بسیارتکان دهنده بودودل آدم رابد جوری میسوزاند.چه بلائی ممکن بودبرسرآن بندگان خداآمده باشد؟

خبردیگراین بودکه باوجودتلاش نیروی هوائی وهوانیروزبرای جلوگیری ازپیشروی لشکر6زرهی صدام،آنها کماکان در حال حرکت بسمت سه راهی قره بلاغ هستند و خبر بدتر از آن  این که از طرف خسروی  هم خیلی به قصرشیرین نزدیک شده اندوبجزاندک نفراتی که بصورت پراکنده گهگاه ضرباتی برآنهاواردمیکنند، نیروی عمده وقابل توجهی درمسیرشان وجودنخواهدداشت که از حرکتشان بسمت ماممانعت کند.

                                              

شب که فرا رسید شریعت نیزاخبار ناگوارتری باخودآورد:

- پیاده نظام عراق از کوههای آق داغ عبور کرده.چیزی نمانده که به جاده اصلی برسند و به سایر نیروها یشان ملحق گردند.

دائی که بخود جرأت داده بودبه پشت بام برود و اطراف را نگاه کند،از آتش و دودی میگفت که دور تا دور  قصرشیرین را فراگرفته است و تو گوئی می خواهد قصر ویرانمان را در خود ببلعد.باغات،کشتزارهاومراتع اطراف بر اثراصابت گلوله هابه آتش کشیده شده بودند.آسمان غروب رنگ غم بخود گرفته بود. چند دقیقه ای روی پله های بهار خواب نشستم وبه قرص سرخ خورشیدکه داشت درخونابه مغرب غرق میشدنگریستم.شایداین آخرین شعاههای نورامیددردل من بودکه داشت جان میدادومیمرد.از کجا می توانستم مطمئن باشم فردا همین خورشید خونرنگ در طلوعی مجدد،بسوی درخت نارنج مرده وبی برگ و بار حیاط چرخیده و مهمان چشمانم باشد؟

نهال این درخت را که حالا فقط تکه چوب دراز و بی قواره ای از آن بر جای مانده بود زمانی در باغچه کاشتم که هنوز نرگس را هم نداشتم و تازه به این خانه نقل مکان کرده بودیم.چه صبحها که به امید دیدن برگهای نورس بر شاخه های نازک و سبز رنگ این درخت به کنارش آمدم و برای جوانه های کوچک و با طراوتش ذوق کردم.تک تک شاخه ها قبل از آنکه بر روی این درخت سبزشونددر وجود من روئیدندوبالیدندندورنگ و شکل گرفتند.این درخت یکی از فرزندان من بود!هنگام نوزادیش نرگسم را شیر می دادم و در نوجوانیش آن هنگام که شاخ و برگ درخت روبه فزونی میرفت مهدیم را در آغوش داشتم.اورامی آوردم کناردرخت ووادارش میکردم برگهارالمس کندوبگوید:

برگ، درخت...

(برگ) را (بلگ) تلفظ میکرد ولی قادربه هجی کردن (درخت) نبود.آن هنگام که درخت جوانی برومندشدوکم کم به بارنشست محمداحسانم چشم به جهان گشودولی حالا...

 

دلم می خواست یک دل سیر گریه کنم  ولی اشکی برایم باقی نمانده بود که بخواهم بریزم.کاش یکی بود که می نشست و برایم نوحه حضرت رقیه سر می داد تا دلم آرام بگیرد.

زیر لب زمزمه کردم :

گل ویران نشینم من                 عزیز شاه دینم من

به سن کم دل غمینم من              شده ویران سرای من

آن شب پدر از حسین خواست که توی خانه بماند  و خود درمعیت شریعت پس از خوردن شام مختصری از خانه خارج شدند .

                                             ادامه دارد


تعداد بازدید از این مطلب: 5419
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

دو شنبه 12 آبان 1393 ساعت : 10:33 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
قصرویران(رمان)بخش سوم
نظرات

 

                                                                                                                                  قصرویران

                                                                                                                          نوشته مهردادمیخبر

                                                                                                                                 بخش سوم

                                                                                                              ******************

                                                                                            

                                                                                                Image result for ‫تصاویر چهار قاپی‬‎

 شریعت یک انقلابی مسلمان واقعی بود.اوچون میدیدبه وجودش نیازهست ایستاده بودوازخودش مایه میگذاشت وحتی بقیه مردم رانیزبه ایستادگی وپایمردی تشویق میکرد.

شریعت درادامه ی حرفهایش از سفری که دیروز به گیلانغرب کرده بود سخن گفت و از شور مردم آن دیار گفت که همگی آماده مقابله با دشمن هستند و مانند مردم قصرشیرین خواستار تشکیل و سازماندهی گروههای مقاومت و در اختیار گرفتن سلاح شده اند .. او در ادامه گفت:

-هنگامی که در مسیر بازگشت از گیلانغرب بودم تصمیم گرفتم بازدیدی نیز از نیروهای خودمان داشته باشم.ناگهان درکمال حیرت و ناباوری متوجه شدم(مله خرمانه)یعنی همان محلی که تا دیروز توپخانه در آن مستقر بوده حالا خالیست و فقط تعداد زیادی پوکه توپهای شلیک شده و صندوقهای چوبی مربوط به آنهادر اطراف پراکنده است.خیلی جاخوردم زیرا درشرایطی که نیروهای خط نگهدار به پشتیبانی آتشبارسنگین نیاز مبرم و حیاتی دارندویکی ازاصلی ترین امیدهایشان همین توپخانه است،این عقب نشینی و جابجائی ناموقع یک فاجعه بزرگ تلقی می شود.از فرماندهان منطقه که کم وکیف  قضیه را جویا شدم گفتند:این عقب نشینی یک عقب نشینی تاکتیکی است.همچنین دردیداری که با فرمانده هنگ مرزی داشتیم ازاوشنیدم که عراق درپادگانی موسوم به (پادگان سیاه) یک لشکر کامل نیروی تابن دندان مسلح مستقر کرده و قصد حمله گسترده ای را دارد.آن فرمانده که بسیار خسته و نگران و نومید بنظر میرسیدازاین موضوع نیزشدیدا" گله مندبودکه هیچکدام ازبالا دستیهاکه در مرکز نشسته اند به گزارشات او و فرماندهان دیگرحاضر در منطقه و حساسیت اوضاع اهمیتی نمی دهندوانگار نه انگار قصرشیرین درمحاصره قرار گرفته است وبیم سقوطش میرود .

 

مادرلحظه ای از گفتن بازایستاد.عاطفه پرسید :

- حاج خانم عقب نشینی تاکتیکی به چه معناست ؟ این دستورات از جانب چه کسی صادر میشد؟چون آنطور که من متوجه شده ام یک سری خیانت ها و کم کاریها باعث آن وضعیت بحرانی و بی ثبات بوده است .

مادرسرش رامیان دستانش گرفت وبالحنی تأسف بارودریغ آلود گفت:

-ای دادبیداد!ای دادبیداددخترم...توچه میدانی؟!

بعد نگاهش رابنرمی و دقت روی  صورت عاطفه ومن لغزاند.گویامیخواست ببیندما تمرکز و آمادگی  لازم برای شنیدن واقعیاتی که قصد گفتنشان را داشت داریم یا نه.

مادرادامه داد :

همان روزآخرین یگان زرهی ایران-شامل چندتانک-ازمرزخسروی عقب نشینی کرد،زیرابه آنهادستورداده بودندکه بسمت  گیلانغرب عقب بنشینندومنتظردستورات بعدی بمانند.البته در آن هنگام هنوز کسی نمیدانست که دستور  این عقب نشینی هارا چه کسی داده است ولی بعد ها مشخص شد که بنی صدر و همپالکی های خود فروخته اش عامل اصلی این برنامه ریزی شوم بوده اند.این مرد بی کفایت درجائی برای توجیه کارش گفته بود: (می خواهم ماننداسکندرذوالقرنین بادشمن بجنگم یعنی دشمن راداخل خاکمان بیاورم وبااومبارزه کنم!)

هر کس که تا حدودی مطالعات تاریخی،سیاسی داشته باشد می داند ارتش ایران در آن دوران مقتدرترین ارتش منطقه محسوب می شد بطوریکه به او "لقب ژاندارم خلیج فارس"راداده بودند واگرهماهنگی های پشت پرده صدام وآمریکاباوطن فروشانی از قماش بنی صدر،امیرانتظام واحمدمدنی وطاغو تیان زخم خورده ای از قبیل بختیارواویسی درداخل و خارج از کشورنبودصدام هر گز حتی جرأت اندیشیدن به تجاوز را نیز به خود نمیدادچه رسد به حمله ای اینچنین بی مهابا و گستاخانه.

Image result for ‫عکس جنگ قصرشیرین‬‎Image result for ‫عکس جنگ قصرشیرین‬‎

عاطفه گفت:

-حاج خانم به شماحق میدهم که بایادآوری آنهمه خیانت ونا مردمی و وطن فروشی متأسف شوید.حقیقتا"که دردناک است.

- بله...تأسف می خورم ولی از سوی دیگر خوشحالم که آن خائنین نتواستند به اهداف پلیدشان برسند.همگی یا به درک واصل شدند و یا منزوی گشتند.ولی به خواست خداوندنظام جمهوری اسلامی همچنان پابرجاست و هیبت و قدرت روز افزونش  در دل دشمنان هول وهراس می افکند .

مادرآنگاه مجددا"به باز گوئی خاطراتش مشغول شد :

- بعد از سخنان شریعت،پدرکه تاآن لحظه ساکت بودازهمگی خواست درهرشرایطی امیدوتوکل رافراموش نکنند.آنگاه قرآن کوچکی را که همیشه در جیب داشت بیرون آوردوبه نیابت از طرف جمع حاضر نیت کرده وباذکرصلوات ازخداوندخواست که ما راراهنمائی کرده وطریق روشن وآشکاری راپیش پای مابندگان درمانده اش قراردهد.آنگاه آیه ای را که آمده بود قرآئت کرد.آیه مزبورآیه216سوره مبارکه بقره بودبااین معنا:

(حکم جهاد بر شما مقرر گردید و حال آنکه بر شما ناگوار و مکروه است.لیکن چه بسیارشودکه چیزی راشماناگواربشمارید ولی به حقیقت خیروصلاح  شمادرآن باشدوچه بسیارشودچیزی را دوست داریدودرواقع شروفسادشمادرآن است وخداوندبه مصالح امورداناست وشمانادانید.)

درآن لحظه ودرآن مکان،من به حقیقتی تکان دهنده،شگفت انگیزوعظیم پی بردم:معجزه قرآن کریم.

توگویی پرده ای ضخیم از جلوی دیدگانم کناررفت زیرافهمیدم که چرا قران را معجزه پیامبر اکرم مینامند.کتاب قرآن یک کتاب معمولی نیست بلکه کتابیست زنده.قرآن همواره با انسانها در گفتگو ست و تابع محدودیتهای زمانی نمیباشدبلکه زمان ومکان رابه سیطره حکمت نهفته درخوددرمیآورد.

خداوند در آن آیه آنچه را که ما جمع مغموم و نگران  باید  می شنیدیم به ما گفت و نمی دانید تا چه اندازه دلهایمان پس از تلاوت آن آیه توسط پدرآرام گرفت.همگی باانفاسی مطمئن،بشکرانه رهنمودکلام الله مجیدصلواتی برزبان  جاری ساختیم وچون سکوت نسبی حاکم برمنطقه فرصت خوبی را برای استراحت فراهم ساخته بودچندنفری ازماتوانستندساعتی رااستراحت کرده وخوابی راحت رادرسکوت تجربه کنند.

پس ازخواباندن بچه هایم تصمیم گرفتم  سری بداخل حیاط بزنم.باهمین نیت ازپله های زیرزمین بالا رفتم وکناردیوار ویران شده از انفجارایستادم.چندگلوله ی منورهنوزداشتند توی آسمان نورافشانی میکردندودرمسیرحرکت آرام خودرشته هائی ازدودسفیدبرجای نهاده بودند.تک وتوک صداهائی ازدورونزدیک بگوش میرسیدکه عموما"صدای شلیک تیرباروتفنگ بودواین نشان میدادکه احتمالا"عراقیهاامشب برنامه جدیدی برای یورش ندارند.طرف دیگر حیاط را نگاه کردم.روی درخت نارنج جسم پارچه مانندسفید و پهنی را دیدم.اول فکر کردم لباسی است که بواسطه وزش باد از روی طناب یکی از همسایه های اطراف به حیاط خانه ما افتاده است ولی هنگامی که نزدیکتر رفته و دقت بیشتر ی کردم متوجه شدم نه تنها شباهتی به لباس نداردبلکه تکه فلز نسبتا"بزرگ و سنگینی  به آن آویزان است.هیچ حدس دیگری نمیتوانستم بزنم و همین باعث شد که بترسم.بااینکه میدانستم جرأت ندارم به آن پارچه سفید دست بزنم اما محتاطانه به درخت نزدیکتر شدم .

- یک بادگیر قشنگ و محکم می شود از آن دوخت .

این صدای حسین بود که مرا متوجه خود کرد.اوادامه داد:

- برایم میدوزی؟

-تو هم وقت گیر آورده ای  هاحسین .. مگر این چیست ؟

حسین چهارپایه ای  راکه گوشه حیاط بودآوردوروی آن رفت. 

-این منورهائی راکه توی آسمان میسوزندو همه جا را روشن می کنند که دیده ای .

-خوب ...بله..معلوم است که دیده ام.

-وقتی که خاموش می شوند  به زمین می افتند ....

وحشتزده حرفش را قطع کردم :

-حسین تورا به جان مهدی دست نزن  خطرناک است!

-حسین درحالیکه چترمنورراپائین میآورد،باخنده گفت :

- نترس،خطری ندارد،ببین چه محکم و مقاوم است.

سپس درحالیکه بادودستش آنرامیکشیدومی آزمودکه استحکامش را بمن نشان دهد ادامه داد:

- خانم آقای ابوالحسن پور یک بادگیری برای شوهرش از همین چتر ها دوخته است که آدم حظ می کند برایش،ضدآب هم هستند.برای زمستان و زیر باران عالیست .

پارچه چتر را لمس کردم.درست میگفت،جنس مرغوبی داشت.

-ولی قول نمیدهم.اگر حوصله و مجالی بودچشم،برایت  میدوزم. حتی بهتر از مال آقای ابوالحسن پور .

سپس حسین را تنها گذاشتم،رفتم کنار حوض و بر لبه آن نشستم.تصویرماه توی آب حوض لرزش ملایمی داشت . دستم را که تا آرنج توی آب فرو کردم خنکی مطبوعی در جانم رخنه کرد و سلولهای بدنم را حال تازه و مطبوعی بخشید . عکس ماه که بهم ریخت زیر لب نجوا کردم :

- چه خواهد شد ؟ عاقبت ما و این شهر رو به ویرانی  چیست ؟ و بعد  برای گرفتن جواب سئوالم به صورت حسین نگریستم که داشت باقی مانده خمپاره راازچترجدامیکرد.حسین درحالیکه چترراتوی دستانش مچاله میکردقسمت فلزی رابه سوئی پرتاب کردوجواب داد:

- کی میداند صدیقه؟نه من میدانم نه توونه حتی آن جانیانی که برای این آب وخاک دندان طمع تیز کرده اند.فقط آن دانای کل و آن مقدر کننده واحد است که میداند.خودت شاهد بودی که چگونه با کلامش و کتابش پیغامش را بما داد .

آری...اینچنین بود.ما جواب خود را گرفته بودیم(الخیر فی ما وقع).خداوندبرای بنده ای که تسلیم بی چون وچرای اوست بجزخیرهیچ نمیخواهدوآنچه که تقدیرش قراردهدنتیجه ای به غیرازرستگاری نمیتواندداشته باشد.مامؤظف به انجام تکلیف و  حرکت درمسیردرست هستیم.مسیردرستی که قلبهای پاک وخداگونه بمانشان میدهند.درآن  زمان مرشدومقتدای ماولی فقیهمان بود واوبودکه ماراهدایت میکردوسره راازناسره متمایزمینمود.او بودکه بمامیگفت مأموربه تکلیفیم وتکلیف همانا طی طریق در صراط مستقیم است.حتی اگر نتیجه آن نوشیدن جام زهر یا فرو رفتن در ورطه بلا باشد که همه خیر مطلقند .

صدای حسین رشته افکارم راگسست:

- بلندشوبرویم پائین.اینجاامنیت ندارد.یادت باشدکه امشب باشبهای دیگرفرق دارد.ازآسمان فتنه میبارد.نزدیکی دشمن به شهر باعث شده که بتواند سلاحهای متفاوتی مثل گلوله کالیبر،گلوله تانک و خمپاره 60 را بکار گیرد.اینها به مراتب خطر ناک تر ازسلاحهای دیگر هستند . هر لحظه ممکن است خمپاره شصتی وسط آب حوض بیفتاد و یا گلوله مستقیمی  سر هایمان را از بدن جدا کند  .

حسین درست میگفت  علاوه بر گلوله های مستقیم تانک که همین بعدازظهر تجربه شان کرده بودیم.تازگیهاتیربارهای کالیبر 50 و 75 میلیمتری وقبضه های خمپاره60 میلمتری هم بلای جان  مردم شده بودند.خمپاره 60 گلوله نسبتا"کوچکی داشت ولی  خطرناکتربودچون فقط هنگامی که داشت برزمین فرود میآمد صدای سوت کوتاهش شنیده میشدواین فرصت بقدری کوتاه بودکه آدم نمیتوانست خیز برداردوروی زمین دراز بکشد.

وصف این نوع ازخمپاره راامروزازمردم شهر شنیده بودم چون عراقی ها  محله های قرنطینه تیمچه- بازارچینی فروشهاو حوالی سینما شیرین با آن زیر آتش گرفته بودند.حتی بیمارستان قرنطینه نیز آسیب دیده بودویکی ازپرستاران به شهادت رسیده بود.

تیر بارهای کالیبر بزرگ هم که از روی تانکها و نفر برها ی مسلح بطرف شهر شلیک می شد،علاوه بر آنکه هول و هراس  در دلها میانداخت باعث تلفاتی نیز شده بود.

وارد زیر زمین که شدیم خیلی ها خواب بودند.فقط پدر و شریعت بیدار بودندودر گوشه ای داشتند بآرامی با هم صحبت می کردند.قبل ازآنکه حسین به جمع دو نفره آنها بپیوندد از او تقاضا کردم که زودتر بخوابد و پدر و شریعت را نیز به استراحت ترغیب کند چون معلوم نبود فردا چه درانتظارمان باشد و آیا فرصتی برای استراحت دست بدهد یا نه . خودم هم که بسیار خسته و کوفته بودم رفتم پیش بچه هایم ، چادرم را روی سرم کشیدم و فورا"درخوابی عمیق فرورفتم.آن شب به برکت همان آیه نورانی قران که دلم را آرامش بخشیده بود باآنکه شبی نامطمئن بنظرمیرسیدوهرآن احتمال بدترین و ناگوارترین حوادث میرفت آرامترین خواب آن شبهاراداشتم

             ***          ***           ***

خیلی سبکبال و سرخوش و راحت داشتم توی یک فضای لایتناهی و پر نور پرواز میکردم.

پروازی شبیه به یک  عقاب که با بالهای گسترده و بی حرکت در آسمان شناور است.به پائین که نگاه میکردم همان فضای بی پایان بود.کم کم همه دراطرافم بودند.صورتهای متبسمشان که نورهائی درخشان ازخود ساطع می کرد مثل پرتره هائی بی قاب درآن  فضای بی پایان به دورمن میچرخیدند.چهرهایشان گرم وسرزنده وبا شکوه بود.پدر،مادر،فرزندانم،خواهرانم،حسین و...

محمداحسان روی یک تکه ابر پنبه ای شکل،درست باندازه گهواره اش به پشت خوابیده بود.تندتنددست وپایش راتکان میدادوباصدای طنین داری میخندید.

ته دلم شادومسروربودم.ازآن شادی هائی که آدم رامثل غنچه گل سرخ شکوفا میکند.تکه ابر پنبه شکل  دور  من می چرخید و در حین  چرخش  در یک خط منظم زیگزاگ بالا و پائین میرفت. من مدام سرم را با حرکت تکه ابر می چرخاندم که مبادا گمش کنم.مردی آبله روکه دهلی به اندازه یک خانه بزرگ را روی شانه هایش انداخته بود از جائی پیدایش شد.هی با گرز زمختی که در دست داشت محکم بر دهل می کوبید.قیافه اش وحرکاتش یک جور به خصوصی بود که نمیدانستم از بودنش باید خوشحال باشم یا ناراحت،ولی حس می کردم زیاداز بودنش راضی نیستم چون تنها آدم غریبه ای بود که آنجا پیدایش شده بود.انگار که از شادی ما هم او شاد بود. همزمان با هر ضربه گرزبه دهل، یک پایش را هم برزمین می کوبید.زمینی که فقط زیر پای او بود.مرددهلچی میخندیدوهر قدر که محکمتر بر دهل میکوفت خنده هایش هم شدیدتر میشد.من وبقیه  همچنان خوشحال بودیم مرددهلچی که داشت زیر چشمی مرانگاه میکردیکدفعه عصبانی شد و انگار که دارد با من لج می کند آنقدر محکم دهل را کوبید که صدایش گوشم را اذیت کرد و دردانداخت.دنبال پدر گشتم که شکایتش را پیش او ببرم ولی پدر نبود.بقیه هم نبودند.مرد ازلج من هی داشت پابرزمین وگرزبر دهل میکوفت وزیرچشمی بابدجنسی نگاهم میکرد.گوشم بد جوری داشت اذیت میشد.دنبال ابر پنبه ای و احسان گشتم.آنها هم نبودند.فریادزدم:احسان...احسان!

یک آن سرم را برگرداندم تا جلویم را نگاه کنم.صورت آبله ای مرددهلچی بادهان بازجلوی صورتم بود.کله ای گنده و دهانی گشادبانفسهای بدبو.باچشمهای خون گرفته ودریده اش نگاهم میکرد.گرز زا بالای سر بردتاتوی ملاجم بکوبد.جیغ زدم و از جا پریدم.گویاهمه قبل ازمن ازخواب پریده  بودند.

زنگ بیدارباش آن روزصبح،سحرگاه روز31شهریورماه1359صدای گلوله باران شدیدی بودکه نظیرش راهرگز به یادنداشتم.بحدی انبوه و متراکم و دیوانه کننده که تو گویی قرار بود آن روز آخرین روز و آن ساعت آخرین ساعت حیات کل بشریت باشد.دریغ ازحتی یک هزارم ثانیه سکوت.گرچه خواب ازسرم پریده بودولی به چندلحظه فرصت احتیاج داشتم که بتوانم فکر پریشان و غافلگیر شده ام را سازماندهی مجدد کرده و حرکتی به بدن کرخت شده ام بدهم.سرجایم نشستم.محمد احسان را که داشت به گریه می افتاد  توی آغوشم گرفتم و مهدی و نرگس را که هر کدامشان در پناه  یکی از خواهرهایم خودشان را مچاله   کرده بودند به نزد خود فرا خواندم.اقدام بعدیم این بود که اطراف راچک کنم.نگاهم رادرمحیط زیرزمین چرخاندم.به جز حاج آقاشریعت که طبق معمول برای رسیدگی به امور نیروهای مردمی بیرون رفته بود،بقیه آنجا بودند.برای اولین بار بود که می دیدم تمام خانواده ام در بحبوحه آتش باران دشمن در کنارم هستند وهمین خیالم راراحت کرد .

مادر،متصل آیات قرآن راباصدای بلندمیخواندوبقیه خواهرانم نیزهر کدام ذکردعائی بر لب داشتند.خواهرکوچکترم بتول هم به نوبه خودآیات قرآنی راکه ازحفظ داشت به تبعیت از بقیه زمزمه میکرد.من طبق معمول شروع کردم به خواندن آیت الکرسی.به حال دیشب خودم سخت غبطه میخوردم.چقدرآسوده و بی خیال  و امیدوار سر به بالین نهاده بودم .

پدر که قدری نزدیک بین  بود کتاب قران کوچکش را با فاصله کمی جلو چشمانش گرفته بود و آنرا قرائت  می کردحسین،ساکت نشسته بود و فقط گاهی اوقات سعی می کرد از درز و دروز لابلای گونی های شن بیرون را مشاهده کند تا شایدچیزی از کم وکیف وضعیت موجود دستگیرش شود.باآنکه آتش دشمن ناجورو شدیدبودولی ازته دل شاد بودم که همه دورهم جمع هستیم ومن دیگرمجبورنیستم بارهنگفت دلشوره هاونگرانیهایم رابردوش نحیفم بکشم .

چند لحظه خیلی کوتاه صداها فرو کش کرد . حسین خواست از زیر زمین بیرون برود.طبق عادت دویدم وبطرفش رفتم که مانعش شوم.ازاوخواستم که سرپانایستد.حسین خشمگین شدوفریادزد:

- چرانمیگذاری بروم صدیقه؟مگرآنهائی که آن بیرون هستند خانواده وزن وفرزندندارند؟

توجیهی برای عملم نداشتم.نمیدانم...شاید حق بااوبود،ولی من میترسیدم.ازبیوه شدن،ازیتیم شدن کودکانم،ازسوگواری،از تنهائی.چیزی نگفتم،فقط بانگاهم التماسش کردم واونشست.

ناگهان زمین زیر پایمان،سقف روی سرمان ودیوارهای چهار سویمان بشدت لرزیدند.گونیهامتلاشی شدندوخاک وماسه مثل باران روی سرمان ریخت.من که صدای انفجاری نشنیده بودم حدس زدم شاید یک تانک عراقی وارد حیاط شده و گونی هارا روی سرمان ریخته  است.مجال فکر کردن به اینکه چه شده است و علت این لرزه ها و متلاشی  شدن ها چیست را نداشتم.فقط  می دانستم که همین الآن و بدون فوت وقت باید بدنم را سپر  بلای محمد احسان کنم واوراازآسیب مصون نگاه دارم.روی زمین سجده نموده وبدن احسان رازیرطاقی که ازهیکلم ساخته بودم پنهان ساختم.بازهم زمین وسقف ودیوارهاشدیدترازپیش لرزیده و حجم زیادی ازماسه وخاک وتکه های گونی  بایک طوفان عظیم داخل آمدند.حس کردم هر دو گوشم پر از خاک شده یک آن چشمانم را گشوده ولی فقط غبار غلیظ و دود دیدم . نفس که می کشیدم بحای هوا،خاک و دودوارد ریه هایم میشد.بوی تند حاصل از انفجارتاوسط مغزم رامیسوزاند.مغزی که فقط یک خیال در آن بود:همه مرده اندومن هم زنده بگور شده ام!

 فکر می کردم اگر الآن بخواهم  قامت  راست کنم قادر نخواهم بودچون زیر آوار ساختمان گیر افتاده ام.جرات نداشتم تکانی بخود بدهم  یا کمر راست  کنم.برای چند دقیقه گوشها و چشمهایم غیر قابل استفاده شد بودند وحالتی شبیه به مرگ به من دست داده بود.شنیده بودم که آدم درلحظات ابتدائی مرگ، خودش هم ازمردنش بیخبراست،این بودکه انتظاریک نشانه یا علامت رامیکشیدم تاتکلیفم روشن شود.عاقبت توانستم اندکی برخودمسلط شوم ولااقل زنده بودنم راباورکنم.پلکهایم رابا احتیاط ازیکدیگرگشوده وتوانستم توی یک محیط نیمه تاریک و پرغبارازورای مژه های خاک آلوده ام صورت گریان محمداحسان رامشاهده کنم.سعی کردم با انگشتانم خاک و ماسه ای ر که در دهانش رفته بود بیرون بکشم.نشستم وبی آنکه به چیزی یا کسی  جزاوتوجه  داشته باشم روی  دوپایم بصورت دمرخواباندمش تا هرچه خاک وماسه توی دهانش بودتف شود.فعلا"دید چشمانم کم بود و البته صدائی راهم نمی شنیدم کمی جلوتر متوجه بطری آبی شدم که به پهلو روی زمین افتاده  بود. بایک دست بر داشتمش و با دست دیگرم درب بطری را گشوده و تلاش کردم کف دستم را با آب داخل آن خیس کنم.دستم که کمی خیس شدآنرا به صورت و چشمان محمد احسان کشیدم.تمام قرص صورت کودکم از خون سرخ شد.وحشتزده بطری را به زمین انداختم.سوزش شدیدی را در کف دستم احساس می کردم.نگاهش که کردم متوجه شدم دستم را بریده ام و البته به دلیل شکسته بودن بطری ، قطره ای آب  درآن وجود ندارد.

رطوبتی که در کف دستم حس کرده بودم،خون بود.نومیدانه خودم راسراندم وبه دیوار تکیه زدم.نگاهی دیگربه دستم انداختم. زخمش سطحی بودولی هنوزداشت خون ازلابلای انگشتانم بیرون می زد.سراحسان راروی شانه ام گذاشتم وآرام آرام به پشتش زدم تاشایدبتوانم گریه اش راساکت کنم.

حالا دیگرازغلظت دود وغبارموجودکاسته شده ومن هم کمی به خودم آمده بودم.تصمیم گرفتم اوضاع رابررسی کنم.همانطور که تلاش میکردم اطرافم راچک کرده و افراد پیرامونم را تشخیص دهم دو دست لرزان دور گردنم حلقه خورد.مادربودکه گریان، نالان وهراسان داشت مرامیبوئیدومیبوسید.

صورتش رابخوبی میتوانستم ببینم ولی بدلیل ضعف قوه سامعه صدایش را بسیار ضعیف متوجه می شدم.ازاوپرسیدم:

- خوبی مادر؟بچه هایم کجاهستند؟پدر،خواهرانم،حسین؟آنها کجاهستند.

                                                                                               ...ادامه دارد

تعداد بازدید از این مطلب: 5067
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

چهار شنبه 9 مهر 1393 ساعت : 7:48 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
یک مرد با چندنام
نظرات
يک مرد با چند نام
 
 (از خوانندگانی که رمان "قصرویران"را دنبال میکنند تقاضامندم این مطلب را مطالعه نمایند)
 
نويسنده: حسين بردبار
 
 
 
 

سهراب چنگيزي نام مستعار فردي است که در بايگاني پرونده هاي سازمان صليب سرخ جهاني نزديک به 10 سال اسارت در پادگان هاي عراق را ثبت کرده است، فردي که در قم مجلس ختم او نيز برگزار شد وهمه تصورمي کردند که شهيد شده است چرا که در زمان اسارت دادستان شهر قصرشيرين بود و عراقي ها هنگام تصرف اين شهر خانه به خانه به دنبال وي مي گشتند و سرانجام فرد ديگري را اشتباهي به جاي او اعدام کردند و خبر شهادت حسن شريعت الاسلام در همه جا پيچيد.البته حسن شريعت الاسلام نيز که در قصرشيرين با عنوان شريعت شهرت داشت، نام مستعار ديگري است براي حجت الاسلام و المسلمين حسن نوروزي ، نماينده کنوني رباط کريم در مجلس شوراي اسلامي که تحصيلات حوزوي خود را قبل از انقلاب در مشهد گذرانده بود و بعد از انقلاب به قم آمد و از آنجا به مناطق مرزي غرب کشور اعزام شد و سپس حکم دادستاني قصر شيرين را گرفت و ..... داستان چگونگي 10 سال اسارت و بيم ها و اميدهاي او هنگامي که براي فرار از ديد عراقي ها در کوه ها و بيابان هاي اطراف قصرشيرين آيه "وجعلنا..." مي خواند و خيلي از نکات عبرت آموز ديگر در يک ساعت مصاحبه با وي خلاصه شده است.حجت الاسلام و المسلمين نوروزي معتقد است که فيلم اخراجي ها تصوير مناسبي از دوران اسارت ارائه نمي کند و خيلي از واقعيت هاي اين دوران در آن نيامده است. درپايان نيز بحثي خواندني درباره حفظ دستاوردها و ارزش هاي دفاع مقدس در زمان حاضر داشتيم که درپي مي آيد:

چه مدت آزاده بوديد و چطور اين توفيق نصيبتان شد؟

-نزديک به10 سال اسير بودم، از 17 مهر 1359 تا 29 مرداد 1369

يعني همان روزهاي اول شروع جنگ،چطور؟

- بعد از سال 1350 که در حوزه علميه مشهد تحصيل مي کردم به قم آمدم و بعد از پيروزي انقلاب به دعوت آيت ا... عبدالنبي نمازي دادستان انقلاب قصرشيرين ،اسلام آباد، سرپل ذهاب، از دفتر تبليغات حوزه علميه قم به مدت ده روز به آن منطقه اعزام شدم ولي مدت آن تمديد پيدا کرد چون گرچه مي گويند که جنگ از 31 شهريور شروع شد ولي 5، 6ماه قبل از آن مهاجمان و مزدوراني که عراق آن ها را اجير کرده بود در منطقه مرزي دست به ناامني زده بودند و گاهي حتي با خمپاره به قصرشيرين حمله مي کردند و نيروهاي سپاه و ژاندارمري و شهرباني با آن ها مقابله مي کردند، به حسب ضرورت ما آنجا در خدمت سپاه پاسداران بوديم تا اين که بعد از آمدن حجت الاسلام و المسلمين موحدي قمي به جاي آيت ا... نمازي، مسئوليت دادستاني قصرشيرين را پذيرفتم و با حکمي که ايشان براي ما گرفتند دادسراي دادستاني قصرشيرين را افتتاح کرديم و دوماه بود که دادستاني قصر شيرين را به عهده داشتم که جنگ آغاز شد .عراق 16 شهريور ماه حمله مختصري را در منطقه عمومي خان ليلي انجام داد. نيروهاي ما مقابله کردند و آن ها عقب نشستند بعد نيروهاي توپخانه ارتش ما در نوار مرزي مستقر شدند و تعدادي از نيروهاي سپاه نيز به فرماندهي سروان آذربن در منطقه حضور داشتند.جمعي نيز از سپاه تهران به فرماندهي سيد اکبر مصطفوي و از سپاه همدان به فرماندهي حميد نوروزي در منطقه دشت سرپل ذهاب مستقر شده بودند ، تا اين که عراقي ها 29 شهريور ماه حمله اي را از خط مياني بين قصرشيرين و سرپل ذهاب آغاز کردند که شکست خورد و بچه ها چند تانک آن ها را به غنيمت گرفتند و جمعي از نيروهاي آن ها را کشتند و اسير کردند.

 

يعني قبل از شروع رسمي جنگ؟

- از نظر اعلان کشوري بله ولي از نظر ما جنگ از ابتداي فروردين ماه 59شروع شده بود.چون مزدوراني از داخل خاک عراق حمله مي کردند و جمعي از نيروهاي مجاهد عراقي که در قصرشيرين به فرماندهي سيد مالک حکيم از فرزندان مرحوم آيت ا... حکيم بودند همراه با برخي از نيروهاي سپاه به فرماندهي آقاي مالکي به مقابله با آن ها مي پرداختند و جنگ و گريز بين ايران و عراق وجود داشت.حتي صدام خائن جايزه نيم ميليون ديناري براي سر سيد مالک حکيم تعيين کرده بود و شبانه برخي از نيروها که مزدوربودند ، ايشان را شهيد کردند.

چطور شد که اسير شديد؟

-بعد از حمله عراق در 29 شهريور ، شب 30 شهريور ماه در گيلان غرب سخنراني داشتم و از مرز قصرشيرين بازديدي کردم وديدم که برخلاف گذشته توپخانه ما در مرز مستقر نيست. سوال کردم که توپخانه کجاست، بچه ها گفتند که احتمالا عقب نشيني تاکتيکي کرده اند بعد که بررسي کرديم فهميديم که بوي خيانت مي دهد.

چرا؟

- مي دانيد که آن زمان فرماندهي کل قوا دراختيار بني صدر بود و امام(ره) به ايشان تفويض کرده بودند اما معتقدم جنگ با خيانت بني صدر آغاز شد ، جنگ با حمله عراق آزاد نشد .در بازديدي که از مرز داشتيم فرمانده هنگ قصرشيرين به ما گفت که عراق دريک پادگان به نام پادگان سياه يک لشکر نيرو مستقر کرده است و قصد حمله دارد اما فرمانده قواي مسلح ما خيلي به اين امر اهميت نمي داد.

چرامعتقديد که خيانت بني صدر شروع کننده جنگ بود؟

-در بازديدي که از مرز داشتيم، ديديم که توپخانه عقب نشسته و بعد فهميديم که بني صدر دستور داده است که توپخانه عقب بنشيند، يعني نوار مرزي را براي حمله عراق آماده کرده بودند. آن زمان بني صدر اعلام کرد که ما مي خواهيم مثل اسکندر ذوالقرنين با صدام بجنگيم يعني دشمن را داخل خاک بياوريم و با او مبارزه کنيم.ما وقتي به داخل قصرشيرين بازگشتيم احساس کرديم که شهر محاصره است چون اين شهر در نقشه مانند يک نعل اسب به داخل خاک عراق رفته است.عراقي ها از سه جهت جلو آمده بودند و کاملا محاصره بوديم اما به دستور بني صدر عقب نشيني نيز کرده بودند و باوجود کوهستاني بودن منطقه و استقرار توپخانه ، گلوله هاي توپ 105 به جنوب مي رفت و گلوله هاي آرپي جي به غرب مي آمد به طوري که پاسداراني که در منطقه مجروح شده بودند باوجود اين که چند روز غذا نخورده بودند مي گفتند به ما گلوله توپ برسانيد.حتي آخرين يگان زرهي ما شامل چند تانک، 30 شهريور ماه از مرز خسروي عقب نشيني کردند و وارد قصرشيرين شدند و مي گفتند که دستور فرماندهي است که به طرف گيلان غرب عقب نشيني کنيم.

 

از لحظه اسارت بگوييد ...

-درچنين اوضاع نابساماني ،فرمانده سپاه منطقه ما نيز به شهادت رسيده بود و فرماندار قصرشيرين در کرمانشاه مانده بود؛ بنده به عنوان دادستان شهر وارد عمل شدم و فرماندهي قواي مسلح شهر را برعهده گرفتم .مردم هم که دوماه زير گلوله و توپ هاي عراقي بودند شهر را ترک مي کردند، من بيانيه اي صادر کردم و گفتم کسي حق ترک شهر را ندارد و اين کار به منزله تضعيف روحيه ارتش و سپاه است.حتي نيروهاي مردمي آن زمان به فرماندهي آقاي حسن جهانگيري اطاعت کردند و دفاع از شهر را برعهده گرفته بوديم ولي از خيانت هاي پشت پرده بني صدر خبرنداشتيم، شب سوم مهرماه 59 ما احساس کرديم که حلقه محاصره خيلي تنگ شده است و از طريق تلکس با ستاد مشترک ارتش در تهران تماسي گرفتم و گزارشي از شرايط حاکم بر منطقه دادم که گفتند مقاومت کنيد برايتان نيرو مي فرستيم، شب چهارم مهر نيز دوباره تماس گرفتم و گفتم که شهر دارد سقوط مي کند آن ها گفتند که شما روحيه تان را باخته ايد، مقاومت کنيد، من به آن ها گفتم شما داريد خيانت مي کنيد و ما را تحويل عراقي ها مي دهيد، صبح چهارم مهر ماه درحالي که ما خيال مي کرديم عراقي ها از طرف کوه هاي يکه کشان که مسلط بر قصر شيرين است ، وارد مي شوند، از حوزه پاسگاه خان ليلي حمله کردند و از پشت شهر در منطقه اي به نام محمود آباد و نصرآباد وارد شهر شدند.درست همان موقع بنده روي بام مهديه قصرشيرين با برخي از قواي مسلح با دوربين اطراف را نگاه مي کرديم که آن ها با پرچم ايران وارد قصرشيرين شدند .ما خيال مي کرديم که آن ها نيروهاي خودمان هستند.

يعني اصول جنگي رانيز رعايت نکردند و با پرچم ايران وارد شهرشدند؟

- بله، اين که مي گويند مردم قصرشيرين جلوي آن ها گاو و گوسفند کشتند ، دروغ محض است چون ما هم آن جا بوديم و فکر مي کرديم که نيروهاي ايراني هستند و شعار داديم و تکبير گفتيم چون خيلي هم از مسايل نظامي سردر نمي آورديم که بفهميم تانک عراقي است يا ايراني.چون پرچم ايران داشتند ما فکر مي کرديم که ايراني هستند و به سرعت در نقاط مختلف شهر ازجمله سپاه شهر مستقر شدند و توسط مزدورانشان اسامي ما را داشتند و دنبال ما مي گشتند.اسم مستعار من در آن موقع شيخ حسن شريعت الاسلام بود وآنها دنبال فردي به نام شريعت مي گشتند من به تصور اين که ارتش ايران وارد قصر شيرين شده است داخل حمام رفتم تا غسل شهادت کنم و همراه ارتش به منطقه جنگي در مندلي و خانقين برويم اما درهمان حال شهيد رضا ناقبي خبر آورد که نيروهايي که آمده اند عراقي هستند و دنبال شما مي گردند. عراقي ها نيز پس از تصرف شهر روي نفربر به سه زبان فارسي ، عربي و کردي اعلام کردند که هدف ما تصرف تهران است و ما به اهالي شهرکاري نداريم و شروع کردند به اسيرگيري از نيروهاي سپاه و ارتش .من در منزل آقاي حاج اصغر ميخبر از متدينين شهربودم وچون عراقي ها به دنبال ايشان نيز بودند با خانواده ايشان شب را در منزل فردي به نام حاج رحيم رفتيم و گفتم که نيمه شب با استفاده از تاريکي به سمت سرپل ذهاب فرار مي کنم ولي آن ها نگذاشتند ولي از آنجا که عراقي ها خانه به خانه به دنبال بچه هاي سپاه و من بودند ، به همراه حاج آقاي ميخبر از خانواده جدا شديم و به جاي ديگري رفتيم که درست مقابل ساختمان محل استقرار نيروهاي عراقي بود و بر ما مسلط بودند.اين جريان تا دهم مهرماه ادامه داشت تا اين که پيشروي لشکر عراق توسط بالگردهاي جنگي ايران به فرماندهي شهيد کشوري و با همراهي نيروهاي مردمي متوقف شده بود و به همين دليل اعلام کردند که شهر قصرشيرين منطقه جنگي است و هرکسي مي خواهد به عراق برود و هرکه مي خواهد به ايران ؛ و هرکه بماند ، اسيرش مي کنيم.خانواده ميخبر منطقه را ترک کردند و توسط نفربرهاي عراقي به منطقه اي بين سرپل ذهاب و قصرشيرين فرستاده شدند و به ايران رفتند، قرار بر اين شد که صبح فرداي آن روز به همراه آقاي ميخبر از بيابان ها حرکت کنيم چون اگر مي مانديم يا به طور عادي مي رفتيم توسط عراقي ها يا مزدوران آن ها شناسايي مي شديم .از پشت قرنطينه قصر شيرين از رودخانه الوند عبورکرديم،ديديم که نيروهاي عراقي در نصرآباد مستقر هستند،آيه " وجعلنا من بين ايديهم..." را خوانديم و از حاشيه رودخانه الوند به طرف سرپل ذهاب حرکت کرديم ، عراقي ها ما را ديدند و پرسيدند که اسم شما چيست، يک اسم بدلي گفتم ، شغلم را پرسيدند ، گفتم : "انا راعي، چوپانم و هذا دکاندار،يعني آقاي ميخبر مغازه داراست" مقداري خوشحالي کردند و رقصيدند و بعد ما را رها کردند و عبور کرديم و به منطقه ديگري رسيديم بازهم جلوي ما را گرفتند و گفتم ، "انا زارع، من کشاورزم و هذا دکاندار" ، رهايمان کردند و جلوتر آمديم. دربين راه با حاج آقاي ميخبر مقداري بحثمان شد چون تعصب به روحانيت داشتند و مي گفتند شما چرا مي گوييد ما چوپان هستيم و عراقي ها خوشحالي مي کنند، به همين دليل از يکديگر جداشديم.

سرانجام اين جدايي چه شد؛ آقاي ميخبر الان کجا هستند ؟

-ايشان مدتي است که مرحوم شده اند .وقتي که ما از هم جدا شديم فرمانده خط مقدم عراق از کنار من عبور کرد و رفت کنار ايشان. از ايشان پرسيدند "الي اين؟: به کجا مي روي، گفتند: ايران،" پرسيدند: شغل شما چيست؟ گفت: دکاندار، اشاره کردند به من و از ايشان پرسيدند که شغل من چيست، گفت: هذا معلم ، تا کلمه معلم را گفتند افسر عراقي از خودرو پايين آمد و گفت که اين فرد معلم نيست و پاسدار است من گفتم که معلم کودکستان هستم، گفت ، نه شما ريش داريد و پاسدار هستيد، چرا ريش داريد؟ گفتيم که شما شهر را 10 روز اشغال کرده ايد و ما تيغ نداشته ايم ، اتفاقا وسايل حاج آقاي ميخبر را تفتيش کردند و يک ماشين ريش تراش را پيدا کردند و به من گفتند که چرا اصلاح نکردي ،تو تعصب خميني داري ، گفتم که ما توي راه به همديگر رسيده ايم ، قبول نکردند و من را دستبند زدند،به هرحال کلمه معلم براي ما مقداري مشکل ايجاد کرد وما را اسيرکردند.

شايد در ظاهر ايشان اشتباه کردند ولي در حقيقت با گفتن کلمه معلم فيض بزرگ آزادگي را نصيب شما کردند، اين طور نيست؟

-بله ،مدت 10 روزي که در قصرشيرين با هم بوديم مرتب خواب مي ديدم که اسير شده ام، ايشان مي گفتند که خواب دريا ديده اند به ايشان مي گفتم که شما آزاد مي شويد و من اسير مي شوم. من هرچه در 10 سال اسارت ديدم طي آن 10 روز در خواب در قصر شيرين ديده بودم.صبح روزي هم که خواستيم به سمت ايران راه بيفتيم قرآن را بازکرديم ، براي ايشان آيه "سلاما" آمد و براي من سوره يوسف آمد ، به ايشان گفتم که شما آزاد مي شويد و من اسير مي شوم .ايشان قبول نمي کرد و مي گفت من و تو اگر به زمين برويم با هم مي رويم و اگر به آسمان هم برويم با هم مي رويم .وقتي که من را اسيرکردند نيز خيلي ناراحت شدند. من 20 سال داشتم و ايشان 60 سال.احساس کردند که کلمه معلم من را اسير کرده است به همين دليل به عراقي ها گفتند که يا هردوي ما را اسير کنيد يا هيچ کدام، عراقي ها گفتند که بيا بالا ، وقتي ديدم که ايشان دارند بالاي خودرو مي آيند گفتم برگرد، تو که مرا گرفتار کردي اما خودت برگرد، من که به شما گفتم که اسير مي شوم.برو و بگو که مرا اسير کرده اند. من صبح به اين ها مي گويم که چوپان يا زارع هستم.با تشري که به ايشان زدم قبول کردند و رفتند ولي همچنان پياده که مي رفتند به من نگاه مي کردند تا ديگر همديگر را نديديم.ما آمديم به منطقه اي در ابتداي قصر شيرين که عراقي ها در آن مستقر بودند، فرمانده عراقي ما را تحويل داد و گفت پاسدار است و آن ها نيز مرا مقداري کتک زدند و بازجويي کردند و بعد از ظهر سوار بر جيپي کردند که به خانقين عراق بياورند، و مرا به خط عقبه خودشان که آخر قصرشيرين قرار داشت انتقال دادند ، آنجا در بازجويي اسم من را پرسيدند و خودم را به عنوان حسن جهانگيري معرفي کردم ، نه حسن شريعت در حالي که در قصر شيرين مرا به عنوان حسن شريعت الاسلام مي شناختند.مرا بازجويي کردند و من گفتم که پاسدار نيستم.

دراينجا ممکن است براي خواننده يک شبهه فکري به وجود بيايد که چطور با اين که پاسدار بوديد مي گفتيد که پاسدار نيستم يا شغل خود را زارع و چوپان اعلام کرديد و غيره ، همان بحثي که با آقاي ميخبر داشتيد...

 

 -ما از امام صادق(ع) حديثي داريم که "التقيه ديني و دين آبائي: تقيه کردن دين من و پدران من است" وقتي که ما در چنگال عراقي ها بوديم چاره اي جز اين نداشتيم. به عنوان مثال شهيد رضا ناقبي که خبر ورود عراقي ها به شهر قصرشيرين را به من داد، اسير کردند و آوردند به اردوگاه رماديه عراق در آنجا عراقي ها به امام (ره) اهانت مي کنند ومي پرسند که چه کسي پاسدار است و ايشان مي گويد که من پاسدارم ،ايشان را بردند و ديگر از ايشان خبري نيست و شهيدش کردند.در آن زمان هرکسي که مي گفت پاسدارم بلافاصله اعدامش مي کردند. ما تاقبل از اسارت مامور به جنگيدن بوديم ولي پس از آن مامور به حفظ جان خودمان بوديم.عراقي ها اگر مرا مي شناختند بلافاصله اعدام مي کردند. به عنوان مثال مزدوران عراقي آقاي دکتر فرهاد ملک را که شبيه من بود به عنوان حسن شريعت الاسلام معرفي کرده بودند و بعد او را به لوله تانک بسته بودند و در ايران اعلام شده بود که شريعت الاسلام اعدام شده است و حتي در قم براي من مجلس ختم گرفتند.لذا هم اسم خودم را مستعار گفتم و هم اعلام کردم که معلم هستم.

آيا بعدها موفق به شناسايي شما شدند؟

-نه ، عراقي ها مرتب مي گفتند که شما روحاني هستي قاضي هستي و من جواب مي دادم که نه، معلم هستم.همان کلمه معلمي را که آقاي ميخبر گفته بود تا آخر 10 سال اسارت همراه خودمان داشتيم.(خنده آقاي نوروزي) در بازجويي هاي اوليه خودم را به عنوان حسن جهانگيري معرفي کردم که فرمانده بسيج مستضعفان قصرشيرين بود که معلم و پاسدار نبود. بعد ما را در خانقين در پادگاني زنداني کردند همراه زندانيان آن ها زنداني بوديم و اسارت ما آغاز شد.

10 سال اسارت يک روز و دو روز و يک سال و دوسال نيست؟ آيا اميد به بازگشت به کشور را داشتيد؟

-از آنجا که با يک سري مباني شرعي آشنا بوديم و بر اساس انگيزه و هدفي به قصرشيرين آمديم و با دادگاه انقلاب و قواي مسلح همکاري کرديم.هميشه کفش هايم درطول اين 10 سال زير سرم بود و هرلحظه اين فکر در ذهنم بود که ممکن است مجاهدين عراقي حمله کنند و ما آزاد شويم يا در جنگ پيروز شويم.هر روز اسارت يک کلاس درس بود که با اميد و انگيزه آن را ادامه مي داديم.احساسم اين بود که دينمان را تا آخرين لحظه بايد داشته باشيم لذا حفظ جان برايمان مهم بود اول هم اعلام کردم که حسن جهانگيري هستم و بعد احساس کردم که جهانگيري اسير شده است که همين طورهم بود لذا نام خودم را به سهراب چنگيزي که اسمي کاملا ايراني و نامتجانس با روحانيت است تغيير دادم.

چطور شد اين نام را اعلام کرديد آيا کسي ديگربه نام سهراب چنگيزي بين اسرا وجود نداشت؟

-نه اين اسم را خودم اختراع کردم.الان هم عراقي ها مرا با همين اسم مي شناسند، چون درصليب سرخ بين الملل نام من به همين صورت ثبت شده است.ما را از پادگان خانقين به پادگان بعقوبه و سپس پادگان بغداد آوردند و بعد از يک ماه ما را به اردوگاه رماديه انتقال دادند که درست در شرق عراق قرار دارد ، روزي که وارد رماديه شديم ، برخي از نيروهاي سپاهي و شخصي قصرشيرين را ديديم، ازجمله آقاي حسين هاشمي که خبرنگار و مسلط به زبان انگليسي بود نيز در اين اردوگاه بود که هم زمان با ورود من به اردوگاه نمايندگان صليب سرخ جهاني نيز وارد اردوگاه شده بودند که ايشان بلافاصله با نيروهاي صليب سرخ پيش من آمدند و پرسيدند که اسمت چيست و من خودم را سهراب چنگيزي معرفي کردم که معلم ورزش هستم.دو نفر از بچه هاي بسيجي نيز قرار شد که بيايند و شهادت دهند که من معلم آن ها بوده ام.البته برخي از جاسوس هاي عراقي مي خواستند ثابت کنند که من حسن شريعت هستم ولي تاثيري نداشت چون تا قبل از اين که اسم وارد فهرست صليب سرخ شود عراقي ها مي توانستند مرا بکشند و ببرند ولي پس از آن نمي توانستند چون اسير شناسنامه دار مي شد.فرداي آن روز افسراطلاعاتي عراق به نام نقيب عزالدين مرا صدا کرد و گوشه اي برد و پرسيد که اسمت چيست؟ گفتم سهراب چنگيزي، پرسيد شغلت چيست، گفتم معلم ورزش ، گفت تو ملا(روحاني)هستي ،گفتم نه حتي دو نفر هستند که حاضرند شهادت بدهند که من معلم آنان بوده ام و آمدند و شهادت دادند.

 

با آن دونفر چطوري هماهنگ کرده بوديد که به نفع شما شهادت دهند؟

-آن ها از بسيجيان قصر شيرين بودند، من که وارد اردوگاه شدم بين اسرا اين خبر منتشر شد که شريعت اسير شده است و او را آورده اند.من همه را جمع کردم و گفتم که بنده اسير شده ام ولي اسم من بعد از اين سهراب چنگيزي است و معلم ورزش هستم ولي البته داخل اين افراد کساني بودند که سريع اطلاع دادند که سهراب چنگيزي درحقيقت شريعت الاسلام دادستان دادگاه قصرشيرين مي باشد که روحاني است ولي چون نام من به همين عنوان در فهرست صليب سرخ ثبت شده بود نمي توانستند کاري بکنند. بعد آقاي عزالدين از من پرسيد که شما که معلم ورزش هستيد از من چه مي خواهيد، گفتم يک ميدان واليبال بدهيد تا به بچه ها واليبال ياد بدهيم.

سوال ديگري نيز از طرف خوانندگان ممکن است مطرح شود اين است که جاي تقيه کجاست؟

-هرجايي که جان در خطر باشد يا دين در خطر باشد. ما مامور هستيم که جانمان ودينمان را حفظ کنيم.آنجا نيز جان ما در خطر بود.البته بعدها يکي از اسرا به من گفت که خواب ديده ام که شما يک راديوي بزرگ داري و به ما نمي دهي ، احساس کردم که ما بايد از روحانيتمان تبليغ کنيم و همان روز احکام شرع را براي اسرا گفتم و سر نماز صحبت کردم.محرم شد ، شروع کردم به نوحه خواني کردن.شب عاشورا عراقي ها من و چند نفر ديگر را به جرم نوحه خواني به مقر فرماندهي بردند و تنبيه و زندان کردند و برگشتيم و تقيه را آغاز کرديم تا اين که مريض شدم و درحال شهادت بودم و نذر کردم که اگر خداوند متعال مرا شفا دهد، تبليغ دين را آغاز کنم که اگر قرار است شهيد بشوم با شکنجه به اين فيض برسم نه با مريضي ، بعد از شفا پيدا کردن نيز در آسايشگاه شماره 20 اعلام کردم که روحاني هستم و از آن تاريخ يعني ۶ ماه پس از اسارت تا پايان آن به عنوان روحاني بين اسرا تبليغ کردم ولي بين عراقي ها به همان عنوان معلم ورزش شناخته مي شدم و از صليب سرخ درخواست کرديم که کتاب هاي فقهي و نهج البلاغه عراقي براي ما آوردند و در اردوگاهي که از بين 2 هزار نفر تنها 20 نفر مي توانستند قرآن را ساده بخوانند ،طي ده سال 400 نفر حافظ قرآن و نهج البلاغه به وجود آمد.

فيلم اخراجي ها تصويري از دوران اسارت و شخصيت هاي مختلفي را که در آن دوران قرار داشتند به نمايش مي گذارد ، چقدر اين تصويرسازي را قبول داريد و آيا با برخي از چهره هاي خلافکاري که در اين فيلم مي بينيم نيز برخورد داشتيد؟

-اصلا ما فيلم اخراجي ها را قبول نداريم. نمي دانم که آقاي ده نمکي با چه کسي مصاحبه کرده است ، البته هيچ گاه صدا و سيما از خاطرات دوران اسارت استفاده نکرده ، هنوز با اسرايي که در اردوگاه رمادي عراق بوده اند مصاحبه نکرده اند.ما ناراحت هستيم و احساس مي کنيم که مصاحبه با اسرا کاناليزه و گزينشي بوده است. به عنوان مثال فيلم فرار را مي سازند ولي با اسراي آن مصاحبه اي نمي کنند. ما براي فرار چندين ماه در ساواک دربار شکنجه شديم. آقاي ده نمکي چيزهايي را شنيده و تبديل به فيلم کرده است. اصلا در اسارت اين جوري نبوده است. چطور ممکن است در دوران اسارت 400 نفر حافظ قرآن و نهج البلاغه شوند و بعد ترانه بخوانند و... پس نيايش دراسارت، تدريس در اسارت ، تعاون در اسارت و غيره چه شد اسيري که يک بناي بسيجي بوده ، الان امام جمعه است، اسيري که يک بسيجي 15 ساله بوده ، الان رئيس دانشگاه پيام نور است، اين ها چگونه پرورش يافته اند...

Image result for ‫عکسهای  ورود آزادگان‬‎

 

اما بنده فردي را مي شناسم که آزاده بود ولي چون در جريان انحرافي حضور داشت دستگيرش کرده اند؟

-بله، يک يا دو نفري پيدا مي شوند ولي شاکله و شالوده اسارت و شکل گيري آن اين گونه نبوده است. در اسارت جاسوس داشته ايم و افرادي در جريان فتنه و انحراف قرار گرفته اند يا به عراقي ها پناهنده شده اند ، اما بدنه اسارت آن فيلمي نيست که آقاي ده نمکي ساخته اند، يعني آن کساني که به عنوان ذخيره هاي ملت ايران مطرح شده اند و تلاش و مقاومت کرده اند و خدمت مي کنند اين گونه نبودند. در فيلم آقاي ده نمکي نشان داده مي شود که يک عده با جوک و سرگرمي و شوخي و لوده گري روزهاي اسارت را مي گذرانند که با واقعيت فاصله دارد.نديديم که به کارعلمي و فرهنگي در اسارت پرداخته شود. در حالي که در طول اسارت انواع کلاس هاي قرآن ، زبان انگليسي ، فرانسه ، عربي و غيره داير بود و...

 منبع : ويژه‌نامه - ويژه نامه حماسه آفرينان سرزمين خورشيد - مورخ پنج‌شنبه 1390/06/31 شماره انتشار 17939

تعداد بازدید از این مطلب: 5977
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2

یک شنبه 30 شهريور 1393 ساعت : 3:40 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
همه چیز درباره قصرشیرین
نظرات

نوشتار ذیل درراستای آگاهی هرچه بیشترازشرایط جغرافیائی، محیطی و اجتماعی پیشین و کنونی شهرستان  قصرشیرین و در نتیجه  درک بهتر رمان (قصرویران)وداستان(چارقاپی)  برشته تحریر درآمده است

همه چیز درباره قصر شیرین

                                                                                  گرداوری و تدوین:مهردادمیخبر

 
 
 

قصر شیرین با جمعیت 19821 نفر در سال 85 از شهرستانهای استان کرمانشاه ایران است. مرکز این شهرستان شهر قصرشیرین است كه در 166 كيلومتري غرب شهر كرمانشاه واقع شده است از سطح دريا 400 متر ارتفاع دارد و سومار دیگر شهر آن است. شهرستان قصرشيرين از شمال و غرب به كشور عراق از جنوب به استان ايلام از شرق به شهرستان هاي سرپل ذهاب و گيلانغرب محدود مي شود. شهرستان قصرشیرین بر سر راه اصلی تهران بغداد قراردارد. این شهرازشهرهاي قديمي و تاريخي استان است و بناي آن را در آثار تاريخي و ادبي به خسرو پرويز نسبت مي دهند وي در زمان پادشاهيش باغي وسيع با قصرهايي دلپذير كه متناسب با آب و هواي زمستان اين ناحيه بود در اين شهر بنا نهاد  قصر شیرین به دلیل نخل‌های بلند و همچنین محصولات متنوع کشاورزی همواره مورد توجه بوده‌است. این شهر از دیرباز مکانی برای هم زیستی اقوام مختلف کرد، و مذاهب مختلف ازقبیل یارسان،شیعه وسنی بوده‌است. لازم به ذکر است در اطراف قصر شیرین منابع نفت نیز وجود دارد.

 علت نامگذاری این ناحیه به قصرشیرین، احداث کاخی برای شیرین، همسر ارمنی خسروپرویز در این محل بوده‌است. در مورد سوابق تاریخی و وجه تسمیه قصرشیرین مطالب فراوانی گفته شده، از جمله آنکه نام اولیه  قصرشیرین (دستجرد)یا( دستگرد) بوده و یونانیها آنرا (آرت میتا) گفته اند " آرت" در زبان لاتینی به معنی معماری است. در این هر دو نام یگانگی الفاظ میتان و ماد مشهود است و دستگرد یکی از قصور سلطنتی خسرو پرویز بوده است. جغرافی دانان معتقدند که در دوره هخامنشی نیز این محل دارای بخش های آبادانی بوده که بنام های کاله یا اکرای پل "سرپل ذهاب " و کادینا " کرند" و باغشتانا و سرخک نوشیروان و قره غان خوانده میشدند. لسترنج آورده است که:

((شش فرسخ بعد از خانقین در نصف راه حلوان که اولین شهر استان جبلان است قصرشیرین واقع شده است. شیرین معشوقه خسرو پرویز است. و قصرشیرین قریه ای است یزرگ که بارو و خرابه قصر ساسانی در آنجا پدیدار است.))
(ابن الرشد) در قرن سوم در باره آن می گوید:

((ایوانی بزرگ و با شکوه از گچ و آجر دارد. به گرد ایوان حجره هایی ساخته اند و حجره ها به یکدیگر راه دارند و در حجره ها به آن ایوان باز میشود. جلو ایوان صفحه ای است از سنگ مرمر، داستان فرهاد دلداده شیرین و پهلباد نوازنده و شبدیز اسب معروف خسروپرویز در بسیاری نقاط آن حول و حوش به صورت افسانه ای در آمده است. بر قصرشیرین جبال بزرگی مشرف است که در سر حد ایران واقع است. این شهر در طول تاریخ فراز و نشیب های زیادی را پشت سر گذاشته است ولی بعلت موقعیت خاص خود دوباره از نو ساخته شده است بطوریکه پس از حمله اعراب به ایران قصرهای خسروپرویز بکلی ویران گشت و تا سال۱۲۷۰ قمری قصرشیرین قصبه کوچکی بیش نبوده و جمعیتی در حدود۲۵۰۰ نفر داشت. قصرشیرین در جنگ بین المللی اول مرز سربازان دولتی آلمان و عثمانی از یک طرف و روسیه و انگلستان از طرف دیگر بود. ویرانه قصور وسیعی که بنام شیرین محبوبه خسروپرویز ساسانی موسوم و در جوار شهر چدید کنونی واقع گردیده است از عهد باستان تا حال مشرف بر شاهراه بزرگی است که اراضی مرتفع ایران را به دشت بین النهرین متصل می کند. قصرشیرین در دوران قاجاریه محل زمستانی حکام گوران و سنجابی بود که خالصه جات را از دولت اجاره می کردند.))

 قصر شیرین از شهرهای قدیمی و تاریخی استان کرمانشاه است و بنای آن را در آثار تاریخی و ادبی به خسرو پرویز نسبت می‌دهند وی در زمان پادشاهیش باغی وسیع با قصرهایی دلپذیر که متناسب با آب و هوای زمستان این ناحیه بود در این شهر بنا نهاد. پس از حمله ااعراب به امپراتوری ساسانیان، قصرهای خسرو پرویز به کلی ویران گشت. تا سال ۱۲۷۰. ق(برابر با ۱۸۵۳ میلادی)، قصرشیرین قصبه کوچکی بیش نبود.

افسانه معروف «شیرین و فرهاد» از نام این شهر گرفته شده است. ‏

ابودلف مسعر بن‌المهلهل الخزرجی در آغاز سده چهارم هجری قصرشیرین را به صورت شهری «دارای ساختمان‌های بلند و بزرگ» که «دید انسان از تعیین ارتفاع آن عاجز، و فکر از پی بردن به آن قاصر است» توصیف کرده است. اما یعقوبی در سال ۲۸۷ هجری قمری از ویرانه‌های قصر یاد می‌کند و ابن اثیر از تخریب بیشتر آن زلزله سال ۳۴۵ قمری خبر می‌دهد.

                                                    قصرشیرین پس از اسلام

ابودلف مسعر بن المهلهل الخزرجی در آغاز سده چهارم هجری قصرشیرین را به صورت شهری «دارای ساختمان های بلند و عظیم» که «دید انسان از تعیین ارتفاع آن عاجز، و فکر از پی بردن به آن قاصر است» توصیف کرده است. اما یعقوبی در سال 287قمری از ویرانه های قصر یاد می کند و ابن اثیر از تخریب بیشتر آن در طی زلزله ای در سال 345 خبر می دهد.حمدالله مستوفی در قرن هشتم هجری و در سال 740قمری(340میلادی) قصرشیرین را دارای هوایی بد و دارای بادهای سموم عنوان می کند و کاخ شیرین را «اندکی معمور» می نامد.

    

 تصویراثری به جا مانده از بنای تاریخی مربوط به ۱۱۰ تا ۱۲۰ سال پیش در شهر قصرشیرین که در زمان جنگ 8ساله ایران و عراق نابود شد.
                                               
                                 قصرشیرین درجنگ تحمیلی
                                <><><><><><><><>
قصر شیرین از نظر استراتژیکی یکی از مهمترین دروازه‌های ورودبه کشور ایران محسوب می‌شود.در جنگ تحمیلی اخیر رژیم بعثی عراق علیه ایران ورود سپاهیان از این مرز به داخل خاک ایران انجام گرفته و از نظر جغرافیایی بصورت نعل اسبی به داخل خاک عراق فرو رفته و بواسطه گردنه بالا طاق که در عقبه این شهرستان بوده از نقاط استراتژیک دنیا محسوب می‌شود و همواره مورد طمع جدی دشمنان بوده است.‏

با آغاز جنگ ایران و عراق در سال ۱۳۵۹ قصر شیرین نخستین شهر از ایران بود که توسط ارتش بعث عراق تسخیر شد. ارتش عراق با ورود به شهر به تخریب شهر پرداخت، چنانکه تمامی ساختمان‌های شهر در مدت کوتاهی ویران گشت و تنها یک ساختمان باقی‌ماند که به عنوان مقر نیروهای بعثی مورد استفاده قرار می‌گرفت. آثار تاریخی شهر نیز همگی مورد تخریب قرار گرفتند. پس از پایان جنگ در سالهای آغازین دهه 70 اهالی شهر مجدداً به بازسازی شهر پرداختند و شهر را از نو بنا کردند. همچنین تعدادی از مردمان قصرشیرین که در(ایوانغرب)واقع دراستان ایلام و شهرهای استان کرمانشاه و دیگر شهرهای کشور مخصوصا" تهران و کرج ساکن می‌باشندهرگز به شهر زادگاه خود باز نگشتند.

                                    موقعیت جغرافیایی و آب و هوای قصرشیرین

                                <><><><><><><><><><><><><><><>

شهر قصرشیرین در ۱۶۶ کیلومتری غرب کرمانشاه واقع شده‌است. این شهر بین طول جغرافیایی ۴۵ درجه و ۳۵ دقیقه شرقی و عرض ۳۴ درجه و ۳۱ دقیقه شمالی قرار دارد که ارتفاع آن از سطح دریا ۳۳۳ متر می‌باشد.

منطقه جنوب قصرشیرین آب و هوای بیابانی گرم و خفیف، مرکز آن آب و هوای خشک و نیمه معتدل و شمال و شرق آن آب و هوای نیمه خشک سرد دارد. قسمت های مرتفع نیز دارای آب و هوای نیمه مرطوب سرد هستند. میانگین سردترین ماه سال بین ۲/۵ تا ۵ درجه سانتیگراد و میزان بارندگی بین ۳۵۰ تا ۴۵۰ میلیمتر در نوسان است.

منطقه جنوب قصرشیرین آب و هوای بیابانی گرم، مرکز آن آب و هوای خشک و نیمه معتدل و شمال و شرق آن آب و هوای نیمه خشک سرد دارد. قسمت‌های مرتفع نیز دارای آب و هوای نیمه مرطوب سرد هستند. میانگین سردترین ماه سال بین ۵ر۲ تا ۵ درجه سانتیگراد و میزان بارندگی بین ۳۵۰ تا ۴۵۰ میلیمتر در نوسان است.قصرشیرین از سه بخش به نام‌های بخش مرکزی، سرپل ذهاب و سومار تشکیل شده است. آب و هوای بخش مرکزی گرمسیری و آب بیشتر روستاهای آن از رودخانه الوند تأمین می‌شود. در این بخش سه رشته کوهستان کم ارتفاع به شرح زیر وجود دارد:

۱- انتهای کوه‌های شمالی گیلانغرب که در این بخش کوه بازی دراز یا بازودراز نامیده می‌شود. در شرق شهر و شرق رودخانه الوند با زمین یکسان می‌شود و بلندترین نقطه آن در شرق گنبد صوفی به ارتفاع ۲۳۲۰ گز است.

۲- رشته آغ داغ واقع در غرب قصرشیرین. خط‌الرأس این کوه مرز ایران و عراق است. بلندترین نقطه آن در شمال پاسگاه برج احمدی به ارتفاع ۲۱۰۵ گز است.

۳- کوه سه سر. این کوه بین دهستان ذهاب و دهستان جگرلو واقع است. رودخانه قوره تو، بین این کوه و کوه آهنگران جاری است. بلندترین نقطه آن در غرب آبادی قراویز به ارتفاع ۲۵۹۳ گز است.‏

‏رودخانه «الوند»

رودخانه سرزنده و همیشه جاری «الوند» یا «حلوان» در غرب استان کرمانشاه از کوه‌های دالاهو و قلاجه سرچشمه می‌گیرد.رود الوند از میانه شهر سرپل ذهاب گذشته و از غرب به سمت قصرشیرین جاری می‌شود و از کناره شرقی رشته کوه‌های «بازی دراز» گذشته و به مرکز شهر قصرشیرین می‌رسد.

این رودخانه پس از گذر از ریجاب وارد تنگ پیران در نزدیکی قریه پیران و سپس به جلگه‌ای در پایین روستای «بان زرده» وارد می‌شود، طول رودخانه الوند از این سرچشمه تا آبریزگاه دجله ۲۸۰ کیلومتر و ارتفاع آن ازسرچشمه به ۱۵۰۰ متر می‌رسد.سرچشمه اصلی این رودخانه از سراب اسکندر در غرب قلل زاگرس حد فاصل ۳۲ کیلومتری در شرق دشت ذهاب و در شمال دهستان ریجاب واقع شده است.

واژه الوند، برگرفته از یک واژه از زبان‌های آریایی است که به مفهوم «از آن بزرگی یا بلندی» است و نام کوه الوند که در نزدیکی شهر همدان (اکباتان ) واقع شده نیز از مشخصه‌های نام‌های جغرافیایی در سرزمین اشکانی آریاییان است.

به عقیده کارشناسان، الوند از «هرا یا هله»به معنی بلند و«ونتا یا وند» به معنی «از آن یا متعلق» برگرفته و واژه «وند» به عنوان پسوند در نام طوایف کرد بسیار دیده می‌شود، مانند «کاکاوند»، «رشوند» و بسیاری دیگر.براین اساس، رودخانه‌هایی که از بلندی کوهها با شدت جاری می‌شوند و آبشاری را بوجود می‌آورند، در گویش‌های آریایی «هراوند یا هله وند» نامیده شده اند.

پس به تعبیری دیگر می‌توان چنین بیان کرد که نام کنونی رودخانه الوند تنها تکاملی دیرینه از واژه آریایی «هله وند» است که در ادبیات عربی به «حلوان» مبدل شده و در گویش کنونی مردم منطقه به زبان کردی به «الون» و یا «هه لون» مشهور شده است.به گفته کارشناس اداره میراث فرهنگی قصرشیرین، در ادبیات عرب حلوان را شهری قدیمی نیز دانسته‌اند که در ابتدای گذرگاه زاگرس و در مکان امروزی شهر سرپل ذهاب قرار داشته است.شهر حلوان در ادبیات پهلوی از ریشه زبان مادی «کاله» گرفته شده و آشوریان آن را «کالمانوو یا کالخ» نیز نامیده‌اند.ناحیه حلوان از دیرباز ناحیه‌ای حاصلخیز با چشمه‌های آب معدنی بسیار و باغ‌های فراوان بوده است «کواد» یکی از پادشاهان ساسانی دراین ناحیه آبگینه‌ای ساخته و اصلاحات بسیاری انجام داده بود.به دلیل موقعیت حساس منطقه، اعراب در نیمه‌های قرن ششم میلادی به آن حمله بردند و جز ویرانه‌ای چیزی از آن برجای نگذاشتند.

رود الوند از همان ابتدا به صورت رودخانه بزرگی حدود ۱۲ کیلومتر در این دره زیبا جریان دارد، همانطور که به راه خود ادامه می‌دهد، نهرهای متعدد بدان می‌پیوندند.

پهنای دره ریجاب حدود ۵۰۰ متر و دو طرف آن سراشیبی ژرفی تشکیل شده و از ابتدا تا انتها از درخت و باغها میوه پوشانده شده و در اعماق آن رود ریجاب (ریگ آب ) جوشان و خروشان از میان سنگها و صخره‌ها در جریان است.

این رودخانه پس از گذر از ریجاب وارد تنگ پیران در نزدیکی قریه پیران و سپس به جلگه‌ای در پایین روستای «بان زرده» وارد می‌شود.

رودبارهای کوچک منطقه ازقبیل آبهای بان زرده، یاران، بشیوه، قلعه شاهین، دیره، گلان و بزکنه از طرفی و آب سراب گرم از طرف دیگر هر یک جداگانه در محل‌های مختلف به آن وارد می‌شوند.

رود الوند پس از آن از میانه شهر سرپل ذهاب گذشته و از غرب به سمت قصرشیرین جاری می‌شود و از کناره شرقی رشته کوه‌های «بازی دراز» گذشته و به مرکز شهر قصرشیرین می‌رسد.

الوند سپس به دهستان نصرآباد در نزدیکی قصرشیرین وارد شده و با رودهای چم امام حسن و با رودخانه تنگاب مخلوط شده و با عبور از روستای قره صدف بطرف شهرستان خانقین در کشور عراق آبریز می‌شود.الوند پس از عبور از شهرهای قصرشیرین و خانقین در قسمت جنوبی ناحیه دکه و قله از طرف چپ وارد رودخانه سیروان می‌شود و پس از آن به رود دجله در عراق می‌پیوندد.

به گفته مقامات محلی، این رودخانه ضمن اینکه آب و هوای مناطق را مدیترانه‌ای ساخته، دشت شهرستان‌های قصرشیرین ایران و خانقین عراق را نیز مستعد کشاورزی کرده است.

سرچشمه دیگری که به الوند می‌پیوندد از آبخیزها و چشمه سارهای دره شمالی کوه قلاجه در ۲۴ کیلومتری جنوب غرب‌هارون آباد نشات می‌گیرد و به نام رودخانه کفرآور از دهستان کفرآور به سوی شمال غرب روان می‌شود و در فاصله یک کیلومتری شمال غرب روستای‌هاریر با ریزآبه نسبتا بزرگی که از مناطق جیاکویی و سگان عبور کرده مخلوط می‌شود و پس از گذشتن از یک دره تنگ و پر پیچ و خم به دهستان دیره وارد می‌شود و به نام رود دیره از دره میان کوه‌های دانه خشک و بازی دراز عبور می‌کند و به دهستان جگرلو از توابع شهرستان قصرشیرین وارد می‌شود.این رودخانه در مسیر خود در شهرستان قصرشیرین ضمن سیرآب کردن زمین‌های کشاورزی بویژه درختان نخل و نیزارهای اطراف، با گذر از مرکز شهر جلوه ویژه‌ای به آن داده و به نوعی محلی برای تفریح و تفرج دوستداران طبیعت و ماهیگیران شده است.‏بر روی رود الوند، از سال ۱۳۳۷ سد انحرافی الوند ساخته شده که آب رودخانه را برای کاربرد کشاورزی به زمین‌های پیرامون شهر منتقل می‌کند. همچنین آب مورد نیاز مردم شهر قصرشیرین تا پیش از لوله کشی آب این شهر در سال ۱۳۳۹، به طور مستقیم و با ابزار ابتدایی از الوند تأمین می‌شد.رودخانه الوند از درون شهر قصرشیرین می گذرد. این رود از کوه های شمال شرقی سرپلذهاب،کوه سیاوانه در ۵۰ کیلومتر شمال شهر قصرشیرین سرچشمه می گیرد و از به هم پیوستن آب چشمه سیاوانه و سراب اسکندر به وجود می آید. این رود پس از عبور از ریجاب و پیران با سراب گیلانیکی می شود و از آنجا به بعد نام الوند به خود می گیرد.

آبدهی متوسط این رود در ایستگاه قصرشیرین در سال ۱۳۸۰، نزدیک به ۱۴ متر مکعب در ثانیه بوده است. با توجه به عبور این رود از سرپل ذهاب و ریختن فاضلاب این شهر و نزدیک به ۲۰ روستای میان این دو شهر در آن، آلودگی الوند بالاست و این مسئله سبب تغییر رنگ آب رودخانه شده است. الوند پس از گذر از قصرشیرین، از مرزایران و عراق عبور کرده و به استان دیاله در عراق وارد می شود و در آنجا با گذر از شهر خانقین در محل دوآب به رودسیروان می ریزد. بر روی رود الوند، از سال ۱۳۳۷ سدانحرافی الوند ساخته شده که آب رودخانه را برای کاربرد کشاورزی به زمان های پیرامون شهر منتقل می کند. همچنین آب مورد نیاز مردم شهر قصرشیرین تا پیش از لوله کشی آب این شهر در سال ۱۳۳۹، به طور مستقیم و با ابزار ابتدایی از الوند تأمین می گردید.

 

                                                مردم شناسی قصرشیرین

                                           <><><><><><><><><><>

 

زبان مردم قصرشیرین کردی جنوبی است که با لهجه ی قصری ادا می شود. همچنین گویش های دیگر کردی مانند سنجابی ،جافی،باجلانی وگورانیهم در قصرشیرین تکلم می شود. از این میان دو گویش گورانی و باجلانی امروز متکلم بسیار کمتری دارند و از سوی سازمان یونسکو در فهرست زبان های شدیداً در معرض خطر نابودی قرار گرفته اند.یهودیان قصرشیرین در گذشته به زبان کردی آمیخته به واژگان عبری سخن می گفتند که خود آن را لیشانانوشانبه معنای «زبان خودمان» و یا هولاهوله می نامیدند. این زبان نیز امروزه با کوچ دسته جمعی یهودیان به اسرائیل به فراموشی سپرده شده و از سوی سازمان یونسکو در فهرست زبان های شدیداً در معرض خطر نابودی نیز قرار گرفته است.

 

                                                 فرهنگ،ورزش  ومطبوعات قصرشیرین

                                              <><><><><><><><><><>

 

نخستین نشریه در قصرشیرین، شب نامه «حرف های حسابی» بود که در ۱۹۱۵ میلادی (۱۲۹۴ خورشیدی)، همزمان با تشکیل دولت مهاجرین در کرمانشاه، از سوی «کمیته دفاع ملی» منتشر می شد. نشریه دیگر در قصرشیرین «صدای سرحد» بود که به صاحب امتیازی علی اکبر غروی منتشر می شد. همچنین هفته نامه «شاه ایل» دیگر نشریه ای بود که از خردادماه سال ۱۳۳۱ به مدیریت رحیم حاتم آغاز به انتشار کرد. انتشار این نشریه تا سال ۱۳۵۶ به مدت ۲۵ سال به طور نامرتب ادامه یافت. در حال حاضر هیچ نشریه ای در قصرشیرین اپ ومنتشر نمی‌شودولی بسیاری از روزنامه ها و هفته نامه های چاپ کرمانشاه ضمیمه هائی مخصوص این شهرستان منتشر مینمایند.هیئتهای عزاداری مختلف در شهر فعالند و مردم این شهر از عاشقان ائمه اطهار میباشند .جوانان قصرشیرین در زمینه های مختلف ورزشی و بخصوص دومیدانی و ورزشهای رزمی دارای مقامهای کشوری و جهانی هستند. 

                                                        اقتصاد قصرشیرین

                                                   <><><><><><>

عبور رود حلوان از میان شهر، سبب حاصلخیزی زمین‌ها و باغ‌های فراوان شهرستان قصر شیرین شده است.آب مورد نیاز برای‌کشاورزی این منطقه، از رود و چاه‌ها تأمین‌می شود. در زمینه دامداری قصر شیرین به علت داشتن مراتع قشلاقی‏ از رونق ویژه‌ای برخوردار بوده و فرآورده‌های دامی ومحصولات گندم، جو، تربار، روغن حیوانی، مرکبات، و خرما جزو محصولات صادراتی این شهرستان به شمار می‌آید. ‏اقتصاد قصر شیرین متکی بر مبادلات مرزی ( پیله وری،کوله بری و تجارت ) با توجه به دو بازارچه پرویز خان و خسروی، باغداری و کشت انواع صیفی است، ۷ ماه در سال،عشایر در این منطقه به شغل دامپروری مشغول هستند.‏

                                            آموزش ومراکز آموزش عالی قصرشیرین

                                        <><><><><><><><><><><><><><>

 

  • دانشگاه آزاد اسلامی واحد قصرشیرین
  • دانشگاه پیام نور واحد قصرشیرین
  • دانشکده کشاورزی و منابع طبیعی دانشگاه رازی کرمانشاه، واحد قصرشیرین

 

                                                            آثار تاریخی قصرشیرین 

                                                                       <><><><><><><><>

           

   Image result for ‫عکس آثارتاریخی  قصرشیرین‬‎              Image result for ‫عکس بازار شاه عباسی قصر شیرین‬‎                                                                                   بان قلعه ،چهارقاپی،کاخ خسرو،حوش کری،کاروانسرای شاه عباسی،نهرشاهگدار،قلعه جوانمیری،حاجی قلعه سیاه از جمله آثار           تاریخی این شهر میباشند.در کتاب تاریخ ایران نوشته ژنرال (سریرسی سایکس)درمود کاخ خسرو آمده:

 ((عمارت خسرو یا کاخ خسرو در قصرشیرین در سمت غربی دامنه‌های زاگرس واقع و تاریخش از آغاز سده هفتم میلادی است. کاخ نامبرده در پارکی که محیط آن شش هزار متر می‌باشد بنا شده‌است. در بعضی جاها ایوانش هنوز نمودار است و آن شش متر و نیم ارتفاع دارد. در این نزهتگاه وسیع امروزه به جز ریشه‌های درختان خرما و انار چیز دیگر دیده نمی‌شود. ولیکن نویسندگان عرب شرح زیباییهای این باغ و شماره جانوران نادر و کمیابی را که در آن آزاد می‌گشتند را به تفضیل نوشته‌اند. این کاخ مجلل که شعاع برکه آب مصنوعی جلو آن چشمها را خیره می‌نمود در طول شرقی و غربی بنا شده و دارای ۳۴۲ متر طول و در عریض‌ترین نقطه دارای ۱۷۸ متر عرض بوده‌است. در سمت شرقی عمارت پلکانی دو ردیف وجود دارد که منتهی به ایوانی می‌شد که ۹۹ متر پهنا داشته‌است. در این ایوان اتاقهای مسقف طاقی چندی قرار داشته که سه طاق آن مدخل یک دهلیز طویل را تشکیل می‌دادند و اتاقهای متعدد دیگر هم به این دهلیز راه داشته‌اند. مدخل اصلی این عمارت از همان پلکان فوق و از وسط ایوان به یک سرازیری می‌گذشت که با ۲۴ ستون آرایش یافته بود و از آنجا به عمارت خصوصی شاهنشاه داخل می‌شدند. اولین تالار بزرگ و وسیع این کاخ به سه راهرو تقسیم شده و منتهی به اتاق مربع شکلی می‌شده‌است و بعد از آنجا به اتاقهای دیگری داخل می‌شدند و ایوان مسقفی نیز در مرکز حیاط دیده می‌شود. اتاقهای پادشاه(نظیر آنچه در تخت جمشید است)دارای سقف چوبی است بر خلاف اتاقهای دیگر که عمدتاً طاقی بودند. مصالح و موادی که در این ساختمان بکار رفته‌اند از سنگ‌های آهکی کاخ هنی فشی پست تر می‌باشد. ستونها از آجرتراش و با گچ اندود شده و در این قسمت هم با مواد کاخهای مجلل هنی فشی تفاوت کلی دارد.))

 

كاروانسراي قصرشيرين 

 

 اين كاروانسرا در داخل شهر قصرشيرين قرار دارد كه متأسفانه در اثر حملات عرلق آسيب زيادي ديده و تنها قسمت ورودي آن باقي مانده است ولي در سال هاي اخير ميراث فرهنگي اقدام به بازسازي آن نموده است . اين كاروانسرا نيز از نظر پلان تا حدودي شبيه كاروانسراهاي صفوي بيستون و ماهيدشت مي باشد بطوريكه داراي ورودي طاق داري درضلع جنوبي بناست كه در هر طرف ورودي سكويي دراز ايجاد شده است . پس از ورودي ، هشتي گنبد داري قرار دارد كه از طريق آن مي توان وارد حياط مركزي شد .

 

در چهار طرف اين حياط ، ايوانهاي بزرگي با طاق جناغي قرار دارد . همچنين در اطراف ضلع حياط مركزي تعدادي اتاق ساخته شده است در جلو هريك از اين اتاق ها ايوان كوچكي و در پشت اتاق ها ، اصطبل هاي درازي احداث شده است .

 

اين كاروانسرا به وسيله لاشه سنگ و آجر ساخته شده است . حتي در برخي از قسمت‌هاي آن از جمله ورودي ، از آجرهاي بناهاي ساساني نيز استفاده كرده اند .

 

 

 

آتشكده چهارقاپي

 

چهار قاپو يا چهار قاپي به معني چهار در ، از جمله آتشكده هاي زمان ساساني در شهر مرزي قصرشيرين است . اين آتشكده از نوع آتشكده هايي است كه داراي دالان طواف بوده ولي متأسفانه در اثر مرور زمان رواق آن فرو ريخته است ولي با اين وجود در برخي از قسمت ها آثاري از آن ديده مي شود . اين آتشكده عبارت است از اتاقي مربع شكل به ابعاد 25*25 متر كه داراي سقفي گنبدي شكل به قطر 16 متر بوده ولي متأسفانه اكنون اثري از آن باقي نمانده است و تنها بقاياي گوشواره ها در چهار گوشه آن ديده مي شود . اين اتاق مربع شكل داراي چهار درگاه ورودي است كه به رواق اطراف فضاي مركزي منتهي مي شوند . در اطراف اين بنا مجموعه اتاق ها و فضاهايي وجود دارد كه بخش هايي از آنها در نتيجه كاوش هاي باستان شناختي سال هاي اخير شناسايي شده است . اين بنا با استفاده از مصالح محلي از قبيل لاشه سنگ و ملاط گچ ساخته شده است . البته گنبد بنا آجري بوده است .

 

اگرچه اكثر باستان شناسان اين بنا را آتشكده اي از زمان خسرو پرويز پادشاه ساساني مي دانند ولي برخي نيز آن را كاخي از همان زمان مي دانند.

 

 

 

 

                                          گردشگاه‌ها وموزه‌های قصرشیرین 

                                       <><><><><><><><><><><>

تنها موزه در شهر قصرشیرین، موزه مردم شناسی است که از سال ۱۳۸۷ راه اندازی شده است. در این موزه ابزار زندگی کشاورزی و عشایری، پوشاک کردی کردان جنوب کردستان و وسایل زندگی عشایری به نمایش گذاشته شده است. مکان این موزه کاروانسرای شاه عباسی قصرشیرین است..‏قصر شیرین بواسطه آثار تاریخی و آب و هوای بسیار مناسب(حدود8ماه اعتدال هوادر سال ) و قرار گرفتن در مسیر راه زوار عتبات عالیات همواره مورد توجه باستان شناسان و گردشگران داخلی و خارجی بوده است.

                                 عکسهائی از موزه‌ی مردم شناسی قصرشیرین

                                <><><><><><><><><><><><><><>

 

 

                                             سوغاتی‌هاومیوه هاو غذاهای  قصرشیرین

                                          <><><><><><><><><><><><><><>

میوه هائی از قبیل نارنج، پرتقال، لیمو،انار، نارنگی و ...، خرما، پسته، بادام، انگور، بادام، بادمجان، انار، توت، آلوو...دراین شهربه عمل می آید

 شیرینی نان خرمائی  از جمله شیرینیهای سنتی قصرشیرین است .صنایع دستی این شهرنیز گلیم،گیوه،جاجیم،موج وحصیراست .حصیر قصری از شاخه های جوان درخت خرما بافته میشودواین حصیر(فسیل)نامیده میشود.

قاپلی،ترخینه، کلانه و بامیه ازغذاهای محلی قصری هستند.

 

 دروازه ورودی شهر از سمت سرپلذهاب(دروازه قرآن)

     امیدوارم مطلب فوق درراستای معرفی شهرستان قصرشیرین  مفید واقع شده باشد.(منابع:ویکیپدیا،قصرشیرین شهر خاطره ها،سایت اداره میراث فرهنگی،سایت مهرمیهن)

تعداد بازدید از این مطلب: 26873
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

جمعه 21 شهريور 1393 ساعت : 9:39 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
تقاضااز خوانندگان داستان(قصرویران)
نظرات

آخ....قصره گم

<><><><>

شاید امرو شاید صو بچم
آی غریبه 
کلاوه رمیاگه یش هیلم ارای تو
تو که شون میلکانم گردیه
ل ای داخ آباد قصره
چن سال آزگاره دار خنه خشکه
ناود گرانه قصرگم اما
کوله بار حزرته گانم خمه کول و چمه غربت
بس که داواند پر ل غربتیه
بس که منالیلد فراموش بینه و و دس چینه
دلم تواد هاوار بکم
"بیلن بنالم ل دریونه وه " "برا قصرم رو برا قصرم رو"
نخله گان گیرن،که ره پیوه گان پلمه گیره گردیه سیان و شونمان
غریبه گان شون میلکانمان گردنه
وختی در کریایمن ل ای ولات خیون و آگره
کس ری و پی مان نیا
ایسه و شون ایمه یی بر ...
قصری وختی گم بی که ل قصری بریا
وتم یه کو گریم دواره
جو جاران جار شافتیله روشن کیم و
درد خوه مان خیمنه آگرگه تا دردگان گشتی بسوزن
ایسه هر روژ و ناو دلم چوارشنبه سوریه
نه ایوه هاتین و نه قصری من...گوراگان مردن...
قصری نمن/ایرا پر ل غریبه س/شون میلکانمان گیریاس...آخ

از همشهریان قصرشیرینی وخوانندگان محترم دیگر تقاضا میکنم مطالعه داستان (قصرویران)را از بخش نخست آغاز نمایند.لازم به ذکر است که نگارش این داستان بیش از پنج سال بطول انجامیده وفقط خلاصه کوتاهی از آن دوسال پیش بدون اطلاع بنده توسط انتشارات سپاه منتشر گشته است (که حکایتش را در مقدمه بخش اول آورده ام) ودرحال حاضر نسخه نهائی ودر حال ویرایش آن را برای نخستین باردر اختیار هموطنانم قرار داده ام.

چون داستان ،یک داستان بلند میباشد فقط پیگیری بخشهای پیاپی آن( که بتدریج در همین وبلاگ خواهد آمد) به درک و فهم درست واقعیات رخ داده در این شهر مرزی اشغال شده درزمان جنگ تحمیلی کمک خواهدکرد.

هدف اصلی نگارنده برای مکتوب نمودن خاطرات همشهریانم در یک قالب مطلوب و(به زعم خودم)جذاب،باز گوئی درست وقایع رخ داده ،به دوراز شایعات و اتهامات بی پایه و اساس است.شایعاتی غیرمنصفانه که سالهاست عده ای ناآگاه(عمدا" و یا غیرعمد) دارند به آنهادامن زده شاخ و برگ میدهند.وجه دیگراین داستان بیان روحیات،بیم ها،رنجها وتردیدهای یک زن ایرانیست که در مکتب پدری متدین و مبارز تربیت شده است وشاید قابل تعمیم به تمام شیرزنانی باشد که درجریان  انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی همواره در صحنه مقاومت دلگرمی دهنده ی مردانشان بودند.  

امید است بامطالعه این داستان و معرفی آن به دوستان و آشنایانتان به این پروسه ی باطل و تفرقه افکن پایان ببخشیدودر ضمن باید یادآور گردم که حقیر بدون اخذ نطرات شماخوبان و اطلاع از تاثیر داستانم بر مخاطبینش قادر به ادامه کار نخواهم بود.بنابراین مرااز هم از نقائص و هم از نقاط قوت داستان مطلع سازید تادر ادامه ی کار، اولی را اصلاح نموده و دیگری را برجستگی  وقوت بیشتری ببخشم.

                                                   باسپاس از توجه شما-مهردادمیخبر

(شعرصدرمطلب از خانم پریوش ملکشاهی شاعره همشهری و برگرفته از وبلاگ "قصرشیرین شهرخاطره ها" میباشدوترجمه آن بدین شرح است:)

شاید امروز،شاید فردا بروم

آهای غریبه!

این ویرانه ها را هم برای تو برجای میگذارم

توئی که حتی جایگاه اجدادمان را هم از ماگرفته ای

در این داغ آباد ،قصر

چندسال آزگاراست که درخت حنا خشک شده

نامت گرانقدراست اما

کوله بار حسرتهایم رابدوش میگیرم و به غربت میروم

بس که دامانت پراست از غربتیها

بس که بچه هایت از دست رفته و فراموش شده اند

دلم میخواهد فریاد بکشم

بگذارید بنالم از ته دل"برادر قصرم مرد.برادر قصرم رفت"

نخلها میگریند،.........

بیگانه ها جایگاه اجدادمان را گرفته اند

وقتی بیرونمان کردند از این سرزمین خون و آتش

کسی به ما راه نداد

...............

قصری هنگامی گم شد که از همشهری خود برید

گفتم باز هم دور هم جمع خواهیم شد

مثل قبلا"در چهارشنبه سوریها مشعل روشن خواهیم کردو

دردهایمان را در آتش می اندازیم تا همه شان بسوزند

حالا هرروز درون دلم چهارشنبه سوریست

نه شما آمدید و نه قصری ماند...بزرگان همه مردند...

قصری نماند/اینجاپراست از غریبه/جایگاه اجدادمان اشغال شده است...آخ

 

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 11421
برچسب‌ها: قصرویران , قصرشیرین ,
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 شهريور 1388 ساعت : 2:53 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
قصرویران(رمان)بخش اول
نظرات

 اتفاقاتی که در متن این داستان شرح داده شده است برپایه ی خاطرات دختر عموی محترمه ام(حاجیه صدیقه خانم میخبر )و جمعی دیگر از مردم قصرشیرین مکتوب شده و مربوط به دوران جنگ تحمیلی وروزهای تلخ  اشغال شهرستان قصرشیرین میباشد.داستان حاضر مانند هر داستان دیگری از عنصر تخیل بی بهره نیست .ماجراهاو شخصیتهایی برآمده از ذهن نویسنده به متن اضافه شده اند و اسامی بسیاری نیزبرای گریزاز واردشدن به حواشی  تغییر داده شده که از نطر من برای انسجام بخشیدن به فرم روائی آن و ایجاد شوق و انگیزه برای دنبال کردن داستان لازم بوده اما سعی فراوان شده که واقعیات اساسی و حیثیتی لوث نشوند.افراد دیگری که در نوشتن داستان از خاطرات شفاهی و مکتوبشان استفاده کرده ام این بزرگوارا نند:

سیدمهدی حسینی-سعید آقائی-باقرآقائی-حجت الاسلام حسن نوروزی - عبدالرضارحیمی-حسین محمدی نصر آبادی - فارس محمدی نصرآبادی - و...

از کلیه ی همشهریانی که از آن دوران خاطراتی دارند تقاضا میکنم دیده ها و شنیده هایشان را مکتوب نموده برای این حقیر ارسال نمایند.

زحمت تایپ این داستان توسط دوست عزیزم آقای (حسین محمدی نصرآبادی) کشیده شده است.        م.م

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

                           قصرویران (داستان بلند)

                                               بخش اول

                                       نوشته :مهردادمیخبر

(هرنوع استفاده از این داستان بدون اجازه ی نویسنده شرعا" و قانونا"ممنوع بوده و موجب پیگرد قانونی خواهدشد)

                                           >>>>>>>>>>>>

 

 

بنام خدا

سخنی با خوانندگان

روزی ازروزهادخترعموی مومنه وپاک سیرت من(حاجیه صدیقه میخبر)،دفترچه ای راکه حاوی خاطراتش در زمان جنگ واشغال قصرشیرین بودبدست همسرم سپردوازمن خواست یادداشتهای پراکنده اش را به مطلبی قابل خواندن و شسته رفته تبدیل کرده،تحویلش دهم.همان یادداشتهاکه البته درابتدابراثربی انگیزگی من چند ماهی توی کشوی کمدخاک خورد،بعداتبدیل به داستانی سی چهل صفحه ای شد.داستان راتایپ نموده وتقدیم عموزاده ام نمودم.حدودیکسال بعدباخبرشدم که داستان کوچکم بدون اجازه من،به نام شخصی دیگروبدون هیچ مطلب اضافه یادستکاری و تصحیحی درقالب یک کتاب چاپ شده وحتی ازآن شخص (که پستی در یک ارگان مهم کشورمان دارداما قصدندارم نامش راببرم واورابخشیده ام) درمراسمی تقدیر نیز شده است....

اگرشمابودید چه حالی میشدید؟من رامیگویید؟...بقدری ازاین ماجراکه نشان دهنده عمق یک فاجعه اخلاقی وفرهنگی درمحیط نشرآثارادبی دفاع مقدس است تکان خورده و رنجیدم که پس از مدتی کشاکش باخودم تصمیم گرفتم ُکل ماجرارابه بوته فراموشی بسپارم وکمتر به خودآزاری ادامه دهم.

 واما بتدریج که افرادفامیل،آشنایان وهمشهریانم کتاب رامطالعه نمودندوبه بیان خاطرات بیشتر و جامع تری پرداختند،موضوع اشغال قصرشیرین وحواشی آن برایم مهم شدوهمین مرابه گسترش وبسط داستان تشویق کرد.عاقبت تصمیمم براین قرارگرفت که بایادآوری خاطرات خودم وهمچنین بهره گیری ازشنیده های جدیدهمشهریان وتحقیقاتم درکتب مختلف و فضای اینترنت،هرآنچه راکه درچنته دارم برای پدیدآوردن یک کتاب تقریبا کامل بکارگرفته وبا فراغبال داستان کوچک و مظلومم را به رمانی متفاوت از داستان اولیه تبدیل کرده وفرم روایی آن رانیزتاحدودی تغییر دهم.شالوده این رمان براساس خاطرات دختر عموی محترمم و همچنین جمعی دیگراز اهالی شهرشهیدپرورومظلوم قصرشیرین شکل گرفت ودرراستای از بین بردن برخی از شبهات مبهم وکذب وهمچنین بهتانهای نابجا و غیر واقعی که بناحق به این مردم صادق و از خودگذشته زده شده بودبرشته تحریردرآمد.

ازاین روی که درجریان ساماندهی وباصطلاح داستانیزه کردن حقایق وخاطرات جسته وگریخته وبعضا بی ارتباط باهم،ممکن بوده که خاطره عزیزی رابخاطررعایت اصول داستان نگاری وبخشیدن انسجام ومنطق به اثر،نتوانسته یاصلاح ندانسته باشم آنطور که طبق سلیقه ایشان بوده  بیان کنم ویا شایداندیشه رنجش ونارضایی شخص یااشخاصی از اوردن نام خود یا بستگان وعزیزان درقیدحیات یا از دست رفته شان بااین تفصیلات و دراین صفحات مرابیم داده باشدوبازبدلایلی دیگرکه خلاصه آنرامیتوان باجمله جامع( پرهیزازحواشی دردسر سازوبعضا ناسالم،بیخودووقت تلف کن بعدی)شرح دادوتوضیحات اضافه پیرامون آن شاید دراین مقدمه کوتاه لازم نباشد،درداستانم از آوردن اسامی واقعی افراد پرهیزکرده واز نامهای مستعار بهره برده ام ولی وقایع وماجراهاهمگی براساس دیده ها،شنیده های نزدیک به وافعیت وتحقیقات جامع،جدی وموشکافانه نوشته شده اند.گرچه طبق رسم معمول داستان نویسی برای هرچه جذابتر نمودن اثر و دادن انگیزه پیگیری به خواننده،ناگزیراز مهارت خوددرخلق کاراکترهاوفضاهای جدید،جابجایی زمانها و مکانها،ایجازوتعلیق وایجادهیجان استفاده نموده ودر بعضی جاها به ماجراهاشاخ و برگ داده ام ولی بطورجدی سعی کرده ام که واقعیات مهم تاریخی خدشه داربیان نشود وخدای ناکرده عنصرنامطلوب وشایع دروغ در کلیت اثرراه پیدانکند.

عامل انگیزه بخش به من درراستای اقدام به تحریراین رمان که حدود پنج سال مرا درگیر خود نمود،میلی بودقوی که سالهادروجودم ریشه دوانده وبقولی انگولکم میکرد.میل باینکه بازبانی همه فهم ولی نه  مستقیم وشعارگونه بگویم که اگرازمجاهدتها،مظلومیتهاورنجهای جانکاه مردمان یک ناحیه مهم ازوطنمان در سیستم رسانه ای آن نبرد ملی،مذهبی و مقدس یعنی جنگ تحمیلی نام چندانی برده نشده به این معنانیست که آن مردمان شجاع و باایمان نبوده اند،ازجان ومالشان ایثارنکرده اندویا خدای ناکرده کم کاری وکاهلی نموده اند.مقصر این گمنام ماندنها واتهام خوردنها فقط و فقط من وامثال من بوده ایم که اندک توانی درنوشتن داشته ایم ولی قصورکرده ایم.بخاطرغرق شدن در روزمرگیهای زندگی تکراریمان نتوانسته ایم آنچه را که روی داده باقدرت وظرافت تعریف کنیم ودرلفاف کلاممان ازته دل فریادبزنیم که:

مانیزعاشقیم.

این مملکت و این نظام مقدس مال ماهم هست.

مانیز مرزداران جگرسوخته این سرزمین کهنیم.گرچه به چشم نیامده وکم لطفیهای بسیار دیده ایم ولی هم فبلادرجریان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی حضورپررنگ ومستمرداشته ایم وهم بعدهادرمیدانهای رزم دیگر خواهیم بودو باز هم اگر دشمنی سو نظر به سرزمین ،ثروتهای ملی سومسیرپرافتخار پیشرفت و اعتلای میهنمان داشته باشد ویا بخواهدبلاهت کندوبه نظامی  که حاصل خون سرخ هزاران شهید نامی وگمنام است خدای ناکرده لطمه ای وارد سازدباعنایت به خواسته امام راحلمان وبه امرامام حاضر،درصحنه هرکارزاری خواهیم جنگید.تاآخرین قطره خون رگهایمان و....تادم آخر.همجون تمامی آنانی که اخرین بازدم حنجره شان درخون جگرترکش خورده شان خفه شدتا(ایران)نفس بکشد.

       تاایران باافتخار،جاودانه نفس بکشد .

                           مهردادمیخبر

                              بهار93

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>                                        

                                          بسم الله الرحمن الرحیم

lیا ایها الذین آمنو اذالقیتم الذین کفروازحفافلاتولوهم الدبار و من یولهم یومئذه بره المحترفاالقتال او متحیر الی فئه فقد یاء بغضب من الله و ماواه جهنم وبئس المصیر .

ای اهل ایمان هرگاه با تهاجم کافران مواجه شدید مبادا پشت به دشمن کرده و بگریزید هرکه به آنها پشت نموده و فرار کرد بطرف خشم و غضب خدا روی آورده و جایگاهش دوزخ خواهد بود که بدترین منزل است .

                                                      قران مجید سوره انفال آیات 15 و 16

           >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

                                                 فصل اول

                               (یک اتهام )   

                                        >>>>>>>>>>>>>>>>

عاطفه دستم را کشید و گفت: بیا.

بقدری  محکم کشید که مفصل کتفم درد گرفت.نگاهی شکوه آلود و پرسشگر نثارش کردم و پیش از آنکه فرصت کنم بپرسم چرا ؟ محکمتر از قبل مرا بدنبال خود کشید و با لحنی کش دار گفت : بیا دیگر !

از مقاومت دست برداشته،تسلیم شدم. او هم از خدا خواسته به سرعت مرا به سمت اتاقی که ته راهرو قرار داشت برد ، توی آن خانه ی بزرگ و درندشت،اتاق مزبور کمی پرت بود و به نظر می رسید که زیاد مورد استفاده نباشد .

عاطفه درب نیمه باز اتاق را با نوک پا هل داد و هر دووارد شدیم . من که حالا دیگر مایل شده بودم دلیل آنهمه اشتیاق را بدانم تقریبا" داشتم در پی اش می دویدم . توی اتاق دستم را رها کرد و من فرصت کردم نگاهم را پی جستجوی دلیل در اتاق بچرخانم .

آنجا بیش ازآنکه به یک اتاق شباهت داشته باشد به انباری وسایل کهنه و بدرد نخور شبیه بودو. خاکی که روی وسایل را گرفته بود نشان میداد مدتهاست کسی از آن محل استفاده نکرده است. توگوئی اتاق مزبور در حقیقت در آن  خانه نقطه ای فراموش شده است که حالا کسانی دارند به سراغش می روندوپای در آن مینهند.

تختخوابی مستعمل و زنگ زده کنار دیوار قرار داشت وروی آن پر بود از کارتن های پر و خالی وسایل معلوم ومجهول مثل تلویزیون چرخ خیاطی متعلقات مربوط به رایانه - سایر وسایل منزل  کتابها - مجلات قدیمی و کهنه و ....در طرف مقابل آنسوی اتاق یک میز زیر تلویزیون چوبی قهوه ای رنگ گذاشته شده بود . طرح و مدل  آن نشان می داد که حداقل باید مریوط به بیست سال قبل باشد . در طبقه بالای میز یک تلویزویون 14 اینچ و در طبقه زیرین هم یک دستگاه پخش ویدیوئی VHS بزرگ مربوط به همان دوران قرار داده شده بود . عاقبت دیدگان جستجوگر من آنچه را که باید میدید دید ، یک نوار ویدیوئی VHS روی دستگاه مربوطه بود که بر روی بر چسب لبه کناری آن این کلمات بچشم می خورد (قصرشیرین  سال 1359).

چون همواره حسی متعصبانه نسبت به شهرم که حتی درآن متولد نیز نشده بودم داشتم ناخودآگاه نیروی نامرئی مرا به سوی میز کشاند ، گویا مسیر را درست رفته بودم چون از حالات عاطفه  می شد فهمید که مقصود اصلی او نیز از این همه شور و جنب و جوش و کشاکش چیزی غیر از آن نوار ویدئونیست .

عاطفه کلید سه راهی برقی را که دو شاخه های تلویزیون  و ویدئو به آن وصل بود روشن کرده و کنارم نشست . سئوالات بسیاری در مغزم بودکه فعلا دلیلی برای مطرح کردنشان نمی دیدم زیرا حس غریبی به من می گفت جواب بیشتر آن پرسش ها را تا لحظاتی دیگر خواهم یافت .

نوار وارد دستگاه شد و هردو در سکوت مطلق  چشم به صفحه تلویزیون دوختیم . چند لحظه ای گذشت،من در هزار توی ذهن پرسشگر خود سرگردان بودم و تمرکزعمیقی روی صفحه برفکی تلویزیون داشتم .

برای لحظه ای به خود آمده و صورت عاطفه را نگریستم. او ،توأم با نگاهی شیطنت بار، لبخندی مضحک نیز بر گوشه لب داشت.زیر چشمی مرا می پائید و از بهت  من لذت می برد . بسوی او هجوم برده و روی زمین سرنگونش کردم .

-دختر بلا ! داری احساسات مرا انگولک می کنی ؟ زودروشنش کن ببینم!!

سپس کنترل ویدئو را از دستش گرفته و دگمه شروع را زدم .

تصاویر کیفیت چندان مطلوبی نداشتند.فیلم  مربوط به تلویزیون دولتی عراق درزمان جنگ تحمیلی بود.

ابتدا تابلوی شهر قصرشیرین نشان داده شده و سپس نیروهای مسلح عراقی که با تانکها ،کامیونها،جیبها  و نفر برها یشان از کنار تابلو عبور می کردند . پرچم عراق روی یکی از نفر برها که جلوی یک ستون زرهی حرکت میکرددر اهتزاز بود . نمای بعدی مردمی را به تصویر می کشید که لباسهایشان نشان می داد از بومیان منطقه هستند.آنهابا شادمانی وسرور دست تکان می دادندوحتی چند نفرشان دستمال در دست به پایکوبی مشغول بودند .بلا فاصله و متعاقب نمای مذکور نمایی دیگر از سربازان عراقی به نمایش در آمد،آنها نیزروی به سمت دوربین دست تکان میدادند و مهربانانه می خندیدند ،بنظر میآمد که دارند برای آن مردم خوشحال و خندان دست تکان میدهند . در صحنه ای دیگر خبر نگاری که کلاه آهنی بر سر داشت بر پیش زمینه ی ساختمانهای ی شهرقصرشیرین بزبان عربی و با شور و حرارت ، تند و تند چیزهائی میگفت و... فیلم همچنان ادامه داشت . همزمان با پخش یک موسیقی حماسی،تصاویری از بمباران میگهای عراقی،جوانان ایرانی که به اسارت بعثیون در آمده بودند و همچنین تصاویری از صدام حسین که چفیه قرمزی بر گردن آویخته بود و نوار فشنگ به دور کمر داشت دیده می شد.در صحنه ای دیگر صدام ملعون طناب عراده ای توپ را می کشید و گلوله ای شلیک می گشت. فیلم ادامه داشت ولی من که مخم داغ کرده بود سرم را به زیر انداختم.خجالت می کشیدم به صورت عاطفه نگاه کنم .

پدر و مادر من هر دو اهل قصرشیرین و خودم بزرگ شده همین شهر بودم اما عاطفه و والدینش که اصالتا" اصفهانی بودند بتازگی در شهر ما سکنی گزیده بودند. پس جا داشت که با دیدن چنین حرکاتی از همشهریانم آنهم در زمان جنگ و در مقابل دشمن اشغالگر شدیدا شرمگین شوم . این حالات من از چشمان تیز بین عاطفه دور نماند .

تو چرا خجالت می کشی عزیزم ؟ تو که آنجا نبوده ای .

بخود آمدم . با نگاهی کوتاه به صورت مهربان عاطفه کمی جرأت پیدا کردم.تلویزیون را خاموش کرده و به اقتضای تعصبی که در وجود هر انسانی وجوددارددر ابتدا ی امر شیوه ی انکارمطلق و بی دلیل را برگزیده و بسرعت جواب دادم .

-شما چه عاطفه خانم ؟ شما آنجا بودی دوست من ؟

من از هیچ چیز اطلاع نداشتم ودرحقیقت نخستین بار بود که این فیلم را می دیدم واز بروز چنین عکس العمل رقت انگیزی از سوی خودم احساس انزجار شدیدی میکردم.آن لحظات از جمله اوقاتی بود که دلم میخواست آب شوم و در زمین فروبروم !عاطفه در جوابم با خنده گفت :

-نه قربانت بروم ، من آنموقع توی شکم مامان جانم هم نبودم !

پس بهتر است اینقدر قاطعانه رأی صادر نکنی ، خوب ؟

عاطفه قیافه ای حق به جانب گرفت و جواب داد  وقتی سندی چنین محکم و زنده را در مقابل  خود دارم صدور رأی قاطع نباید کار مشکلی باشد .

او حق داشت.البته چنین قضاوتی از جانب وی طبیعی به نظر می رسید.حتی من هم اگر از دیدگاه اوو فارغ از تعصبات خودنسبت به زادگاهم به کلیت این قضیه نگاه می کردم باید حکمی مشابه صادر می نمودم . پس خرده گیری بر عاطفه روا نبود . بعلاوه من هم که از هیچ حقیقت دیگری بجز آنچه که در آن فیلم کذائی دیده بودم کوچکترین اطلاعی نداشتم و تصاویری که در آن نوار دیده بودم تنها اطلاعاتی بود که ازکل ماجرا داشتم. پس نمی بایست در برابر بهترین و صمیمی ترین دوستم  موضع متعصبانه ی کورکورانه ام را بیش از این حفظ می کردم .

به آرامی دستان عاطفه را میان دو دست خود فشردم و بوسه ای بر پیشانی نازنینش نشاندم .

عاطفه که حیران حرکات و رفتار و گفتار ضد و نقیض من شده بود نگاهی استفهام آمیز به من انداخت ولی پیش از آنکه بخواهد کلمه ای بر زبان جاری سازد من لب به سخن گشودم:

-عاطفه جان این بهانه خوبیست که فردا سری به منزل ما بزنی تا در مورد روز های جنگ و اشغال قصرشیرین از مادرم سئوالاتی بپرسیم ، چه میگویی؟... موافق هستی ؟

عاطفه به هیجان آمد:

-وای خدای من ، مگر مادرت آنجا بوده است ؟ با حرکت چشم به او جواب مثبت دادم .

                                      *                      *                       *

عاطفه که رسید مادر سرگرم قرائت قرآن بود .اوبنابرعادتی قدیمی به احترام قرآن کریم تا سوره ای را که آغاز کرده بود بپایان نمیرساند از جایش بر نمی خاست .

شب قبل به او اطلاع داده بودم که دوست صمیمی ام عاطفه خواهد آمد و مایل است خاطرات او در رابطه با ایام اشغال قصرشیرین و جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران رابشنود . مادر بدون آوردن کوچکترین عذر و بهانه ای،با روی گشاده از این دعوت استقبال کردوحال ، من و عاطفه بی صبرانه منتظر بودیم که حقایق را بی کم و کاست از زبان او بشنوم .

مادر قرآن را بسته،آنرا بوسید و بر پیشانی نهاد سپس از جا بلند شد و با عاطفه روبوسی،احوالپرسی و خوش و بش  کرد .تا حدودی بواسطه ی تعاریف من خانواده عاطفه را می شناخت والبته مادر وی را با رها در جلسات هفتگی بانوان که در(مسجد مهدیه) برگزار می شد ملاقات کرده بود . تا آنها داشتندجویای کم و کیف احوالات یکدیگرمی شدند من نیز ترجیح دادم بروم آشپزخانه و سه لیوان شربت آلبالوی سرد تگری و خوشرنگ درست کنم و الحق که توی آن هوای گرم حسابی می چسپید و جگرهایمان را جلا می داد .پس از نوشیدن شربت،مادر سخن آغاز نمود .

از روزهای خونین جنگ میگفت و آنچنان در خاطراتش محو شده بود که دیگر نه اور را می دیدیم و نه صدایش را می شنیدیم چون ما را هم در آن خاطرات محو کرده بود . بجای صدای او غرش انفجار  توپ  و خمپاره و صدای سهمگین هواپیماهای بمب افکن را می شنیدیم و در چشمانش برق انفجار های بی امان و ترکش های داغ و برنده و تکه های بدن  مطهر شهیدان مظلومی را میدیدم که معلوم نبود به کدامین گناه به مسلخ رفته اند .

مادر آنچنان با حرارت سخن می گفت و بقدری صحنه های رزم آوری و ایثار جان برکفان مدافع میهن را خوب توصیف می کرد که من می توانستم عظمت و شکوه تمامی آن شجاعت ها و دلاوریها را در ذهن خود مجسم سازم . چشمان مادر  آکنده ازغم بود وچهره اش لبریز از درد هاو بغضهای فرو خورده و درگلو شکسته ی سالیان دور .

در عمق آن چشمها تصاویر سرخ و سیاه جنگی نابرابر و ظالمانه را می شد دید و تقابلی نا برابر میان جور و شقاوت و نامردی با عشق و غرور و ایمان.اشقیاء بر پشت زخمی و خنجر خورده عاشقان،بیرحمانه و جبارانه تازیانه میزدند و آنان شلاق جور را به جان می خریدند،می سوختند و میساختنداماهرگز خدشه و خللی بر ذات اصیل،پاک و زلالشان وارد نمیگشت . زیرا که جراحت تازیانه ی جور بر ظاهر و صورت بود و قدرت زخم زدن بر باطن و  معنا را نداشت .

...و من این همه را بوضوح میدیدم و با تک تک سلول های وجودم حسشان می کردم.مادر یکسره از رشادت ها و حماسه آفرینی ها و در مقابل آن از جنایات ضد بشری دشمن کوردل می گفت ولی این ها حقیقتی را که در پی اش بودم بر من آشکار نمی ساخت .

من برای انبوه سئوالاتم دنبال جوابهائی قانع کننده میگشتم و اگر نمی توانستم آن جوابها را پیدا کنم نه تنها هرگز به آرامش نمیرسیدم بلکه ذهنم تاابدخوره ی روحم می شد . من یک ایرانی بودم وباوجود سن کمی که داشتم هموطنان خود را به خوبی می شناختم . یقین داشتم یک ایرانی هر کجای این خطه که زندگی کند چه در جنوب و ساحل کرخه و کارون و بهمنشیر چه در غرب و ساحل الوند و سیمره و سیروان ، همان ایرانی پاک نهاد یست که هیچگاه حتی در ظاهر نیز برای تجاوز دشمن به آب و خاکش ابراز شادمانی نمیکند ودرهنگامه ی شوم قدم نهادن چکمه پوشان خصم به سرزمین آبا واجدادیش دست نمی افشاند و پای نمیکوبد.تاریخ را تا آنجا که درتوانم بودخوانده بودم و مقاطع تاریخی مختلف سرزمینم را بیادداشتم.کمتر ملتی مانند ملت ایران چنین متعصبانه به تمامیت ارضی وطنش اهمیت میدادوصیانت ازیکپارچگی آن را ازحفظ جان خود نیزصدهابرابر مهمتر میدانست. 

یقین داشتم که این فیلم و داستان نهفته در آن مجعول است و قسمتی از توطئه ای شوم و کثیف میباشد.. آری من میبایست مادر را وا میداشتم که وقایع را بیشتر بشکافد تا من و عاطفه بتوانیم حقیقت عریان را از لابلای سخنانش بیرون بکشیم .البته حتم داشتم که باعث ناراحتی و تألم روحی وی خواهم شدومیدانستم چرا دارد به این صورت در تعاریفش از این شاخه به آن شاخه می پرد و قصد دارد هر چه زودتر قصه را به انتها برساند . بی شک خاطرات آن دوران شیرین نبود ه اند و مرور خاطرات تلخ کار چندان ناخوشایندی نیست .

آدمی همواره سعی دارد تلخی های زندگانی خویش را به بوته فراموشی بسپارد اما گاهی اوقات لازم است که با مرور خاطرات تلخ ، کام خود را زهر آگین سازیم تادرپی آن شیرینی کشف و درک حقایق را نیز بتوانیم بچشیم. با اینکه از قبل تصمیم داشتم با صحبت نکردن از آن فیلم کذائی روح حساس و شکننده مادر را آزرده نسازم و خودم جواب سئوالات بی شمارم را از لابلای ماجراها بیرون بکشم ولی با مشاهده ی سردر گمی وی در نقل خاطراتش لازم دیدم موضوع فیلم را مطرح کنم تا شاید خط سیر مشخصی را برای تعاریف جسته و گریخته اش معین سازم . این بود که دل به دریا زدم و آنچه را که دیده بودم مو به مو برایش بازگو کردم .

مادر سری تکان داد و درحالیکه معلوم بود بسیار متأسف و متأثر است گفت:

بله متأسفانه ...یک فیلم مونتاژ شده و دروغین . یک بار دیگر نمیدانم چه کسی از وجود چنین فیلمی بمن خبر داد . آن را هرگز ندیده ام ولی چون خودم در لحظه به لحظه آن دوران حضور داشته ام و از همه چیز اطلاع کامل دارم  از جعلی بودنش مطمئنم وآنرا فقط یک فریب بزرگ میدانم و بس .

این افسانه ی مزورانه ی قدیمی که توأم با چند ادعای کذب دیگر توانست در طول سالیانی طولانی حیثیت مردم این شهر را زیر سئوال ببرد و جایگزین حقیقت گردد تا حدودی باعث گردید که شهر مظلوم من به حاشیه رانده شود و در جاهایی که باید به حساب بیاید و مطرح گردد به حساب نیامده و مطرح نشود .

هیچکس نمیتواند منکر آن باشد که مناطق جنوبی کشور اسلامیمان بیشترین حجم عملیات و ایثار و از خود گذشتگی دلاوران این مرزو بوم را بخود دیده است ولی این حقیقت را نیز نباید از یاد برد که اولین گلوله توپی که شلیک شددر غرب کشور فرود امد و آخرین تلاش فتنه گرانه ی صدام جنایتکار و منافقین کوردل نیز در همین ناحیه بود که ناکام ماند و سرکوب گشت. پرونده ی ننگین هشت سال تلاش مذبوحانه ی مزدوران استکبار جهانی برای ساقط کردن نظام نو پای جمهوری اسلامی نیزدر همین غرب کشور بسته شد .

همانگونه که برایتان تعریف خواهم کرد با آنکه قصرشیرین از همان ابتدای سال 1358 تا روز اشغال آن در شهریور 1359 یعنی نزدیک به یکسال و نیم با کمترین نیرو و سلاح و امکانات لجیستیکی در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح بعثی و مزدوران داخلیش مقاومت نمود . مقاومت چند هفته ای مدافعان شریف وجان برکف خرمشهربه سمبل ونمادایثارواستقامت بدل گشت. متأسفانه بسیاری از ایرانیان هنوز نمیدانند قصرشیرین در کجای نقشه ایران قرار دارد ولی آبادان و خرمشهر و شلمچه و هویزه را همگی می شناسند .

سپس مادر رو به عاطفه کرد و پرسید :

مثلاً شما عاطفه جان ، پارسال که در اصفهان ساکن بودی ،اصلاً از وجود شهری بنام  قصرشیرین در کشورت خبر داشتی ؟

نه بخدا حاج خانم .وقتی که پدرم گفت برای مأموریتی به شهر قصرشیرین منتقل شده ام من و مامان نقشه ایران را آوردیم و دنبالش گشتیم.تازه بعد از آنکه با راهنمایی  های پدر آنرا پیدا کردیم آه از نهاد من بلند شدوگفتم:پدرمیخواهی مارا ببری توی دل عراق؟ این شهر خیلی دور افتاده و خطرناک بنظر میرسد . اگر آمریکایی ها یا عراقی ها حمله کنندباید فاتحه خودمان را بخوانیم !

مادر خندید و ادامه داد : بله ...درست میگویی . قصرشیرین توی  دل کشورآشوب زده ی عراق قرار دارد و ما ازسه سمت شمال،جنوب و غرب با این کشور مرزهائی طولانی داریم .حالا تو باید خیلی خوب درک کنی که در آن دوران شهر ما چه موقعیت حساس و متزلزلی داشته است و حفظ و نگهداری آن برای مدافعانش چقدر مشکل و طاقت فرسا بوده است .

-حاجخانم در هر جایی که ایثار و مقاومتی صورت بگیرد تفاوتی ندارد و ارزش معنوی آن برابر است ولی حال که به گفته های شمار فکر میکنم در تعجبم که چرا با وجود این حجم حوادث و این کیفیت مقاومت و حماسه آفرینی،قصرشیرین و گیلانغرب و کلاً غرب کشور بنظر می رسد که در درجه اهمیت کمتری قرار دارند ؟

-نه عاطفه جان ، عقیده  من مثل تو نیست . مردم این ناحیه ملتی ساده زیست،سختی کشیده،،بی ادعا و درون گرا می باشند و زیاد اهل تبلیغ برای کارهای خود و یا تعریف و تمجید از خویشتن نیستند . این خصیصه ی ذاتی در بین اهل قلم و اصحاب رسانه اش هم وجود دارد و همین نوع رفتار باعث شده است که تا کنون خیلی از حقایق که میتواند مایه  مباهات  و افتخار مردم این خطه باشد پنهان بماند و در عوض چنین شایعات و دروغ های مسموم و بی پایه و اساسی جای حقیقت را در اذهان عمومی بگیرد . برای اثبات اینکه اهمیت مقاومت و شهادت طلبی رزمندگان جان بر کف  این سرزمین در هر کجای ایران که باشند از دید مسئولین نظام در یک مقام و ارزش قرار دارد می توانیم از ایامی یاد کنیم که نیرد در ارتفاعات بازی دراز مابین قصرشیرین و سرپل ذهاب بشدت ادامه داشت و شهید مظلوم دکتر بهشتی که از مقامات بلند پایه ی آن دوران بودتحت تأثیر آن فضای روحانی و معنوی که بر منطقه حاکم بود فرمودند ( عرفان اسلامی خانقاهش بازی دراز است. )

اکنون پس از سی سال و اندی که از جنگ تحمیلی گذشته است . هنوز هم که هنوزاست هر شخصی باشنیدن شایعات بی اساس و مضحکی که برای مردم پاکدل این شهر  ساخته شده است رأی  قاطع خودش را صادر میکند و متأسفانه هیچکس حتی به خود زحمت هم نمیدهد که به این اتهام رسیدگی کرده و نا روابودنش را اثبات کند .

خوب مادر جان... ما هم برای همین است که اینجا نشسته ایم  . می خواهیم حقیقت را از زبان شما بشنویم.

- خوب ...پسحالا که چنین شوق و انگیزه ای در شماایجادشده ودنبال کشف حقیقت هستید.عجله نکنید و صبرداشته باشید ممکن است قصه من طولانی باشد چون باید همه چیز را مو به مو و از همان ابتدا برایتان تعریف کنم.

... و من و عاطفه ساکت،آرام و با حواس جمع  پای سخنان مادر نشستیم .

 *******************************************************************

                                                      فصل دوم

                                                       (سایه های خصم )                                                                                                            >>>>>>>>>>>>

در آن روزهای پر تنش و سرشار از دلهره و هیجان ، من  که زنی 27 ساله بودم بهمراه شوهرم (حسین) و فرزندانم (مهدی) و (نرگس) که کودکانی نورس و خردسال بودند وهمچنین(محمد احسان)شیر خواره ،زندگی پر اضطرابی را میگذراندیم .

محمد احسان 6 ماهه ی من زاده همان دوران نا امن بود زیرا شرایط جنگی برای ما ساکنان قصرشیرین شرایط جدیدی محسوب نمیشد.خیلی پیش ترها یعنی از همان ماههای بعد از پیروزی انقثلاب شکوهمند اسلامی فتنه و بی ثباتی منطقه را فراگرفته بود و ما بیش از یکسال به امید پایان یافتن آن همه دلشوره و نگرانی سوخته و ساخته بودیم .

شوهرم دبیر قرآن و تعلیمات دینی یکی از مدارس شهر بود و با حقوقی مختصر  که به هر حال  کفاف مخارج یک زندگی ساده و آبرومندانه را میداد گذران می کردیم . پدرم (حاج علی اصغرمیخبر) یکی از معتمدین و مردان مؤمن و خوشنام شهر به حساب می آمد.او از زمره ی نیک مردان پاک سرشتی بود که حیثیت و آبروی خود را از ایمان و پرهیزگار یشان بدست اورده بودند نه از مال و ثروت و مکنتشان .پدر در جریان انقلاب مجاهدتهای بسیار نموده و در سازماندهی تظاهرات ضد رژیم و توزیع اعلامیه های امام خمینی(ره) در فضای اختناق آمیز دوران ستمشاهی خیلی مؤثر واقع شده بود .بطوریکه همواره فداکاریهای او در آن دوران که از سعه صدر وشجاعتش سرچشمه میگرفت زبانزد خاص و عام بود ...

 مادرلحظه ای مکث کرد. گویا چیزی را یخاطر آورده بود.برخاست وکتابی را از میان قفسه کتابهای پشت سرش بیرون کشید.صفحه ای ازکتاب را گشودوقسمتی ازآنراکه زیر سطورش خط کشیده شده بود بما نشان داد.آنگاه ازمن خواست که با صدای بلندمطلب مزبور را قرائت کنم.من نیزاطاعت کرده وشروع به خواندن مطلب کردم:

-  برابر اطلاع سازمان قصرشیرین از صبح روز جاری بازار قصرشیرین نیمه تعطیل و جز چند مورد که تعداد معدودی از جوانان تصمیم به برهم زدن نظم را داشته که توسط مامورین انتظامی متفرق گردیده‌اند و حادثه دیگری بوقوع نپیوسته است. ضمنا در ساعت 16 عده‌ای در حدود 1000 نفر که اکثریت آنها فرهنگیان بودند با اتومبیل از شهر خارج و در گورستان در محل تدفین دو نفر کشته‌شدگان حوادث اخیر این شهر اجتماع و ضمن تجلیل از آنان مبادرت بدادن شعارهائی نیز نموده و یکی از متعصبین مذهبی بنام( علی‌اصغر میخ‌بر) از حاضرین دعوت نموده که صبح روز 57/9/19 در شهر اقدام به راه‌پیمائی نموده و سایر اهالی را نیز ازین موضوع آگاه نمایند در ضمن یکی از شرکت‌کنندگان بنام مجیدی بعنوان اینکه (...)‌ ساواکی می‌باشد قصد ایجاد بلوا و آشوب را داشته که توسط اقوام افراد فوت شده با دور نمودن شخص اخیرالذکر از محل از ادامه تشنج جلوگیری نموده‌اند شرکت‌کنندگان در مراسم بدون انجام تظاهرات متفرق گردیده‌اند.

امضاء :همدانیان -  گوینده: توکلی -  گیرنده: بهرامی 

مادر در ادامه گفت:

این مطلب یکی ازگزارشات سازمان اطلاعات وامنیت رزیم پهلوی یعنی (ساواک)در قصرشیرین است که بطور اتفاقی در کتابی به آن برخوردم .پدرم مالک حمامی در حاشیه ی زیبای رودخانه ی الوند بود. خانواده پدری من از لحاظ بنیه مالی متوسط  الحال بودند و من در محیطی مذهبی و فضایی که همواره از عطر نماز و قرآن  آکنده بود رشد و نمو کرده بودم . مادری پیر و پنج خواهر دیگر نیز داشتم که یکی از آنها ازدواج کرده و در شهرستان کنگاور سکونت داشت .من همیشه کمبود یک برادر دلسوز و قدر تمند را در زندگی خود حس میکردم اما پدرم همواره  خدای را شاکر بود که اگر چه به او پسری نداده ولی در عوض شش دختر مؤمنه و شیرزن به او هدیه کرده است. هیچگاه حتی رفقای صمیمی و برادران و خواهرانش هم از او نشنیده بودند که ازنداشتن فرزندپسر ابراز ناراحتی و دلتنگی کرده باشد .

پدر من در زمینه مسایل اعتقادی و سیاسی صاحبنظر  بود . بیاد دارم که او همیشه نسبت به وجود دفاتر گروهکهای ملحد و التقاطی که خط مشی ضد انقلابی و ضد مردمی داشتند مانند حزب توده،سازمان مجاهدین(منافقین)خلق و چریکهای فدایی در شهر ما و دیگر شهرهای استان نگران ومعترض بود .چون با توجه به اینکه بسیاری از اعضا و هوادارانشان به کشور عراق گریخته به قصد بر اندازی نظام نو پا و مردمی جمهوری اسلامی توسط رژیم صدام سازماندهی و تسلیح شده بودنداماهنوز هم در کمال پر رویی از فضای باز سیاسی ئی که به برکت انقلاب ایجاد شده بود سوء استفاده کرده و به فعالیت های مسموم و مضر خود در داخل کشور ادامه میدادند . آنان هر کجا و هر زمان که فرصتی پیدا می کردند آشوب و بلوا براه انداخته و موذیانه از آب گل آلود  ماهی میگرفتند .

از ابتدای سال 58 استکبار جهانی که هدفش  ممانعت از گسترش و صدور انقلاب اسلامی به سایر کشورهای منطقه بود با استفاده از همان ضد انقلابیون طرد شده و فراری درگیریهایی را در پاسگاههای ژاندارمری ،ارتش و سپاه ایجاد میکرد و نیروهای عراق هم گاه و بیگاه با شلیک خمپاره و توپ به پشتیبانی از این خود خود فروختگان پرداخته و نقاطی را در داخل مرزهای ایران هدف قرار میدادند . این شیوه عملیات و جنگ و گریز که بیشتر ایذایی بنظر میرسید تا اواخر آن سال ادامه داشت ولی ازابتدای سال 59 ارتش عراق نقش خود را از یک پشتیبان به مهاجم تغییر داد و سلسله درگیریهایی را بطور مستقیم میان پایگاههای دو طرف در دو سوی مرز ایجاد نمود.

این حرکات باعث شد که سپاه پاسداران احساس نگرانی کرده و عده ای از داوطلبان مردمی را در راستای مقابله با شیطنت های اینچنینی آموزش داده و آنان را با سلاح های سبک و شکاری در کنار جوانمردان ژاندارمری در پاسگاههای نوار مرزی مستقر سازد . از نیمه دوم تیر ماه 59 عراق تهاجم خود را علنی کرده و حملاتش را گسترش داد . از سوی دیگر چون عوامل وطن فروش آمریکای جهانخوار با استفاده از تجمیع تعداد زیادی هواپیما در (پایگاه هوایی شهید نوژه) همدان قصد انجام کودتایی را داشتند عملاً جنگ در قصرشیرین و غرب کشور با هماهنگی صدام جنایتکار اغاز گشت زیرا برای گرد آوردن آن همه هواپیما در یک پایگاه واحد نظامی نیاز به بهانه ای داشتند.از این روی بود که ارتش عراق منطقه را زیر آتش شدید توپخانه قرار داد و تأمین امنیت نوار مرزی غرب کشور مستمسک کودتا چیان برای تجمع هواپیماهای بمب افکن درآن  پایگاه شد .

با افشاء برنامه کودتای نوژه در 18 تیرماه 1359 دشمنان قسم خورده ملت ایران که این حربه را نیز از دست داده بودند از ابتدای مرداد ماه دستور حملات گسترده ای را صادر کردند .بنحوی که در این ایام پایگاههای گروهان (خان لیلی) ، چاههای نفت(نفت شهر)، (تنگ هوام) در جنوب و همچنین پایگاههای (تیله کوه) ، (باویسی) و (گرده نو) در شمال شهرستان را مورد تهاجم سنگین خودقرار داد . در کلیه این در گیریها تأسیسات شهری و مناطق مسکونی قصرشیرین نیز از آتش دشمن بی نصیب نمیماند و مردم غیر نظامی خسارات و تلفات سنگینی را متحمل نیشدند .

من و حسین مانند اکثر مردم قصر شیرین زیر زمین کوچک خانه مان را برای اوقاتی که شهر گلوله باران می شد آماده کرده بودیم و حتی بعضی شبها را که احساس خطر می کردیم و آتش باران ادامه پیدا میکرد با فرزندانمان در همان زیر زمین به صبح  میرساندیم .

همانطور که در نقشه میهنمان می توان مشاهده کرد شهرستان قصرشیرین در دل خاک عراق قرار دارد . به همین سبب از همان ابتدای امر فرماندهان نظامی بلند پایه ارتش عراق طراحی عملیات خود را براین اساس قرار داده بودند که از دوسمت شمال و جنوب به منطقه یورش آورند سپس شهر را میان دو تیغه قرار داده و آنرا اشغال کنند.بنا براین عمده تلاش آنان در این راستا انجام میگرفت .

در گیریها کماکان ادامه داشت ولی نیروهای مردمی و ژاندارمری همواره مانع پیشروی تانکهای عراق می شدند و آنان را در نیل به مقصود شوم خود ناکام میگذاشتند .

در هفته اول و دوم مرداد ماه نیروی هوایی عراق پاسگاههای (پیشکان) و (تپه رش) را بمباران نمود و در جواب این حمله ، نیروهای خودی مستقر در پاسگاه (هدایت) دکل مخابرات عراق در (قوره تو)را منهدم ساختند .متعاقب آن دشمن نیز پاسگاه (زینل کش) و گروهان خان لیلی را مجدداً زیر آتش شدید خود گرفت .

اهالی قصرشیرین از طریق بستگان خود که در روستاهای مرزی زندگی میکردند با جوانان رشید شان که مستقیماً در درگیریها شرکت داشتند . ساعت به ساعت در جریان این حملات و مقاومت ها قرار میگرفتند.خیلی از روزها که درگیریها به اوج میرسید . من شخصاً شاهد بودم که جوانان و مردان شجاع و متعصب شهر مقابل فرمانداری یا مقر سپاه و اداره مرزبانی تجمع میکردند و خواستار یاری رساندن و کمک با افراد مستقر در پایگاههای مرزی می شدند.گرچه فرماندهان سپاه در بعضی از موارد با مسلح کردن و سازماندهی داوطلبان آموزش دیده و اعزام آنان به خط مقدم نبرد به خواسته بحق آنان جامه عمل می پوشاندند ولی در خیلی از موارد نیز به دلیل نبود برنامه ریزی لازم و یا کمبود اسلحه و امکانات  نمی توانستند خیل خود جوش جوانان تشنه رزم و شهادت را به مصاف خصم بفرستند و متأسفانه آنهمه نیرو و شور و هیجان به یأس و نومیدی بدل می شد . گاهی اوقات که با خود خلوت میکنم،حتی با وجود گذشت این همه سال به آنروز ها که می اندیشم بغض گلویم را می فشارد .آنروزها هم پتانسیل و اراده مبارزه و جانفشانی در برابر دشمن وجود داشت و هم مسئولین و فرماندهان  ازجان و دل تمایل داشتند که آن نیروی بالقوه عظیم را به فعل در آوردند ولی به نظر میرسید دست و بالشان بسته است و حق هم داشتند چون آنقدر تزریق امکانات و سلاح به منطقه ناچیز و قطره چکانی صورت می گرفت که حتی برای نیروهای از قبل سازمان دهی شده هم کفایت نمیکرد چه برسد به نیروهای جدید.

سراسر نوار مرزی ، از شمال تا جنوب شهرستان که حدوداً 200 کیلو متر می باشد در طول مرداد ماه آن سال بارها و بارها  زیر آتش توپخانه قرار گرفت و همزمان شهر نیز کماکان توسط سلاحهای سنگین کوبیده می شد.هدف دشمن از این کار خسته کردن نیروهای خودی و تخلیه روستاهای نوار مرزی و شهر قصرشیرین از نیروهای مردمی و غیر نظامیان بود .بیاد دارم یکی از روزها که ازشدت و حجم صدای انفجارات و شلیک ها فهمیده بودم درگیری سنگینی در قسمت های جنوبی منطقه جریان دارد ، برای خرید به خیابان رفته بودم. ناگهان دود غلیظی درآسمان ناحیه جنوبی مشاهده کردم که اندک اندک به سمت شهر می آمد . با پرس و جویی که انجام دادم در یافتم عراقی ها منابع نفت موجود در نفت شهر را به آتش کشیده اند . این دود تا چند روز در آسمان باقی ماند و البته در جواب این حمله سپاه،ژاندارمری و نیروهای مردمی در یک عملیات هماهنگ منطقه نفت  (بان میل خانقین) و بخشی از (نفتخانه) عراق را به آتش کشیدند  و به دشمن ثابت کردند که توانشان کمتر از آنان نیست و در مقابله به مثل هیچ ضعفی از خود نشان نخواهندداد .

عراقی ها با فشار بر مناطق شمالی پی راه نفوذی برای ورود تانکهایشان به خاک مقدس وطنمان می گشتند  حتی یکبار چند دستگاه ازتانک هایشان توانستند از مرز(پرویز خان) وارد شوند ولی با مقاومت جانانه روستائیان غیور و نیروهای نظامی خودی و حمایت توپخانه عقب نشستند . این شکست مفتضحانه چنان بر آنان گران آمد که به شیوه اسلاف خود که در صحرای کربلا آب را بر حسین (ع) و لشکر یان و اهل بیتش بستند ، نا جوانمردانه منبع آب روستای( تنگاب نو) را منهدم کرده و روستائیان را بیشتر از پیش درمضیقه قرار دادند .

روستائیان خستگی نا پذیر با وجود تمام مشکلات،در این ایام با ایجاد سنگر بر روی پشت بام منازل و کندن کانالها و سنگرهای انفرادی در اطراف منازلشان با سلاحهای شکاری و سبک مانند (برنو) ،(ام یک) و (پران) می جنگیدند . گرچه تعداد محدودی (آرپی چی) و اسلحه (ژ3) نیز در اختیاراین جان بر کفان قرار داده شده بود ولی حملات عراق بحدی سنگین و تاکتیکی بود که گاهی نبرد و مقاومت بسیار مشکل و حتی محال بنظر می رسید .

تقریباً ده روزی از مرداد ماه گذشته بود که باخبر شدیم مادرم ناخوش احوال است. توی راه خانه پدری بودم که سر چهارراه (بالا آبشار )متوجه تعدادی اتومبیل ،وانت بار و کامیون شدم که همگی آرم شرکت ملی نفت ایران را بر خود داشتند و از مسیری که در پیش گرفته بودند پیدا بود عازم کرمانشاه هستند .دقایقی درنگ کرده،به مکالمات کسبه و مردم گوش دادم. از لابلای صحبت ها دریافتم که عاقبت ماشین جنگی صدام جنایتکار توانسته است با خسارات شدیدی که بر تأسیسات انتقال نفت  نفت شهر وارد ورده، کار پمپاژ نفت به پالایشگاه کرمانشاه را بطور کامل متوقف سازد . این برای من بسیار مایه تأسف بود زیرا داشتم با چشمان خود میدیدم که دشمن ابتکار عمل را بدست گرفته است و هر چقدر که زمان میگذرد مقاومت مشکل و مشکل تر می شود .در روز یازدهم مرداد ماه عراق توانست تانکهای خود را از منطقه (دارخور)و (برارعزیز) در شمال قصرشیرین عبور دهد ولی این بار با از دست دادن چندین دستگاه تانک مجبور به عقب نشینی شد و تعدادی نیز کشته و مجروح داد . در آن نبرد سخت از نیروهای خودی نیز چند نفر شهید و زخمی شدند . گرچه درآن روز دشمن ناکام ماند و نتوانست به اهدافش دست یابد ولی همینکه توانسته بود در دو نوبت طلسم ورود تانکها یش را به خاک ایران را بشکند  . جسارت بیشتری یافت و در نیل به مقصود شومش عزم خود را بیش از پیش  جزم کرد .

کاملاً آشکار بود که عراق روز به روز دارد نیرو و توان خود را تقویت می کند و بر عکس نیرو های ما از لحاظ سلاح و نفرات و پشتیبانی در مضیقه بیشتری قرار میگیرند.

کاملاً آشکار بود که عراق روز به روز دارد نیرو و توان خود را تقویت می کند و بر عکس نیرو های ما از لحاظ سلاح و نفرات و پشتیبانی در مضیقه بیشتری قرار میگیرند و قدرتشان تحلیل میرود . در اواسط مرداد ماه،استاندار وقت کرمانشاه از شهر و نقاط مرزی قصرشیرین دیدار کرد . پدر من  وتعدادی دیگر از معتمدین شهر در جلسه ای که تشکیل شد خواسته مردم را که دراختیار گرفتن اسلحه و مهمات و تأمین ارزاق برای ادامه مقاومت و مبازه بود به اطلاع وی رساندند . فرماندهان نظامی منطقه هم مثل همیشه خواهان اعزام نیروی کمکی تازه نفس و ارسال تجهیزات و مهمات کافی بودند .

استانداربه آنان قول داد که خواسته شان را به مقامات بالاتر منعکس خواهد کرد ولی متأسفانه با رفتن او و گذشت روزهای متمادی وضعیت هیچ تغییری نکرده و هیچ مشکلی از مشکلات عدیده ای که با آن دست به گریبان بودیم حل نشد .

هیچگاه حرص و جوشی را که پدرم ازبی برنامه گی و بی کفایتی برخی مسئولین رده بالا می خورد فراموش نمیکنم . با کف دست به زانویش می کوبید و مدام میگفت :

نگاه کنید...این همه نیروی جوان و تازه نفس در شهرمان داریم که فقط منتظرند اسلحه ای به آنان داده شود و اجازه ی حضور در خط مقدم نبرد را پیدا کنند ولی انگار هیچ چیز  سرجای خودش نیست و آدم نمیداند از چه کسی باید بخواهد که به این معضل رسیدگی کند . پدرم گهگاه از بنی صدر خائن نیز نام می برد و اور ا مسئول تمام این کم کاریها میدانست. البته باید خاطر نشان سازم که هنوز در آن زمان خیانت های بنی صدر افشاء نشده بود ولی پدرم بواسطه دید وسیع اجتماعی و سیاسی اش تا حدودی به ماهیت این عنصر خود فروخته  پی برده بود .خلاصه همه ی عوامل دست به دست هم داده بودند که اوضاع از کنترل خارج شود. عوامل خیانتکار محلی با همدستی افسران اطلاعاتی بعثی جاده های مواصلاتی را مین گذاری میکردندو با ایجاد درگیری و بمب گذاری، فرماندهان و اشخاص لایق و تأثیر گذار را که نقش کلیدی در مقاومت و مبارزه داشتند به شهادت می رساندند. حتی به کرات از پسر عمه ام (عبدالرضا) و پسر عمویم (منصور) شنیده بودم که افراد مشکوکی را با لباس محلی و بیسیم به دست در نقاط حساس شهر دیده اند که سرگرم جمع اوری اطلاعات یا دادن گرا به توپخانه عراق بوده اند . یکی از روز های گرم اواسط مرداد ماه نیز همان عوامل نفوذی و خودفروش آب روستای (مله دیز گه) را مسموم کرده و حدود 16 نفر را راهی بیمارستان  نمودند . یکی از زنان همسایه که پرستار بیمارستان مهدی رضایی بود از کودکانی میگفت که بر اثر خوردن آب سمی مجبور به شستشوی معده شان شده بودند و در عجب بود که یک انسان چگونه می تواند چنین وحشیانه با همنوع خود رفتار کند چون در هر صورت جنگ  نیز اصول خودش را دارد و خوراندن اب زهر آلود به یک کودک معصوم در قاموس هیچ مبارز شرافتمندی مجاز نیست. بدنبال اولتیماتوم دولت ایران و هشدار برای وقوع جنگ ،یگان های نظامی (تیپ 3 زرهی لشکر 81 کرمانشاه) در منطقه مستقر شدند . آن روز ها می شنیدم که صدام حسین مرز های خود را از ساکنان کرد زبان تخلیه کرده و حدود 25 کیلومتر آنها را به عقب منتقل نموده و آنگاه اعراب و وابستگان حزب بعث را جایگزین آنان کرده است .

هدف اصلی صدام حسین از این جابجایی آن بود که جنگ روانی براه انداخته و در دل مردم بومی منطقه هول و هراس بیفکند تا که شاید شهرقصرشیرین وروستاهای اطرافش را از سکنه خالی کرده و خیال  خود را از بابت مقاومت مردم راحت سازد زیرا در طول آن چند ماهی که مجبور شده بود با نیروهای خود جوش مردمی دست و پنجه نرم کند به این حقیقت پی برده بود که با حریف های قدرتمندی روبروست . در آن ایام بازار شایعه هم داغ بود. چو انداخته بودند که ارتش بعث بزودی قصرشیرین را اشغال خواهد کرد . این نوع شایعه پراکنی ها کار همان کسانی بود که آب اشامیدنی  روستائیان را مسموم کرده و سر راه آنان در زمین مین میکاشتند .مسئولین سپاه سریعاً به تکذیب پرداختند و هشدار دادند که با شایعه سازان شدیداً مقابله خواهند نمود . شایعه دیگری که  در آن زمان سر زبان ها افتاد این بود که نیروهای اردنی ،سعودی،سودانی و مصری در صف اول مهاجمین، آماده ورود به قصرشیرین و قتل و غارت و چپاول هستند .

بلبشوی غریبی بود ولی در این آشفته بازار بی در و پیکر نماز عید فطر آن سال در روز 21 مرداد ماه با شکوه هر چه تمامتر برگزار شد.این در حالی بود که هرآن امکان فرود آمدن گلوله ای در میان خیل جمعیت نمازگذار محتمل بود. من و بقیه اعضای خانواده ام نیز در آن مراسم شرکت نمودیم . مردم ولایتمدار و مؤمن ، فریضه واجب خود را بجای آورده و در پایان قطعنامه ای نیز صادر نمودند که شوهرم حسین آنرا قرآئت نمود درآن قطعنامه ضمن محکوم نمودن دول استثمار گر و جنگ افروز از مسئولین  تقاضا شده بود که نیروهای مسلح دولتی مستقر در منطقه را از لحاظ نفرات و سلاح تقویت نمود و به تسلیح وسازماندهی نیروهای مردمی نیز توجه شود .

ضمناً در یکی از بندهای آن بیانیه بر برچیده شدن و انحلال دفاتر حزب توده و سازمان مجاهدین(منافقین) تأکید شده بودچون هیچکس شک نداشت که آنان با دشمن در ارتباطند و نقش ستون پنجم را برایشان ایفا میکنند .

درواپسین روز مرداد ماه1359حملات در تیله کوه، باویسی و تنگ هوام آنچنان شدیدشده بود و شهر بقدری وحشیانه زیر باران توپ و خمپاره دشمن قرار گرفت که برخی از صاحبنظران نظامی پیشنهاد تخلیه نقاط مسکونی تا عمق 5 کیلومتری از مرز را دادند ولی در جلسات نظامی  فرماندهان و مسئولین شهری با آن موافقت نشد .

کم کم آتش جنگ در نفت شهر شدت بیشتری گرفت و ساکنان آن شهر کوچک به قصرشیرین ،سومار و گیلانغرب پناه آوردند. در روزهای ابتدایی شهریور ماه دشمن در تیله کوه ،(تنگه ترشابه) و باویسی دست به حملاتی زد و یکی از پاسگاههای مرزی ما بنام پاسگاه (محمودقجر) که در مقابل پاسگاه برار عزیز قرار داشت با خاک یکسان شد . همزمان با این حملات، مناطق مسکونی قصرشیرین هم شدید تر از روز های قبل زیر باران توپ و خمپاره قرار گرفت .

حالا دیگر کاملاً معلوم بود که توان نظامی دشمن تقویت شده است و این حقیقت را از بیشتر شدن حجم گلوله بارانها و حملات بی امان و مکرر آنها بخوبی میشد فهمید . در آنسوی مرزهای کشورمان تا چندی پیش از حضور و استقرار دولشکر عراق بحث می شد ولی حالا حتی مردم عادی هم از ارتفاعات داخل شهرنظیر (تپه موسی)،(تپه عیسی)و (بان قلعه)گهگاه با چشم غیر مسلح ادوات و نفرات صدامیان را می توانستند مشاهده کنند .

مردم میگفتند که دشمن لااقل چهارلشکرمکانیزه و چندین واحدزرهی را از شمال تا جنوب مرز قصرشیرین به خدمت گرفته است و البته این گفته ها بر اساس حدس و گمان نبود . ما گرچه مردمان عادی و افراد غیر نظامی به حساب می آمدیم اما دلیل حضورمان در شهر که حالا دیگر هیچ فرقی با خط مقدم جبهه نداشت خیلی سریع به اطلاعات نظامی دسترسی پیدا میکردیم . در این سوی مرز استعداد کل نیروهای لشکر 81 زرهی کرمانشاه، سپاه و ژاندارمری بزحمت به دو تیپ میرسد . دو تیپی که از نظر امکانات پشتیبانی ، استحکامات و سنگربندی  ،تجهیزات نظامی و حتی آموزش های رزمی با مشکل جدی مواجه بودند . مدتها می شد که موضوع اعزام و حضور نیروهای کمکی از مرکز و بویژه (لشکر 77 خراسان) مطرح بود اما تا کنون خبری نشده بود . تنها نیرویی که از خارج استان بصورت نسبتاً سازمان یافته به مرز قصرشیرین اعزام گشته بود حدود شصت الی هفتاد نفر از برادران سپاه همدان بودند که جملگی در پاسگاه تیله کوه ذهاب مستقر شده و مسئولیت آن نقطه از مرز را بر عهده داشتند. کار مدیریت و برنامه ریزی جنگ درست پیش نمیرفت . بنی صدر خائن که در آن دوران فرماندهی کل قوا را بر عهده داشت مسئول، باعث و بانی تمام این کمبود ها و کم کاریها بود . او درست در زمانی که نیروهای مسلح احتیاج به مدیران و فرماندهان کار آزموده،مجرب متعهد داشتند در اقدامی لجوجانه (شهید صیاد شیرازی) را که از لایق ترین سران نظامی کشور بشمار میرفت از مقام خود بر کنار نمود و همین امر موجب معضلات و مشکلات بی شماری گردید که نتیجه اش ناهماهنگی در امور جبهه و جنگ و در نهایت از دست رفتن فرصت ها و پتانسیل های بالقوه میدانی و مدیریتی درآن تنگنای زمانی بود .

دشمن ساعت به ساعت قدرت میگرفت و حلقه محاصره شهر را تنگ تر و تنگ تر می کرد و من هر وقت که به احتمال سقوط شهر میاندیشیدم عرق سردی بر پیشانیم می نشست . یعنی ممکن بود روزی شهر من زیر چکمه بعثی های جنایتکار لگدکوب شود .

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>  

                                                فصل سوم

                                       (فصل کشتار )

                                       >>>>>>>>>>>>>

رگه های خنک پیش قراولان هوای پائیز که تازگیهادر مناطق مرتفع وییلاقی ناحیه فرصت عرض اندام پیدانموده بودندهنوزقدرت رخنه درتابستان سمج شهر من رانیافته و قادر نشده بودند جایی در میان هرم داغ (باد سام) برای خوددست و پاکنند . تن شهرکماکان داغی و تفتیدگی خودش را بی کم وکاست حفظ کرده بودوحتی درآن ساعت از بامداد که با اولین شلیک توپ و انفجارش در دور دست ها آغاز شد نمیشد سراغی از ذره ای خنکی و لطافت در هوا گرفت.

 همیشه و هر سال تابستان خیلی زود و راحت خودش را به تن بهاری سبزوباطراوت شهر می چسباند و خیلی سخت و دیر دامان داغ و خشکیده اش را رها میکرد .بهار قصرشیرین عمر کوتاهی داشت وتابستانش مثل پادشاهی که به تاج و تخت ظالمانه اش چسبیده باشد بسختی دل از حاکمیت جبارانه اش میکند و جایش را به پائیز میداد.حاکم بلامنازع شهر من بهرحال تابستان و باد سامش بودو هرسال سر موعد مقرر بساط جورش را میگستراند و کسی هم حریفش نمیشد.  البته در موسمی بسر می بردیم که می توانستیم به خودمان وعده دهیم که بزودی آن  هوای طاقت سوز جای خود را به نسیم خوش و جانبخش پائیز داده و حسی بسیارمتفاوت را در دلهای سوخته مان شکوفا سازد .

روز دهم شهریور ماه بود.از همان ابتدای طلوع فجر و بعد از نماز صبح درگیری های مرزی آغاز شدند . ابتدا صدای سلاح های  سبک به گوش  رسید و بعد تک و توکی گلوله سنگین شلیک شد.گلوله هادر همان نقاطی که درگیری ها جریان داشت منفجر شدند. تدریجا" دامنه انفجارها به حاشیه شهر کشیده شد . صبحانه را آماده کردم. بچه ها هنوز در خواب بسر می بردند.آنروز قرار بود حسین برای رتق و فتق کارهای ثبت نام بچه ها به مدرسه برود.چندباری خواستم منصرفش کنم و از او بخواهم به خاطر احتمال خطر در خانه بماند ولی اوقبول نکرد:

-صدیقه جان کارها روی هم تلنبار شده است . خودت که شاهد بودی طی چند روز گذشته به دلیل گلوله باران این کافرها نتوانسته بودیم کارهای دفتری مربوط به پرونده ی ثبت نامی هارابه انجام برسانیم . میروم. تو هم دعا کن که آتش شدیدتر نشود و امورات درست پیش برود . اگر کارها باز هم لنگ بماند معلوم نیست کدام وقت دیگربتوانیم همه ی همکارهاباز هم دور هم جمع شویم.نگران نباش، سعی میکنم تا قبل از ظهر باز گردم .

چاره ای نبود. بهر حال امورات مدرسه و بچه هاهم از جمله ی  واجبات بود و باید انجام میگرفت . اورا تا دم درخانه همراهی کردم.پای پیاده  رفت.  نگاهی به پیکان استیشن حسین که توی حیاط بود انداختم . یک لایه خاک رویش را گرفته بود . تصمیم داشتم امروز تا قبل از باز گشت حسین اگر وقت کردم دستی به سر ورویش بکشم . در را بستم و وارد خانه شدم . سراغ گهواره محمد احسان رفتم و بغلش کردم . توی آغوشم چشمان قشنگش را گشود و برویم لبخند زد . درآن لحظه انگار دنیا را بمن دادند . بوسه ای برگونه هایش نشاندم و شیرش دادم . مجدداً در حال شیر خوردن بخواب فرو رفت . از توی حمام تشت پر از کهنه های محمد احسان را برداشته و ترجیح دادم که بجای حمام  آنها را کنار حوض وسط حیاط  که هنوزآفتاب کاملا" روی آن دامن پهن نکرده بود بشویم . همیشه کار کردن در هوای آزاد را ترجیح میدادم .

همینطور که داشتم چنگ میزدم ، ناراحتی کمرسراغم آمد . قدری کمر راست کردم ولی فایده نداشت . از جایم بر خاستم و چند بار دولا و راست شدم .پنجه هایم خیس بود و بهمین دلیل با مچ دستم که خشک بود کمرم را ماساژ دادم . توی حال خودم بودم که پنج صدای شلیک که مربوط به (خمسه خمسه)  عراقی ها بود مرا متوجه خود کرد. هنوز حواسم بین درد کمر وشلیک خمسه خمسه در آمد و شد بود که صدای سوت پیش از سقوط گلوله ها آسمان بالای سرم را پر کرد و بدون آنکه بتوانم دستان آغشته به کف صابونم را بشویم به طرف خانه هجوم بردم.گلوله ها پشت سر هم به نقاط نزدیکی اصابت کردند و متعاقب آن دیگر حتی یک لحظه صداها قطع نشد.فقط چند ثانیه طول کشید تا با آن کمر درب و داغان به داخل خانه برسم .اول خودم را به گهواره محمد احسان رساندم،او را بسرعت در آغوش کشیدم و با صدای بلند و جیغ مانندی مهدی و نرگس را صدا زدم . از شدت جیغی که می کشیدم حنجره ام درد گرفت ولی آنقدر صدای انفجار ها شدید و گوشخراش بود که گوش هایم صدای خودم را نمی شنیدند.

بدجوری هول شده بودم .صدای صفیر کر کننده توپها و خمپاره ها و انفجارات بی امان پی در پی آنها تمام فضا را پر کرده بود و من گیج شده بودم . نمیدانستم مهدی و نرگس باید کجا باشند.انگار مغزم از کار افتاده بود ! یکباره پایم به چیزی گیر کرد و نزدیک بود بچه در بغل بزمین سقوط کنم ولی خودم را کنترل کردم .منگ بودم و نمی دانستم دیشب بچه ها را کجای خانه خوابانده بوده ام ! انگار توی یک خانه دیگر بودم . هیچ چیز برایم آشنا نبود نه اتاقها نه دیوارها، فقط چشمانم به اطراف می چرخید که شاید بچه هایم را ببینم . قدرت هر فکری در آن لحظات از من سلب شده بود و فقط یک فکر بسیارقوی و متمرکز در مغزم چرخ میخورد:بچه ها یم...

عاقبت دیدمشان . گیج و منگ بودند و وحشتزده گریه می کردند . مهدی تلو تلو میخورد و خون از دماغش سرازیر بود ، با یک دست برسرم کوبیدم و ضجه زدم :

-یا ابالفضل ، مهدی...مهدی !

کم مانده بود که از ترس قالب تهی کنم . بچه ها خودشان را به من رساندندو به من چسبیدند و لباسهایم را چنگ زدند . بسرعت  سرو بدن مهدی را وارسی کردم که دلیل خونریزی بینی اش  را بفهمم .

-چه شده مهدی ؟ بگو چه شده عزیزم؟

مهدی به لبه در اتاق اشاره کرد . فهمیدم که گیج خواب  بوده و بابینی به کناره ی در خورده است . کمی خیالم راحت شد. فرصت  زیادی نداشتم زیرا آنجا ماندن خطر ناک بود . با عجله بطرف در زیر زمین  دویدم و در آن غوغای کر کننده خودم را گوشه ای مچاله  کرده و بچه ها را که لحظه ای از گریستن باز نمی ایستادند از دو سوی به بدنم چسپاندم ، گرچه فرزندانم اولین بار نبود که اینگونه از خواب می پریدند ولی روح حساس و لطیفشان هنوز نتوانسته بود با واقعیت خشن ددمنشی های حیوان صفتان بعثی خوبگیرد .

قریب به دو ساعت در همان نقطه از زیر زمین  و در حالیکه تن های کوچک و لرزان کودکانم را در میان گرفته بودم ماندم .درد کمر داشت امانم را می برید . پشت سر هم آیات قرآن راز یر لب زمزمه می کردم و ملتمسانه از پروزدگارم می خواستم که در این باران بلا یه عزیزانم که از من دور بودند آسیبی نرسد .

فکر پدر ، مادر ، خواهران و شوهرم لحظه ای مرا آسوده نمی گذاشت. حتم داشتم دلیل آن گلوله باران وحشیانه این است که عراقیهادریکی از نقاط مرزی مجدداً قصد پیشروی و نفوذ به داخل خاک میهنمان را دارند و آن حجم سنگین اتش نیزبهمین دلیل است .

حدود دو ساعت به همین گونه سپری شد و همانطور که آتش بآرامی و اندک اندک گسترش یافته بود آرام آرام هم خاموش شد و سکوت همه جا را فرا گرفت . مثل همیشه و دفعات  قبل صدای آژیر آمبولانس ها غوغا و همهمه مردم در کوچه و خیابان شروع شد . همه می خواستند بفهمند کجاها را زدنده اند و چه بندگان خدائی در طی این دو ساعت شهید و مجروح شده اند محمد احسان و مهدی را به نرگس که کمی بزرگتر بود سپردم  سپس چادر سر انداخته  و خود را به کوچه رساندم . مردم با عجله در آمد و شد بودند و اتومبیل ها درحال  عبور از کوچه برای اینکه به مردم نگران و حیران برخورد نکنند دستها را روی بوقهایشان گرفته و به سرعت رد می شدند .

از هر رهگذری که از مقابل خانه مان می گذشت در مورد محل اصابت گلوله ها سئوال میکردم و از تعداد و هویت شهدا و مجروحین می پرسیدم . هر کدام با عجله چیزی می گفتند و سریع می گذشتند . اکثریت قریب به اتفاق مردم از محله (چهل دستگاه) اسم می بردند . محله ای با خانه های آپارتمانی که ساکنانش کارمندان دولت بودند . یکی از عابرانی که نمیشناختمش به این موضوع اشاره کردکه  گلوله ای به مدرسه محل کار حسین اصابت کرده است. یک آن چشانم سیاهی رفت و توانم را از کف دادم . دست به دیوار گرفتم که به زمین سقوط نکنم . دهانم خشک شده بود و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود . کسی که آن خبر را داده بود رفت و مرا نگران و هراسان بر جا گذاشت .بقدری دهانم خشک بودکه نمیتوانستم  حتی یک کلمه بر زبان بیاورم چنین تجربه ای برایم بسیار عجیب بود .مرا چه شده بود؟ مگر می شود تا این حد دهان آدم خشک شو د؟

ضعفی مفرط بر همه بدنم مستولی شد . هزار هزار تصویر خونین و دلخراش مربوط به حسین از ذهنم عبور کرد . مثل مرغ بال و پر بسته ای بودم که هر آن می خواهد پربکشدولی نمی تواند. بچه هایم در خانه بودند و من قادر نبودم آنها را تنها گذاشته و به جایی بروم . ضعفی که بر من چیره شده بود لحظه به لحظه  بیشتر میشد . احتیاج به جرعه ای آب داشتم  که لبانم را تر کنم و لااقل بتوانم زبانم را در دهان بچرخانم وچندکلمه دعا بخوانم . دیگر حتی قادر نبودم روی زانوهای ناتوانم بایستم . بدنم مثل یک تکه بزرگ سنگ شده بود.کف دستم را به دیوار چسباندم وآرام آرام کنار درب خانه روی زمین نشستم.نمیدانستم بایدچکار کنم.یعنی چه بلایی سر حسین آمده بود ؟ بازهم هزار هزار تصویر خونین از حسین در ذهنم آمد و رد شد .کاش یک نفر لیوانی آب بدستم میداد!

از درب باز حیاط،حوض و شیر آب کنار  آن را نگاه کردم. شیرآب باز بود و یک باریکه از آن سرازیر.  سرم را دوبار به طرف کوچه  و رهگذران هراسان چرخاندم . زن میانسالی در حالیکه خودش را کاملاً گل مالی کرده بود داشت شیون کنان توی سرش می زد و در کنار مرد جوانی  تندوتند قدم بر می داشت.مرد جوان هم گریه می کردو شانه هایش به آرامی می لرزید.حتماً خبر یکی از عزیزانشان را گرفته اند.یعنی الان حسین کجاست ؟ سالم است یا توی خون خودش غوطه ور؟

از درب باز حیاط به زیر زمین که بچه هایم در آن بودند نگاه کردم . بخودم نهیب زدم : بلند شو زن! دختر زینب بودن اینگونه است ؟!اینقدر ضعیف نباش ، انشااله که شوهرت هم صحیح و سالم است .... یا علی .... یا علی.

زانوانم کمی نیرو گرفتندو با یک یا علی دیگر از جای بر خاستم . در این حین یکی از زنان همسایه به نام طوبی خانم که مرا به آنحال دیده بود بطرفم آمد و در بر خاستن یاریم داد .

-چه شد ه است صدیقه خانم ، چرا ناراحتی ؟

همین که خواستم چیزی بگویم در انتهای کوچه پدر را دیدم. انگار دنیا را بمن داده باشند.از زن همسایه تشکر کردم:.

-چیزی نیست خواهر ، دستت درد نکند ، پدرم آمد .

از همان دور تو گوئی چشمان نگران مرادیده باشد فریاد زد :

-نگران نباش دخترم ، همه سالم هستند،حسین سالم است .

این جمله به یکباره تمام توان از دست رفته را به جان من باز گرداند، طوبی خانم سلامی به پدر کرد و ما را تنها گذاشت . پدر از سلامتی بقیه اعضای خانواده نیز مرا خاطر جمع کرد . او از دل نگرانی مفرط همیشگی من در لحظات گلوله باران خبر داشت و به همین دلیل با عجله خود را بمن رسانده بودبخصوص که خودش هم از شنیدن حکایت اصابت گلوله توپ به مدرسه حسین نگران شده،سری هم به آنجا زده و از سلامت حسین اطمینان پیدا کرده بود .

-صدیقه جان ، انفجار در مدرسه را کاملاً از جا کنده بود ولی بحمدالله به کسی آسیب نرسیده و همگی صحیح و سالم بودند . خودم با چشمان خودم حسین آقا را دیدم ، بچه ها چطورند ؟

-الحمدالله پدر جان ....همگی خوبند .

لزومی ندیدم از خون دماغ شدن مهدی چیزی بگویم چون بنظرم  مهم نبود فقط ممکن بود باعث نگرانی بی مورد پدر شود.پدردستی به سرم کشید:

-حالا اگر کاری نداری من بروم و خبر سلامتی شمار را هم به حسین آقا و هم به مادر و خواهرانت بدهم ، راستی .... از دائی مرتضی و خاله فوزیه ات هم خیالت راحت باشد . هر دو شان را توی خیابان دیدم ، حسین آقا پیغام داد که چون شیشه های دفتر شکسته اند

باید مدارک و پرونده ها را به انباری مدرسه منتقل کنند. ممکن است یکی دو ساعتی دیر کند .

حر فهای پدر که تمام شد،رفت.حالا دیگرمن آدم ده دقیقه پیش نبودم. همه نگرانی هااز وجودم رخت بر بسته بودند . از کنار حوض که عبور کردم دیگر تشنه نبودم و احساس خشکی در دهانم نمیکردم ، شیر اب را سفت کردم  و پس از آنکه بچه ها را از زیر زمین بیرون آورده و مختصر صبحانه ای به آنها دادم،محمد احسان را مجدداً توی گهواره اش قرار داده،از مهدی و نرگس خواستم که همانجا بازی کنند و اگر گریه کرد مرا مطلع سازند . خودم هم دوباره به پای حوض بر گشتم که که کهنه ها را بشویم .

همانطور که مشغول بودم به ذهنیات دقایق پیشین خودم خنده ام گرفت ، چه تصاویری از حسین در ذهنم ساخته بودم ، دلم نمی خواست اصلاً دیگر به آنها حتی فکر هم بکنم . من باید قوی می بودم و خودم را زود نمی باختم . مکتبی که من در آن رشد کرده بودم آموزگارانی چون حسین (ع)و زینب (س) داشتند. باید خیلی بیشتر از اینها دلم را قوی و محکم کنم و نگذارم حتی فکر نومیدی و شکست به مخیله ام راه پیدا کند . در این افکار غوطه ور بودم که کلید توی قفل در حیاط چرخید و حسین وارد شد .

خیلی خسته و داغان و خاک آلود بود . سلامی کرد و جوابی شنید .سپس آمد کنار شیرآب نشست . پیراهن و سرورویش خیس عرق بود . معلوم بود که ساعات سخت و پر مشقتی را پشت سر گذاشته است . از شیوه ی نفس کشیدنش پیدا بود که مسافت مدرسه تا منزل را با عجله پیموده.شیر آب راتابه آخر باز کرده و سرش را کاملاً زیر آن قرار داد .حالش که جا آمد شیر را بست و نگاه خسته اش را به من دوخت .

-چه مصیبتی بود امروز ، چه مصیبتی بود !

-پدر همه چیز را برایم گفت.خدا میداند چه خانواده هایی امروز عزادار عزیزانشان هستند . حسین  نگرانت بودم  پدر که خبر سلامتیت را رساندحیلی خوشحال شدم .

حسین بر لب حوض نشست و هر دو دستش را به سمت آسمان گرفت .

-خدایا جای حق نشسته ای ، چرا درد بی درمان به جان این صدام یزید کافر نمی اندازی که اینقدر مردم بیگناه را بخاک و خون نکشد ؟

حوله ایراکه روی طناب بود به دستش رساندم تا صورتش را باآن  خشک کندودر جوابش گفتم :

-ای آقا .... بعد از یکسال و خورده ای دیگر این حوادث باید برایمان عادی شده باشد .

و البته خودم از این حرف خودم  داشت خنده ام میگرفت ،منی داشتم این جملات را بر زبان جاری می ساختم که تا نیم ساعت قبل کم مانده بود از شدت اضطراب قالب تهی کنم !

حسین سری تکان داد و گفت:

-نه .... عادی نمی شود ، خودت را لحظه ای جای آن  کسی بگذار که عزیزی را در خون خود غلطیده می بیند  و یکی از اعضای خانواده اش را از دست می دهد. چگونه می توان این  مصائب را براحتی پذیرفت؟

جوابی نداشتم که بدهم ، حسین از حال بچه ها پرسید . خاطر جمعش کردم که همگی صحیح و سالم هستند.اوسپس درحالیکه حوله رابدستم  میداد به شرح ما وقع پرداخت:

- فقط رحم خدابه این طفلهای معصوم است که الان اینجا کنار تو نشسته ام. با بقیه معلمین، پرسنل مدرسه و عده زیادی از بچه ها و والدینشان داشتیم کار ثبت نام را انجام میدادیم . از چند روز قبل اطلاع رسانی کرده بودیم که امروز تمام کسانی که باقی مانده اند با والدینشان بیایند . حالا فکرش را بکن که چقدر دفتر مدرسه  و توی راهرو باید شلوغ بوده باشد . آتش تهیه عراقی ها که شروع شد دفتر مدرسه پر بود ، توی راهرو  هم عده ای ایستاده بودند . همه هول شده بودند و نمیدانستند باید چکار کنند . زیر زمینی هم برای پناه گرفتن نداشتیم . چند کلاس ته راهرو داریم که وسط ساختمان هستند و شرایط خوبی برای مصون ماندن از موج انفججار و ترکش گلوله ها دارند . پیشنهاد کردم به آنجا برویم . همه مان زیر طبقه ها و نیمکت ها پناه گرفتیم . فکر کنم در همان دو سه دقیقه ی اول بود که توپ به کناردرب مدرسه خوردچون همه شیشه ها را خرد کرد. یک تکه بزرگ از شیشه پنجره که مثل شمشیر تیز بود درست جلوی صورت آقای محسنی دفتر دارمان به زمین افتاد و تکه تکه شد . خدا خیلی به او رحم کرد تازه بعد از ده سال آزگار ، یک هفته  پیش بچه دار شده بود . اگر شیشه فقط چند سانتیمتر آنور تر افتاده بود شاهرگ گردنش راقطع میکرد. آن بنده ی خدا هم آنقدر هول شده بودکه متوجه نبود زیر شیشه بزرگ سر در کلاس دراز کش شده است. فقط خدا میداند توی آن دو ساعت چه  هاکشیدیم .

همانطور ماندیم تا سر و صداها خوابید بعد از آرام شدن اوضاع به اتفاق رفتیم توی حیاط. تازه آنموقع بودکه فهمیدیم گلوله ی کاتیوشادرب مدرسه را جا کن کرده  و چند متر آنور تر انداخته است . داخل حیاط مدرسه دو تا ازبچه ها را با مادرهایشان کنار دیوار یافتیم که از وحشت و اضطراب به حال مرگ افتاده بودند . رنگ چهره شان مثل گچ سفید شده بود . حسابش را بکن دو ساعت توی آن آتش باران وحشیانه کنار دیوار در فضای باز چمباتمه زده باشی و فکر و دلت هزار راه برود . میگفتند فقط چند ثانیه بعد از آنکه داخل حیاط دویده اند که جایی پناه بگیرندگلوله اصابت کرده و موج انفجارش آنها را به زمین انداخته است. بهر تقدیرعمرشان به دنیا بود که سالم مانده بودندولی بنده های خدا صداهای اطرافشان را بزور میتوانستند بشنوند.گمان کنم پرده گوششان آسیب دیده بود  .

در حالی که کهنه ها را روی طناب پهن میکردم پرسیدم :

-دیگر کجاها را زده بودند .

- تو بگو کجاها را نزده اند.(نصر آباد)،(ده سلیم)،(منبع آب)و مخصوصاً  خانه های سازمانی چهل دستگاه را یک بند کوبیده اند.هدف قرار دادن مقر سپاه و مرزبانی هم که دیگر کار همیشگیشان شده است. میگویند به ارتفاعات (آق داغ) دست پیدا کرده اندوازآنجادیدکاملی روی شهر دارند . البته نیروهای خودمان سعی میکنند آن چند نقطه را که روی کوههای آق داغ تصرف شده پس بگیرند چون اگر دیده بانشان این دید مستقیم را همیشه داشته باشد دیگر شهری برای سکونت مردم باقی نخواهد ماند .

حسین پس از اتمام جمله آخرش وارد خانه شد و نرگس را که به استقبالش آمده بود در آغوش کشید . من که دیگر کارم تمام شده بود دستهایم را شستم و به آشپزخانه رفتم تا نهاری برای ظهرمان تهیه کنم .

تن شهرمالامال اززخمهای دردناک ناشی ازاصابت توپ وخمپاره وکاتیوشاوخمسه خمسه بود . متجاوزین هر کجا که در برابر مدافعان جان بر کف میهن احساس عجز و درماندگی میکردند عقده هایشان را روی شهر می گشودند و هرگاه مقاومت بی مانند مرزداران غیور پوزه شان را بخاک میمالید انتقام ناکامی هایشان را از زنان و کودکان بی دفاع میگرفتند.پیکرمظلوم شهر آماج تیر ها و ترکش هایی بود که شبانه روز بی امان و بی وقفه بر سرش می بارید . صد ها تن از اهالی شهر وروستاهای اطراف شهید و یا مجروح و معلول شده بودندو بر سردر بسیاری از خانه های شهر پارچه های سیاهی نصب شده بود که نشان میداد یکی از ساکنان آن خانه به شهادت رسیده است .

با تمام این مصائب و ناملایمات، مردم غیور و مقاوم همچنان پایمردانه و مصمم ایستاده بودند و خیلی هایشان حتی فکر اینکه خانه و کاشانه خود را ترک کنند به مغزشان هم خطور نمیکرد . ترکش ، گلوله ،انفجار و خون حالا دیگر قسمتی از زندگی مردم شده بود فقط اگر یک نصفه روز از درگیری و انفجار خبری نمی شد بلا فاصله زندگی روال عادی و جریان سیال خود را پیدا می کرد و شاید اگر کسی ویرانه های ناشی از جنگ را نمی دید گمان میکرد که هیچگاه گلوله ای بر سر این شهر کوچک فرود نیامده است .

قدیمی تر هایی مانند پدر من تجربه تنش های مرزی سال های قبل را در خاطر خود داشتند. در زمان رژیم پهلوی بین دول ایران و عراق اختلافاتی پیش آمده بود که درگیریهای محدود و پراکنده ای را در پی داشت ولی بعد از مدتی کوتاه آرامش مجدداً بر قرارو همه چیز فراموش شده بود . چون در گیریهای آن دوران مدت کوتاهی جریان داشت حالا هم مردم انتظار داشتند که قضیه بزودی ختم به خیر شده و امنیت مجدداً بر قرار گردد .

پای صحبت بزرگتر های فامیل که می نشستیم می گفتند درگیریهای چند سال قبل هیچگاه به مناطق مسکونی و غیر نظامی کشیده نشده بوده است و فقط در نوار مرزی و پاسگاههای واقع در آن نقاط جریان داشته،البته آنهم نه به این وسعت و شدت .

روز 13 شهریور ماه 59 در تهاجمی دیگر 30 نقطه از شهر مورد اصابت قرار گرفت و این واقعه شهادت 5 تن و مجروح شدن بیش از صد نفر از مردم بی دفاع را در پی داشت. شهر کوچک د(خسروی) که در15 کیلومتری قصرشیرین ودرست در نقطه صفر مرز رسمی دوکشورقرارداشت بطرزوحشیانه ای گلوله باران شد.اینبارتقریباً تمام محلات شهر زیر آتش بودندد.درمحله(قرنطینه)،(منبع اب)،(کارخانه یخ)،(تازه آباد )،(پمپ بنزین قدیم)؛(گاراژ حاتم)،(محمود آباد)،(غفور آباد)،(نظر آباد)،اطراف بیمارستان و باغ بیمارستان،اطراف سپاه و هنگ ژاندارمری و (گاراژ طلوعی) خسارات شدیدی به خانه های مردم و تأسیسات شهری وارد شد . دشمن حالا دیگر بر مرتفع ترین نقاط کوههای آق داغ تسلط پیدا کرده،ابتکار عمل را به دست گرفته بود بدین ترتیب قسمت بیشتری از شهر در دیدآنها قرا داشت و هر جا را که اراده می کردند حتی با چشمان غیر مسلح می توانستند دیده بانی کنند و بکوبند. بارها آب و برق بطور کامل قطع شده و در مضیقه و آستانه بحران قرار گرفتیم . کم کم برخی از سرپرستان خانوار خانواده هایشان را به نقاطی در اطراف سرپل ذهاب و یا مکان های که خارج از برد جنگ افزارهای سنگین ارتش عراق بود منتقل میکردند و خودشان برای رسیدگی به کسب و کار وامرار معاش به قصرشیرین رفت و آمد کرده،سر کارهایشان حاضر میشدند و شب ها مجدداً به نزد خانواده هایشان باز می گشتند . اکثریت قریب به اتفاق ساکنین شهر هنوز حتی فکر رفتن به نقاط دور دست و مهاجرت راهم به مخیله خود راه نداده بودند . مانند پدر من ، خانواده خود من و بسیاری از اقوام و آشنایانمان .

                                   *                                      *                                       *

اشب پانزدهم شهریور ماه بود و آسمان شهر ستاره باران ، پس از تقریباً 24 ساعت قطعی توأم آب و برق ، ساعتی پیش مأموران ادارات برق و آب شهر موفق شده بودند آسیبهای ناشی از گلوله باران را ترمیم کرده و این دو نیاز حیاتی را در شریانهای شهر مجدداً به جریان بیاندازند . کسانی که در مناطق معتدل زندگی میکنند هیچ وقت نمی توانند مشکلات ناشی از قطعی آب و برق را در گرمای بیش از 50درجه قصرشیرین حتی تصور کنند . برای جلو گیری از گرما زده شدن کودکانم در طی آن یک روز ، دهها بار سر تا پایشان را با آبی که ذخیره کرده بودم خیس کرده و خودم با کمک شوهرم بادشان میزدیم که درجه حرارت بدن ظریف و ناتوانشان از حد معمول بالاتر .نرود زیرا ضعف و آسیب ناشی از گرمازدگی ممکن است حتی موجب اغماء و مرگ انسان بشود. 

***        ***           *** 

کولر روشن بودوخنکائی مطبوع رادرمحیط خانه میپراکند.  حسین سرگرم خواندن روزنامه بودوبچه ها گوشه ای ازهال مشغول بازی.محمد احسان هم طبق معمول توی گهواره اش دراز کشیده بود و به آرامی دست و پایش را تکان میداد.گهگاه هم جیغ نازک و کوتاهی از سر ذوق سر میداد.توگویی داشت با فرشته ها بازی می کرد .

در این شبهای اواخر تابستان اگر دقت بسیارمیکردی،چشمانت را می بستی و تنت را در هوای آزاد شب به نسیم می سپردی،می توانستی بوی پائیز را تا حدودی احساس کنی.گرچه باد گرم تابستان هنوز با قدرت تمام میوزید ولی بعضی اوقات رایحه مخصوص ومطبوعی مشام انسان را نوازش می داد و لحظاتی حال و هوای  پائیز را به یادآدم می آورد . گرچه هنوز در فصل خرما پزان قرار داشتیم و هوای داغ داشت باپرتاب آخرین تیرهای ترکشش تتمه ی قدرت و توانش را به رخمان می کشید ولی من بر اساس تجربه ای که داشتم رطوبت و خنکای پائیز را تا حدودی در ک میکردم .

برای حس کردن مجدد بوی  خوش پائیز پنجره مشرف به بهار خواب را باز کردم.سرم را بالا برده وچشمها را بروی گنبد سیاه و ستاره باران آسمان گشودم . امشب از منورهای عراقی که گهگاه مهمان ناخوانده ی آسمان شب های قصرشیرین می شدند خبری نبود .

آرامش پر شکوهی بر همه جا حاکم بودواگر گوش خود را با تمام قوا هم تیز میکردی حتی از مسافت های دورنیز صدایی از جنگ و انفجار نمی شنیدی . با خود اندیشیدم : پس امشب را میتوان راحت و آسوده سر بر بالین نهاد!.در قسمتی از آسمان ستاره دنباله داری رفت و رفت  وآنگاه در میان ظلمات قیر گون خاموش شد.آهسته زمزمه کردم کجا رفتی ستاره؟بی انصاف... چرا مرا با خود نبردی!؟

از دری که به بهار خواب باز می شد وارد آن قسمت شدم . گوشهایم را باز هم تیزتر کردم ، نه .... هیچ صدایی شنیده نمی شد . پس احسان زبان بسته ی من امشب می توانست راحت و آسوده بخوابد . چند شب پیش شلوغ ترین و پر اضطراب ترین شبهای زندگیم بودند . نصف شب ها  با صدای گوشخراش صفیر گلوله ها و انفجارشان از خواب می پریدم ودیگر تا دم صبح خواب به چشمانم نمی آمد . کل این دو ورز و دو شب را بین زیر زمین و خانه در رفت و آمد بودیم.مرا میگوئی؟ دیگر زانوانم تاب و توان بالاوپائین رفتن ازپله هارانداشت.وقتی حسین در خانه بود کمک حالم می شد ولی وقتهایی که تنها بودم با وجود وزن نسبتاً سنگین خودم محمد احسان را هم بایددرآغوش میداشتم ومیبایست قسمتی از وزن بدن مهدی و نرگس را هم که قادر نبودند پا به پای من بدوند تحمل میکردم وآنهارابدنبال خودم به اینطرف وآنطرف می کشاندم تا از آسیبهای احتمالی انفجارات مصون نگهشان بدارم.تاامروز ظهر وضع بهمین منوال بود ولی از ظهر به این طرف اوضاع آرام شده بود و همگی توانسته بودیم ساعاتی در آرامش و سکوت خوابی راحت را تجربه کنیم.البته هنوز خستگی در تن هایمان بود و تنها چیزی که می توانست سر حالمان کند یک خواب کامل شبانه بود.اگرامشب رامیتوانستیم باآسودگی بخوابیم فردا کاملاً" سر حال و قبراق بودیم و من میتوانستم به کار های عقب مانده خانه بر سم.یک عالمه کارداشتم!ده پانزده روز بود که دل و دماغ رفت و روب وشستشو را از دست داده بودم وهیجانات و دلهره های پیاپی ذهنم را بهم ریخته و توان را از فکر و جسمم گرفته بود .

مجددا"سرم را بالا بردم و چشم به ستاره ها دوختم.آرامش خاموش و معصوم شب در میان درخشش ستاره ها چقدر تسکین دهنده بود.با تنفسی عمیق ریه هایم را از آن هوای پاک و عطر آگین پر کردم .

بدلیل کثرت باغهای مرکبات در اطراف شهر و وجود درخت های لیمو و نارنج در حیاط خانه های سایر همسایگان و همچنین سبکی و پائیزگی هوای شهر که رطوبت مختصری نیز از رودخانه الوند میگرفت هوا سرشار از بوی خوش و پر طراوت برگهابود.

بسختی توانستم دل از آن سکوت ملکوتی و آن  هوای فرحبخش بکنم . مجددا"وارد خانه شدم و بطرف آشپزخانه رفتم. چای روی  سماور حالا دیگر کاملاً دم کشیده بود.دو تا استکان کمر باریک آورده و توی سینی گذاشتم.چه چای خوشرنگی شده بود!

مهدی و نرگس حالا دیگر خوابشان برده بود و اسباب بازی های ریز و درشت  دم دستشان در اطراف پراکنده بودند.طبق معمول با وجود همه احتیاطی که کردم یک از تکه های ریز و تیز اسباب بازی زیر پایم رفت و آه از نهادم بلند کرد . حسین متوجه شد و داد زد :

-مواظب باش ....چائی .....بچه ها !

-حواسم هست آقا،هزاردفعه بهشان گفته بودم این تکه پاره ها راپخش وپلانکنندمگربه خرجشان میرودقربانشان بروم ....

نگاهم روی مهدی متوقف ماند . سرش طور بدی کج  قرار گرفته بود و تنفسش با صدای خر خر ضعیفی همراه بود . نگاه غضبناکی حواله حسین کردم .

-اگر کمی سرت را  از توی روزنامه در بیاری و حواست به بچه هایت هم باشد نوشته هایش نمی پرند ها... 

چای را جلوی او گذاشتم و رفتم که حالت سر مهدی را درست کنم . صدای حسین را شنیدم:

-به به عجب چای خوشرنگی! ... مثل همیشه لب سوز و لب دوز.

طبق معمول داشت یک جورهایی از دلم در می آورد . این تملق کوچک حکم پوزشی را داشت در مقابل آن گوشه چشم گله آمیزی که نثارش کرده بودم . حیفم آمد لبخندی بر رویش نزنم و کنارش ننشینم .

حسین چای را توی نعلبکی ریخت و گفت :

-امشب خیلی ساکت است . خدا کند همینطور بماند .

-آره والله .... من اگر سرم را زمین بگذارم تا وقت نماز تکان نخواهم خورد .

محتویات نعلبکی را سر کشیده و مجدداً غرق مطالعه شد . پرسیدم :

-حسین امسال تکلیف درس و کلاس بچه ها چه خواهد شد ؟

-بستگی به اوضاع دارد و ثبت نام ها را تقریباً انجام داده ایم اما اگر این وحشی گریهای روزانه باز هم ادامه داشته باشد نمی شود جان بچه ها را بخطر انداخت . اداره هم اجازه اینچنین ریسکی را نمی دهد.هی نامه پشت نامه می فرستند که اوضاع امنیتی را برای تشکیل کلاس هاارزیابی و تشریح کنیم. مانده ایم چه جواب بدهیم .

حرف حسین درست بود . حالا که گلوله باران دشن فقط شبانه و گاه به گاه نبود و حالتی مستمر و تقریباً 24 ساعته بخود گرفته بود صلاح نبود کلاسی تشکیل شود . تجمع بچه های  معصوم در کلاس ها و حیاط مدارس در صورت اصابت فقط یک گلوله خمپاره فاجعه بوجود می آورد . پرسیدم :

-ولی آخرش چه می شود ؟ اگر همینطور بماند و ادامه داشته باشد . باید فکری کرد .

-اتفاقاً امروز با آقای قادری مدیر مدرسه سر همین موضوع بحث درگرفته بود.یکی از دبیران پیشنهاد داد کلاس ها را توی زیر زمین تعدادی از منازل بچه ها بنوبت تشکیل دهیم .

-این فکر بدی نیست.حداقل تا وقتی که امنیت بر قرار شود .

حسین آه بلندی از اعماق دل سر داد .

-خدا از دهنت بشنود ، یعنی میشود این بی دین ها دست از ویرانگری هایشان بر دارند و بگذارند زندگی مان را بدون دلهره بگذرانیم؟ واقعا" حق ما این است ؟ انقلاب کردیم که مستقل و دور از چشمان طمعکار اجنبی زندگی کنیم.شهید دادیم تا شرف و دینمان از گزند بیگانگان مصون بماند.انتظار نداشتیم همسایه دیوار به دیوارمان بجای اینکه یاریمان دهد و دستمان را بگیرد که ویرانه های دوران ستم و جور شاه خائن را از نو بسازیم ، زخممان بزند و خانه هایمان را بر سرمان ویران کند . واقعا"نمیدانم اینها چطور میتوانند اسم خودشان را مسلمان بگذارند . این است حق هم دینی و همسایه گری ؟

در جوابش فقط توانستم سری بعلامت تأسف تکان دهم . نگاهی به ساعت دیواری انداختم . ده شب بود . توی صورت حسین دقیق شدم.او هم  مانند من خسته بود.

آن شب همانطور که حدس زده بودیم تاخود صبح آرامش حکفرما بود و بجز صدای خفیف چند انفجار ازخیلی دوردستها که آنهم تا نیمه های شب فقط یکی دو بار سکوت شب را شکست،صدای دیگری بر نخاست .

صبح علی الطلوع ، طبق معمول ، پس از بجای آوردن نماز و تهیه ناشتایی،حسین را راهی مدرسه کردم . احسان و بچه ها هنوز درخواب بودند و خوشبختانه هنوز هم شهر در آرامش به سر می برد .

یکجورحالت خوش خیالی بی پایه واساس بسراغم آمده بود.با خودم فکر کردم شاید واقعا" همه چیز به خوبی و خوشی تمام شه است و دیگر جنگ و نزاعی در کا رنیست.اصلا"امکان دارد صدام ازکارهایش پشیمان شده باشد!ممکن است دیگر گلوله ای بطرف شهر شلیک نشود و باز هم نشاط و سر زنده گی به خانه هایمان باز گردد ، یعنی اینطور چیزی ممکن است ؟!

برای چند دقیقه ای توی عوالمی سیر کردم که بسیار روشن و امید بخش و شادی آور بود.حسابی سر ذوق آمدم بلند شدم ووارد آشپزخانه شدم که تدارک یک نهار حسابی را ببینم. رادیوی کوچکم را ازتوی کابینت برداشته و روشن کردم.سرودی ملایم ومناسب حال خوش آن لحظه ی من درحال پخش بود.سرودی زیبا با مضمون طبیعت و گل و بلبل و رودخانه و کوهستان.انگار همه چیزجوربود!

 تصمیم گرفتم امروز برای نهار غذایی بپزم که حسین انگشتانش را هم با آن بخورد.داشتم فکر میکردم که چه نوع غذایی بهتر است تهیه کنم که هم حسین دوست داشته باشد و هم به مذاق بچه ها خوش بیاید.بهترین گزینه میتوانست قورمه سبزی باشد.گوشت گوسفند وسبزی سرخ کرده هم که توی یخچال داشتم.مهدی عاشق دنبه های داخل قورمه سبزی بود.بسته های سبزی و گوشت را بیروون آورده و کنار کاسه ظرفشویی گذاشتم تا یخشان آب شود . رفتم سراغ ظرف برنج.دو سه پیمانه توی سینی ریخته و سرگرم پاک کردن شدم.سرودتمام شدوخانم گوینده شروع کردبه خواندن یک شعر.توی آن24ساعتی که آب وبرق قطع شده بودمجبور شده بودم چند بسته گوشت را که در یخچال داشتم برای جلوگیری از فاسد شدن و اسراف در یکی دو وعده  بپزم.دیروز هم که خانواده پدر را برای نهار دعوت کردم و توی زیر زمین نهار را پختم و خوردیم . این یک بسته گوشت و یک بسته سبزی هم ته فریزر میان مقدار زیادی یخ و برفک هنوز بحالت منجمد باقی مانده بود و قسمت بود که امروز مصرف شوند .

ذهنم دوباره رفت سمت رادیو.چه شعرموزون و زیبائی!چیزهایی درموردنیکی به همنوعان وارزش رحم ومروت وگذشت میگفت.توی رادیو هم دیگر خبری  ازجنگ نبود.تادیروزهروقت که حسین پیچ رادیوی خودش رامیچرخاندازدرگیریهای مرزی وتجاوزات عراق به حریم کشورمان و شیطنت های ابر قدرت های شرق و غرب و تحریم های بین المللی بر علیه کشورمان می شنیدم ولی امروز اصلا"روزدیگری بود. همه چیز فرق داشت.

برنامه بعدی رادیو یک برنامه تخصصی در باره تعلیم و تربیت کودک بود.برنجهاکه پاک شددوبار شستشو یشان دادم و بعد مقداری آب نمک برایش تهیه کرده و برنج را داخل آن ریختم.

خانم دکترمیهمان رادیو،آدم با تجربه ای بود.صدایش نشان میداد که زن مسن و جا افتاده ایست . خیلی شمرده و قشنگ و مرتب حرف می زد.حرفهایش خیلی بدرد من که صاحب سه بچه قد و نیم قد بودم می خورد . مقداری آب روی اجاق گرم کردم و بسته منجمد گوشت را داخلش گذاشتم که نرم شود . یک ساعتی فرصت داشتم که برنج خیس بخورد و گوشت هم کمی نرم شود که بتوانم تفتش دهم .قدری پیازخرد کرده وکنارگذاشتم.یکدفعه متوجه بدنه ی اجاق گاز شدم که جرم کثیفی زیادی به خودش گرفته بود.چقدرهم توی ذوق میزد!اسکاچ راازکنارظرفشویی بر داشته وبامایع ظرفشویی آغشته کردم.مدتها بود که این همه جرم وکثیفی جلوی چشمانم بود ولی روحیه خراب و خسته ام اجازه نمیدادحال و حوصله پاک کردنشان را پیدا کنم ولی الآن احساس میکردم دل ودماغ بخصوصی پیدا کرده ام .خانم دکتر میگفت :از همان اوان کودکی باید به بچه ها مسئولیت داد و آنهارادربرنامه های زندگی سهیم کردتامهارت کسب کنند.خطاب به خودم گفتم : صدیقه خانم ! تواز بچه هایت هم بی مسئولیت تری والله.زندگی که تعطیل نشده.این دوران هم خواهد گذشت و دوباره می توانی شادی و خوشحالی را تجربه کنی اصلا"از کجا معلوم که دیگر جنگ و بمبارانی وجود داشته باشد؟پس تاوقتی که این اجاق گاز را قشنگ برق نیانداخته ای هیچ کاری نمیکنی . خوب ؟! وبه خودم جواب دادم: چشم ...چشم .... دو دقیقه دیگر نگاهش کن و حظش را ببر!

شروع کردم با قدرت تمام به سائیدن.خانم دکترمیگفت:ذهن کودک مثل یک آئینه،صیقلی و براق و بی خط و خش است و اگر والدین دقت لازم و کافی را انجام دهند و خودشان هم از آگاهی و دانش تربیتی خوبی برخوردار باشند،قادر خواهند بود کودک را آنطور که شایسته است تربیت نموده و اجازه ندهند و هیچ تصویرنامطلوب و ناهنجاری درآینه شفاف ذهنشان منعکس وحک گردد .

چقدر براق و زیبا شده بود...زه های استیل کناره اجاق را میگویم که هنوز جلا و شفافیت خود را زیر آنهمه کثیفی و جرم حفظ کرده بودند.درحالیکه همچنان داشتم بدقت اجاق را می سائیدم از خودم پرسیدم:یعنی میشوددیگرسقفی برسرهیچ مسلمانی آوارنشودوهیچ مظلومی در خون خود نغلطد؟

خانم دکترباآرزوی روزی خوش برای شنوندگان ازهمگی خداحافظی کرد.

-خداحافظ شما خانم دکتر!...حالامنهم یک دستمال مرطوب بکشم به اجاق و بروم سراغ غذا.

موسیقی بدون کلامی شروع شد که ملایم و آرامبخش بود ولی صدای در حیاط که لاینقطع با مشت کوبیده می شد رشته افکارم را گسست.توی دلم خالی شد، لرزید و آشوب شد.با دستانی مرتعش اسکاج را روی کاسه ظرفشویی انداختم.چادرراسرم کشیدم و دویدم توی حیاط .

پسر عمه ام عبدالرضا پشت در بود .

-دختر دائی مردم یک چیز هایی میگویند !

طبق معمول سلامش را خورده بود.

-اولا" سلام... ثانیا"خدا خیرت بدهدعبدالرضا ! چه چیز هایی میگویند که اینقدر هول شده ای ؟ کدام مردم را میگویی؟ شایعه سازها؟

لحن گفتار عبدالرضاسرما تا وسط مغز استخوانهایم نفوذ داده بود .مزه دهنم بد شده بود  دیگر از گرمای لذتبخش و حس خوب دقایق قبل اثری در وجودم باقی نمانده بود .

-حتماً مثل همیشه از آن دروغهای شاخدار است دیگر.توچرا باورمیکنی پسرعمه؟تازه من که چیزی نشنیده ام.

-آخرشماکه ته خانه نشسته ای و داری بچه داریت را میکنی چطورانتظارداری چیزی بشنوی خانه آباد!؟ من عجله دارم و باید بروم. گفتم بگویم.چون اگربدانید بهتر است .

-خوب چه میگویند؟دلم راشورانداخته ای ومیخواهی بروی؟بگو چه شده است ؟

                  *        *       *

انگار مصیبت وغم دنیا را باز هم روی سرم آوار کرده باشند. تمام بدنم داشت میلرزید.دررابستم وبآن تکیه دادم.صدای عبدالرضا هنوز توی گوشم زنگ میزد:

-میگویند بچه های سپاه آماده باش  هستند . خودت را جمع و جور کن . اگربروی روی پشت بام و سمت کوههای آق داغ را نگاه کنی می فهمی من دارم چه میگویم.کل ارتفاعات از نیروهای عراق سیاه شده وهمه جاراسنگر بندی کرده اند . یکی از رفقایم که در(باباهادی)خدمت میکندمیگفت تانکهایشان از دیروزهی دارند بیشر و بیشتر می شوند و هلیکوپترها تمام نوار مرزی را شناسایی کرده و مدام گشت می زنند . کل مرزتا پرویز خان و از آنطرف تا ازگله و تیله کوه پر از  نیروهای پیاده وزرهی است.فرمانده سپاه امروز صبح توی صبحگاه مشترک گفته حمله سنگینی در پیش است و باید هزچه سریعتر و بی معطلی خودمان را آماده کنیم چون هر لحظه امکان یورش و غافلگیری وجوددارد.مردم (خراطها)،(خل ناصرخان)،(برج احمدی)وسایرروستاهای نوارمرزی زن بچه ها راازروستاها خارج کرده اند.پاسگاه های خان لیلی و زینل کش هم در تیر رس گلوله های مستقیم تانک قرار گرفته اند و نیرویی برای مقاومت ندارند .

باور نمی کردم به این سرعت آن خوشحالی شگفت انگیزم خراب شده باشد.عبدالرضا پسردروغگوواهل چاخانی نبود.اوفقط مواقعی نگرانیش رابروزمیدادکه واقعا"احساس میکرداتفاقی قراراست رخ دهد .

عبدالرضا خیلی چیز های دیگر هم گفت ولی من بقیه اش را نشنیدم فقط وقتی به خودم آمدم که داشت می رفت و نمیدانم خداحافظی کرده بود و اگر خداحافظی کرده بود آیا من جوابش را داده بودم یا نه . فقط می دانم لحظه ای که به خود آمدم چند قدمی دور شده بود.صدایش زدم:

-عبدالرضا ....

او ایستاد و من ادامه دادم:

-سر راه اگر زحمتی نبود حسین را هم خبر کن شاید برگردد .

رضا سری تکان داد ه و رفته بود . حالا من مانده بودم با یک عالمه دلشوره و بلا تکلیفی .

وارد خانه شدم . سراغ بچه ها رفتم . اول مهدی و نرگس را بیدار کردم .دست و صورتشان را شستم و چند لقمه مختصر نان و پنیر و چای شیرین به آنها دادم سپس لباس هایشان را تنشان پوشاندم . در حین بستن دکمه های پیراهن مهدی متوجه لرزش شدید انگشتانم شدم .مهدی پرسید : مامان می خواهیم مهمانی برویم ؟

قبل ازآنکه بخواهم جوابی برای سئوالش پیداکنم نرگس گفت :

-برویم خانه ی مادر بزرگ.من می خواهم با خاله بتول  قمچان بازی کنم...

مهدی حرف نرگس راقطع کرد و گفت:

-نه... برویم خانه دائی مرتضی . من خانه آنهارا بیشتر دوست دارم . با پسر همسایه شان بازی میکنم،سه چرخه ی قرمزدارد .

انگار از ته دلم مواد مذاب یک آتشفشان جهنمی هی قل قل میزد و بالا می آمد و بخار مسموش کل آسمان ذهنم را میپوشاند.اینها گدازه های نگرانی و ترس بودند که توی کل وجودم جریان پیدا کرده بودند و تک تک یاخته هایم را می سوزاندند و جزغاله می کردند.بااینکه بنظر می رسید تنها چیزی که مرا به این حال نزار انداخته است فقط حرفها و گزارشات یأس آور عبدالرضا است ولی عمده ترین دلیل این تکاپوی بی وقفه گواهی دل خودم بود که هیچوقت به من دروغ نمیگفت . کسی در ژرفای شعور من ندا میداد که باید منتظر اتفاقات نامیمون و بدی باشم.باید خود را برای مقابله با آن  اتفاقات و دفاع از خانواده ام آماده سازم.هر حادثه ای که رخ می داد من نباید فرزندانم را حتی لحظه ای از خود دور کنم  . با این فکر مهدی و نرگس را از دو طرف به بدنم فشردم و با لحنی آرام ، طوری که نترسند گفتم :

-بچه ها .... اگر دوباره توپ زدند هر جا که من رفتم دنبالم بیایید و اصلا"ازمامان جدا نشوید .خوب ؟

مهدی پرسید : مامان می خواهند دوباره توپ بزنند ؟

-نه پسر گلم ....نه .ولی اگر زدند از بغل من تکان نخور .

-باشد مامان .

بوسید مش و به چهره زیبای دخترم هم نگاهی انداختم.در حالیکه لپ هایش گل انداخته بود سری به علامت (بله) گفتن تکان داد . یک لحظه سرم را به طرف گهواره احسان چرخاندم و صورتم را در آئینه ای که روی دیوار بود مشاهده نمودم . چهره ام مثل چهره میت سفید و بی روح مینمود.از دیدن حالت چشم ها و رنگ چهره ام در آئینه حیرت کردم . برایم قابل باور نبود که این صورت متعلق به من باشد.نرگس پرسید:

-مامان کی باز هم صدام یزیدتوپ می زند ؟

-شاید بزندپسرم.اگر زدقایم میشویم.مثل همیشه .

حالا دیگر صدایم آشکارا میلرزید . نرگس مجدداً سرش را به علامت موافقت تکان داد ، مهدی با لحن کودکانه اش گفت :

-توی زیر زمین قایم شویم مامان.

زیر لب شروع کردم  به خواندن آیه الکرسی،ون یکادوچهارقل. قلبم قدری آرامش پیدا کرد و از رعشه موجود در صدایم کاسته شد .

با بچه ها به کنار گهواره احسان رفتم.ازآندوخواستم همانجا بمانند و بنشینند تا من برگردم.آنگاه وارد حیاط شدم . توی مسیرتا لب حوض هی با خودم حرف می زدم:

-حسین ، خدا خیرت بدهد . چرا دیگر به خانه باز نمیگردی ؟ چرا همیشه من و بچه ها را تنها میگذاری ؟ آخر الآن چه وقت سر کلاس رفتن است ؟

به کنار حوض که رسیدم خم شدم ،چند مشت آب به صورتم زدم و لحظاتی چشم بر هم نهاده ودرهمانحال خودم راشماتت کردم.

-       این چه حالیست صدیقه ؟ یکسال و نیم است  داری زیر آتش  زندگی میکنی تازه  حالا زبان  به گله و شکایت گشوده ای و لرزه بر اندامت افتاده است ؟ این حال نزارچیست ؟ ایمانت کجا رفته؟ مسلمان و ترس؟ شیعه ی علی(ع)و نا امیدی و یأس ؟...

وباز هم لب به شکوه گشودم:

-       خدا خیرت بدهد عبدالرضا،این چه خبری بود که آوردی ؟!

مشابه چنین گزارشات و اخباری را بارها و بارها از زبان خیلیها شنیده بودم ولی هرگزاینگونه بهم نریخته بودم . مگر عبدالرضا چه گفته بود ؟میدانستم مشکل فقط خبر آوردن او نیست . من درگیر یک نوع مکاشفه درونی شده بودم و یک آشنای نا شناس می خواست چیزهایی را بمن بگوید و خبر هائی سوای آنچه که شنیده بودم بمن بدهد،همین بر دلهره من می افزود. آن آشنای پنهان سایه ای از یک حقیقت را بمن نشان داده و مرا در میدان چالشی خرد کننده برای یافتن اصل ومنشاء آن انداخته بود.این سایه در نظرم هیبتی هولناک داشت وجدا"  مرا می ترساند . ترسی که هرگز در طول عمرم مشابه آن را تجربه نکرده بودم .

چشمها را گشودم . صدای چرخیدن کلیدتوی قفل درحیاط مرا بخود آورد.سرم بسمت صدا چرخاندم . حسین در میان چار چوب در ظاهرشد. لبخندی  کمرنگ بر لب داشت . آن لبخنداندکی از هیجانات من کاست گرچه پیدابودکه کاملا"تصنعی است .

-این حرف ها را گوش نده خانم .... شایعه است .....سلام .

جواب سلامش را داده وبعد آرام و زیر لب گفتم :

-میدانم.

سپس مثل خوابگرد هایی که دارند با خودشان حرف می زنند ادامه دادم :

 -کاش لااقل بچه ها را به جای امنی می بردیم.مثل عمو محمود ، مثل آقای قاسمی  ، مثل بقیه  مردم...

-پناه ببر به خدا . امروز هم روزیست مثل روز های دیگر .

سپس پیش آمد،کنار حوض نشست و سرش را طوری به طرف من چرخاند که بتواند مستقیم و کاملً صورتم را ببیند.شایدقصدداشت بدین طریق افکارم رابخواند .

-حرفهای پدرت را فراموش کرده ای ؟ رفتن ما باعث می شود بقیه مردم هم به سرعت شهر را تخلیه کنند . حاج علی اصغر الگوی این مردم است.اونمیتواندونبایددراین موقعیت حساس شهر را ترک کند .... ما هم همینطور .

کاسه چشمانم پرشدوتدریجا"چند قطره اشک به آرامی بر گونه هایم غلطید . حسین در سکوت دستم را گرفت و از جا بلندم کرد . برخاستم و با او همراه شدم.

توی اتاق،کنار گهواره احسان که حالا دیگر بیدار شده بود و بچه ها داشتند با او بازی می کردند ایستادم ونگریستمشان. نگاهی به ساعت دیواری انداختم وازحسین پرسیدم:

-هنوز نه و نیم نشده.چه شده که زودتراز معمول برگشته ای ؟

حسین در حالیکه روی گهواره خم شده بود چند تا موچ بلندو کشداربرای احسان کشید و جواب داد :

-از صبح اول وقت همه اش شایعه پشت شایعه  می رسید . کسی دستش به کار نمیرفت وهمه نگران خانواده هایشان بودند. تصمیم گرفتیم تعطیل کنیم . عبدالرضا هم که آمد و دید ها و شنیده ها یش را برایمان بازگو کرد دیگر فهمیدم که جای درنگ نیست . از مدرسه تا خانه که می آمدم هیچکس را توی کوچه  و خیابان ندیدم.شهر خلوت خلوت بود.همه توی خانه هایشان پناه گرفته اند .

-پس قضیه جدیست...نه ؟

-بخدا قسم نمی دانم . باید منتظر شدودید . از پشت بام مدرسه کوههای آق داغ را نگاه کردیم . همانطور که رضا می گفت نیروهایشان چند برابر شده.این تغییرات نباید بی دلیل باشد .

حسین بیشتر خم شد و دستانش را پیش برد تا احسان را در آغوش بکشد،در همانحال ادامه داد :

-مثل همیشه ....توکل به خدا .

و هنوز قامت راست نکرده بود که قیامت شد.

                  *       *       *

این شدید ترین و سهمگین ترین گلوله بارانی بود که تا کنون شهر به خود دیده بود.بدون اغراق و فقط برای آنکه بتوانم شما را در حس وحال آن لحظات قرار دهم باید بگویم که نه تنها حتی کسری از ثانیه نیز صدای شلیک قبضه های آتشبار و صفیر حرکت گلوله ها در آسمان و انفجارشان بر زمین قطع نمی شد بلکه تداخل ان همه صدای نا هنجار و متفاوت با هم ضمن آنکه تشخیص و تفکیککشان راازیکدیگر غیر ممکن می ساخت موجب می شد که اصواتی بسیار عجیب و غریب و دهشتناک پدید آید و مو بر تن انسان راست کند .

با حسین و بچه ها توی زیر زمین پناه گرفته بودیم.باآنکه کوچک،تاریک ونموربودولی در آن لحظات پر خطر تنها نقطه قابل سکونت برای ما بشمار میرفت.حسین،نرگس ومهدی را زیر هیکلش پناه داده بود من وهم در حالی که محمد احسان را در آغوش می فشردم سرم را روی بدن کوچک و نحیفش خم کرده بودم تااگراتفاقی رخ دادبتوانم خودم رابرای طفل معصومم سپر بلا کنم .

برای فقط چند ثانیه صداها فرو نشست و آرامشی نسبی بر فضا حکمفرما شد . حسین بر خاست،آرام آرام ومحتاطانه به پنجره زیر زمین که پشت انرا با گونی های پر از شن پوشانده بودیم نزدیک شد .

در همان دقایق اولیه شروع آتشباران ، انفجاری گوشخراش در فاصله ای خیلی نزدیک اتفاق افتاد ه بود که موج و لرزش آن را کاملاً حس کرده بودیم و حتی بوی دود ناشی از انفجار نیز به مشاممان رسیده بود . حالا حسین سعی داشت از شکاف های لابلای گونی های شن نگاهی به بیرون بیاندازد و موقعیت محل انفجار را تشخیص دهد .

با اشاره دست او را از نزدیک شدن به پنجره و در زیر زمین نهی نموده وازوی خواهش کردم به نزدمن و بچه هاباز گردد زیرا تجربه به من ثابت کرده بود که نمی شود به این سکوت های گذرا و فریب دهنده اعتماد کرد.حسین موفق نشده بود چیزی ببیند.اودرحال بازگشت بودکه مجددا"صداهاشدت گرفت.به نظرمیآمدجنایتکاران تابن دندان مسلح پس ازتجدیدقوا،اکنون با انرژی و توانی مضاعف تصمیم گرفته بودند قدرت خود را به رخ مردم بی دفاع و بی پناه بکشند و جان و مال آنان را وحشیانه تر از پیش آماج سلاح های اهدایی استکبار جهانی قرار دهند .

گلوله های آتشین و ویرانگر تو گویی اسب های وحشی و رمیده افسار گسیخته ای بودند که شیهه کشان می تاختند و سمهای آهنین خود را بر مغزمامیکوفتند.اعصاب ضعیف من دیگر تحمل اینهمه صدای گوش خراش و دلهره ودلشوره ناشی از آنها را نداشت ولی نمیدانستم بایدغم ورنج جانکاهم رابه که بگویم؟ کسی رادر پیرامون خود نمیدیدم که حالش بهتر از من باشدتا بتواند سنگ صبورم شود و زخم های روحم را مرهم بنهد .

دشمن،مست قدرت وغرورناشی ازآن،بدون کوچکترین رحم و شفقتی، با سماجت و پرروئی تمام پشت درواز های نیمه ویران شهر ایستاده بود و مدافعان بی پشتیبان و خسته با شلیک آخرین گلوله ها یشان در مقابل او قد علم کرده بودند.هرچه زمان بیشتر میگذشت دشمن قوی تر می شدزیرا که ازچهارسوی برای او اسلحه و تجهیزات و نفرات می رسید ولی مرزداران میهن لحظه به لحظه از لحاظ تسلیحات و نیروی انسانی فقیر و فقیرتر می شدند.حالا دیگر تنها سلاحی که برایشان باقی مانده بودوتنها پشتیبانشان مردانگی،غیرت ونیروی ایمانشان بود.

و براستی که قوه نظامی عراق درآن برهه از زمان بهیچوجه قابل مقایسه با سلاحها و تجهیزات ما نبود و هر انسان آگاه و عاقلی می توانست تشخیص دهد که تنها دلیل نا کامی دشمن از نفوذ به خاک مقدس میهن ما فقط و فقط قدرت ایمان  مرزداران ماست و بس .

بیاد دارم در جریان مطالعه خاطرات رزمندگان که چند سال پس از پایان جنگ تحمیلی انجام دادم به خاطره ای بر خوردم که مربوط به همین دوران بود . در آن خاطره کوتاه از 5 تن از نیروهای ارتش و ژاندارمری به همراه دونفر از پرسنل بسیج سپاه پاسداران یاد شده بود که فقط با بهره گیری از دوقبضه سلاح آرپی چی هفت و سلاحههای سبک انفرادیشان وتنها با بهره گیری از تاکتیک جابجاشدن در طول خاکریز و وانمود کردن به اینکه تعداد نفرات و سلاحهایشان خیلی بیشتر از آن چیزیست که در واقعیت وجود دارد،موفق شده بودند تلاش چند ساعته دهها دستگاه تانک و نیروی پیاده دشمن را که با پشتیبانی آتش سنگین توپخانه قصد نفوذ به داخل خاک کشورمان را داشتند نا کام بگذارند و در نهایت با تحمیل نمودن انهدام سه دستگاه تانک و هلاکت تعدادی از نفرات پیاده شان آنها را وادار به عقب نشینی کنند.اینها را گفتم که متوجه شوید فقط تکیه بر کثرت نفرات و قدرت سلاح ها و تجهیزات برای پیروزی یک ارتش کافی نیست بلکه آن چیزی که موجبات پیروزی را فراهم می سازد در اصل شهامت و ایمان و اعتماد به نفس جنگاوران است و اینکه در لحظات سخت و تنگناهای مشکل خود را نباخته و قادر باشند با بهره گیری از هوش و استعداد خود حداکثر استفاده را از حداقل امکانات ببرند .

در آن دقایق سخت و نا خوشایند که سر در گریبان فروبرده بودم اندیشه ای دیگردرون مرا سخت می آشفت.

هنگامی که توپخانه بعثیون قدرتمند،بیرحم و بی مهابا  بر سر ماآتش میریخت ما درمکانی نسبتاً امن پناه گرفته بودیم و انتظار می کشیدیم که اوضاع آرام شودتابتوانیم از پناهگاه خارج شویم،امارزمندگان مرز نگهداربسیار سخت تر،پرحجم ترو دقیق تر از ما زیرگلوله باران دشمن قرار داشتندزیرا که هدف اصلی آتش در اصل آنها بودند.آنان ضمن تحمل خطرات جنگ افزارهاباید بدقت چشم به دشمن میدوختند و تمام هم و غمشان این میبودتامبادا گامی متجاوزانه به این سوی مرز برداشته شود و وجبی از خاک پاک میهن اشغال گردد.

باخود می اندیشیدم آنان چگونه قادرنداز جان شیرین خود نیز همزمان مراقبت کنندضمن آنکه افراد خانواده شان رابی سرپرست در شهری که وحشیانه زیر گلوله باران قرار دارد نهاده و قسمتی دیگر از فکر و ذکرشان درگیر نگرانی و دلواپسی برای سلامت وامنیت آنان است؟آنان چگونه می تواند در آن جهنم مجسم خطرات و دلواپسی هارا تاب بیاورند ؟باید روحیه و ایمانی  از فولاد  آبدیده داشته باشند و الگوو پیشوایی همچون ابا عبدالله الحسین (ع).

نمونه بارز چنین رزمندگانی رادرهمسایگی خودمان نیزداشتیم:  (سیدرسول تقوی)چندخانه آنسوترازخانه ی مامنزل داشت.وی از همان ابتدای درگیر یها در یکی از پاسگاههای نوار مرزی مشغول به خدمت شدوحتی یک باراز ناحیه پا و شانه جراحت برداشت که بدلیل سطحی بودن جراحت پس از مداوا مجددا" به خط مقدم بازگشت.همسرش (معصومه سادات) نمونه ای کامل از یک زن مؤمنه و حزب اللهی بود . اوبه رغم داشتن دو فرزند دختر و پسرخردسال از خواهران کوشا و فعال بسیجی بشمار می رفت و آنچنان در فرا گیری آموزش های نظامی و امدادی پیشرفت داشت که از مدتی پیش خود نیز به مربی گری و اموزش سایر خواهران بسیجی مشغول شده بود .

همانطور که داشتم به معصومه سادات فکر میکردم به یاد حرفهای چند روز پیش او افتادم . معصومه سادات وقتی حال نزارمرادرحین گلوله باران مشاهده کرد  بمن سفارش نمود طبق حدیثی که از پیامبر اکرم نقل شده است برای اینکه از کلیه حوادث درپناه خداوند قرار بگیرم دعایی مخصوص را بخوانم . حتی یادم می آیدکه دعا را پس از گرفتن وضو در کاغذی نوشت و بمن داد که در جیبم بگذارم .

همان لحظه بسرعت کاغذ را از جیب خارج کرده،با صدای بلند شروع به خواندن آن کردم.به حدی میزان صدای انفجارات بالابود که خودم هم صدای خودم را نمی توانستم بشنوم. کل دعا را نمی توانم به خاطر بیاروم ولی آن روزوروزهای پس از آن به حدی این دعا را خواندم که بعد از مدتی کاملا"آنرا از برشدمطوری که دیگرلازم نبوداز روی کاغذبخوانمش.جمله اول آن دعا را بیاد دارم که بعد از بسم الله الرحمن الرحیم  با این کلمات شروع می شد :

لا اله الا الله علیک توکلت و هو رب العرش العظیم وسالم یشاء لم یکن  اشهد ان الله علی کل شیء قدیر... و الی آخر

باورکنیداین دعاخیلی درتقویت روحیه من تأثیرداشت.دعای مزیورباعث شد احساس کنم پشتیبانی بسیار قوی و مطمئن دارم و دیگر نباید از چیزی بیم داشته باشم.

انگار این بار قصد نداشتند کوتاه بیایند و لااقل خودشان قدری استراحت کنند . هر دو پایم از فرط نشستن در کنج زیر زمین خواب رفته بود و نمی توانستم کوچکترین حرکتی به آنها بدهم . سرم را کنار گوش حسین بردم و گفتم : اینها گلوله یشان تمام نمی شود ؟

حسین با بی حوصلگی لبخندی تحویلم داد و سرش را با تأسف جنباند.میدانستم بقدری خسته است که حال جواب دادن به مرا ندارد.

نمیدانم کسانی که تجربه حضور در دوران هشت ساله دفاع مقدس را بخصوص در جبهه ها و خطوط مقدم  نداشته اند وقتی کلمه گلوله باران یا (آتش تهیه) را می شنوند چه تصوری از آن دارند؟ فی الواقع پسوند(باران) بسیار شایسته این کلمه ی ترکیبیست چون همانگونه که باران بی وقفه و زنجیری بر زمین می بارد و شمارش و تفکیک قطره های آن برای کسی ممکن نیست گلوله باران نیز دقیقاً اینچنین است.متجاوزین بعثی هنگامی که می خواستند قدرت جهنمی و ویران کننده جنگ افزار های سنگین خود را به رخ بکشند آنچنان در بکار انداختن قبضه های مختلف گلوله های سنگین خود از قبیل توپ های سنگین و نیمه سنگین ،خمپاره در کالیبر های 60- 80  120 میلی متری ،موشک اندازهای کاتیوشا ومینی کاتیوشا و هچنین عراده توپ های گروهی معروفشان که به (خمسه خمسه)  شهرت داشت ولخرجی میکردند که نه تنهاکسی قادر نبود تعداد شلیک ها و انفجار ها ی متعاقب  آنها را شمارش کند بلکه مابین صداها حتی یک صدم ثانیه سکوت وجودنداشت. حالا شما به همه این هائی که گفتم سوت حرکت گلوله در آسمان وشیهه مرگبار آنها به هنگام سقوط به زمین را و همچنین انفجار های ویران کننده توأم با صدای متلاشی شدن آجر و تیر آهن و خرد شدن شیشه ها بر اثر موج انفجار رانیز اضافه کنید و تصور کنید ترکیب این همه صدای نا هنجار می تواند چه وحشتی بیافریند.مضاف بر همه ی اینهادرآن موقعیت متزلزل و بی ثبات که برای شهر ایجاد شده بودهر لحظه بیم آن میرفت که صداها ناگهان فرو بشیند و متعاقب  آن دشمن را پشت در خانه هایمان ببینیم که مستانه قهقهه می زنند.

انتظارطولانی ترازهمیشه شده بود.گویی این بار قرار بود تا ابد در این دخمه تنگ و تاریک و در این انتظار کشنده و دیوانه کننده بفرسائیم و بپوسیم . همین که چند لحظه ی کوتاه صداها فروکش کرد فرصت را غنیمت شمردم و صدایم را به گوش حسین رساندم .

-حسین تا کی باید اینجا بنشینیم ؟نکند بلایی بر سر کسی آمده باشد و محتاج کمک و امداد رسانی باشد؟نمی شودآنها هی بزنند و ما همینطور دست روی  دست بگذاریم و بنشینیم.فکر نمیکنی بهتر است هر دویمان سری به بیرون بزنیم؟باید ببینیم انفجار چند دقیقه قبل که همین نزدیکیها اتفاق افتاد خانه کدامیک از همسایه ها را ویران کرده است .

حسین بی درنگ از جا برخاست  و به طرف در زیر زمین شتافت . من که از پیشنهادم پشیمان شده بودم بچه در بغل بطرف او دویدم که اگر خواست خارج شود ممانعت کنم . هنوز کاملاً به او نرسیده بودم که شیهه ای کر کننده آسمان را جر داد و با فریاد من درآمیخت:

-یا اباالفضل ....

فقط توانستم گوشه ای ازپیراهن حسین رابه چنگ بیاورم،تمام قدرت خودرادرآن یک دست بریزم وبطرف خودبکشمش.کنترلم را از دست دادم،بی اراده عقب عقب رفتم و با پشت به دیوار کوبیده شدم.حسین هم  که تعادلش را از دست داده بود کنار من بسختی زمین خورد.بزحمت توانستم مانع ازآسیب دیدن محمداحسان شوم.همزمان با تکان شدیدزمین زیر پایمان،صدای انفجار کر کننده ای بر خاست و موجی شدید و ویرانگرهمانند طوفانی مهلک  درب زیر زمین را با چار چوبش از دیوار کند وآنرا به دیوار روبرو کوبید .

فضای کوچک زیر زمین پر از دود و گرد و خاک شد و بوی تند ی که پس از هر انفجاری به مشام می رسد ما را تا مرز خفگی پیش برد . ما و بچه ها به سرفه افتادیم . چشم چشم را نمی دید . احساس میکردم پرده گوش هایم آسیب دیده است چون صداها رابخوبی نمی توانستم بشنوم.نگاهم راکه بسمت مهدی ونرگس چرخاندم ابتدانرگس را دیدم که شق ورق سر پا ایستاده است و بلند بلند جیغ می کشد.فورا" خودم را به طرف او پرتاب کردم و کنار مهدی که روی زمین زانوهایش را بغل کرده بود و بشدت می گریست بزمینش انداختم.بدقت بدن محمد احسان را که در حال گریستن بودوارسی کردم تااز سلامتش مطمئن شوم. سپس به معاینه نرگس و مهدی نیزپرداختم . خیالم که راحت شد تازه به یاد حسین افتادم که غرق خاک و غبار بود و داشت تند و تند چیز هایی می گفت که نمی شنیدم . صدای انفجار منگ و کرم کرده بود . مغزم سوت می کشید و در میان آن سوت کش دار و ممتد صدای انفجار ها و شلیک ها را بصورتی بسیار ضعیف میشنیدم،گوئی درعمق گودالی پراز آب غوطه ور بودم. حسین جلو آمد و محمد احسان را از من گرفت . توانستم با هر دو دستم کمی گوشهایم را مالش دهم ولی فایده ای نداشت صدای سوت هم چنان توی مغزم بود . با اشاره ی دست حسین و بچه ها راکنارخودم جمع کردم وبعدازآنکه به اندازه کافی بهم نزدیک شدیم وخیالم راحت شدسرکنارگوش مهدی و نرگس گذاشتم وبدون آنکه بدانم آیا صدایم را می شنوند یا نه با کلماتی محبت آمیزودلگرم کننده قربان صدقه شان رفتم و دلداریشان دادم .

حتم داشتم که اگر در آن لحظه ی حساس حسین را بطرف خود نمی کشیدم و از شعاع موج انفجار دورش نمی کردم بین در و دیوار له می شد و زنده نمی ماند .

چند دقیقه ای که گذشت گرفتگی گوش هایم کمتروصدای سوتی که درآن وجودداشت ضعیف و ضعیف ترشد.گرد و غبار و دودبتدریج فرو نشست.متوجه شدم مقداری آجر  و سیمان داخل زیر زمین ریخته شده است.چند دقیقه بعد از آنکه صداها فروکش کرد و سکوتی نسبی حکمفرما شد حسین خیلی آرام و با احتیاط به محلی که تا چند دقیقه پیش در فلزی و سنگین زیر زمین قرار داشت نزدیک شد و نگاهی به بیرون انداخت . سپس مجددا"نزدماآمده و گفت :

-گلوله به دیوار خورده . خانه سالم است .

کم کم اشک کاسه چشمانم را پر کردونتوانستم جلوی تراوش  آن بر گونه هایم را بگیرم .

نیم ساعت دیگر طی شد تا خیالمان راحت شود که سهمیه امروزمان  از مرگ و تخریب و نیستی را تمام و کمال دریافت کرده ایم و دیگر خطری وجود ندارد .

ابتدا من و حسین وارد حیاط شدیم.همه جا زیر پاهایمان تکه های بزرگ و کوچک سیمان وآجر ریخته بود . گلوله خمپاره ای درست به پایه دیوار سمت راست حیاط اصابت کرده و به عمق حدودا"نیم مترزمین پای دیوار راگودکرده و قسمت بزرگی از دیوار را نیز از میان برداشته بود.تمامی شیشه های خانه بلا استثناء خرد شده بودند و بر بدنه دیوار ، پنجره ها و درب بزرگ حیاط جای سوراخ ترکش های ریزودرشت خودنمایی میکرد.

هنوزبچه هاتوی زیرزمین بودند.احسان راهم به نرگس سپرده بودم . به حسین کمک کردم تااز داخل انباری دو سه تخته ایرانیت خارج کرده و در قسمت آسیب دیده دیوار قرار دهیم . پس ازفراغت ازاین کارنگاهی مجددبه ساختمان انداختم هنوزمعلوم نبود چه چیز هایی در داخل خانه آسیب دیده و یااز بین رفته اند .

حسین در حالیکه سعی میکرد شیر آب  کنار حوض را باز کند گفت :

-فکر کنم خمپاره80میلیمتری  بوده . اگر توپ بود  زنده نمی ماندیم ..... اک هی باز هم آب قطع شد!.حتماً"ذخیره آب داریم...

بعد با نگرانی بمن نگریست.جواب دادم:

-خیالت راحت باشد دیشب همه گالن ها را پر کردم . بشکه حلبی کنار راهرو هم پر است .

حسین با آب داخل حوض دستهایش را شست . تکه های ریز و درشت ترکش کف حوض خودنمایی میکردند .آستینش را بالا زده یک تکه بزرگ از ترکشها را بر داشت و با دقت آنرابر انداز کردسپس درجالیکه انگشتش را بر لبه تیز واره مانند آن میکشیدگفت:

-....اگر توپ بود فقط موج انفجارش کافی بود که هر چهار تایمان را بکشد .حالا تو فعلاً بر توی زیر زمین کنار بچه هایمان...می شنوی که ... هنوز دارند می کوبندلامروتها.

گوشهایم هنوز کیپ بودند ولی صداهایی رابصورت ضعیف می شنیدم ، حسین ادامه داد :

نگران نباش خانم .... الساعه خودم سری به خانه پدر خواهم زد ، از حال سایر اقوام هم خبر می گیرم،مواظب خودتان باشید.زودبرمیگردم.

حسین پس ازایراداین جملات ازخانه بیرون زد.لحظاتی همانجا وسط حیاط ماندم.کم کم صدای همهمه مردم ، بوق اتومبیل ها و آژیر آمبولانس  ها داشت قوت میگرفت.میدانستم که در طول این ساعات خیلی جاها ویران شده و بسیاری از مردم به شهادت رسیده اند.دلم می خواست سری به داخل کوچه بزنم و ببینم گلوله ای که در کوچه منفجر شده بود خانه کدام بنده خدا را ویران کرده است ... دل توی دلم نبود ... اما نه .... اگر پایم را بیرون می گذاشتم و نمی توانستم مجدداً پیش بچه هایم بر گردم تکلیف چه بود ؟ اگر همانجا توی کوچه ترکش می خوردم و زمین گیر می شدم محمد احسان کوچکم می مرد!

نه ...گویاچاره ای جز انتظار نبود.همان انتظار همیشگی که مثل خوره روح و جانم را می جوید باز هم شروع شده بود . من که نمی توانستم این سه تا بچه را دنبال خودم توی کوچه ها و خیابانها ی نا امن شهر بکشم پس محکوم بودم که فقط انتظار بکشم و چشمانم به در باشد . همین که خواستم بطرف زیر زمین بروم در راکوبیدند.پدروخواهرم(اشرف)بودند.هردو یشان شتابزده ونگران،یک چشمشان به ویرانه ی دیوار بود و چشم دیگرشان با یک عالمه سوال به چهره ی من !؟

دل توی دلم نبود،دوباره درموقعیتی قرار گرفته بودیم که هم باید اطمینان می دادیم و هم اطمینان می گرفتیم و هر دوی این کارها باید همزمان انجام می شد . فقط چند ثانیه طول کشید که هم من پدر و خواهرم را از سلامتی خودمان  مطمئن  کردم و هم از صحت و سلامت ما در و دیگر خواهرانم اطمینان حاصل نمودم .

-خدا را شکر دخترم که بخیر گذشته است .

ما وقع را چند جمله تعریف نموده و آنها را دعوت کردم که وارد شوند:

-خوب...حالا حسین آقا کجا رفته است ؟

-گفت میروم بیرون خبر بگیرم

توی زمین با دیدن بچه ها خیال پدر بیشتر راحت شد ، لبخند بر لبش نقش بست و با حرکت دست غبار را از روی موهای طلایی و انبوه مهدی سترد. پرسیدم :

-ترا بخدا بگو پدر ، توی شهر چه خبر  است ؟ کجاها را زده اند ؟

پدر در حالیکه گونه های نرگس را می بوسید گفت :

-اولین جائی که سر زدم همینجا بوده است ، یک گلوله هم که به خانه آقای کبیری همسایه خودتان اصابت کرده،خبر داری ؟

سرم را بعلامت جواب مثبت پائین آوردم.پدرادامه داد:

-کافرهای بعثی این بار بدجور ویرانی ببار آورده اند.  طاقتم نمیگرفت همینطوربیکار و بی خبراز همه جا توی خانه بنشینم . اشرف را پیش بچه ها گذاشته و باتفاق پدر از خانه بیرون زدیم .

گلوله خمپاره ای به منزل مجلل آقای کبیری که سی  چهل متر  بالاتر از خانه ما در سمت جنوبی کوچه قرار داشت  اصابت کرده بود و قسمت اعظمی  از سقف طبقه بالا را تخریب کرده بود  بنظر میامد این گلوله از همان نوعی باشد که به حیاط ما خورده بود با این تفاوت که تمامی موج انفجار و قدرت تخریبی و ترکش هایش در محیط  بسته خانه پخش شده و خرابی زیادی  به بارآورده بود . تمامی پنجره های خانه یا کاملاً جا کن و مچاله شده وبه میان کوچه  پرتاب  شده بودندو یا کج و کوله و ناقص مثل آدمهایی که حلق آویزشان کرده باشندبواسطه ی بست،سیم یا کابلی  روی  دیوار تکان تکان می خوردند .

آقای کبیری کوره گچ داشت و یکی از مردان متمول شهر بود .

تقریباً یک هفته ای می شد که خانواده اش را برداشته و برای در امان ماندن ازآسیب های جنگ مهمان خانه برادرش در تهران شده بود .

من با فرخنده خانم ،من تا حدودی باهمسرآقای کبیری که زن با خداواهل مسجدی بودارتباط داشتم.گهگاه نیزسری  به او میزدم .

همانطور که داشتیم رد می شدیم قبل از آنکه من بخواهم چیزی بگویم،پدر که گویا چیزی توجهش را جلب کرده بود توقف کرد .

-صدیقه....انگارکسی داخل خانه راداردجستجومیکند...توهم نگاه کن شاید چیزی ببینی.

باز هم بالا را نگاه کردم ، سایه مردی روی دیوارهای خاک گرفته و گچ های زخمی و ترکش خورده دیده می شد.چیزی یادم آمد:

-بایدبرادر خانم آقای کبیری باشد.فرخنده خانم گفته بودکه خانه رابه اوخواهندسپرد.خدارا شکرکه سالم است .

-من می شناسمش ؟

-بله ....احتمالا"شمااورامیشناسید.فرخنده خانم میگفت برادرش توی کوره گچ آقای کبیری سر کارگراست ویک کامیون خاورهم زیر پایش است که کار گرها را پشت آن سوار می کند .

همینطور که داشتم توضیح می دادم جوانی سی و چند ساله  سرش را از یکی از پنجر های مخروبه بیرون آورد و سلام کرد، جوابش را دادیم.پدر او را شناخت .

-سلام آقا داوود ... سالمی که الحمدالله؟

-شکر خدا اصغر آقا .زیر  راه پله  نشسته بودم . خدا خیلی رحم کرد.باور کنیدازشدت تنبلی قصدداشتم همینجابنشینم و پنبه درگوشم فروکنم!چند دقیقه قبل از انفجار بود که ترس برم داشت.این بود که پائین رفتم و پناه گرفتم.پدرخنده ای کردوگفت :

توپ و خمپاره با کسی شوخی نداردجوان.حفظ جان هم که از واجبات است.پدرآمرزیده،جان تو قبل از آنکه مال خودت باشد به خدا تعلق دارد.مال خدا را که نمیشود همینجوری بی دلیل و بی ثمرچوب حراج زد! بگذار در جایی که لازم است آنرا بدهی .

-ای بابا حاج اصغر آقا ، این چه زندگی و زنده بودنیست ؟ کاش می آمدیدبالاوزندگی به فنارفته خواهرم رامیدیدید.به والله هیچی برایشان باقی نمانده است.آدم گریه اش میگیرد . داوود با اشاره دست ما را به صبر  و ایستادن در همانجا دعوت کرده و خودش رفت . چند ثانیه بعد که بازگشت یک قطعه بزرگ قهوه ای رنگ پلاستیکی در دست داشت که برای نشان دادن به ما آورده بودش .

-نگاه کنید،این چیزیست که ازتلویزیونشان باقی مانده است .

-چه میشود کرد پسرم ؟ مثل قوم تاتار و مغول دارند ویران می کنند و می سوزانند و می کشند.مال دنیا را دوباره می شود به دست آورد .خدا را شاکر باش که خودت سالم هستی . اگر خدای نا کرده دست و پایت قطع می شد می توانستی درستش کنی ؟... پناه ببر به خدا .

خدا حافظی کردیم وبراهمان ادامه دادیم .بیادآوردم که آقای کبیری و همسر و فرزندانش روزعزیمت به تهران حتی یک تکه اثاثیه هم همراهشان نبرده بودند.به فرخنده خانم فکر کردم که اگر بر گرددو با این منظره مواجه شود چه حالی خواهدیافت.چند باری خانه شان رفته بودم . چند تا بوفه توی هال وسیع و مجلل خانه داشت که از مجسمه ها و ظروف نقره و عتیقه پرشان کرده بود . به تخمین من فقط صد هزار تومان ارزش ظروف عتیقه و مجسمه هایشان بود.بعید بود بعد از انفجاری با این قدرت چیز زیادی از آنها سالم مانده باشد . مبل های سلطنتی و عسلی های آبنوسشان هم بسیار عالی و خیره کننده بودند.از لوازم خانگی و وسایل برقی لوکس و آخرین مدل از قبیل جارو برقی،لباسشویی،ظرفشویی،تلویزیون ودیگر محصولات تکنولوژیک روز دنیا هم چیزی نبود که در منزلشان یافت نشود .

کوچه خودمان را پشت سر گذاشتیم .وسط کوچه بعدی پیرمردی که نمی شناختیمش در حالیکه از یک گوشش داشت خون بیرون میزد  روی زمین دراز به دراز افتاده بود.حالتی هیستریک ودیوانه مآب داشت.گاه مینالیدودست وپایش راروی خاکهامیکشید،گاهی هم مثل آدمی که بطورناگهانی دچارحادثه ناگواری شده باشد بیکباره فریادمیکشیدوبامشت برزمین  میکوبید.مرد جوانی به کمک یک زن سالخورده سعی داشت او رااز جا بلند کند اما پیرمرد امتناع می نمود و حتی آندورامیزدکه ازخوددورشان کند .

آنجا توقف کردیم.معلوم بود پدر موقع آمدن هم آنها را دیده است چون رو به من کرد و گفت :

-سالم است فقط موجی شده است ، فعلا" کسی را نمی شناسد حتی همسر و پسرش را .

-پس رو به پسر کرد و گفت :

-گفتم که .... زیاد به او اصرار نکن . صبر کن تا این حالت از سرش بپرد ...آرامتر خواهد شد .

جوان با حالتی متاصل و درمانده گفت :

-بخدا نمیدانم چکار کنم الآن قریب به نیم ساعت است که هی دارد دیوانه بازی در می آورد شما که شاهد بودی چقدرهمراه مادرم ایستادیم و نگاهش کردیم.ولی نمی شود که همینطور بماند . پیر است و ضعیف. بلایی بر سرش می آید .

از  پیر زن پرسیدم : مادر جان  چرا اجازه دادی  با سن و سالی که دارد توی این گیر و دار بیرون بماند ؟

پیر زن جواب داد : دختر جان  ، خدا شاهد است زبان من و این پسر مو در آورد آنقدر که به او گفتیم توی این خمپاره باران از خانه بیرون نیا،ولی مگر به خرجش میرفت .

پدر گفت : حالا هر چه بوده گذشته است .شکر خدا که زخمی نشده وگرنه با این سن وسال زمین گیر می شد ، حالا هم عجله نکنید . من از روی تجربه می گویم . این حالات ناآرام بتدریج آرامتر خواهد شد و بخودش خواهد آمد .ولی باید حتماً او را به در مانگاه ببرید که آرامبخش و داروهای مورد نیاز دیگربرایش تجویز کنند .

پدر پس از این حرف به پیرمرد نزدیک شد ، توش گوشش زمزمه هایی کرد و مجدداً به راهمان ادامه دادیم  . از او پرسیدم :

-چه چیز ی در گوشش گفتید ؟

-تو چه فکر میکنی ؟

-نمی دانم ... شاید به او نصیحت کرده ای که همسر و پسرش را اینقدر آزار ندهد !

پدر خندیدو گفت :

-نه دخترم ، پیرمرد بیچاره در آن حال نزار که این حرفها حالیش نمی شود . تنها چیزی که بنظرم رسید می تواند روح متشنج او را آرامش دهد صلوات بر محمد و آل محمد  بود که سه مرتبه در گوشش خواندم . بی شک او را آرام خواهد کرد .

- خدا خیرت بدهد پدر ، کار خوبی کردی . راستی به حمام سر زده ای ؟ آسیبی ندیده است ؟

-بله از خانه که راه افتادم سری به آنجا زدم . نه برای خانه و نه حمام شیشه سالمی باقی نمانده است.

حالا دیگر توی خیابان بودیم . کم کم داشت  غلغله می شد . در گوشه و کنار جنب و جوش و تکاپوی مردم برای انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان و ترمیم موقت خرابی های ناشی از انفجارات را می شد دید . معلوم بود تعداد مجروحین بیشتر از آنیست که آمبولانس های موجود قادر باشند از عهده جابجایی شان بر آیند . اتومبیل هاو حتی موتور سیکلت های حامل مجروحین بسرعت در حال حرکت بودند .چند نفری را هم دیدم که مجروهین را به کول گرفته و سعی داشتند هر چه سریعتر آنها را به درمانگاه برسانند .

جلوی خانه ای یک کامیون پرازماسه محتویاتش راکمپرس کردوبلافاصله چند جوان بسرعت گونی هایی را پر کرده و پشت پنجره های زیر زمین روی هم چیدند.

در اثنایی که پدر ایستاده بود  و با چند  نفر مشغول مکالمه بود آنسو تر از محل خالی شدن ماسه ها چند نفر دیگر را مشاهده کردم که داشتند در خانه ای را که انفجار جاکن نموده بود مجددا"درسر جایش محکم کرده و دیوار دو سوی آنرا که نیمه ویران بود با گونی های شن ترمیم می نمودند . کمی آن طرف تر زن و مرد میانسالی به پسر جوانی که یک پایش را با پارچه سفیدی باند پیچی شده بودکمک می کردند که راه برود و سعی داشتند جلوی اتومبیل های در حال عبوررابگیرند که شایدبتوانندفرزندشان را زودتر به بیمارستان برسانند.

پدر از دوستانش خداحافظی کرد و مجدداً به حرکتمان ادامه دادیم.راه رفتن در کنار پدر به من اعتماد بنفس میداد . کمی که جلوتر رفتیم اتومبیل پیکانی توجهم را جلب کرد. انفجارگلوله ای درکنارش  آنرا به پهلو انداخته و منهدم نموده بود . گلوله کاملا"آسفالت راکنده بود و از حالت قرار گرفتن اتومبیل در وسط خیابان و همچنین خونهایی که روی صندلی اش ریخته شده بود می شد فهمید که در حال تردد بوده و راننده اش بشهادت رسیده است .

درست سر تیمچه بازار سر پوشیده ای که محل کسب وکار و فعالیت خیاطان و بزازان بود– مرد گدایی را که می شناختم دیدم.اوراازخیلی وقتهاپیش که کودکی بیش نبودم همواره درخیابان های شهرمی دیدم . نه تنهااز هر دو پا فلج بودبلکه پاهایش ناقص الخلقه و بسیار کوتاه بودند.اوهمیشه با بهره گیری از کفش هایی که به دستانش می کرد و صفحه لاستیکی ضخیمی که به نشیمنگاهش بسته بود خود را روی زمین می کشیدودرخیابانهاوکوچه هااینگونه رفت وآمدمیکرد.حالا داشتم او را نگاه میکردم که به حالتی رقتباروترحم بر انگیز به پشت روی موزائیکهای پیاده روافتاد و ترکشی جمجمه اش را شکافته است . یکی از کسبه ی تیمچه با کمک شخص دیگری قیچی در دست از یک توپ ملحفه چند متری برید و روی جسد آن مرد نگون بخت انداخت آنگاه راهش را کشیدورفت.

ازورودی تیمچه که عبورکردیم به ورودی گذرگاهی رسیدیم که به (کوچه قصریها)منتهی میشد.آنجا زن جوانی را دیدم که روی زمین نشسته ونوزادعریان وخشکیده ایراروی زانوانش دارد.

 زن ضجه میزدومردجوانی که شوهرش بودقصدداشت اوراآرام کند.  جلوتر که رفتیم لباس های خونین زن و بدن سرخ و خون آلودکودک بمن فهماند که وی نوزادش را سقط کرده و بهمین دلیل است که بی تابی  می کند و بر سر و سینه می زند.از حرکات و سخنان زن پیدا بود که شوهرش را در این حادثه مقصر می داند چون سعی می کرد او را از خود دور کند و حتی گاه نیز پنجه ای بر صورت مرد می کشید و با کلماتی شکوه آمیز او را شماتت می کرد.

گرچه زن را نمی شناختم ولی حال او آنچنان دگرگونم کرد که از پدر خواستم دقایقی صبر کند تا شاید بتوانم آن بینوا را آرام کنم . قادر نبودم بی تفاوت از کنارش بگذرم آخر او هم یک زن بود . زنی مانند من. موجودی که همواره او را با لقب ضعیفه خطاب میکنند ولی همواره در طول زندگیش مجبور است شدیدترین دردها و جانگدازترین رنج ها و بلایا را به جان بخرد ، تحمل کند و دم بر نیاورد . زن انسانیست که رنج  زایش رابدون گله گذاری و باشوق فراوان بخود قبولانده است . دردی که سخت تر و ملال آور ترازآن شاید وجودنداشته باشد. ولی همواره در عجبم که چرا به او ضعیف لقب میدهند ؟ اوئی که مردان و زنان شایسته و قدرتمند عالم را دردامن می پرورد و لحظه به لحظه بر تربیت و سلامت آنها نظارت دلسوزانه و مدبرانه دارد چرا باید ضعیف انگاشته شود؟براستی اوچه ازیک مرد کم داردکه به جنس دوم شهرت یافته است ؟

سر زن رامیان دستهایم گرفتم و موهای جلوی سرش را که از زیرروسری بیرون مانده بودپنهان کردم.با دستمالی که در جیب داشتم اشک روی گونه هایش را پاک کردم.ازشدت گریه زن کاسته شد . در حالیکه او را در آغوش داشتم رطوبت سرد بدن نوزادش را روی لباسم حس کردم . دلم ریش شدونگاهی کوتاه به صورت کوچک نوزاد انداختم . کاملاً پیدا بود که پیش از موعد طبیعی و مقرر بدنیاآمده است. فرم صورتش نارس بودن او را بخوبی نشان می داد .شاید حدود شش ماه و حتی کمتر از آن داشت . زن بیچاره هنوز داشت هق هق میکرد . چاد رگلدارش را روی بدن نوزاد کشیدم آنگاه سرم را کنار گوشش بردم و گفتم :

-آرام باش خواهرم .... آرام باش ....به خدا توکل کن .

سرش را روی شانه ام گذاشت و با صدائی لرزان گفت :

-بعد از 5 سال حالا این حق من بود ؟

بآرامی دستی روی سرش کشیدم:

– قسمت خداوندی بوده . کاری نمیتوان کرد . باید تسلیم قضا و قدر الهی شد الحمدلله خودت و شوهرت سالم هستید .این خیلی خوب است وجای شکر دارد .

زن دیگر چیزی نگفت . حس کردم حرفهایم تا حدودی توانسته است مرهم دل زخمی اوباشد .یک زن در سخت ترین شرایط روحی و احساسیُ،تسکین دهنده ترین کلمات را فقط می تواند از زبان یک زن دیگر بشنود چون تنها  یک زن می تواند  او را درک کند و به وی آرامش ببخشد.

صدای مکالمه شوهر زن با پدر را شنیدم . مردمی گفت :

-نمیدانم چرا این بلا  باید بر سر مان بیاید حاج آقا . دکتری در تهران و کرمانشاه نمانده بود که مراجعه نکرده باشیم . دارو ندارم را روی این کار گذاشتم خدا میداند به حال  و روزی دچار شدم که خانه ام راهم فروختم . عاقبت دارو و درمان  افاقه کرد یا خداوندرحمش آمد نمی دانم . ولی همسرم باردار شدولی ....

گریه زن که مجدداً شدت گرفت مرد نتوانست ادامه دهد.گویا داغ دل آن مادرداغداربازهم تازه شده بود.مردپس از لحظاتی،هنگامیکه ازشدت گریه های زن کاسته شدادامه داد:

-گلوله باران که شروع شد دستش را گرفتم که باتفاق توی زیر زمین پناه بگیریم . در حین پائین رفتن از پله ها گلوله توپی به آن حوالی اصابت کرد . صدایش آنچنان شدید و مهیب بود که همسرم هول کرد و دردش گرفت . نمی دانستم باید چکار کنم.نمی شداو را از زیر زمین خارج کنم خودتان شاهد بودید که چه وضعی بود. قابله ای را می شناختم که چند کوچه با خانه ما فاصله داشت.هر طورکه بودیکساعت صبر کردم.بی شرف ها هی میزدند و میزدند و میزدند.آن یک ساعت برمن یکسال گذشت.مگر بس می کردندکافرهای بی خدا؟این بنده خدا هم که داشت به حد مرگ درد می کشید.عاقبت وقتی دیدم که انگار قرار نیست گلوله باران به این زودی ها قطع شود دل به دریا زدم،تصمیم گرفتم جانم را در دستم بگیرم،از خانه بیرون بزنم و هر طور شده قابله را با خودم بیاورم . گر چه می دانستم بیم جان ممکن است باعث امتناع او از همراهی با من شود ولی مصمم بودم که حتی اگر با خواهش و تمنا نشد او را بزور وادار به آمدن بکنم.توی راه چندبا با سوت گلوله ها خودم را روی خاکها انداختم نمیدانم...شاید صدبار.جای سالمی در بدنم باقی نمانده است .

مرد در حالی که زخم ها و خراش های دست و پایش را به پدر نشان می داد در ادامه گفت :

-وقتی که به مقصد رسیدم گلوله باران تمام شد و توانستم قابله را بی چک و چانه با خودم همراه سازم . خوشحال بودم که با وجود این همه زحمت اضطراب می توانم او را سر موقع برسانم ولی وقتی که به خانه رسیدم کار از کار گذشته بود .

زن در تکمیل سخنان شوهرش با لحنی بغض آلود گفت :

-بد جور هول کرده بودم.تنهائی مراخیلی ترسانده بود . خواستم از پله ها بالا بیایم ... خریت کردم . کاش پاهایم می شکست و همانجا می تمرگیدم ...

گریه زن باز هم شدت گرفت . بآرامی به او گفتم :

-تو که نمیدانستی چه می شود خواهر من . هر کس دیگری هم جای تو بود هول می کرد . خودت را شماتت نکن .آخر مگر توی آن گیرودار فکری هم برای آدم می ماند ؟

و مرد هنوز  داشت تعریف می کرد :

 

آنطور که خودش میگویدبالای راه پله تعادلش را از دست داده و در حالیکه وضع حمل داشته صورت می گرفته به پائین سقوط کرده است.وقتی رسیدیم،بچه مرده بودوقابله فقط توانست بند نافش را ببرد.

نگاه غضبناک زن به شوهرش مراوادارکردسر کنار گوش وی نهاده و خیلی آهسته بگویم :

-انصاف داشته باش،این بنده ی خدا چه تقصیری دارد؟اولا" که نوزادت نارس و ناموقع به دنیا آمده و معلوم نیست اصلا" زنده میماندیانه،ثانیا"زیرآتشباران عراقی ها که سگ و گربه هم جرأت نمی کنند توی کوچه و خیابان آفتابی شونداو جانش را به خطرانداخته که تو و بچه تان را نجات دهد.او هم به اندازه ی تو این طفلک را دوست داشته.حالا هم خدا را شکر کن که هر دویتان زنده و سالم هستید.اگر یک بار باردار شده ای پس باز هم خواهی شد،نگران نباش.هیچ فکرش را کرده ای که اگر شوهرت از بین می رفت توی آشفته بازار جنگ باید چکارمی کردی؟مطمئن باش اگرعمراین نوزادبه دنیابودحالاتوی آغوشت داشت شیر میخورد.بلندشو.... بلندشووبا شوهرت بروید جایی این طفل معصوم راچال کنیدوبرگردیدسرخانه وزندگیتان.

جملات آخرم زن را کاملا"آرام کرد. کمکش کردم برخیزد.زن دستانش را دور گردنم انداخت و تشکر کرد :

- خدا خیرت بدهد  خواهر. خدا حافظ .

در ادامه ی راه تارسیدن به منزل پدر،ازمیان مکالماتی که بین اووعابران ردوبدل می شدخبرهائی را شنیدم که بهیچوجه خوشایند نبود:

یکی ازخبرهااین بودکه انفجارات آسیبهائی جدی به تنهاکارخانه  برق شهررسانده اندوخبردیگراینکه متاسفانه پس از ماهها مقاومت جانانه،پاسگاههای خان لیلی و زینل کش  با گلوله مستقیم تانک ویران شده اند و البته در این درگیری ها یکی از هلیکوپتر های عراقی نیزسقوط کرده است.سقوط و ویرانی پاسگاههای مزبور بدین معنا بودکه بعثیون عاقبت توانسته اند منطقه ی سوق الجیشی خان لیلی را تصرف کرده و در ابتدای جاده ی نفت شهر مستقر شوند.کاملا"مشخص بود که عراقیهاقصددارندپس ازتجدیدقواوسازماندهی نیروهایشان،با پیاده نظام ویگانهای زرهی وتانک بسمت شهرپیشروی کنند.

عده ای از اهالی داشتند با عجله اسباب و اثاثیه خود را بار وانتها و کامیونها کرده و برای خروج از شهر آماده می شدندولبته خیلی ها هم خوش بین ترازآنی بودندکه باور کنند عراق مشغول تدارک برای پیشروی بطرف قصرشیرین است.آنان  قسمتهای زیادی ازاین اخبارنومیدکننده راشایعاتی بی اساس میپنداشتند که ستون پنجم دشمن در میان مردم میپراکند.

چند مترمانده به درب منزل،کامله مردی پدر را صدا زد.اواز من خواست که نزدمادروخواهرانم بروم وآنهاراازنگرانی در بیاورم،سپس خودش همراه با آن مرددرخم کوچه ناپدیدشد.

بمحض آنکه پدرومردهمراهش ازنظرپنهان شدند،دست به طرف در بردم که دق الباب کنم.بناگاه صدای شلیک خمسه خمسه فضا را انباشت و متعاقب آن صفیر گلوله ها در آسمان بالای سرم طنین انداز شدند.تالحظاتی دیگرگلوله هابا فواصلی نزدیک به یکدیگرمنفجرمیشدند.میتوانستم ازصدای روبه تزایدشیهه ی گلوله هابفهمم که نقاط هدف بسیاربه من نزدیکند.تجربه های مکرربه من آموخته بود که ازکمیت وجهت صدای شلیک قبضه ها وشکاف پرصدائی که عبور گلوله ها درهوا  ایجاد می کندمیتوان تشخیص داد که آیا در نقطه ای نزدیک به نقطه ی هدف ایستاده ای یا نه .

یک آن ازآمدنم پشیمان شدم.درحالیکه داشتم تندتندبامشت به در میکوفتم،گلوله هادرمکانهایی بسیار نزدیک منفجر شدندبطوریکه موج انفجارشان روی گوشهایم تأثیر گذاشت.خواهرم زینب دررابازکرد.شلیکهاادامه دارشده بود.خودم را توی حیاط انداخته و در را پشت سرم بستم.سوت بعدی بقدری گوشخراش بود که ما را وادار کرد همانجا توی حیاط روی زمین دراز بکشیم.صدای انفجار گویا از ته همان کوچه بلند شد.زمین زیر پایمان بشدت لرزید و تکه های سنگ و آجروترکش برسرمان باریدن آغاز کرد.

هرویمان به کنج دیوارحیاط خزیدیم که مباداچیزی روی سرمان سقوط کند وصدمه ای ببینیم. چند تاترکش توی آب کم عمق حوض وسط حیاط سقوط کردوجلزولز ناشی از داغیشان بگوشمان رسید . فریادیاابالفضل سرداده وجیغ کشیدم:بابا...بابا....

برخاستم که بسمت درحیاط بدوم ولی زینب که هنوز حالت دراز کش داشت مچ پای راستم را گرفت و موجب سقوطم شد.مادررا دیدم که سراسیمه ازپله های زیرزمین بالادویدوبطرف ماآمد. گلوله هاپشت سرهم اینسوآنسومنفجرمیشدند.خطاب به مادر فریاد زدم :

-مامان .... بابا بیرون است . او با من بود . همین الان از هم جدا شدیم .... یا فاطمه زهرا ....چکار کنیم حالا؟

بدون آنکه متوجه باشم مجددا"نیم خیز شده بودم که بر خیزم و بیرون بروم.این بار مادر دستم را بشدت کشید و دوباره مرا روی موزائیک های کف حیاط انداخت سپس بدون آنکه دستم را رها کندکنارم نشست آنگاه با نیروئی که هرگز در او سراغ نداشتم دست دیگرش را پشت زینب که او هم داشت از جا بر می خاست گذاشت و در حالیکه با تمام توان هلش میدادمرانیز  بدنبال خود کشید و هر سه وارد زیر زمین شدیم .

بقیه خواهر هایم به همراه خاله فوزیه و بچه هایش آنجا نشسته بودند.مادربا صدائی رسا و محکم به ما دستورداد که ابدا"پایمان را از زیر زمین بیرون نگذاریم آنگاه چادرش را سرش کشید و با حرکاتی سریع و چالاک  که از وی بعید بنظر می رسید از پله های زیر زمین بالا رفته از در حیاط خارج شد. می خواستم دنبالش بروم ولی باز هم این  زینب بود که مانعم شد. کوچکترین خواهرم بتول،گوشه ای از زیر زمین در کنار بچه های خاله فوزیه کزکرده بود و وحشتزده مارا نگاه میکرد.طفلک رنگ به صورت نداشت و چشمانش از ترس گرد شده بودند.اوراکه دیدم بیاد فرزندانم افتادم . نگرانی و دلشوره باز هم از درون مرا بهم ریخت ولی فکری که آن لحظه بیش از هرچیزدیگری مرا داغان کرده بودوضعیت نامعلوم پدر بود.روبه خاله فوزیه کرده وشیون کنان فریادزدم:

-دیدی خاله جان ....دیدی چطور بیچاره شدیم ؟

-چیزی نیست عزیزم ... بابایت سالم است آرام باش . الآن است که مادرت با خبر سلامتی اوبازگردد . گریه نکن . شگون ندارد به خدا .

باور نمیکردم که این حال نزار ورقت آور،حال من باشد.منی که تا چند دقیقه قبل داشتم آن زن  نا امید و داغدیده را تسلی خاطرمی دادم .

گسترش دامنه ی انفجارها لحظه به لحظه داشت وحشت مرا بیشتر می کرد . مادر ، پدر  ، حسین ، اشرف ، فرزندانم ...  تحمل این همه دلشوره ونگرانی از ظرفیت من خارج بود . کمی که از کثرت انفجارها کاسته شد مادر با لباس ها و چادری کاملا"خاک آلودبازگشت. پیدا بود که دقایق سختی را گذرانده است . چشمان همه ما به دهانش بود.البته از همان هنگام ورودش به خانه حالت خونسرد او خیالمان را راحت کرده بود و عجله ای برای شنیدن کلماتش نداشتیم .

مادرتعریف کردکه پدر را سالم و سرحال یافته است و موفق شده درمعیت وی وبااتومبیل یک از رفقای پدر سری هم به خانه ما بزند .چنددقیقه که گذشت قصدداشتم به خانه باز گردم ولی مادر مانعم شد .

-اشرف پیش بچه هاست.بمان تا این قیل و قالها فروکش کند.

-مادر شما خودت توی همین قیل و قال همه جا را گشته ای و ماشالله قبراق و سلامت به خانه بر گشته ای ،من هم مانند شما .... خونم که رنگین ترارتو نیست.

-نه دختر جان دلم رضا نمی دهد .

به احترام او چند دقیقه دیگر هم صبر کردم اما گلوله باران بصورت پراکنده همچنان ادامه داشت و گویا نمی خواست پایان بگیرد .

عاقبت براثراصرار زیادی که کردم اجازه رفتن گرفتم .

گلوله توپی که صدای انفجارش باعث آنهمه وحشت و نگرانی ما شده بود یک کوچه پائینتر از کوچه ای که خانه پدر در آن قرارداشت و درست وسط کوچه ، به فاصله چندمتری از اتوموبیل وانت قرمز رنگی  که کنار دیواری پارک شده بود  منفجر گشته و چاله بزرگی روی زمین حفر کرده بود.موج انفجاروانت را به دیوار سفید سنگ پوش کنارش کوبیده بود.براثراصابت حجم زیادی از ترکش های ریزودرشت،جای سالمی در بدنه وانت باقی نمانده بود.

با وجود سکوت کاملی که ازحدوددقیقه پیش بر فضای شهر حکفرما گشته بود ،آن کوچه ی خلوت وخالی ازترددتوگویی داشت انتظارانفجاری دیگری رامیکشید.هنوز کسی جرأت نکرده بود از خانه بیرون بیاید . پس از مکث  کوتاهی در آن محل ، قصد ادامه مسیر را داشتم که چیزی توجهم را جلب کرد . باریکه سرخ رنگی از خون داشت روی خاکهای کف کوچه دلمه می بست . همان جاخشکم زد. صدای شلیکی از سمت نیروهای خودی برخاست. متعاقب آن،گلوله ای از روی سر شهر عبو کرد و دور شدولحظاتی بعددر جائی دور دست با صدائی خفه منفجر شد.نگاه من همچنان به آن رد خون دوخته مانده بود.

میدانستم اگر سماجت بخرج دهم و بخواهم منشاء آن باریکه خون را جستجو کنم با منظره خوشایندی مواجه نخواهم شد . اینبار چلچله ای از سمت کوههای بازی دراز به خواندن سرود مقاومت مشغول شد و مسلسل وار همه لوله هایش را روی دشمن خالی کرد .

-چه شد صدیقه ؟ تو آدمی نیستی که از کنار این خون بی تفاوت بگذری . پس معطل نکن . شایدبنده خدایی که در خون خود غوطه وراست هنوز زنده باشد و محتاج کمک .

گلوله های شلیک شده کاتیوشای خودی در مسیر عبورشان آسمان شهر را شخم زدند و رفتند که بر سر دشمن فرو بریزند.

همینطور که موشک های کاتیوشا یکی یکی درآنسوی  مرز منفجر می شدند من نیز آهسته آهسته خودم  را به طرف دیگر بدنه خرد و مچاله ی وانت رساندم . بین لاشه ی وانت و دیوار سفید سنگ پوش،مردی که خون سرخش موهای سفید سر و ریشش را خضاب کرده و جمجمه اش بطرزی دلخراش ترکیده بود مظلومانه جان به جان آفرین  تسلیم نموده بود.

بنظر می رسید که آن بنده خدا میان وانت و دیوار پناه گرفته بود ه که شاید از آسیب گلوله ها درامان بماند  ولی همان چیزی که گمان میکرده جان پناهش است جانش را ستانده بود .

واضح بود که در جا به شهادت رسیده است  و جانی در بدن ندارد . قادر نبودم بیش از آن به جسدش نگاه کنم . کنار ی خزیدم.بی اختیار بغضم شکست وگریه ام گرفت. موهای تماما"سفید مرد مرا به یاد پدرم می انداخت که این روز ها بیم جانش امانم رابریده بود .

چه بد روزهایی بودند آن روزها.از صبح تا کنون به اندازه یک عمرآزگار دلهره و غم و رنج را تجربه  کرده بودم و حال کنارجسدمرد نگون بختی بودم که فرزندان  و خانواده اش داشتند لحظه ها را برای رسیدنش به خانه با هزار جور نگرانی و اضطراب می شمردند و خبر نداشتند که اودیگراز دستشان رفته است. مانند من و مادر و خواهرانم که همیشه در مواقع خطر و بی خبری  از پدر،هزاربارمیمردیم وزنده میشدیم.من که نمی شناختمش.شایداوهم مثل پدرمن تنهاتکیه گاه زندگی همسر وفرزندانش باشد.تکیه گاه مطمئن وپرقدرتی که الآن دیگرنیست.

درحالی که اشکهایم حتی لحظه ای هم قطع نمی شدند توی کوچه ها و خیابان های همچنان خلوت شهر و درمیان تبادل آتش توپخانه دو طرف که باز هم شدت گرفته بود بتندی دویدم تا شاید زودتر به خانه برسم .

توی راه بارها و بارها با شنیدن سوت گلوله ای سر گردان ، خودم را روی زمین انداختم تا اینکه به خانه رسیدم و چون حسین هم بلافاصله پس از من به ما ملحق شد،دل آشفته و بی قرار م کمی آرام گرفت .

                                          ***            ***           ***     

        

مادر مکث کوتاهی کرد و جرعه ای آب نوشید.عاطفه با استفاده از این فرصت پرسید :

- حاج خانم...چرا همه ی مردم ازشهرمهاجرت نمی کردند ؟ چرا بعضی ها آنقدر میترسدندکه شهرراترک کرده بودند و عده ای هم تا به اندازه ای شجاعت داشتند که خطرگلوله باران را بجان میخریدند ولی سنگرراخالی نمیکردند ؟

لبخند کمرنگی بر لبان مادر نقش بست.گویاسئوال عاطفه  بنظرش کمی ساده لوحانه مینمود .

- مردم در طی آن شش ماه بسیارسخت،شدیدترین وضعیت های جنگی و بی سابقه ترین خطرات را تجربه کرده و حتی با سنگر بندی منازلشان خود را برای اوضاعی سخت تر و خطر ناکترنیزآماده ساخته بودند.آنان باعزمی جزم قصد داشتندتحمل وبردباری نموده واین دوران راطی نمایندتاشایدعاقبت به راحتی و آسایش برسند.بالاخره بعد از هر شدتی فرجی هم باید باشد دیگر . مردم قصرشیرین زیر آتش باران سنگین بعثیون جانانه ایستادگی کرده بودند،فقط به این دلیل که نمی خواستند  و نمی توانستند میدان را برای دشمن خالی کنند.البته برای بسیاری از آنان هضم این حقیقت که باوجودآنهمه جانفشانی و تحمل مشکلات و کمبودهاشهر در شرف سقوط است مشکل بود.

همانطور که قبلا"هم اشاره کردم،آن روزها در جای جای مناطق مرزی کشور و جبهه های نبرد می شد رد پاهایی از خیانت بنی صدر و عوامل او را دید و گرنه نیر وهای نظامی ما آنقدر ضعیف نبود ند که اجازه دهند دشمن آنگونه سریع و همزمان چندین شهر مهم و حساس کشور را تصرف کند . مردم شهر من هم مانند مردم همه ی شهر های ایران اسلامی به سرزمین آباءو اجدادیشان عشق می ورزیدند . انسان حب وطن و عشق به میهن رادر مواقعی که خاک سرزمین مادریش در معرض تجاوز و اشغال توسط دشمن است می تواند با پوست و گوشت  و خون  خود  احساس کند.این حس مقدس تنها در چنین مواقعیست که قلیان میکندو از آدمیانی ساده ،رزمندگانی شجاع میسازد.وقتی که مشاهده می کنی عده ای حیوان صفت درنده خو در پشت مرزهای میهنت صف آرایی کرده اند و با تمام قوایشان سعی دارند قدم به خاک پاک وطنت بگذارند و هر آنچه که از پستی و رذالت در چنته شان هست به منصه ی ظهور برسانند،آن وقت است که گرمیگیری و دلت می خواهد حتی اگر شده جسم و جان خودت را توپ و بمب وخمپاره کنی و درمیان دشمنان منفجر  شوی تا به  درک واصل شوند و نتوانند به اهداف رذیلا نه شان برسند .

ما در این شهر متولد شده و رشد  و نموکرده بودیم . پیکر عزیرانمان را در خاک همین شهر دفن کرده وکودکانمان را زیر سقف  خانه های آن به ثمر رسانده و بزرگ کرده بودیم.پس دل کندن از آن چندان کار راحتی نبود،حتی اگر به قیمت از دست دادن جان شیرینمان تمام میشد.من حتم دارم اگر مردم قصرشیرین درآن روزهای حساس و سرنوشت ساز تجهیز شده بودند و به جز آن چند تفنگ شکاری زنگ زده و برنو  و ام یک  که سلاح های مربوط به دوران جنگ اول و دوم جهانی بودند سلاح های پیشرفته تری در اختیارشان گذاشته شده بودواگراراده ای در جهت سازمان دهی وموضع گیری مناسب نیروهای خود جوش و آماده جانفشانی پراکنده در شهر وجود داشت،حماسه ای می آفریدند که تا همیشه ی تاریخ جاودان بماند.آنان اگر توانی ومجالی میداشتندهرگز اجازه ی  اشغال شهرشان را به مزدوران صدام نمی دادندولی افسوس که تصمیم بنی صدر خائن بعنوان فرمانده ی کل قوا،تسلیم نمودن شهر بود.

دل کندن ازوطن ماننددل کندن ازجان سخت است.فکرمیکنی باوجودآنهمه کارشکنی وخیانت،چرا مردم اینقدر ایستادگی می کردند؟فقط خداوند می داند که تا لحظات آخر دلهایشان پر از امید بود.امیدرسیدن نیروی کمکی.امیدرسیدن سلاح ومهمات.زن، مرد،پیر و جوان  برای مقاومت  آماده بودند.بله...کسانی هم وجودداشتندکه ازماندن و ایستادن نا امید شده وراه رفتن رابرگزیده بودندکه البته آنهم فقط و فقط به این دلیل بود  که بیم به خطر افتادن جان خانواده هایشان را داشتند . به جرأت می توانم بگویم که نود درصد از مردم،کل اثاثیه و مال و منال خود را بر جای گذاشته و رفته بوندزیراامید بازگشت داشتند.اگرغیراین بودهمه چیزشان را با خود می بردند و دیگرحتی  پشت سرشان را هم نگاه نمی کردند.عنان امورازدست مسئولین  شهری و نظامی منطقه خارج شده بود.آنها نیز منتظروبلا تکلیف بودند.

مادرنفسی تازه کردودرحالیکه هنوزطرف خطابش عاطفه بوددادامه داد:

- دخترم...انسان موجود پیچیده ایست.تا هنگامیکه یک فرد،خودش عملا"در دل موقعیتی ویژه مانند موقعیت مردم قصرشیرین درآن دوران قرار نگیرد درک چند و چون حس و حال موجوددر آن برایش ممکن نیست.حب وطن عشقیست به غایت شدیدوغیرقابل وصف.وقتیکه باتمامی وجودت حس میکنی هویت واصالت انسانیت  که بستگی تام به دین ووطن وآب و خاکت دارد در خطرفروپاشیست،آنگاه قادر به حس و درک کامل این نوع از عشق میشوی و میفهمی که قسمتی ناشناخته از خودت را تازه داری میشناسی.

مادرقصدداشت ادامه دهدوبقیه ی ماجراهاراهم تعریف کند ولی انگار که چیزی را فراموش کرده باشد مجددا"عاطفه را طرف خطاب قرار داد و گفت :

-عاطفه جان...از ترسو بودن مردم گفته بودی،ولی این قسم قضاوتهانشات گرفته ازعدم شناخت آدمهاودرک ناقص درونیات آنهاست.خیال نکن کسانی که ازشهربیرون رفتندبزدل بودندیاارزشی برای خانه و کاشانه  و میهن خود قائل نبودند ...نه...حتی لحظه ای هم این فکر را نکن.مگرمیشودانسانی هم به موجودیت معنوی خودوهم به دارائیهای  مادیش بی اعتنا باشد؟درست انگاشتن این گمان با هیچ منطقی قابل توجیه نیست.اندازه ی تحمل هر انسانی با انسان دیگر متفاوت است و بهمان ترتیب قدرت مقاومت هرشخصی با شخص دیگر فرق دارد.بقول معروف،پنج تا انگشت یک دست همه به یک اندازه نیستندو هرکسی ظرفیتی مخصوص به خوددارد،یکی دریا دل است آن دیگری دل بزرگ است و عده ای هم دلشان اندازه یک دل یک گنجشک.ولی همه بهرحال دل دارند .بعضی ها دلشان بیشتراز هرچیزو هرکسی برای خانواده و همسر و فرزندانشان می طپد و خیلی ها هم عشق دین و آئین  و وطن را ارجح تر از دو عشق دیگر می دانندوحاضرنیستندآنرابخاطرهیچ نوع دلبستگی دیگری فراموش کنند.این را هم بدان دختر گلم که عشق در هر شکلی که باشد باارزش ومقدس است وفقط دریک قلب پاک رشدونمومیکند.

موضوع فرارغیرنظامیان در زمان تهدید دشمن،مختص به قصرشیرین نبود.در هرکدام از شهرهای در گیر جنگ چنین مهاجرتهائی رامیشددیدولی باهمه ی این تفاصیل،شهر من به اندازه ای مرد و زن دریا دل در بطن خود پرورانده بود که اگر اهمیتی به آنها داده می شدمی توانستند مانند سدی پولادین در مقابل دشمن بایستند و اجازه نفوذ به اینسوی مرزهارابه آنها ندهند .

عاطفه سرش را پائین انداخته بود و دیگر حرفی نمی زد . می دانستم که خجالت می کشد.به روحیات وی آشنابودم.گرچه زود قضاوت میکردولی خیلی زودهم شنیدن دلایل درست و منطقی مجابش میکرد.

توضیحاتی که مادر درباره ی چگونگی وقایع وشرح سختیهای حضور  دریک شهرتحت محاصره وحال وهوای مردم رنج کشیده اش می دادعاطفه رابدلیل  داوری ناعادلانه ای که کرده بود شرمگین مینمودواین همه را من ازحالات وسکنات اوکاملا" میفهمیدم .

گویامادرهم به آنچه که در درون  ذهن عاطفه می گذشت واقف شده بود  چون دستش رامهربانانه زیر چانه او گذاشت و سرش  را بالا آورد.سپس در حالیکه مستقیم به چشم هایش نگاه می کرد گفت :

-دخترم مایل هستی بقیه ماجرا را بشنوی ؟

عاطفه که سعی می کرد نگاهش را از نگاه مادر بدزدد به آرامی جواب داد

- بله حاج خانم ... حتما".

و مادر مجددا"در دریای خاطرات خویش غوطه ور شد:

- بعدازخاتمه ی کامل گلوله باران،خبرهاتندوتندمیرسیدند: تعداد مجروحین خیلی زیاد بود.چه در خطوط مقدم وچه درشهر. حسین وچندنفردیگرازمردان شهر که اتومبیل داشتندبابستن بلندگوروی سقف ماشینهاوگشتن درسطح شهر،گروههای خونی مورد نیاز بیمارستان راکه مملوازنظامیان وغیرنظامیان آسیب دیده شده بوداعلام میکردند.مردم دسته دسته برای اهدای خون می شتافتند .

گرچه یکی دو ساعت بعد مجددا"شیطنت های دشمن شروع شد وعراقیهاهر چند دقیقه یکبار  گلوله ای بطرف شهر شلیک می کردند ولی مردم که دیگر از خزیدن در زیر زمین ها و مچاله شدن در پناهگاههای تنگ و تاریک خسته شده بودند همچنان به تردد و کارهای روزمره و واجب  خودشان ادامه دادند . گاهی اوقات فکر می کردم عراقی ها برای تفریح و بازی است که لوله های توپ و خمپاره شان را به سمت شهر می گیرند و مردم شهر را فقط و فقط برای ارضای هوی و هوس  خود به خاک و خون می کشند.

روز بعد چند نفر از طرف سپاه کرمانشاه  برای تکمیل آموزش های نظامی و نحوه ی کاربردسلاحهای پیشرفته تربه مردم،وارد شهر شدند.کلاسهادرمسجدجامع تشکیل شدومن نیزمانندبقیه ی زنان و دختران در آن کلاسها شرکت کردم.کلاس ها شامل آموزش سلاحهای انفرادی مانند کلاشینکف و تیر بار  گرینوف و نیز  آر پی جی و نارنجک تفنگی و همچنین آموزش کمک های اولیه، پانسمان ، شکسته بندی ، بخیه و خیلی چیز های دیگر بود .

گرچه هیچگاه هیچ سلاح پیشرفته ای در اختیار مردم قصرشیرین قرار نگرفت که بتوانند عطش مقاومت و گرفتن انتقام خیل شهدای گلگون کفن میهن از مزدوران بیگانه را فرو بنشانند ولی استقبال زیادی از کلاسها بعمل آمد.همگی با ولع و اشتیاق زاید الوصفی پای صحبت اساتید می نشستیم چون می دانستیم که در آن مقطع زمانی حساس ادامه حیاتمان و حفظ آب و خاک و شرفمان  بستگی تام به همین آموزش هادارد.روزی که کلاس ها شروع شد آرامش نسبی بر منطقه حکمفرما بود .البته ازآن قسم آرامشهایی که اصلا"برای ماخوشایندنبود.این سکوت و آرامش بیشترشبیه به نشانه های استراحت،تجدیدقواوآماده شدن دشمن برای یک یورش بزرگتربودزیراباشعارهائی که از رادیو  بغداد در مورد آزادسازی ایران!!می شنیدیم بعید به نظر می رسیدتوقف یا کوتاه آمدنی درکارباشد.

سردار پوشالی قادسیه،کاملا"بر خر مراد سواربودوازحمایتهای سخاوتمندانه دول استعمارگروعربهای ناسیونالیست منطقه برخوردار،پس دلیلی نداشت که ارتش مجهز و فعلا"پیروزمندخودراازمواضع غصب شده شان عقب بکشدویارحمی به حال مردم بیدفاع شهرهای در تیررسش بنماید .

جانبداری های آشکار رادیوهای اسرائیل ، بی بی سی،آمریکا ، آلمان وسایردول استکباری ازشیطنتهای صدام به مافهمانده  بودکه درآینده نه تنهادشمن کوتاه نخواهدآمدبلکه روزبروز  درعزم متجاوزانه ی خودراسخترخواهدشد.

اوضاع بدی بود،مشکل نظام نوپاومردمی جمهوری اسلامی فقط در خارج ازمرزهایش خلاصه نمیشد.فتنه های داخلی که بدخواهان برای ضربه زدن به انقلاب تدارک دیده بودند کار دفاع از کیان میهن را مشکل کرده بود.بیاد دارم که در همان دوران و دقیقا"در روز 17 شهریور 1359 ،بنی صدر خائن در یک سخنرانی موذیانه با مشتعل کردن اختلافات داخلی و طرح مسائلی که در عادی ترین شرایط نیز از یک مقام مسئول کشوری نا رواو غیر مسموع است،منشاء یک سلسله خصومت های داخلی میان اقشار مختلف مردم و پیدایش  جو کدورت و اختلاف شد.همین دامن زنی ها به اختلافات و ایجاد بدبینی ها آنهم از طرف کسی که مقام ریاست جمهوری و فرماندهی کل قوای مملکت را بر عهده داشت مهلک ترین ضربه ها را در آن  شرایط حساس به مملکت زد و باعث سوء مدیریت هائی شد که نتیجه اش عدم برنا مه ریزی تجمع و اراده برای مقاومت یکپارچه  وسازماندهی شده در مقابل دشمن بود.بیاددارم بعدهاودرهنگامه ی محاصره ی خرمشهرامام خمینی(ره)درپیام کوتاهی که توسط آیت الله خامنه ای به همه سران نظامی داده شد فرمودند:(درکار آبادان وخونین شهرازسوی مسئولان احساس تعلل میکنیم.اگرنمیتوانید،به من بگوئیدکه خودم شخصا"دراین  باره تصمیم بگیرم.من بایدبه اسلام وبه این ملت پاسخ بدهم).

این جملات را حضرت آیت الله خامنه ای به بنی صدر تلگراف کردند که باعث جواب تندی هم از جانب آن ملعون شد .

اینها نشان می دهد که حضرت امام خمینی (ره) و مسئولین متعهدی مانند رهبر معظم انقلاب ، امام خامنه ای که در آن  برهه از زمان حساسیت موضوع و کار شکنی ها را احساس می کردند . سعی داشتند یک طورهایی اوضاع را جمع وجورکنندولی از آنجا که نیات پلید و شیطانی همواره سرعت تأثیرشان بیشتر است و شخص بی کفایتی چون بنی صدر قدرت را در دست داشت آنهمه بی برنامه گی ها  و خیانت ها انجام گرفت و اوضاع آنطوری شد که نباید می شد .

***          ***             ***

 

آنشب خانواده ی پدر همگی به منزل ما آمدند.بحث بین پدر و حسین گل انداخته بود:

-آقا حسین امسال واقعاً برکت به باغهای قصر افتاده ....نه؟

-بله آقا ....صبحی که داشتم توی شهر چرخ می زدم فرصتی دست داد یک سر رفتم باغ حاج عباس توی نصر آباد . ماشالله به قدرت خداوند شاخه ها تاب تحمل سنگینی لیمو ها یشان را نداشتند و تا نزدیکی های زمین پائین امده بودند.لیموها که هنوز نرسیده بودندولی باغ حاج عباس انارهای خوبی هم دارد هردانه اش مثل یاقوت سرخ.ترش وشیرین وآبدار.آنقدرمزه داردکه آدم ازخوردنش سیر نمی شود .

-از بس که مرد با ایمان و خدا ترسی است حسین اقا . کافی است فقط قدمت را در باغش بگذاری که کامت شیرین شود . یک جعبه از انواع میوه پر می کند و می دهد دستت . حالا جرأت داشته باش و بگو نمی برم ! قسمت میدهد که اگر دست خالی بروی مدیونش هستی . من که رویش را ندارم پا توی باغش بگذارم ....

-اعتقادش است اصغر آقا  ... می گوید نمی شود بنده خدائی چشمانش به برگ وبر درختها بیفتد و دست خالی به خانه برود. باید خودش و اهل عیالش ازآن بخورند وگرنه برکت باغش می رود و دیگر بر نمی گردد.اعتقاد دارد که زیادی و مرغوبیت میوه هایش ازبرکت دعاهای  مردم است .

- حتما"همینطور است ... خطا و خلاف ندارد...

- بابا من انار می خواهم!

این صدای پسرم مهدی بود که شانه های حسین را تکان می داد و بهانه می گرفت . حسین خنده کنان گفت:

-قربان چشم های بادامی ات مهدی جان.بیابغل باباببینم. حسین که مهدی را در آغوش گرفت منهم رفتم پیش مادر و خواهرهایم که درقسمتی دیگر از هال نشسته بودند.

ما هم صحبتمان گل انداخت ، خواهرم مریم هی به بتول می گفت بگو مسلسل و اوبه اشتباه میگفت مثلث ومارابه خنده می انداخت ولی من سه دانگ از حواسم هنوزپیش پدر و حسین بود. حسین گفت :

- ولی حاج آقا دلم خیلی سوخت وقتی دیدم چند تا از درخت های خیلی پر بار و سر سبزش را انفجار توپ از ریشه در آورده بود ، چه در خت هائی بودند .

-خداریشه شان رابخشکاندبه حق امام زمان،این ظلمها بی جواب نمیماندحسین آقا.

به ادامه ی مکالمه شان زیاد توجه نکرم تا وقتی که این جمله رااززبان پدرشنیدم:

-امروز یک سر رفتم سپاه ....

گوشهایم را تیز کردم ولی پدر بتدریج تن صدایش را پائین و پائینترآورد بطوریکه بعد از آن فقط توانستم چندتکه دیگراز حرفهایش را بشنوم:

- ...نگران بود ... خبرهائی داد که مرا هم نگران کرد...

من بهیچوجه اهل گوش ایستادن نبودم واین کارراگناه میدانستم.حالاکه پدرمایل نبودمن وبقیه چیزی ازحرفهایش بفهمیم لزومی نمیدیدم بیش از این دقیق شوم تا که شاید کلمه دیگری بگوشم برسد،بهمین سبب بی خیال شنیدن حرفهایش شدم،گرچه نمیتوانستم برکنجکاویم غلبه کنم.زیرچشمی حواسم به حرکات وحالت هایی که درحین صحبت کردن ازخودبروزمیداد بودونگرانی  رادرآن حالات می توانستم مشاهده کنم.باشناختی که ازپدرداشتم میدانستم که وی هیچ حرفی رابی دلیل برزبان نمی آوردوهیچ خوشحالی یا نگرانی ازجانب اونمیتواندبی پایه واساس  باشد.چنددفعه خواستم دل به دریازده،چیزی بپرسم ولی شرم حضور مانعم می شد.دیگر بهیچوجه حواسم به مکالمات مادر و خواهرانم نبود.به خودنهیب زدم:اگرپدرلازم میدانست که تووبقیه چیزی را بدانید دلیلی نداشت که مخفیکاری کند پس اینقدر فکرت را مشغول نکن و خوره ی جان خودت نشو.

باافکار و کشمکش های درونی خودم مشغول بودم که صدای پدر مرامتوجه خودکرد :

-صدیقه جان چه خبر از کلاس های سپاه ؟چیزی یاد گرفته اید؟خواهران اهمیت این اموزشها را درک کرده اند یا نه ؟

-بابا،زنان و دختران شهر تشنه یاد گرفتن هستند و به سرعت همه آموزه ها را جذب می کنند.خوب هم میدانند که بدردشان خواهدخورد.مخصوصا"جلسات کلاسهای کمکهای اولیه که توی این گلوله باران ها بسیار سودمند است .

پدر لبخندی زده و سرش را به علامت رضایت جنباند .

- بااین اوضاعی که آمریکاوایادیش برای کشورمادرست کرده اند واجب است که طبق خواسته ی امام،همه نظامی باشند.این  خیل عظیم دشمن سرتاپامسلح رایک ارتش  و یک سپاه نمیتواند جوابگو باشد.بایدزن ومردوبزرگ وکوچک بسیج شوندوبرای پیروزی اسلام وایران بجنگند .

گرچه جرأت واعتمادبنفس پدرهمواره برای بدخواهان و دشمنانش رشک برانگیزوبرای من غرورآفرین بودولی بعضی اوقات حس میکردم که این خصیصه ی عالی وارزشمندرا کاملا"ازوی به ارث نبرده ام و گهگاه دلم می لرزد.وبدلیل همین نقیصه ی وجودی بودکه عاقبت طاقت نیاوردم وباپرسیدن جمله ای نگرانیم رابروز دادم:

- بابا،فکرمیکنیدچه میشود؟عاقبت کارما دراین شهروبا این همه اتفاقات چه خواهد بود ؟

پدر تنها کسی بود که ازعمق نگرانی ها و مشغولیات ذهنی و فکری و دل لرزان من باخبربود.شایددرآن دوران پرمخاطره و ناایمن اگرکسی برای نخستین بار بامن مواجه میشدمرازنی بسیارشجاع،بااراده ای نامتزلزل می یافت،ولی درواقع من اینگونه نبودم بلکه ذهنی مرتعش وسرشار از تردید داشتم که گاهی اوقات بدجوری باعث عذاب روح سرکشم میشد.این تضاددرونی،چیزی بود که پدرم کاملا"ازآن اطلاع داشت وباآنکه هیچوقت به رویم نمی آوردوضعفم رابرخم نمیکشیدولی میدانستم و میدانست که میداند و میدانم .

او همواره سعی میکرد با صحبت هایش دلم را قرص و محکم کند و مانع از آن شود که در بحبوحه های سرگردانی،خود را ببازم و این بار هم با جمله ای آرامش بخش ، طمانینه درون خود را به من انتقال داد:

- دخترم ، به این  چیزها فکر نکن و امید به خود را هرگز از دست نده.وقتی که یک سیب را به هوا می اندازی تا پائین بیاید صدها چرخ می خورد.عاقبت هر کاری رافقط خدامیداند. ماموظف به این هستیم که درراه درست ومستقیم وطبق دستورات روشن او قدم برداریم.حالامن یک سئوال ازتودارم،میدانم که خداپرست هستی چون خودم توراتربیت کرده ام ولی آیامطمئن هستی که حرکات وسکناتت کاملا"درست و طبق دستورات اوست؟

- سعی کرده ام باشدپدرجان .

- میدانم ومطمئنم که این سعی وکوشش راهمیشه کرده وخواهی کردوهمین کافیست چون خداوندکسی راکه سعی درپیمودن صراط مستقیم دارد یاری می کند و نمی گذارد از مسیر درست منحرف شود.پس حالا که هم وغم توعمل صالح است وصراط مستقیم،دیگر ازچه میترسی؟مگرمیشودبنده ای درزندگیش به خشنودی پروردگار فکر کند و عاقبت بخیرنشود؟آیانعوذبالله نسبت به قدرت و عدالت خداوند شک داری؟برای مؤمن خداپرست هرآنچه که پیش آید نمی تواندغیرازخیر محض باشد .

این جملات نور امیدوتسکین را بر تمامی وجودم تا باند و رعشه ی دلم راآرام کرد.حس کردم دوباره وجود لاهوتیم را که همیشه یک جائی توی آسمان گم می کردم،پیداکرده ام ومی توانم محکمترازهروقت دیگری بایک رشته خودم رابه اواتصال دهم و دیگر هر گز اجازه ندهم وسعت بیکران آسمان در خود ببلعدش.

گاهی اوقات از خودم متعجب می شدم که با وجود چنین پدری دانا و فهیم چرا باید اعتماد به نفسم دچار تزلزل شود ؟ حالا که فکرش را می کنم می بینم حالاتی که در من بروز می کرد زیاد هم غیر معمولی نبوده است . زنی در سن و سال من  با سه کودک خردسال،ممکن است در موقعیت هایی ویژه  شبیه موقعیت من در آن دوران،بر اثر فشار عواطف ناشی از احساسات رقیق زنانه و مادرانه که با بی تجربگی و خامی جوانی آمیخته است گاهی کم بیاورد و در جاهائی که نیاز دارد قرص و محکم  بایستد زانوانش بلرزد .

و آن روز ها درهجوم های بی امان آتش و فولاد و خون ، کمتر دلی بودکه نلرزد وکمتر زانوئی بود که خم نشود .

*****************

آن شب نیز گذشت.روزها و شبها ی دیگری هم آمدند و رفتند.

در تمام آن روزها وشبها همچنان  کشتار و ویرانی ادامه داشت و بارها و بارها آب و برق شهر قطع شد و مادر مضیقه هائی قرارگرفتیم که گفتنشان شایدتکرارمکررات بنظرآید.

بارهاوبارها موج انفجار،ماوکودکانمان راگیج ومنگ وهراسان  کرد.بارهاشیهه ی گلوله های توپ و خمپاره،دژخیمان سر گردان آسمان شهر،ما را به خیز رفتن بر خاک وسنگ وآسفالت وا داشت تا زانوهاوآرنجهایمان زخمهای دردناک بردارند.بارهابه  رسیدن نیروهای کمکی وبویژه لشکر77خراسان دل خوش کردیم و چشمهای مضطرب و نگران،اما امید وارمان به جاده خشک شدو  اشکهای حسرت ویأس کاسه ی دیدگانمان راپر کرد .

ما خیلی تنهابودیم،خیلی...آنقدر تنهاکه فقط خودمان برای خودمان دل می سوزاندیم.لشکر12زرهی و2پیاده عراق درناحیه ی جنوبی شهر یعنی سومارونفت شهرعملیات تهاجمی خودراباتمام قواادامه میدادند.جناح راست عملا"درمعرض سقوط قرار گرفت ودشمن که نفت شهررادرتصرف داشت تکمیل حلقه ی محاصره ی شهروحرکت بسوی گیلانغرب  رادربرنامه ی خودقرارداد.به دلیل این اوضاع نا بسامان،ارتباط مدافعان جبهه شمالی یعنی محور ازگله و سرپل ذهاب و جبهه جنوبی یعنی سومار و نفت شهر با مدافعان بخش مرکزی قصرشیرین و خسروی قطع شده بود.هر یک از محورها با مشکلات خاص خودشان دست به گریبان بودند.رزمندگان دلاور مشغول نبردی نا برابر بودندودراین میان وضعیت حوزه بخش مرکزی وشهرقصرشیرین ازحساسیتی دو چندان برخوردار بود.جنگ دراین حوزه که بخش اعظم آن-وبویژه خودشهر قصرشیرین-بصورت نعل اسبی در دل خاک عراق قرار گرفته بود بسیار سخت و طاقت فرسا بنظر میرسید.دشمن بیشترین توانش را برای تصرف شهرگذاشته بودومدافعان قلیل وقهرمان هم تاپای جان مقاومت میکردند.

درحالیکه مدافعان شهرزیرپای ارتفاعات (قراویز)ودر(باباهادی)،(دارخور)،(برارعزیز)،(پرویزخان)،(هدایت)،(آق داغ)،(دربندجوق)،(برج احمدی)و(خسروی)درحال نبرد باعراقیهایی بودندکه درپناه تانکهای زرهی وبدون کمترین آسیبی میجنگیدند،نیروهای عراق درتلاش بودندکه ازدو محورشهررادوربزنندوآنرااشغال کنند.

محوراول منطقه ی باویسی بود که با تصرف آن وگذر ازگرده نو می توانستند20کیلومترراه راطی کنندوبه سه راهی قره بلاغ برسندوبدین طریق راه ارتباطی اصلی سرپل ذهاب به قصرشیرین را کنترل وباپیمودن25کیلومتردیگربه شهربرسند.محوردوم در جنوب  بود،یعنی بخش سومار و رسیدن به سه راهی گراوه و جاده آسفالته ی قصرشیرین به گیلانغرب ومسدودنمودن  ودراختیارگرفتن آن.

برای این کار هم تدابیر لازم را اندیشیده و یگان های مورد نیاز اعم از پیاده،توپخانه و زرهی را مدت ها پیش در مرزها مستقر نموده بودند.

                                            ***           ***            ***    

صبحگاه روز سی ام شهریور ماه هواپیماهای دشمن با چند راکت منبع آب اصلی شهر را موردحمله قراردادندوطوری آنرا تخریب کردند که آب شهر کاملا"قطع شدودرپی آن،گلوله بارانی شدید ما را مجبور کرد که به زیر زمین ها پنا ببریم.پس از کاسته شدن از حجم آتش،حسین طبق معمول سری به بیرون از خانه زدو خبرهایی برایم آوردکه بسیارناگواربود.نیروهای عراقی کل منطقه رادرمحاصره ی تقریبی خودقرارداده وتوسط قسمت عمده ای از نیروهایشان یعنی گردانهای مکانیزه وتانک بهمراه نیروهای پیاده،ازجانب روستای (خیل ناصرخان)تلاش برای نفوذ به داخل محدوده شهرراآغاز نموده بودند.درضمن می گفت که در بعضی از  جناحهای جبهه جنگ،نبرد حالت تن به تن بخود گرفته است .

عبدالرضاکه خودش جزونیروهای مردمی بودازناکامیهای پیاپی دشمن برای عبورازسددفاعی نیروهای مامیگفت واینکه هر بار مجبور میشوندبادادن تلفات  انهدام چند تاازتانکهایشان عقب بنشینند.حالادیگرصحنه ی نبرد فاصله چندانی باخانه های مسکونی نداشت وپسرعمویم منصورکه همیشه وتحت هر شرایطی توی شهرمیگشت واهل پنهان شدن وحفظ جان نبودازدرگیریهایی می گفت که نیروهای پیاده عراقی با مدافعان انجام می دادند و چون هنوزراه نفوذتانکهایشان گشوده نشده بودنمی توانستند به هدف غائیشان که اشغال شهر بود برسند .

حلقه ی محاصره بحدی تنگ شده بود که اگر کسی قصد خارج شدن از قصرشیرین راداشت بسیارمشکل میتوانست این کاررابه انجام برساندچون اکثر راههای ارتباطی وجاده های مواصلاتی دررصدکامل دیده بانان توپخانه ی عراق قرارداشت وهرجنبنده ای رابدون کمترین ملاحظه ای میزدند.تصرف ارتفاعات سوق الجیشی آق داغ بدین معنابودکه دیگرهیچ نقطه ای ازشهرو اطراف آن خارج از حوزه دید عراقی هانبود.شهربتدریج داشت به جزیره ای مبدل می شد که درمیان دریایی ازآتش وفلزگداخته قرار داشت و لحظه به لحظه بیم آن می رفت که دراین جهنم بلعیده شود.بدلیل محدودیت درتهیه ی موادغذایی، آذوقه وآب آشامیدنی،حالادیگرمجبوربودیم درخوردن وآشامیدن صرفه جویی کنیم چون معلوم نبودتاکی قراراست درمحاصره باقی بمانیم.

هنوزهم باوجودنزدیکی فوق العاده و بی سابقه ی نیروهای عراقی،نتوانسته بودم باور اشغال قریب الوقوع شهر را در مغز خود بگنجانم ولی چشم انداز فرارویم بسیار تاریک و مبهم بودوتنهامنبعی که به دل من نور امید را می تاباند دلداریهای پدروسخنان دلگرم کننده ی اوبود.درآن روزهاکه قصرشیرین شاید داشت بدترین دوران تاریخ حیات چند هزار ساله خود را تجربه می کرد و در شرف سقوط کامل قرار گرفته بود پدرم وجودی سرشار از امید داشت و در دیدارهایش با من مدام لبخد می زد.بطوریکه بارهابه خودنهیب میزدم که:

- صدیقه...پدرت را ببین.اگر امیدی وجود نداشت او با یک دنیا تجربه از پیروزی و موفقیت و فرج بعداز شدت  سخن نمیگفت و به مصداق آیه مبارکه ( فأن مع العصر یسرا،ان مع العسریسرا)مارابه استقامت ومأیوس نشدن ازلطف پروردگار دعوت نمی نمود.توبه چه حقی ترس و دلهره را جایگزین توکلت به الله کرده ای ؟ مگر سخن مولایمان علی (ع) را فراموش کرده ای که می فرماید:ترس برادر مرگ است؟

این افکاروالبته وجودپرصلابت پدردرکنارم،بمانندجوشنی که بر تن نحیف من پوشانده شده باشدمراازتوهمات ایمان سست کن  ایمن نگاه میداشت.  

                                                    ***        ***       ***

                                                             فصل چهارم

                                                     (در چند قدمی سقوط)

           

هرم داغ آفتاب امان نمیداد.هنوزانعکاس صداهای رعدآسااز جبهه جنوبی همراه بادسام می آمدوخودش رابه زورتوی گوشهای آدم فرومیکرد.

روزهای قبل در ساعاتی که رزمندگان ما با بعثیون درگیر میشدند هر چند دقیقه یکبار ازآنسوی(مله خرمانه)که واحد هایی از توپخانه ارتش را در خود استقرار داده بود قبضه های توپ با طنینی دلگرم کننده می غریدند و گلوله هایشان را از مقابل چشمان گر گرفته خورشید که بر تارک آبی آسمان یله داده بود زوزه کشان می گذراندند تا با انفجارشان در دل دشمن مانع خاموشی شعله های امید در دل مردم و جنگاوران شوند. ولی امروز خبری از شلیک آتشبار خودی نبود و این امر مرا خیلی نگران کرده بود و البته باعث می شد که دلاوران مدافع شهر که از این نبرد نا برابر خسته شده بودند بیش از پیش خویشتن را تنها و بی پشتیبان حس کنند .

                                                                                                            ...ادامه دارد

                                                                                      >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

پانویس:

سندارائه شده درخصوص وقایع قصرشیرین درجریان انقلاب اسلامی که ازگزارشات روزانه

( ساواک) میباشد،از این منبع نقل شده است:

سایت دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری - مطلبی تحت  عنوان :(گزارش از کرمانشاه و قصر) - این مطلب منقول است از کتاب (انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک -جلد 19)و مطلبی  در صفحه 223 این کتاب تحت عنوان (روز شمار57/9/18).

 

تعداد بازدید از این مطلب: 9314
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2

پنج شنبه 20 شهريور 1393 ساعت : 1:57 بعد از ظهر | نویسنده : م.م

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 156
:: باردید دیروز : 2
:: بازدید هفته : 582
:: بازدید ماه : 4459
:: بازدید سال : 17115
:: بازدید کلی : 520469
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.